استصحاب/ تنبیهات: استصحاب کلی/ ثمرات

یکی دیگر از تطبیقات استصحاب کلی چیزی است که در کلام مرحوم نایینی مذکور است. البته مرحوم نایینی این مورد را از تطبیقات استصحاب کلی نمی‌دانند.

ایشان فرموده‌اند اگر مکلف به وجوب نماز ظهر یا جمعه علم دارد، و نماز جمعه بخواند، باز هم باید نماز ظهر بخواند و این از تطبیقات استصحاب نیست چون خود همان علم اجمالی برای تنجز و وجوب احتیاط کافی است و استصحاب برای اثبات وجوب احتیاط بی ثمره است.

اما به نظر ما می‌توان این مثال را نوع دیگری بیان کرد و آن اینکه فرد ابتدا نماز ظهر می‌خواند و بعد از آن، مردد شود که نماز ظهر بر او واجب است و یا نماز جمعه بر او واجب است در این فرض علم اجمالی منجز نیست (قبلا در بحث علم اجمالی توضیح دادیم و گفتیم خروج برخی اطراف از محل ابتلاء یا عدم وجود اثر فعلی در برخی اطراف، موجب عدم تنجز علم اجمالی خواهد بود). در این صورت استصحاب کلی بقاء امر و عدم سقوط امر جاری است. و البته در اینکه قاعده اشتغال جاری است یا نیست بحث دیگری است که محل اختلاف است.

علاوه که در همین مثال بعد از اینکه به واسطه استصحاب بر مکلف اثبات شد باید نماز جمعه را به جا بیاورد، چنانچه مکلف عصیان کند و به جا نیاورد، بعد از وقت قضا بر او لازم است چون فوت فریضه ظاهری هم موضوع وجوب قضاء است.

برای کلی قسم سوم هم تطبیقات و مثال‌های زیادی در فقه وجود دارد.

مثلا در موارد شک در وجوب قضاء بعد از وقت است. این مثال در یک فرض استصحاب کلی قسم دوم است و در یک فرض کلی قسم سوم است.

اگر مکلف در وجوب قضاء بعد از وقت شک کند ( به هر دلیلی مثلا در وجوب قضای نماز آیات شک کند) در این صورت اگر بگوییم ظهور دلیل وجوب عمل این است که وقت مقوم ماموربه است و وجوب قضاء نیازمند امر جدید است، یعنی وقتی مکلف به وجوب نماز داخل وقت علم دارد و می‌داند آن فرد یقینا از بین رفته است ولی در حدوث فرد دیگری همزمان با از بین رفتن آن فرد شک کند، از موارد استصحاب کلی قسم سوم است.

اما اگر قضاء را نیازمند امر جدید ندانیم و بگوییم اگر قضاء واجب باشد استمرار همان تکلیف در وقت است، با پذیرش این مبنا (که به نظر ما نیز حق همین است) چنانچه دلیل وجوب اطلاقی نسبت به بعد از وقت نداشته باشد بعد از وقت شک می‌کنیم که آیا قضاء بر او واجب است یا نه در این صورت استصحاب کلی قسم دوم جاری است چون مکلف به جامع وجوب نماز داخل وقت و وجوبی که مستمر تا بعد از وقت است علم دارد، و همان کلی وجوب قابل استصحاب است و این استصحاب از اقسام کلی قسم دوم است.

مثال دیگری که می‌توان بیان کرد این است که علماء معتقدند کسی که شغلش سفر است (مثل راننده) در صورتی که ده روز در جایی اقامت کند، در سفر اول نمازش شکسته است. اما آیا در سفر دوم هم نمازش شکسته است یا اینکه از سفر دوم نمازش تمام است، و این شبهه حکمیه است.

برخی قائل به وجوب تمام شده‌اند چون چنین فردی که سفر اول را رفت و به وطن خودش بازگشت (که یقینا در وطن خودش نمازش تمام است) و مدت کوتاهی را در وطن اقامت کرد و بعد به سفر دوم رفت، و ما شک می‌کنیم که در این سفر دوم نماز تمام بر او واجب است یا نماز شکسته، اینجا استصحاب تمام جاری است و لذا باید تمام بخواند پس  به دلیل استصحاب در سفر دوم به بعد باید نماز را تمام بخواند.

مرحوم آقای خویی می‌فرمایند این از اقسام کلی قسم سوم است چون نماز تمام، به عنوان حاضر بر او واجب است و اگر بعد از شروع سفر بر او نماز تمام واجب باشد به عنوان کسی است که شغلش راننده است پس آن فرد یقینا مرتفع است و احتمال می‌دهیم مقارن با ارتفاع آن، فرد دیگری حادث شده باشد و این کلی قسم سوم است پس  اگر با استصحاب وجوب اتمام را اثبات کنیم متوقف بر جریان استصحاب در کلی قسم سوم است.

اما شبهه‌ای که برای ما وجود دارد این است که آیا عنوان حاضر و عنوان کسی که شغلش سفر است مقوم وجوب نماز تمام است؟ یعنی دو حکم متفاوت است به صورتی که اگر بر این کسی که شغلش سفر است نماز تمام واجب باشد تکلیف دیگری غیر از آن وجوب تمام در وطن است؟ به نظر ما این خیلی روشن نیست و بعید نیست گفته شود حیثیت حاضر بودن و حیثیت کسی که شغلش سفر است حیثیت تعلیلیه است و بعید نیست عرف حکم وجوب تمام در حال سفر را استمرار همان حکم وجوب تمام در وطن بداند.

علاوه که ممکن است کسی بگوید حتی اگر استصحاب کلی قسم سوم را هم جاری بدانیم، باز هم در اینجا نمی‌توان وجوب تمام را اثبات کرد چون این از موارد استصحاب کلی قسم سوم نیست بلکه از موارد سرایت حکم یک موضوع به یک موضوع دیگر است و مثل قیاس است.

در هر حال اختلاف در این مساله باید در فقه دنبال شود.

تطبیق دیگری که وجود دارد استمرار ولایت بر مجنون بعد از بلوغ است. قبل از بلوغ، پدر یقینا بر او ولایت دارد و بعد از بلوغ، آیا ولایت باقی است یا نه؟ برخی گفته‌اند اگر جنون متصل به بلوغ نباشد، پدر ولایت ندارد بلکه حاکم ولایت دارد. و اگر جنون متصل به قبل از بلوغ باشد مجرای استصحاب ولایت است و پدر بر او ولایت دارد.

مرحوم آقای خویی می‌فرمایند آن استصحاب از موارد استصحاب کلی قسم سوم است چون ولایتی که در حال عدم بلوغ ثابت بود به عنوان ولایت بر صبی بود و ولایتی که بخواهد بعد از بلوغ ثابت باشد به عنوان ولایت بر مجنون است و این از موارد کلی قسم سوم است.

استصحاب/ تنبیهات: استصحاب کلی/ ثمرات

تطبیق دیگری که برای کلی قسم دوم در کلمات علماء مطرح شده است نماز خواندن با برخی اطراف علم اجمالی نجاست، بعد از تطهیر برخی دیگر از آنها ست.

در جواهر این طور آمده است مثلا اگر مکلف اجمالا می‌داند یکی از دو طرف عبا نجس است و یک طرف آن را تطهیر می‌کند، آیا می‌تواند با آن نماز بخواند؟ مرحوم صاحب جواهر فرموده‌اند این صورت مجرای استصحاب کلی ممنوعیت وجود دارد. هر چند خود صاحب جواهر استصحاب کلی را قبول ندارند و لذا این استصحاب را جاری ندانسته‌اند.

البته اثر استصحاب کلی در فرضی جاری است که علم اجمالی منجز نباشد یا بعد از تطهیر برخی از اطراف علم به نجاست در قبل پیدا شود.

دقت کنید این با شبهه عبائیه متفاوت است در شبهه عبائیه بحث در ملاقی یکی از اطراف علم اجمالی بعد از تطهیر برخی از اطراف است که بعدا توضیح آن خواهد آمد.

تطبیق دیگر

استصحاب جامع بین حکم واقعی و حکم ظاهری در فرض قیام اماره است. مثلا خبر واحد بر نجاست آب در حال تغیر دلالت می‌کند و بعد از زوال تغیر در نجاست آن شک داریم، چون احتمال می‌دهیم همان خبر واحد مطابق با واقع باشد پس جامع بین حکم واقعی و حکم ظاهری متیقن است (با این فرض که حکم ظاهری در صورت مطابقت با واقع، مندک در واقع است نه اینکه در همان فرض هم وجودی غیر از حکم واقعی داشته باشد بنابراین مکلف به جامع یقین دارد اما اینکه جامع در ضمن حکم ظاهری محقق شده است یا در ضمن حکم واقعی معلوم نیست) و بعد از زوال تغیر، اگر حکم ثابت فقط ظاهری بوده باشد، الان یقینا از بین رفته است و اگر حکم واقعی بوده باشد محتمل البقاء است، در اینجا استصحاب کلی نجاست و جامع بین حکم واقعی و ظاهری جاری است و این از استصحاب کلی قسم دوم است.

تطبیق دیگری که برای استصحاب کلی قابل بیان است جایی است که مکلف ابتداء نماز را به صورت تمام می‌خواند و بعد علم اجمالی پیدا می‌کند یا نماز قصر یا نماز تمام بر او واجب است. و مکلف فقط یکی از آنها را خواند مثلا فقط تمام خواند بعد از خارج شدن وقت، مکلف باید نماز را به صورت شکسته قضا کند.

چرا که اگر تکلیف مکلف نماز تمام بوده باشد تکلیف او یقینا امتثال شده است و اگر تکلیفش نماز شکسته بوده باشد تکلیف او یقینا باقی است و اینجا مجرای استصحاب جامع و کلی است و وجود جامع اقتضاء می‌کند مکلف نماز را به صورت شکسته قضا کند.

تطبیق دیگر همان است که قبلا گفتیم مثلا در زلزله مکلف صدای کسی را می‌شنود که درخواست کمک می‌کند و بعد کسی را از زیر آوار خارج می‌کنند، که احتمال دارد همان صاحب صدا باشد اینجا نیز کلی قسم دوم است اگر صاحب صدا همین فرد باشد تکلیف امتثال شده است و اگر صاحب صدا غیر این فرد بوده باشد یا یقینا هنوز زنده است یا محتمل است که زنده باشد، در این صورت نیز استصحاب کلی جاری است و نتیجه آن لزوم گشتن برای نجات فرد دیگری است که محتمل است زنده باشد.

و اگر صورت این طور باشد که بدانیم صدا مربوط به زید است و زید از زیر آوار خارج شود و احتمال بدهیم در زمان وقوع زلزله، فرد دیگری نیز زیر آوار قرار گیرد، استصحاب کلی قسم سوم خواهد بود.

تطبیق دیگر جایی است که حیوان نجس العین مثل سگ با یک حیوان طاهر مثل گرگ، جفت گیری کند و از آنها حیوانی متولد شود. گاهی آن حیوان متولد، شبهه مفهومیه سگ است، در این صورت این حیوان متولد، قبلا محکوم به نجاست بوده است (یا از باب اینکه درون شکم حیوان نجس العین بوده است و موقع تولد آلوده به خون و یا نجاسات دیگر بوده است) و الان در نجاست ذاتی آن شک داریم (چون احتمال می‌دهیم سگ باشد) در این صورت بعد از زوال نجاست عرضی، استصحاب کلی نجاست جاری است.

در مثال سابق که در مورد صابون ذکر کردیم شبهه مصداقیه بود و در اینجا شبهه مفهومیه است. اشکال نشود که اینجا یقین سابق به نجاست عرضی است فقط نه اینکه جامع بین نجاست عرضی و نجاست ذاتی را بدانیم چرا که جواب این است که نجاست ذاتی و عرضی مندک در یکدیگرند. یعنی اگر نجاست ذاتی بوده باشد نجاست عرضی در آن مندک است نه اینکه دو نجاست بوده باشد.

و در موارد شبهات مفهومیه استصحاب عدم ازلی هم جاری نیست تا حاکم بر این استصحاب کلی باشد.

ثمره دیگر در مورد رطوبت مردد بین حدث اکبر و اصغر است. فرد بعد از وضو، علم پیدا کند که رطوبتی که قبلا از او خارج شده است یا بول بوده است یا منی و اگر بول بوده باشد الان با وضو حتما طهارت حدثی دارد و اگر منی بوده باشد حتما محدث است در اینجا هم استصحاب کلی حدث جاری است و البته این متوقف بر عدم جریان استصحاب عدم ازلی است و هم چنین متوقف بر اینکه موضوع وضو را عنوان ترکیبی کسی که محدث باشد و حدث او حدث اکبر نباشد، ندانیم. چرا که در این صورت فرد بالوجدان محدث است و جزء دیگر با استصحاب عدم نفی می‌شود و نوبت به استصحاب کلی نمی‌رسد.

ولی در غیر این صورت استصحاب کلی جاری است.

 

ضمائم:

کلام صاحب جواهر:

و أما إن جهل محل النجاسة فلم يعلمه بأحد الأمور المفيدة له شرعا غسل كل موضع يحصل فيه الاشتباه ليكون على يقين من طهارته كما في‌ صحيحة زرارة الطويلة قلت: «فاني قد علمت أنه أصابه و لم أدر أين هو فأغسله، قال: تغسل ثوبك من الناحية التي ترى أنه قد أصابها حتى تكون على يقين من طهارتك».

و إضمار المسؤول- مع عدم قدحه عندنا كما عرفته غير مرة، خصوصا من مثل زرارة المعلوم عدم أخذه أحكامه من غير الامام (عليه السلام)، و خصوصا في مثل هذا‌ الخبر المشتمل على سؤالات متعددة المقترن بقرائن كثيرة تشهد بكونه من الامام (عليه السلام)- يدفعه ما عن الصدوق (رحمه الله) انه رواه في كتاب علل الشرائع بطريق حسن مسندا إلى الباقر (عليه السلام).

