مقرر

مقرر

شرایط قاضی: حلال زادگی

قبل از بحث از اشتراط عدالت، تکمله‌ای نسبت به شرط طهارت مولد باید عرض کنیم. به برخی از وجوه ناتمام برای اشتراط این شرط اشاره کردیم که یکی از آنها کفر ولد الزنا بود. مرحوم صاحب جواهر فرموده‌اند بنابر اینکه ولد الزنا کافر باشد، اشتراط طهارت مولد در قضا روشن است چون اسلام شرط قاضی است و کسی که به کفر محکوم است اهلیت تصدی قضا را ندارد.

ما گفتیم حکم به کفر ولد الزنا به خاطر گناه پدر و مادرش، خلاف مبانی عدلیه است. هم خلاف عقل است و هم خلاف مبانی مسلم نقلی است. مبنای کفر و ایمان، اختیار است و لذا روایات طینت به ظهوری که دارند قابل پذیرش نیستند بلکه باید گفت آنها ناظر به اقتضائات هستند نه علیت و سببیت تام.

اما اعتقاد کفر ولد الزنا به برخی از بزرگان منتسب است و ما چند نکته را به عنوان منشأ این قول بیان کردیم و علاوه بر آنها امور دیگری هم هست. اشاره بر برخی نکات در این بین لازم است خصوصا که در هیچ روایتی تعبیر کفر ولد الزنا وارد نشده است.

مطلب اول: مرحوم سید مرتضی در انتصار فرموده‌اند: «و مما انفردت به الإمامية: القول بأن دية ولد الزنا ثمانمائة درهم. و خالف باقي الفقهاء في ذلك.

و الحجة لنا: بعد الإجماع المتردد: أنا قد بينا أن من مذهب هذه الطائفة أن ولد الزنا لا يكون قط طاهرا و لا مؤمنا بإيثاره و اختياره و إن أظهر الإيمان، و هم على ذلك قاطعون و به عاملون، و إذا كانت هذه صورته عندهم فيجب أن تكون ديته دية الكفار من أهل الذمة، للحقوه في الباطن بهم.

فإن قيل: كيف يجوز أن يقطع على مكلف أنه من أهل النار و في ذلك منافاة للتكليف؟ و ولد الزنا إذا علم أنه مخلوق من نطفة الزاني فقد قطع على أنه من أهل النار، فكيف يصح تكليفه؟

قلنا: لا سبيل لأحد إلى القطع على أنه مخلوق من نطفة الزنا، لأنه يجوز أن يكون هناك عقد أو شبهة عقد أو أمر يخرج به من أن يكون زانيا، فلا يقطع‌ أحد على أنه على الحقيقة ولد الزنا، فأما غيره فإنه إذا علم أن أمه وقع عليها هذا الواطئ من غير عقد و لا ملك يمين و لا شبهة، فالظاهر في الولد أنه ولد الزنا، و الدية معمول فيها على ظاهر الأمور دون باطنها.» (الانتصار، صفحه ۵۴۴)

مفاد فرمایش ایشان این است که ولد الزنا هیچ گاه مومن و پاک نخواهد بود نه از روی جبر بلکه از روی اختیار یعنی ولد الزنا از روی اختیار همیشه کفر را انتخاب می‌کند حتی اگر به ایمان هم تظاهر کند اما حقیقتا مومن نیست و منافق است و بر کفر او اجماع ادعا کرده است.

مرحوم ابن ادریس هم گفته‌اند: «و دية ولد الزنا، مثل دية اليهودي، على ما ذهب اليه السيد المرتضى رضى اللّٰه عنه و لم أجد لباقي أصحابنا فيه قولا فأحكيه. و الذي يقتضيه الأدلّة التوقف في ذلك، و ان لا دية له، لأن الأصل براءة الذمّة.» (السرائر، جلد ۳، صفحه ۳۵۲)

سوالی که مطرح است این است که چطور مرحوم سید مرتضی در این مساله اجماع ادعا کرده است در حالی که مرحوم ابن ادریس می‌گوید این مساله در کلمات سایر علماء منقح و مطرح نیست.

اینکه مرحوم سید این قول را از منفردات امامیه دانسته‌اند همان طور که قبلا هم گفته‌ایم به معنای اجماع نیست بلکه یعنی این قول مختص به امامیه است و در غیر امامیه این قول وجود ندارد هر چند قائل به آن در امامیه هم یک نفر باشد. اما اینکه بعد به اجماع تمسک کرده است از همان اجماعات علی القاعدة است نه اینکه بر اساس تتبع اقوال فقهاء‌ باشد و کلام ابن ادریس مبنی بر اینکه این مساله در کلمات باقی علماء منقح و مذکور نیست نیز موید همین است.

در هر حال مرحوم سید برای فرار از محذورات عقلی و مخالفت با قواعد عقلی و نقلی، به این توجیه روی آورده‌اند که ولد الزنا از روی اختیار کافر است و اگر هم اظهار ایمان کند ناشی از اعتقاد نیست بلکه صوری است. در حقیقت ایشان مساله کفر ولد الزنا را یک اخبار غیبی دانسته‌اند که هر ولد الزنایی به اختیار کافر است نه اینکه تعبدا به کفر محکوم باشد.

به نظر می‌رسد آنچه مرحوم سید فرموده است اجتهاد ایشان از برخی نصوص است که قبلا به آنها اشاره کرده‌ایم و چون آن نصوص قطعی‌اند یعنی حجیت و اعتبار آنها مورد پذیرش همه علمای شیعه است، مرحوم سید آنچه را از آن روایات استنباط کرده است و ظاهر آن روایات تشخیص داده است به همه طایفه امامیه نسبت داده است. بلکه از نظر ایشان حتی اگر علمای امامیه به خلاف آن هم تصریح کنند، به اجماع مخل نیست چون ناشی از فهم غلط و اشتباه است و اگر کسی آن روایات را که فرضا همه اعتبارشان را پذیرفته‌اند درست بفهمد به کفر ولد الزنا حکم خواهد کرد. این همان اجماعات علی القاعدة است که در بحث اجماع به طور مفصل در مورد آن صحبت کرده‌ایم.

در هر حال ایشان برای فرار از مخالفت با قواعد مسلم عقلی و نقلی به این توجیه متوسل شده‌اند که ظاهر آن این است که دلیل بر کفر ولد الزنا چیز دیگری است و این کلام ایشان صرفا توجیه این مساله است.

مطلب دوم: مساله کفر و ایمان ولد الزنا در مسائل مختلفی از فقه مطرح شده است از جمله در کتاب طهارت در ذیل بحث نجاست کفار، در کتاب نکاح در ذیل این بحث که آیا پدر ولد الزنا می‌تواند با او ازدواج کند؟، در کتاب قصاص و دیات، در کتاب ارث و ...

و البته در بسیاری از این موارد هیچ روایت خاصی وجود ندارد بلکه خیلی از آنها بر اساس اصل در کفر یا ایمان ولد الزنا بوده است که آن هم بر اساس برخی روایات است که به آنها اشاره خواهیم کرد.

مطلب سوم: به ابن ادریس نسبت داده شده است (مرحوم آقا جمال به ایشان نسبت داده است) که ایشان بر کفر ولد الزنا اجماع ادعا کرده است اما در آنچه از سرائر نقل کردیم، اجماع ادعا نشده است.

اما در عبارات دیگری از مرحوم ابن ادریس بر کفر ولد الزنا اجماع ادعا شده است مثل:

«و لا تجب الصلاة الا على المعتقدين للحق، أو من كان بحكمهم من أطفالهم، الذين بلغوا ست سنين، على ما قدّمناه، و من المستضعفين، و قال بعض أصحابنا: تجب الصلاة على أهل القبلة، و من يشهد الشهادتين، و الأول مذهب شيخنا المفيد، و الثاني مذهب شيخنا أبي جعفر الطوسي رحمه اللّٰه و الأول الأظهر في المذهب، و يعضده القرآن، و هو قوله تعالى وَ لٰا تُصَلِّ عَلىٰ أَحَدٍ مِنْهُمْ مٰاتَ يعني الكفار، و المخالف للحق كافر، بلا خلاف بيننا.

و قال شيخنا أبو جعفر في مسائل خلافه: مسألة: ولد الزنا، يغسّل و يصلّى‌ عليه، ثم قال: دليلنا إجماع الفرقة، و عموم الأخبار التي وردت بالأمر بالصلاة على الأموات، و أيضا قوله صلّى اللّٰه عليه و آله: صلّوا على من قال لا إله إلا اللّٰه هذا آخر المسألة.

ثم قال في مسائل خلافه، أيضا: مسألة: إذا قتل أهل العدل رجلا من أهل البغي، فإنّه لا يغسل، و لا يصلّى عليه، ثمّ استدل فقال: دليلنا على ذلك، أنّه قد ثبت أنّه كافر بأدلّة، ليس هذا موضع ذكرها، و لا يصلّى على كافر، بلا خلاف هذا آخر المسألة

قال محمّد بن إدريس: لا استجمل لشيخنا، هذا التناقض في استدلاله، يقول في قتيل أهل البغي، لا يصلّى عليه، لأنّه قد ثبت كفره بالأدلة، و ولد الزنا لا خلاف بيننا أنّه قد ثبت كفره بالأدلة أيضا بلا خلاف، فكيف يضع هاتين المسألتين، و يستدل بهذين الدليلين، و ما المعصوم إلا من عصمه اللّٰه تعالى، فأمّا الشهادتان، فهذا يفعلهما، و هذا أيضا يفعلهما، و هذه المسألة الأخيرة، بعد المسألة الأولى، ما بينهما، إلا مسألة واحدة فحسب، و هذا منه رحمه اللّٰه إغفال في التصنيف.» (السرائر، جلد ۱، صفحه ۳۵۶)

و «و لا يجوز شهادة ولد الزنا، لأنّه عند أصحابنا كافر، بإجماعهم عليه» (السرائر، جلد ۲، صفحه ۱۲۲)

«و الذي تقتضيه الأدلة و أصول المذهب، إن وطء الكافرة حرام، لقوله تعالى وَ لٰا تُمْسِكُوا بِعِصَمِ الْكَوٰافِرِ قوله وَ لٰا تَنْكِحُوا الْمُشْرِكٰاتِ و لا خلاف بين أصحابنا، أنّ ولد الزنا كافر،» (السرائر، جلد ۲، صفحه ۳۵۴)

«قال محمّد بن إدريس: لم تحرم عليه هذه البنت، من حيث ذهب شيخنا إليه، لأنّ عند المحصّلين من أصحابنا إذا زنى بامرأة لم تحرم عليه بنتها، و قد دللنا على ذلك، و قوله: هي بنته لغة، فعرف الشرع، هو الطارئ على عرف اللغة، و إنّما تحرم عليه إذا كان الزاني مؤمنا، لأنّ البنت المذكورة كافرة على ما يذهب إليه أصحابنا من أنّ ولد الزنا كافر، و لا يجوز للمؤمن أن يتزوج بكافرة، فمن هذا الوجه تحرم، لا من الوجهين المقدّم ذكرهما.» (السرائر، جلد ۲، صفحه ۵۲۶)

«و قال شيخنا في نهايته، و لا بأس ان يعتق ولد الزّنا.

و تحرير هذا القول على رأي شيخنا أبي جعفر، من كونه يذهب الى ان عتق الكافر جائز في الكفارات، و خصوصا من كان مظهرا للشّهادتين، و ان كان مخالفا للحق، فإنه يرى إعتاقه في غير الكفارة، فعلى هذا القول انه إذا كان مظهرا للشهادتين، فإنه يجوز إعتاقه على كراهية في ذلك، على ما قدمناه عنه في إعتاق من خالف الحق، و ان كان ما هو عليه يقتضي تكفيره، الّا انه له تحرّم بالإسلام و أحكامه تجري عليه، و ان كان غير مظهر للشهادتين، فلا يجوز إعتاقه على ما قدمناه. و الأظهر بين الطّائفة ان عتق الكافر لا يجوز، و ولد الزّنا كافر بلا خلاف بينهم.» (السرائر، جلد ۳، صفحه ۹)

وجه جمع بین این مواردی که ایشان بر کفر ولد الزنا اجماع ادعا کرده است و بین آن کلام که ایشان می‌فرمایند من در غیر از کلام سید مرتضی چنین مطلبی نیافتم روشن نیست و نمی‌توان گفت منظور ایشان در آن جمله مساله هشتصد درهم بودن دیه ولد الزنا ست چون این مساله هم در کلمات فقهاء مذکور است و عده‌ای از فقهاء به آن فتوا داده‌اند.

مطلب چهارم: مرحوم صاحب حدائق گفته‌اند برخی از اصحاب مثل صدوق و سید مرتضی و ابن ادریس به کفر ولد الزنا معتقدند و مقتضای کفر او این است که نباید بعد از مرگ بر او نماز خواند. از کلام صاحب حدائق استفاده می‌شود که ایشان در کفر و ایمان ولد الزنا متوقف است و می‌فرمایند ما در کتاب نجاسات به صورت مفصل بحث را مطرح کرده‌ایم و گفته‌ایم آنچه از اخبار استفاده می‌شود این است که ولد الزنا نه مومن است و نه کافر چون از یک طرف به نجاست او حکم شده است و اینکه دیه او، دیه یهود و نصاری است و شهادت او مسموع نیست و نمی‌تواند امام جماعت باشد و سلب این احکام با ایمان او قابل جمع نیست اما از طرف دیگر هم وقتی شهادتین را بگوید و اسلام را اظهار کند، به کفر او هم نمی‌توان حکم کرد و لذا ولد الزنا نه مومن است و نه کافر و بر این اساس وجوب نماز بر او بعد از مرگ منتفی است.

مطلب پنجم: حاجی سبزواری در شرح نبراس چیزی شبیه به کلام سید مرتضی را معتقدند یعنی خواسته‌اند کفر او را طوری توجیه کنند که با قواعد مسلم عدلیه منافات نداشته باشد. ایشان گفته است ولد الزنا کافر حقیقی است نه چون ولد الزنا کافر است بلکه چون کافر است زنا زاده متولد می‌شود. یعنی در حقیقت چون خداوند می‌داند او به اختیار کافر می‌شود او را ولد الزنا متولد می‌کند.

(فولد الزنا به) أي بالزنا (ليس كفر) حتّى يستشكل، (بل كافر في العلم منه) أى من طريق الزنا (قد ظهر)، أي ولد الزنا لم يصر كافرا لأجله، بل الكافر الأزليّ صار ولد الزنا، و أيضا ولد الزنا لم يصر جهنّميا به، بل الجهنّمي الأزليّ صار ولد الزنا، كما قلنا (و ابن الزنا ما)- نافية- (صار) بفعل الآخر (ذا جهنام)- لغة في جهنّم- (بل صار ذوها) أي ذو جهنّام (ولد الحرام).

و تفصيل الحلّ أنّ الأشياء جميعها معلومة بالعلم السابق الأزلي للّه تعالى قبل وقوعها فيما لا يزال، كيف، و هو يعلم ذاته في الأزل، و ذاته علّة العلل لجميع الأشياء، و العلم بالعلّة مستلزم للعلم بالمعلول، فكلّ روح طيّب أو خبيث معلوم بعلم الأزل و موجود في الذرّ لم يزل، كما قال عليه السّلام «خلق‌ الأرواح قبل الأجساد بألفي عام»، و لعلّ المراد ألف عام جبروتي، و ألف عام ملكوتي، و كلاهما قبل النشأة الناسوتيّة، فكلّ منها كان هناك طالبا و سائلا قابلا في هذا العالم الطبيعيّ يناسبه، و القوابل في هذا العالم أيضا تجاذبها و تقبلها على قدر استعداداتها و على حسب قابليّاتها، كما اشتهر أنّ العطيّات بقدر القابليّات، قال اللّه تعالى أَنْزَلَ مِنَ السَّمٰاءِ مٰاءً فَسٰالَتْ أَوْدِيَةٌ بِقَدَرِهٰا، فالحكيم العدل يعلّق الروح الطيّب الأزليّ بالنطفة المطهّرة التي كانت في الأصلاب الشامخة و الأرحام المطهّرة، و يعلّق الروح الخبيث الأزلي بالنطفة الخبيثة الّتي من الأصلاب الدنيّة القذرة في الأرحام النجسة الرجسة، المكوّنة على غير قانون الشرع، فالطيّبات للطيّبين و الخبيثات للخبيثين، فالكافر الأزلي و الجهنّمي السابقي في العلم القديم صار ولد الزنا، لا أن ولد الزنا صار كافرا و جهنميّا بفعل الفاجرين، حتّى يظنّ أنّه خلاف العدل، فإنّه من أسوء الظنون وَ مَا اللّٰهُ يُرِيدُ ظُلْماً لِلْعِبٰادِ.

و هذا بوجه كما أنّك تريد في الشتاء أن تبني حديقة في الربيع جامعة مشتملة على أصناف الأشجار و الرياحين، فترتّب في علمك مواضعها، و تهيّئ موادّها المستدعية لها صورها، فتسمع قصب السكّر إنّه يستدعي مادّة تستدعي الحلاوة، و تسمع الحنظل إنّه يستدعي منك مادّة مستدعية للمرارة، و تسمع آخر أنّه يستدعي الحموضة، و آخر الحرافة، و بحسب الوضع أحدها يستدعي الاستقامة، و الآخر الاستدارة، و بحسب الموضع أحدها يستدعي الصدر أو الوسط في الحديقة، و الآخر العجز، فأنت إذا جاء الوقت أعطيت الحلو مادّة مناسبة تترتّب عليها الصورة النوعيّة و الآثار المطلوبة منها، و كذا المرّ و الحريف و الحامض و غيرها، و وضعت كلّا في موضعه اللائق به، كنت حكيما عدلا لم يكن جور في مشيئتك و لا حيف في قضيّتك.

 (شرح نبراس الهدی، صفحه ۳۸۵)

مطلب ششم: عمده وجهی که می‌تواند مدرک قول به کفر ولد الزنا باشد برخی از روایات است. در توضیح آن به چند نکته باید اشاره کنیم:

اول) ممکن است برخی از ترتب آثاری که بر کفار مترتب است بر ولد الزنا، از باب ملازمه عرفی کفر او را استفاده کنند. یعنی روایتی که می‌گوید غساله ولد الزنا نجس است عرفا بر نجاست ولد الزنا دلالت می‌کند و مسلمان که نجس نیست بلکه فقط کافر نجس است پس ولد الزنا کافر است. پس بر اساس ملازمه عرفی بین حکم به نجاست او و بین کفر او چنین نظری را اختیار کنند.

یا مثلا اینکه در روایت گفته شده است دیه ولد الزنا هشتصد درهم است که این دیه کفار ذمی است. پس از ثبوت دیه کفار برای او کفر او استفاده شود.

بر این اساس ممکن است گفته شود تمام روایاتی که آثار مسلم را از ولد الزنا نفی کرده است یا آثاری که بر کفار مترتب است را بر او مترتب کرده است، دلالت التزامی عرفی بر کفر ولد الزنا دارند و با اثبات کفر او تمام آثار کفر ثابت است از جمله عدم اهلیت تصدی منصب قضا.

البته باید توجه کرد این وجه در همه نصوص و روایاتی که آثاری متفاوت از آثار مسلمین بر ولد الزنا مترتب کرده‌اند جاری نیست بلکه در خصوص آثاری است که بین آنها و کفر تلازم بین باشد مثل نجاست یا دیه. و گرنه اینکه مثلا شهادت ولد الزنا مسموع نیست، با کفر تلازمی ندارد چون شهادت خیلی از مسلمین مسموع نیست (مثل عبد و نابالغ و زن و فاسق و ...).

تمامیت این وجه متوقف بر این است که روایاتی بر نجاست او و ... دلالت کنند. لذا باید روایات را بررسی کرد.

یکی از این روایات، روایت ابن ابی یعفور است:

بَعْضُ أَصْحَابِنَا عَنِ ابْنِ جُمْهُورٍ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ الْقَاسِمِ عَنِ ابْنِ أَبِي يَعْفُورٍ عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ ع قَالَ قَالَ لَا تَغْتَسِلْ مِنَ الْبِئْرِ الَّتِي تَجْتَمِعُ فِيهَا غُسَالَةُ الْحَمَّامِ فَإِنَّ فِيهَا غُسَالَةَ وَلَدِ الزِّنَا وَ هُوَ لَا يَطْهُرُ إِلَى سَبْعَةِ آبَاءٍ وَ فِيهَا غُسَالَةَ النَّاصِبِ وَ هُوَ شَرُّهُمَا إِنَّ اللَّهَ لَمْ يَخْلُقْ خَلْقاً شَرّاً مِنَ الْكَلْبِ وَ إِنَّ النَّاصِبَ أَهْوَنُ عَلَى اللَّهِ مِنَ الْكَلْبِ قُلْتُ أَخْبِرْنِي عَنْ مَاءِ الْحَمَّامِ يَغْتَسِلُ مِنْهُ الْجُنُبُ وَ الصَّبِيُّ وَ الْيَهُودِيُّ وَ النَّصْرَانِيُّ وَ الْمَجُوسِيُّ فَقَالَ إِنَّ مَاءَ الْحَمَّامِ كَمَاءِ النَّهَرِ يُطَهِّرُ بَعْضُهُ بَعْضاً‌ (الکافی، جلد ۳، صفحه ۱۴)

به این بیان که در روایت از غسل با غساله حمام نهی شده است و آن تعلیل شده که چون در غساله حمام، غساله ولد الزنا هم هست پس این روایت بر نجاست ولد الزنا دلالت می‌کند.

اما به نظر این روایت بر نجاست ولد الزنا دلالت ندارد. اولا این روایت با روایات دیگری که اثبات می‌کند آب حمام نجس نمی‌شود چون به ماده متصل است، منافات دارد و در جمع بین این روایت و آن روایات، باید این روایت بر کراهت حمل شود.

ثانیا خود روایت در نجاست ظهور ندارد و آنچه از روایت استفاده می‌شود ارشاد به قذارت معنوی است نه ارشاد به نجاست فقهی و لذا در برخی روایات هم اشاره شده است که از آب حمام که غساله جنب از حرام یا کافر و ... در آن جمع می‌شود استفاده نکن و در آن شفاء نیست و ...

