مقرر

مقرر

استاد درس خارج حوزه علمیه قم در گفت‌وگو با خبرنگار سرویس حوزه و روحانیت خبرگزاری رسا، با اشاره به خوشحالی و ابراز حقد و کینه برخی جریانات نسبت به آیت الله مصباح یزدی گفت: تعرض به شخصیت ایشان کار سزاواری نیست.

وی با انتقاد از کسانی که در شرایط بیماری آیت الله مصباح یزدی خدمات ایشان را نادیده گرفته و عقده گشایی می کنند، اظهار کرد: هتک حرمت و تعرض به شخصیت کسانی که عمر خود را در مسیر تقید و تدین صرف کرده اند، سزاوار نیست.

مشتق

بحث در استدلالات مرحوم آخوند بر وضع مشتق برای خصوص متلبس بود. ایشان برای اثبات ادعایشان به تبادر و صحت سلب استدلال کردند. و بعد فرمودند وجود تضاد بین مشتقات با توجه به معنای مرتکز آنها دلیل و منبه دیگری بر وضع مشتق برای خصوص متلبس به مبدأ است. و بعد به برخی اشکالات و جواب آنها اشاره کردند که در جلسه قبل بیان کردیم.

اشکال دیگری که ایشان مطرح کرده‌اند این است که اگر منظور از صحت سلب مشتق از کسی که تلبسش به مبدأ زائل شده است، صحت سلب مطلق باشد حرف غلطی است و این ذات قبلا متصف بوده است و لذا نمی‌توان گفت مطلقا به این صفت متصف نبوده و اگر منظور صحت سلب مقید است یعنی فعلا متصف نیست، دلیل بر مجاز نیست چون آنچه دلیل بر مجاز است صحت سلب مطلق است.

ایشان از این اشکال جواب داده‌اند که این اشکال مغالطه است و اینکه گفته شده است صحت سلب مقید دلیل بر مجاز نیست به چه معنا ست؟ اگر منظور تقیید در ناحیه مسلوب باشد یعنی مثلا اتصاف به قیام بالفعل سلب می‌شود، دلیل بر مجاز نیست ولی منظور ما از صحت سلب این تقیید نبوده است و مسلوب مطلق است. و اگر منظور تقیید سلب باشد یعنی قیام مطلق، در زمان انقضای تلبس صحت سلب دارد یعنی سلب مقید به زمان انقضای تلبس به مبدأ است، این سلب علامت مجاز است چون اگر کسی که تلبسش به مبدأ هم زائل شده است حقیقتا متصف به آن مشتق باشد، سلب (حتی مقیدا) آن صفت از او نباید صحیح باشد چون مطلق بر افرادش صدق می‌کند و صحت سلب مقید، دلیل بر این است که مسلوب از افراد مطلق نیست.

بلکه حتی می‌توان تقیید را در ناحیه ذات تصور کرد یعنی از ذاتی که تلبسش به مبدأ زائل شده است، مشتق مطلقا سلب می‌شود هم مسلوب و هم سلب مطلق است، این صحت سلب هم علامت مجاز است.

مرحوم آخوند در نهایت به کلام صاحب فصول و برخی تفاصیل دیگر اشاره کرده‌اند و فرموده‌اند در صحت سلب تفاوتی ندارد مشتق لازم باشد مثل قائم و قاعد یا متعدی باشد مثل ضارب و قاتل و مشتق از کسی که تلبسش به مبدأ زائل شده است صحت سلب دارد (البته اگر به لحاظ حال انقضاء باشد و گرنه به لحاظ حال تلبس استعمال مشتق در آن حقیقت است).

تفصیل دیگری که بیان شده است تفصیل بین مواردی است که ذات به ضد مشتق متلبس شده باشد که در این صورت ذات به مشتقی که تلبسش به مبدأ آن زائل شده است حقیقتا صدق نمی‌کند و غیر آن که مشتق در آن حقیقت است.

مرحوم آخوند می‌فرمایند این تفصیل هم اشتباه است. بله در جایی که ذات به ضد آن مبدأ متلبس شده باشد عدم صدق مشتق روشن‌تر است. و از آنچه گفته شد عدم صحت بسیاری از تفاصیل ذکر شده روشن می‌شود.

در اینجا عبارت صاحب فصول را نقل می‌کنیم چون مشتمل بر مطالب دقیق است. ایشان بعد از ذکر مقدمات فرموده‌اند:

«إذا عرفت هذا فالحق أن المشتق إن كان مأخوذا من المبادي المتعدية إلى الغير كان حقيقة في الحال و الماضي أعني في القدر المشترك بينهما و إلا كان حقيقة في الحال فقط لنا على ذلك الاستقراء فإن الضارب و القاتل و الساكب و الكاسر و الهازم و القاطع و كذا ما أخذ من باب الإفعال و التفعيل و الاستفعال كمكرم و متصرف و مستخرج و نحوها إذا أطلقت تبادر منها ما اتصف بالمبدإ حال الاتصاف و ما بعدها و إن نحو عالم و جاهل و حسن و قبيح و طاهر و نجس و طيب و خبيث و حائض و طامث و حامل و حائل و حي و ميت و قائم و قاعد و راكع و ساجد و يقظان و نائم و معتل و منكسر و صحيح و مريض و محب و معاد و مبغض و صاحب و مالك إلى غير ذلك يتبادر منها المتصف بالمبدإ حال الاتصاف فقط و قد سبق أن التبادر من آيات الحقيقة و هذا الاختلاف هل هو ناشئ من تعدد الوضع أو من تركب الهيئة مع المواد المتعدية و الغير المتعدية وجهان.

و اعلم أنه قد يطلق المشتق و يراد به المتصف بشأنية المبدإ و قوته كما يقال هذا الدواء نافع لكذا و مضر و شجرة كذا مثمرة و النار محرقة إلى غير ذلك و قد يطلق و يراد به المتصف بملكة المبدإ أو باتخاذه حرفة و صناعة كالكاتب و الصانع و التاجر و الشاعر و نحو ذلك و يعتبر في المقامين حصول الشأنية و الملكة أو الاتخاذ حرفة في الزمان الذي أطلق المشتق على الذات باعتباره و في الثاني خاصة سبق مزاوله مع عدم الإعراض» (الفصول الغرویة، صفحه ۶۰)

مرحوم آخوند تفصیل مرحوم صاحب فصول را قبول ندارند و آن را رد کردند و در چند صفحه بعد نیز مجدد این مطلب را تکرار می‌کنند.

قول معروف بین فقهاء و اصولیین در فقه همین وضع مشتق برای خصوص متلبس است و حتی اگر در اصول وضع مشتق برای اعم را هم پذیرفته باشند اما در فقه مطابق آن مشی نکرده‌اند که قبلا به آن اشاره کردیم.

مرحوم آخوند در ادامه به ادله قول وضع مشتق برای اعم اشاره کرده‌اند و اینکه برای اثبات وضع مشتق برای اعم به تبادر و عدم صحت سلب استدلال شده است و عمده مثال‌ها همان‌ است که در کلام صاحب فصول ذکر شده است.

مرحوم آخوند می‌فرمایند ما گفتیم متبادر از مشتق خصوص متلبس است و لذا ادعای تبادر اعم صحیح نیست. و اما عدم صحت سلب به به خاطر این است که هیئت مشتق برای اعم وضع شده است بلکه از این جهت است که ماده آن مشتقات امری است که منقضی نشده است. مثلا مضروب یعنی کتک خورده نه کسی که الان کتک می‌خورد، مقتول یعنی کشته شده، نه کسی که کشته شده است. در مبدأ معنایی لحاظ شده است که منقضی نشده است و لذا سلب مشتق از ذات صحیح نیست چون هنوز به آن مبدأ و معنا متلبس است حتی اگر مبدأ در آن معنا مجازی باشد با این حال استعمال مشتق در آن حقیقی است چون تلبس به آن معنای مجازی زائل نشده است.

علاوه که ممکن است اطلاق به لحاظ حال تلبس باشد و لذا می‌توان گفت این ذات الان مضروب نیست.

دلیل سوم قائلین به وضع مشتق برای اعم، استدلال به برخی روایات است که ادعا شده است اطلاق مشتق به لحاظ حال انقضاء تلبس است مثل روایتی که امام علیه السلام برای عدم اهلیت کسانی که قبلا بت پرست بوده‌اند، هر چند بعدا ایمان آورده‌اند به آیه شریفه «لاینال عهدی الظالمین» تمسک کرده‌اند. پس «ظالم» بر کسی که قبلا به مبدأ ظلم متلبس بوده است اطلاق شده و این اطلاق حتما باید حقیقی باشد چون تمسک به آیه بر اساس مجاز ممکن نیست.

مرحوم آخوند از این استدلال چند پاسخ داده‌اند که عمده آن این است که استدلال امام علیه السلام در مقام بر وضع مشتق بر اعم مبتنی نیست چون عناوینی که موضوع حکم قرار می‌گیرند سه دسته‌اند:

برخی عناوین صرفا مشیر به چیزی است که موضوع حکم است و این عنوان مشیر مشخص نمی‌کند آن موضوع به چه نحو در حکم اخذ شده است.

برخی عناوین علت برای حکمند نه اینکه مشیر به موضوع باشند و صرف حدوث آن عنوان و اتصاف به آن حدوثا، موضوع حکم قرار گرفته است (مثل آنچه قبلا در مادر زن گفتیم و اشاره کردیم که از نزاع بحث مشتق خارج است).

و برخی عناوین علت برای حکمند و صدق فعلی و اتصاف به آن حدوثا و بقائا موضوع قرار گرفته است.

استدلال امام علیه السلام در صورتی برای وضع مشتق در اعم دلیل است که عنوان ظلم از دسته سوم باشد یعنی حدوث و بقاء حکم متوقف بر حدوث و بقاء اتصاف به ظالم باشد در حالی که امام علیه السلام می‌تواند بر اساس قسم اول یا دوم، استدلال کرده باشد. مثلا حدوث تلبس به مبدأ ظلم برای حکم بقائا هم کافی باشد و دلیلی نداریم که استدلال امام علیه السلام مطابق اخذ ظالم حدوثا و بقائا در موضوع حکم است بلکه شاید جلالت قدر امامت و خلافت و منصب الهی بودن آن با خلاف آن سازگار است و اینکه کسی که امام است نباید حتی یک لحظه هم به مبدأ ظلم متلبس شده باشد.

اشکال: ظاهر کلام امام علیه السلام استدلال به آیه بر اساس حقیقت است نه مجاز

جواب: آنچه گفتیم مستلزم مجاز بودن نیست بلکه ممکن است اطلاق به لحاظ حال تلبس باشد که استعمال در آن حقیقی است.

سپس به استدلالات بر برخی تفاصیل اشاره کرده‌اند که برخی بین «محکوم علیه» و «محکوم به» تفصیل داده‌اند و اینکه اگر مشتق «محکوم علیه» باشد برای اعم وضع شده است و اگر «محکوم به» باشد برای خصوص متلبس وضع شده است و برای این ادعا به آیه حد سرقت و زنا استدلال شده است که اگر کسی قبلا هم سرقت یا زنا کرده باشد باز هم حد بر او لازم است.

مرحوم آخوند می‌فرمایند از آنچه گفتیم جواب این استدلال هم روشن می‌شود و اطلاق مشتق در این آیات به لحاظ حال تلبس است یعنی کسی که دزدی کرده به لحاظ همان حال سارق است و حد بر او واجب است. علاوه که تعدد وضع به لحاظ اینکه مشتق «محکوم علیه» یا «محکوم به» باشد واضح البطلان است.

و به برخی دیگر از تفاصیل هم اشاره کرده‌اند که ما از ذکر آنها خودداری می‌کنیم و به نظر هر کسی کلام مرحوم آخوند را بفهمد اساس اشکال در آنها هم روشن است و بسیاری از آن تفاصیل ناشی از خلط بین مبادی مختلف است.

و اگر کسی به اصل قول وضع مشتق برای اعم در کلمات مثل علامه حلی مراجعه کند متوجه می‌شود که قول به وضع مشتق به اعم از برخی شبهات نشأت گرفته است و خلط‌هایی اتفاق افتاده است که توجه به آنها برای روشن شدن بطلان آن قول کافی است. مثلا توجه نشده است که گاهی اطلاق مشتق بعد از انقضای تلبس، به لحاظ حال تلبس است نه حال انقضای تلبس و یا اینکه گمان کرده‌اند که بر اساس وضع مشتق برای خصوص متلبس، اطلاق مشتق بر ذات بعد از انقضای تلبس، حتی به لحاظ ظرف تلبس به مبدأ هم مجاز است.

آنچه تا اینجا گفتیم اساس مباحث مرتبط با مشتق است هر چند برخی مباحث دیگر در کلمات مرحوم آخوند هم مذکور است که ما در دوره قبل به آنها اشاره کرده‌ایم و برخی از آنها چون ثمره عملی ندارد نه در دوره گذشته متعرض آنها شدیم و نه الان ضرورتی دارد به آنها بپردازیم.

تنها نکته‌ای که توجه به آن لازم است مساله بساطت و ترکب مفهوم مشتق است که برخی خیال کرده‌اند در وضع مشتق برای خصوص متلبس یا اعم موثر است و اینکه اگر به بساطت مفهوم مشتق قائل باشیم مشتق برای خصوص متلبس وضع شده است و اگر به ترکب آن معتقد باشیم و اینکه ذات هم در مفهوم مشتق داخل است، مشتق برای اعم از متلبس وضع شده است و ما قبلا هم گفتیم این اشتباه است و بساطت و ترکب مفهوم مشتق، در تعیین نزاع مشتق تاثیری ندارد و آنچه گفته شده است غفلت از این نکته است که منظور از ترکب مفهوم مشتق و دخالت ذات در معنای آن، این نیست که ذات به نحو مستقل موضوع له مشتق است بلکه قید معنا ست و لذا اگر ذات داخل در معنای مشتق هم باشد، لازمه آن این نیست که مشتق برای خود ذات وضع شده باشد حتی اگر به مبدأ مشتق متلبس هم نباشد همان طور که توهم نشده است در صورت ترکب مفهوم مشتق، اطلاق آن بر ذاتی که هیچ وقت تلبسی به مبدأ ندارد و نخواهد داشت، صحیح باشد. و این به همین دلیل است که حتی اگر مفهوم مشتق مرکب هم باشد، ذات قید برای معنا ست .

ادامه بحث در سال تحصیلی آینده از مباحث اوامر خواهد بود. ان شاء الله تعالی.

شرایط قاضی: اجتهاد

مرحوم صاحب جواهر به عموم دلیل ولایت فقیه برای مشروعیت قضای مقلد استدلال کرده بودند و گفتیم با پذیرش مبنای ولایت مطلقه و عام فقیه، و اینکه هر اختیاری که امام معصوم علیه السلام در امر حکومت دارد فقیه هم دارا ست، باز هم نمی‌توان مشروعیت قضای مقلد را اثبات کرد چون وجود چنین ولایتی برای امام معصوم علیه السلام هم ثابت نیست و ممکن است اشتراط اجتهاد در قاضی از احکام الهی باشد که خارج از محدوده ولایت ولی قرار دارد مثل وجوب نماز یا حرمت شرب خمر و همان طور که گفته شده است ولایت در غیر مورد حکم الزامی الهی است. «لاطاعة لمخلوق فی معصیة الخالق» و اگر شارع متعال حکم الزامی داشته باشد، اصلا آن حکم در محدوده ولایت ولی قرار نمی‌گیرد.