كالمناقشة فيه بظهوره في اعتبار التحري من حيث تعليق الحكم فيه بالرؤية التي هي أعم من العلم، لاندفاعها بإرادة العلم منها بشهادة التعليل إن لم تكن ظاهرة في ذلك بنفسها.

بل ينبغي القطع بذلك بملاحظة اعتضاده بصحيحتي محمد بن مسلم و ابن أبي يعفور عن أحدهما (عليهما السلام) و الصادق (عليه السلام) «في المني يصيب الثوب فان عرفت مكانه فاغسله، و ان خفي عليك فاغسله كله».

ك‍‌حسن الحلبي أو صحيحه عن الصادق (عليه السلام) «إذا احتلم الرجل فأصاب ثوبه مني فليغسل الذي أصابه، و إن ظن أنه أصابه مني و لم يستيقن و لم ير مكانه فلينضحه بالماء، و ان استيقن أنه قد أصابه و لم ير مكانه فليغسل الثوب كله فإنه أحسن»‌

و إشعار تعليله- بعدم الوجوب بعد إعراض الأصحاب عنه للإجماع المحكي صريحا في المنتهى و التذكرة و الرياض و عن غيرها و ظاهرا في المعتبر إن لم يكن محصلا على الوجوب المعتضد بنفي الخلاف عنه فيه في المعالم و الذخيرة- لا يصلح للحكم به على غيره.

فلا حاجة حينئذ للاستدلال على المطلوب بعد ذلك باستصحاب بقاء يقين المنع إلى حصول اليقين بالزوال المتوقف على غسل الجميع، حتى يناقش فيه بأن يقين النجاسة يرتفع بغسل جزء مما وقع فيه الاشتباه يساوي قدر النجاسة و ان لم يحصل القطع بغسل ذلك المحل بعينه، و بأنه عند التأمل بعد فرض غسل الجزء من استصحاب الجنس المعلوم عدم حجيته، و إن أمكن اندفاعها بأن المعتبر بعد يقين الشغل يقين البراءة لا عدم يقين‌ الشغل، كما أشارت إلى ذلك صحيحة زرارة السابقة بل هو واضح في سائر ما كان من قبيل هذه المقدمات و موارد مثله من الاستصحابات أيضا، كوضوح عدم كونه من استصحاب الجنس بحيث لا يحتاج إلى بيان.

جواهر الکلام، جلد ۶، صفحه ۱۸۳

استصحاب/ تنبیهات: استصحاب کلی/ ثمرات

یکی دیگر از ثمرات و تطبیقات استصحاب کلی مساله‌ای است که اگر لباسی با نجاست خفیف نجس شود (نجاست خفیف در مقابل نجاست شدید یا به معنای نجاستی که در تطهیر آن تعدد غسل لازم نیست و یا به معنای آنچه در آن خاک مالی کردن لازم نیست).

إذا تنجّس الثوب مثلًا بالدم ممّا يكفي فيه غسله مرّة، و شكّ في ملاقاته للبول أيضاً ممّا يحتاج إلى التعدّد، يكتفي فيه بالمرّة، و يبني على عدم ملاقاته للبول.

و كذا إذا علم نجاسة إناء و شكّ في أنّه ولغ فيه الكلب أيضاً أم لا، لا يجب فيه التعفير، و يبني على عدم تحقّق الولوغ، نعم لو علم تنجّسه إمّا بالبول أو الدم، أو إمّا بالولوغ أو بغيره، يجب إجراء حكم الأشدّ من التعدّد في البول، و التعفير في الولوغ.

اگر لباسی با نجاست خفیف نجس شود و بعد شک کنیم آیا با نجاست شدید هم متنجس شده است در این صورت سید فرموده‌اند نه خاک مالی کردن لازم است و نه تعدد غسل لازم است.

اما اگر از ابتداء شک داشته باشیم که با نجاست خفیف نجس شده است یا با نجاست شدید. مثلا نمی‌دانیم این لباس با خمر نجس شده است یا با بول نجس شده است؟

بعد از یک بار شستن لباس، نمی‌دانیم آیا نجاست لباس مرتفع شده است یا نه؟ اگر نجاست خفیف بوده باشد با یک بار شستن تطهیر شده است و اگر نجاست شدید بوده است با یک بار شستن لباس هنوز نجس است و تطهیر نشده است.

مرحوم سید فرموده‌اند در این مورد باید لباس را دو بار تطهیر کرد و مبنای آن هم جریان استصحاب کلی است.

البته جریان استصحاب در این فرض اولا متوقف بر جریان استصحاب در شبهات حکمیه (جزئیه) است و ثانیا متوقف بر عدم جریان اصل عدم ازلی است. اگر ما استصحاب عدم ازلی را جاری بدانیم، نوبت به استصحاب کلی نمی‌رسد چون عدم آن تنجس لباس با نجاست شدید مجرای استصحاب عدم ازلی است. و استصحاب در عدم تنجس لباس با نجاست خفیف جاری نیست چون اثری ندارد. چون اگر اثر متصور بر آن عدم لزوم تطهیر حتی یک بار است که مخالف با علم است و جاری نیست و اگر قرار است اثبات کند که نجاست شدیده نبوده است پس یک بار شستن کفایت می‌کند اصل مثبت است.

و البته استصحاب عدم ازلی تنجس با نجاست شدید اینجا مثبت نیست چون موضوع حکم به تعدد غسل مرکب است. یعنی حکم این است که برای تطهیر هر نجسی یک بار شستن کفایت می‌کند مگر اینکه بول باشد در اینجا یک بار شستن که وجدانا محقق شده است و عدم بول بودن هم با استصحاب عدم ازلی اثبات می‌شود و نتیجه آن پاک بودن لباس است.

و خود همین مساله می‌تواند مسائل و فروض متعددی را در بر بگیرد.

مثال دیگری برای استصحاب کلی

إذا علم بنجاسة شي‌ء و شكّ في أنّ لها عيناً أم لا، له أن يبني على عدم العين فلا يلزم الغسل بمقدار يعلم بزوال العين على تقدير وجودها، و إن كان أحوط

آنچه در کلمات علماء آمده است این است که اگر چیزی نجس شده باشد اما نمی‌دانیم عین نجاست همراه آن هست یا نه؟ مرحوم سید در این مساله فرموده‌اند تطهیر آن به همان مقدار که اگر عین نجاست نداشته باشد پاک می‌شود، کافی است. و عده‌ای از علماء با سید مخالفت کرده‌اند و گفته‌اند باید به مقداری شسته شود که اگر عین نجاست همراه آن باشد، پاک شود.

مرحوم کاشف الغطاء حاشیه‌ای بر این مساله دارند و فرموده‌اند اینجا از موارد استصحاب کلی قسم دوم است. چرا که ما می‌دانیم لباس نجس شده است و اگر این نجاست حکمی باشد (ملاقات بدون عین) با مقدار کمتر شستن یقینا پاک شده است و اگر نجاست عینی باشد با مقدار شستن کمتر، یقینا پاک نشده است در اینجا جامع بین نجاست حکمی و عینی قابل استصحاب است.

لعلّه لاستصحاب عدم حدوث عين النجاسة و لكنه مشكل، فإنّه لا يعيّن كون النجاسة حكميّة حتّى يكتفى في رفعها بذلك المقدار من الغسل، و عليه فيجري استصحاب بقائها حتّى يحرز التطهير، و لعلّ هذا من باب استصحاب الكلّي من القسم الثاني مثل ما لو تردّد بين الأصغر و الأكبر فاستصحاب عدم حدوث الأكبر لا يعيّن كونه أصغر حتّى يحكم بارتفاعه برافعه. (كاشف الغطاء).

اما به نظر ما این مورد از موارد استصحاب کلی نیست. و این مورد از مواردی است که بین شخص و کلی خلط شده است. چون در اینجا در صدق تطهیر شک داریم و تطهیر وقتی اتفاق می‌افتد که اگر عین همراه آن باشد از بین برود، پس در این مثال در اصل تحقق تطهیر شک داریم و در این صورت قاعده اشتغال جاری است (چون می‌دانیم نجاستی بوده است و در رفع آن شک داریم) و نوبت به استصحاب نمی‌رسد. بله اگر کسی قاعده اشتغال را جاری نداند، نوبت به استصحاب کلی می‌رسد. البته اگر استصحاب عدم ازلی جاری نباشد.

به نظر ما مثال صحیح این مساله برای استصحاب کلی جایی است که مثلا صابونی را در حمام از کافر اخذ می‌کند و بعد ظاهر آن را با آب می‌شوید، در اینجا اگر نجاست این صابون عرضی بوده باشد (به خاطر ملاقات با دست کافر) یقینا پاک شده است و اگر نجاست این صابون ذاتی باشد (مثلا احتمال می‌دهد از روغن خوک یا میته ساخته باشند) یقینا پاک نشده است در اینجا استصحاب کلی نجاست جاری است.

استصحاب/ تنبیهات: استصحاب کلی/ ثمرات

بحث در ثمرات استصحاب کلی بود. جلسه قبل مثالی را از کلام مرحوم شیخ نقل کردیم.

همان مثال را می‌توان طور دیگری هم بیان کرد (که البته تفاوت‌هایی هم با آن مثال دارد) جایی که می‌دانیم عقد بیع حاصل شده است اما نمی‌دانیم بیع خیاری است که با فسخ زائل شده است یا بیع غیر خیاری است که با قسخ زائل نشده است.

در اینجا فرد مردد بین قصیر و طویل است اگر بیع خیاری باشد (فرد قصیر) با فسخ حتما زائل شده است و اگر بیع غیر خیاری باشد (فرد طویل) با فسخ حتما زائل نشده است.

ملکیت حاصل از بیع خیاری فردی غیر از ملکیت حاصل از بیع غیر خیاری است یعنی دو فرد از ملکیت است. مثل همان رطوبت مردد بین بول و منی.

و اگر چه فرد ملکیت مردد است اما کلی ملکیت قابل استصحاب است. و بعد گفتیم این مورد را با مواردی مثل بحث نزاع در اجاره یا نزاع در نکاح دائم و منقطع (که علماء استصحاب کلی را در آن جاری نمی‌دانند) نباید قیاس کرد.

فرق بین این موارد این است که در مثل ملکیت، فسخ از قبیل نسخ است یعنی ماهیت ملکیت متزلزل و حاصل از بیع خیاری، با ماهیت ملکیت لازم و حاصل از بیع غیر خیاری، متفاوت نیست و فسخ از قبیل نسخ است اما در مثل اجاره و نکاح، بحث عدم مقتضی است. در اجاره، تملیک منفعت برای هر زمانی نیاز به قصد دارد بر خلاف ملکیت در بیع که نیازمند قصد از نظر زمان نیست و لذا فسخ ناسخ است نه اینکه کاشف از عدم ملکیت از اول باشد.

اما در مثل اجاره تملیک منفعت هر زمانی نیاز به قصد دارد و با شک در اینکه آیا قصد تملیک در زمان متاخر را داشته است استصحاب عدم قصد تملیک در زمان متاخر جاری است.

اشکال نشود که پس در بحث رطوبت مردد بین بول و منی هم استصحاب عدم جنابت یا استصحاب عدم بول جاری است چرا که این استصحاب‌ مثبت است. استصحاب عدم جنابت نمی‌تواند اثبات کند رطوبت موجود بول است.

مثل همان چیزی که در مثال معروف فیل و پشه هم گفته‌اند که استصحاب عدم فیل نمی‌تواند اثبات کند حیوان موجود پشه بوده است.

اما در اینجا خود استصحاب عدم تحقق قصد ملکیت در زمان متاخر برای ترتب اثر کفایت می‌کند و لازم نیست اثبات کنیم قصد ملکیت در زمان کمتر بوده است.

اما در مثل اجاره، با استصحاب عدم قصد تملیک در زمان متاخر، قصد نداریم اثبات کنیم پس قصد تملیک زمان کمتر بوده است (این قصد مورد علم تفصیلی است) بلکه خود همین استصحاب عدم قصد تملیک در زمان متاخر موضوع اثر است.

خلاصه اینکه در مثل بیع مردد بین بیع خیاری و بیع غیر خیاری، ملکیت ماهیت واحدی است که به حسب زمان منحل نیست و لذا ملکیت مستمر و غیر مستمر نداریم، ملکیت محدود و غیر محدود نداریم و لذا فسخ رافع و ناسخ آن است بنابراین استصحاب عدم تحقق ملکیت در زمان دوم در این مثال متصور نیست و استصحاب کلی ملکیت جاری است.

اما در مثل اجاره چون ملکیت منافع به حسب زمان منحل است و تملیک منفعت در هر زمان خود نیازمند قصد است و لذا ملکیت منافع از نظر زمانی متفاوت است ملکیت یک روزه هست و یک ساله هست و ... لذا در موارد شک در تحقق ملکیت در زمان دوم، استصحاب عدم تحقق ملکیت و عدم تحقق قصد جاری است و در نتیجه استصحاب کلی ملکیت معنا ندارد.

دقیقا مثل موارد شک در مقدار دین، که در آنجا هم چون دین منحل است در صورت شک در بدهکار بودن مقدار بیشتر، اصل برائت جاری است و نوبت به استصحاب کلی دین نمی‌رسد.

در عقد نکاح هم، نکاح در هر زمان نیز نیازمند قصد است و لذا در نکاح منقطع، بعد از تمام شدن مدت، نکاح بدون قصد و عقد جدید قابل تمدید نیست و نکاح محدود و نامحدود، مستمر و غیر مستمر داریم پس در صورت شک در تحقق زمان متاخر، استصحاب عدم قصد و عدم تحقق زوجیت در زمان متاخر جاری است و استصحاب کلی زوجیت جاری نیست.