موکد آن هم این است که در همین روایت گفته شده است «وَ هُوَ لَا يَطْهُرُ إِلَى سَبْعَةِ آبَاءٍ» در حالی که مسلم است اگر ولد ولد الزنا، حلال زاده باشد محکوم به طهارت است پس اینکه در این روایت گفته شده است تا هفت پشت پاک نمی‌شود منظور طهارت معنوی و طیب مولد است.

مرحوم آقای صدر هم همین مطلب را فرموده‌اند:

«و يرد على التمسك بالرواية: ان الاستدلال على النجاسة ان كان بالنهي عن غسالة ولد الزنا، فهو انما يكون إرشادا إلى النجاسة فيما إذا لم يكن المورد معرضا عرفا و متشرعيا لاحتمال حزازة معنوية، و الا كان مجملا من هذه الناحية، و المقام من هذا القبيل. و ان كان بقوله «لا يطهر» فهو انما يدل إذا كانت الطهارة في مقابل النجاسة، لا في مقابل طيب المولد الذي هو نحو طهارة يقابلها نحو مناسب لها من القذارة، و هذا النحو من الطهارة ان لم يكن هو المنصرف في المقام فلا أقل من احتماله بنحو يوجب الإجمال، بل يشهد له قوله «لا يطهر» إلى سبعة آباء، مع وضوح عدم النجاسة بالمعني المصطلح في الولد الشرعي لابن الزنا. و مما يعزز حمل الحزازة على جهة معنوية: التعبير بالشر و الهوان في مقام المقايسة بين الناصب و ولد الزنا، أو بينه و بين الكلب.» (بحوث فی شرح العروة الوثقی، جلد ۳، صفحه ۳۰۳)

مرحوم آقای خویی هم به همین مساله معتقدند. (موسوعة الامام الخوئی، جلد ۳، صفحه ۶۶)

پس اگر این دلالت بر نجاست ولد الزنا دلالت نمی‌کند به ملازمه عرفی بر کفر او هم دلالت نخواهد کرد.

روایت دیگر:

مُحَمَّدُ بْنُ عَلِيِّ بْنِ مَحْبُوبٍ عَنْ عِدَّةٍ مِنْ أَصْحَابِنَا عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ عَبْدِ الْحَمِيدِ عَنْ حَمْزَةَ بْنِ أَحْمَدَ عَنْ أَبِي الْحَسَنِ الْأَوَّلِ ع قَالَ سَأَلْتُهُ أَوْ سَأَلَهُ غَيْرِي عَنِ الْحَمَّامِ قَالَ ادْخُلْهُ بِمِئْزَرٍ وَ غُضَّ بَصَرَكَ وَ لَا تَغْتَسِلْ مِنَ الْبِئْرِ الَّتِي يَجْتَمِعُ فِيهَا مَاءُ الْحَمَّامِ فَإِنَّهُ يَسِيلُ فِيهَا مَا يَغْتَسِلُ بِهِ الْجُنُبُ وَ وَلَدُ الزِّنَا وَ النَّاصِبُ لَنَا أَهْلَ الْبَيْتِ وَ هُوَ شَرُّهُمْ‌ (تهذیب الاحکام، جلد ۱، صفحه ۳۷۳)

این روایت هم مانند روایت قبل بر نجاست ولد الزنا دلالت نمی‌کند.

روایت سوم:

أَحْمَدُ بْنُ مُحَمَّدٍ عَنْ عَلِيِّ بْنِ الْحَكَمِ عَنْ رَجُلٍ مِنْ بَنِي هَاشِمٍ قَالَ دَخَلْتُ عَلَى جَمَاعَةٍ مِنْ بَنِي هَاشِمٍ فَسَلَّمْتُ عَلَيْهِمْ فِي بَيْتٍ مُظْلِمٍ فَقَالَ بَعْضُهُمْ سَلِّمْ عَلَى أَبِي الْحَسَنِ ع فَإِنَّهُ فِي الصَّدْرِ قَالَ فَسَلَّمْتُ عَلَيْهِ وَ جَلَسْتُ بَيْنَ يَدَيْهِ فَقُلْتُ لَهُ قَدْ أَحْبَبْتُ أَنْ أَلْقَاكَ مُنْذُ حِينٍ لِأَسْأَلَكَ عَنْ أَشْيَاءَ فَقَالَ سَلْ مَا بَدَا لَكَ قُلْتُ مَا تَقُولُ فِي الْحَمَّامِ قَالَ لَا تَدْخُلِ الْحَمَّامَ إِلَّا بِمِئْزَرٍ وَ غُضَّ بَصَرَكَ وَ لَا تَغْتَسِلْ مِنْ غُسَالَةِ مَاءِ الْحَمَّامِ فَإِنَّهُ يُغْتَسَلُ فِيهِ مِنَ الزِّنَا وَ يَغْتَسِلُ‌ فِيهِ وَلَدُ الزِّنَا وَ النَّاصِبُ لَنَا أَهْلَ الْبَيْتِ وَ هُوَ شَرُّهُمْ‌ (الکافی، جلد ۶، صفحه ۴۹۸)

این روایت هم مانند دو روایت قبل است و بر نجاست ولد الزنا دلالت نمی‌کند.

روایت چهارم:

أَحْمَدُ بْنُ إِدْرِيسَ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ أَحْمَدَ عَنْ أَيُّوبَ بْنِ نُوحٍ عَنِ الْوَشَّاءِ عَمَّنْ ذَكَرَهُ عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ ع أَنَّهُ كَرِهَ سُؤْرَ وَلَدِ الزِّنَا وَ سُؤْرَ الْيَهُودِيِّ وَ النَّصْرَانِيِّ وَ الْمُشْرِكِ وَ كُلِّ مَا خَالَفَ الْإِسْلَامَ وَ كَانَ أَشَدَّ ذَلِكَ عِنْدَهُ سُؤْرُ النَّاصِبِ‌ (الکافی، جلد ۳، صفحه ۱۱)

به این بیان که کراهت از سؤر او ملازم با نجاست او است خصوصا که در کنار سؤر یهودی و نصرانی و مشرک ذکر شده است. البته این بیان مبتنی بر این است که کراهت به معنای الزام باشد. علاوه که در نجاست یهود و نصاری هم بحث هست و عده‌ای از علماء‌ به طهارت آنها معتقدند.

مرحوم آقای صدر فرموده‌اند نهی از سؤر شخص بر نجاست فرد دلالت ندارد و از سؤر عده‌ای که حتما طاهرند نهی شده است و این نشان می‌دهد که نهی از سؤر بر اساس قذارت معنوی است.

علاوه که روایت از نظر سندی هم ضعیف است.

روایت پنجم:

مُحَمَّدُ بْنُ يَحْيَى عَنْ أَحْمَدَ بْنِ مُحَمَّدٍ عَنِ ابْنِ فَضَّالٍ عَنِ ابْنِ بُكَيْرٍ عَنْ زُرَارَةَ بْنِ أَعْيَنَ عَنْ أَبِي جَعْفَرٍ ع قَالَ سَمِعْتُهُ يَقُولُ لَا خَيْرَ فِي وَلَدِ الزِّنَا وَ لَا فِي بَشَرِهِ وَ لَا فِي شَعْرِهِ وَ لَا فِي لَحْمِهِ وَ لَا فِي دَمِهِ وَ لَا فِي شَيْ‌ءٍ مِنْهُ عَجَزَتْ عَنْهُ السَّفِينَةُ وَ قَدْ حُمِلَ فِيهَا الْكَلْبُ وَ الْخِنْزِيرُ‌ (الکافی، جلد ۵، صفحه ۳۵۵)

عَلِيُّ بْنُ إِبْرَاهِيمَ عَنْ أَبِيهِ عَنْ حَمَّادٍ عَنْ حَرِيزٍ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ مُسْلِمٍ عَنْ أَبِي جَعْفَرٍ ع قَالَ لَبَنُ الْيَهُودِيَّةِ وَ النَّصْرَانِيَّةِ وَ الْمَجُوسِيَّةِ أَحَبُّ إِلَيَّ مِنْ لَبَنِ وَلَدِ الزِّنَا وَ كَانَ لَا يَرَى بَأْساً بِلَبَنِ وَلَدِ الزِّنَا إِذَا جَعَلَ مَوْلَى الْجَارِيَةِ الَّذِي فَجَرَ بِالْجَارِيَةِ فِي حِلٍّ‌ (الکافی، جلد ۶، صفحه ۴۳)

عدم دلالت این دو روایت هم بر نجاست ولد الزنا روشن است.

دوم) وجه دیگر که از کلام مرحوم شهید صدر قابل استفاده است این است که از این روایات نه بر اساس ملازمه عرفی بلکه به ضمیمه اصل عدم تخصیص ادله این آثار در مسلمین کفر او نتیجه گرفته شود. یعنی اگر روایت گفته است دیه ولد الزنا هشتصد درهم است، چنانچه ولد الزنا مسلمان باشد، این روایت مخصص روایات دیه مسلمان است و اصل عدم تخصیص در موارد دوران بین تخصیص و تخصص اقتضاء می‌کند خروج ولد الزنا بر اساس تخصص است نه تخصیص و نتیجه آن حکم به کفر ولد الزنا ست.

این بیان ناتمام است چون بر مبنای باطلی استوار است چرا که اصل عدم تخصیص به معنای اصل عموم در جایی جاری است که در مراد شک باشد اما در جایی که مراد معلوم است و کیفیت اراده مشکوک باشد اصل عدم تخصیص جاری نخواهد بود.

به نظر ما مرحوم سید مرتضی از همین روایات نجاست او را استنباط کرده و بر اساس آن کفر را فهمیده است (یا بر اساس ملازمه عرفی یا بر اساس اصل عدم تخصیص). و از آنجا که استنباط ایشان اشتباه است همان طور که گفتیم، قول ایشان صحیح نیست و همان طور که مرحوم علامه و سایرین هم گفته‌اند ولد الزنا محکوم به اسلام است و به تبع آثار اسلام مثل طهارت هم بر او مترتب است. بله برخی آثار از او استثناء شده‌اند مثل دیه او یا عدم صلاحیت امامت جماعت و عدم صلاحیت تصدی قضا که این امور با کفر ملازم نیستند و خیلی از مسلمین هستند که احکام متفاوتی با سایرین دارند. مثلا عبد دیه او با دیه حر متفاوت است. یا شهادت او مسموع نیست و ... در حالی که اینها به معنای نفی اسلام عبد نیست.

نتیجه اینکه عمده دلیل بر اشتراط حلال زادگی در قاضی همان وجوهی بود که قبلا مطرح کردیم و کفر ولد الزنا جزو این ادله نیست.

صحیح و اعم

بحث در کلام مرحوم محقق رشتی بود. ایشان دو ثمره بین جزء مستحب و مستحب نفسی در ضمن عمل ذکر کرده بودند که یکی بحث اجرای قاعده فراغ بود و دیگری لزوم رعایت شرایط عمل در ضمن جزء مستحب است. البته مرحوم محقق رشتی گفتند رعایت شروط افعال نماز در اجزاء مستحب معتبر است اما شروط اکوان به اجزاء اختصاصی ندارد بلکه رعایت آنها در ضمن مستحبات نفسی در ضمن نماز هم معتبر است. منظور از شروط اکوان یعنی آنچه در اکوان متخلل بین افعال نماز هم شرط است مثل طهارت از حدث که حتی در ضمن اکوان متخلل بین افعال نماز هم باید باشد به خلاف طهارت خبثی که رعایت آن فقط در ضمن افعال نماز لازم است و رعایت آن در اکوان معتبر نیست. البته لزوم رعایت شروط اکوان به این معنا نیست که مستحب نفسی به آن شروط مشروط است بلکه چون آن شرط در اکوان متخلل شرط است و با زوال آن شرط، نماز باطل می‌شود و فرض این است که نماز ظرف و شرط آن مستحب نفسی است پس با فساد نماز آن مستحب نفسی نیز فاسد می‌شود.

گفتیم تا اینجای عبارت محقق رشتی، با آنچه مرحوم اصفهانی از ایشان تلقی کرده‌اند ارتباطی ندارد. اما بعد از این محقق رشتی عبارتی دارند که شاید از آن آنچه مرحوم اصفهانی فرموده‌اند استفاده شود. ایشان بر لزوم رعایت شروط افعال نماز در ضمن اجزاء مستحب مطلبی را متفرع کرده‌اند و فرموده‌اند اگر کسی جزء مستحب را از روی ریا انجام دهد نمازش باطل می‌شود.

به نظر می‌رسد در این قسمت از محقق رشتی خطایی رخ داده است. اینکه ایشان فرموده‌ است ریای در جزء مستحب نماز موجب بطلان نماز است کلام درستی نیست و از لوازم اعتبار شروط افعال نماز در اجزای مستحب این نیست که اگر آن جزء فاقد شرط بود، همه عمل باطل شود. ما گفتیم اگر قنوت فاقد شرط بود، فساد قنوت موجب فساد نماز نیست بلکه ما حتی در مورد اجزای واجب نماز هم همین مطلب را گفتیم (در مواردی که محذور دیگری مثل تکرر رکن رخ ندهد). فساد جزء واجب ملازم با فساد عمل نیست و لذا اگر فرد در هنگام قرائت فاقد شرط طهارت خبثی باشد مثلا نجاست لباسش را فراموش کرده باشد و بعد از قرائت یادش بیاید که لباسش نجس بوده است، فساد قرائتش مستلزم فساد نماز نیست بلکه اگر فرد بعد از تحصیل طهارت از خبث، می‌تواند مجدد قرائت کند و نمازش صحیح است بله اگر به همان جزء فاسد اکتفاء کند و جزء واجب را به صورت صحیح تدارک نکند، عملش فاسد است اما نه چون فساد جزء موجب فساد عمل است بلکه چون به جزء واجب عمل اخلال کرده است و گفتیم در جزء مستحب حتی در صورت عدم تدارک هم عمل فاسد نیست و اکتفای به جزء مستحب فاسد، موجب فساد عمل هم نیست چون اخلال به اجزای واجب نماز نیست و نهایتا این است که عمل فاقد مزیتی است که در صورت وجود آن جزء مستحب واجدش بود.

اما در مورد ریا قبلا هم گفتیم ریای در جزء مستحب موجب بطلان نماز است نه از این باب که مرحوم محقق اصفهانی گفتند و ظاهر کلام محقق رشتی است که فساد جزء مستحب موجب فساد عمل است بلکه چون مرجع ریای در جزء نماز (چه واجب و چه مستحب)، به ریای در نماز مشتمل بر آن جزء است یعنی اگر فرد در قرائت نماز یا قنوت نماز ریا کند، در حقیقت در آن نماز مشتمل بر قرائت یا قنوت ریا کرده است. بطلان نماز در این جا نه به خاطر فساد جزء آن است بلکه چون ریای در جزء مستلزم ریای در کل عمل است و عبادت ریایی باطل است.

به عبارت دیگر ریای در جزء عمل عقلا و تکوینا از ریای در عمل مشتمل بر آن جزء منفک نیست و لذا کسی که خشوع در قرائتش ریا می‌کند، یعنی در نماز مشتمل بر آن قرائت ریا می‌کند و لذا نمازش باطل است اما ریای در مستحب نفسی در ضمن آن عمل این طور نیست. کسی که در نگاه نکردن به نامحرم در هنگام نماز ریا می‌کند به معنای ریای در نماز نیست همان طور که ریای در نگاه نکردن به نامحرم در غیر نماز ارتباطی با ریای در نماز ندارد.

بنابراین اینکه ریای در جزء مستحب موجب بطلان عبادت است حرف درستی است اما ربطی به این ندارد که فساد جزء مستلزم فساد عبادت است.

ما به دو ثمره دیگر غیر از آنچه در کلام محقق رشتی ذکر شده است برای تفاوت بین جزء مستحب و مستحب نفسی در ضمن عمل، اشاره می‌کنیم:

اول: فساد جزء مستحب ممکن است موجب بطلان عمل شود نه به خاطر اینکه فساد جزء مستحب مستلزم فساد عمل است بلکه به این جهت که اگر شروط افعال نماز در اجزای مستحب رعایت نشود (ظاهر ادله شروط این است که رعایت آنها در ضمن افعال و اجزای نماز لازم است چه اجزای واجب و چه مستحب) و مکلف آن جزء مستحب را بدون شرط انجام دهد، جزء مستحب فاسد خواهد بود و در این صورت ممکن است مصداق زیادی عمدی در نماز باشد که این (زیادی عمدی) موجب فساد عمل است. پس اگر فرد قنوت فاقد شرط و فاسد را به عنوان جزء نماز انجام دهد مصداق زیادی در نماز است و موجب فساد عمل است. اما اگر عمل مستحب نفسی در ضمن نماز باشد، فسادش موجب فساد عمل نیست چون زیادی در نماز صدق نمی‌کند چرا که زیادی در جایی صادق است که فرد عمل را به عنوان جزء نماز انجام دهد و مستحب نفسی در ضمن عمل به عنوان جزء آن عمل اتیان نمی‌شود. البته این ثمره در اعمالی است که زیاده عمدی در آنها موجب بطلان عمل باشد مثل نماز واجب اما اگر از اعمالی باشد که زیادی عمدی در آنها موجب بطلان عمل نباشد مثل نماز مستحب، فساد جزء مستحب حتی اگر مصداق زیادی در نماز هم باشد موجب بطلان نماز نیست.

دوم: لزوم رعایت شروط افعال نماز در اجزاء مستحب و عدم لزوم رعایت آنها در مستحبات نفسی در ضمن عمل باعث می‌شود اگر فرد در ضمن جزء مستحب فاقد شرایط باشد جزء فاسد باشد و فساد جزء می‌تواند موجب فساد عمل باشد چرا که ممکن است مصداق تخلل کلامی آدمی باشد (در عباداتی که تخلل کلام آدمی در آنها مبطل است) مثلا سلام اول نماز که همان جمله «السلام علیک ایها النبی و رحمة الله و برکاته» است اگر جزء مستحب نماز باشد رعایت شروط افعال نماز مثل طهارت خبثی در آن لازم است و اگر مکلف بدون طهارت خبثی آن را اتیان کند، جزء فاسد خواهد بود و نماز هم فاسد می‌شود نه چون فساد جزء مستلزم فساد عبادت است بلکه چون فساد این جزء موجب می‌شود مصداق کلام آدمی باشد و تخلل کلام آدمی مبطل نماز است. اما اگر سلام را مستحب نفسی در ضمن نماز بدانیم عدم رعایت طهارت خبثی موجب بطلان آن نیست و چون ظرف این عمل مستحب در نماز است وقوع آن در نماز مصداق تخلل کلام آدمی که مبطل نماز باشد نیست بلکه کلام آدمی است که به انجام آن در نماز اذن داده شده است مثل جواب سلام که در نماز که با اینکه کلام آدمی است اما مبطل نماز نیست.

این دو ثمره هم با آنچه مرحوم محقق اصفهانی گفتند ارتباط ندارد یعنی این طور نیست که فساد جزء مستحب موجب فساد عبادت باشد بلکه گاهی اوقات فساد جزء مستلزم اخلال به برخی شروط معتبر در نماز است. یعنی چه مساله ریای در جزء مستحب و چه مساله زیادی عمدی محسوب شدن جزء فاسد و چه مساله کلام آدمی بودن آن، همه بر اساس اشتراط این امور در نماز است و فساد جزء مستلزم اخلال به این شروط است نه اینکه فساد جزء موجب فساد عمل باشد.

بحث بعدی اشتراک لفظی است که در حقیقت مقدمه بحث از جواز استعمال لفظ در اکثر از معنای واحد و عدم جواز آن است.

شرایط قاضی: حلال زادگی

استدلال عمده ما بر اشتراط حلال زادگی در قاضی، فحوای ادله رد شهادت ولد الزنا ست و گفتیم حتی اطلاق عدم اهلیت او برای امامت بعید نیست و قضا هم مصداقی از امامت است.

در مساله اگر چه اجماع ادعا شده است اما اگر هم اجماعی باشد مدرکی است و حتی مثل صاحب جواهر هم به وجود چنین اجماعی خیلی اعتنا نکردند.

روایت صحیح دیگری در بحث نماز جماعت نقل شده است که می‌تواند در اینجا هم مورد استدلال قرار بگیرد.

جَمَاعَةٌ عَنْ أَحْمَدَ بْنِ مُحَمَّدٍ عَنِ الْحُسَيْنِ بْنِ سَعِيدٍ عَنْ فَضَالَةَ بْنِ أَيُّوبَ عَنِ الْحُسَيْنِ بْنِ عُثْمَانَ عَنِ ابْنِ مُسْكَانَ عَنْ أَبِي بَصِيرٍ عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ ع قَالَ خَمْسَةٌ لَا يَؤُمُّونَ النَّاسَ عَلَى كُلِّ حَالٍ الْمَجْذُومُ وَ الْأَبْرَصُ وَ الْمَجْنُونُ وَ وَلَدُ الزِّنَا وَ الْأَعْرَابِيُّ‌ (الکافی، جلد ۳، صفحه ۳۷۵)

اگر منظور از امامت در این روایت همان امامت جماعت باشد، استدلال به این روایت باید بر اساس همان اولویت و فحوی باشد که در کلمات علماء مذکور است اما بعید نیست گفته شود این جمله اطلاق دارد و شامل هر نوع امامت از جمله امامت قضایی هم می‌شود و اطلاق امام بر قاضی بعید نیست بلکه در محاورات عرفی امر شایعی است و امامت فردی مثل قاضی به مراتب بیش از امامت امام جماعت است و الزامی نبودن این نهی در مورد برخی از آن پنج گروه با الزامی بودن آن در مورد ولد الزنا منافات ندارد علاوه که در مثل مجنون هم الزامی است. البته ظاهر مرحوم کلینی این است که از این حدیث کراهت استفاده کرده‌اند و لذا این چنین تعبیر کرده‌اند: «بَابُ مَنْ تُكْرَهُ الصَّلَاةُ خَلْفَهُ». در هر حال در هر موردی که بر جواز امامتش دلیل داشته باشیم این نهی بر کراهت حمل می‌شود و هر موردی که جواز امامتش دلیل نداشته باشد به همان ظاهر دلیل که نهی الزامی است اخذ می‌شود و این از موارد استعمال لفظ در اکثر از معنای واحد نیست چون دلیل جواز امامت برخی از آن افراد، مراد استعمالی این روایت را تغییر نمی‌دهد بلکه مراد جدی را کشف می‌کند و گرنه مراد استعمالی در این روایت همان نهی الزامی است و استعمال آن در گروه‌هایی که امامتشان جایز است به داعی مبالغه بوده است.