و گفتیم مرحوم آشتیانی هم همین اشکال را به ایشان وارد دانسته است.

«بعد الغضّ عن دلالة «المقبولة» على كون اشتراط الاجتهاد حكماً إلٰهياً، و تسليم عدم دلالتها على ما ذكر من اختصاص الإذن مِن الإمام على المجتهد‌ نتمسّك في منع الصغرى حينئذٍ بالأصل، لأنّ الأصل الأوّلي، فيما شُكّ كونه حكماً شرعيّاً إلٰهيّاً، عدم جواز تبديله للإمام عليه السلام و فيه تأمّل.

و أمّا الكبرى، فأوّلًا: نمنع عموم أدلّة الولاية حتّى تدلّ على أنّ كلّ ما يجوز للإمام عليه السلام يجوز للمجتهد، لأنّ المُنصِف بعد التّأمّل في سياقها و صدرها و ذيلها يقطع بأنّها في مقام بيان وظيفتهم من حيث الأحكام الشّرعية و القضاء بين النّاس، و أمّا كونهم كالنّبي صلى الله عليه و آله و الأئمّة عليهم السلام في كونهم أولىٰ بِالنّاس في أموالهم و أنفسهم فيجوز لهم التّصرف بنصب مسلّط عليهم، فلا دلالة لها على ذلك أصلًا.

و ثانياً: نسلّم أنّ فيها عموماً يدلّ على ثبوت جميع ما للإمام للمجتهد، لكن نقول: إنّه يجب حملها على إرادة العموم من الجهة المعهودة المتعارفة من وظيفته، من حيث كونه رسولًا و واسطة بين اللّٰه و بين النّاس و حجّة عليهم، و هي ما ذكرنا من بيان الأحكام الشّرعية للنّاس و القضاء بينهم و إلّا لزم تخصيص أكثر أفراد العام لعدم ثبوت أكثر ما للنّبي و الإمام من التّصرف في النّاس نفساً و مالًا للمجتهد.

و إنْ شئت قلت: إنّ العام إذا خرج منه أكثر أفراده يصير موهوناً لا يجوز التمسّك به في مورد الشّك إلّا بملاحظة تمسّك جماعةٍ مُعتدّ بها من الأصحاب به، بحيث يرتفع الوهن المذكور، حسبما ذكرناه في عمومات نفي العسر و الحرج و نفي الضّرر و الضّرار في الإسلام، و غيرهما، من أنّها عمومات قد دخل فيها الوهن بملاحظة خروج أكثر أفرادها [و] لا يجوز التّمسك بها إلّا بعد انجبارها بتمسّك جماعة من الأصحاب.

ففيما نحن فيه أيضاً نقول: إنّه بعد ما لم يثبت أكثر ما للنّبي و الإمام، للمجتهد، فلا يجوز التّمسك بعمومات أدلّة الولاية إلّا بعد تمسّك جماعة مُعتدّ بها من الأصحاب، و معلومٌ أنّه لم يتمسّك بتلك العمومات في المقام إلّا بعض متأخّري المتأخّرين مِن أصحابنا رضوان اللّٰه عليهم و لا يبعد كونهم مسبوقين بتقدّم‌ الإجماع على خلافهم كما عرفت من الأصحاب، مثل ثاني الشّهيدين في مسالك الأفهام» (کتاب القضاء، جلد ۱، صفحه ۷۰)

خلاصه اینکه ثبوت ولایت مطلقه و عام برای فقیه اگر چه بعید نیست همان طور که ما در جای خودش آن را اثبات کرده‌ایم و اما همان طور که توضیح داده‌ایم ولایت مطلقه فقیه در منطقة الفراغ است (مراد فراغ از حکم الزامی الهی است) و همان جا هم گفته‌ایم که هیچ کدام از فقهاء حتی حضرت امام رضوان الله تعالی علیه، به ولایت فقیه در غیر منطقة الفراغ معتقد نیستند و برخی موارد هم که برخی بزرگان معاصر یا حضرت امام نسبت می‌دهند چیزی بیش از ولایت فقیه در منطقة الفراغ نیست و برخی از آنها هم اصلا به مساله ولایت فقیه مرتبط نیست مثل موارد تزاحم و ... اما ولایت مطلقه فقیه هم از اثبات مشروعیت نصب قاضی مقلد قاصر است. نتیجه اینکه حکم قاضی مقلد نافذ نیست.

از آنچه تا اینجا گفتیم دلیل هر کدام از اقوال هم روشن شده است. کسانی که منکر اشتراط اجتهاد در نفوذ حکم قاضی بوده‌اند به شش دلیل تمسک کردند:

اول: عمومات و اطلاقات حکم به عدل و حق و قسط و ما انزل الله.

دوم: اذن امام معصوم علیه السلام به عموم شیعه در قضا.

سوم: اجازه خاص امام علیه السلام به برخی غیر مجتهدین مثل عبدالله بن طلحه

چهارم: مجتهد نبودن اصحاب پیامبر صلی الله علیه و آله که اجازه قضا داشته‌اند.

پنجم: اطلاق روایت ابی خدیجه و مقبوله عمر بن حنظله شامل مقلد هم هست.

ششم: اثبات مشروعیت قضای مقلد بر اساس ادله ولایت مطلقه فقیه.

و ما از همه این شش دلیل جواب دادیم و گفتیم همه آنها از اثبات مشروعیت قضای مقلد، قاصرند.

در مقابل تا کنون سه دلیل برای اشتراط اجتهاد در قاضی ذکر کرده‌ایم:

اول: اصل عملی که حتی مثل صاحب جواهر هم به آن معترفند و نتیجه آن اینکه اگر برای اثبات مشروعیت قضای مقلد دلیل نداشته باشیم (که گفتیم نداریم)، اصل عملی مقتضی عدم نفوذ و مشروعیت است.

دوم: منصب بودن قضا که اختصاص دارد به معصوم علیه السلام و امام عالم عادل که امام به او اذن داده است و این عنوان بر عامی منطبق نیست. در نتیجه تا وقتی امام علیه السلام به کسی اذن ندهد، قضای او مشروع نیست حتی اگر مجتهد هم باشد اما چون صغرویا اثبات شده است امام به مجتهدین اذن در قضا داده است قضای مجتهد نافذ است.

سوم: روایت ابی خدیجه و ابن حنظلة که گفتیم اگر بر عدم مشروعیت قضای مقلد و انحصار قاضی در مجتهد دلالت نکنند (که گفتیم دلالت آنها بر حصر ممکن است از این جهت که در مقام بیان مرجع صالح قضایی هستند نه اینکه فقط در مقام نفی رجوع به قضات جور و صحت رجوع به مجتهد باشند)، بر مشروعیت قضای مقلد و غیر عالم به قضا هم دلالت ندارند و عناوین ماخوذ در این روایات بر عامی و مقلد قابل تطبیق نیستند.

و البته گفتیم اشتراط اجتهاد به این دلیل است که در این اعصار، علم به احکام به غیر آن محقق نمی‌شود و گرنه مقتضای ادله، اشتراط علم در قضا است حتی اگر از غیر اجتهاد هم باشد.

چند دلیل دیگر برای اشتراط اجتهاد در قاضی قابل ذکر است:

چهارم: مشهور بین عامه و اهل سنت، اشتراط اجتهاد در قاضی است هر چند به برخی از علمای آنها از احناف هم خلاف نسبت داده شده است. و اتفاقا در کلمات آنها به همین آیاتی که صاحب جواهر برای نفی اشتراط اجتهاد استدلال کرده‌اند، برای اثبات اشتراط اجتهاد تمسک شده است.

و همان طور که بارها گفته‌ایم اگر فتوایی بین اهل سنت مشهور یا اجماعی باشد و در نصوص ما هم رد صریحی نسبت به آن وارد نشده باشد، آن فتوا و نظر مورد پذیرش اهل بیت علیهم السلام هم بوده است. اینکه قضا منصب است و منوط به اذن حاکم است و ... مورد پذیرش ائمه علیهم السلام بوده است و ائمه علیهم السلام صغرویا آنها را صاحب منصب و مجاز در اذن نمی‌دانسته‌اند. ارتکاز اشتراط اجتهاد در قاضی در اهل سنت و سکوت ائمه علیهم السلام در مقابل آن و عدم ردع آن و عدم ثبوت اذن از طرف ایشان حتی به یک عامی غیر عالم به حکم، موکد و دلیل بر اشتراط اجتهاد در قاضی است.

پنجم: مساله قضاء از مسائل عام الابتلاء است و دسترسی به مجتهد هم ساده و راحت نبوده است و با این حال مشهور اشتراط اجتهاد در قاضی است و عدم اشتراط آن قول شاذ است بلکه حتی بر اشتراط اجتهاد اجماع هم ادعا شده است و همان طور که در اصول اثبات کردیم در مسائل عام الابتلاء حکم غیر مشهور حتما باطل است حتی اگر نصوص و روایات هم با آن مطابق باشند و در مسائل عام الابتلاء نمی‌شود مذهب ائمه علیهم السلام شاذ باشد. البته حرف ما این نیست که هر قول مشهوری در این مسائل حق است اما حتما قول شاذ در مسائل عام الابتلاء باطل است چون در مسائل عام الابتلاء دواعی معرفت حکم زیاد است و لذا طبیعتا حکم صحیح و حق، معروف و مشهور می‌شود و مهمل و شاذ باقی نمی‌ماند. (هر چند ممکن است قول باطل هم مشهور شود). و قبلا هم گفتیم این کبری در مسائل متعددی مثل مساله سن بلوغ، غسل جمعه و ... قابل تطبیق است.

ششم: اجماع و یا شهرت اشتراط اجتهاد در قاضی می‌تواند از ادله اثبات اشتراط اجتهاد باشد.

هفتم: ارتکاز عقلایی این است که با وجود شخص مجتهد و عالم به احکام، جای رجوع به قضای جاهل و عامی مبتنی بر تقلید نیست و فرد عامی و جاهل اهلیت قضا ندارد و آنچه هم که در خارج از موارد قضای افراد جاهل و عامی بر اساس قوانین اتفاق می‌افتد قضای اصطلاحی نیست و همان طور که گفتیم قضای تشخیصی است.

هشتم: قبلا هم توضیح دادیم که صرف احتمال وجود چنین ارتکازی (اشتراط اجتهاد در قاضی) برای عدم انعقاد عموم و اطلاق برای ادله کافی است چون صلاحیت قرینیت دارند.

و اگر کسی ارتکاز عقلایی را هم انکار کند اما ارتکاز متشرعی اشتراط اجتهاد کاملا محتمل است و با این احتمال هم عموم و اطلاقی برای ادله نسبت به غیر مجتهد شکل نمی‌گیرد.

بنابراین مقتضای صناعت و ادله این است که در حال اختیار و تمکن از فقیه، اشتراط اجتهاد در قاضی است و نفوذ حکم قاضی و ترتب احکام خاص قضا منوط به اجتهاد قاضی است و بدون آن نه حکم قاضی نافذ است و نه آن احکام خاص قضا بر آن مترتب است.

و البته این در فرض اختیار و دسترسی به مجتهد است. مرحوم شهید ثانی ادعا کرده بودند حتی در فرض اضطرار هم قضای غیر مجتهد نافذ نیست و حتی ادعای اجماع از کلام ایشان هم قابل استفاده است و مشهور هم اطلاق اشتراط اجتهاد است چه در فرض اختیار و چه در فرض اضطرار و حکم به نفوذ قضای جاهل حتی در فرض اضطرار غیر مأنوس است همان طور که در فرض عدم وجود مجتهد، نوبت به تقلید از عامی و جاهل نمی‌رسد بلکه نوبت به تبعیض در احتیاط و ... می‌رسد. خصوصا اینکه مقتضای اطلاق ادله اشتراط اجتهاد عدم اختصاص شرطیت به حالت تمکن و اختیار است و در اصول هم گفته شده است که اطلاق ادله شرطیت، اقتضاء می‌کند شرط حتی در حال اضطرار هم شرط است و اصل حتی در این فرض هم عدم مشروعیت قضای مقلد است.

تحقیق این مساله را به سال آینده تحصیلی موکول می‌کنیم.

مشتق

بعد از ذکر مقدمات بحث، نوبت به اقوال در مساله و ادله هر کدام می‌رسد. ولی قبل از آن استدراک یک نکته در مورد مقدمات قبل لازم است. مرحوم آخوند بر خلاف مشهور بین علمای ادب، فرمودند افعال بر زمان دلالت نمی‌کنند و برای آن ادله‌ای ذکر کردند که از نظر ما هیچ کدام تمام نیست اما در نهایت مرحوم آخوند وجدانا حس کردند فعل بر زمان هم دلالت می‌کند و لذا «زید فردا خواهد رفت» را نمی‌توان به این صورت بیان کرد:‌ «زید ذهب غدا» یا نمی‌توان «زید دیروز رفت» را به این صورت بیان کرد: «زید یذهب امس». غلط بودن استعمال فعل ماضی به جای مضارع و بالعکس نشان دهنده دلالت فعل بر زمان است. ایشان برای دفع این استدلال فرمودند غلط بودن استعمال فعل ماضی به جای مضارع و بالعکس به خاطر این نیست که زمان جزو مفهوم فعل است بلکه چون خصوصیتی در معنای فعل اخذ شده است که آن خصوصیت در فعل ماضی فقط بر وقوع فعل در زمان گذشته منطبق می‌شود و آن خصوصیت در فعل مضارع فقط بر وقوع فعل در زمان حال یا آینده منطبق می‌شود.

این بیان ایشان نظیر همان چیزی است که ایشان در معانی حرفی فرمودند که عدم صحت استعمال اسم به جای حرف و بالعکس به خاطر این نیست که استقلال و عدم استقلال در معنای اسم و حرف اخذ شده است بلکه به خاطر وجود خصوصیتی در معنا ست.

بعید نیست منظور مرحوم آخوند در این بیان، همان حصه توأم باشد (که قبلا هم گفته‌ایم اگر چه این مبنا به نام مرحوم عراقی مشهور است اما در کلام مرحوم اصفهانی، نایینی و حتی مرحوم آخوند هم مذکور است) ایشان می‌فرمایند خصوصیتی در معنای فعل ماضی اخذ شده است که آن خصوصیت منفک از زمان ماضی نیست و خصوصیتی در معنای فعل مضارع اخذ شده که منفک از زمان حال و آینده نیست. حصه توأم معمولا در مواردی مورد تمسک قرار می‌گیرد که تقیید ممکن نیست مثل تقیید حکم به علم، تقیید امر به قصد امتثال و ...

و همان طور که بارها گفته‌ایم معنای حصه توأم این است حکم به حصه‌ای از حکم تعلق گرفته است که توأم و همراه آن قید است نه اینکه مقید باشد و از آنجا که آن حصه توأم با قید، فقط در موارد وجود قید حاصل خواهد بود، نتیجه آن با نتیجه تقیید یکسان است اما مستلزم تقیید (که فرضا محال است)‌ نیست.