نکته اینکه مثال را از مردد بودن بین بیع و هبه، به مردد بین بیع خیاری و بیع غیر خیاری تغییر دادیم همین نکته است که ملکیت حاصل از بیع و ملکیت حاصل از هبه، تفاوتی ندارند و لذا شیخ تصویر کردند استصحاب فرد جاری است. ملکیت حاصل از بیع و حاصل از هبه، حقیقت واحد است که حیثیت مسبب بودن از بیع یا هبه، حیثیت تعلیلیه است و لذا استصحاب شخص جاری است.

بر خلاف فرد مردد بین بیع خیاری و بیع غیر خیاری که با همان بیانی که در انحلال آن بیان کردیم روشن است که ملکیت حاصل از بیع خیاری و ملکیت حاصل از بیع غیر خیاری متفاوت است. (دقت کنید بحث در خیاری است که خود متعاقدین انشاء کرده‌اند نه خیاری که شارع انشاء کرده است) ملکیت متزلزل حاصل از بیع خیاری و ملکیت لازم حاصل از بیع غیر خیاری، متفاوت با یکدیگرند و لذا استصحاب فرد جاری نیست بلکه استصحاب کلی جاری است.

استصحاب/ تنبیهات: استصحاب کلی/ ثمرات

مرحوم آخوند در تنبیه سوم در مورد جریان استصحاب در کلی بحث کرده‌اند. این بحث در سه مقام باید واقع شود یکی در اقسام کلی و دیگری در جریان استصحاب در این اقسام است. و در نهایت هم باید فرق بین استصحاب کلی و بین استصحاب فرد مردد، مشخص و روشن شود.

در اقسام کلی اختلافی وجود دارد که ما مطابق همان تقسیم مرحوم شیخ و آخوند بحث را مطرح می‌کنیم و در ضمن آن به اختلافات دیگران هم اشاره می‌کنیم.

گاهی آنچه در خارج محقق است به علم تفصیلی مشخص و متعین است و گاهی مردد بین دو فردی است که یک جامع دارند. در این صورت آنچه معلوم است جامع است و منظور از کلی همین جامع است.

در موارد استصحاب کلی، آثار جامع و کلی را باید مترتب کرد و نمی‌توان آثار شخص را بر آن مترتب کرد بر خلاف استصحاب فرد که همه آثار فرد بر آن مترتب است.

و قبل از این باید به ثمرات استصحاب کلی اشاره کنیم.

موارد زیادی وجود دارد که طبق نظر اصل اگر در آن مورد جاری باشد استصحاب کلی است و برخی موارد هم هست که مورد اختلاف است و از نظر برخی استصحاب کلی است و از نظر برخی استصحاب شخص است و در موارد دیگری هست که طبق بعضی مبانی (مثل انکار اصل عدم ازلی) استصحاب کلی جاری است.

مثلا وقتی فرد صدای انسانی را می‌شنود که طلب کمک می‌کند (و موضوع وجوب کمک است) و نمی‌داند کیست اما می‌داند انسانی است و بعد در زنده بودن یا مرگ او شک می‌کند در اینجا استصحاب کلی جاری است ولی استصحاب فرد جاری نیست چون اصلا به وجود فرد خاصی علم و یقین نبود بلکه به جامع انسان علم بود.

ثمرات این بحث:

الف) موارد شک در عقد جایز و لازم. جایی که مکلف می‌داند عقدی واقع شده است اما نمی‌داند آن عقد بیع بوده است که لازم است و قابل فسخ نیست و یا هبه بوده است که جایز و قابل فسخ است.

این مورد از موارد کلی قسم دوم است و مکلف می‌داند که ملکیت محقق شده است و نمی‌داند بعد از تحقق فسخ ملکیت از بین رفته است یا نه؟ اگر عقد بیع بوده باشد فسخ اثری در رفع ملکیت ندارد، و اگر هبه بوده باشد فسخ موثر در رفع ملکیت است.

آنچه مشخص است جامع ملکیت است و بعد در بقای آن شک شده است و این شک ناشی از این است که نمی‌دانیم آن جامع در ضمن کدام فرد محقق شده است اگر ملکیت با بیع محقق شده باشد بعد از فسخ هم، ملکیت یقینا باقی است و اگر ملکیت با هبه محقق شده باشد بعد از فسخ، ملکیت وجود نخواهد داشت.

البته مرحوم شیخ در مکاسب فرموده‌اند شاید گفته شود این استصحاب در شخص جاری است نه در کلی.

چرا که ملکیت ناشی از بیع با ملکیت ناشی از هبه متباین نیستند و دو ماهیت و دو حقیقت نیست. در این مثال شخص ملکیت در خارج محقق شده است (حال یا به سبب بیع یا به سبب هبه) و بعد از شک، همین شخص استصحاب می‌شود.

ملکیت یک اضافه بین انسان و مملوک است که اسباب مختلفی دارد نه اینکه هر کدام از این موارد ملکیتی متباین با ملکیت حاصل از سبب دیگر باشد.

اما این حرف شیخ صحیح نیست. درست است که ملکیت ماهیت واحد است اما در اینجا ملکیت به لحاظ سبب موضوع نفوذ فسخ قرار گرفته است. ملکیت حاصل از بیع قابل فسخ نیست ولی ملکیت حاصل از هبه قابل فسخ است و اگر استصحاب کلی را جاری ندانیم، و اثر مشترک بین آنها را در نظر نگیریم، چطور می‌توان نفوذ فسخ را نفی کرد؟

اشکال: در جایی که متعاقدین قبول دارند اجاره‌ای واقع شده است اما در مدت آن اختلاف دارند یکی از آنها مدت را یک سال می‌داند و دیگری دو سال می‌داند.

همه علماء در اینجا مدت زائد را نفی می‌کنند و استصحاب کلی نمی‌کنند.

یا در مورد نکاح مردد بین منقطع و دائم، همه علماء بناء را بر مدت مشخص می‌گذارند و دوام آن را نفی می‌کنند و جامع بین منقطع و دائم را استصحاب نمی‌کنند.

چه تفاوتی بین این موارد و مورد ملکیتی که مثال زدیم وجود دارد؟ این موارد هم آنچه در خارج واقع شده است بین فرد قصیر و طویل مردد است.

استصحاب/ تنبیهات: عدم شرطیت یقین

بحث در حل مشکل جریان استصحاب در موارد ثبوت حالت سابق با حجج و امارات بود.

چند جواب برای حل این مشکل ذکر کردیم. مرحوم آقای صدر فرموده‌اند این اشکال در همه جا نیست و فقط در برخی موارد این اشکال مطرح است و بعد ایشان سه مورد را ذکر کرده‌اند که این اشکال در آن سه مورد جاری نیست.

اما از نظر ما این سه موردی که ایشان تصویر کرده‌اند اصلا ربطی به این اشکال ندارد و یا از موارد ثبوت حالت سابق به علم است و یا اصلا موضوع استصحاب نیست.

مواردی که ایشان ذکر کرده‌اند عبارتند از:

  • مواردی که شبهه حکمیه جزئیه باشد به عبارت دیگر شبهه موضوعیه حکم کلی است. یعنی مواردی که حکم کلی را می‌دانیم اما در انطباق آن بر مورد خاصی شک داریم.

ایشان می‌فرمایند در این موارد گاهی حالت سابق، شبهه حکمیه است مثلا لباسی با بول نوزاد نجس شده است و یک بار هم شسته شده است و مکلف نمی‌داند یک بار شستن کفایت می‌کند یا باید دو بار آن را شست تا تطهیر شود. و اماره‌ای دال بر کفایت یک بار شستن هست.

و بعد مکلف شک می‌کند آیا این لباسی که یک بار شسته شده بود (و بر اساس اماره به طهارت آن حکم شده است) باز هم برای بار دیگری با نجاستی ملاقات کرده است یا نه؟

در اینجا حالت سابق حکم کلی ثابت با اماره است.

اما گاهی حالت سابق حکم جزئی ثابت با اماره است. مثلا کسی می‌داند لباسش نجس شده است و بعد هم بینه‌ای بر دو بار شستن آن اقامه شده است و مکلف شک می‌کند آیا مجددا با نجاست دیگری ملاقات کرده است یا نه؟ حالت سابق این طهارت، حکم جزئی با اماره است.

مرحوم آقای صدر فرموده‌اند در این دو مورد آن اشکال جاری نیست و حتی اگر ما استصحاب را متقوم به ثبوت حالت سابق به یقین بدانیم باز هم در این دو مثال استصحاب جاری است چون استصحاب در طهارت جاری نیست تا بگوییم ثبوت آن در حالت سابق با امارات است بلکه آنچه مستصحب است عدم ملاقات با نجاست است و حالت سابق عدم ملاقات با علم وجدانی ثابت است. و بعد از جریان استصحاب عدم ملاقات با نجاست، موضوع حکم شرعی به طهارت قرار می‌گیرد چون موضوع یک امر مرکب است که یک بخش آن عدم ملاقات با نجاست است و یک بخش دیگر آن هم همان مودای اماره و بینه دال بر طهارت در سابق بود. به عبارت دیگر، لباس محکوم به طهارت در صورت عدم ملاقات با نجاست، پاک است و این موضوع مرکب است.

عرض ما این است که این دو موردی که ایشان مثال زده‌اند از موارد محل بحث ما نیست و از موارد ثبوت حالت سابق با علم وجدانی است و ذکر این دو مورد به عنوان استثناء و استدراک از آن اشکال غفلت روشن است. اشکال در جایی است که مستصحب با اماره و حجت ثابت باشد و در اینجا مستصحب با علم وجدانی ثابت است.

  • مورد سومی که ایشان مثال زده‌اند جایی است که فقیه قطع به چیزی دارد مثلا یقین دارد مجامعت در حال حیض حرام است و بعد در حرمت مجامعت بعد از انقطاع خون و قبل از غسل شک می‌کند. در اینجا بقاء حرمت را استصحاب می‌کنیم در حالی که حرمت مواقعه برای عامی، به فتوی ثابت است. و لذا اگر چه فقیه به حالت سابق یقین دارد اما عامی بر حرمت سابق اماره دارد نه یقین.

و فقیه نمی‌تواند در حق مکلف استصحاب را جاری کند بلکه در حق خودش جاری می‌کند و موضوع استصحاب در حق فقیه محقق است اما در حق عامی تحقق ندارد.

ایشان فرموده‌اند اینجا هم استصحاب جاری است و آن اشکال در اینجا مطرح نیست چون برای فقیه است که استصحاب می‌کند و عامی استصحاب جاری نمی‌کند و حالت سابق برای فقیه، به علم وجدانی ثابت است.

قبلا هم گفتیم فقیه نایب از عامی در یقین و شک نیست بلکه به لحاظ یقین و شک خودش اصول را جاری می‌کند و بعد مطابق آن فتوا می‌دهد و آن فتوا در حق عامی حجت است.

این مورد هم از نظر ما ربطی به محل بحث ما ندارد و از موارد ثبوت حالت سابق به حجت و اماره نیست و کسی که استصحاب را جاری می‌کند حالت سابق برایش به علم ثابت است.

خلاصه اینکه از نظر ما جریان استصحاب در مواردی که حالت سابق با امارات ثابت است مشکلی ندارد و چند جواب برای حل این اشکال ذکر کردیم و برخی از آن جواب‌ها هم در موارد ثبوت حالت سابق با اماره و هم در موارد ثبوت حالت سابق با اصل عملی جاری بود.

اما مرحوم نایینی در جریان استصحاب در موردی که حالت سابق با اصل عملی ثابت باشد اشکالی مطرح کرده‌اند.

موارد زیادی تصویر می‌شود که حالت سابق، با اصل عملی ثابت است و بعد در آن حکم ثابت با اصل عملی شک می‌شود آیا استصحاب در این موارد جاری است؟

مرحوم نایینی فرموده‌اند ممکن است گفته شود این اشکال جایی ندارد چون در همه این موارد همان اصلی که در حالت سابق حکم را ثابت می‌کرد در فرض متاخر و شک هم حکم ظاهری را ثابت می‌کند و نیازی به جریان استصحاب نداریم. و در مواردی که حالت سابق با اصل عملی ثابت شده است، این شبهه و بحث از آن معنا ندارد.

ایشان دو جواب به این شبهه مطرح کرده‌اند که جواب اول را ناتمام دانسته‌اند و جواب دوم این است:

گاهی اصلی که حالت سابق را ثابت کرده است در حالت متاخر جاری نیست. مثلا مکلف لباس نجسش را تطهیر می‌کند و بعد شک می‌کند که آیا به صورت صحیح تطهیر کرده است یا نه؟ اصل عملی می‌گوید آن عملی که انجام داده شده است به صورت صحیح انجام داده شده است.

بعد مکلف در نجاست دیگری شک می‌کند در اینجا قاعده صحت نمی‌تواند طهارت متاخر را اثبات کند بلکه باید طهارتی را که در حالت سابق با قاعده صحت ثابت شده است استصحاب کرد خلاصه اینکه حالت سابق در اینجا با اصل عملی ثابت است و خود آن اصل عملی نمی‌تواند فرض متاخر را هم اثبات کند.

این کلام ایشان از نظر ما هم تمام است. مرحوم آقای خویی سعی کرده‌اند ضابطه‌ای برای تشخیص این موارد بیان کنند و فرموده‌اند ضابطه این است که اگر در ذات حالت سابق اصل جاری باشد در ظرف متاخر هم همان اصل جاری است. اما اگر اصل در ذات حالت سابق جاری نباشد بلکه در حالت سابق به عنوان سبب جاری باشد در این صورت نمی‌تواند در صورت متاخر هم حکم را اثبات کند.