گفتیم ظاهر کلام صاحب جواهر تشکیک در رد شهادت ولد الزنا و عدم جواز امامت جماعت توسط او است اما خود ایشان در بحث شهادات، عدم مقبولیت شهادت ولد الزنا را امر مفروغ و مسلمی دانسته‌اند و حتی تفصیل مذکور در برخی روایات (بین امور جلیل و حقیر) را هم رد کرده‌اند و آن را بر تقیه حمل کرده‌اند و حتی از کلام شهید ثانی که به پذیرش شهادت ولد الزنا متمایل است تعجب کرده است. همان طور که از توجیهی که برای کلام شیخ طوسی ذکر کرده است متعجبند.

مرحوم شیخ فرموده‌اند: «شهادة ولد الزنا إذا كان عدلا مقبولة عند قوم في الزنا‌ و في غيره، و هو قوى لكن أخبار أصحابنا يدل على أنه لا يقبل شهادته و كذلك كل من أتى معصية فحد فيها ثم تاب و أصلح فشهد بها قبلت، و قال بعضهم لا تقبل شهادة ولد الزنا، و كل من حد في معصية لا أقبل شهادته بها كالزاني و القاذف و شارب الخمر، متى حد واحد منهم بشي‌ء من هذا ثم شهد به، لم تقبل شهادته، و الأول مذهبنا.» (المبسوط، جلد ۸، صفحه ۲۲۸)

مرحوم شهید ثانی فرموده‌اند اینکه شیخ قول به پذیرش شهادت ولد الزنا را معارض با اخبار می‌داند دلیل بر این نیست که ایشان قول به پذیرش شهادت او را (که گفتند این قول قوی است) نپذیرفته است بلکه می‌توان اخبار را کنار گذاشت و وجه عدول از اخبار هم واضح است چون عموم ادله کتاب و سنت بر قبول شهادت ولد الزنای عادل دلالت دارند و لذا اکثر اهل سنت به قبول شهادت ولد الزنا معتقدند.

مرحوم صاحب جواهر توجیه ایشان را رد کرده است و فرموده است اعتقاد عامه به پذیرش شهادت ولد الزنا نشانه بطلان این قول است نه اینکه موید آن باشد.

به نظر ما اگر بنابر توجیه کلام شیخ باشد می‌توان گفت شیخ در اعتبار روایات شک داشته‌اند چون از برخی روایات استفاده می‌شود که رد شهادت ولد الزنا به خاطر خبث ذاتی او است و این با مبانی عدلیه ناسازگار است.

اما این توجیه هم قابل پذیرش نیست چون نهایت این است که دلیل رد شهادت ولد الزنا خبث ذاتی او نیست اما اینکه به خاطر روایات صریح در عدم حجیت شهادت او، شهادتش پذیرفته نشود مشکلی ندارد.

نکته دیگر اینکه در روایت قرب الاسناد مطابق آنچه صاحب وسائل نقل کرده‌اند پذیرش شهادت ولد الزنا ذکر شده بود ولی اهلیت امامت جماعت او نفی شده است و برخی از کتب دیگر نیز مطابق با همین نقل شده است اما در این روایت در قرب الاسناد، عدم پذیرش شهادت ولد الزنا آمده است علاوه که روایت در مسائل علی بن جعفر بر خلاف نقل صاحب وسائل آمده است و لذا وقوع سهو در نقل این روایت ممکن است و نمی‌توان به آن اعتماد کرد تا نیازمند به حمل بر تقیه و ... باشیم هر چند اگر هم ثابت باشد حمل آن بر تقیه بعید نیست چون بین این روایت و سایر روایاتی که پذیرش شهادت را نفی می‌کرد جمع دلالی ممکن نیست.

وجه دیگری که برای اثبات اشتراط طهارت مولد در قاضی بیان شده است، استدلال به کفر ولد الزنا ست. اما ما این مبنا را غلط می‌دانیم و این نظر با مبانی عدلیه ناسازگار است و لذا هر چند در کلام برخی بزرگان آمده است و حتی در برخی روایات هم منقول است، اما خلاف عقل است و با قواعد مسلم نقلی هم منافات دارد. اینکه پدر و مادر گناهی کرده باشند و به خاطر گناهان آنها، فرزند به کفر محکوم باشد حتما غلط است. بله اینکه ولد الزنا از برخی مناصب محروم باشد اشکالی ندارد اما اینکه به کفر محکوم باشد و راه هدایت و اسلام برای او بسته باشد قابل التزام نیست.

در کلام برخی مثل ابن ادریس بر کفر ولد الزنا اجماع ادعا کرده است و مرحوم علامه در رد او فرموده است: «و أي إجماع حصل على كفر ولد الزنا، بل أيّ دليل دلّ على ذلك.» (مختلف الشیعة، جلد ۲، صفحه ۲۹۹)

و رد این نظر در موارد متعددی در کلام مرحوم علامه و دیگران مذکور است.

در هر حال این حرف قابل التزام نیست و حرف غلطی است و هم خلاف عقل است و هم خلاف قواعد و ضوابط مسلم نقلی و حتی دلالت آنچه به عنوان دلیل بر کفر ولد الزنا مطرح شده است نیز ناتمام است و تعابیری مثل اینکه ولد الزنا از کافر هم بدتر است و ... بر اینکه او بالفعل به کفر محکوم است دلالت نمی‌کند.

در هر حال اشتراط طهارت مولد در قضا تمام است به همان بیانی که گذشت.

شرط بعدی عدالت است و فاسق اهلیت تصدی منصب قضا را ندارد.

مرحوم آقای خویی بین قاضی تحکیم و قاضی منصوب تفاوت قائل شده‌اند و فرموده‌اند در قاضی تحکیم شرط است که قاضی فاسق نباشد نه اینکه عادل باشد اما قاضی منصوب عدالت شرط است چون ایشان در قاضی تحکیم اطلاق ادله لفظی را قبول دارد که از آن فاسق خارج شده است اما در قاضی منصوب چون اطلاق ادله لفظی را قبول ندارند هر شرطی که اشتراطش در نفوذ حکم محتمل باشد لازم است چون اصل عدم نفوذ قضا ست مگر اینکه خلاف آن اثبات شود. ثمره آنها در جریان اصل عملی است چون اگر شرط عدم فسق باشد، اصل می‌تواند آن را اثبات کند اما اگر عدالت شرط باشد با اصل عدم ازلی قابل اثبات نیست.

البته ایشان در نهایت فرموده‌اند در قاضی منصوب نیز عدالت لازم نیست بلکه عدم فسق کافی است چون اشتراط عدالت موجب اختلال نظام است چرا که احراز عدالت بسیار سخت است و به اختلال نظام منتهی می‌شود.

صحیح و اعم

مرحوم اصفهانی از برخی اعلام دو ثمره‌ برای اینکه چیزی جزء مستحب عمل باشد یا اینکه مطلوب نفسی در ضمن عمل باشد نقل کردند و به آنها اشکال کردند.

یکی از آن ثمرات سرایت فساد جزء مستحب به همه عبادت است به خلاف فساد مطلوب نفسی مستقل و دیگری عدم جریان قاعده فراغ در جزء مستحب به خلاف مطلوب نفسی مستقل.

گفته شده این کلام مرحوم اصفهانی ناظر به کلام محقق رشتی است. چنانچه مرحوم اصفهانی در این عبارت ناظر به کلام محقق رشتی باشند، در تلقی و فهم مطلب محقق رشتی دچار اشتباه شده‌اند. البته مرحوم اصفهانی فرموده‌اند «و لغير واحد من الأعلام كلام في المقام» که ظاهر آن این است که عده‌ای از علماء این ثمرات را ذکر کرده‌اند اما ظاهرا مرحوم محقق رشتی جزو آن عده منظور مرحوم اصفهانی است.

در هر حال آنچه منظور مرحوم محقق رشتی است این است که جزء مستحب مشروط به شرایط آن عبادت است یعنی اگر نماز مشروط به طهارت از خبث است، همان طور که در اجزاء واجب آن باید این شرط وجود داشته باشد در اجزاء مستحب نیز این شرط باید وجود داشته باشد و همان طور که اخلال به شرط طهارت در هر کدام از اجزاء واجب، باعث بطلان آن جزء است، اخلال به این شرط در اجزاء مستحب موجب بطلان آن خواهد بود. همان طور که در هنگام رکوع باید مصلی از خبث طاهر باشد، در هنگام قنوت هم همین طور است و اگر در هنگام قنوت طهارت از خبث نداشته باشد قنوت باطل است نه اینکه همه عبادت فاسد می‌شود (که مرحوم اصفهانی تلقی کرده‌اند) اما اینکه فساد جزء مستحب به تمام عبادت سرایت می‌کند منظور محقق رشتی نیست همان طور که معلوم نیست فساد اجزاء واجب موجب فساد همه عبادت شود مثلا اگر مکلف در هنگام قرائت بخشی از فاتحة طهارت خبثی نداشته باشد، آن جزء فاسد است اما فساد آن موجب بطلان عمل نیست بلکه مکلف می‌تواند لباس نجس را از خودش جدا کند و آن قسمت از فاتحه را مجددا می‌خواند و نمازش هم صحیح است. بله اگر بر جزء فاسد اقتصار کند، همه عبادت محکوم به بطلان است چون عمل فاقد جزء بوده است نه اینکه فساد آن جزء موجب فساد عبادت شده است بلکه اخلال به آن جزء موجب فساد عمل است. اما در جزء مستحب، چون مستحب است اخلال به آن موجب بطلان عمل نخواهد بود و لذا اگر فرد در هنگام قنوت، طهارت خبثی نداشته باشد، قنوتش فاسد است اما اگر قنوت را تکرار نکند عملش باطل نیست.

در اینجا مناسب است کلام مرحوم محقق رشتی را توضیح دهیم چون در کلام ایشان مطالب مفیدی وجود دارد. مرحوم آخوند بعد از ذکر اجزاء و شرایطی که مقوم ماهیت هستند به اجزاء و شرایطی اشاره کردند که جزو مشخصات فرد و طبیعت هستند نه اینکه اجزاء و شرایط مقوم ماهیت باشند که از آنها به اجزاء مستحب تعبیر می‌کنند. و بعد به مستحبات نفسی که عمل و ماهیت ظرف آن است اشاره کردند و فرمودند این جزئی که مستحب نفسی است هیچ دخالت در عمل ندارد و موجب مزیت یا نقص در آن عمل نمی‌شود همان طور که اگر در غیر ظرف این عمل هم مطلوب بود نقشی در ایجاد مزیت یا نقص در عمل نداشت مثلا دعا در حال نماز مستحب است به این معنا که مخل به نماز نیست اما عملی مطلوب در ضمن نماز است که اگر در غیر نماز هم واقع شود باز هم مطلوب است و وجود آن در نماز باعث مزیت نماز نیست.

مرحوم محقق رشتی فرموده‌اند اجزاء مستحب سه قسم است:

«و هو أنّ الأجزاء المستحبة على ضروب ثلاثة (أحدها) أن يكون مستحبّا نفسيّا في جميع الأحوالات الّتي منها حال الاشتغال بالصّلاة و ذلك كتلاوة القرآن و الذّكر و نحوها من الأمور الّتي ثبت حسنها على كلّ حال و هذا القسم في الحقيقة خارج عن حدّ الجزء و تسميته جزءا للصّلاة مبني على التوسّع و المسامحة و التشبيه»

عمل در همه احوال مستحب نفسی باشد از جمله در حال نماز البته مثال‌هایی که ایشان بیان کرده‌اند مثل ذکر و تلاوت قرآن مجرد فرض است وگرنه ذکر در نماز موجب مزیت در نماز است و لذا جزو اجزاء مستحبی هستند مثل قنوت و لذا در روایت آمده است:

مُحَمَّدُ بْنُ يَحْيَى عَنْ أَحْمَدَ بْنِ مُحَمَّدٍ عَنِ الْحُسَيْنِ بْنِ سَعِيدٍ عَنْ فَضَالَةَ بْنِ أَيُّوبَ عَنِ الْحُسَيْنِ بْنِ عُثْمَانَ عَنِ ابْنِ مُسْكَانَ عَنِ الْحَلَبِيِّ قَالَ قَالَ لِي أَبُو عَبْدِ اللَّهِ ع‌ كُلُّ مَا ذَكَرْتَ اللَّهَ بِهِ وَ النَّبِيَّ ص فَهُوَ مِنَ الصَّلَاةِ ... ( الکافی، جلد ۳، صفحه ۳۳۷)

قسم دوم آنچه مستحب نفسی است اما ظرف آن مثلا نماز است و موجب مزیت در نماز هم نمی‌شود. یعنی این عمل در ضمن نماز مطلوبیت خاصی دارد حال اینکه خارج از نماز هم مطلوب عام داشته باشد یا نه. پس در این قسم، عمل مستحب نفسی مشروط به نماز است نه اینکه نماز به واسطه آن عنوانی پیدا کند و مزیتی در آن ایجاد شود.

«و الثّاني أن يكون مستحبّا نفسيّا في حال الصّلاة سواء كان مستحبّا في خارجها أيضا أم لا و المراد باستحبابه النّفسي أنّ الرّجحان الشّرعي إنّما ثبت له في حال الصّلاة بحيث يكون الاشتغال بالصّلاة مقدّمة للتوصّل إليه و هذا مثل الصّلاة على النبي صلى اللَّه عليه و آله بعد الركوع و السّجود فإنّها في جميع الأحوال مستحبة إلا أنّ استحبابها في أثناء العبادة الصلاة آكد و أرجح منه في غيرها و هذا الاستحباب يسري إلى الكلّ المشتمل عليها مقدّمة فتكون الصّلاة المشتملة عليها مستحبّة غيرية و هو لا ينافي وجوبه التخييري لأنّ الوجوب التخييري يجتمع مع الاستحباب العيني كما تحقق في محلّه أمّا الأجزاء الواجبة فهي لا تتصف بالاستصحاب الغيري لاتصافها بالوجوب العيني الغيري و قد تقرر أن الوجوب العيني لا يجامع سائر الأحكام و لو الاستحباب»

مثل صلوات برای پیامبر صلی الله علیه و آله بعد از ذکر رکوع و سجده که مطلوبیت نفسی خاصی دارد علاوه بر آن مطلوبیت عامی که دارد. صلوات در این حالت ارجح از صلوات در غیر آن حالت است. پس در حقیقت نماز به نسبت آن مطلوبیت خاص، مطلوبیت غیری پیدا می‌کند.

قسم اول و دوم هر دو مستحب نفسی هستند نه اینکه جزء مستحب عمل باشند اما قسم سوم آن اموری هستند که به واسطه وجود آنها مزیتی در عمل ایجاد می‌شود. مثلا رفع دو دست در حال تکبیر، جزء مستحب نماز است که به واسطه آن نماز دارای مزیت می‌شود.

«و الثالث أن يكون مستحبّا غيريّا لمستحب نفسي كرفع اليدين في حال التكبير مثلا فإنّه جزء مستحب و معنى كونه كذلك أنّ الصّلاة المشتملة عليه مستحب فيستحبّ حينئذ مقدّمة لحصول تلك الصّلاة»

پس خود این عمل مطلوب غیری به نسبت نماز است یعنی عکس آنچه در صورت دوم گفتیم.

«فهذا و السّابق متعاكسان من حيث الغيرية و النفسيّة لأنّ الاستحباب في القسم الأول عارض لنفس الجزء أصالة و عروضه للكلّ المشتمل عليه عروض غيري تبعي بخلافه في هذا القسم فإنّ الاستحباب النّفسي فيه عارض في الحقيقة للكلّ و عروضه للجزء عروض غيري»

در قسم دوم نماز مستحب غیری برای آن مستحب نفسی بود اما در این قسم این عمل مستحب غیری برای نماز است.

سپس فرموده‌اند قسم دوم و سوم ممکن است در برخی احکام دیگر هم تفاوت داشته باشند.

«و ربما يختلفان في بعض الأحكام مثلا إذا قلنا بأنّ التّسليم مستحب و أن استحبابه من قبيل الأوّل لغي الشكوك الواقعة في حال التّسليم لأنّها شكوك قد عرضت بعد الفراغ عن الصّلاة و لو قلنا أنّه من قبيل الثاني وجب العمل بمقتضاها لأنّها شكوك في حال الصّلاة على هذا التقدير»

مثلا اگر تسلیم در نماز مستحب باشد (منظور اصل سلام نیست که جزء واجب نماز است بلکه منظور مقدار بعد از سلام واجب است مثلا اگر ذکر «السلام علینا و علی عبادالله الصالحین» را به عنوان مقدار واجب کافی بدانیم، بعد از آن یعنی «السلام علیکم و رحمة الله و برکاته» سلام مستحب است) اگر از قبیل مستحب نفسی باشد که ظرف آن نماز است، در این صورت اگر در هنگام خواندن این سلام، در نماز شک کند، شک بعد از فراغ است چون این سلام، جزء نماز نیست بلکه یک مستحب نفسی است که ظرف آن نماز است، مثل سه تکبیر بعد از سلام.

اما اگر از قبیل جزء مستحب نماز باشد (مثل قنوت) شک در نماز در حین آن، شک بعد از فراغ نیست بلکه باید به شک اعتناء کند.

سپس ایشان گفته‌اند چه بسا در موارد تخییر بین قصر و اتمام، رکعت سوم و چهارم از قبیل مطلوب نفسی که ظرف آن نماز است،‌ باشند.

«و ربما يجعل الركعتان الأخيرتان من التمام في مواضع التخيير بين القصر و الإتمام من القسم الأول و يلزمه حينئذ عدم جواز اختيار التمام في تلك المواضع لمن عليه فريضة بناء على عدم جواز فعل النافلة لمن كان عليه فريضة (قال) في محكي المنتهى من كان عليه فريضة لا يجوز له الإتمام في مواضع التخيير لأنّه لا صلاة لمن عليه الفريضة (قلت) و هو جيّد بناء على كون الركعتين الأخيرتين مستحبة مستقلّة لعدم توقف صدق النافلة على الافتتاح بالتكبير مستقلاّ و أمّا على تقدير كونهما من القسم الثاني على أن يكون الرجحان ثابتا للإتمام نفسا و يكون عروضه للركعتين عروضا غيريّا ففي ما ذكره إشكال أو منع واضح لأنّ الاشتغال بالفريضة لا يمنع عن فعل مستحبّات الصّلاة كالأذان و الإقامة و القنوت و نحوها ممّا هو مستحبّ غيري بمعنى كونه مقدمة لوجود الكلّ الّذي هو أفضل الفردين كالصّلاة المتعقبة للإقامة مثلا»

ثمره آن هم اینجا ظاهر می‌شود که اگر بپذیریم که کسی که نماز واجب بر عهده دارد نمی‌تواند نماز مستحب بخواند، کسی نماز قضای واجب دارد، نمی‌تواند در این موارد (تخییر بین قصر و اتمام) نماز را به صورت تمام بخواند چون رکعت سوم و چهارم نافله محسوب می‌شوند و مستحب نفسی هستند و فرض این است که کسی که نماز فریضه بر عهده دارد حق ندارد نماز نافله بخواند. پس برای مسافری که نماز قضا دارد، در این مکان‌ها هم قصر متعین است.

اما اگر رکعت سوم و چهارم را مطلوب نفسی ندانیم بلکه جزء مستحب نماز بدانیم در این صورت کسی هم که قضای نماز فریضه بر عهده او است می‌تواند در این اماکن نماز را تمام بخواند چون این دو رکعت، نافله محسوب نمی‌شوند بلکه از قبیل مستحبات نماز هستند. و بعد کلامی را از علامه نقل می‌کنند که برای کسی که نماز قضا دارد در اماکن تخییر نمی‌تواند نماز کامل بخواند و می‌فرمایند این حرف فقط در صورتی صحیح است که ما دو رکعت سوم و چهارم را در این موارد از قبیل مستحب نفسی بدانیم که ظرف آن نماز است و گرنه حرف ایشان صحیح نیست.

و چون اینجا بحث فقه نیست ما متعرض این بحث نمی‌شویم و گرنه چه بسا بتوان کلام مرحوم علامه را حتی بر فرض جزء مستحب بودن رکعت سوم و چهارم هم توجیه کرد به این بیان که اطلاق دلیل عدم جواز نماز نافله برای کسی که فریضه بر عهده او است هم شامل نوافل مستقل می‌شود و هم شامل نماز مستحبی که جزء عمل واجب محسوب می‌شوند و بین قنوت و این دو رکعت فرق هست، چون بر رکوع نماز نافله صدق نمی‌کند اما بر این دو رکعت، حتی اگر جزء مستحب نماز هم باشند، نماز نافله صدق می‌کند.

بعد فرموده‌اند ثمره دیگر این است که اگر شیء جزء مستحب عمل باشد رعایت شرایط عبادت در آن هم لازم است و گرنه لازم نیست و این با آنچه مرحوم اصفهانی فرمودند خیلی متفاوت است.

«و ربما تظهر الثمرة بين القسمين أيضا في شروط أفعال الصّلاة دون الأكوان فيجب مراعاتها في الجزء المستحبّ إذا كان من القسم الثاني لكونه فعلا من أفعال الصّلاة و جزءا من أجزائها و لا يجب إذا كان من القسم الأول لكونه فعلا أجنبيا غير متقوم به الهيئة الوجوبية و لا الهيئة الاستحبابية فلا وجه لمراعاتها فيها»

و بعد می‌فرمایند این قسم اصلا نه جزء واجب است و نه جزء مستحب است بلکه عمل مستحب مستقل است که ظرف آن عمل دیگری است.

«و من هنا يظهر أن تسمية ذلك القسم جزءا مسامحة لأنه ليس مقوّما للفرد الواجب و لا للفرد المستحب لأنّ الفرد حينئذ مقدّمة لوجوده لا أنه متقوم به فتدبّر»

سپس فرموده‌اند هر کس رعایت شرایط افعال واجب را در اجزاء مستحب هم لازم می‌داند باید دقت کند تا بفهمد آیا این عمل جزء مستحب است (تا رعایت شروط نماز در آن لازم باشد) یا عمل مستحب نفسی در ضمن نماز است (تا رعایت شروط نماز در آن لازم نباشد.