و حصه توأم را اگر در اموری که تقیید به آنها ناممکن است نپذیریم، اما در اموری که تقیید به آنها ممکن است کاملا معقول است و از جمله همین مورد. چون تقیید فعل به زمان ممکن است و محذوری ندارد، در این فرض می‌توان فعل به زمان مقید نشود اما حصه توأم با آن زمان موضوع له فعل باشد تا اولا معنا متضمن زمان نباشد و ثانیا بر غیر آن زمان هم قابل انطباق و اطلاق نباشد. به نظر می‌رسد آنچه مرحوم آخوند در اینجا فرموده‌اند همان بیان حصه توأم است.

مرحوم آخوند بعد از فراغ از مقدمات فرموده‌اند، اقوال در مساله متعدد است و تفاصیل زیادی در کلمات ذکر شده است که معمولا در بین متاخرین شکل گرفته است و در کلمات قدماء همان دو قول نفی و اثبات وجود دارد یکی وضع مشتق برای خصوص متلبس به مبدأ و دیگری وضع مشتق برای اعم. تفاصیل متعدد در کلمات متاخرین ناشی از عدم تفطن به تفاوت مبادی و انحاء تلبس به آنها ست که قبلا به صورت مفصل توضیح دادیم و گفتیم اختلاف مبادی باعث تفاوت نزاع در بحث مشتق نیست و بحث مشتق مربوط به هیئت است و در هیئت دو احتمال بیشتر وجود ندارد یا وضع برای خصوص متلبس یا اعم.

مرحوم آخوند مثل مشهور بین متاخرین و اشاعره معتقدند مشتق برای خصوص متلبس به مبدأ وضع شده است در مقابل متقدمین و معتزله که به آنها قول به اعم نسبت داده می‌شود و البته ظاهرا این بحث از زمان مرحوم علامه به بعد در کتب مطرح شده است.

مرحوم آخوند برای مختار خودشان به تبادر و صحت سلب مطلقا از ذاتی که تلبسش به مبدأ زائل شده باشد، تمسک کرده‌اند و احتمالا منظور ایشان از «مطلقا» در مقابل تفاصیلی باشد که در کلمات برخی از متاخرین ذکر شده است.

شاهد تبادر و صحت سلب هم این است که مشتقاتی مثل ضارب (مبدأ آن از نوع فعل و متعدی است)، عالم (مبدأ آن ملکه است)، قائم (مبدأ آن فعل غیر متعدی است) بر کسی که تلبسش به مبدأ زائل شده است صدق نمی‌کند و قابل سلب است بلکه در موارد انقضای تلبس، صفات مضاد این صفات و مشتقات به حسب معنای مرکوز در اذهان عرف، بر آن ذات صدق می‌کند. یعنی کسی که قبلا قائم بوده و الان قائم نیست بر او نه تنها قائم صدق نمی‌کند بلکه قاعد و نائم صدق می‌کند و همان طور که اجتماع ضدین ممکن نیست اجتماع صدق قائم و قاعد هم ممکن نیست و این نشان دهنده این است که تلبس به مبدأ در معنای آنها مرتکز است و گرنه صدق قائم و قاعد بر شخص واحد به لحاظ تلبس فعلی به یکی و تلبس سابق به دیگری نباید محذوری داشته باشد. پس این احساس تضاد بین اوصاف، دلیل بر این است که مفاهیم آنها متقوم به فعلیت تلبس است.

سپس به اشکال برخی از علماء اشاره می‌کنند و می‌فرمایند این اشکال وارد نیست. اشکال این است که تضاد بین قائم و قاعد با فرض وضع آنها برای خصوص متلبس است اما اگر به وضع آنها برای اعم قائل باشیم بین آنها تضادی نیست یعنی این تضاد فرع فرض و التزام به اشتراط تلبس در صدق آنها ست پس نمی‌تواند به عنوان دلیل مورد استفاده قرار بگیرد. مرحوم آخوند می‌فرمایند همان طور که گفتیم تضاد بین این صفات مرتکز در اذهان عرف است (همان طور که تضاد بین مبادی آنها مرتکز است و تلبس شخص واحد در آن واحد به قیام و قعود ممکن نیست) و این نشان دهنده وضع مشتق برای خصوص متلبس است.

اشکال: ارتکاز تضاد بین مشتقات ناشی از وضع نیست بلکه ناشی از انصراف اطلاق آن است.

جواب: منشأ این تضاد انصراف نیست چون انصراف نیازمند منشأ است و منشأ آن کثرت استعمال است در حالی که استعمال مشتق در موارد تلبس بالفعل بیش از موارد انقضاء باشد و استعمال مشتقات در موارد انقضای تلبس اگر بیشتر نباشد کمتر نیست.

اشکال: اگر استعمال مشتق در موارد انقضای تلبس اکثر یا کثیر است و مشتق هم برای خصوص متلبس وضع شده باشد، پس باید استعمال در همه آنها مجاز باشد و این بسیار بعید است و بلکه حکمت وضع اقتضاء می‌کند وضع برای آن معنایی صورت بگیرد که لفظ در آن بیشتر استعمال می‌شود پس مشتق باید برای اعم وضع شود.

جواب: وقتی بر وضع مشتق برای خصوص متلبس دلیل وجود دارد، استبعاد نمی‌تواند رد آنها باشد.

سپس می‌فرمایند استعمال مشتق در آنچه قبلا متلبس بوده است در صورتی مجاز است که اطلاق و حمل به لحاظ زمان انقضای تلبس باشد ولی اگر اتصاف به لحاظ زمان تلبس باشد، استعمال مجازی نیست نتیجه اینکه استعمال مشتق در آنچه تلبسش به مبدأ منقضی شده است هم زیاد است و این استعمال هم حقیقی است و با وضع مشتق برای خصوص متلبس منافات ندارد.

 

ضمائم:

کلام مرحوم آخوند:

فإذا عرفت ما تلونا عليك فاعلم أن الأقوال في المسألة و إن كثرت إلا أنها حدثت بين المتأخرين بعد ما كانت ذات قولين بين المتقدمين لأجل توهم اختلاف المشتق باختلاف مباديه في المعنى أو بتفاوت ما يعتريه من الأحوال و قد مرت الإشارة إلى أنه لا يوجب التفاوت فيما نحن بصدده و يأتي له مزيد بيان في أثناء الاستدلال على ما هو المختار و هو اعتبار التلبس في الحال وفاقا لمتأخري الأصحاب و الأشاعرة و خلافا لمتقدميهم و المعتزلة و يدل عليه تبادر خصوص المتلبس بالمبدإ في الحال و صحة السلب مطلقا عما انقضى عنه كالمتلبس به في الاستقبال و ذلك لوضوح أن مثل القائم و الضارب و العالم و ما يرادفها من سائر اللغات لا يصدق على من لم يكن متلبسا بالمبادئ و إن كان متلبسا بها قبل الجري و الانتساب و يصح سلبها عنه كيف و ما يضادها بحسب ما ارتكز من معناها في الأذهان يصدق عليه ضرورة صدق القاعد عليه في حال تلبسه بالقعود بعد انقضاء تلبسه بالقيام مع وضوح التضاد بين القاعد و القائم بحسب ما ارتكز لهما من المعنى كما لا يخفى.

و قد يقرر هذا وجها على حدة و يقال‏ لا ريب في مضادة الصفات المتقابلة المأخوذة من المبادئ المتضادة على ما ارتكز لها من المعاني فلو كان المشتق حقيقة في الأعم لما كان بينها مضادة بل مخالفة لتصادقها فيما انقضى عنه المبدأ و تلبس بالمبدإ الآخر.

و لا يرد على هذا التقرير ما أورده بعض الأجلة من المعاصرين من عدم التضاد على القول بعدم الاشتراط لما عرفت من ارتكازه بينها كما في مبادئها.

إن قلت لعل ارتكازها لأجل الانسباق من الإطلاق لا الاشتراط.

قلت لا يكاد يكون لذلك لكثرة استعمال المشتق في موارد الانقضاء لو لم يكن بأكثر.

إن قلت على هذا يلزم أن يكون في الغالب أو الأغلب مجازا و هذا بعيد ربما لا يلائمه حكمة الوضع.

لا يقال كيف و قد قيل بأن أكثر المحاورات مجازات فإن ذلك لو سلم فإنما هو لأجل تعدد المعاني المجازية بالنسبة إلى المعنى الحقيقي الواحد نعم ربما يتفق ذلك بالنسبة إلى معنى مجازي لكثرة الحاجة إلى التعبير عنه لكن أين هذا مما إذا كان دائما كذلك فافهم.

قلت مضافا إلى أن مجرد الاستبعاد غير ضائر بالمراد بعد مساعدة الوجوه المتقدمة عليه أن ذلك إنما يلزم لو لم يكن استعماله فيما انقضى بلحاظ حال التلبس مع أنه بمكان من الإمكان فيراد من جاء الضارب أو الشارب و قد انقضى عنه الضرب و الشرب جاء الذي كان ضاربا و شاربا قبل مجيئه حال التلبس بالمبدإ لا حينه بعد الانقضاء كي يكون الاستعمال بلحاظ هذا الحال و جعله معنونا بهذا العنوان فعلا ب مجرد تلبسه قبل مجيئه ضرورة أنه لو كان للأعم لصح استعماله بلحاظ كلا الحالين.

و بالجملة كثرة الاستعمال في حال الانقضاء يمنع عن دعوى انسباق خصوص حال التلبس من الإطلاق إذ مع عموم المعنى و قابلية كونه حقيقة في المورد و لو بالانطباق لا وجه لملاحظة حالة أخرى كما لا يخفى بخلاف ما إذا لم يكن له العموم فإن استعماله حينئذ مجازا بلحاظ حال الانقضاء و إن كان ممكنا إلا أنه لما كان بلحاظ حال التلبس على نحو الحقيقة بمكان من الإمكان فلا وجه لاستعماله و جريه على الذات مجازا و بالعناية و ملاحظة العلاقة و هذا غير استعمال اللفظ فيما لا يصح استعماله فيه حقيقة كما لا يخفى فافهم.

ثم إنه ربما أورد على الاستدلال بصحة السلب بما حاصله أنه إن أريد بصحة السلب صحته مطلقا فغير سديد و إن أريد مقيدا فغير مفيد لأن علامة المجاز هي صحة السلب المطلق.

و فيه أنه إن أريد بالتقييد تقييد المسلوب الذي يكون سلبه أعم من سلب المطلق كما هو واضح فصحة سلبه و إن لم تكن علامة على كون المطلق مجازا فيه إلا أن تقييده ممنوع و إن أريد تقييد السلب ف غير ضائر بكونها علامة ضرورة صدق المطلق على أفراده على كل حال مع إمكان‏ منع تقييده أيضا بأن يلاحظ حال الانقضاء في طرف الذات الجاري عليها المشتق فيصح سلبه مطلقا بلحاظ هذا الحال كما لا يصح سلبه بلحاظ حال التلبس فتدبر جدا.

(کفایة الاصول، صفحه ۴۵)

شرایط قاضی: اجتهاد

گفتیم از هیچ کدام از آیات و روایات و اصل عملی، مشروعیت قضای مقلد استفاده نمی‌شود و تفصیل آن گذشت. سه مطلب دیگر که با جهت عام بحث مرتبط است باقی مانده:

اول: مرحوم صاحب جواهر فرمودند برخی روایات متضمن اذن به اشخاص غیر مجتهد در برخی قضایا ست.

دوم: قضات موجود در زمان پیامبر صلی الله علیه و آله و کسانی که اذن در قضا داشتند، مجتهد نبوده‌اند.

البته صاحب جواهر به این دو وجه برای نفی اشتراط اجتهاد استدلال کرده‌اند نه برای نفی اشتراط علم اما مختار نهایی ایشان این است که در قضا و حکم، علم هم شرط نیست بلکه حکم بر اساس تقلید نیز نافذ و مشروع است.

سوم: ولایت فقیه بر نصب قاضی غیر مجتهد.

هر کدام از این سه مطلب تمام باشد، باید به نفوذ حکم قاضی مقلد معتقد شویم چون اولا بر نفی مشروعیت قضای مقلد دلیلی نداشتیم (هر چند بر مشروعیت آن هم دلیلی نداشتیم) و ثانیا اگر هم دلیلی باشد (مثل دلیل قضای به حق به غیر علم) به عموم شامل قضای مقلد است و قابل تخصیص است.

مرحوم صاحب جواهر فرمودند از روایت عبدالله بن طلحه استفاده می‌شود که امام علیه السلام به عبدالله اجازه دادند در آن مساله حکم کند در حالی که او مجتهد نبوده است.

روایت این گونه است:

عَلِيّ عَنْ أَبِيهِ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ حَفْصٍ عَنْ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ طَلْحَةَ عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ ع قَالَ: سَأَلْتُهُ عَنْ رَجُلٍ سَارِقٍ دَخَلَ عَلَى امْرَأَةٍ لِيَسْرِقَ مَتَاعَهَا- فَلَمَّا جَمَعَ الثِّيَابَ تَابَعَتْهُ نَفْسُهُ- فَكَابَرَهَا عَلَى نَفْسِهَا فَوَاقَعَهَا- فَتَحَرَّكَ ابْنُهَا فَقَامَ فَقَتَلَهُ بِفَأْسٍ كَانَ مَعَهُ- فَلَمَّا فَرَغَ حَمَلَ الثِّيَابَ- وَ ذَهَبَ لِيَخْرُجَ حَمَلَتْ عَلَيْهِ بِالْفَأْسِ فَقَتَلَتْهُ- فَجَاءَ أَهْلُهُ يَطْلُبُونَ بِدَمِهِ مِنَ الْغَدِ- فَقَالَ أَبُو عَبْدِ اللَّهِ ع اقْضِ عَلَى هَذَا كَمَا وَصَفْتُ لَكَ- فَقَالَ يَضْمَنُ مَوَالِيهِ الَّذِينَ طَلَبُوا بِدَمِهِ دِيَةَ الْغُلَامِ- وَ يَضْمَنُ السَّارِقُ فِيمَا تَرَكَ أَرْبَعَةَ آلَافِ دِرْهَمٍ- بِمُكَابَرَتِهَا عَلَى فَرْجِهَا- إِنَّهُ زَانٍ وَ هُوَ فِي مَالِهِ عَزِيمَةٌ- وَ لَيْسَ عَلَيْهَا فِي قَتْلِهَا إِيَّاهُ شَيْ‌ءٌ قَالَ رَسُولُ اللَّهِ- ص مَنْ كَابَرَ امْرَأَةً لِيَفْجُرَ بِهَا فَقَتَلَتْهُ فَلَا دِيَةَ لَهُ وَ لَا قَوَدَ. (الکافی، جلد ۷، صفحه ۲۹۳)

مرحوم شیخ هم همین روایت را به همین سند نقل کرده است. (تهذیب الاحکام، جلد ۱۰، صفحه ۲۰۸)

مرحوم صدوق همین مضمون را در روایت دیگری به طریق دیگری و با اندکی تفاوت در متن نقل کرده است:

رَوَى يُونُسُ بْنُ عَبْدِ الرَّحْمَنِ‏ عَنْ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ سِنَانٍ عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ ع قَالَ: سَأَلْتُهُ عَنْ رَجُلٍ سَارِقٍ‏ دَخَلَ‏ عَلَى امْرَأَةٍ لِيَسْرِقَ مَتَاعَهَا فَلَمَّا جَمَعَ الثِّيَابَ تَبِعَتْهَا نَفْسُهُ فَوَاقَعَهَا فَتَحَرَّكَ ابْنُهَا فَقَامَ إِلَيْهِ فَقَتَلَهُ بِفَأْسٍ كَانَ مَعَهُ فَلَمَّا فَرَغَ حَمَلَ الثِّيَابَ وَ ذَهَبَ لِيَخْرُجَ حَمَلَتْ عَلَيْهِ بِالْفَأْسِ فَقَتَلَتْهُ فَجَاءَ أَهْلُهُ يَطْلُبُونَ بِدَمِهِ مِنَ الْغَدِ فَقَالَ أَبُو عَبْدِ اللَّهِ ع يَضْمَنُ مَوَالِيهِ الَّذِينَ طَلَبُوا بِدَمِهِ دِيَةَ الْغُلَامِ وَ يَضْمَنُ السَّارِقُ فِيمَا تَرَكَ أَرْبَعَةَ آلَافِ دِرْهَمٍ بِمَا كَابَرَهَا عَلَى فَرْجِهَا لِأَنَّهُ زَانٍ وَ هُوَ فِي مَالِهِ يَغْرَمُهُ وَ لَيْسَ عَلَيْهَا فِي قَتْلِهَا إِيَّاهُ شَيْ‏ءٌ لِأَنَّهُ سَارِق‏ (من لایحضره الفقیه، جلد ۴، صفحه ۱۶۴)

اینکه امام علیه السلام امر کرده‌اند باید خویشان قاتل، دیه فرزند را بدهند از باب عاقله نیست چون قتل عمد بوده است و وجه آن باید در محل خودش مورد بررسی قرار بگیرد.