مثلا کسی که لباس نجسش را با آب مشکوک تطهیر کرد. قاعده طهارت در آب جاری است و به تبع آن لباس هم پاک است. حال اگر مکلف در طرو نجاست دیگری شک کند در این جا، قاعده طهارت جاری در آب، نمی‌تواند طهارت را لباسی که در طرو نجاست متاخر در آن شک شده است اثبات کند.

عرض ما این است که اگر چه این حرف در این موارد صحیح است اما در غیر این موارد چه اشکالی دارد هم اصل سابق ثابت کننده حکم در ظرف متاخر باشد و هم استصحاب حکم را در ظرف متاخر ثابت کند؟

یعنی در مواردی که همان اصل جاری در ظرف سابق، بتواند حکم را در ظرف متاخر هم اثبات کند چه اشکالی دارد هم آن اصل جاری باشد و هم استصحاب جاری باشد؟

در حالی که ظاهر کلام نایینی و مرحوم آقای خویی این است که در آن موارد استصحاب جاری نیست و لذا اشکالی هم در آن موارد نیست و فقط در این موارد که مثال زده‌اند اشکال را تصور کرده‌اند.

استصحاب/ تنبیهات: عدم شرطیت یقین

گفتیم یکی از جواب‌هایی که برای حل مشکل جریان استصحاب در موارد ثبوت حالت سابق با امارات ذکر شده است ورود است. به این بیان که منظور از یقین در ادله حجیت استصحاب مطلق حجت است. و گفتیم این وجه در حقیقت الغای خصوصیت از یقین است.

این بیان در کلمات جمله‌ای از علماء از جمله مرحوم امام مطرح است.

البته مرحوم امام به تناسبات حکم و موضوع تعبیر کرده‌اند که غیر از الغای خصوصیت است. توضیح اینکه آنچه با نقض نشدن و استمرار مناسبت دارد مطلق حجت است نه خصوص یقین.

و ما در جواب به این بیان عرض کردیم اصل در قیود احتراز است و در مثل یقین نمی‌توان بر عدم خصوصیت یقین و مراد بودن مطلق حجت دلیلی اقامه کرد. خصوصا اگر استصحاب را امر مرتکز عقلایی ندانیم.

بیان دیگری نیز وجود دارد که از کلام مرحوم امام قابل استفاده است. ایشان فرموده‌اند مورد بسیاری از روایات استصحاب، ثبوت حالت سابق به امارات و حجج است و اگر ما استصحاب را در موارد ثبوت حالت سابق به امارات و حجج جاری ندانیم یعنی باید مورد این روایات را به فرد نادر منحصر کنیم.

مثلا در روایت دوم که امام علیه السلام طهارت را استصحاب کرده بودند غالب موارد ثبوت طهارت با قاعده طهارت و امارات است و موارد یقین وجدانی به طهارت بسیار کم است.

اکثر موارد طهارت از خبث بر اساس امارات و قواعد است.

روایت اول هم که در مورد طهارت از حدث بود نیز هم چنین است. ثبوت طهارت از حدث غالبا بر اساس قواعد و امارات است و مواردی که فرد به صحت واقعی وضو و غسلش علم داشته باشد خیلی کم است. (احتمالات متعددی وجود دارند که همه آنها با امارات و اصول نفی می‌شوند مثلا احتمال نجاست آب و ...)

و بعد هم ایشان به روایت دیگری اشاره‌ کرده‌اند که در آن روایت امام علیه السلام شهادت بر اساس استصحاب را هم جایز دانسته‌اند در حالی که صحت شهادت در آن فرض فرع بر جریان استصحاب است.

خلاصه اینکه مراد از یقین در روایات حجیت استصحاب، مطلق حجت است.

و بعد از آن هم به کلام مرحوم نایینی اشاره کرده‌اند و آن را ناتمام دانسته‌اند.

اما به نظر ما بیان ایشان ناتمام است. ایشان فرمودند غالب در موارد روایات دال بر حجیت استصحاب، موارد ثبوت حالت سابق با امارات و حجج است و لذا نتیجه گرفتند منظور از یقین مطلق حجت است.

عرض ما این است که بر فرض چنین باشد، نتیجه این است که استصحاب موارد کمی دارد نه اینکه ما از ظهور یقین رفع ید کنیم. اگر ایشان منظورشان تخصیص به فرد نادر و قلیل است که چنین چیزی اینجا نیست اما اینکه دلیلی از اول متعرض حکم موارد نادر باشند قبیح نیست و لذا در برخی روایات، حکم انسان دو سر مذکور است و این قبحی ندارد.

در این روایات هم راوی از حیث استمرار و عدم استمرار حکم سوال کرده است و جهت سوال احتمال انتقاض حالت سابق است نه اینکه حالت سابق با چه چیزی ثابت شده است و امام علیه السلام هم در جواب فرموده‌اند در جایی که یقین سابق باشد و شک لاحق باشد به احتمال انتقاض نباید اعتناء کرد.

اما اینکه یقین خصوصیت ندارد و شامل موارد حجت هم می‌شود نه جهت سوال راوی است و نه قرینه‌ای در کلام امام علیه السلام است که منظور از آن مطلق حجت است.

علاوه که واقعا موارد یقین به طهارت از حدث در بین عموم مردم کم نیست.

در روایت دوم هم که بحث طهارت از خبث است بر فرض بپذیریم موارد علم وجدانی به طهارت کم است باز هم اشکالی در اینکه روایت فقط حکم همان موارد قلیل را بگوید قبیح نیست.

خلاصه اینکه کلام ایشان مبتنی بر این است که این روایات نمی‌تواند متعرض حکم موارد کم باشد در حالی که به نظر ما این مشکلی ندارد.

و ثانیا حتی اگر بپذیریم که این روایات حتما متعرض موارد ثبوت حالت سابق به امارات و حجج هم باشند اما نهایت این حرف این است که شارع در مورد قاعده طهارت و قاعده فراغ استصحاب را جاری دانسته است اما چطور اثبات کنیم در مورد ثبوت حالت سابق با سایر حجج و امارات استصحاب جاری است؟ باید دوباره الغای خصوصیت کرد.

و ثالثا اشکال در جریان استصحاب در موارد ثبوت حالت سابق به غیر علم، اشکال عامی نیست و در برخی موارد پیش می‌آید و مرحوم آقای صدر هم به این اشکال متفتن شده‌اند.

در مورد این دو روایت استصحاب در یک امر وجدانی که در سابق ثابت بوده است جاری است.

مثلا مکلفی که لباسش پاک است (حال این پاکی با یقین ثابت شده باشد یا با قاعده طهارت) و الان در نجاست آن شک کرده است و امام  علیه السلام فرموده‌اند لازم نیست نماز را اعاده کند.

در این مورد اگر طهارت را استصحاب کنیم اشکال مذکور متصور است اما اگر عدم ملاقات با نجاست را استصحاب کنیم آن اشکال پیش نمی‌آید.

عدم ملاقات با نجاست در حالت سابق، امر یقینی است و به وجدان ثابت است.

یعنی حتی اگر طهارت سابق با قاعده طهارت هم ثابت شده باشد، عدم ملاقات با نجاست امری یقینی است و استصحاب می‌شود.

در وضو هم همین طور است مثلا بر اساس قاعده فراغ به صحت وضو حکم می‌شود، اگر طهارت حاصل از وضو را استصحاب کنیم اشکال مذکور متصور است اما عدم نوم را استصحاب می‌کنیم و عدم نوم یقینی و وجدانی است.

بنابراین آنچه باعث شد که مرحوم امام بفرمایند از یقین الغای خصوصیت می‌شود، با این بیان ناتمام است.

 

ضمائم:

کلام مرحوم امام:

فتحصّل ممّا ذكرنا: أنَّ اليقين و الشكّ مأخوذان فيه على جهة الموضوعيّة، لكن اخذ اليقين بما أنَّه طريق و كاشف، و أيضاً قد عرفت‏ في ذيل الصحيحة الاولى أنَّ صحّة نسبة عدم نقض اليقين بالشكّ إنّما هي في اليقين بما أنَّه كاشف عن الواقع.

فحينئذٍ: يقع الإشكال الذي أورده المُحقّق الخراسانيّ- في التنبيه الثاني في باب مؤدّيات الطرق و الأمارات، سواءً في الأحكام أو في الموضوعات- و هو أنَّ الاستصحاب متقوّم باليقين، و الأمارات مُطلقاً لا تفيد اليقين، فينسدّ باب الاستصحاب في جلّ الأحكام الوضعيّة و التكليفيّة و كثير من الموضوعات‏.

و الشيخ العلّامة الأنصاريّ و المحقّق الخراسانيّ رحمهما اللَّه في فسحة من هذا الإشكال؛ لعدم كون اليقين مُعتبراً عندهما في موضوع الاستصحاب، لكن قد عرفت‏ الإشكال في مبناهما.

و أمّا على المبنى المنصور فيمكن أن يجاب عنه: بأنَّ الظاهر من الأدلّة بمُناسبة الحكم و الموضوع هو أنَّ الشكّ باعتبار عدم حُجّيته و إحرازه للواقع لا ينقض اليقين الذي هو حُجّة و مُحرز له؛ فإنَّه لا ينبغي أن ترفع اليد عن الحُجّة بغير الحُجّة.

و بعبارة اخرى‏: أنَّ العرف لأجل مناسبة الحكم و الموضوع يُلغي الخصوصيّة، و يحكم بأنَّ الموضوع في الاستصحاب هو الحُجّة في مقابل اللّاحجّة، فيُلحق الظنّ المُعتبر باليقين، و الظنَّ الغير المُعتبر بالشكّ.

و يُؤيّد ذلك بل يدلّ عليه قوله في صحيحة زرارة الثانية:

(لأنّك كنت على يقين من طهارتك ثمّ شككت، فليس ينبغي لك أن تنقض اليقين بالشكّ أبداً)

الظاهر منه إجراء استصحاب طهارة اللباس، و لا بدّ أن تحمل الطهارة على الواقعيّة منها؛ لعدم جريان الاستصحاب في الطهارة الظاهريّة لما ذكرنا سابقاً.

و معلوم: أنَّ العلم الوجدانيّ بالطهارة الواقعيّة ممّا لا يمكن عادة، بل العلم إنّما يحصل بالأمارات، كأصالة الصحّة، و إخبار ذي اليد، و أمثالهما، فيرجع مفاده إلى‏ أنَّه لا ترفع اليد عن الحُجّة القائمة بالطهارة بالشكّ.

بل يمكن أن يُؤيّد بصحيحته الاولى أيضاً؛ فإنَّ اليقين الوجداني بالوضوء الصحيح أيضاً ممّا لا يمكن عادة، بل الغالب وقوع الشكّ في الصحّة بعده، و يحكم بصحّته بقاعدة الفراغ، بل الشكّ في طهارة ماء الوضوء يوجب الشكّ فيه، فاليقين بالوضوء أيضاً لا يكون يقيناً وجدانيّاً غالباً تأمّل.

و يؤيّده أيضاً بعض الروايات التي يظهر منها جريان الاستصحاب في مفاد بعض الأمارات، كما دلّ على جواز الشهادة و الحلف مع الاستصحاب في الغائب المُنقطع خبره إذا وصل [خبر] موته بعد ثلاثين سنة، و شكّ في إحداث الحدث في أمواله، و حدوث وارث جديد له، و كلّف القاضي الشهود ليشهدوا بأنَّ أمواله له، و ورّاثه‏ منحصرون في الموجودين‏، فلو لا جريان الاستصحاب في مفاد الأمارات لما جازت الشهادة بأنَّ أمواله له؛ لامتناع حصول اليقين الوجدانيّ بأنَّ المال ما له، فجريان الاستصحاب في مفاد الأمارات و بعض الاصول- كأصالة الصحّة- ممّا لا مانع منه.

و أمّا ما ادّعاه بعض أعاظم العصر: من توسعة اليقين إلى الأعمّ من الوجدانيّ و ما هو بمنزلته‏- بناءً على مسلكه من قيام الطرق و الأمارات مقام القطع الطريقيّ؛ لحكومة أدلّتها على دليله‏- فقد عرفت في مبحث القطع ما فيه؛ من أنَّ الأمارات المتداولة المُعتبرة في الشريعة أمارات عقلائيّة أمضاها الشارع لا تأسيسيّة، و ليس بناءُ العقلاء في العمل على طبق الأمارات لأجل تنزيلها منزلة القطع، بل هي أمارات مُستقلّة معمول بها، كان القطع أو لم يكن.

نعم: مع وجود القطع في مورد لا يبقى محلّ للعمل بالأمارة.

و بالجملة: لا دليل في باب حُجّية الأمارات يكون حاكماً على دليل الاستصحاب، و يجعل اليقين أعمّ من الوجدانيّ و غيره، و هذا واضح جدّاً.

الاستصحاب، صفحه ۸۱

اسصتحاب/ تنبیهات: عدم شرطیت یقین

گفتیم مرحوم نایینی فرموده است مقتضای ادله حجیت امارات این است که آثار علم بر آنها مترتب است و در نتیجه ادله حجیت امارات، حاکم بر ادله حجیت استصحاب خواهند بود.

به این بیان اشکال شده است که بر فرض بپذیریم مقتضای ادله حجیت امارات تعبد به علم است باز هم ادله حجیت امارات حاکم بر ادله حجیت استصحاب نیست. چون مقتضای ادله حجیت امارات اگر چه تعبد به علم باشد اما فقط در مواردی اماره را جایگزین می‌کند که یا علم در موضوع اخذ نشده باشد یا اگر هم علم در موضوع اخذ شده است به عنوان طریق در موضوع اخذ شده باشد.

اما در جایی که علم در موضوع اخذ شده باشد از این جهت که صفتی نفسانی است قطعا خود مثل مرحوم نایینی هم جایگزینی اماره را قبول ندارند.