«و على ذلك فمن يقول بوجوب مراعاة شرائط الأفعال الواجبة في الأجزاء المستحبة أيضا حتى أنه لو أتى بالجزء المستحبّ رياء بطل صلاته فعليه الفرق بين الأجزاء المستحبة و عدم اطّراد القول به في سائر المستحبات و هذا مبني على إشباع التأمّل في تمييز كون الجزء من أي القسمين بعد معرفة أنّ الشرط من شروط الأفعال لا الأكوان إذ الخطب في شروط الأكوان سهل لاقتضاء الإخلال بها فساد العبادة في القسمين كما لا يخفى هذا ثم إنّه لو شكّ في كون الشي‏ء شرطا للعبادة أو جزءا لزم التوقف على المذهبين و الرجوع في الأحكام الثابتة للشرائط أو الأجزاء إلى الأصول فيدفع احتمال اعتبار قصد القربة الثابت لأجزاء العبادة بأصل البراءة و اللّه الهادي»

آنچه موجب اشتباه مرحوم اصفهانی شده است همین قسمت از کلام مرحوم رشتی است که ایشان گمان کرده است منظور مرحوم رشتی این است که بطلان جزء مستحب موجب بطلان نماز است در حالی که منظور ایشان اعتبار شروط نماز در جزء مستحب است به خلاف مستحبات مستقل.

و اینکه ایشان گفته است «لو أتى بالجزء المستحبّ رياء بطل صلاته» ارتباطی به آنچه ایشان گفته‌اند ندارد به نکته‌ای که خواهد آمد.

شرایط قاضی: حلال زادگی

گفتیم دلیل بر اشتراط ایمان در قاضی، نصوص و روایاتی است که از رجوع به قضات مخالف و قضات جور نهی شده است و گفته شده است باید به کسی از خودتان (شیعه) رجوع کنید.

برخی گفته‌اند این روایات ناظر به این است که قاضی از قبل جائر منصوب نباشد و به کسی که از قبل جائر منصوب است نباید رجوع کرد حتی اگر شیعه باشد. به عبارت دیگر آنچه از این روایات استفاده می‌شود اشتراط عدم نصب از طرف سلطان جور است نه اینکه قاضی باید مومن باشد.

عرض ما این است که از این روایات علاوه بر اینکه استفاده می‌شود قاضی نباید منصوب از طرف سلطان جور باشد، باید مومن هم باشد چون تعبیر «من کان منکم» شامل قاضی غیر مومن نمی‌شود و کسی که مومن نباشد قضای او مشروع نیست. علاوه که از عدم مشروعیت رجوع به قضات جور می‌توان استفاده کرد هر کسی واجد شرایطی که در ادامه ذکر شده است نباشد، نباید به آن رجوع کرد در حقیقت آنچه از این روایات استفاده می‌شود این است که قاضی منحصر در فردی است که شرایط مذکور در روایت را داشته باشد و غیر آن مشمول همان عنوان طاغوت است.

شرط بعدی که در کلمات فقهاء ذکر شده است طهارت مولد یا همان حلال زادگی است و قضای کسی که ولد الزنا باشد نافذ نیست.

مرحوم محقق می‌فرمایند: «و لا ينعقد القضاء لولد الزنى مع تحقق حاله كما لا تصح إمامته و لا شهادته في الأشياء الجليلة» (شرائع الاسلام، جلد ۴، صفحه ۵۹)

منظور از «مع تحقق حاله» کسی است که حلال زاده نبودن او معلوم باشد و ثابت شده باشد و گرنه در صورت شک، مقتضای قاعده فراش حکم به لحوق و طهارت مولد است. البته اینکه منظور محقق از ذکر این قید، بیان حکم واقعی است یا ظاهری معلوم نیست. یعنی آیا ایشان می‌خواهند بگویند آنکه حق قضاوت ندارد ولد الزنای معلوم الحال است اما ولد الزنای واقعی که حال او معلوم نباشد قضاوتش جایز است و واقعا نافذ است چرا که بر عدم نفوذ قضای ولد الزنای واقعی دلیلی نداریم و دلیل فقط عدم نفوذ قضای ولد الزنای معلوم الحال را ثابت می‌کند. به عبارت دیگر قضای ولد الزنای واقعی که معلوم الحال نیست واقعا نافذ است و قضای ولد الزنای معلوم الحال واقعا نافذ نیست.

یا اینکه از باب اماره و حکم ظاهری گفته‌اند یعنی در مواردی که حرام زاده بودنش معلوم باشد بر عدم نفوذ قضای او دلیل داریم اما اگر معلوم نباشد ظاهرا قضای او نافذ است چون ظاهر مقتضی لحوق او به فراش و حلال زاده بودن او است. به عبارت دیگر قضای ولد الزنا واقعا نافذ نیست چه حال او معلوم باشد و چه نباشد، اما اگر حال او معلوم نباشد مقتضای قاعده فراش، لحوق او و نفوذ قضای او است ظاهرا.

مرحوم محقق امامت و شهادت در اشیاء جلیله را هم بر قضا عطف کرده است و مرحوم صاحب جواهر شهادت او را مطلقا نافذ ندانسته است.

مرحوم آقای خویی برای اشتراط حلال زاده بودن در قاضی به انصراف استدلال کرده‌اند. یعنی ادله نصب قضات منصرف از کسانی است که حلال زاده نباشند. و شاید این تعریض به مرحوم صاحب جواهر و امثال ایشان است که فرموده‌اند مقتضای اطلاقات نصب قاضی شمول ولد الزنا است و اینکه وصف طهارت مولد برای قاضی ذکر نشده است و لذا مقتضای این اطلاقات این است که کسی که حلال زاده هم نیست منصوب است و لذا اثبات این شرط، از باب تخصیص اطلاقات ادله قضا ست.

مرحوم آقای خویی با ادعای انصراف می‌فرمایند اصلا اطلاقی نسبت به نصب ولد الزنا نداریم و بعد هم در مساله عدم اختلاف را ادعا کرده‌اند در حالی که مرحوم صاحب جواهر خودشان در مساله اجماع ادعا نکرده‌اند بلکه عمده دلیل را اجماع محکی از دیگران دانسته‌اند و چه بسا از مجموع کلام صاحب جواهر استفاده شود که اشتراط حلال زادگی برای ایشان خیلی مسلم نبوده است.

البته مرحوم آقای خویی بحث انصراف را در ضمن شرایط قاضی تحکیم مطرح کرده‌اند اما در ضمن بحث از شرایط قاضی منصوب چون از نظر ایشان ادله نصب اطلاق ندارند برای اشتراط هر مساله‌ای صرف احتمال را کافی می‌دانند چون روایاتی که دیگران جزو ادله نصب شمرده‌اند مرحوم آقای خویی قبول ندارند و برخی را ضعیف السند می‌دانند و برخی دیگر را مربوط به قاضی تحکیم دانسته‌اند.

پس از نظر ایشان دلیل اشتراط حلال زادگی در قاضی منصوب اصل است چون عمومات و اطلاقات از ولد الزنا منصرف است اصل معارضی هم ندارد.

دلیل دیگر تمسک به فحوای ادله عدم مشروعیت امامت جماعت و شهادت ولد الزنا ست در حالی که امامت جماعت و شهادت، ولایت و سلطه محسوب نمی‌شوند بلکه موضوع حکمند یعنی یعنی موضوع صحت و حجیتند اما قضا سلطه و ولایت است. پس اگر امامت جماعت یا شهادت ولد الزنا مشروع نیست، به طریق اولی قضای او نافذ نیست. این دلیل هم در کلام مرحوم آقای خویی و هم در کلام صاحب جواهر مذکور است اما مرحوم صاحب جواهر در ادامه عبارتی دارند که ظاهر آن تشکیک در این دلیل است. ایشان می‌فرمایند: «و فحوى ما دل على المنع من إمامته و شهادته إن كان و قلنا به» این عبارت یا تشکیک در فحوی است یا تشکیک در دلیل منع ولد الزنا از امامت و شهادت است اما ظاهر «إن كان و قلنا به» با تشکیک در دلیل منع ولد الزنا از امامت و شهادت بیشتر سازگار است یعنی اگر بر منع از امامت و شهادت ولد الزنا دلیلی داشته باشیم و آن را هم بپذیریم.

در هر حال بر عدم امامت و عدم پذیرش حجیت ولد الزنا دلیل معتبر وجود دارد اما در مورد فحوی و اولویت باید بحث کرد. به برخی از روایات اشاره می‌کنیم:

عِدَّةٌ مِنْ أَصْحَابِنَا عَنْ سَهْلِ بْنِ زِيَادٍ عَنْ أَحْمَدَ بْنِ مُحَمَّدِ بْنِ أَبِي نَصْرٍ عَنْ أَبَانٍ عَنْ أَبِي بَصِيرٍ قَالَ سَأَلْتُ أَبَا جَعْفَرٍ ع عَنْ وَلَدِ الزِّنَى أَ تَجُوزُ شَهَادَتُهُ فَقَالَ لَا فَقُلْتُ إِنَّ الْحَكَمَ بْنَ عُتَيْبَةَ يَزْعُمُ أَنَّهَا تَجُوزُ قَالَ اللَّهُمَّ لَا تَغْفِرْ ذَنْبَهُ مَا قَالَ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ لِلْحَكَمِ بْنِ عُتَيْبَةَ- وَ إِنَّهُ لَذِكْرٌ لَكَ وَ لِقَوْمِكَ‌ (الکافی، جلد ۷، صفحه ۳۹۵)

که البته سند روایت مشتمل بر سهل بن زیاد است. و البته مرحوم کلینی همین روایت را به سند دیگری هم نقل کرده است:

عَلِيُّ بْنُ إِبْرَاهِيمَ عَنْ صَالِحِ بْنِ السِّنْدِيِّ عَنْ جَعْفَرِ بْنِ بَشِيرٍ عَنْ أَبَانِ بْنِ عُثْمَانَ عَنْ أَبِي بَصِيرٍ قَالَ: سَأَلْتُ أَبَا جَعْفَرٍ ع- عَنْ شَهَادَةِ وَلَدِ الزِّنَا تَجُوزُ فَقَالَ لَا فَقُلْتُ إِنَّ الْحَكَمَ بْنَ عُتَيْبَةَ يَزْعُمُ أَنَّهَا تَجُوزُ فَقَالَ اللَّهُمَّ لَا تَغْفِرْ ذَنْبَهُ‏ مَا قَالَ اللَّهُ لِلْحَكَمِ- إِنَّهُ‏ لَذِكْرٌ لَكَ‏ وَ لِقَوْمِكَ‏ فَلْيَذْهَبِ الْحَكَمُ يَمِيناً وَ شِمَالًا فَوَ اللَّهِ لَا يُؤْخَذُ الْعِلْمُ إِلَّا مِنْ أَهْلِ بَيْتٍ نَزَلَ عَلَيْهِمْ جَبْرَئِيلُ ع. (الکافی، جلد ۱، صفحه ۴۰۰)

سند این روایت اگر چه مشتمل بر سهل نیست اما صالح بن السندی نیز توثیق صریح ندارد هر چند توثیق او به طرقی ممکن است. ذکر این نکته هم لازم است که در وسائل مطبوع بعد از ذکر سند اول که مشتمل بر سهل است این طور آمده است:

وَ رَوَاهُ الصَّفَّارُ فِي بَصَائِرِ الدَّرَجَاتِ عَنِ السِّنْدِيِّ بْنِ مُحَمَّدٍ عَنْ جَعْفَرِ بْنِ بَشِيرٍ عَنْ أَبَانِ بْنِ عُثْمَانَ مِثْلَهُ

وَ عَنْ عَلِيِّ بْنِ إِبْرَاهِيمَ عَنْ صَالِحِ بْنِ السِّنْدِيِّ عَنْ جَعْفَرِ بْنِ بَشِيرٍ مِثْلَهُ

وَ رَوَاهُ الْكَشِّيُّ فِي كِتَابِ الرِّجَالِ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ مَسْعُودٍ عَنْ عَلِيِّ بْنِ الْحَسَنِ بْنِ فَضَّالٍ عَنِ الْعَبَّاسِ بْنِ عَامِرٍ عَنْ جَعْفَرِ بْنِ مُحَمَّدِ بْنِ حَكِيمٍ عَنْ أَبَانِ بْنِ عُثْمَانَ مِثْلَهُ

کسانی که این کتاب را تحقیق کرده‌اند (در چاپ آل البیت علیهم السلام) از عبارت مرحوم صاحب وسائل گمان کرده‌اند که این سند نیز نقل مرحوم صفار در بصائر است و لذا حاشیه زده‌اند که این سند را در بصائر پیدا نکرده‌اند در حالی که سند قبل از مرحوم صفار است نه این سند.

در هر حال این روایت را مرحوم صفار هم در بصائر نقل کرده است:

حَدَّثَنِي السِّنْدِيُّ بْنُ مُحَمَّدٍ وَ مُحَمَّدُ بْنُ الْحُسَيْنِ عَنْ جَعْفَرِ بْنِ بَشِيرٍ عَنْ أَبَانِ بْنِ عُثْمَانَ عَنْ أَبِي بَصِيرٍ قَالَ: سَأَلْتُ أَبَا جَعْفَرٍ ع عَنْ شَهَادَةِ وَلَدِ الزِّنَاءِ تَجُوزُ قَالَ لَا فَقُلْتُ إِنَّ الْحَكَمَ بْنَ عُتَيْبَةَ يَزْعُمُ أَنَّهَا تَجُوزُ فَقَالَ اللَّهُمَّ لَا تَغْفِرْ لَهُ ذَنْبَهُ مَا قَالَ اللَّهُ لِلْحَكَمِ‏ إِنَّهُ لَذِكْرٌ لَكَ‏ وَ لِقَوْمِكَ وَ سَوْفَ تُسْئَلُونَ‏ فَلْيَذْهَبِ الْحَكَمُ يَمِيناً وَ شِمَالًا فَوَ اللَّهِ لَا يُوجَدُ الْعِلْمُ إِلَّا مِنْ‏ أَهْلِ بَيْتٍ نَزَلَ عَلَيْهِمْ جَبْرَئِيلُ. (بصائر الدرجات، جلد ۱، صفحه ۹)

این سند تمام است و همه افراد توثیق صریح دارند.

و مرحوم کشی هم روایت را به سند دیگری نقل کرده است:

حَدَّثَنِي مُحَمَّدُ بْنُ مَسْعُودٍ، قَالَ حَدَّثَنَا عَلِيُّ بْنُ الْحَسَنِ بْنِ فَضَّالٍ، قَالَ حَدَّثَنِي الْعَبَّاسُ بْنُ عَامِرٍ وَ جَعْفَرُ بْنُ مُحَمَّدِ بْنِ حُكَيْمٍ، عَنْ أَبَانِ بْنِ عُثْمَانَ، عَنْ أَبِي بَصِيرٍ، قَال‏ ... (رجال الکشی، صفحه ۲۰۹)

این سند نیز دچار مشکل است. و البته مرحوم شیخ نیز روایت را به سند دیگری نقل کرده است:

الْحُسَيْنُ بْنُ سَعِيدٍ عَنْ أَحْمَدَ بْنِ حَمْزَةَ عَنْ أَبَانٍ عَنْ أَبِي بَصِيرٍ قَالَ: سَأَلْتُ أَبَا جَعْفَرٍ ع عَنْ وَلَدِ الزِّنَا أَ تَجُوزُ شَهَادَتُهُ قَالَ لَا قُلْتُ إِنَّ الْحَكَمَ يَزْعُمُ أَنَّهَا تَجُوزُ فَقَالَ اللَّهُمَّ لَا تَغْفِرْ ذَنْبَهُ‏. (تهذیب الاحکام، جلد ۶، صفحه ۲۴۴)

در سند مرحوم شیخ نیز احمد بن حمزة توثیق ندارد.

روایت دیگری که در این باب قابل استدلال است:

عَلِيُّ بْنُ إِبْرَاهِيمَ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ عِيسَى عَنْ يُونُسَ عَنْ أَبِي أَيُّوبَ الْخَزَّازِ عَن‏ مُحَمَّدِ بْنِ مُسْلِمٍ قَالَ قَالَ أَبُو عَبْدِ اللَّهِ ع‏ لَا تَجُوزُ شَهَادَةُ وَلَدِ الزِّنَى. (الکافی، جلد ۷، صفحه ۳۹۶)

در روایت دیگر امامت هم علاوه بر شهادت ذکر شده است:

مُحَمَّدُ بْنُ يَحْيَى عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ الْحُسَيْنِ عَنِ ابْنِ فَضَّالٍ عَنْ إِبْرَاهِيمَ بْنِ مُحَمَّدٍ الْأَشْعَرِيِّ عَنْ عُبَيْدِ بْنِ زُرَارَةَ عَنْ أَبِيهِ قَالَ سَمِعْتُ أَبَا جَعْفَرٍ ع يَقُولُ‏ لَوْ أَنَّ أَرْبَعَةً شَهِدُوا عِنْدِي عَلَى رَجُلٍ بِالزِّنَى وَ فِيهِمْ‏ وَلَدُ الزِّنَى لَحَدَدْتُهُمْ جَمِيعاً لِأَنَّهُ لَا تَجُوزُ شَهَادَتُهُ وَ لَا يَؤُمُّ النَّاسَ. (الکافی، جلد ۷، صفحه ۳۹۶)

سند روایت موثق است و معتبر است و ظاهر آن هم از امامت همین امامت جماعت است نه امامت عظمی.

اما اینکه مرحوم محقق شهادت او را فقط در امور جلیله معتبر ندانستند به خاطر برخی روایات است:

الحسین بن سعید عَنْ فَضَالَةَ عَنْ أَبَانٍ عَنْ عِيسَى بْنِ عَبْدِ اللَّهِ قَالَ: سَأَلْتُ أَبَا عَبْدِ اللَّهِ ع عَنْ شَهَادَةِ وَلَدِ الزِّنَا فَقَالَ لَا تَجُوزُ إِلَّا فِي الشَّيْ‏ءِ الْيَسِيرِ إِذَا رَأَيْتَ مِنْهُ صَلَاحاً. (تهذیب الاحکام، جلد ۶، صفحه ۲۴۴)

در روایت دیگری هم آمده است:

الحسین بن سعید عَنِ ابْنِ أَبِي عُمَيْرٍ عَنْ حَمَّادٍ عَنِ الْحَلَبِيِّ عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ ع قَالَ: سَأَلْتُهُ عَنْ شَهَادَةِ وَلَدِ الزِّنَا فَقَالَ لَا وَ لَا عَبْدٍ. (تهذیب الاحکام، جلد ۶، صفحه ۲۴۴)

در روایت قرب الاسناد هم آمده است:

عَبْدُ اللَّهِ بْنُ جَعْفَرٍ فِي قُرْبِ الْإِسْنَادِ عَنْ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ الْحَسَنِ عَنْ عَلِيِّ بْنِ جَعْفَرٍ عَنْ أَخِيهِ‏ قَالَ: سَأَلْتُهُ عَنْ وَلَدِ الزِّنَا هَل‏ تَجُوزُ شَهَادَتُهُ قَالَ نَعَمْ‏ تَجُوزُ شَهَادَتُهُ‏ وَ لَا يَؤُمُّ. (وسائل الشیعة، جلد ۲۷، صفحه ۳۷۶)

که شاید اشکال مرحوم صاحب جواهر به معارضه این روایات با سایر روایات هم برگردد. و البته در سند روایت عبدالله بن الحسن هست که توثیق ندارد اما ما وثاقت او را بعید نمی‌دانیم به همان نکته قرب الاسناد و مرحوم صاحب وسائل این روایت را بر تقیه حمل کرده است که با توجه به روایات دیگر و نسبت خلاف به حکم هم بعید نیست اما علاوه بر آن اصلا احتمال نقل اشتباه این روایت هم وجود دارد چون همین روایت در قرب الاسناد به این صورت نقل شده است:

عَبْدُ اللَّهِ بْنُ الْحَسَنِ، عَنْ جَدِّهِ عَلِيِّ بْنِ جَعْفَرٍ، عَنْ أَخِيهِ مُوسَى ابْنِ جَعْفَرٍ عَلَيْهِ السَّلَامُ، قَالَ: وَ سَأَلْتُهُ عَنْ وَلَدِ الزِّنَا، هَلْ تَجُوزُ شَهَادَتُهُ‏؟ قَالَ: «لَا تَجُوزُ شَهَادَتُهُ وَ لَا يَؤُمُّ» (قرب الاسناد، صفحه ۲۹۸)

و در مسائل علی بن جعفر هم به همین صورت آمده است. (مسائل علی بن جعفر، صفحه ۱۹۱) لذا اعتماد به نقلی که صاحب وسائل از قرب الاسناد ذکر کرده‌اند نمی‌توان اعتماد کرد.

در روایت مرسله‌ای هم عدم قبول شهادت ولد الزنا مذکور است که با وجود روایاتی که بیان شد نیازی به ذکر آن نیست.

در هر صورت مرحوم صاحب جواهر به فحوای این روایات استدلال کردند و به نظر وجود این فحوی و اولویت بعید نیست همان طور که در تقریب استدلال بیان شد و اگر شهادت ولد الزنا که در یک قضیه خاص است مسموع نباشد به طریق اولی قضای او نافذ نیست چون قضا نوعی ولایت و سلطه است و به یک مساله هم اختصاص ندارد در حالی که شهادت ولایت نیست و در یک مساله خاص هم هست و یکی از وسائل اثبات ادعا ست علاوه که بنابر یک نظر، قاضی حتی می‌تواند مطابق علم خودش حکم کند. با توجه به این امور ادعای اولویت و فحوای قطعی بعید نیست. همان طور که اگر امامت جماعت او مشروع نیست حتی برای یک نفر، چطور می‌تواند اهلیت قضا به نحو عام را داشته باشد.