شاهد مرحوم صاحب جواهر این است که امام علیه السلام به عبدالله بن طلحه فرمودند: «اقْضِ عَلَى هَذَا كَمَا وَصَفْتُ لَكَ» در حالی که او مجتهد نبوده است با این حال امام علیه السلام به او در حکم و قضا اذن دادند.

این استدلال اگر تمام باشد نهایت چیزی که اثبات می‌کند این است که قضای به اجتهاد لازم نیست و قضای به علم کافی است و در اینجا چون امام علیه السلام حکم مساله را برای راوی بیان کردند، عالم به حکم است و بر اساس علم می‌تواند حکم کند در حالی که محل بحث ما در اشتراط اجتهاد، قضای بر اساس تقلید و حجت و بدون علم است و گفتیم حجیت فتوا هم در مورد عمل شخصی عامی است و اطلاقی نسبت به حجیت آن در حق دیگران وجود ندارد و لذا قضای بر اساس تقلید نه تنها قضای به علم نیست بلکه قضای به حجت هم نیست.

علاوه که استدلال تمام هم نیست چون اولا از کجا معلوم که عبدالله بن طلحه مجتهد نبوده است؟ شاید او مجتهد بوده است و در کلام اطلاقی وجود ندارد تا بر نفی اشتراط اجتهاد دلالت کند همان طور که در روایت تمسک به ترک استفصال هم جا ندارد چون امام علیه السلام به شخص خاصی که خودشان می‌شناختند اذن داده‌اند.

ثانیا اصلا این روایت به مساله قضای اصطلاحی ربطی ندارد و وجود کلمه «اقْضِ» مثبت این نیست که حکم و قضای اصطلاحی است بلکه این قضا شامل فتوا و حکم کلی هم می‌شود (همان طور که مرحوم میرزا گفتند فرق بین حکم و فتوا اصطلاح جدید است، تفاوت قضا و فتوا هم لزوما از قدیم نبوده است و بلکه در موارد زیادی از فتوا و حکم کلی به قضا تعبیر شده است). امام علیه السلام حکم قضیه را بیان کرده‌اند نه اینکه قضای اصطلاحی باشد و موید آن هم این است که اصلا معلوم نیست عبدالله بن طلحه قاضی بوده باشد، و قضات در آن زمان افراد معدودی بوده‌اند که از جانب حکومت منصوب می‌شده‌اند و این طور نبوده که هر کسی اجازه قضا داشته باشد و بتواند در مسائل قضایی دخالت کند. شاهد هم نقل همین قضیه با همین مضمون در نقل مرحوم صدوق است که از عبدالله بن سنان نقل شده است.

بلکه اگر عبدالله بن طلحه قاضی منصوب هم بوده باشد بر اساس فتوای اهل سنت، اجتهادش مفروض است و امام علیه السلام حکم مساله را به او تعلیم کرده‌اند.

لذا این روایت بر جواز قضای اصطلاحی برای مقلد دلالت ندارد و استدلال به این روایت برای مشروعیت قضای غیر مجتهد امر غریبی است و ضعیف‌تر از آن استدلال به آن برای اثبات نفوذ قضای مقلد است. قیاس مقلد به کسی که امام علیه السلام در مساله خاص که موضوع را بررسی کرده بوده است حکم را به او تعلیم کرده‌اند، قیاس باطل است.

از آنچه گفتیم روشن شد که روایتی که مرحوم صدوق نقل کرده‌اند متفاوت با روایتی است که در کافی و تهذیب نقل شده است هر چند متن آنها بسیار شبیه به یکدیگر است و بلکه ممکن است در مورد قضیه واحد هم بوده باشند مگر اینکه در نقل روایت تحریف رخ داده باشد و اینکه روایت از عبدالله نقل شده باشد و ابن سنان یا ابن طلحه بر اساس اجتهاد ناسخین یا روات اتفاق افتاده باشد چون نقل دو روایت با این مقدار تشابه در متن بعید است.

از آنچه در اشکال به استدلال به این روایت بیان کردیم اشکال مطلب دوم هم روشن می‌شود. (البته این اشکال به کسانی است که برای اثبات مشروعیت قضای مقلد به این وجه استدلال کرده باشند نه به صاحب جواهر که برای اثبات مشروعیت قضای به علم حتی بدون اجتهاد به این وجوه تمسک کرده‌اند). اولا چه دلیلی بر عدم اجتهاد افرادی که در زمان پیامبر صلی الله علیه و آله حکم می‌کرده‌اند وجود دارد؟ اجتهاد در آن زمان با همین مقدمات ساده و کم تعداد بوده است و نیازی به بسیاری از مقدماتی که ما الان به آنها احتیاج داریم مثل حجیت خبر و ... نیاز نداشته‌اند. پس اشکال اول این است که صرف تفاوت مجتهد در آن عصر با مجتهد در این عصر از حیث نیاز به مقدمات و ... موجب این نمی‌شود که اشتراط اجتهاد را انکار کنیم.

ثانیا بر فرض که مجتهد هم نبوده‌اند اما بر اساس آنچه به آن علم داشته‌اند و از پیامبر صلی الله علیه و آله شنیده‌اند حکم می‌کرده‌اند و حتی در بسیاری از آن به حجیت خبر هم نیاز نداشته‌اند چون خودشان از پیامبر حکم را شنیده‌اند و قضای آنها، حکم بما انزل الله و حکم به قضایای اهل بیت علیهم السلام بوده است و اتفاقا قضای آنها مشمول اطلاقات قضا ست و تعابیری مثل «يَعْلَمُ شَيْئاً مِنْ قَضَائِنَا»، «نَظَرَ فِي حَلَالِنَا وَ حَرَامِنَا»، «عَرَفَ أَحْكَامَنَا»، حکم بما انزل الله، حکم به قسط و عدل و ... در مورد آنها صادق است در حالی که قضای مقلد بر اساس تقلید این طور نیست و این تعابیر در مورد آن صادق نیست. قضای بر اساس علم با قضای بر اساس تقلید ارتباطی ندارد تا برای یکی به دیگری استدلال شود.

نتیجه تا اینجا این شده است که ادله لفظی از اثبات مشروعیت قضای بر اساس تقلید قاصر است اگر بر عدم جواز قضای بر اساس تقلید دلالت نداشته باشند و لذا رفع ید از اصل عملی و اطلاقات اینکه قضا منصب مختص به معصوم علیه السلام است و نیازمند اذن است و ... موجبی ندارد.

اما مطلب سوم که در کلام صاحب جواهر مذکور است و آن استدلال به ولایت فقیه برای نصب قاضی است که ایشان فرمودند حتی اگر ائمه معصومین علیهم السلام به عامی و مقلد اذن در قضا نداده باشند اما اذن به عامی برای قضا جایز است و می‌توانسته‌اند اذن بدهند (ولی نداده‌اند) پس فقیه که دارای اختیارات امام علیه السلام است می‌تواند بر اساس مصلحت به عامی هم برای قضا اذن بدهد.

ایشان فرمودند:

«بل هو مقتضى‌ قول صاحب الزمان روحي له الفداء: «و أما الحوادث الواقعة فارجعوا فيها إلى رواة أحاديثنا، فإنهم حجتي عليكم، و أنا حجة الله»‌ ضرورة كون المراد منه أنهم حجتي عليكم في جميع ما أنا فيه حجة الله عليكم إلا ما خرج، و هو لا ينافي الإذن لغيره في الحكم‌ بخصوص ما علمه من الأحكام الخاصة، و ليس له هذه الرئاسة العامة أو يكون من قبيل قاضي التحكيم.

و حينئذ فتظهر ثمرة ذلك بناء على عموم هذه الرئاسة أن للمجتهد نصب مقلده للقضاء بين الناس بفتاواه التي هي حلالهم و حرامهم، فيكون حكمه حكم مجتهده و حكم مجتهده حكمهم، و حكمهم حكم الله تعالى شأنه، و الراد عليه راد على الله تعالى.

و لا يخفى وضوح ذلك لدى كل من سرد نصوص الباب المجموعة في الوسائل و غيرها، بل كاد يكون من القطعيات، خصوصا مع احتمال أن كثيرا من هذه الشرائط للعامة، كما لا يخفى على من لاحظ كتبهم و رأى إكثارهم من ذكر شرائط لا دليل لها سوى استحسان مستقبح أو قياس باطل أو نحو ذلك.» (جواهر الکلام، جلد ۴۰، صفحه ۱۸)

به نظر ما این مطلب هم ناتمام است و بلکه اصلا التزام به آن از مثل صاحب جواهر بعید است. یعنی حتی اگر ولایت عام و مطلق فقیه را به همان معنایی که ایشان فرموده‌اند بپذیریم و معتقد باشیم «أنهم حجتي عليكم في جميع ما أنا فيه حجة الله عليكم إلا ما خرج» با این حال چه دلیلی داریم که امام معصوم علیه السلام بر نصب قاضی غیر مجتهد ولایت داشته است (هر چند اذن هم نداده باشد) تا همان ولایت برای مجتهد و فقیه هم ثابت باشد؟ این ادعا هیچ دلیلی ندارد و لذا مرحوم آشتیانی هم همین اشکال را به ایشان دارند که اصل ثبوت چنین ولایتی برای امام معصوم علیه السلام معلوم نیست تا بر اساس آن مجتهد هم چنین ولایتی داشته باشد.

علاوه که حکم و قضای مقلد، حکم به «ما علمه المجتهد» است نه به «ما علمه العامی» و در این صورت چرا مجتهد فقط بتواند به مقلد خودش برای قضا اذن بدهد؟ بلکه می‌تواند به مقلد از دیگران هم اذن بدهد. ایشان خواسته‌اند بین قضای به غیر مجتهد و اینکه قضای او حکم به قضای ائمه علیهم السلام است جمع کنند و علم به قضایای ائمه را از ناحیه مجتهد اذن دهنده تصحیح کنند و خود قضا را از ناحیه مقلد تصحیح کنند.

نتیجه اینکه ثبوت ولایت امام علیه السلام بر این جهت ثابت نیست تا بر اساس ولایت مطلقه فقیه چنین ولایتی برای مجتهد هم ثابت باشد و چه بسا ولایت قضا فقط اختصاص به معصوم و مجتهد داشته باشد و حتی امام علیه السلام هم نتوانند به غیر مجتهد اجازه قضا بدهد.

نتیجه نهایی اینکه مشروعیت قضای مقلد حتی با اذن مجتهد اثبات نشد چه برسد به اینکه از مجتهد هم اذن نداشته باشد.

شرایط قاضی: اجتهاد

گفتیم تعبیراتی که در روایت ابی خدیجه و ابن حنظلة آمده است بر عامی و مقلد قابل تطبیق نیست. اینکه میرزای قمی فرموده بودند بر مقلد هم عارف به احکام صدق می‌کند، حرف ناتمامی است و مقلد عارف به حکم نیست بلکه عارف به فتوا ست کسی به مجتهد است عارف به حکم است اما کسی که مقلد است عارف به حکم نیست و معرفت اجتهادی اگر چه بر ظنون معتبر مبتنی باشد اما در مورد آن تعبیر عارف به حکم و عالم به حکم حقیقتا صدق می‌کند اما تقلید باعث نمی‌شود او عارف و عالم به حکم باشد بلکه تقلید فقط عذر برای عامی است و حتی منجز حکم هم نیست و منجز همان علم به ثبوت تکالیف در شریعت است. در هر حال بر عامی حتما عالم به حکم صدق نمی‌کند. بیان کردیم که تقلید فقط در اعمال شخصی خود مقلد، عذر است. در هر حال گفتیم این روایات شامل مقلد نیستند.

در جلسه قبل هم توضیح دادیم که ادله مشروعیت تقلید، بر ادله قضای به علم حکومت ندارد و مخصص ادله مشروعیت قضا در موارد علم هم نیست

عمده ادله تقلید یا سیره است و یا ادله اذن در فتوا و ترغیب فقهاء به فتوا و یا ادله ترخیص در اخذ معالم دین از فقهاء (مثل روایت وارد شده در مورد یونس بن عبدالرحمن) و هیچ کدام از این سه طایفه حاکم بر ادله قضای به علم نیستند و بر جواز و نفوذ قضای مقلد دلالت نمی‌کنند. توضیح مطلب:

اگر دلیل مشروعیت تقلید ارتکاز و بنای عقلاء در رجوع جاهل به عالم باشد، همان طور که گفتیم در بنای عقلاء مقلد، عالم نیست و این طور نیست که در بنای عقلاء مقلد عالم اعتبار شده باشد بلکه فقط معذور است علاوه که حکومت شأن ادله لفظی است و ارتکاز نمی‌تواند بر دلیل دیگری حکومت داشته باشد. در نتیجه بر این اساس قاضی مقلد، مندرج در عالم به قضای ائمه علیهم السلام و حکم خداوند نمی‌شود بلکه فقط عالم به فتوا و معذور در قبال حکم خداوند است.

اگر دلیل مشروعیت تقلید اوامر به افتاء برای کسی که اهلیت دارد باشد، مثل اینکه امام علیه السلام به ابان بن تغلب فرموده‌اند:

قال أبو جعفر عليه السلام: اجلس في مسجد المدينة و أفت الناس، فإني أحب أن يرى في شيعتي مثلك. (رجال النجاشی، صفحه ۱۰)

به این بیان که اگر فتوا بر عامی حجت نباشد فتوا دادن لغو است و لذا برای دفع لغویت باید گفت فتوا برای عامی هم حجت است. فرض این است که این ادله بر اساس دلالت اقتضاء و برای دفع لغویت بر مشروعیت تقلید دلالت می‌کند نه اینکه در مقام بیان جواز تقلید باشد تا به اطلاق آن اخذ شود و قدر متیقن از این ادله همان عمل عامی عامی به فتوا برای اعمال شخصی است و همین برای دفع لغویت هم کافی است و لذا دلیل بیش از این دلالتی ندارد. قبلا هم گفتیم برای دلیلی که بر اساس دلالت اقتضاء دلالت می‌کند، اطلاقی منعقد نمی‌شود.