و در محل بحث ما متفاهم از ادله حجیت استصحاب، اخذ علم در موضوع به عنوان یک صفت نفسانی است. قبلا هم در کلام آخوند گفتیم که در علم و یقین خصوصیتی وجود دارد که همان استحکام یقین است و به همین دلیل است که شارع به استمرار آن حکم کرده است و لذا ایشان فرمودند تفاوتی بین موارد شک در مقتضی و شک در رافع نیست.

و این اگر چه بحثی ادبی است اما باعث می‌شود ما احتمال دهیم آنچه موضوع استصحاب است علم به عنوان صفت نفسانی است (حال اینکه به نحو جزء موضوع است یا تمام موضوع است بحث دیگری است) و در این صورت اماره جایگزین علم اخذ شده در موضوع استصحاب نخواهد بود.

به نظر می‌رسد این اشکال ناشی از خلطی است که منشأ آن عدم فهم دقیق مراد آخوند است.

کسانی مثل مرحوم نایینی که قائل به حکومتند فرض گرفته‌اند یقین و علم در موضوع استصحاب، به عنوان طریق اخذ شده است و آنچه در کلام آخوند بود که خصوصیت استحکام یقین باعث جریان استصحاب است معنایش این نیست که یقین به عنوان صفت در موضوع اخذ شده است بلکه به این معنا ست که به خاطر قوت کاشفیت یقین و استحکامی که در کشف از واقع دارد، با شک در بقاء، به استمرار حکم می‌شود.

مستشکل بین استحکام به این معنا (قوت کشف و کشف تام و استحکام در کشف) و بین استحکام به عنوان اینکه یک صفت نفسانی است خلط کرده است.

و دلیلی نداریم که آنچه در موضوع استصحاب اخذ شده است یقین به عنوان صفت است بلکه ظاهر دلیل اخذ یقین به عنوان طریق است. همان طور که در سایر موارد اخذ علم و یقین در موضوع دلیل، به عنوان طریق اخذ شده است.

دقت کنید که بین کلام آخوند در ابتدای استصحاب و اینجا تنافی وجود ندارد مرحوم آخوند همان جا هم فرمودند یقین در دلیل استصحاب اخذ شده است چون یقین امری مستحکم است اما به عنوان اینکه کاشف از واقع است و همان جا هم فرمودند مفاد دلیل استصحاب تعبد به ترتب آثار یقین نیست بلکه تعبد به آثار متیقن است.

و اینجا هم همین را فرمودند و گفته‌اند یقین موضوعیت ندارد بلکه ثبوت واقعی و تحقق واقعی موضوع استصحاب است.

خلاصه اینکه بیان مرحوم نایینی هم از نظر ما تمام است.

بیان چهارم برای حل اشکال جریان استصحاب در موارد ثبوت حالت سابق به اماره، اثبات ورود است.

مستفاد از ادله حجیت استصحاب این است که یقین به عنوان اینکه حجت است در موضوع دلیل اخذ شده است و حجت اعم از یقین و اماره و اصل است. این بیان در حقیقت نوعی الغای خصوصیت است لاتنقض الیقین یعنی لاتنقض الحجة و در این صورت خود دلیل حجیت استصحاب، شامل موارد امارات و اصول هم هست و نیازی به بیان حکومت هم نیست و طبق همه مبانی همین طور است چون همه مبانی پذیرفته‌اند اماره حجت است و فقط در نحوه جعل حجیت برای آن اختلاف دارند.

اشکال این بیان این است که دلیلی بر الغای خصوصیت از یقین نداریم و اینکه مراد از یقین، حجت است ادعای بدون دلیل است.

اخذ قید در دلیل نشان دهنده موضوعیت آن قید است. دقت کنید این منافاتی با حرف گذشته ما ندارد ما قبلا گفتیم هر کجا یقین در دلیل اخذ شده باشد، یعنی واقع مهم است و یقین ظاهر در این است که به عنوان اینکه طریق به واقع است در دلیل اخذ شده است الان هم همین را می‌گوییم اما حرف اینجا این است که وقتی یقین در دلیل اخذ شده است یعنی خود یقین به عنوان اینکه طریق به واقع است و حکایت از ثبوت واقع می‌کند، موضوعیت دارد و نمی‌توان گفت یقین هیچ موضوعیتی ندارد بلکه منظور هر حجتی است.

استصحاب/ تنبیهات: عدم شرطیت یقین

بحث در جریان استصحاب در موارد ثبوت حالت سابق به غیر یقین بود.

گفتیم مرحوم آخوند تنبیه دوم را نه فقط برای حل مشکل جریان استصحاب در موارد ثبوت حالت سابق به غیر یقین (امارات و اصول) مطرح کرده است بلکه یکی از ثمرات آن جریان استصحاب در موارد ثبوت حالت سابق به غیر علم است.

ایشان فرمودند قوام استصحاب به ثبوت در واقع است نه احراز ثبوت. و از جمله ثمرات این مثلا جایی که مکلف قبل از نماز، در طهارت خبثی شک دارد و حالت سابقه را نمی‌داند (نه به نجاست و نه به طهارت علم ندارد) قاعده طهارت جاری است و نماز را می‌خواند و بعد از نماز به نجاست قبل از نماز یقین پیدا کند و البته تطهیر قبل از نماز را احتمال می‌دهد در این صورت اگر ما استصحاب را متقوم به یقین بدانیم این عمل محکوم به صحت است چون مکلف در حال نماز، فقط قاعده طهارت را داشت و استصحاب نجاست جاری نبود و استصحاب بعد از نماز هم بطلان نماز را اثبات نمی‌کند.

اما اگر حرف مرحوم آخوند را بپذیریم یعنی استصحاب را متقوم به احراز ثبوت ندانیم، بلکه ثبوت واقعی را برای جریان استصحاب کافی بدانیم، در این صورت در حق این مکلف قبل از نماز، واقعا استصحاب نجاست جاری بوده است (هر چند برای مکلف جریان آن محرز نبوده است) و با جریان استصحاب نجاست، قاعده طهارت جاری نبوده است و این مکلف خیال می‌کرده است قاعده طهارت جاری بوده است پس نماز این مکلف باطل است.

ممکن است گفته شود این مورد از موارد شبهه مصداقیه قاعده طهارت باشد چرا که فرد قبل از نماز، وجود واقعی استصحاب را احتمال می‌دهد و با احتمال جود استصحاب دیگر در جریان قاعده طهارت و عدم آن شک دارد.

 

جواب این شبهه این است که فرد با استصحاب عدم نجاست، می‌تواند موضوع قاعده طهارت را اثبات کند.

و البته جریان استصحاب عدم نجاست، مانع از جریان قاعده طهارت نیست چون متعارض نیستند و اگر کسی هم این مبنا را نپذیرد باز هم همان جریان استصحاب عدم نجاست برای مثال ما کافی است.

علاوه که می‌توان مثال دیگری بیان کرد که این اشکالات در آن مطرح نباشد و آن اینکه:

اگر مکلف قبل از نماز به طهارت سابق علم دارد و بعد در طهارت شک می‌کند و استصحاب طهارت می‌کند و نماز می‌خواند و بعد از نماز متوجه می‌شود که قبل از نماز لباسش نجس بوده است و در تطهیر بعد از آن و قبل از نماز شک دارد.

در این صورت مطابق حرف مشهور، این فرد قبل از نماز فقط استصحاب طهارت داشت و لذا نمازش صحیح است اما مطابق حرف مرحوم آخوند در حق این مکلف واقعا استصحاب نجاست جاری بوده است و این مکلف خیال می‌کرده است استصحاب طهارت دارد و لذا نمازش باطل است.

گفتیم برای حل مشکل جریان استصحاب در موارد ثبوت حالت سابق با امارات و حجج و اصول راه حل‌هایی ارائه شده است.

دو راه حل در کلام آخوند مذکور بود که بیان کردیم. مرحوم نایینی و کسانی که از ایشان تبعیت کرده‌اند جواب آخوند را ناتمام دانسته‌اند و بیان دیگری ارائه کرده‌اند.

ایشان فرموده‌اند دلیل حجیت اماره، حاکم بر دلیل استصحاب است. دلیل اماره، آن را به منزله یقین قرار می‌دهد و در این صورت دلیل اماره حاکم بر دلیل استصحاب است.

البته آنچه به مرحوم نایینی نسبت می‌دهد که برای علم حقیقی دو فرد قائلند که یکی از آنها متقوم به جعل شارع نیست و دیگری با جعل شارع ایجاد می‌شود، با حکومت سازگار نیست و با ورود سازگار است.

مگر اینکه گفته شود ایشان فرموده‌اند شارع با تعبد، علم حقیقی ایجاد می‌کند اما این علم حقیقی علم وجدانی نیست و در موضوعات ادله‌ای که در آنها علم اخذ شده است، علم وجدانی اخذ شده است بنابراین شارع علم وجدانی را از نظر حکمی به موارد علم حقیقی غیر وجدانی توسعه می‌دهد و این همان حکومت است.

بنابراین ایشان در معنای علم توسعه داده‌اند و برای علم دو فرد حقیقی تصویر کرده‌اند یکی علم وجدانی و دیگری علم تعبدی که هر فرد حقیقی علم هستند.

مرحوم آقای صدر به ایشان اشکال کرده است که ما حتی اگر حکومت ادله حجیت امارات را بر سایر مواردی که علم در موضوع آنها اخذ شده است بپذیریم در مورد استصحاب نمی‌توانیم بپذیریم چون علم که در موضوع استصحاب اخذ شده است به نحو صفتی اخذ شده است نه به نحو طریقی. یعنی قطع موضوعی صفتی است نه قطع موضوعی طریقی.

و ادله حجیت امارات، حتی اگر اماره را تعبدا علم اعتبار کرده باشد و آن را جایگزین قطع موضوعی هم بکند فقط در موارد قطع موضوعی طریقی است نه موارد قطع موضوعی صفتی.

 

ضمائم:

کلام مرحوم نایینی:

- التنبيه الثاني-

لا فرق في جريان الاستصحاب بين أن يكون المستحب محرزا باليقين الوجداني أو بغيره من الطرق و الأمارات و الأصول المحرزة، فانّ المراد من «اليقين» في أخبار الاستصحاب ليس هو اليقين الوجداني، بل كلّ ما يكون محرزا للمستصحب بأحد وجوه الإحراز: من اليقين الوجداني أو ما هو بمنزلته بناء على ما هو الحقّ عندنا: من قيام الطرق و الأصول المحرزة مقام القطع الطريقي.

و لا ينبغي أن يتوهّم أنّ اليقين في قوله عليه السلام «لا تنقض اليقين بالشكّ» لوحظ من حيث كونه صفة قائمة في النّفس، بل إمّا أن يكون ملحوظا من حيث كونه طريقا و كاشفا عن المتيقّن، و إمّا من حيث كونه موجبا للتنجيز الأحكام عند المصادفة و المعذوريّة عند المخالفة- على ما تقدّم سابقا من أنّه يمكن أخذ العلم موضوعا من حيث اقتضائه التنجيز و المعذوريّة- فعلى الأوّل:

تقوم الطرق و الأصول المحرزة مقامه، و على الثاني: تقوم مطلق الأصول و لو كانت غير محرزة مقامه بالبيان المتقدّم في بعض الأمور السابقة.

فلو قام طريق أو أمارة على ثبوت حكم أو موضوع ذي حكم ثمّ شكّ في بقاء الحكم أو الموضوع الّذي أدّت إليه الأمارة و الطريق، فلا مانع من استصحاب بقاء مؤدّى الأمارة و الطريق، لأنّ المستصحب قد أحرز بقيام الأمارة عليه، خصوصا بناء على ما هو الحقّ عندنا: من أنّ المجعول في باب الطرق و الأمارات هو نفس الطريقيّة و الإحراز و الوسطيّة في الإثبات- على ما تقدّم بيانه في مبحث الظنّ- فيكون المستصحب محرزا بأدلّة حجّيّة الأمارات، و هذا ممّا لا ينبغي الإشكال فيه.

نعم: ربما يستشكل في استصحاب مؤدّى الاستصحاب (أي استصحاب‏ ما كان محرزا بالاستصحاب) إذا شكّ في بقاء المستصحب، كما إذا كان الشي‏ء مستصحب الطهارة أو النجاسة ثمّ شكّ في بقاء الطهارة أو النجاسة، ففي جريان استصحاب الطهارة أو النجاسة المستصحبة إشكال.

و أشكل من ذلك استصحاب مؤدّى الأصول الغير المحرزة، بناء على كون «اليقين» مأخوذا على وجه التنجيز و المعذوريّة، لكي تقوم الأصول الغير المحرزة مقامه، كما إذا كانت طهارة الشي‏ء أو حلّيّته أو حرمته مؤدّى أصالة الطهارة و الحلّ و الحرمة ثمّ شكّ في كبقاء مؤدّى هذه الأول لاحتمال طروّ ما يوجب النجاسة و الحرمة و الحلّيّة، فاستصحاب بقاء مؤدّى هذه الأصول لاحتمال طروّ ما يوجب النجاسة و الحرمة و الحلّيّة، فاستصحاب بقاء مؤدّى هذه الأصول أشكل من استصحاب بقاء مؤدّى الاستصحاب.

و منشأ الإشكال: هو أنّ المجعول في الأصول المحرزة و غير المحرزة بنفسه يستمرّ إلى انكشاف الخلاف و العلم بضدّ المؤدّى أو نقيضه، فانّ العلم بالخلاف إنّما أخذ غاية لمطلق الأصول، فالشكّ في بقاء مؤدّى الأصل قد ألغاه الشارع بنفس التعبّد بالأصل و لا معنى لاستصحابه.