بلکه ممکن است گفته شود آنچه در برخی روایات از عدم جواز امامت ولد الزنا آمده است اطلاق دارد که مطابق آن ولد الزنا اهلیت هیچ نوع امامت و سلطه و ولایت عام را ندارد و قضا هم نوعی امامت است بلکه از آن به این لفظ هم تعبیر شده است مخصوصا مثل قاضی القضات. تعبیر «امام» بر هر کسی که مردم مطابق حرف یا عمل او عمل کنند صدق می‌کند و لذا حتی به امیر الحاج هم امام گفته می‌شود. بنابراین قاضی از مصادیق عام است و در این صورت مشمول اطلاق همان روایات است و نیازی به استدلال به فحوی نیست و استدلال به فحوی مبتنی بر فهم امامت جماعت از آن روایات است و ممکن است ادعای اولویت قضا از امام جماعت مشکل باشد همان طور که مرحوم آقای خویی استدلال به اولویت قضا از امامت جماعت بر اشتراط عدالت را مشکل دانسته است چرا که نماز امر عبادی است و امام کسی است که باید مردم را به سمت خدا متوجه کند و این اقتضاء می‌کند امام عادل باشد اما اینکه در مثل قاضی تحکیم هم که اختیار آن به دست متحاکمین است هم عدالت شرط باشد نیازمند دلیل خاص است. همان طور که اشتراط عدالت در شهود باعث نمی‌شود به طریق اولی عدالت در قاضی هم شرط باشد چون مفاسدی که در عدم اشتراط عدالت در شهود هست به مراتب بیش از مفاسدی است که در قاضی تحکیم است و این اشکال ایشان اگر چه در قاضی تحکیم است اما در قاضی منصوب هم می‌توان این طور تشکیک کرد که اختیار نصب قاضی به دست امام است و اولویتی نیست.

 

 

صحیح و اعم

آخرین بحث در صحیح و اعم در اقسام دخالت امور مختلف در ماهیات بود که مرحوم آخوند پنج حالت مختلف را تصویر کردند و فقط اموری را که مقوم ماهیت باشند (به نحو جزء یا شرط) داخل در تسمیه دانستند و غیر آن را (دخالت در تشخص ماهیت به نحو جزء یا شرط و مطلوب مستقلی که در ظرف عمل محقق می‌شود) خارج از تسمیه حساب کردند.

چند نکته نسبت به کلام ایشان باید ذکر کنیم:

اول: ظاهر کلام ایشان این است که جزء مرکب اعم از وجودی است یعنی همان طور که می‌شود امر وجودی مقوم مرکب و جزء آن باشد امور عدمی هم می‌توانند جزء مرکب و جزء مامور به باشند. مثلا نماز همان طور که مرکب از رکوع و سجده و تکبیر است، عدم تکلم هم جزء نماز است. دقت کنید منظور دخالت به نحو شرط یا عدم مانع نیست بلکه منظور دخالت به نحو جزئیت است.

اما تصویر جزئیت امور عدمی مشکل است و بر اساس تصویر اجزاء عدمی تفاوت بین شرط و مانع و بین جزء از بین می‌رود. اگر عدم چیزی جزء باشد چطور می‌توان گفت وجودش مانع است؟ چه تفاوتی بین جزئیت عدم چیزی و مانعیت وجود آن چیست؟ مثلا به اینکه گفته شود جایی که عدم شیء به عنوان متمم مقتضی دخالت داشته باشد جزء باشد و جایی که عدم به عنوان مانعیت از تاثیر مقتضی معتبر باشد، مانع یا شرط باشد.

البته ممکن است منظور مرحوم آخوند از عبارت «دخل شي‏ء وجودي أو عدمي في المأمور به‏» دخالت امور عدمی به عنوان جزء نباشد بلکه به اعتبار دخالت به نحو شرطیت باشد یعنی این جمله در حقیقت برای مجموع دخالت به نحو جزء و شرط باشد.

در هر صورت تصویر امور عدمی به نحو جزء یا شرط می‌تواند در جریان اصول عملیه تفاوت ایجاد کند. اگر عدم به عنوان شرط باشد یعنی وجود شیء مانع باشد در صورت شک در امتثال به خاطر شک در وجود مانع، اصل عدم مانع می‌تواند آن را نفی کند اما اگر به عنوان جزء در ماهیت دخیل باشد، احراز تحقق آن لازم است و احراز آن با اصل ممکن نیست مگر اینکه امر عدمی به نحو ترکیبی نه تقییدی در مامور به دخیل باشد  که در این صورت با شک در آن، می‌تواند مجرای اصل قرار بگیرد.

دوم: مرحوم آخوند قسم سوم و چهارم را این طور تصویر کردند که شیء مقوم ماهیت نیست بلکه در تشخص آن دخالت دارد و موجب ایجاد مزیت یا نقصی در مامور به می‌شود، اینکه خصوصیات مشخص مامور به باشند مورد اشکال قرار گرفته است که این تعبیر خروج از اصطلاح است چون تشخص با وجود حاصل می‌شود نه با خصوصیات همراه عمل یعنی تشخص ماهیت به وجود خارجی است و قبل از وجود کلی است و خصوصیاتی که در ظرف وجود همراه ماهیت محقق می‌شود مشخصات طبیعت و ماهیت در خارج نیستند بلکه لوازم همراه تشخص هستند و خودشان مشخِص نیستند. مشخِص وجود ماهیت است. قنوت برای نماز (که خارج از ماهیت است و قوام ماهیت به آن نیست) مثل چاقی برای زید است و از لوازم وجود طبیعت در خارج است نه اینکه از مشخصات آن باشد. پس تشخص به وجود است و این امور از لوازم همراه تشخص است.

در هر حال منظور مرحوم آخوند از قسم سوم و چهارم این است که آن خصوصیات که به تعبیر دقیق همراه و لوازم تشخص هستند موجب مزیت یا نقص در آن طبیعت متشخص هستند. وقتی منظور روشن است اشکال اصطلاحی مهم نیست.

سوم: مرحوم آخوند در قسم سوم یا همان جزء مفرِّد یا به تعبیر دیگر اجزاء کمالیة و اجزای مستحب را این طور تصویر کردند که با وجود آن اجزاء عمل واجد کمال و مزیتی می‌شود اما آن جزء مقوم ماهیت و عمل نیست. اما قسم پنجم را اموری دانستند که مطلوب مستقل و نفسی هستند اما ظرف آنها یک ماهیت دیگر اس اما این امر مطلوب هیچ مزیتی در آن ماهیت ایجاد نمی‌کند. آن ماهیت صرفا ظرف این عمل است و لذا در حقیقت این ماهیت شرط وجود آن عمل است. برای این قسم پنجم در نماز مثالی پیدا نمی‌شود اما برای تقریب به ذهن به این مثال توجه کنید که اگر کسی به مصلی سلام بکند، جواب سلام بر مصلی واجب است و ظرف عمل هم همان اثنای نماز است به طوری که اگر مکلف در اثنای نماز جواب ندهد بلکه جواب سلام را به بعد از نماز موکول کند، عنوان مطلوب که رد سلام است محقق نشده است اما این رد سلام نه جزء نماز است و نه شرط آن و نه از اجزای مستحب نماز است و نه موجب تشخص نماز است،‌ موجب مزیت یا نقصی در نماز نیست.

برخی اعلام تلاش کرده‌اند ثمره عملی بین جزء مستحب و بین عمل مستحب مستقلی که در ظرف ماهیتی واقع می‌شود را بیان کنند. مرحوم اصفهانی نقل می‌کنند که دو ثمره بین این موارد بیان شده است. یکی اینکه فساد اجزاء مستحب به همه عمل سرایت می‌کند یعنی اگر مثلا قنوت نماز فاسد باشد، نماز باطل می‌شود به خلاف مطلوب نفسی در ضمن عمل که فساد آن به فساد عمل منجر نمی‌شود. و دیگری اینکه چون جزء مستحب جزو عمل است تا وقتی از آن فارع نشده باشد هنوز فراغ از عمل حاصل نشده است و لذا اگر سلام نماز را جزء مستحب نماز بدانیم چنانچه فرد در هنگام سلام در طهارت شک کند، شک قبل از فراغ است و عمل باطل است چون شک در اثنای نماز محسوب می‌شود اما اگر عمل را مستحب نفسی بدانیم، مجرای قاعده فراغ است. اگر نماز جزء مستحب نماز نباشد بلکه مستحب نفسی باشد که ظرف آن نماز است، شک در طهارت شک بعد از فراغ از عمل است.

مرحوم اصفهانی به این دو ثمره اشکال کرده‌اند و فرموده‌اند این خلط بین مشخصات و لوازم تشخص در ماهیات حقیقی و تشخص در ماهیات اعتباری است. زوال مشخِص حقیقی منفک از زوال متشخص نیست چون لازم و ملزومند و روشن است که زوال یکی با زوال دیگری هم ملازم است و لذا در ماهیات حقیقی فساد و بطلان و انعدام آنچه جزء مستحب است از فساد و بطلان و انعدام کل منفک نیست در حالی که در ماهیات اعتباری لوازمی که به عنوان لوازم تشخص فرض شده‌اند از این قبیل نیستند که انعدام آنها موجب انعدام طبیعت باشد. پس این ثمره که گفته شد فساد اجزاء مستحب به مرکب سرایت می‌کند و همه عمل فاسد می‌شود اشتباه است و فساد جزء مستحب چیزی بیش از فساد همان جزء را اقتضاء نمی‌کند چون جزء مستحب از قبیل لوازم و جزء متشخص ماهیت نیست بلکه فقط در کمال عمل موثر است و اگر فاسد بود عمل فاقد آن کمال و مزیت است نه اینکه آن شخص طبیعت به طور کلی منعدم و کل عمل هم فاسد شود چون دخالت آن به اینگونه بود که فقط در کمال و مزیت عمل دخالت داشت نه غیر آن.

هم چنین ثمره دوم هم تمام نیست و اگر سلام جزء مستحب نماز باشد یعنی سلام مقوم ماهیت نیست بلکه موجب مزیتی برای عمل است پس شک در هنگام نماز هم شک بعد از فراغ از طبیعت و ماهیت نماز است. دخالت سلام در نماز از این جهت نیست که تا وقتی سلام محقق نشود شخص نماز محقق نشده است بلکه سلام فقط در تحقق کمال نماز نقش دارد.

من قائل این قول را پیدا نکردم اما با توجه به این مقداری که مرحوم محقق اصفهانی از ایشان نقل کرده است احتمالا منظور او چیز دیگری است. اینکه در ثمره اول گفتند فساد جزء مستحب به کل عمل سرایت می‌کند، احتمالا منظور این است که ریای در جزء مستحب موجب فساد همه عمل است اما ریای در مستحب نفسی که ظرف آن ماهیت دیگری است موجب فساد آن ماهیت نیست. علاوه که گاهی اوقات فساد جزء مستحبی موجب صدق زیاده عمدی در عمل یا خلل کلام آدمی در عمل می‌شود که موجب بطلان عمل است. مثلا اگر سلام اول را جزء مستحب در نماز بدانیم، چنانچه فاسد باشد از باب کلام آدمی در نماز موجب بطلان نماز است. لذا محتمل است منظور این قائل مواردی باشد که فساد جزء مستحب موجب زیادی جزء عمدی و ... باشد که باعث فساد همه عمل است یا اینکه ریای در آن موجب فساد کل است.

و در ثمره دوم ممکن است ناظر به این بوده باشد که تلبس به جزء مستحب یعنی مکلف هنوز از شخص آن عمل فارغ نشده است و قاعده فراغ در جایی است که فرد از شخص عمل فارغ شود نه اینکه طبیعت نماز محقق شده باشد.

لذا اشکال مرحوم محقق اصفهانی که این دو ثمره را بر خلط بین ماهیات حقیقی و لوازم وجود آنها و ماهیات اعتباری استوار دانسته بودند تمام نیست.

 

ضمائم:

کلام مرحوم اصفهانی:

[و لغير واحد من الأعلام كلام في المقام- في الفرق بين الجزء المفرّد و المستحبّ‏]

في أثناء العبادة بما لا يخلو من شوب الإبهام- و هو: سراية فساد الجزء المفرّد إلى العبادة، دون الآخر؛ نظرا إلى أنه جزء لأفضل الأفراد، و من جملة الأفعال الصلاتية دون الآخر.

و كذا يفرّق بينهما في التسليم- بناء على استحبابه- فإنه إذا كان جزء الفرد كان الشكّ في حاله شكّا قبل الفراغ عن الصلاة، و إذا كان مستحبا بعد التشهد في نفسه- لا من حيث المشخّصية- كان الشك في تلك الحال شكا بعد الفراغ.

و في كلا الفرقين نظر واضح، فإنهما إنّما يتمّان إذا كان المسمّى بالمشخّص كالمشخّص الحقيقي الذي يوجب زواله و انعدامه زوال الطبيعة و انعدامها؛ لوجودها بوجود شخصها و فردها، فتزول بزواله، و تنقطع بانقطاعه. و ليس الأمر كذلك؛ لما عرفت مفصّلا آنفا: أن اعتبار المشخصية باعتبار أن مثل هذا الجزء كمال للطبيعة، و كمالها ليس أمرا في قبالها، فيكون كالمشخّص الحقيقي الذي لا يعدّ موجودا مستقلا في قبال وجود الطبيعة، بل هو من أطوار وجودها و شئونه، و إلا فتحقّق نفس الطبيعة بتحقّق التكبيرة و القراءة إلى آخر الأجزاء الواجبة، فالصلاة المشتملة على القنوت الفاسد، كالتي لم تشتمل عليه من حيث تحققها بتحقق ما هو من علل قوامها، و كذلك تنقطع طبيعة الصلاة بالتشهّد، و التسليم كمالها، فإن وجد صحيحا كانت الصلاة كاملة به، و إلا فلا، و ليس مشخّصا حقيقيا كي يتخيل أن الطبيعة لا توجد إلا بوجود شخصها، فافهم جيدا.

(نهایة الدرایة، جلد ۱، صفحه ۱۴۳)

 

کلام مرحوم محقق رشتی:

و ربما يختلفان في بعض الأحكام مثلا إذا قلنا بأنّ التّسليم‏ مستحب و أن استحبابه من قبيل الأوّل لغي الشكوك الواقعة في حال التّسليم لأنّها شكوك قد عرضت بعد الفراغ‏ عن الصّلاة و لو قلنا أنّه من قبيل الثاني وجب العمل بمقتضاها لأنّها شكوك في حال الصّلاة على هذا التقدير

و ربما يجعل الركعتان الأخيرتان من التمام في مواضع التخيير بين القصر و الإتمام من القسم الأول و يلزمه حينئذ عدم جواز اختيار التمام في تلك المواضع لمن عليه فريضة بناء على عدم جواز فعل النافلة لمن كان عليه فريضة (قال) في محكي المنتهى من كان عليه فريضة لا يجوز له الإتمام في مواضع التخيير لأنّه لا صلاة لمن عليه الفريضة

(قلت) و هو جيّد بناء على كون الركعتين الأخيرتين مستحبة مستقلّة لعدم توقف صدق النافلة على الافتتاح بالتكبير مستقلاّ و أمّا على تقدير كونهما من القسم الثاني على أن يكون الرجحان ثابتا للإتمام نفسا و يكون عروضه للركعتين عروضا غيريّا ففي ما ذكره إشكال أو منع واضح لأنّ الاشتغال بالفريضة لا يمنع عن فعل مستحبّات الصّلاة كالأذان و الإقامة و القنوت و نحوها ممّا هو مستحبّ غيري بمعنى كونه مقدمة لوجود الكلّ الّذي هو أفضل الفردين كالصّلاة المتعقبة للإقامة مثلا

و ربما تظهر الثمرة بين القسمين أيضا في شروط أفعال الصّلاة دون الأكوان فيجب مراعاتها في الجزء المستحبّ إذا كان من القسم الثاني لكونه فعلا من أفعال الصّلاة و جزءا من أجزائها و لا يجب إذا كان من القسم الأول لكونه فعلا أجنبيا غير متقوم به الهيئة الوجوبية و لا الهيئة الاستحبابية فلا وجه لمراعاتها فيها و من هنا يظهر أن تسمية ذلك القسم جزءا مسامحة لأنه ليس مقوّما للفرد الواجب و لا للفرد المستحب لأنّ الفرد حينئذ مقدّمة لوجوده لا أنه متقوم به فتدبّر

و على ذلك فمن يقول بوجوب مراعاة شرائط الأفعال الواجبة في الأجزاء المستحبة أيضا حتى أنه لو أتى بالجزء المستحبّ رياء بطل صلاته فعليه الفرق بين الأجزاء المستحبة و عدم اطّراد القول به في سائر المستحبات و هذا مبني على إشباع التأمّل في تمييز كون الجزء من أي القسمين بعد معرفة أنّ الشرط من شروط الأفعال لا الأكوان إذ الخطب في شروط الأكوان سهل لاقتضاء الإخلال بها فساد العبادة في القسمين كما لا يخفى هذا ثم إنّه لو شكّ في كون الشي‏ء شرطا للعبادة أو جزءا لزم التوقف على المذهبين و الرجوع في الأحكام الثابتة للشرائط أو الأجزاء إلى الأصول فيدفع احتمال اعتبار قصد القربة الثابت لأجزاء العبادة بأصل البراءة و اللّه الهادي‏

(بدائع الافکار، صفحه ۱۴۰)

شرایط قاضی: اسلام و ایمان

برای اثبات اشتراط ذکورت در قاضی به اجماع تمسک کردیم. اینکه شرط ذکورت به تصریح در کلمات برخی از قدماء نیامده است یا از باب مفروغیت است و یا از بانب اتکال بر اشتراط ولایت (که قضاء هم قسمی از آن است) به ذکورت است و گرنه آنچه ظاهر بدوی کلمات برخی از علماء است مثل مرحوم سلار که فرموده‌اند: «

أحكام القضاء‌ و هو على ضربين: واجب و ندب. فالواجب: أن يكون الحاكم عالما بالحكم في كل ما أسند إليه، و أن يسوى بين الخصوم، و لا يميل. و ما عدا ذلك ندب» (المراسم، صفحه ۲۳۰) که فقط یک شرط یا دو شرط را ذکر کرده‌اند و گفته‌اند باقی شرایط مستحب است حتما از نظر فقهی صحیح نیست و اصلا از نظر فقهی چنین چیزی محتمل نیست و حتما امور دیگری غیر از آنها در قضا شرط است و اصلا نمی‌شود گفت شرط دیگری در قضا وجود ندارد. در هر حال ارتکازی بودن این شرط جای تردید ندارد و از اینکه هیچ مخالفی در مساله ذکر نشده است اجماعی بودن مساله به راحتی قابل استفاده است و اگر از علمای شیعه هم کسی با این شرط مخالف بود حتما ذکر می‌شد همان طور که در در کلمات اهل سنت هم به ابن جریر و ابوحنیفه نسبت داده شده است.

نکته دیگری که باید به آن توجه کرد این است که برخی گفته‌اند چرا به اطلاق برخی روایات در این مجال تمسک نمی‌شود؟ در حالی که روشن است که دلیل دوم ما که همان اصل بود، در صورتی تمام است که بر عدم اشتراط ذکورت دلیلی نباشد و گرنه با وجود دلیل حتی اگر دلیل مطلق باشد، نوبت به اصل نمی‌رسد. ممکن است گفته شود روایت مقبوله عمر بن حنظلة اطلاق دارد و از نظر سندی هم تمام است. در این روایت بعد از اینکه امام علیه السلام از رجوع به قضات جور نهی کردند راوی سوال کرد که پس کسانی که اختلاف دارند چه کنند و به چه کسی رجوع کنند؟ امام علیه السلام در جواب فرمودند:

«يَنْظُرَانِ إِلَى مَنْ كَانَ مِنْكُمْ مِمَّنْ قَدْ رَوَى حَدِيثَنَا وَ نَظَرَ فِي حَلَالِنَا وَ حَرَامِنَا وَ عَرَفَ أَحْكَامَنَا فَلْيَرْضَوْا بِهِ حَكَماً فَإِنِّي قَدْ جَعَلْتُهُ عَلَيْكُمْ حَاكِماً» تعبیر «من کان منکم» مطلق است و شامل ذکور و اناث است و تذکیر ضمائر هم بر اساس لفظ «من» است.

اما آنچه به نظر می‌رسد حتی با قطع نظر از تقیید این عنوان در روایات دیگری مانند روایت ابی خدیجة است که تعبیر «رجل» در آن مذکور بود و مثل مرحوم آقای خویی بر اساس قرینه مقام آن را مفید حصر دانستند (هر چند ما به آن اشکال کردیم) مقبوله عمر بن حنظلة‌ اطلاقی نسبت به شمول زنان ندارد و آنچه به نظر می‌رسد ظهور بدوی است یا به تعبیر دیگر اطلاق لولایی است نه فعلی چون ما گفتیم اشتراط ذکورت یک امر ارتکازی است و حتی احتمال این ارتکاز هم مانع شکل گیری اطلاق است چه برسد به اینکه چنین ارتکازی وجود داشته باشد. قرینیت ارتکاز برای تقیید، از قبیل قرینه متصل است که مانع شکل گیری اطلاق است و اطلاق فقط در صورتی شکل می‌گیرد که بتوان آن قرینه را نفی کرد و روشن است که در اینجا نمی‌توان به اصل عدم تقیید تمسک کرد چون اصل عدم تقیید چیزی جز همان اصل اطلاق نیست که فرضا اینجا شکل نگرفته است. اینکه در موارد شک در تقیید به اصل عدم تقیید تمسک می‌کنند در حقیقت تمسک به همان اصل اطلاق است یعنی چون اطلاق محرز است، اصل اعتبار همان است تا وقتی وجود قرینه ثابت شود و با فرض احتمال وجود قرینه متصل، اطلاق محرز نیست تا با تمسک به آن قرائن محتمل نفی شود.

بله قرینه متصل محتمل اگر لفظی باشد با اصولی مثل وثاقت و ضبط راوی قابل نفی است اما اگر قرینه متصل ارتکاز باشد با اصل وثاقت و نفی نمی‌توان آن را نفی کرد چون همان طور که بارها گفتیم راوی تعهدی به نقل قرائن عامه از قبیل ارتکاز ندارد و عدم نقل این قرائن با وثاقت و ضبط او منافاتی ندارد. به مجرد احتمال عدم وجود ارتکاز نمی‌توان ارتکاز را نفی کرد بلکه باید عدم وجود ارتکاز احراز شود چون وجود ارتکاز مانع شکل گیری و انعقاد اطلاق است نه اینکه مانع حجیت آن باشد و اصلی که بتوان با آن چنین قرینه‌ای را نفی کرد وجود ندارد.