علاوه که اصلا ممکن است ترغیب و ترخیص در افتاء بدون حجیت فتوا بر مقلد لغو هم نباشد و ائمه علیهم السلام برای بقای معارف و معالم دین چنین دستوری داده باشند و این دستور باعث می‌شود علم به احکام با اجتهاد میسر باشد.

و اگر دلیل مشروعیت تقلید ادله ترخیص در اخذ معالم دین از فقهاء باشد ممکن است گفته شود این طایفه مثل روایت:

مُحَمَّدُ بْنُ مَسْعُودٍ، قَالَ حَدَّثَنِي مُحَمَّدُ بْنُ نُصَيْرٍ، قَالَ حَدَّثَنَا مُحَمَّدُ بْنُ عِيسَى، قَالَ حَدَّثَنِي عَبْدُ الْعَزِيزِ بْنُ الْمُهْتَدِي الْقُمِّيُّ، قَالَ مُحَمَّدُ بْنُ نُصَيْرٍ: قَالَ مُحَمَّدُ بْنُ عِيسَى، وَ حَدَّثَ الْحَسَنُ بْنُ عَلِيِّ بْنِ يَقْطِينٍ، بِذَلِكَ أَيْضاً، قَالَ، قُلْتُ لِأَبِي الْحَسَنِ الرِّضَا (ع) جُعِلْتُ فِدَاكَ إِنِّي لَا أَكَادُ أَصِلُ إِلَيْكَ أَسْأَلُكَ عَنْ كُلِّ مَا أَحْتَاجُ إِلَيْهِ مِنْ مَعَالِمِ دِينِي، أَ فَيُونُسُ بْنُ عَبْدِ الرَّحْمَنِ ثِقَةٌ آخُذُ عَنْهُ مَا أَحْتَاجُ إِلَيْهِ مِنْ مَعَالِمِ دِينِي فَقَالَ نَعَمْ. (رجال الکشی، صفحه ۴۹۰)

بر ادله قضای به علم حکومت دارد چون مفاد آن این است که فتوا، معالم دین است پس قضای به آن هم قضای به علم است.

اما این بیان هم ناتمام است. اگر این روایت در مقام بیان جواز و مشروعیت تقلید بود، شاید از آن چنین چیزی قابل استفاده بود و اینکه اطلاق معالم دین بر آنچه از فقیه اخذ می‌شود، اقتضاء می‌کند قضای به آن هم جایز باشد چون اخذ به معالم دین هم در مورد عمل شخصی صادق است و هم در مورد قضای به آن در حق دیگران و اطلاق معالم دین بر ماخوذ از فقیه، اقتضاء می‌کند قضای به آن هم قضای به علم به احکام دین باشد. اما این روایت در چنین مقامی نیست بلکه در مقام بیان صغرای مساله است و اینکه آیا یونس ثقه است؟ اما اینکه اگر ثقه و قابل اعتماد است، آنچه از او اخذ می‌شود آیا مطلقا معالم دین اعتبار شده است چه در مورد عمل شخصی و چه در مورد حکم به آن در حق دیگران؟ روایت در مقام بیان این جهت نیست. در روایت معالم دین بودن آنچه از مجتهد عادل و ... اخذ می‌شود را فرض کرده است و از صغری سوال کرده است. حالا کبرایی که مفروض است آیا معالم دین بودن نسبت به قضا هم بوده است یا فقط به لحاظ عمل عامی است از این روایت قابل استفاده نیست و روایت هم در مقام بیان آن نیست.

نتیجه اینکه ادله مشروعیت تقلید، نسبت به مشروعیت قضای مبنی بر تقلید دلالتی ندارند چون استفاده مبتنی بر وجود دلیل حاکم بر ادله قضای به علم است و فرض این است که چنین دلیل حاکمی وجود ندارد.

«فإذا وقع النزاع بين رجل آخر و امرأة أخرى في المفارقة، و ادّعى أحدهما‌ حصول الرضاع، و أنكر الآخر، و فرضت موافقة المتخاصمين لذلك المقلّد في التقليد، فيجوز لهذا العارف أن يرفع النزاع بينهما بمسائله التقليدية التي من جملتها معرفة المدّعي و المنكر. مثل أنّه عرف بالتقليد أنّ مدّعي الحرمة مدّع، و مدّعي الحل منكر، فإذا ضمّ إلى ذلك رواية أبي خديجة و ما في معناها يثبت أنّه له رفع النزاع بينهما؛ لأنّه يصدق عليه أنّه عارف بأحكامهم و لو بتقليد مجتهده، و المتخاصمان أيضا مقلّدان لمجتهد ذلك العالم، و جعله الإمام قاضيا و حاكما بسبب معرفة أحكامهم، فيصحّ حكمه.

و توهّم أنّ مدلول الرواية هو معرفة الأحكام، و الحكم غير الفتوى، و المقلّد المذكور إنّما يعرف فتوى مجتهده لا حكمه، و كذلك إنّما هو يعرف فتاويهم عليهم السّلام في الكلّيات لا أحكامهم، ضعيف، و ذلك الفرق اصطلاح جديد لا يحمل عليه كلامهم عليهم السّلام، و هو في الأصل أعمّ من الفتوى.» (رسائل المیرزا القمی، جلد ۲، صفحه ۶۰۵)

ایشان در ضمن کلامشان به مطلب دیگری اشاره کرده‌اند که تفاوت بین حکم و فتوا، یک اصطلاح جدید است و کلمات ائمه علیهم السلام بر آن حمل نمی‌شود. در حقیقت ایشان اشکالی مطرح کرده‌اند که آنچه در این روایت موضوع نفوذ حکم و قضا قرار گرفته است معرفت حکم است و مجتهد هم علم به حکم ندارد بلکه علم به فتوا و احکام کلی پیدا دارد نه حکم که احکام جزئی و شخصی است. مقلد هم به حکم مجتهد علم پیدا نمی‌کند بلکه به فتوای مجتهد علم دارد و بعد از این اشکال جواب داده‌اند.

آنچه ما گفتیم مفاد این اشکال نیست. ما نمی‌خواهیم بین حکم و فتوا تفاوت بگذاریم و بگوییم در روایت علم به حکم در مقابل علم به فتوا موضوع قرار گرفته است بلکه مقصود ما این است که آنچه در این روایت مفروض است حکم امام علیه السلام است و فتوای مجتهد باعث نمی‌شود مقلد عالم به حکم امام علیه السلام باشد بلکه فتوای مجتهد فقط به نسبت به حکم ائمه علیهم السلام عذر برای مکلف است و این غیر از تفاوت حکم و فتوا در اصطلاح است و حتی اگر حکم و فتوا هم یکی باشند اما آنچه در روایت موضوع نفوذ قرار گرفته است علم به فتاوا یا احکام ائمه علیهم السلام است یعنی باید آن فتوا یا حکم به ائمه علیهم السلام مستند باشد و علم به فتوای مجتهد، علم به حکم ائمه علیهم السلام نیست و مقلد حتما به قضایا و احکام ائمه علیهم السلام علم ندارد. درست است که حکم الامام علیه السلام بودن مضمون فتوا مشکوک است (یعنی ممکن است مضمون فتوا حکم امام باشد و ممکن است نباشد) اما عدم علم عامی به حکم امام علیه السلام قطعی و وجدانی است چون مطابقت فتوا با حکم امام معصوم علیه السلام در واقع باعث نمی‌شود عامی عالم به حکم باشد حتی احتمالا تا شبهه مصداقیه علم باشد بلکه جزما عالم به حکم نیست چون مطابقت فتوا با حکم امام علیه السلام برای او معلوم نیست نه اینکه شک دارد به حکم امام علیه السلام علم دارد یا نه؟ بلکه یقین دارد به حکم امام علیه السلام علم ندارد.

پس این تردید از ناحیه عامی، موجب صدق جزمی عدم علم به حکم امام علیه السلام است و در این صورت مندرج در عنوان «وَ رَجُلٌ قَضَى بِالْحَقِّ وَ هُوَ لَا يَعْلَمُ فَهُوَ فِي النَّارِ» (الکافی جلد ۷، صفحه ۴۰۷) خواهد بود و اطلاق این تعبیر شامل چنین شخصی هم می‌شود حتی اگر فتوا با واقع هم مطابق باشد اما عامی به حق بودن آن و مطابقتش با واقع علم ندارد بلکه فقط به حجیت آن برای عمل شخصی خودش علم دارد و نتیجه این می‌شود که قضای عامی نه تنها در ادله مشروعیت قضا مندرج نیست بلکه در ادله بطلان قضا و عدم مشروعیت قضا مندرج است و مفاد این روایات این است که متعلق قضا باید با قطع نظر از قضا، حق باشد در حالی که عامی حتما نمی‌داند آنچه به آن حکم کرده است حق است.

گفتیم صاحب جواهر و مرحوم میرزای قمی برای رد اشتراط اجتهاد در قضا فرمودند در زمان ائمه علیهم السلام قضات مجتهد نبودند و ائمه علیهم السلام کسانی را به قضا گمارده بودند که مجتهد نبودند، اصحاب پیامبر صلی الله علیه و‌‌ آله مجتهد نبودند با این حال متصدی قضا می‌شدند. و مرحوم صاحب جواهر به روایت عبدالله بن طلحة اشاره کردند.

عَلِيّ عَنْ أَبِيهِ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ حَفْصٍ عَنْ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ طَلْحَةَ عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ ع قَالَ: سَأَلْتُهُ عَنْ رَجُلٍ سَارِقٍ دَخَلَ عَلَى امْرَأَةٍ لِيَسْرِقَ مَتَاعَهَا- فَلَمَّا جَمَعَ الثِّيَابَ تَابَعَتْهُ نَفْسُهُ- فَكَابَرَهَا عَلَى نَفْسِهَا فَوَاقَعَهَا- فَتَحَرَّكَ ابْنُهَا فَقَامَ فَقَتَلَهُ بِفَأْسٍ كَانَ مَعَهُ- فَلَمَّا فَرَغَ حَمَلَ الثِّيَابَ- وَ ذَهَبَ لِيَخْرُجَ حَمَلَتْ عَلَيْهِ بِالْفَأْسِ فَقَتَلَتْهُ- فَجَاءَ أَهْلُهُ يَطْلُبُونَ بِدَمِهِ مِنَ الْغَدِ- فَقَالَ أَبُو عَبْدِ اللَّهِ ع اقْضِ عَلَى هَذَا كَمَا وَصَفْتُ لَكَ- فَقَالَ يَضْمَنُ مَوَالِيهِ الَّذِينَ طَلَبُوا بِدَمِهِ دِيَةَ الْغُلَامِ- وَ يَضْمَنُ السَّارِقُ فِيمَا تَرَكَ أَرْبَعَةَ آلَافِ دِرْهَمٍ- بِمُكَابَرَتِهَا عَلَى فَرْجِهَا- إِنَّهُ زَانٍ وَ هُوَ فِي مَالِهِ عَزِيمَةٌ- وَ لَيْسَ عَلَيْهَا فِي قَتْلِهَا إِيَّاهُ شَيْ‌ءٌ قَالَ رَسُولُ اللَّهِ- ص مَنْ كَابَرَ امْرَأَةً لِيَفْجُرَ بِهَا فَقَتَلَتْهُ فَلَا دِيَةَ لَهُ وَ لَا قَوَدَ. (الکافی، جلد ۷، صفحه ۲۹۳)

ایشان فرموده‌اند امام علیه السلام به عبدالله بن طلحة که مجتهد نبوده است اذن در قضا داده‌اند. و هم چنین به روایت حلبی هم اشاره کرده‌اند که البته ما گفتیم اصلا معلوم نیست روایت حلبی در مورد قضای اصطلاحی باشد و اینکه دو نفر به قضای یک نفر تراضی کرده‌اند و او را به حکمیت پذیرفته‌اند و اینکه بنا گذاشته‌اند بر اساس نظر او عمل کنند نه اینکه حکم او در حق آنها نافذ باشد و امام علیه السلام می‌فرمایند آنچه ما قبلا گفتیم در مورد چنین شخصی نیست بلکه در مورد قاضی است که مردم را به حکمش مجبور می‌کند و حتی اگر هم در مورد قضای اصطلاحی باشد با این حال در مورد قاضی تحکیم است.

اما اینکه ایشان گفته‌اند در زمان ائمه علیهم السلام قضات مجتهد نبوده‌اند پس در زمان ما هم قضای عامی مشروع است در جلسه بعد مورد بررسی قرار خواهد گرفت ان شاء الله.