و بعبارة أوضح: استصحاب الحكم أو الموضوع يقتضي الجري العملي و ترتيب آثار بقاء الحكم أو الموضوع إلى زمان العلم بالخلاف، فإذا استصحب الحكم أو الموضوع في زمان ثمّ شكّ في بقاء الحكم أو الموضوع المستصحب، فالتعبّد ببقاء المستصحب في زمان الشّك قد ثبت من الزمان السابق و هو زمان جريان الاستصحاب، لأنّ الحكم الاستصحابي كان غايته العلم بانتقاض الحالة السابقة، فلا معنى للتعبّد باستصحاب بقاء المستصحب ثانيا.

و إن شئت قلت: إنّه في كلّ آن يشكّ في بقاء الحكم أو الموضوع يجري استصحاب بقاء نفس الحكم أو الموضوع، و هذا غير استصحاب المستصحب.

هذا في استصحاب مؤدّى الاستصحاب.

و أمّا استصحاب مؤدّى الأصول الغير المحرزة: فعدم جريان الاستصحاب فيه‏ أوضح، فانّ مؤدّى أصالة الطهارة و الحلّ و الحرمة ليس إلّا البناء على طهارة الشي‏ء و حلّيّته و حرمته مع الشّك فيها، و هذا المعنى لا يمكن استصحابه، فانّه إن أريد استصحاب الطهارة و الحلّيّة و الحرمة الواقعيّة فهي ليست مؤدّى هذه الأصول، لأنّها لا تثبت المؤدّى واقعا. و إن أريد استصحاب الطهارة الظاهريّة فموضوعها نفس الشّك في الطهارة و لا يمكن استصحاب الأثر المترتّب على نفس الشكّ، فانّه لا معنى لإحراز ما هو محرز بالوجدان أو بالتعبّد. و إن شئت قلت أيضا: إنّه في كلّ زمان يشكّ في الطهارة و الحلّيّة و الحرمة فأصالة الطهارة و الحلّ و الحرمة تجري و لا تصل النوبة إلى استصحابها، و هذا لا ينافي حكومة الاستصحاب على هذه الأصول، فانّ حكومة الاستصحاب فرع جريانه، و المدّعى في المقام أنّه لا يجري لأنّه لا أثر له.

هذا، و لكن مع ذلك يمكن أن يقال: بجريان الاستصحاب في مؤدّيات الأصول كجريانه في مؤدّيات الطرق و الأمارات، بتقريب: أنّ الاستصحاب إنّما هو الحكم بعدم انتقاض ما ثبت بالشّك في بقائه، سواء كان ثبوته بالعلم أو بالأمارة أو بالأصل.

و على كلّ حال: لو فرض أنّه منعنا عن جريان الاستصحاب في مؤدّيات الأصول، فليس ذلك لأجل عدم اليقين بثبوت المستصحب، لما عرفت: من أنّ المراد من «اليقين» هو مطلق الإحراز، بل مطلق ما يوجب التنجيز و المعذوريّة، سواء كان الموجب لذلك هو العلم بالوجداني أو الأمارة أو الأصل، لاشتراك الجميع في أنّها توجب الإحراز و تقتضي التنجيز و المعذوريّة، فالمنع عن جريان الاستصحاب في مؤدّيات الأصول إنّما هو الجهة أخرى غير جهة عدم اليقين بثبوت المستصحب، فلو استشكل في جريان الاستصحاب في مؤدّيات الأصول، فلا ينبغي الإشكال في جريانه في مؤدّيات الطرق و الأمارات، لأنّ ثبوت الشي‏ء بالأمارة كثبوته بالعلم قابل للتعبّد ببقائه عند الشكّ، فيندرج في قوله‏ عليه السلام «لا تنقض اليقين بالشكّ» و ذلك واضح لا مجال للتأمّل فيه.

فوائد الاصول، جلد ۴، صفحه ۴۰۳

 

کلام مرحوم آقای صدر:

الوجه الثالث- و يتألف من مقدمتين:

الأولى- قد تقدم في محله انَّ حقيقة الحكم الظاهري على اختلاف صياغاته امر واحد و هو إبراز درجة اهتمام الشارع بملاكاته الواقعية المتزاحمة في مرحلة الحفظ، و هذا امر ثبوتي محفوظ في موارد الحكم الظاهري و موضوع للتنجيز أو التعذير عند وصوله للمكلف على حد الملاكات و الأحكام الواقعية.

الثانية- انَّ موارد قيام الأمارة على الحالة السابقة و ان كان يعلم فيها بارتفاع موضوع الحكم الظاهري بقاءً حيث انَّ الأمارة تدل على الحدوث فقط و لا دلالة لها على البقاء إلّا انَّ روح الحكم الظاهري و حقيقته و هو اهتمام الشارع بالحكم المتيقن‏ حدوثاً مما يحتمل بقاؤه بشخصه، لأنَّ قيام الأمارة و نحوه ليس إلّا سبباً لشدة الاهتمام و ليس موضوعاً له.

و يترتب على تمامية هذين الأمرين إمكان إجراء الاستصحاب في الحكم الظاهري بمعنى روح الحكم الظاهري و حقيقته لتمامية أركان الاستصحاب فيه حينئذ من اليقين بحدوثه و الشك في بقائه بشخصه.

و هذا الوجه تام لو لا وجود حاكم على استصحاب شدة الاهتمام أعني استصحاب الحكم الظاهري اللزومي و هو يتمثل في دليل البراءة الشرعية الدالة على عدم الاهتمام فانَّ استصحاب شدة الاهتمام بحسب الحقيقة ينافي مدلول دليل البراءة الدال على عدم الاهتمام و هو أمارة مقدمة على الاستصحاب ففرق بين استصحاب الحكم الواقعي عند الشك فيه فانه لا ينافي مدلول دليل البراءة لأنَّ البراءة ليست أمارة على الواقع فيكون الاستصحاب و البراءة من هذه الناحية في عرض واحد فيؤخذ بالاستصحاب لتقدم دليله على دليلها و بين المقام الّذي يكون استصحاب شدة الاهتمام منافياً مع دليل البراءة و نافياً لما يدل عليه بالإطلاق من عدم الاهتمام فيتقدم عليه دليل البراءة لكونه أمارة.

و إن شئت قلت: انَّ المقام يدخل في كبرى دوران الأمر بين الرجوع إلى استصحاب حكم المخصص أو العموم الأزماني للعام، لأن دليل البراءة دل على عدم الاهتمام في تمام الشبهات حدوثاً و بقاءً و دليل صدق العادل اخرج منه حالة قيام الأمارة على الإلزام فإذا قامت الأمارة على حدوث الإلزام خصص عموم دليل البراءة الدال على عدم الاهتمام بلحاظ الحدوث، و امّا بلحاظ البقاء فالمفروض عدم دلالة الخبر عليه فبانتهاء المدة التي دلّ عليها الخبر تنتهي دلالة المخصص للعام و انما يراد إثبات شدة الاهتمام- لا الواقع- بالاستصحاب فيكون معارضاً مع العموم الأزماني للعام الدال على عدم الاهتمام في كل شبهة و هو مقدم على استصحاب حكم المخصص.

الوجه الرابع- ما اختاره جملة من المحققين من البناء على قيام الأمارة مقام القطع الموضوعي و حيث انَّ اليقين قد أخذ موضوعاً للاستصحاب فتقوم الأمارة على الحدوث مقامه فيجري الاستصحاب بهذا الاعتبار.

و تقريب قيام الأمارة هنا مقام القطع الموضوعي المأخوذ في دليل الاستصحاب يكون بأحد نحوين:

الأول- دعوى قيامها مقامه بالورود، لأنَّ دليل الاستصحاب قد أخذ فيه اليقين بالحدوث بما هو حجة و منجز موضوعاً للتعبد بالبقاء، و الأمارة حجة كذلك فيتحقق موضوع التعبد الاستصحابي وجداناً و حقيقة و هو معنى الورود.

و فيه: أولا- انَّ اليقين في لسان أدلة الاستصحاب ظاهر في إرادة ذات اليقين لا مطلق المنجز كما لا يوجد اصطلاح شرعي أو عرفي لليقين بمعنى مطلق المنجز.

و دعوى: انَّ مقتضى الارتكاز العرفي عدم الفرق بين اليقين و غيره من المنجزات في لزوم الجري على ما كان يجري عليه الشخص حدوثاً.

مدفوعة: بالمنع عن وجود ارتكاز من هذا القبيل بل يحتمل اختصاص ارتكاز الجري على الحالة السابقة و لو ببعض مراتبه باليقين الّذي فيه استحكام مخصوص و قد تقدم انَّ أصل مركوزية الاستصحاب ليست على أساس محض الطريقية و الكاشفية بل‏ لعلها من أجل أنس الذهن و نزوع النّفس إلى الحكم بالبقاء مما يكون لليقين بما هو منشأ لسكون النّفس دخل فيه.

و ثانياً- لو أُريد باليقين في دليل الاستصحاب مطلق المنجز فاما أَن يحمل الشك المأخوذ فيه على ما يقابل اليقين أو ما يقابل المنجز أي عدم المنجز، فعلى الأول يلزم مخالفة ظهور السياق في انَّ المراد بالشك ما يقابل المراد باليقين، و على الثاني يلزم تقدم كل منجز على الاستصحاب.

و ان شئت قلت: يلزم أَن يكون مفاد الاستصحاب انَّ الحجة لا يرفع اليد عنها إلّا بالحجة و هذه قاعدة عقلية محكومة لكل قاعدة تجعل شرعاً، فيكون مفاد أدلة الاستصحاب الإرشاد إلى هذا الحكم العقلي لا جعل قاعدة شرعية، و هو واضح البطلان و لا يقول به أحد.

الثاني- دعوى قيامها مقامه بالحكومة من باب انَّ مفاد دليل الأمارة بشكل عام قيامها مقام القطع الموضوعي و الطريقي معاً. و تحقيق حال كبرى هذا البيان و ما تستبطنه من مبان و افتراضات ثبوتية و إثباتية تقدم الحديث عنها في مباحث القطع، و قد أثبتنا هناك عدم تماميتها إلّا اننا نزيد هنا بان تلك الكبرى لو فرضنا تماميتها في ساير موارد القطع الموضوعي فلا تتم هنا لاحتمال أَن يكون اليقين المأخوذ موضوعاً في دليل الاستصحاب قد لوحظت فيه جنبته الصفتية أيضاً مضافاً إلى كاشفيته لما أشرنا إليه من انَّ مفهوم اليقين يختلف عن العلم في انه مستبطن لمرتبة الاستحكام و الاستقرار و الثبات الموجودة في العلم الوجداني، و من هنا صحّ اسناد النقض إلى اليقين دون العلم، و هذه و إن كانت نكتة بلاغية في مرحلة الاستعمال لا ثبوتية إلّا انها توجب على الأقل احتمال أخذ اليقين ثبوتاً في موضوع التعبد بالبقاء بما له من خصوصية صفتية، و أصحاب مسلك جعل الطريقية يقبلون بأنَّ الأمارات لا تقوم مقام القطع الموضوعي الملحوظ بنحو الصفتية.

تلخيص و تعميق:

قد يتصور انَّ هذا الإشكال المثار في هذه المسألة جار في جميع الموارد و الحالات التي تثبت فيها الحالة السابقة بالأمارة و يحتمل انتقاضها بقاء فيحتاج في حل‏ الإشكال إلى اختيار أحد الأجوبة المتقدمة.

إلّا انَّ التحقيق عدم مواجهة الإشكال في أكثر الفروض و اختصاصه ببعضها.

توضيح ذلك: انَّ الأمارة تارة تثبت الموضوع كالأمارة الدالة على حياة زيد، و أخرى تثبت الحكم، فإذا كانت الأمارة دالة على موضوع حدوثا و شك في بقائه على تقدير حدوثه- كما إذا احتمل موت زيد في المثال بعد حياته- جرى الإشكال المتقدم و احتجنا إلى أحد الأجوبة المتقدمة.

و اما إذا كانت الأمارة دالة على الحكم الكلي أو الجزئي حدوثاً و شك في انتقاضه بقاءً لطرو الناقض الشرعي فهنا صور أربع:

۱- ان تكون الأمارة دالة على الحدوث بنحو الشبهة الموضوعية و الشك في البقاء بنحو الشبهة الموضوعية أيضاً كما إذا كان الثوب متنجساً بالبول فقامت البينة على تطهيره ثم شك في تنجسه بالدم.

و في هذه الصورة لا نحتاج إلى استصحاب الطهارة الثابتة حدوثاً بالأمارة ليقال بعدم اليقين بها بل يمكن ابتداءً استصحاب عدم الملاقاة مع الدم لنفي النجاسة الحاصلة منه، و هذا استصحاب موضوعي.

و ان شئت قلت: انَّ الأمارة كما تدل على الطهارة حدوثاً تدل بالالتزام على بقاء الطهارة المجعولة على تقدير عدم الملاقاة مع الدم، و هذا المدلول الالتزامي للأمارة حكم ظاهري أيضاً أخذ في موضوعه عدم الملاقاة مع الدم فيتنقح باستصحاب عدمها المقطوع سابقاً.

۲- أَن تكون الأمارة دالة على الحدوث بنحو الشبهة الحكمية كما إذا قامت الأمارة على كفاية غسل الثوب النجس مرة واحدة في تطهيره فغسلناه مرة ثم شككنا في ملاقاته مع نجاسة أخرى.

و الكلام في هذه الصورة نفس الكلام السابق، و السر في ذلك انه في هاتين الصورتين يكون منشأ الشك هو احتمال طرو حكم مناقض مع الحكم الثابت بالأمارة حدوثاً بطرو موضوعه فينفى لا محالة باستصحاب عدمه الموضوعي.

۳- أَن تكون الأمارة دالة على الحكم حدوثاً بنحو الشبهة الموضوعية و لكن شك في بقائها بنحو الشبهة الحكمية كما إذا كان الماء المتغير نجساً و قامت أمارة على تغير هذا الماء ثم زال عنه تغيره و شك في انَّ زوال التغير هل يوجب زوال النجاسة الحاصلة به أم لا و هذه شبهة حكمية.