ما قبلا هم به اجمال بیان کردیم که مرجع اصل عدم تقیید یا همان اصل اطلاق است یعنی عدم وجود قرینه منفصل بر تقیید، یا همان اصل وثاقت راوی و عدم اخلال عمدی او به بیان مقیدات متصل است و یا همان اصل ضبط راوی و عدم اخلال سهوی و اشتباهی به بیان مقیدات متصل است که هیچ کدام از این سه در مورد قرائن محتمل مثل ارتکاز وجود ندارند و این قرائن در صورتی که باشند، مانع شکل گیری اطلاق و ظهور برای دلیل خواهند بود پس ظهور مثل روایت مقبوله عمر بن حنظله در اطلاق، ظهور اقتضایی و لولایی است و از آنجا که قرینه ارتکاز جزو قرائن عام است نه وثاقت راوی و نه ضبط او اقتضای ذکر آن را ندارند.

علاوه که حتی اگر این روایت اطلاق هم داشت، مقتضای نصوص خاص و مذاق شریعت تقیید آن بود.

شرط دیگری که در کلام مرحوم آقای خویی ذکر شده است، ایمان است. ایشان به اسلام اشاره نکرده‌اند و شاید از این جهت باشد که ایمان بدون اسلام معنا ندارد و ایمان اخص از اسلام است و لذا ذکر اشتراط ایمان کفایت می‌کند. اما در کلمات علماء دیگر شرط اسلام و عدم نفوذ قضای کافر مورد اشاره قرار گرفته است و به برخی وجوه استدلال کرده‌اند. و اگر این توجیه را بپذیریم که چون ایمان اخص از اسلام است در کلام آقای خویی مورد اشاره قرار نگرفته است، ذکر عدالت در کلام ایشان حتی از ذکر ایمان هم کفایت می‌کرد چون عدالت فرع وجود اسلام و ایمان است در حالی که ایشان هم ایمان و هم عدالت را به عنوان شروط قاضی ذکر کرده‌اند.

در هر حال شرط اسلام در کلمات علماء مذکور است و مرحوم محقق برای آن استدلال کرده‌اند که کافر اهل امانت نیست.

مرحوم صاحب جواهر در ذیل این بحث به برخی آیات قرآن و روایات نیز اشاره کرده‌اند. یکی آیه شریفه نفی سبیل است. «وَ لَنْ يَجْعَلَ اللَّهُ لِلْكَافِرِينَ عَلَى الْمُؤْمِنِينَ سَبِيلاً» (النساء ۱۴۱) و دیگری روایت «الْإِسْلَامُ يَعْلُو وَ لَا يُعْلَى عَلَيْهِ‌» است که در حقیقت ولایت قضاء نوعی علو کافر بر مسلمان محسوب می‌شود و کافر چنین اهلیتی را ندارد.

اما به نظر استدلال ایشان ناتمام است. اینکه منظور از نفی سبیل در آیه شریفه مثل ولایت بر اموری مثل حکومت و قضاء باشد معلوم نیست بلکه شاید منظور از نفی سبیل، نفی حجت و برهان باشد همان طور که از برخی روایات هم قابل استفاده است. یعنی هیچ گاه کافر برتری و تفوق در حجت و برهان بر مسلمان ندارد. آیا آیه شریفه با مطالبه دین توسط کافر منافات دارد؟ در حالی که مطالبه دین حتما نوعی سلطه و سبیل محسوب می‌شود در حالی که از نظر فقهی مسلم است که اگر کافر ذمی به مسلمانی قرض داد می‌تواند از او مطالبه کند و همین طور برخی دیگر از حقوق او و لذا نمی‌توان هر نوع سلطه کافر بر مسلمان را بر اساس این آیه نفی کرد. بنابراین شمول آیه شریفه نسبت به ولایت قضاء معلوم نیست. و لسان آیه شریفه قابل تقیید و تخصیص نیست بنابراین نمی‌توان گفت کافر هیچ نوع ولایت و سبیلی ندارد مگر ولایت بر اموال و حقوق خودش و این موارد تخصیص خورده است بماند که ممکن است به تخصیص اکثر هم منجر شود.

مفاد روایت شریفه نیز معلوم نیست شامل مواردی مثل قضاء باشد. شأن نزول این روایت، ارث کافر از مسلمان است. یعنی برخی تخیل کرده بودند که همان طور که کافر از مسلمان ارث نمی‌برد، پس مسلمان هم از کافر ارث نمی‌برد و در مقام رد این توهم و تخیل این تعبیر وارد شده است اما اینکه کافر هیچ ولایتی بر مسلمان ندارد، از این روایت قابل استفاده نیست و اشکالاتی که به استدلال به آیه شریفه نفی سبیل بیان کردیم در اینجا هم قابل بیان است علاوه که روایت از نظر سندی هم اشکال دارد.

به نظر ما برای اشتراط اسلام در قضا استدلال به همان روایاتی که ایمان را شرط دانسته‌‌اند اولی است. همان روایاتی که قاضی را در مومنین منحصر کرده است و این بیان با آنچه قبلا گفتیم که این روایات در مقام حصر اضافی و نفی ولایت قضات جور هستند منافاتی ندارد و به فحوی شامل قضات کافر می‌شود. یعنی وقتی قاضی مسلمان غیر مومن، طاغوت است به فحوی قاضی کافر طاغوت خواهد بود و بر همین اساس هم ذکر اشتراط اسلام با وجود ذکر اشتراط ایمان مستدرک است.

و از همین بیان دلیل اشتراط ایمان هم روشن می‌شود. همین روایات فراوانی که از رجوع به قاضی جور و مخالفین منع کرده است و افراد را به مومنین ارجاع داده است. علاوه که این شرط اجماعی است و مورد تسالم همه علماء است و در ارتکاز فقهاء و متشرعه مفروغ عنه است. و گفتیم اگر این اجماع مدرکی هم باشد معتبر است چون اجماع حادث بعد از زمان حضور امام علیه السلام نیست بلکه در زمان خود ائمه علیهم السلام و در نزد اصحاب ائمه علیهم السلام هم بوده است.

صحیح و اعم

از نظر مرحوم آقای خویی انشاء همان ابراز امر نفسانی است. یعنی وقتی فرد چیزی را اعتبار می‌کند، آنچه به وسیله آن اعتبار را ابراز می‌کند انشاء محسوب می‌شود اما ما گفتیم حقیقت انشاء و اخبار متفاوت است و انشاء صرف ابراز یک اعتبار نفسانی منحاز و مجرد از آن انشاء نیست بلکه ممکن است انشاء در اعتبار نفسانی هم لحاظ شده باشد. تفاوت بین آنچه ما گفتیم و بیان مرحوم آقای خویی این است که از نظر مرحوم آقای خویی اعتباری نفسانی با قطع نظر از مبرز مفروض است و انشاء و مبرز فقط از آن اعتبار نفسانی حکایت می‌کند اما ما گفتیم ممکن است همین ابراز قید همان اعتبار نفسانی باشد یعنی فقط در ظرف وجود این مبرز، اعتبار نفسانی وجود دارد نه اینکه با قطع نظر از مبرز و انشاء اعتبار نفسانی وجود دارد و انشاء فقط و فقط مبرز آن اعتبار است. پس انشاء از نظر مرحوم آقای خویی امری خارج از اعتبار است که نقشی در اعتبار ندارد البته از نظر ایشان انشاء متقوم به ابراز است و بدون ابراز انشاء صدق نمی‌کند اما ابراز قید اعتبار نفسانی نیست و این طور نیست که آن اعتبار به این ابراز منوط باشد بلکه اعتبار نفسانی از ناحیه ابراز مطلق است اما عقلاء فقط در فرض ابراز آن اعتبار، آثار را مترتب می‌دانند اما ما گفتیم همین ابراز قید اعتبار نفسانی است و فقط در ظرف تحقق ابراز، اعتبار نفسانی وجود دارد.

نکته دیگری که باید به آن توجه کرد این است که در توجیه کلام مرحوم نایینی گفتیم تفاوت سبب و مسبب و آلت و ذی الآلة این است که عرف اصلا آلت را نمی‌بیند و بر این اساس می‌خواستند تمسک به اطلاقات امضای معاملات به معنای مسببات را برای اثبات صحت معاملات از ناحیه اسباب مختلف توجیه کنند و اینکه هر چند معامله به معنای مسبب امضاء شده است اما از امضای مسبب استفاده می‌شود که هر سببی می‌تواند آن را مسبب را ایجاد کند چون انشاء سبب معامله نیست بلکه آلت است و آلت مستقلا لحاظ نمی‌شود. به تعبیر دیگر از نظر ایشان خصوصیت سبب در معاملات از اطوار و عوارض و حالات مسبب به حساب می‌آید چون نسبت آنها در حقیقت نسبت آلت به ذی الآلة است نه نسبت سبب به مسبب و روشن است که اطلاق فقط شامل اموری می‌شود که از عوارض و حالات موضوع حکم باشند پس چون سبب یا همان انشاء از عوارض و حالات موضوع (معاملات به معنای مسبب) است و ملحوظ تبعی هستند پس امضای مسبب به نحو مطلق به معنای امضای انشاء و اسباب به نحو مطلق است اما اگر انشاء معاملات سبب برای معاملات باشند تمسک به اطلاق دلیل امضای مسبب ممکن نیست چون سبب وجود مستقلی از مسبب دارد و از عوارض و شئون مسبب محسوب نمی‌شود تا اطلاق امضای مسبب شامل آن باشد.

به عبارت دیگر اگر دلیل امضای مسبب به این معنا باشد که ذات مسبب مورد پذیرش است، اطلاق پذیرش و امضای مسبب به معنای پذیرش سببیت آنچه سببیتش مشکوک است نیست. امضای مسبب یعنی حیثیت ذات مسبب مورد قبول است و این به معنای پذیرش تسبب آن از هر سببی نیست.

اما اگر دلیل امضای مسبب به این معنا باشد که مسبب است از آن جهت که مسبب است مورد قبول است و حیث مسببیت آن امضاء شده است در این صورت اطلاق امضای مسبب اقتضاء می‌کند مسبب از این جهت مسبب است مورد قبول است. در این صورت سبب از اطوار و عوارض آن محسوب شود و امضای مسبب به معنای این است که این مسبب از هر چه مسبب باشد مورد پذیرش و امضاء است. پس امضای مطلق مسبب به معنای این است که مسبب از هر چه ناشی بشود مورد قبول است.

«مسبب بما انه مسبب» یعنی سبب به عنوان حالات و اطوار لحاظ شده است به خلاف جایی که ذات مسبب امضاء شود نه «مسبب بما هو مسبب» که در این صورت سبب از عوارض و اطوار آن نیست. مثلا پذیرش ذات مسبب در بیع یعنی پذیرش ملکیت که معنای آن این نیست که سببیت معاطات هم پذیرفته شده است اما اگر بگوید ملکیت مسبب بما هو مسبب مورد قبول است یعنی سبب خصوصیتی ندارد.

پس مرحوم نایینی با این بیان در حقیقت امضای اسباب مختلف را بر اساس اطلاق دلیل امضای مسببات بما انه مسبب پذیرفت و اینکه اطلاق آن دلیل بر امضای اسباب مختلف دلالت می‌کند چرا که اسباب از قبیل آلات هستند یعنی سبب استقلالا لحاظ نشده است بلکه از عوارض و طوارئ مسبب است که همان پذیرش سبب بما انه مسبب است. به خلاف جایی که امضای ذات سبب باشد (که این در جایی است که سبب به صورت مستقل از مسبب لحاظ شده باشد) که در این صورت اطلاق امضای مسبب به معنای پذیرش مطلق اسباب در ایجاد آن نیست.

این بیان از نظر ما تمام است و لذا اطلاق ادله امضای مسببات، امضای اسباب هم هست و بر این اساس می‌توان شروط مشکوک در سبب را نفی کرد و البته کلام مرحوم آقای خویی هم تمام است. یعنی وقتی هر سبب، مسبب مستقلی دارد، امضای مسببات به نحو مطلق در حقیقت پذیرش تاثیر اسباب مختلف است و این کلام ایشان در حقیقت به همان کلام مرحوم نایینی برمی‌گردد (البته با توجه به همان تعمیقی که ما برای کلام مرحوم نایینی ذکر کردیم.) ملاک تمسک به اطلاق این است اطلاق به لحاظ عوارض ماهیت واحد است و منظور از ماهیت واحد، وحدت نوعی است نه وحدت شخصی. ملکیت حاصل از معاطات و ملکیت حاصل از عقد لفظی، وحدت نوعی دارند نه شخصی چون معنا ندارد شیء واحد را هم با معاطات و هم با عقد لفظی مالک شد چون هر کدام که محقق شود برای دیگری موضوعی باقی نخواهد ماند. به عبارت دیگر در وحدت نوعی تاثیر اسباب مختلف به نحو «او» است یعنی تحقق و فعلیت ملکیت برای یک شیء خاص یا با معاطات است یا با عقد لفظی و نمی‌تواند شیء واحد در زمان واحد هم با معاطات تملیک شود و هم با عقد لفظی و این نشان می‌دهد ملکیت حاصل از معاطات و ملکیت حاصل از عقد لفظی وحدت نوعی دارند نه شخصی. پس اطلاق به لحاظ امکان تحقق مسبب (که وحدت نوعی دارد نه شخصی) با اسباب مختلف است.

مرحوم آخوند در ادامه به انحاء دخالت امور مختلف در واجب و مامور به اشاره کرده‌اند. یعنی وقتی گفته می‌شود الفاظ برای صحیح وضع شده‌اند به معنای دخالت همه این امور در تسمیه است؟ مثلا اگر نماز برای خصوص صحیح وضع شده باشد چه اموری در تسمیه به نماز داخل است و کدام امور از آن خارجند؟

مرحوم آخوند دخالت امور را به پنج قسمت تقسیم کرده است:

گاهی دخالت شیء در مامور به، به عنوان جزء ماهیت است که مقوم ماهیت خواهد بود به نحوی که ماهیت بدون آن جزء ناقص است و محقق نمی‌شود مثل رکوع و سجده و تکبیر در نماز.

گاهی دخالت شیء در مامور به، به عنوان شرط یا مانع است. یعنی اینکه وجود یا عدم چیزی در مامور به دخیل است اما این طور نیست که قوام ماهیت به وجود شرط یا عدم وجود مانع باشد بلکه مامور به با یک خصوصیتی متعلق امر است که آن خصوصیت بدون شرط یا عدم مانع محقق نمی‌شود. مثلا وضو جزو نماز نیست و این طور نیست که نماز مرکب از سجده و تکبیر و رکوع و وضو باشد اما آن نماز با خصوصیت خاصی مطلوب است که آن خصوصیت بدون وضو محقق نمی‌شود و فرقی ندارد خصوصیت وجودی باشد یا عدمی یا اینکه آن خصوصیت به نحو مقارن مطلوب باشد مثل طهارت یا متقدم بر عمل مطلوب باشد مثل دخول وقت یا متاخر از عمل باشد و اینکه عمل ملحوق به چیزی باشد مطلوب است یعنی خصوصیتی که در عمل لحاظ شده است ملحوق بودن عمل به آن شیء است. عقدی که ملحوق به اجازه باشد محکوم به صحت است. شرایط (به جمیع اقسامش یعنی چه وجودی و چه عدمی که از عدمی به مانع و قاطع تعبیر می‌شود و چه مقدم و چه مقارن و چه متاخر) از قبیل مقدمه هستند نه مقوم و داخل در ماهیت نیستند.

فرض سوم و چهارم جایی است که دخالت چیزی در ماهیت عمل دخالت ندارد بلکه در شخص و فرد دخالت دارد یعنی آن خصوصیت باعث ایجاد تشخص یا حصه‌ای در ماهیت است به طوری که بر عمل، عنوان آن خصوصیت منطبق می‌شود و البته آن خصوصیت ممکن است مزیت یا منقصت باشد مثل نماز در مسجد که بودن در مسجد یک خصوصیتی در نماز ایجاد می‌کند که موجب مزیت در نماز می‌شود اما بدون آن ماهیت نماز منتفی نمی‌شود و لذا این خصوصیت مقوم ماهیت نیست (نه جزء و نه شرط) بلکه فردی از ماهیت است. دقت کنید که این تشخص به لحاظ دخل این خصوصیت در عمل است و منظور تشخص تکوینی و خصوصیات همراه وجود نیست که وجود از آن یا یکی از بدل‌های آن منفک نیست ولی مزیت یا نقصی در آن ماهیت ایجاد نمی‌کنند مثل سفیدی یا سیاهی برای انسان اما در اینجا آن خصوصیت باعث ایجاد مزیت یا نقص در آن ماهیت می‌شود و لذا مرحوم آخوند گفته‌اند این خصوصیت به نحوی است که بر آن متشخص آن عنوان خاص صدق کند و منشأ مزیت یا نقص در ماهیت می‌شود.

این قسم خودش نیز گاهی به نحو جزء است و گاهی به نحو شرط است مثلا نماز در مسجد که شرط کمال نماز است یا نماز همراه قنوت که جزء است و در مزیت نماز دخالت دارد.

فرض پنجم اینکه ممکن است شیء نه در ماهیت و نه در تشخص آن نقشی ندارد بلکه عملی مستقل است که در ظرف این عمل مطلوبیت پیدا می‌کند (حال ممکن است این شیء در غیر فرض آن عمل اصلا مطلوب نباشد یا کمال نداشته باشد) ولی این شیء موجب خصوصیتی در آن عمل نمی‌شود نه مزیت و نه نقص. مثلا قرائت قرآن در ضمن نماز، ممکن است مطلوبیت خاصی داشته باشد که موجب مزیت در نماز نمی‌شود اما در ضمن نماز بودن موجب خصوصیتی برای قرائت قرآن می‌شود.

حال بنابر وضع الفاظ برای خصوص صحیح کدام از این پنج قسم داخل در مسمی است و کدام داخل نیست؟ مرحوم آخوند فرموده‌اند آنچه از قبیل قسم اخیر باشد یعنی مطلوب نفسی باشد که ظرفش این عمل است حتما در تسمیه دخالت ندارد و این شیء به طور کلی از عمل اجنبی است.

اما اموری که در تشخص ماهیت دخیلند نه در خود ماهیت (چه جزء یا شرط) نیز در تسمیه دخالتی ندارند و خارج از موضوع له الفاظند. بر عمل بدون قنوت هم نماز صدق می‌کند همان طور که بر عمل خارج از مسجد هم نماز صدق می‌کند و همان طور که بر عمل داخل حمام هم نماز صدق می‌کند.

و اموری که از قبیل جزء مقوم ماهیتند حتما داخل در تسمیه و جزو معنای موضوع له هستند و بدون آنها اسم صدق نخواهد کرد.

اما اموری که شرط ماهیتند مثل طهارت، استقبال قبله و ... که بدون آنها عمل مصداق مامور به نیست چون مامور به مقید به خصوصیتی است که آن خصوصیت بدون آن شرط محقق نمی‌شود، ممکن است گفته شود در تسمیه و معنای موضوع له داخل باشند، اما طبق اینکه جامع بین افراد صحیح بر اساس ترتب اثر واحد بر عمل صحیح تصویر شد شرط هم در معنای موضوع له و تسمیه دخیل است چون ترتب اثر همان طور که بر وجود اجزاء متوقف است بر وجود شرایط هم متوقف است.

 

واگیر و سرایت بیماری

بعد از ذکر احتمالات در ظهور معنای تعبیر «لاعدوی»، به برخی روایات اشاره کردیم که مفاد آنها پذیرش واگیر و سرایت بیماری است مثل روایاتی که بر جواز فرار از وبا وارد شده بود و به برخی روایات که ظاهر آنها معارض بود را نیز نقل کردیم و وجه جمع بین این دو دسته روایت را بیان کردیم.

این دسته از روایات بیشتر تعریض به اهل سنت است که روایاتی را در منع فرار از طاعون و وبا ذکر نقل کرده‌اند و از این روایات حرمت فرار از طاعون را استنباط کرده‌اند.

مرحوم مولی صالح مازندرانی در شرح کافی می‌فرمایند:

«و من طرق العامة روايات متكثرة للمنع من الدخول فى أرض الوباء و الخروج منها روى مسلم منها خمسة عشر منها ما رواه عن اسامة بن زيد قال قال النبي صلى اللّه عليه و آله «الطاعون رجز ارسل على بنى- اسرائيل او على من كان قبلكم فاذا سمعتم به بارض فلا تقدموا عليه و اذا وقع بارض و أنتم بها فلا تخرجوا فرارا منه» و البواقى كلها بهذا المضمون و هم قد اختلفوا فأخذ أكثرهم بتلك الروايات فمنعوا الفرار منه و القدوم عليه حتى قال بعضهم الفرار منه كالفرار من الزحف و بعضهم‌ أجاز الامرين و قال بعضهم لم ينه عن الخروج خوف أن يهلك قبل أجله و لا عن الدخول خوف أن يصيبه غير ما كتب اللّه له و لكن خوف فتنة الحى بظن أن هلاك من دخل لدخوله و نجاة من خرج لخروجه، و نقل عن ابن مسعود أن الطاعون فتنة على المقيم و الفار يقول المقيم أقمت فمت و يقول الفار فررت فنجوت و انما فر من لم يحضر أجله و أقام من جاء أجله فمات‌» (شرح الکافی، جلد ۱۲، صفحه ۴۲)

همان طور که ایشان هم نقل کرده است اهل سنت روایات متعددی در این مساله نقل کرده‌اند و همان طور که مکررا گفتیم روایات ما در بسیاری موارد به روایات اهل سنت یا حتی برداشت آنها از روایات ناظرند و لذا در روایاتی که ما قبلا نقل کردیم امام علیه السلام در توضیح کلام پیامبر صلی الله علیه و آله بیان کردند که نهی پیامبر از فرار از طاعون مربوط به کسانی است که در مقابل دشمن قرار داشته‌اند نه نسبت به غیر آنها.

ذکر این نکته هم لازم است که نفی «عدوی» و سرایت در نقلی از نهج البلاغة به گونه‌ای وارد شده است که برخی از احتمالاتی که ما نسبت به روایت کافی بیان کردیم، در آن محتمل نیست.