مشتق
مقدمه پنجم که مرحوم آخوند ذکر کرده‌اند توضیح معنای «حال» ماخوذ در عنوان مساله است. مرحوم آخوند فرموده‌اند منظور از «حال» در عنوان مساله حال تلبس است نه حال نطق. اینکه منظور حال تلبس باشد مورد اشکال مرحوم مشکینی قرار گرفته است و اینکه این سهو از ناسخ است و صحیح حال نسبت و جری و اطلاق است و از عبارات بعد مرحوم آخوند هم قابل استفاده است.
اما به نظر نمی‌توان این را سهو ناسخ یا مرحوم آخوند دانست چون مرحوم آخوند مجددا این جمله را تکرار می‌کنند اما ظاهرا با توجه به مجموع عبارات مرحوم آخوند مراد ایشان از حال تلبس همان حال نسبت و جری و اطلاق است. وقتی گفته می‌شود «زید قائم» آیا اگر در زمان نسبت، تلبس زید به مبدأ قیام زائل شده باشد، باز هم این صفت بر او حقیقتا صدق می‌کند؟ بعید نیست تعبیر مرحوم آخوند به حال تلبس از این جهت باشد که زمان نسبت را همان زمان تلبس دانسته‌اند.
پس منظور از نزاع این است که آیا اطلاق صفت به ذات فقط در وقتی است که آن ذات در حال نسبت به مبدأ متلبس باشد یا اگر در حال نسبت مبدأ از او منقضی شده بود باز هم صفت بر آن ذات اطلاق می‌شود؟
منظور از حال، حال نطق نیست بلکه تلبس در زمان نسبت مراد است چون وقتی گفته می‌شود «زید کان ضارب امس» استعمال حقیقی است مطلقا (حتی اگر مشتق را مختص به متلبس به مبدأ بدانیم) با اینکه زید در حال نطق، متلبس به مبدأ نیست و این به همین دلیل است که در این جمله حال نسبت همان حال تلبس است هر چند حال نطق، حال زوال تلبس است. اطلاق صفت بر کسی که در حال و زمان نسبت و اطلاق و جری به مبدأ متلبس بوده باشد اطلاق حقیقی است حتی از نظر کسی که مشتق حقیقت در خصوص متلبس باشد. عدم تلبس زید به مبدأ قیام، با این منافات ندارد که صفت قائم به لحاظ ظرف تلبس به او نسبت داده شود یعنی همان زمانی که ایستاده بود، ایستاده است و این اطلاق هم حقیقی است و اصلا توهم مجاز بودن هم در آن وجود ندارد. اصلا اینکه در اطلاق حقیقی مشتق شرط است که ذات در حال نطق به مبدأ متلبس باشد جای توهم ندارد و اگر در حال نطق، اسناد وصف به لحاظ زمان سابق باشد (به حیثیت تقییدیه) نه اینکه اسناد به لحاظ حال نطق باشد به حیثیت تعلیلیه حال سابق، یعنی در حال نطق گفته شود زید دیروز قائم بوده است نه اینکه امروز قائم است چون دیروز به مبدأ قیام متلبس بوده است، اصلا توهم مجازی بودن هم نیست. مضارع هم همین طور است و جمله «زید یکون قائما غدا» حتما استعمال حقیقی است (اگر زید در فردا به مبدأ قیام متلبس باشد) با اینکه بر مجازی بودن اطلاق مشتق بر کسی که در آینده به مبدأ متلبس می‌شود اتفاق نظر وجود دارد آنچه مجاز است اطلاق و نسبت قائم به زید در همین الان است به خاطر اینکه قرار است در آینده به مبدأ متلبس شود و این نشان می‌دهد که منظور از حال در مساله، حال نطق نیست. پس مراد حال نسبت و جری و اطلاق است نه حال نطق.
مرحوم آخوند فرموده‌اند ممکن است کسی بگوید منظور از حال در مساله همان حال نطق است و شاهد آن هم این است که مثل جمله «زید ضارب غدا» مجاز است و این نشان می‌دهد ملاک حال نطق است و اگر در حال نطق، ذات به مبدأ متلبس باشد اطلاق حقیقی است و گرنه مجازی است حتی اگر به لحاظ زمان نسبت که فردا ست، به مبدأ متلبس باشد.
مرحوم آخوند می‌فرمایند اینکه از نظر ادبی گفته‌اند «زید ضارب غدا» مجاز است در جایی مراد است که زمان نسبت زمان حال و همان زمان نطق باشد و مقدم بر تلبس صفت به او نسبت داده شود اما اگر زمان نسبت همان زمان آینده باشد، اطلاق حقیقی است به تعبیر دیگر «غدا» قید برای زمان تلبس است نه نسبت و اطلاق یعنی الان به زید ضارب اطلاق شود به این دلیل که قرار است فردا به مبدأ متلبس شود.
از اینکه مراد از حال، حال تلبس و نسبت است نه حال نطق، معلوم می‌شود اگر مشتق با فرض انقضای تلبس نسبت به حال نطق، اطلاق شود مثلا گفته شود «زید ضارب امس» چنانچه منظور این باشد که زید دیروز به ضارب متصف بوده است در حالی که همان دیروز تلبس او به مبدأ منقضی شده بوده است،‌ داخل در محل نزاع خواهد بود. قیود زمانی مثل «غد» و «امس» اگر قید برای بیان زمان تلبس باشد اطلاق حقیقی است ولی اگر قید برای بیان زمان اتصاف باشد حقیقی بودن یا مجازی بودن اطلاق مشتق در گرو بحث مشتق است.
نتیجه اینکه اطلاق مشتق بر ذات به لحاظ حال تلبس به مبدأ، اطلاق حقیقی است حتی اگر تلبس در گذشته یا آینده باشد و اینکه گفته شده است اگر تلبس در آینده باشد اطلاق حتما مجازی است یا اگر در گذشته بوده باشد داخل در نزاع مشتق است در جایی است که اطلاق مشتق بالفعل باشد یعنی به خاطر تلبس در آینده یا تلبس در گذشته، بالفعل مشتق بر آن ذات اطلاق شده باشد، اما اگر اطلاق مشتق به لحاظ همان ظرف تلبس باشد، اطلاق مشتق بر ذات حتما حقیقی است و این اصلا مورد اختلاف و نزاع نیست.
موید اینکه منظور از حال در عنوان نزاع، حال تلبس است نه حال نطق این است که ادباء متفقند اسامی بر زمان دلالت نمی‌کنند بر خلاف افعال. در حالی که اگر منظور از حال، حال نطق باشد دلالت مشتقات (که جزو اسامی هستند) بر زمان باید محل اختلاف باشد. به عبارت دیگر اگر منظور از «المشتق‏ حقيقة في خصوص ما تلبس بالمبدإ في الحال‏ أو فيما يعمه‏» این باشد که آیا مشتق در خصوص آنچه در حال نطق به مبدأ‌ متلبس باشد حقیقت است یا در اعم از آن؟ پس یعنی از نظر ادبی در دلالت مشتق (که جزو اسامی است) بر زمان اختلاف نظر وجود دارد در حالی که گفتیم ادباء بر عدم دلالت اسم بر زمان متفقند.
اشکال نشود که از نظر ادبی عمل کردن صفات مشروط به این است که به معنای حال یا استقبال باشند و اگر به معنای ماضی باشند عمل نمی‌کنند، پس اسم متضمن معنای زمان هم هست چون این کلام ادباء به این معنا نیست که زمان جزو معنای اسم است بلکه شرط عمل این صفات است اگر از باب تعدد دال و مدلول یا قرینه، زمان آینده یا حال از آنها فهمیده شود.
پس اینکه گفته شده است اگر به معنای حال یا استقبال باشند عمل می‌کند، به این معنا نیست که زمان جزو معنای مشتق است و شاهد آن هم این است که اگر به لحاظ زمان استقبال باشد، بالاتفاق مجاز است در حالی که اگر زمان حال یا استقبال داخل در معنا باشد، نباید استعمال مجازی باشد.
در نهایت به اشکالی اشاره کرده‌اند که ممکن است گفته شود مراد از حال در عنوان بحث، زمان حال است چرا که زمان حال وقتی مطلق گفته شود همان زمان حال است، و ظاهر از مشتقات هم همان زمان حال است یا از باب انصراف و یا از باب مقدمات حکمت.
و جواب داده‌اند که این حرف هم اشتباه است و بر فرض که مسبق از حال همان زمان حال باشد اما نزاع مشتق در تعیین معنای موضوع له مشتق است نه در تعیین مراد به قرینه (مثل مقدمات حکمت یا انصراف و ...) پس اینکه مراد از حال، زمان حال باشد خلف فرض است.
مقدمه ششم: اگر نزاع به نتیجه نرسد، مقتضای اصل چیست؟ مرحوم آخوند فرموده‌اند اصول لفظیه همه در تعیین مراد جاری می‌شوند اما اصلی که چگونگی استعمال را اثبات کند وجود ندارد. پس اگر به نتیجه نرسیم که مشتق حقیقت در خصوص متلبس به مبدأ است یا در اعم، اصلی که اثبات کند استعمال مشتق در آنچه تلبس به مبدأ از آن زائل شده است حقیقی است یا مجازی وجود ندارد. و اصل عدم ملاحظه خصوصیت علاوه بر اینکه دلیلی بر اعتبارش ندارد، با اصل عدم ملاحظه عموم معارض است. هم چنین اصل عدم ملاحظه خصوصیت اگر استصحاب باشد از واضح‌ترین اصول مثبت است چون استصحاب عدم ملاحظه خصوصیت نمی‌تواند اطلاق را اثبات کند مگر از باب ملازمه عرفی یا عقلی و گرنه بین عدم ملاحظه خصوصیت و ثبوت عموم و اطلاق تلازم شرعی برقرار نیست و اگر استصحاب نباشد، اصل دیگری مبنی بر عدم ملاحظه خصوصیت وجود ندارد.
و نمی‌توان به تقدم اشتراک معنوی بر مجاز تمسک کرد و اثبات کرد که مشتق حقیقت در اعم است (که لازمه آن اشتراک معنوی مشتق است) چون تقدیم اشتراک معنوی بر مجاز، اگر بر اساس غلبه باشد و اینکه الفاظ غالبا به نحو اشتراک معنوی برای معانی متعدد وضع می‌شوند یعنی برای جامع بین آن معانی وضع می‌شوند نه اینکه فقط در یک معنا وضع شوند و در سایر معانی مجاز باشند، چون این حرف هم صغرویا و هم کبرویا محل مناقشه است چرا که غلبه‌ای وجود ندارد و این طور نیست که در اغلب مواردی که لفظ معنای متعدد داشته باشد، وضع برای جامع آن معانی باشد نه اینکه فقط برای یکی وضع شود و در باقی مجاز باشد و بر فرض که چنین غلبه‌ای هم وجود داشته باشد دلیلی بر اعتبار این غلبه وجود ندارد.
پس اگر نزاع مشتق به نتیجه نرسد، اصل لفظی و عقلایی که یک طرف را تعیین کند وجود ندارد.
اما نسبت به اصل عملی، ایشان معتقد است اصل عملی عامی که در همه موارد شک در معنای مشتق جاری باشد و نتیجه آن با وضع مشتق برای اعم یا برای خصوص متلبس یکسان باشد وجود ندارد بلکه اصل عملی در هر مساله به اختلاف موارد متفاوت است و در برخی موارد نتیجه با وضع مشتق برای اعم یکسان است و در برخی موارد با وضع مشتق برای خصوص متلبس یکسان است.
مثلا اگر گفته شد:‌ «اکرم العلماء» چنانچه کسی قبل از خطاب عالم بوده باشد و بعد از خطاب عالم نباشد، اصل برائت اقتضای عدم وجوب اکرام را دارد که نتیجه آن با وضع مشتق برای خصوص متلبس یکسان است و اگر بعد از خطاب عالم بوده و بعد علم از او زائل شده است، مقتضای استصحاب وجوب اکرام او است که نتیجه آن با وضع مشتق برای اعم مطابقت دارد.

ضمائم:
کلام مرحوم آخوند:
خامسها: أن المراد بالحال في عنوان المسألة هو حال التلبس‏ لا حال النطق ضرورة أن مثل كان زيد ضاربا أمس أو سيكون غدا ضاربا حقيقة إذا كان متلبسا بالضرب في الأمس في المثال الأول و متلبسا به في الغد في الثاني فجري المشتق حيث كان بلحاظ حال التلبس و إن مضى زمانه في أحدهما و لم يأت بعد في آخر كان حقيقة بلا خلاف و لا ينافيه الاتفاق على أن مثل زيد ضارب غدا مجاز فإن الظاهر أنه فيما إذا كان الجري في الحال كما هو قضية الإطلاق و الغد إنما يكون لبيان زمان التلبس فيكون الجري و الاتصاف في الحال و التلبس في الاستقبال.
و من هنا ظهر الحال في مثل زيد ضارب أمس و أنه داخل في محل الخلاف و الإشكال و لو كانت لفظة أمس أو غد قرينة على تعيين زمان النسبة و الجري أيضا كان المثالان حقيقة.
و بالجملة لا ينبغي الإشكال في كون المشتق حقيقة فى ما إذا جرى على الذات بلحاظ حال التلبس و لو كان في المضي أو الاستقبال و إنما الخلاف في كونه حقيقة في خصوصه أو فيما يعم ما إذا جرى عليها في الحال بعد ما انقضى عنه التلبس بعد الفراغ عن كونه مجازا فيما إذا جرى عليها فعلا بلحاظ التلبس في الاستقبال و يؤيد ذلك اتفاق أهل العربية على عدم دلالة الاسم على الزمان و منه الصفات الجارية على الذوات و لا ينافيه اشتراط العمل في بعضها بكونه بمعنى الحال أو الاستقبال ضرورة أن المراد الدلالة على أحدهما بقرينة كيف لا و قد اتفقوا على كونه مجازا في الاستقبال.
لا يقال يمكن أن يكون المراد بالحال في العنوان زمانه كما هو الظاهر منه عند إطلاقه و ادعي أنه الظاهر في المشتقات إما لدعوى الانسباق من الإطلاق أو بمعونة قرينة.
لأنا نقول هذا الانسباق و إن كان مما لا ينكر إلا أنهم في هذا العنوان بصدد تعيين ما وضع له المشتق لا تعيين ما يراد بالقرينة منه.
سادسها: أنه لا أصل في نفس هذه المسألة يعول عليه عند الشك و أصالة عدم ملاحظة الخصوصية مع معارضتها بأصالة عدم ملاحظة العموم لا دليل على اعتبارها في تعيين الموضوع له و أما ترجيح الاشتراك المعنوي على الحقيقة و المجاز إذا دار الأمر بينهما لأجل الغلبة فممنوع لمنع الغلبة أولا و منع نهوض حجة على الترجيح بها ثانيا.
و أما الأصل العملي فيختلف في الموارد فأصالة البراءة في مثل أكرم كل عالم يقتضي عدم وجوب إكرام ما انقضى عنه المبدأ قبل الإيجاب كما أن قضية الاستصحاب وجوبه لو كان الإيجاب قبل الانقضاء.
(کفایة الاصول، صفحه ۴۳)