و قد يتصور انَّ هذه الصورة يتم فيها الإشكال بحيث نحتاج إلى أحد الأجوبة المتقدمة، و لكن الصحيح اننا في هذه الصورة أيضاً نستغني عن الأجوبة المتقدمة، فانَّ الشك في المقام بنحو الشبهة الحكمية و هذا يعني ان المجتهد من أول الأمر يجري استصحاب بقاء النجاسة في الماء المتغير بعد زوال تغيره و هو استصحاب للمجعول الكلي في الشبهة الحكمية فلا ينتظر فيه تحقق الموضوع له خارجاً- على ما تقدم شرحه مفصلًا- و تكون الأمارة على حدوث التغير في هذا الماء دالة بالالتزام على بقاء النجاسة المثبتة بالاستصحاب كحكم ظاهري كلي بعد زوال التغير أيضاً بلا حاجة إلى استصحاب النجاسة الجزئية الظاهرية الثابتة حدوثاً بالأمارة.

۴- أَن تكون أمارة دالة على حدوث الحكم بنحو الشبهة الحكمية و شك في بقائها بنحو الشبهة الحكمية أيضاً كما إذا قامت الأمارة على وجوب صلاة الجمعة في عصر الحضور و شك في بقاء الوجوب في عصر الغيبة، و هنا يجري الإشكال و يحتاج في دفعه إلى الرجوع إلى أحد الأجوبة المتقدمة.

هذا تمام الكلام في ثبوت الحالة السابقة بالأمارة.

بحوث فی علم الاصول، جلد ۶، صفحه ۲۲۵

استصحاب/ تنبیهات: عدم شرطیت یقین

دو بیان مختلف برای تقریر کلام آخوند در هامش کفایه ذکر کردیم. یکی این بود که در سابق به دلیل وجود اماره، نجاست ظاهری ثابت بود و احتمال هم دارد این نجاست ظاهری مطابق با واقع بوده باشد و در ظرف متاخر، در بقای نجاست شک می‌کنیم و مجرای استصحاب است. پس در رتبه سابق به جامع نجاست علم داریم و درست است که در ظرف شک، نجاست ظاهری مقطوع العدم است اما آن حکم واقعی محتمل، که جامع آن در رتبه سابق محرز بود، مشکوک است و مجرای استصحاب است. و حیثیت ظاهری بودن، حیثیت تعلیلیه است نه تقییدیه.

و گفتیم برای اینکه مورد از موارد استصحاب کلی قسم سوم نباشد بلکه از قسم دوم باشد، باید بگوییم حکم ظاهری در جایی که مطابق با واقع باشد، وجود متباینی با حکم واقعی ندارد بلکه حکم واحد است. در این صورت آنچه در واقع محتمل است یک حقیقت و وجود است (که از مشخصات استصحاب کلی قسم دوم است) و گرنه اگر حکم ظاهری را حتی در موارد مطابقت با واقع، حکمی جدای از حکم واقعی بدانیم مورد از موارد استصحاب کلی قسم سوم خواهد بود.

و دیگری اینکه بگوییم نجاست ظاهری که در سابق بود، مشکوک البقاء است. هر چند قائل باشیم احکام ظاهری متقوم به وصول است اما مراد این است که در موارد غفلت حکم ظاهری نداریم اما در موارد التفات حکم ظاهری می‌تواند باشد و منجز نباشد، شأن احکام ظاهری در ظرف التفات، شأن احکام واقعی است یعنی می‌تواند حکم ثابت باشد ولی منجز نباشد اما در ظرف غفلت حکم ظاهری وجود ندارد.

در ظرف متاخر، چون جعل استصحاب محتمل است، پس در بقای حکم ظاهری شک داریم و این مجرای استصحاب است.

تا اینجا مبنای آخوند را در حل اشکال ثبوت مستصحب با امارات و حجج بیان کردیم.

مرحوم آقای خویی به آخوند اشکال کرده‌اند که آخوند گفت مفاد دلیل استصحاب جعل ملازمه بین حدوث و بقاء است.

ایشان اشکال کرده‌اند:

اگر منظور از جعل ملازمه بین ثبوت سابق و بقاء ملازمه واقعی است یعنی شارع گفته است در واقع بین ثبوت سابق و بقاء ملازمه است؟ منظور ملازمه تکوینی نیست بلکه یعنی ملازمه واقعی که هر کجا ثبوت سابق باشد، ثبوت متاخر هم هست پس استصحاب می‌خواهد از این ملازمه واقعی حکایت کند و شأن استصحاب، شأن اماراتی است که از واقعیتی حکایت می‌کنند.

این خلاف وجدان است چون بین ثبوت سابق و بقاء ملازمه‌ای نیست. اماره نمی‌تواند خلاف قطع را حکایت کند بلکه باید مطابقت آن با واقع محتمل باشد در حالی که ما احتمال نمی‌دهیم بین ثبوت سابق و بقاء ملازمه باشد.

علاوه که لازمه این حرف این است که استصحاب اماره باشد.

و اگر منظور ملازمه ظاهری باشد یعنی حکایت از واقع نمی‌کند بلکه صرف وظیفه عملی را مشخص کرده است که مکلف بر بقاء بنا بگذارد و آثار استمرار را بر آن مترتب کند.

این حرف نیز عجیب است چون بین تنجز در سابق (به سبب اماره) و تنجز در بقاء و استمرار ملازمه ظاهری نیست و مقطوع العدم است. مثلا در مواردی که ما علم اجمالی به نجاست یکی از دو ظرف داریم و علم اجمالی منجز است و بعد از مدتی، علم اجمالی منحل شود در اینجا روشن است که بین تنجز در سابق و تنجز در استمرار تلازمی نیست و گرنه باید بعد از انحلال هم به تنجز حکم می‌کردیم. در حالی که همه قبول دارند بعد از انحلال علم اجمالی، تنجزی وجود ندارد.

و بلکه اگر این حرف را بپذیریم باید قاعده یقین را هم بپذیریم چون در ظرف یقین، تنجز بوده است و بعد از شک در آن، باز هم باید تنجز باشد در حالی که خود آخوند هم قاعده یقین را قبول ندارد.

پس بیان مرحوم آخوند در جریان استصحاب در موارد قیام امارات بر ثبوت سابق، اشتباه است و لذا ایشان هم مثل مرحوم نایینی می‌فرمایند طبق مسلک آخوند در حجیت، استصحاب جاری نخواهد بود و اشکال مستحکم است.

اما حق این است که این اشکالات به مرحوم آخوند وارد نیست.

روشن است که منظور مرحوم آخوند حکایت از ملازمه واقعی نیست بلکه منظورشان جعل ملازمه ظاهری است.

اما مثال‌های نقض‌های ایشان به آخوند وارد نیست. قاعده یقین به طور کل با استصحاب متفاوت است در قاعده یقین تلازم بین حدوث تنجز و بقای تنجز است اما در استصحاب بین تنجز حدوث و تنجز بقاء تلازم است و بین این دو تفاوت است.

ما در استصحاب می‌گوییم حکمی که حدوثش منجز شد، بقائش هم تنجز دارد.

تنجز وجود سابق با تنجز وجود متاخر تلازمی ندارد و استصحاب می‌گوید هر جا وجود سابق تنجز داشت وجود متاخر هم تنجز دارد. اما در قاعده یقین وجود سابق و وجود متاخر نیست بلکه وجود واحد است. ماهیت استصحاب و ماهیت قاعده یقین با یکدیگر متفاوت است.

اگر مرحوم آخوند گفته بود بین حدوث و بقاء تنجز تلازم هست اشکال به آخوند وارد بود اما آخوند می‌گوید بین تنجز حدوث و تنجز بقاء تلازم هست.

بین قاعده یقین و استصحاب تفاوت اساسی وجود دارد و مثل مرحوم آخوند چنین خلطی نمی‌کند.

اما نقض دیگر ایشان به مرحوم آخوند که در موارد علم اجمالی بود این نقض هم به آخوند وارد نیست چون آخوند می‌فرمایند در موارد شک جعل ملازمه شده است و در موارد انحلال علم اجمالی، شکی در عدم تنجز نیست. وقتی تنجز به ملاک علم اجمالی بود، با از بین رفتن علم اجمالی، تنجز هم از بین خواهد رفت قطعا و لذا حتی مثل مرحوم آقای صدر هم از این اشکال تعجب کرده‌اند.

خلاصه اینکه به نظر ما کلام آخوند هم طبق مبنای خودش و هم طبق مبنای دیگران، کلام تمامی است.

و البته خود آخوند در بحث اجتهاد و تقلید از این بحث به تکلف تعبیر کرده‌اند.

در جایی که فقیه فتوایی بدهد و بعد در ظرف متاخر و تغییر و حصول شک فتوا ندهد، آیا مکلف می‌تواند استصحاب کند؟ جریان استصحاب مبتنی بر همین مساله است و مرحوم آخوند در آنجا فرموده‌اند جریان استصحاب در این فرض مبتنی بر آن چیزی است که ما به تکلف در بحث استصحاب بیان کردیم.

که شاید نشان از این باشد که خود ایشان هم در ادامه از این جواب دست برداشته‌اند.

 

ضمائم:

کلام مرحوم آقای خویی:

(التنبيه الثالث)- إذا علمنا وجدانا بحدوث شي‏ء ثم شككنا في بقائه،

فهذا هو القدر المتيقن من مورد الاستصحاب، و أما إذا شك في بقاء شي‏ء على تقدير حدوثه و لم يحرز حدوثه بالوجدان، كما إذا قامت الأمارة على حدوث شي‏ء ثم شك في بقائه على تقدير حدوثه، ففي جريان الاستصحاب إشكال، لعدم اليقين بالحدوث.

و هو واضح، بل لعدم الشك في البقاء أيضا، لأن الشك المأخوذ في موضوع الاستصحاب هو الشك في بقاء المتيقن، لا مطلق الشك، و ليس في المقام شك في بقاء المتيقن، بل الشك في البقاء على تقدير الحدوث، فلا يجري الاستصحاب، لانتفاء كل من اليقين و الشك المأخوذين في موضوعه، و لا اختصاص لهذا الإشكال بطريقية الأمارات، بل يجري على بعض صور الموضوعية أيضا.

(توضيحه): أنه بناء على الطريقية لا يقين بالحكم، لاحتمال عدم مصادفة الأمارة للواقع، بل و لا شك في البقاء على ما ذكرناه، فلا مجال لجريان الاستصحاب. و أما بناء على الموضوعية على ما هو المشهور بينهم من أن ظنية الطريق‏ لا تنافي قطعية الحكم، فموضوعية الأمارات و سببيتها تتصور على وجهين:

(الوجه الأول)- أن يكون قيام الأمارة على وجوب شي‏ء مثلا موجباً لحدوث مصلحة في ذات الفعل، بأن يكون قيام الأمارة من قبيل الواسطة في الثبوت لعروض المصلحة الملزمة في ذات الفعل، و لا إشكال في جريان الاستصحاب على هذا المبنى، إذ بعد قيام الأمارة يكون الوجوب متيقناً، فإذا شك في بقائه لا مانع من جريان الاستصحاب بالنسبة إلى هذا الوجوب الحادث لأجل قيام الأمارة، و إن كان الوجوب الواقعي مشكوكا من أول الأمر.

(الوجه الثاني)- أن يكون قيام الأمارة على وجوب شي‏ء مثلا موجباً لعروض المصلحة للفعل المقيد بكون وجوبه مؤدي الأمارة، بأن يكون قيام الأمارة من قبيل الواسطة في العروض للمصلحة، و لا يجري الاستصحاب على هذا المبنى، إذ الوجوب الواقعي لم يكن متيقناً حتى نجري الاستصحاب فيه، و الوجوب الحادث لقيام الأمارة معلوم العدم، لأنه كان مقيداً بقيام الأمارة، و المفروض عدم دلالة الأمارة على الحكم في الزمان الثاني، و إلا لم يقع الشك فيه، فلا مجال لجريان الاستصحاب، بلا فرق بين الشبهة الحكمية و الموضوعية، و الأولى- كما إذا أفتى مفتٍ بوجوب شي‏ء في زمان، مع تردده في الزمان الثاني، فلا يجري استصحاب الوجوب في الزمان الثاني، لكون الوجوب الواقعي مشكوكاً من أول الأمر، و الوجوب الحادث لفتوى المفتي كان مقيداً بالفتوى، و المفروض كونه متردداً في الزمان الثاني فهو معلوم الانتفاء. و الثانية كما إذا قامت البينة على نجاسة ماء في الأمس مثلا، ثم شككنا في بقاء نجاسته في اليوم، فلا مجال لجريان الاستصحاب، إذ النجاسة الواقعية مشكوكة من أول الأمر، و النجاسة الحادثة لقيام الأمارة مقيدة بحال قيام الأمارة. و المفروض قيام البينة على النجاسة في الأمس دون اليوم، فالنجاسة الحادثة منتفية يقيناً. هذا غاية ما يمكن أن يقال في توضيح الإشكال.

و قد أجاب عنه صاحب الكفاية (ره) بأن اعتبار اليقين إنما هو لأجل التعبد بالبقاء لا بالحدوث، فمفاد أدلة الاستصحاب هو جعل الملازمة بين الحدوث و البقاء، فيكفي في جريان الاستصحاب الشك في البقاء على تقدير الثبوت، و لا يلزم الشك الفعلي في البقاء، فان صدق الشرطية لا يتوقف على صدق طرفيها. ثم استشكل على نفسه بأن اليقين جعل موضوع الاستصحاب في لسان الأدلة، فكيف يصح جريانه مع عدم اليقين؟ فأجاب بأن اليقين المأخوذ في أدلة الاستصحاب ليس موضوعاً للاستصحاب، بل طريق إلى الثبوت، فيكون التعبد بالبقاء مبنياً على الثبوت لا على اليقين بالثبوت، و ذكر اليقين في أدلة الاستصحاب لمجرد كونه طريقاً إلى الثبوت، ففيما إذا قامت الأمارة على الثبوت يتعبد بالثبوت للأمارة، و بالبقاء لأدلة الاستصحاب الدالة على الملازمة بين الثبوت و البقاء.