وَ قَالَ عليه السلام الْعَيْنُ حَقٌّ وَ الرُّقَى حَقٌّ وَ السِّحْرُ حَقٌّ وَ الْفَأْلُ حَقٌّ وَ الطِّيَرَةُ لَيْسَتْ بِحَقٍّ وَ الْعَدْوَى لَيْسَتْ بِحَقٍّ وَ الطِّيبُ نُشْرَةٌ وَ الْعَسَلُ نُشْرَةٌ وَ الرُّكُوبُ نُشْرَةٌ وَ النَّظَرُ إِلَى الْخُضْرَةِ نُشْرَةٌ (نهج البلاغة، صفحه ۴۸۸)

اما برخی از احتمالات در این نقل هم قابل بیان است از جمله اینکه این روایت عام است و قابل تقیید و تخصیص است، یا اینکه این روایت در مقام بیان نفی عموم است نه عموم نفی که با وقوع سرایت و واگیر در برخی موارد منافات ندارد. هم چنین در این روایت هم محتمل است که نفی سرایت نسبت به برخی بیماری‌ها بوده باشد که سرایت در آنها واقعیت نداشته است.

در هر حال در مقام نقل روایاتی بودیم که از آنها پذیرش سرایت و واگیر استفاده می‌شود.

یکی از این روایات، همان روایت منقول از پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله است:

رُوِيَ عَنْ سُلَيْمَانَ بْنِ جَعْفَرٍ الْبَصْرِيِّ عَنْ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ الْحُسَيْنِ بْنِ زَيْدِ بْنِ عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ بْنِ عَلِيِّ بْنِ أَبِي طَالِبٍ ص عَنْ أَبِيهِ عَنِ الصَّادِقِ جَعْفَرِ بْنِ مُحَمَّدٍ عَنْ أَبِيهِ عَنْ آبَائِهِ ع قَالَ قَالَ رَسُولُ اللَّهِ ... وَ كَرِهَ أَنْ يُكَلِّمَ الرَّجُلُ مَجْذُوماً إِلَّا أَنْ يَكُونَ بَيْنَهُ وَ بَيْنَهُ قَدْرُ ذِرَاعٍ وَ قَالَ فِرَّ مِنَ الْمَجْذُومِ فِرَارَكَ مِنَ الْأَسَدِ (من لایحضره الفقیه، جلد ۳، صفحه ۵۵۷)

رَوَى حَمَّادُ بْنُ عَمْرٍو وَ أَنَسُ بْنُ مُحَمَّدٍ عَنْ أَبِيهِ جَمِيعاً عَنْ جَعْفَرِ بْنِ مُحَمَّدٍ عَنْ أَبِيهِ عَنْ جَدِّهِ- عَنْ عَلِيِّ بْنِ أَبِي طَالِبٍ ع- عَنِ النَّبِيِّ ص أَنَّهُ قَالَ لَهُ يَا عَلِيُّ أُوصِيكَ بِوَصِيَّةٍ فَاحْفَظْهَا فَلَا تَزَالُ بِخَيْرٍ مَا حَفِظْتَ وَصِيَّتِي ... وَ كَرِهَ أَنْ يُكَلِّمَ الرَّجُلُ مَجْذُوماً إِلَّا أَنْ يَكُونَ بَيْنَهُ وَ بَيْنَهُ قَدْرَ ذِرَاعٍ وَ قَالَ ع فِرَّ مِنَ الْمَجْذُومِ فِرَارَكَ مِنَ الْأَسَدِ (من لایحضره الفقیه، جلد ۴، صفحه ۳۵۷)

این روایت در برخی کلمات به صورت مرسل قطعی نقل شده است و مرحوم صدوق هم در من لایحضره الفقیه هم به دو سند متفاوت نقل کرده است.

امر به فرار از فرد مبتلا به جذام نشانه پذیرش سرایت و واگیر است و فقهاء این روایت و تعبیر را به صورت قطعی ذکر کرده‌اند. مثل علامه در قواعد (جلد ۳، صفحه ۶۸) و شهید ثانی در مسالک که روایت را مشهور دانسته‌ است (جلد ۸، صفحه ۱۱۱) و فاضل مقداد در تنقیح (جلد ۳، صفحه ۱۷۸) و ...

و برخی فقهاء بر اساس همین روایت در مساله عیوب مجوز فسخ نکاح از طرف زن جذام را از جمله مجوزات فسخ دانسته‌اند. مثلا علامه می‌فرماید: «و لو قيل بأنّ للمرأة الفسخ بالجذام في الرجل أمكن، لوجوب التحرّز من الضرر، فإنّه عليه السّلام قال: فرّ من المجذوم فرارك من الأسد» (قواعد الاحکام، جلد ۳، صفحه ۶۸)

مرحوم محقق ثانی نیز می‌فرمایند: «

و احتج الآخرون بقوله عليه السلام: «إنما يرد النكاح من البرص و الجذام و الجنون و العفل»، فإنه عام في الرجل و المرأة إلّا ما أخرجه دليل، و بأنه يؤدي الى الضرر، إذ ذلك من الأمراض المعدية باتفاق الأطباء، و قد روي أنه صلّى اللّه عليه و آله قال: «فر من المجذوم فرارك من الأسد»، فلا بد من طريق التخلص. و لا طريق إلّا الخيار، و بأنه قد ثبت بالنص و الإجماع كونهما عيبا في المرأة ففي الرجل أولى» (جامع المقاصد، جلد ۱۳، صفحه ۲۶۹)

نظیر همین عبارت را مرحوم شهید هم در مسالک بیان کرده‌اند: «و حصول الضرر منه بالعدوى باتّفاق الأطبّاء و أهل المعرفة، مضافا إلى ما اشتهر من قوله صلّى اللّه عليه و آله و سلّم: فرّ من المجذوم فرارك من الأسد» (مسالک الافهام، جلد ۸، صفحه ۱۱۱)

مرحوم فیض نیز می‌فرمایند: «و حصول الضرر منه بالعدوى باتفاق الأطباء و أهل المعرفة مضافا الى الأخبار الشاهدة بعدواه مثل قوله صلّى اللّه عليه و آله: «فر من المجذوم فرارك من الأسد» و مثل حديث «ناولوهم على أطراف الرماح» و مثل خبر الخصال المصرّح‌ بالعدوى في الأمراض الثلاثة و الأدواء و عدّ منها الجذام فالقول بذلك قوي جدّا. و حينئذ ففيه أولى و لا سيما لحصول الضرر منه بالعدوى الثابت بتلك الأدلة» (انوار اللوامع جلد ۱۰، قسم ۱، صفحه ۱۷۴)

البته خبر خصال که ایشان ذکر کرده است چنین دلالتی ندارد.

حَدَّثَنَا مُحَمَّدُ بْنُ عَلِيٍّ مَاجِيلَوَيْهِ رَضِيَ اللَّهُ عَنْهُ قَالَ حَدَّثَنَا مُحَمَّدُ بْنُ يَحْيَى الْعَطَّارُ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ أَحْمَدَ عَنْ سَهْلِ بْنِ زِيَادٍ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ سِنَانٍ عَنْ عُبَيْدِ اللَّهِ بْنِ عَبْدِ اللَّهِ الدِّهْقَانِ عَنْ دُرُسْتَ عَنْ أَبِي إِبْرَاهِيمَ ع قَالَ قَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص‏ خَمْسَةٌ يُجْتَنَبُونَ عَلَى كُلِّ حَالٍ الْمَجْذُومُ‏ وَ الْأَبْرَصُ وَ الْمَجْنُونُ وَ وَلَدُ الزِّنَا وَ الْأَعْرَابِيُّ. (الخصال، جلد ۱، صفحه ۲۸۷)

این روایت اشاره‌ای ندارد به اینکه اجتناب از جذامی به خاطر سرایت آن است یا اینکه به خاطر امر دیگری است مثل ولد الزنا و ...

در هر حال فرار از مجذوم در کلمات فقهاء مورد پذیرش قرار گرفته است و حتی برخی به استناد آن جذام را از عیوب مجوز فسخ نکاح توسط زن دانسته‌اند.

این تعبیر در روایات اهل سنت مکرر نقل شده است:

حَدَّثَنَا سَلِيمُ بْنُ حَيَّانَ، حَدَّثَنَا سَعِيدُ بْنُ مِينَاءَ، قَالَ: سَمِعْتُ أَبَا هُرَيْرَةَ يَقُولُ: قَالَ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ سَلَّمَ: لَا عَدْوَى وَ لَا طِيَرَةَ. وَ لَا هَامَةَ، وَ لَا صَفَرَ، وَ فِرَّ مِنْ الْمَجْذُومِ‏ كَمَا تَفِرُّ مِنْ الْأَسَدِ. (صحیح البخاری، جلد ۹، صفحه ۱۲۷)

حَدَّثَنَا وَكِيعٌ، قَالَ: حَدَّثَنَا النَّهَّاسُ، عَنْ شَيْخٍ بِمَكَّةَ، عَنْ أَبِي هُرَيْرَةَ، قَالَ: سَمِعْتُ رَسُولَ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَسَلَّمَ يَقُولُ:" فِرَّ مِنَ الْمَجْذُومِ‏ فِرَارَكَ مِنَ الْأَسَد (مسند الامام احمد بن حنبل، جلد ۱۵، صفحه ۴۴۹)

یا در برخی روایات آمده است:

حَدَّثَنَا يَحْيَى بْنُ يَحْيَى. أَخْبَرَنَا هُشَيْمٌ. ح وَ حَدَّثَنَا أَبُو بَكْرِ بْنُ أَبِي شَيْبَةَ. حَدَّثَنَا شَرِيكُ بْنُ عَبْدِ اللَّهِ وَ هُشَيْمُ بْنُ بَشِيرٍ عَنْ يَعْلَى بْنِ عَطَاءٍ، عَنْ عَمْرِو بْنِ الشَّرِيدِ، عَنْ أَبِيهِ. قَالَ: كَانَ فِي وَفْدِ ثَقِيفٍ رَجُلٌ مَجْذُومٌ‏. فَأَرْسَلَ إِلَيْهِ النَّبِيُّ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ سَلَّمَ «إِنَّا قَدْ بَايَعْنَاكَ فَارْجِعْ». (صحیح مسلم، جلد ۴، صفحه ۱۷۵۲)

حَدَّثَنَا عَمْرُو بْنُ رَافِعٍ، قَالَ: حَدَّثَنَا هُشَيْمٌ، عَنْ يَعْلَى بْنِ عَطَاءٍ، عَنْ رَجُلٍ مِنْ آلِ الشَّرِيدِ يُقَالُ لَهُ عَمْرٌو، عَنْ أَبِيهِ؛ قَالَ: كَانَ فِي وَفْدِ ثَقِيفٍ رَجُلٌ مَجْذُومٌ‏، فَأَرْسَلَ إِلَيْهِ النَّبِيُّ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ سَلَّمَ، «ارْجِعْ فَقَدْ بَايَعْنَاكَ». (سنن ابی ماجة، جلد ۵، صفحه ۱۸۲)

أَخْبَرَنَا الْحَسَنُ بْنُ إِسْمَاعِيلَ عَنْ سُلَيْمَانَ قَالَ: أَنَا هُشَيْمٌ عَنْ يَعْلَى بْنِ عَطَاءٍ عَنْ عَمْرِو بْنِ الشَّرِيدِ عَنْ أَبِيهِ قَالَ:

كَانَ فِي وَفْدِ ثَقِيفٍ رَجُلٌ مَجْذُومٌ‏ فَأَرْسَلَ إِلَيْهِ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ سَلَّمَ: «أَنِ ارْجِعْ فَقَدْ بَايَعْنَاكَ». (سنن النسائی، جلد ۴، صفحه ۳۷۵)

أَخْبَرَنَا زِيَادُ بْنُ أَيُّوبَ قَالَ: حَدَّثَنَا هُشَيْمٌ عَنْ يَعْلَى بْنِ عَطَاءٍ عَنْ رَجُلٍ مِنْ آلِ الشَّرِيدِ يُقَالُ لَهُ عَمْرٌو عَنْ أَبِيهِ قَالَ: كَانَ فِي وَفْدِ ثَقِيفٍ رَجُلٌ مَجْذُومٌ‏ فَأَرْسَلَ إِلَيْهِ النَّبِيُّ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ سَلَّمَ ارْجِعْ فَقَدْ بَايَعْتُكَ. (سنن النسائی، جلد ۴، صفحه ۴۲۹ و جلد ۵، صفحه ۲۱۹)

حَدَّثَنَا هَاشِمُ بْنُ الْقَاسِمِ، حَدَّثَنَا شَرِيكٌ، عَنْ يَعْلَى بْنِ عَطَاءٍ، عَنْ عَمْرِو بْنِ الشَّرِيدِ، عَنْ أَبِيهِ، قَالَ: قَدِمَ عَلَى النَّبِيِّ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَسَلَّمَ رَجُلٌ مَجْذُومٌ‏ مِنْ ثَقِيفٍ لِيُبَايِعَهُ، فَأَتَيْتُ النَّبِيَّ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَسَلَّمَ فَذَكَرْتُ ذَلِكَ لَهُ فَقَالَ:" ائْتِهِ فَأَخْبِرْهُ أَنِّي قَدْ بَايَعْتُهُ، فَلْيَرْجِعْ" (مسند الامام احمد بن حنبل، جلد ۳۲، صفحه ۲۱۸)

حَدَّثَنَا هُشَيْمُ بْنُ بَشِيرٍ، عَنْ يَعْلَى بْنِ عَطَاءٍ، عَنْ عَمْرِو بْنِ الشَّرِيدِ، عَنْ أَبِيهِ قَالَ: كَانَ فِي وَفْدِ ثَقِيفٍ رَجُلٌ مَجْذُومٌ‏، فَأَرْسَلَ إِلَيْه‏ النَّبِيُّ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَسَلَّمَ" ارْجِعْ فَقَدْ بَايَعْتُك‏ (مسند الامام احمد بن حنبل، جلد ۳۲، صفحه ۲۲۲)

البته در قبال این روایت، برخی روایات به عنوان معارض مطرح شده‌اند از جمله روایت صحیحه هشام که در کافی منقول است که در آن قضیه هم سفره شدن امام علیه السلام با جذامیان است که با پذیرش سرایت و واگیر منافات دارد.

عَلِيُّ بْنُ إِبْرَاهِيمَ عَنْ أَبِيهِ عَنِ ابْنِ أَبِي عُمَيْرٍ عَنْ هِشَامِ بْنِ سَالِمٍ عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ ع قَالَ: مَرَّ عَلِيُّ بْنُ الْحُسَيْنِ ص عَلَى الْمُجَذَّمِينَ‏ وَ هُوَ رَاكِبٌ حِمَارَهُ وَ هُمْ يَتَغَدَّوْنَ‏ فَدَعَوْهُ إِلَى الْغَدَاءِ فَقَالَ أَمَا إِنِّي لَوْ لَا أَنِّي صَائِمٌ لَفَعَلْتُ فَلَمَّا صَارَ إِلَى مَنْزِلِهِ أَمَرَ بِطَعَامٍ فَصُنِعَ وَ أَمَرَ أَنْ يَتَنَوَّقُوا فِيهِ‏ ثُمَّ دَعَاهُمْ فَتَغَدَّوْا عِنْدَهُ وَ تَغَدَّى مَعَهُم‏ (الکافی، جلد ۲، صفحه ۱۲۳)

یا از طرق عامه منقول است که پیامبر صلی الله علیه و آله با جذامیان هم سفره شده‌اند:

حَدَّثَنَا أَبُو بَكْرٍ، وَ مُجَاهِدُ بْنُ مُوسَى، وَ مُحَمَّدُ بْنُ خَلَفٍ الْعَسْقَلَانِيُّ، قَالُوا: حَدَّثَنَا يُونُسُ بْنُ مُحَمَّدٍ، قَالَ: حَدَّثَنَا مُفَضَّلُ بْنُ فَضَالَةَ، عَنْ حَبِيبِ بْنِ الشَّهِيدِ، عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ الْمُنْكَدِرِ، عَنْ جَابِرِ بْنِ عَبْدِ اللَّهِ: أَنَّ رَسُولَ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ سَلَّمَ، أَخَذَ بِيَدِ رَجُلٍ مَجْذُومٍ‏، فَأَدْخَلَهَا مَعَهُ فِي الْقَصْعَةِ. ثُمَّ قَالَ: «كُلْ، ثِقَةً بِاللَّهِ وَ تَوَكُّلًا عَلَى اللَّهِ». (سنن ابن ماجه، جلد ۵، صفحه ۱۸۱)

حَدَّثَنَا عُثْمَانُ بْنُ أَبِي شَيْبَةَ، حَدَّثَنَا يُونُسُ بْنُ مُحَمَّدٍ، حَدَّثَنَا مُفَضَّلُ بْنُ فَضَالَةَ، عَنْ حَبِيبِ بْنِ الشَّهِيدِ، عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ الْمُنْكَدِرِ، عَنْ جَابِرٍ: أَنَّ رَسُولَ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ سَلَّمَ أَخَذَ بِيَدِ مَجْذُومٍ‏ فَوَضَعَهَا مَعَهُ فِي الْقَصْعَةِ، وَ قَالَ: «كُلْ ثِقَةً بِاللَّهِ، وَ تَوَكُّلًا عَلَيْهِ». (سنن ابی داود، جلد ۴، صفحه ۱۶۸۸)

حَدَّثَنَا أَحْمَدُ بْنُ سَعِيدٍ الْأَشْقَرُ وَ إِبْرَاهِيمُ بْنُ يَعْقُوبَ، قَالَا: حَدَّثَنَا يُونُسُ بْنُ مُحَمَّدٍ، حَدَّثَنَا الْمُفَضَّلُ بْنُ فَضَالَةَ، عَنْ حَبِيبِ بْنِ الشَّهِيدِ، عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ الْمُنْكَدِرِ، عَنْ جَابِرِ بْنِ عَبْدِ اللَّهِ: أَنَّ رَسُولَ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ سَلَّمَ أَخَذَ بِيَدِ مَجْذُومٍ‏ فَأَدْخَلَهُ مَعَهُ فِي الْقَصْعَةِ، ثُمَّ قَالَ: «كُلْ بِسْمِ اللَّهِ، ثِقَةً بِاللَّهِ، وَ تَوَكُّلًا عَلَيْهِ». (سنن الترمذی، جلد ۴، صفحه ۵۰)

یا از برخی زنان پیامبر نقل شده است که آنها هم با جذامیان هم سفره شده‌اند و به همین روایت «لاعدوی» استناد کرده‌اند. (شرح الکافی، جلد ۸، صفحه ۳۳۵)

اما به نظر می‌رسد این روایات با روایت فرار از جذامی معارض نیستند و با پذیرش سرایت هم منافات ندارند. روایت هشام و روایت منقول از جابر ممکن است به این دلیل باشد که ائمه و انبیاء علیهم السلام از عدم ابتلای به این بیماری مطمئنند چون معصومند و معصومین دچار بیماری‌هایی که موجب نفرت و انزجار مردم می‌شود نمی‌شوند و از این بیماری‌ها عصمت دارند و لذا مطمئنند که با هم سفره شدن با جذامیان به بیماری مبتلا نمی‌شوند و این معنایش نفی سرایت و واگیر در حق دیگران هم نیست.

ممکن است اشکال شود وقتی پیامبر و امام علیه السلام با جذامیان هم سفره می‌شود باعث می‌شود مردم نیز به آنها تأسی‌ کنند و لذا در روایات اهل سنت منقول است که زنان پیامبر بر اساس همین با جذامیان هم سفره شده‌اند و لذا این نوعی بدآموزی است. این اشکال وارد نیست چون بدآموزی جایی است که به وقوع سرایت در حق دیگران تذکر داده نشود و فرض این است که این تذکر از طرف پیامبر و ائمه علیهم السلام بیان شده است.

اما روایت نقل فعل زنان پیامبر فاقد حجیت است چون این افراد معصوم نیستند تا عمل آنها مبنای استنباط موقف شریعت قرار بگیرد.

لذا به نظر می‌رسد روایت فرار از مجذوم دلیل خوبی بر پذیرش سرایت و واگیر است و حتی اگر روایت مشتمل بر «لاعدوی» بر نفی سرایت مطلقا دلالت می‌کرد با این روایت معارض بود و همین برای اینکه نتوان نفی سرایت و واگیر را به شریعت نسبت داد.

اینکه برخی در توجیه روایت فرار از مجذوم گفته‌اند این روایت به این دلیل است که مبادا همراه شدن با مبتلایان به بیماری‌هایی که از نظر مردم موجب سرایت است و ابتلای اتفاقی به بیماری (نه به خاطر سرایت)  باعث ایجاد تصور غلط برای مردم بشود که سرایت و واگیر حقیقت دارد، از توجیهاتی است که نه عرفی است و نه قابل التزام است و نه از این روایات چنین چیزی فهمیده می‌شود.

و حتی اینکه در کلام صاحب وسائل مذکور است که تحرز از عدوی و ترتیب اثر بر موارد سرایت و عدوی مکروه است از روایات قابل استفاده نیست بلکه این روایات بر وجوب تحذر دلالت می‌کنند.

درست است که یکی از احتمالاتی که ما در معنای «لاعدوی» مطرح کردیم این بود که این روایت در صدد نهی از ترتیب اثر بر عدوی است که به لسان نفی موضوع وارد شده است و گفتیم منظور از اثر عدوی همان تحرز است اما در مورد بیماری که عدوی در آن واقعیت ندارد اما مردم به غلط آن را واگیر می‌دانند نه اینکه با پذیرش عدوی، تحرز از آن مکروه باشد.