شرایط قاضی: اجتهاد
بحث در اشتراط اجتهاد قاضی به بررسی روایات خاص رسیده بود. در حال بررسی روایت ابی خدیجه بودیم. ما گفتیم این روایت اگر بر انحصار قاضی در مجتهد و عدم جواز قضای عامی دلالت نکند، بر جواز قضای عامی هم دلالت ندارد، چون مفاد آن جواز قضای کسی بود که به احکام ائمه علیهم السلام علم داشته باشد و اینکه قضای به حکم ائمه و قضایای ایشان نافذ است (گفتیم و معیار نظر خود قاضی است نه دیگران) و عامی و مقلد عالم به قضایا و احکام ائمه علیهم السلام نیست بلکه عالم به فتاوای مجتهد است و فتاوای مجتهد معلوم نیست قضایای ائمه علیهم السلام باشد. در اثبات اینکه مجتهد عالم به قضایا ست به کلام مرحوم آشتیانی اشاره کردیم و گفتیم این حرف از نظر ما اشتباه است و مفاد روایت نفوذ حکم قاضی در جایی است که قاضی به آنچه علم دارد حکم کند، اما عرفا مقلد، عالم به دین نیست بلکه اصلا حجیت فتوای مجتهد برای او بر اساس جاهل بودن او است و با رجوع به فتوای مجتهد، عالم نمی‌شود بلکه فقط معذور است. البته اینکه آیا از روایت اجتهاد مطلق قابل استفاده است یا مجتهد متجزی هم می‌تواند در آن قضایایی که به آنها عالم است حکم کند بحث دیگری است که خواهد آمد.
ادله جواز تقلید، بر ادله جواز قضا حاکم نیستند. اگر در دلیل تقلید آمده بود که «مقلد عالم است» یا «نظر و فتوای فقیه برای عامی حکم ائمه علیهم السلام است»، این لسان بر دلیل نفوذ حکم قاضی مشروط به علم به قضایا و احکام ائمه علیهم السلام، حکومت داشت (با قطع نظر از اشکالاتی که قبل بیان کردیم) اما مفاد ادله تقلید هیچ کدام از اینها نیست و عمده دلیل تقلید بنای عقلاء بر رجوع جاهل به عالم است و این بناء اصلا نمی‌تواند بر ادله دیگر حاکم باشد چون حکومت اصلا از شئون ادله لفظیه است علاوه که در بنای عقلاء هم، تمام آثار علم بر تقلید مترتب نیست بلکه فقط معذوریت بر آن مترتب است. از نظر عقلاء عامی در صورت رجوع به خبره معذور است نه اینکه عالم است یا اینکه باید آثار علم را مترتب کند یا اینکه مورد تقلید حکم واقعی است یا اینکه باید حکم واقعی را بر آن مترتب کند و ... از نظر عقلاء در موارد تقلید فقط اثر منجزیت و معذریت در عمل خود شخص مقلد مترتب است و قضا هر چند عمل عامی است اما عملی متفاوت با اعمال شخصی خودش است چون حکم بر دیگران است و دلیل مشروعیت تقلید نسبت به حکم کردن در حق دیگران، اطلاق ندارد.
این در حقیقت اشکالی علاوه بر اشکالات سابق در بحث تمسک به اطلاقات ادله حکم بما انزل الله است و اینکه ادله مشروعیت تقلید اطلاق ندارند و ادله تقلید حتی از اثبات مشروعیت قضا برای عامی قاصر است و اثبات نمی‌کند که مقلد مجاز است بر اساس تقلید حکم کند (به این معنا که حکمش در حق دیگران نافذ باشد) تا بر اساس آن بر ادله قضای بما انزل الله و قضای به حکم خداوند حکومت داشته باشد و حتی اگر بر جواز و حلیت قضا به عنوان فعلی از افعال مقلد هم دلالت کند بر نفوذ قضای او در حق دیگران دلالت نمی‌کند چون ادله تقلید در خصوص قضا وارد نشده‌اند تا بر اساس دلالت اقتضاء بر نفوذ دلالت کند بلکه قدر متیقن از ادله تقلید، عمل خود عامی در غیر موارد قضا ست و اگر هم نسبت به قضا اطلاق داشته باشد بیش از مشروعیت و حلیت و جواز قضا به عنوان فعلی از افعال شخصی مقلد دلالت ندارد و بر نفوذ دلالت نمی‌کند.
خلاصه اینکه حتی اگر معیار در حکم بما انزل الله و حکم به قضایای ائمه علیهم السلام را نظر و علم خود قاضی بدانیم نه دیگران، اما ادله تقلید از اثبات اینکه حکم مقلد بر اساس فتوای مجتهد، حکم بما انزل الله و حکم به قضایای ائمه علیهم السلام است قاصر است پس مقلد به حکم الله و قضایای ائمه علیهم السلام نه علم وجدانی دارد و نه علم تعبدی (چون دلیل مشروعیت تقلید مکلف را فقط در صورت عمل به فتوا معذور قرار می‌دهد و فقط آثار تنجیز و تعذیر بر آن مترتب است، نه آثار علم و آثار حکم الله فقط به مقدار تنجیز و تعذیر بر آن مترتب است نه مطلقا حتی نسبت به حکم و قضا)
نتیجه اینکه روایت ابی خدیجه مشروعیت قضای عامی و مقلد را اثبات نمی‌کند حتی اگر بر انحصار جواز قضا به مجتهد و عدم مشروعیت قضای مقلد هم دلالت نکند.
اما با قطع نظر از این اشکال، اگر این روایت مطلق باشد و به اطلاق بر نفوذ قضای عامی هم دلالت کند، مرحوم محقق آشتیانی روایت ابن حنظلة را مقید این روایت دانستند.
در روایت معتبر عمر بن حنظلة این طور آمده است:
«قَالَ يَنْظُرَانِ إِلَى مَنْ كَانَ مِنْكُمْ مِمَّنْ قَدْ رَوَى حَدِيثَنَا وَ نَظَرَ فِي حَلَالِنَا وَ حَرَامِنَا وَ عَرَفَ أَحْكَامَنَا فَلْيَرْضَوْا بِهِ حَكَماً فَإِنِّي قَدْ جَعَلْتُهُ عَلَيْكُمْ حَاكِماً فَإِذَا حَكَمَ بِحُكْمِنَا فَلَمْ يَقْبَلْهُ مِنْهُ فَإِنَّمَا اسْتَخَفَّ بِحُكْمِ اللَّهِ وَ عَلَيْنَا رَدَّ وَ الرَّادُّ عَلَيْنَا الرَّادُّ عَلَى اللَّهِ وَ هُوَ عَلَى حَدِّ الشِّرْكِ بِاللَّهِ» (الکافی، جلد ۱، صفحه ۶۷)
و مفاد این روایت اعتبار علم است و حتما بر عامی «وَ نَظَرَ فِي حَلَالِنَا وَ حَرَامِنَا» صدق نمی‌کند و بر خلاف آنچه میرزای قمی ادعا کرده بود، این تعبیر شامل مقلد نیست.
البته تقیید روایت ابی خدیجه (بر فرض اینکه اطلاق داشته باشد) با این روایت متوقف بر این است که روایت ابن حنظلة بر حصر دلالت کند، اما به نظر دلالت مقبوله عمر بن حنظلة بر حصر روشن نیست و مفهوم ندارد. این روایت می‌گوید به قضات جور رجوع نکنید بلکه به چنین شخصی رجوع کنید اما اینکه به شیعه عامی هم نمی‌توان رجوع کرد بر اساس مفهوم لقب خواهد بود مگر اینکه کسی آنچه را قبلا از مرحوم آقای خویی نقل کردیم بپذیرد و اینکه این روایت در مقام حصر است (و خود مرحوم آشتیانی هم به این مساله اشاره کرده‌اند) اما این هم به نظر ما روشن نیست و قبلا هم گفتیم اگر روایت بر حصر هم دلالت کند، حصر اضافی است و حصر در مقابل رجوع به قضات جور است نه اینکه حتی در مقابل رجوع به شیعه عامی هم حصر داشته باشد. موید آن هم این است که این لسان، همان لسان روایت ابی خدیجة است و تنها تفاوت آنها در این است که روایت ابی خدیجه بعد از عدم جواز رجوع به قضات جور، سوالی ذکر نشده است و در این روایت بعد از اینکه امام علیه السلام فرمودند به قضات جور رجوع نکنید، راوی پرسید پس چه کار کنند؟ اما این نیز موجب دلالت بر حصر نیست بلکه امام علیه السلام راه حل را نشان می‌دهند اما نه اینکه راه حل منحصر باشد. همان طور که مثل مرحوم آشتیانی از روایت ابی خدیجه حصر نفهمیدند، از این روایت هم نباید حصر استفاده کنند.
البته روایت عمر بن حنظلة هم بر مشروعیت قضای عامی دلالت نمی‌کند و هر آنچه در تبیین عدم دلالت روایت ابی خدیجه بر مشروعیت قضای مقلد گفتیم در روایت ابن حنظله هم قابل بیان است بلکه اینجا روشن‌تر است چون علاوه بر تعبیر «عَرَفَ أَحْكَامَنَا» این تعبیر هم آمده است «نَظَرَ فِي حَلَالِنَا وَ حَرَامِنَا» و عامی اهل نظر و استدلال نیست و این تعبیر حتما بر عامی و مقلد منطبق نیست.
روایت دیگر هم صحیحه حلبی است که در آن این تعبیر آمده است:
الْحُسَيْنُ بْنُ سَعِيدٍ عَنِ ابْنِ أَبِي عُمَيْرٍ عَنْ حَمَّادٍ عَنِ الْحَلَبِيِّ قَالَ قُلْتُ لِأَبِي عَبْدِ اللَّهِ ع رُبَّمَا كَانَ بَيْنَ الرَّجُلَيْنِ مِنْ أَصْحَابِنَا الْمُنَازَعَةُ فِي الشَّيْ‌ءِ فَيَتَرَاضَيَانِ بِرَجُلٍ مِنَّا فَقَالَ لَيْسَ هُوَ ذَلِكَ إِنَّمَا هُوَ الَّذِي يُجْبِرُ النَّاسَ عَلَى حُكْمِهِ بِالسَّيْفِ وَ السَّوْطِ‌ (تهذیب الاحکام، جلد ۶، صفحه ۲۲۳)
آیا این روایت بر نفوذ قضای هر شیعه‌ای دلالت می‌کند؟ به نظر اطلاق این روایت هم مشکل است و از جواب امام علیه السلام که فرموده‌اند «لَيْسَ هُوَ ذَلِكَ» استفاده می‌شود که چیزی معهود راوی بوده است اما اینکه آن معهود چه بوده و چه قضایی فرض شده است از این روایت قابل استفاده نیست. آنچه امام قبل فرموده‌ بودند که می‌فرمایند تراضی به فرد شیعه آن نیست، چه بوده است؟ لذا این روایت هم اطلاقی ندارد تا از آن استفاده شود قضای هر شیعه‌ای نافذ است. علاوه که حتی معلوم نیست منازعه مفروض در روایت هم چه بوده است. شاید از امور مالی بوده باشد و مثلا تراضی در امور مالی بر هر قاضی اشکال نداشته باشد به این بیان که دو نفر که در مساله مالی اختلاف دارند تراضی کنند که هر چه فلانی گفت به آن عمل کنیم و این به معنای نفوذ نظر او نیست. در امور مالی این مساله اشکالی ندارد چون نهایتا این است که فرد از حقش گذشت می‌کند اما در امور غیر مالی و احکام مثل زوجیت و ...، تراضی کارساز نیست و ارزشی ندارد بر خلاف حقوق مالی که قابل گذشت است. طبق این احتمال این روایت اصلا بر نفوذ حکم دلالت نمی‌کند.
و حتی اگر بر نفوذ قضا هم دلالت کند اختصاص این روایت به قاضی تحکیم محتمل است و ما اگر چه قبلا گفتیم چیزی به عنوان قاضی تحکیم نداریم اما همان طور که توضیح دادیم قاضی تحکیم به این معنا که نفوذ قضا مشروط به تراضی طرفین باشد نداریم و در این روایت هم اشتراط رضایت طرفین نیامده است اما مورد این روایت تراضی طرفین است و لذا روایت حتی اگر بر نفوذ قضا هم دلالت کند بر نفوذ قضا در فرض تراضی طرفین دلالت دارد و نه بیش از آن.
صاحب جواهر و مرحوم میرزای قمی برای رد اشتراط اجتهاد در قضا فرمودند در زمان ائمه علیهم السلام قضات مجتهد نبودند و ائمه علیهم السلام کسانی را به قضا گمارده بودند که مجتهد نبودند، اصحاب پیامبر صلی الله علیه و‌‌ آله مجتهد نبودند با این حال متصدی قضا می‌شدند. بررسی این ادعا خواهد آمد ان شاء الله.