و فيه (أولا)- أن ظاهر أدلة الاستصحاب كون اليقين موضوعاً له كالشك، و لا تنافي بين كونه موضوعاً للاستصحاب و طريقاً إلى متعلقه. و لا إشكال في أن اليقين في مورد الاستصحاب طريقي بالنسبة إلى متعلقه، لكنه موضوعي بالنسبة إلى الاستصحاب و عدم جواز نقض اليقين بالشك، لما ذكرنا سابقاً من أن قوله عليه السلام:

«لا ينبغي نقض اليقين بالشك» راجع إلى القضية الارتكازية، و هي أن الأمر المبرم لا يرفع اليد عنه لأمر غير مبرم. و المراد من الأمر المبرم في المقام هو اليقين، و من غير المبرم هو الشك، فلا بد من وجود اليقين و الشك.

و (ثانياً)- أن الملازمة المدعاة بين الثبوت و البقاء في كلامه ان كان المراد منها الملازمة الواقعية بأن يكون مفاد أدلة الاستصحاب هو الاخبار عن الملازمة الواقعية بين الحدوث و البقاء فهو- مع كونه مخالفاً للواقع، لعدم الملازمة بين الحدوث و البقاء في جميع الأشياء لكونها مختلفة في البقاء غاية الاختلاف فبعضها آني البقاء و بعضها يبقى إلى ساعة و بعضها إلى يوم و هكذا- مستلزم لكون أدلة الاستصحاب من الأمارات الدالة على الملازمة الواقعية بين الحدوث و البقاء، و بعد إثبات هذه الملازمة، تكون الأمارة الدالة على الثبوت دالة على البقاء، إذ الدليل على الملزوم دليل على اللازم، و الاخبار عن الملزوم اخبار عن اللازم و ان كان المخبر غير ملتفت إلى الملازمة، كما سيجي‏ء في بحث الأصل المثبت إن شاء اللَّه تعالى، فيكون التعبد بالبقاء تعبداً به للأمارة لا للأصل العملي، المجعول في ظرف الشك، فينقلب الاستصحاب أمارة بعد كونه من الأصول العملية، و تكون الملازمة في المقام نظير الملازمة الواقعية الثابتة بين قصر الصلاة و إفطار الصوم بمقتضى الروايات الدالة على أنه كلما أفطرت قصرت و كلما قصرت أفطرت، فبعد ثبوت هذه الملازمة يكون الدليل على وجوب القصر دالًا على وجوب الإفطار و بالعكس، فكذا في المقام بعد ثبوت الملازمة الواقعية بين الحدوث و البقاء بمقتضى أدلة الاستصحاب يكون نفس الدليل على الحدوث دليلا على البقاء، فيكون التعبد بالبقاء تعبداً به للأمارة لا للأصل العملي. و إن كان المراد من الملازمة هي الملازمة الظاهرية بين الحدوث و البقاء، فلازمه الملازمة الظاهرية بين حدوث التنجيز و بقائه، و لا يمكن الالتزام بها، إذ في موارد العلم الإجمالي بالحرمة مثلا يكون التكليف منجزاً، ثم لو قامت بينة على حرمة بعض الأطراف بالخصوص ينحل العلم الإجمالي، و بانحلاله يرتفع التنجز، فانه تابع للمنجز و مقدر بقدره، فلا ملازمة بين حدوث التنجيز و بقائه و لا يلتزم بها صاحب الكفاية (ره) أيضا، فانه و غيره أجابوا- عن استدلال الأخباريين لوجوب الاحتياط بالعلم الإجمالي بواجبات و محرمات كثيرة- بأن العلم الإجمالي قد انحل بالظفر بالمقدار المعلوم بالإجمال من الواجبات و المحرمات، و بعد انحلاله تنقلب الشبهة المقرونة بالعلم الإجمالي إلى الشبهة البدوية، فيرجع إلى البراءة و هذا الجواب ينادي بعدم الملازمة بين حدوث التنجز و بقائه كما ترى.

فالإنصاف أنه- على القول بأن معنى جعل حجية الأمارات ليس إلا التنجز في صورة الإصابة و التعذير مع المخالفة كما عليه صاحب الكفاية و جماعة من الأصحاب- لا دافع لهذا الإشكال.

نعم يمكن الجواب بمسلك آخر، و هو أن معنى جعل حجية الأمارات هو جعل الأمارات من أفراد العلم في عالم الاعتبار، فيكون لليقين حينئذ فردان:

اليقين الوجداني، و اليقين الجعلي الاعتباري، فكما أن لليقين الوجداني أثرين:

الأول- آثار الواقعية للمتيقن، و الثاني- آثار نفس لليقين إذا كان له أثر، كما إذا كان موضوعاً لحكم من الأحكام، فكذا اليقين الجعلي يكون له هذان الأثران، فكما لو علمنا بحكم من الأحكام، ثم شككنا في بقائه نرجع إلى الاستصحاب، كذلك إذا قامت الأمارة على حكم ثم شككنا في بقائه لا مانع من جريان الاستصحاب.

و اليقين المذكور في أدلة الاستصحاب و إن كان موضوعاً للاستصحاب، إلا أنه مأخوذ في الموضوع بما هو كاشف لا بما هو صفة خاصة. و قد ذكرنا في مبحث للقطع أن الأمارة تقوم مقام القطع الطريقي و القطع المأخوذ في الموضوع بما هو كاشف، و ذكرنا أن كل مورد أخذ فيه القطع موضوعاً ظاهره أنه موضوع بما هو كاشف، لا بما هو صفة خاصة، لمناسبة الحكم و الموضوع بحكم العرف، فانه إذا قيل: إن تيقنت بنجاسة ثوبك بعد الصلاة تجب عليك الإعادة، فظاهره أن اليقين بما هو كاشف عن النجاسة قد أخذ في موضوع وجوب الإعادة، لا بما هو صفة خاصة، فإذا كان اليقين مأخوذاً في موضوع الاستصحاب بما هو كاشف، فلا مانع من جريان الاستصحاب في كل مورد ثبت الحكم فيه بكاشف ثم شك في بقائه. و الّذي يدلنا على هذا المعنى مع وضوحه قوله عليه السلام: في بعض أدلة الاستصحاب: «بل تنقضه‏ بيقين آخر» فان المراد من هذا اليقين ليس صفة اليقين يقيناً، إذ لا إشكال في نقض اليقين بالأمارة، كما إذا كان متيقناً بطهارة شي‏ء فقامت البينة على نجاسته، فلا إشكال في وجوب الاجتناب عنه، و كذا إذا كان متيقناً بالنجاسة فقامت البينة على الطهارة لا إشكال في عدم وجوب الاجتناب، فإذا صح الالتزام بقيام الأمارة مقام اليقين الوجداني في قوله عليه السلام: «بل تنقضه بيقين آخر» لصح الالتزام بقيامها مقامه في قوله عليه السلام: «لا تنقض اليقين بالشك». و السر في الموضعين هو ما ذكرناه من كون الأمارة يقيناً بالجعل الشرعي. هذا كله في الأمارات.

و أما الأصول فتحقيق الحال في جريان الاستصحاب في مواردها، أنها على قسمين:

(القسم الأول)- ما يكون الأصل المتكفل لبيان الحكم في الزمان الأول متكفلا له في الآن الثاني و الثالث إلى زمان العلم بالخلاف، ففي مثل ذلك لا معنى لجريان الاستصحاب، مثاله قاعدة الطهارة، فإذا شككنا في مائع أنه بول أو ماء، و حكمنا بطهارته لقاعدة الطهارة، ثم شككنا في بقاء طهارته لاحتمال ملاقاته النجاسة، فانه لا معنى لجريان الاستصحاب حينئذ، إذ قاعدة الطهارة كما تدل على طهارته في الزمان الأول، تدل على طهارته في الزمان الثاني و الثالث إلى زمان العلم بالنجاسة. و بعبارة أخرى إن أردنا جريان الاستصحاب في الطهارة الواقعية، فلم يكن لنا يقين بها، و إن أردنا جريانه في الطهارة الظاهرية، فلا يكون لنا شك في ارتفاعها حتى نحتاج إلى الاستصحاب، بل هي باقية يقيناً. و من هذا القبيل قاعدة الحل بل الاستصحاب أيضا، فإذا كان ثوب معلوم الطهارة ثم شككنا في ملاقاته البول مثلا فاستصحبنا طهارته، ثم شككنا في ملاقاته الدم مثلًا، فلا معنى لاستصحاب الطهارة بعد تحقق هذا الشك الثاني، إذ نفس الاستصحاب الأول متكفل لبيان طهارته إلى زمان العلم بالنجاسة، هذا إذا قلنا في أمثال المقام بجريان الاستصحاب في الحكم و هو الطهارة. و أما إذا قلنا بجريان الاستصحاب في الموضوع دون الحكم أي عدم ملاقاة النجاسة، لكون الشك في الطهارة مسبباً عن الشك في الملاقاة، فلا إشكال في جريان الاستصحاب بعد الشك الثاني في المثال، فبالاستصحاب الأول نحكم بعدم ملاقاة البول و تترتب عليه الطهارة من هذه الجهة، و بعد الشك في ملاقاة الدم نجري استصحاب عدم ملاقاة الدم و نحكم بالطهارة من هذه الحيثية، و هذا الاستصحاب في الحقيقة خارج عن محل الكلام، إذ الكلام في جريان الاستصحاب في موارد الأصول العملية، و الاستصحاب المذكور بما أنه مسبوق بالعلم الوجداني فهو استصحاب في مورد العلم الوجداني لا في مورد الأصل.

(القسم الثاني)- أن لا يكون الأصل متكفلا لبيان الحكم في الزمان الثاني و الثالث، كما إذا شككنا في طهارة ماء فحكمنا بطهارته للاستصحاب أو لقاعدة الطهارة ثم غسلنا به ثوبا متنجساً، فلو لا جريان الاستصحاب أو القاعدة في الماء، لكان مقتضي الاستصحاب في الثوب هو النجاسة، لكن الحكم بطهارة الثوب من آثار طهارة الماء الثابتة بالاستصحاب أو القاعدة، فيكون الأصل الجاري في الماء حاكما على استصحاب النجاسة في الثوب لكونه سببياً، و يكون الأصل الجاري في الماء متكفلا لحدوث الطهارة في الثوب فقط و لا يكون متكفلا لطهارته في الزمان الثاني و الثالث، فبعد غسل الثوب بالماء المذكور لو شككنا في ملاقاته مع النجاسة لا مانع من جريان الاستصحاب في طهارة الثوب أو في عدم ملاقاته النجاسة.

 

کلام آخوند در اجتهاد و تقلید:

فصل اختلفوا في اشتراط الحياة في المفتي‏ و المعروف بين الأصحاب‏ الاشتراط و بين العامة عدمه و هو خيرة الأخباريين‏ و بعض المجتهدين‏ من أصحابنا و ربما نقل تفاصيل.

منها التفصيل بين البدوي فيشترط و الاستمراري فلا يشترط و المختار ما هو المعروف بين الأصحاب للشك في جواز تقليد الميت و الأصل عدم جوازه و لا مخرج عن هذا الأصل إلا ما استدل به المجوز على الجواز من وجوه ضعيفة.

...

هذا بالنسبة إلى التقليد الابتدائي.

و أما الاستمراري فربما يقال بأنه قضية استصحاب الأحكام التي قلده فيها فإن رأيه و إن كان مناطا لعروضها و حدوثها إلا أنه عرفا من أسباب العروض لا من مقومات الموضوع و المعروض و لكنه لا يخفى أنه لا يقين بالحكم شرعا سابقا فإن جواز التقليد إن كان بحكم العقل و قضية الفطرة كما عرفت فواضح فإنه لا يقتضي أزيد من تنجز ما أصابه من التكليف و العذر فيما أخطأ و هو واضح و إن كان بالنقل فكذلك على ما هو التحقيق من أن قضية الحجية شرعا ليس إلا ذلك لإنشاء أحكام شرعية على طبق مؤداها فلا مجال لاستصحاب ما قلده لعدم القطع به سابقا إلا على ما تكلفنا في بعض تنبيهات الاستصحاب‏ فراجع و لا دليل على حجية رأيه السابق في اللاحق.

و أما بناء على ما هو المعروف بينهم من كون قضية الحجية الشرعية جعل مثل ما أدت إليه من الأحكام الواقعية التكليفية أو الوضعية شرعا في الظاهر فلاستصحاب ما قلده من الأحكام و إن كان مجال بدعوى بقاء الموضوع عرفا لأجل كون الرأي عند أهل العرف من أسباب العروض لا من مقومات المعروض إلا أن الإنصاف عدم كون الدعوى خالية عن الجزاف فإنه من المحتمل لو لا المقطوع أن الأحكام التقليدية عندهم أيضا ليست أحكاما لموضوعاتها بقول مطلق بحيث عد من ارتفاع الحكم عندهم من موضوعه بسبب تبدل الرأي و نحوه بل إنما كانت أحكاما لها بحسب رأيه بحيث عد من انتفاء الحكم بانتفاء موضوعه عند التبدل و مجرد احتمال ذلك يكفي في عدم صحة استصحابها لاعتبار إحراز بقاء الموضوع و لو عرفا فتأمل جيدا.

کفایة الاصول صفحه ۴۷۶

صفحه6 از20

 نقل مطالب فقط با ذکر منبع مجاز است