یکی دیگر از روایات که در کلمات اهل سنت هم منقول است:

قَالَ أَبُو سَلَمَةَ بْنُ عَبْدِ الرَّحْمَنِ: سَمِعْتُ أَبَا هُرَيْرَةَ عَنْ النَّبِيِّ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ سَلَّمَ قَالَ: لَا تُورِدُ الْمُمْرِضَ‏ عَلَى الْمُصِحِّ. (صحیح البخاری، جلد ۹، صفحه ۱۴۹)

وَ عَنْ أَبِي سَلَمَةَ، سَمِعَ أَبَا هُرَيْرَةَ بَعْدُ يَقُولُ: قَالَ النَّبِيُّ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ سَلَّمَ: لَا يُورِدَنَّ مُمْرِضٌ‏ عَلَى مُصِح‏ (صحیح البخاری، جلد ۹، صفحه ۱۴۹)

وَ حَدَّثَنِي أَبُو الطَّاهِرِ وَ حَرْمَلَةُ (وَ تَقَارَبَا فِي اللَّفْظِ) قَالَا: أَخْبَرَنَا ابْنُ وَهْبٍ. أَخْبَرَنِي يُونُسُ عَنْ ابْنِ شِهَابٍ؛ أَنَّ أَبَا سَلَمَةَ بْنَ عَبْدِ الرَّحْمَنِ بْنِ عَوْفٍ حَدَّثَهُ؛ أَنَّ رَسُولَ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ سَلَّمَ قَالَ: «لَا عَدْوَى» وَ يُحَدِّثُ؛ أَنَّ رَسُولَ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ سَلَّمَ قَالَ: «لَا يُورِدُ مُمْرِضٌ‏ عَلَى مُصِحٍّ». (صحیح مسلم، جلد ۴، صفحه ۱۷۴۳)

قَالَ أَبُو سَلَمَةَ: كَانَ أَبُو هُرَيْرَةَ يُحَدِّثُهُمَا كِلْتَيْهِمَا عَنْ رَسُولِ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ سَلَّمَ. ثُمَّ صَمَتَ أَبُو هُرَيْرَةَ بَعْدَ ذَلِكَ عَنْ قَوْلِهِ: «لَا عَدْوَى» وَ أَقَامَ عَلَى «أَنْ لَا يُورِدُ مُمْرِضٌ عَلَى مُصِحٍ‏» قَالَ فَقَالَ الْحَارِثُ بْنُ‏ أَبِي ذُبَابٍ (وَ هُوَ ابْنُ عَمِّ أَبِي هُرَيْرَةَ): قَدْ كُنْتُ أَسْمَعُكَ، يَا أَبَا هُرَيْرَةَ! تُحَدِّثُنَا مَعَ هَذَا الْحَدِيثِ حَدِيثًا آخَرَ. قَدْ سَكَتَّ عَنْهُ. كُنْتَ تَقُولُ: قَالَ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ سَلَّمَ «لَا عَدْوَى» فَأَبَى أَبُو هُرَيْرَةَ أَنْ يَعْرِفَ ذَلِكَ. وَ قَالَ «لَا يُورِدُ مُمْرِضٌ عَلَى مُصِحٍّ» فَمَا رَآهُ الْحَارِثُ فِي ذَلِكَ حَتَّى غَضِبَ أَبُو هُرَيْرَةَ فَرَطَنَ بِالْحَبَشِيَّةِ. فَقَالَ لِلْحَارِثِ: أَتَدْرِي مَا ذَا قُلْتُ؟ قَالَ: لَا. قَالَ أَبُو هُرَيْرَةَ: قُلْتُ: أَبَيْتُ.

قَالَ: أَبُو سَلَمَةَ: وَ لَعَمْرِي! لَقَدْ كَانَ أَبُو هُرَيْرَةَ يُحَدِّثُنَا؛ أَنَّ رَسُولَ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ سَلَّمَ قَالَ «لَا عَدْوَى» فَلَا أَدْرِي أَ نَسِيَ أَبُو هُرَيْرَةَ، أَوْ نَسَخَ أَحَدُ الْقَوْلَيْنِ الْآخَرَ؟. (صحیح مسلم، جلد ۴، صفحه ۱۷۴۳)

حَدَّثَنِي مُحَمَّدُ بْنُ حَاتِمٍ وَ حَسَنٌ الْحُلْوَانِيُّ وَ عَبْدُ بْنُ حُمَيْدٍ (قَالَ عَبْدٌ: حَدَّثَنِي. وَ قَالَ الْآخَرَانِ: حَدَّثَنَا) يَعْقُوبُ- يَعْنُونَ ابْنَ إِبْرَاهِيمَ بْنِ سَعْدٍ- حَدَّثَنِي أَبِي عَنْ صَالِحٍ، عَنْ ابْنِ شِهَابٍ. أَخْبَرَنِي أَبُو سَلَمَةَ بْنُ عَبْدِ الرَّحْمَنِ؛ أَنَّهُ سَمِعَ أَبَا هُرَيْرَةَ يُحَدِّثُ؛ أَنَّ رَسُولَ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ سَلَّمَ قَالَ: «لَا عَدْوَى» وَ يُحَدِّثُ مَعَ ذَلِكَ «لَا يُورِدُ الْمُمْرِضُ‏ عَلَى الْمُصِحِّ» بِمِثْلِ حَدِيثِ يُونُسَ.

حَدَّثَنَاه عَبْدُ اللَّهِ بْنُ عَبْدِ الرَّحْمَنِ الدَّارِمِيُّ. أَخْبَرَنَا أَبُو الْيَمَانِ. حَدَّثَنَا شُعَيْبٌ عَنْ الزُّهْرِيِّ، بِهَذَا الْإِسْنَادِ: نَحْوَهُ. (صحیح مسلم، جلد ۴، صفحه ۱۷۴۴)

حَدَّثَنَا أَبُو بَكْرِ بْنُ أَبِي شَيْبَةَ، قَالَ: حَدَّثَنَا عَلِيُّ بْن‏ مُسْهِرٍ، عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ عَمْرٍو؛ عَنْ أَبِي سَلَمَةَ، عَنْ أَبِي هُرَيْرَةَ؛ قَالَ: قَالَ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ سَلَّمَ: «لَا يُورِدُ الْمُمْرِضُ‏ عَلَى الْمُصِحِّ». (سنن ابن ماجة، جلد ۵، صفحه ۱۸۰)

حَدَّثَنَا مُحَمَّدُ بْنُ الْمُتَوَكِّلِ الْعَسْقَلَانِيُّ وَ الْحَسَنُ بْنُ عَلِيٍّ قَالَا: حَدَّثَنَا عَبْدُ الرَّزَّاقِ، أَخْبَرَنَا مَعْمَرٌ، عَنْ الزُّهْرِيِّ، عَنْ أَبِي سَلَمَةَ، عَنْ أَبِي هُرَيْرَةَ، قَالَ: قَالَ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْه‏ وَ سَلَّمَ: «لَا عَدْوَى، وَ لَا طِيَرَةَ، وَ لَا صَفَرَ، وَ لَا هَامَّةَ» فَقَالَ أَعْرَابِيٌّ: مَا بَالُ الْإِبِلِ تَكُونُ فِي الرَّمْلِ كَأَنَّهَا الظِّبَاءُ فَيُخَالِطُهَا الْبَعِيرُ الْأَجْرَبُ فَيُجْرِبُهَا؟ قَالَ: «فَمَنْ أَعْدَى الْأَوَّلَ». قَالَ مَعْمَرٌ: قَالَ الزُّهْرِيُّ: فَحَدَّثَنِي رَجُلٌ عَنْ أَبِي هُرَيْرَةَ أَنَّهُ سَمِعَ رَسُولَ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ سَلَّمَ يَقُولُ: «لَا يُورِدَنَّ مُمْرِضٌ‏ عَلَى مُصِحٍّ» قَالَ: فَرَاجَعَهُ الرَّجُلُ فَقَالَ: أَلَيْسَ قَدْ حَدَّثَنَا أَنَّ النَّبِيَّ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ سَلَّمَ قَالَ: «لَا عَدْوَى، وَ لَا صَفَرَ، وَ لَا هَامَةَ؟» قَالَ: لَمْ أُحَدِّثْكُمُوهُ. قَالَ الزُّهْرِيُّ قَالَ أَبُو سَلَمَةَ: قَدْ حَدَّثَ بِهِ، وَ مَا سَمِعْتُ أَبَا هُرَيْرَةَ نَسِيَ حَدِيثًا قَطُّ غَيْرَهُ‏. (سنن ابی داود، جلد ۴، صفحه ۱۶۸۳)

مَالِكٌ؛ أَنَّهُ بَلَغَهُ عَنْ بُكَيْرِ بْنِ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ الْأَشَجِّ، عَنِ ابْنِ عَطِيَّة أَنَّ رَسُولَ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ سَلَّمَ قَالَ: «لَا عَدْوَى وَ لَا هَامَ‏ وَ لَا صَفَرَ. وَ لَا يَحُلَّ الْمُمْرَضُ‏ عَلَى الْمُصِحِّ. وَ لْيَحْلُلِ‏ الْمُصِحُّ حَيْثُ شَاءَ». فَقَالُوا: يَا رَسُولَ اللَّهِ! وَ مَا ذَاكَ‏؟ فَقَالَ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ سَلَّمَ: «إِنَّهُ أَذًى‏ (الموطأ، جلد ۵، صفحه ۱۳۸۰)

حَدَّثَنَا عَفَّانُ، قَالَ: حَدَّثَنَا عَبْدُ الْوَاحِدِ، قَالَ: حَدَّثَنَا مَعْمَرٌ، عَنِ الزُّهْرِيِّ، عَنْ أَبِي سَلَمَةَ، عَنْ أَبِي هُرَيْرَةَ، قَالَ: قَالَ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَسَلَّمَ:" لَا يُورَدُ مُمْرِضٌ‏ عَلَى مُصِحٍّ" (مسند الام احمد بن حنبل، جلد ۱۵، صفحه ۱۴۹)

حَدَّثَنَا يَحْيَى، عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ عَمْرٍو، قَالَ: حَدَّثَنِي أَبُو سَلَمَةَ، عَنْ أَبِي هُرَيْرَةَ، عَنِ النَّبِيِّ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَسَلَّمَ قَالَ:" لَا يُورِدُ الْمُمْرِضُ‏ عَلَى الْمُصِحِّ" وَقَالَ:" لَا عَدْوَى، وَلَا طِيَرَةَ، وَلَا هَامَةَ، فَمَنْ أَعْدَى الْأَوَّلَ" (مسند الامام احمد بن حنبل، جلد ۱۵، صفحه ۳۷۶)

که البته این روایت به تعبیر دیگری هم وارد شده است:

وَ قَالَ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ: لَا يُورِدَنَّ ذُو عَاهَةٍ عَلَى مُصِحٍّ. (معانی الاخبار، صفحه ۲۸۲)

مورد این روایت اگر چه در برخی از نقل‌ها بیماری حیوانات است و حتی بعضی از آنها در مورد جرب وارد شده است که مفاد آن نهی از داخل کردن حیوان دارای مریضی بر حیوان سالم است اما چه بسا این روایت یک قاعده کلی باشد که حیوان بیمار را بر حیوانات غیر بیمار وارد نکنند یا اینکه هیچ بیماری را بر انسان سالم وارد نکنند هر چند از این جهت باشد که احتمال سرایت وجود دارد و یعنی قاعده هر بیماری این است که باید از آن اجتناب کرد و مواردی که وثوق و اطمینان به عدم سرایت هست از این قاعده خارج شده است اما در غیر آن موارد در هر بیماری شارع احتمال سرایت را منجز قرار داده است و این دقیقا در مقابل تصور غلط از تعبیر «لاعدوی» است.

توجه به این نکته هم لازم است که حتی اگر مفاد تعبیر «لاعدوی» نفی سرایت مطلقا باشد با این حال ممکن است همان سرایت که از نظر شریعت واقعیت ندارد موضوع برخی احکام شریعت قرار گرفته باشد مثلا نفرت طبع نوع انسان‌ها از آبی که بیماران مبتلا به بیماری‌هایی که تنفر عمومی از آنها هست استفاده کرده‌اند موجب سقوط وجوب وضو با آن آب باشد چون وجوب وضو به این آب حرجی است یعنی حتی اگر به عدم سرایت هم یقین داشته باشد اما تنفر طبعی و استقذار یک امر قهری و طبعی است و با بیان عدم سرایت این تنفر برطرف نمی‌شود همان طور که ممکن است کسی با علم به عدم ضرر از جانب میت از مرده بترسد و به خاطر احتمال ضرر به از این ترس مثلا وجوب وضو از آبی که کنار میت است از او ساقط شود.

صحیح و اعم

معروف در کلمات فقهاء این است که انشائات و صیغ معاملات سبب آثار و نتایج آن معاملات هستند و مرحوم نایینی فرمود این انشائات و صیغ سبب نیستند بلکه آلت تحقق آن نتایج هستند. مرحوم آقای خویی فرمودند کلام مشهور اشتباه است و کلام مرحوم نایینی هم تفاوتی محصلی با کلام مشهور ندارد. اگر منظور این است که انشائات سبب تکوینی تحقق نتایج هستند اشتباه بودن آن روشن است چون نتایج امور تکوینی نیستند بلکه امور اعتباری‌اند و لذا معنا ندارد انشائات سبب تکوینی برای آن نتایج باشند و اگر منظور این است که انشائات سبب برای اعتبارند، خود اعتبار اگر چه امری حقیقی و تکوینی است اما انشائات و صیغ سبب اعتبارات نیستند بلکه علت اعتبار همان معتبِر و اراده او است و انشاء اصلا در سلسله علل اعتبارات قرار ندارند. پس چون وجود اعتباری معتبَر قائم به اعتبار است و اعتبار هم معلول اراده و نفس معتبِر است و انشائات نه در خود اعتبار و نه در معتبَر نقشی ندارند. پس حرفی که مشهور به آن معتقدند حرف ناصحیحی است و نمی‌توان به آن ملتزم شد.

به نظر می‌رسد یک بحث در حقیقت انشاء است و اینکه با انشاء (در مقابل اخبار) چه چیزی رخ می‌دهد؟ که مرحوم آخوند به مناسبت بحث معنای حرفی این بحث را مطرح کردند و فرمودند در معنای استعمالی الفاظ بین اخبار و انشاء تفاوتی نیست.

و یک بحث این است که آیا صیغ و انشائات در اعتبار و وجودات اعتباری نقشی ندارند؟ اینکه صیغ و انشائات در خود اعتبار که یک امر تکوینی است نقشی ندارند روشن است اما آیا در متعلق اعتبار هم نقشی ندارند؟ به نظر می‌رسد معتبَر تابع اعتبار است. معتبِر گاهی چیزی را با قطع نظر از هر نوع انشاء یا لفظی اعتبار می‌کند یعنی اینکه از نظر عقلاء صرف اراده را برای اعتبار کافی می‌دانستند بلکه صرف اراده شخص را برای تحقق آن اعتبار کافی می‌دانستند در این صورت الفاظ و انشائات نقشی در وجود اعتباری امر اعتباری نداشتند اما گاهی اعتبار محدود است یعنی معتبِر چیزی را در ظرف انشاء یا تلفظ به لفظ خاصی اعتبار می‌کند. مثلا بایع ملکیت مشتری را فقط در ظرف تلفظ مشتری به قبول اعتبار می‌کند و در غیر آن اعتبار ندارد. معتبَر تابع اراده معتبِر است و در چارچوب همان چیزی که او اراده کرده است محقق می‌شود و وجود اعتباری پیدا می‌کند. پس اگر از نظر عقلاء صرف تصور و اراده برای تحقق آن امر اعتباری کافی باشد انشاء و صیغ در آن امر اعتباری نقشی ندارند و اگر از نظر معتبِر یا عقلاء، اعتبار محدود به انشاء یا تلفظ و ... باشد، لفظ در آن امر اعتباری نقش دارد.

بلکه حتی مثل مرحوم اصفهانی معاملات را در ناحیه انشاء منشئ به موارد نفوذ معامله از نظر عرف و شرع محدود کرده است یعنی اعتبار از طرف منشئ به مواردی که عرف و شارع هم همان اعتبار را امضاء کرده باشند محدود است و در غیر آن اصلا از منشئ هم اعتبار و انشاء و قصد محقق نمی‌شود. پس این طور نیست که گفته شود تمام علت امر اعتباری، نفس معتبِر است و امر اعتباری تابع این است که شخص چطور اعتبار کرده است بلکه امر اعتباری ممکن است به فرض خاصی محدود باشد.

پس ممکن است لفظ یا انشاء در تحقق امر اعتباری موثر باشد به اینکه معتبِر فقط در آن فرض اعتبار و اراده داشته باشد. و بر همین اساس مبنای ما در معاملات این است که موجب نتیجه خاص آن معامله را مقید به قبول قابل اعتبار می‌کند نه مطلقا. یعنی مثلا بایع ملکیت حین الایجاب را انشاء نمی‌کند بلکه ملکیت حین القبول را اعتبار می‌کند و لذا بدون قبول قابل، اصلا برای تاثیر ایجاب مقتضی وجود ندارد یعنی اصلا اعتبار و انشائی در این فرض شکل نگرفته است تا امضاء بشود یا نشود. بلکه حتی ممکن است اعتبار موجب به فرض قبض مشتری هم محدود باشد. (البته در عالم خارج این طور نیست و قبض شرط شرعی است نه اینکه اعتبار موجب به آن محدود باشد مگر اینکه کسی مبنای مرحوم اصفهانی را بپذیرد که ما آن را صحیح ندانستیم). خلاصه اینکه کلام مرحوم اصفهانی اگر چه واقع نیست امام معقول است اما محدود بودن اعتبار به انشاء و ابراز نه تنها معقول است که واقع هم هست و قصد و اعتبار منشئ محدود به جایی است که آن اعتبار مبرزی داشته باشد. نتیجه اینکه کلام مرحوم آخوند در انکار نقش انشائات در امور اعتباری حرف صحیحی نیست و اعتبار همان طور که می‌تواند مطلق باشد می‌تواند به موارد ابراز و انشاء محدود باشد.

اما نسبت به حقیقت انشاء مرحوم آخوند فرمودند معنای مستعمل فیه انشاء و اخبار تفاوتی ندارد و تفاوت آنها از قبیل تفاوت داعی است. یعنی بین معنای استعمالی «بعت» در مقام انشای بیع و «بعت» در مقام اخبار از بیع، تفاوتی نیست. عرض ما این است که اگر منظور ایشان این است که بین واقعیت و حقیقت انشاء و اخبار تفاوتی نیست، حرفی خلاف وجدان خواهد بود. حقیقت اخبار با حقیقت انشاء متفاوت است و حکایت لفظ از هر کدام از آنها از قبیل حکایت هر لفظی از معنای مباین با معنای دیگر است. لذا «بعت» مستعمل در مقام انشای بیع، و «بعت» در مقام اخبار از بیع، مشترک لفظی است. اخبار یعنی حکایت یا ابراز حکایت یا استعمال لفظ در حکایت (که شامل مواردی هم که حکایت واقعی نباشد مثل کذب باشد) و مفاد آن به حسب مفهوم کشف است و خود اخبار در تحقق یا عدم تحقق منکشف نقشی ندارد اما انشاء ایجاد است یعنی به چیزی که با قطع نظر از انشاء تحقق نداشت، تحقق می‌بخشد نه اینکه کاشف و حاکی باشد. «بعت» در مقام انشاء و اخبار اگر چه در مفهوم و معنای بیع مشترکند اما جزء دیگر معنا در یکی ایجاد و محقق نمودن حقیقت با خود این انشاء و در دیگری حکایت است. پس اگر چه در یک جزء از معنا مشترکند اما در جزء دیگری از معنا متباینند و حقیقت انشاء بیع صرف مفهوم و معنای بیع (که در اخبار هم وجود دارد) نیست بلکه ایجاد و به وجود آوردن بیع است. البته ممکن است انشائی بودن مثل تمنی و ترجی را انکار کنیم و آن را حکایت از احساس نفسانی بدانیم، اما در انشاء امور اعتباری مثل (زوجیت، ملکیت، رقیت، حریت و ...) که با خود انشاء محقق می‌شوند و لذا حرف مشهور که انشاء را سبب می‌دانند حرف صحیحی است. پس انشاء بیع سبب ملکیت است و البته نه سبب تام بلکه جزء سبب است چون مجرد انشاء بیع بدون امضا و تنفیذ شارع سبب ملکیت نیست بلکه انشاء جزء اخیر سبب و علت است و بر همین اساس سببیت به انشاء نسبت داده می‌شود.

حاصل اینکه انشاء ایجاد و محقق نمودن است (البته در چارچوب اعتبار معتبِر یعنی ممکن است معتبِر جدی انشاء کند و ممکن است هذلاً انشاء کند و خود انشاء هذلی قسمی از انشاء است و بین آن و اخبار تفاوت است) و اخبار (چه جدی و چه غیر جدی) کشف و حکایت است و البته تحقق خارجی امر محکی در خارج لازم نیست چون ممکن است اخبار کذب باشد یا خبر از آینده باشد بلکه مدلول قضیه به حسب مفهوم استعمالی حکایت است حتی در جایی که اخبار کذب باشد بله کشف اخبار از محکی واقعا، بر صدق قضیه متوقف است اما مدلول استعمالی آن بر تحقق خارجی و واقعی محکی توقف ندارد. همان طور که صدق و کذب اخبار در مفهوم استعمالی خبر و حکایت نقشی ندارد، جدی و هزل بودن انشاء هم در مفهوم استعمالی انشاء نقشی ندارد و منشئ وقتی لفظ را در انشای به داعی هزل استعمال می‌کند لفظ را در مفهوم و معنایی غیر از حکایت استعمال کرده است اما این استعمال به داعی جد نیست بلکه به داعی هزل است. پس همان طور که تحقق محکی در عالم خارج در اخبار شرط نیست بلکه ممکن است محکی اصلا در عالم خارج وجود نداشته باشد و وجود هم پیدا نکند، در انشاء هم تحقق مُنشأ شرط نیست و ممکن است فرد چیزی را انشاء کند اما چون به داعی هزل بوده است مُنشأ محقق نشود. یا حتی ممکن است به داعی جد انشاء کند اما چون شارع آن را امضاء نکرده است مُنشأ محقق نشود.

پس ما کلام مرحوم آخود را در وحدت معنای انشاء و اخبار قبول نداریم و بلکه آنها را دو معنای متفاوت می‌دانیم نه اینکه تفاوت آنها به تفاوت داعی باشد. همان طور که مبنای مرحوم اصفهانی را در عدم تحقق انشاء و قصد و اراده نسبت به مواردی که شارع معامله را امضاء نکرده باشد، نپذیرفتیم و قبلا هم به صورت مفصل توضیح دادیم.

 

صفحه10 از202

 نقل مطالب فقط با ذکر منبع مجاز است