مشتق
بحث در تصویر نزاع مشتق در اسم زمان بود. آنچه گفتیم این بود که اسم زمان به یک قطعه واحد اعتباری از زمان مثل روز، منصرف است و لذا مقتل یعنی روز قتل و مولد یعنی روز تولد و ... و روز از نظر عرف و به اعتبار عرف یک امر قار و واحد است که دوام دارد هر چند اجزای آن متصرم هستند. همان چیزی که مرحوم آخوند در استصحاب از آن به حرکت توسطی تعبیر می‌کنند. در امور تدریجی، تدریج به لحاظ اجزاء است اما مجموع امری قار است که ثبات و استمرار و دوام و وحدت اعتباری دارد و اسم زمان که بر وقوع حادث در زمان دلالت می‌کند به آن قطعه‌ای که عرف برای آن یک وحدت اعتباری قائل است مثل عنوان روز، منصرف است و نزاع مشتق به لحاظ آن واحد اعتباری قابل تصویر است چون یک امر واحد است که بخشی از آن به مبدأ متلبس بوده است و بعد تلبس زائل شده است. البته تا الان برای بنده معهود نیست که اسم زمان موضوع حکم در شریعت قرار گرفته باشد و از این دست اسمائی باشد که وحدت عرفی اعتباری داشته باشند تا نزاع مشتق در آنها مثمر باشد. آنچه هست مثل استحباب صیام در مولد پیامبر صلی الله علیه و آله، منظور روزه تمام آن روز است یا بعضی موارد مثل عید، اسم برای مجموع زمان و روز است و قبلا گفتیم در این موارد انقضای تلبس اتفاق نمی‌افتد تا نزاع متصور باشد.
بعد به کلام محقق نایینی اشاره کردیم و گفتیم خیلی بعید است منظور ایشان آن چیزی باشد که ظاهر کلامشان است و اینکه نزاع بر اساس کلی و فرد بودن زمان باشد.
مرحوم عراقی در حل مشکل کلامی دارند که ظاهر آن مخدوش است. ایشان فرموده‌اند مشکل اینجا، همان مشکل جریان استصحاب در امور تدریجی است. در استصحاب امور تدریجی اشکال شده است که شرط استصحاب بقای موضوع است و امور تدریجی چون منصرم هستند موضوع در آنها واحد نیست و آنچه متیقن بوده است با آنچه مشکوک است متفاوت است پس همان پاسخی که در می‌تواند بقای موضوع را در استصحاب اثبات کند می‌تواند اینجا هم جریان نزاع مشتق را تصحیح کند و مرحوم آخوند باید همان پاسخ را در اینجا مطرح می‌کرد. مرحوم آخوند در بحث استصحاب فرموده‌اند اگر در امور تدریجی به لحاظ حرکت قطعی و قطعه‌ها و لحظات زمان چون متدرج هستند، استصحاب در آنها جاری نیست اما اگر به لحاظ مجموع باشد یعنی مجموع بین مبدأ و منتهی که از آن به حرکت توسطی تعبیر کرده‌اند، چون امر قار و دارای وحدت است، مجرای استصحاب خواهد بود. در اسم زمان هم آنچه منصرم است همان لحظات و حرکت قطعی است اما مجموع قار و واحد است و لذا جریان نزاع مشتق در آن قابل تصور است.
و البته می‌فرمایند ما بیان مرحوم آخوند را در استصحاب نپذیرفته‌ایم و لحاظ مجموع باعث وحدت اجزاء نمی‌شود و لذا اینجا هم حل مشکل نمی‌کند. سپس به جواب خودشان در آن بحث اشاره می‌کنند. ایشان در آنجا فرموده‌اند آنچه مقوم جریان استصحاب است، صدق بقاء و استمرار است که صدق بقاء متوقف بر وحدت موضوع است و آنچه موجب وحدت موضوع است، اتصال اجزاء است. در بحث مشتق هم همین طور است و اتصال اجزاء موجب صدق وحدت است و همین باعث تصویر نزاع مشتق در اسم زمان است.
این مقدار از بیان، ممکن است در استصحاب مشکل را حل کند چون آنجا معیار صدق استمرار است و اتصال موجب صدق استمرار است اما در بحث جریان نزاع مشتق همان اشکال مرحوم اصفهانی به آن وارد است که اگر اتصال مصحح وحدت و جریان نزاع مشتق در اسم زمان باشد، اجزای زمان تا ابد به یکدیگر متصلند پس باید بر هر روز آن مشتق خاص صدق کند و بطلان آن واضح است.
بعید نیست منظور مرحوم عراقی از وحدتی که بیان کرده‌اند همان وحدت اعتباری باشد که در کلام مرحوم محقق تهرانی آمده است هر چند عبارت مقرر ایشان قاصر از افاده این مطلب است.
تا اینجا نتیجه گرفتیم نزاع مشتق در اسم زمان به بیانی که گفته شد قابل تصویر است اما تذکر این نکته هم لازم است که شاید منظور از مثل مولد و مقتل و ... روز تولد و روز قتل باشد و منظور از آن، لحظه وقوع یا اعم از آن و زمان‌های بعدی نباشد (که نزاع مشتق است) بلکه شاید منظور معنایی باشد که حتی بر لحاظ قبل هم صدق می‌کند و لذا حتی بر لحظات مقدم بر آن لحظه تولد یا قتل هم مولد و مقتل صدق می‌کند، مثلا وقتی گفته می‌شود مولد پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم ۱۷ ربیع است، از مبدأ فجر مولد است نه اینکه فقط بر لحظه تولد (بر فرض وضع مشتق برای خصوص متلبس) یا بر لحظه تولد و بعد از آن (بر فرض وضع مشتق برای اعم) صدق کند و روشن است که این معنا (که حتی بر زمان سابق اتصاف و تلبس به مبدأ هم صدق می‌کند) ربطی به نزاع مشتق ندارد بلکه نشان می‌دهد اسم زمان به لحاظ وقوع حادث در آن مجموع اعتباری بر همه مجموع (حتی قبل از تلبس) هم صدق می‌کند و و این نمی‌تواند بر اساس نزاع مشتق باشد و بر اساس این مطلب می‌توان گفت نزاع مشتق در اسم زمان واقع نیست. یعنی آنچه مصحح اطلاق اسم زمان بر آن مجموع واحد اعتباری است، به لحظه تلبس و لحظات بعد اختصاص ندارد تا نزاع مشتق در آن جا داشته باشد بلکه حتی به لحاظ، لحظات قبل از تلبس هم اسم زمان بر آن مجموع واحد اعتباری اطلاق می‌شود.
مقدمه سوم در کلام آخوند همان بحثی است که قبلا مورد اشاره قرار گرفته است و آن اینکه مشتق در اصول، شامل افعال و مصادر نیست چون معیار مشتق اصولی، عنوانی است که بر ذات حمل شود و بر آن اطلاق شود در حالی که افعال بر ذات حمل نمی‌شوند بلکه به ذات اسناد داده می‌شوند و بر قیام آن مبدأ به ذات دلالت می‌کنند (در فعل ماضی یا مضارع) و یا بر طلب قیام آن مبادی به ذات دلالت می‌کنند (در فعل امر و نهی). مصادر نیز بر ذات حمل نمی‌شوند و بر اتصاف دلالت نمی‌کنند بلکه فقط بر مبدأ دلالت می‌کنند و روشن است که مبدأ بر ذات اطلاق نمی‌شود.
سپس به این مساله اشاره کرده‌اند که مشهور بین علمای نحو این است که فعل بر زمان هم دلالت می‌کند بر خلاف اسماء که بر زمان دلالت ندارند و اقتران به یکی از زمان‌ها را در تعریف فعل اخذ کرده‌اند. اما مرحوم آخوند این مبنا را غلط می‌دانند و برای اثبات ادعایشان به اموری استدلال و استشهاد کرده‌اند مثل اینکه فعل امر و نهی بر زمان دلالت نمی‌کنند بلکه فقط بر انشای طلب فعل یا ترک دلالت دارند بدون اینکه زمان خاصی را افاده کنند. بله خود انشاء در زمان خاصی واقع می‌شود اما فعل بر زمان خاصی دلالت نمی‌کند و این طور نیست که زمان در مفهوم فعل امر یا نهی دخیل باشد همان طور که استعمال فعل ماضی و مضارع یا جمله اسمیه هم در زمان خاصی واقع می‌شود پس فعل امر و نهی بر زمان دلالت ندارند بلکه حتی فعل ماضی و مضارع هم بر زمان دلالت نمی‌کنند بلکه فهم زمان از آنها ناشی از اسناد آنها به زمانیات است که با زمان ملازمه دارد. دلالت «ضرب زید» بر زمان از این جهت نیست که خود فعل بر زمان و وقوع فعل گذشته دلالت کند بلکه اسناد فعل ضرب (که زمانی است) به فاعل، منفک از این نیست که این فعل در زمان واقع شده است و لذا اگر اسناد فعل به فاعل با جمله اسمیه فهمیده شود مثل «زید ضارب» باز هم بر وقوع آن در زمان دلالت می‌کند در حالی که حتما زمان جزو مفهوم و معنای جمله اسمیه نیست. منبه اینکه زمان جزو معنای افعال نیست، اسناد افعال به مجردات (که زمانی نیستند) مثل «خلق الله» و ... بلکه به خود زمان مثل «مضی الزمان» است و روشن است که اسناد فعل به خدا، باید مجرد از زمان باشد چون خدا هم مجرد از زمان است یا اگر مفاد فعل ماضی دلالت بر زمان هم باشد معنای «مضی الزمان» یعنی زمان در گذشته گذشته است. نمی‌توان گفت افعال در این موارد از زمان تجرید و به صورت مجازی استعمال شده‌اند چون هیچ عنایت و موونه‌ای در این استعمالات احساس نمی‌شود. بله بعید نیست فعل ماضی و مضارع در جایی که فعال از زمانیات باشد دارای خصوصیتی باشند که آن خصوصیت موجب دلالت بر وقوع آن نسبت در زمان گذشته در ماضی و حال و استقبال در مضارع باشد.
هم چنین اشتراک معنوی مضارع بین زمان حال و استقبال نشانه عدم دلالت فعل بر زمان است چون بین زمان حال و آینده جامعی وجود ندارد تا فعل مضارع برای آن وضع شده باشد مگر به همان معنایی که گفته شد به این معنا که مضارع بر هر کدام از حال یا آینده منطبق می‌شود نه اینکه بر آنها دلالت می‌کند همان طور که جمله اسمیه معنایی دارد که بر هر کدام از زمان‌ها قابل انطباق است.
شاهد دیگر عدم دلالت فعل بر زمان این است که زمان ماضی در فعل ماضی یا زمان حال و آینده در فعل مضارع، زمان ماضی یا مستقبل حقیقی نباشند بلکه نسبی باشند و حتی در فعل ماضی ممکن است آن زمان آینده باشد یا در فعل مضارع زمان گذشته باشد مثلا «یجینی زید بعد عام و قد ضرب قبله» در این جمله زمان فعل «ضرب» حقیقتا آینده است اما به نسبت ماضی است. یا مثلا «جائنی زید قبل السنة و هو یضرب» که زمان فعل «یضرب» حقیقتا گذشته است اما به نسبت آینده است.
از آنجا که بحث در این مساله دارای اثر عملی نیست، ما بحث را دنبال نمی‌کنیم هر چند برخی کلمات ایشان دارای اشکال است.
مرحوم آخوند به مناسبت بحث به معانی حرفی هم اشاره کرده‌اند و همان مبنای خودشان را تکرار کرده‌اند که موضوع له حروف، عام است مثل اسماء و چون ما قبلا مبنای ایشان را به صورت مفصل توضیح داده‌ایم از تکرار آن خودداری می‌کنیم.
مقدمه چهارم که مرحوم آخوند ذکر کرده‌اند این است که منظور از بحث در این مساله، هیئت مشتقات است نه ماده آنها و لذا تفاوت مبادی باعث تفاوت در نزاع مشتق نمی‌شود. برخی از مبادی فعلی هستند مثل ضرب و نوم و برخی از مبادی حرفه و صنعت هستند مثل نجار و نانوا که حتی در وقتی فرد به نجاری هم مشغول نیست به او نجار گفته می‌شود چون هنوز هم به مبدأ که حرفه نجاری است متلبس است و وقتی که فرد حرفه‌اش را تغییر دهد مبدأ از او منقضی شده است و برخی از مبادی ملکه هستند مثل اجتهاد و ...
نزاع مشتق این است که آیا بعد از انقضای تلبس ذات به مبدأ، باز هم مشتق حقیقتا اطلاق می‌شود؟ انقضای تلبس بسته به اینکه مبدأ از چه نوعی باشد متفاوت است. پس تفاوت مبادی در نوع تلبس نباید موجب توهم تفاوت هیئت مشتقات باشد. این کلام مرحوم آخوند صحیح است بلکه حتی ممکن است ماده واحد در هیئت‌های مختلف معنای متفاوتی بدهد مثلا ماده واحد اگر به هیئت فاعل باشد از آن فعلیت فهمیده شود و اگر به به هیئت دیگری باشد از آن حرفه فهمیده شود و ... و لذا آنچه در کلام مرحوم عراقی به عنوان اشکال بر مرحوم آخوند مطرح شده است که چطور می‌شود ماده در ضمن یک هیئت معنایی متفاوت از معنای همان ماده در ضمن هیئت دیگر داشته باشد، به مرحوم آخوند وارد نیست و آنچه خودشان برای حل این اشکال مطرح کرده‌اند که مثلا ماده نجار، حرفه و صنعت نیست و صدق آن بر کسی که فعلا نجاری نمی‌کند به خاطر اقتضاء فعل است، تکلف است.

ضمائم:
کلام مرحوم آخوند:
ثالثها [خروج الأفعال و المصادر المزيد فيها عن حريم النزاع‏]أنه من الواضح خروج الأفعال و المصادر المزيد فيها عن حريم النزاع لكونها غير جارية على الذوات ضرورة أن المصادر المزيد فيها ك المجردة في الدلالة على ما يتصف به الذوات و يقوم بها كما لا يخفى و أن الأفعال إنما تدل على قيام المبادئ بها قيام صدور أو حلول أو طلب فعلها أو تركها منها على اختلافها.
إزاحة شبهة [عدم دلالة الفعل على الزمان‏]قد اشتهر في ألسنة النحاة دلالة الفعل على الزمان حتى أخذوا الاقتران بها في تعريفه و هو اشتباه ضرورة عدم دلالة الأمر و لا النهي عليه بل على إنشاء طلب الفعل أو الترك غاية الأمر نفس الإنشاء في الحال كما هو الحال في الإخبار بالماضي أو المستقبل أو بغيرهما كما لا يخفى بل يمكن منع دلالة غيرهما من الأفعال على الزمان إلا بالإطلاق و الإسناد إلى الزمانيات و إلا لزم القول بالمجاز و التجريد عند الإسناد إلى غيرها من نفس الزمان و المجردات.
نعم لا يبعد أن يكون لكل من الماضي و المضارع بحسب المعنى خصوصية أخرى موجبة للدلالة على وقوع النسبة في الزمان الماضي في الماضي و في الحال أو الاستقبال في المضارع فيما كان الفاعل من الزمانيات و يؤيده أن المضارع يكون مشتركا معنويا بين الحال و الاستقبال و لا معنى له إلا أن يكون له خصوص معنى صح انطباقه على كل منهما إلا أنه يدل على مفهوم زمان يعمهما كما أن الجملة الاسمية كزيد ضارب يكون لها معنى صح انطباقه على كل واحد من الأزمنة مع عدم دلالتها على واحد منها أصلا فكانت الجملة الفعلية مثلها.
و ربما يؤيد ذلك أن الزمان الماضي في فعله و زمان الحال أو الاستقبال في المضارع لا يكون ماضيا أو مستقبلا حقيقة لا محالة بل ربما يكون في الماضي مستقبلا حقيقة و في المضارع ماضيا كذلك و إنما يكون ماضيا أو مستقبلا في فعلهما بالإضافة كما يظهر من مثل قوله يجيئني زيد بعد عام و قد ضرب قبله بأيام و قوله جاء زيد في شهر كذا و هو يضرب في ذلك الوقت أو فيما بعده مما مضى فتأمل جيدا.
ثم لا بأس بصرف عنان الكلام إلى بيان ما به يمتاز الحرف عما عداه بما يناسب المقام لأجل الاطراد في الاستطراد في تمام الأقسام.
فاعلم أنه و إن اشتهر بين الأعلام أن الحرف ما دل على معنى في‏ غيره و قد بيناه في الفوائد بما لا مزيد عليه إلا أنك عرفت فيما تقدم عدم الفرق بينه و بين الاسم بحسب المعنى و أنه فيهما ما لم يلاحظ فيه الاستقلال بالمفهومية و لا عدم الاستقلال بها و إنما الفرق هو أنه وضع ليستعمل و أريد منه معناه حالة لغيره و بما هو في الغير و وضع غيره ليستعمل و أريد منه معناه بما هو هو.
و عليه يكون كل من الاستقلال بالمفهومية و عدم الاستقلال بها إنما اعتبر في جانب الاستعمال لا في المستعمل فيه ليكون بينهما تفاوت بحسب المعنى فلفظ الابتداء لو استعمل في المعنى الآلي و لفظة من في المعنى الاستقلالي لما كان مجازا و استعمالا له في غير ما وضع له و إن كان بغير ما وضع له فالمعنى في كليهما في نفسه كلي طبيعي يصدق على كثيرين و مقيدا باللحاظ الاستقلالي أو الآلي كلي‏ عقلي و إن كان بملاحظة أن لحاظه وجوده ذهنا كان جزئيا ذهنيا فإن الشي‏ء ما لم يتشخص لم يوجد و إن كان بالوجود الذهني فافهم و تأمل فيما وقع في المقام من الأعلام من الخلط و الاشتباه و توهم كون الموضوع له أو المستعمل فيه في الحروف خاصا بخلاف ما عداه فإنه عام.
و ليت شعري إن كان قصد الآلية فيها موجبا لكون المعنى جزئيا فلم لا يكون قصد الاستقلالية فيه موجبا له و هل يكون ذلك إلا لكون هذا القصد ليس مما يعتبر في الموضوع له و لا المستعمل فيه بل في الاستعمال فلم لا يكون فيها كذلك كيف و إلا لزم أن يكون معاني المتعلقات غير منطبقة على الجزئيات الخارجية لكونها على هذا كليات‏ عقلية و الكلي العقلي لا موطن له إلا الذهن فالسير و البصرة و الكوفة في سرت من البصرة إلى الكوفة لا يكاد يصدق على السير و البصرة و الكوفة لتقيدها بما اعتبر فيه القصد ف تصير عقلية فيستحيل انطباقها على الأمور الخارجية.
و بما حققناه يوفق بين جزئية المعنى الحرفي بل الاسمي و الصدق على الكثيرين‏ و أن الجزئية باعتبار تقيد المعنى باللحاظ في موارد الاستعمالات آليا أو استقلاليا و كليته بلحاظ نفس المعنى و منه ظهر عدم اختصاص الإشكال و الدفع بالحروف بل يعم غيره فتأمل في المقام فإنه دقيق و مزال الأقدام للأعلام و قد سبق في بعض الأمور بعض الكلام و الإعادة مع ذلك لما فيها من الفائدة و الإفادة فافهم.
رابعها [اختلاف المبادئ لا يوجب اختلافا في الهيئة]أن اختلاف المشتقات في المبادئ و كون المبدإ في بعضها حرفة و صناعة و في بعضها قوة و ملكة و في بعضها فعليا لا يوجب اختلافا في دلالتها بحسب الهيئة أصلا و لا تفاوتا في الجهة المبحوث عنها كما لا يخفى غاية الأمر أنه يختلف التلبس به في المضي أو الحال فيكون التلبس به فعلا لو أخذ حرفة أو ملكة و لو لم يتلبس به إلى الحال أو انقضى عنه و يكون مما مضى أو يأتي لو أخذ فعليا فلا يتفاوت فيها أنحاء التلبسات و أنواع التعلقات كما أشرنا إليه‏
(کفایة الاصول، صفحه ۴۰)

کلام مرحوم عراقی:
ربّما يستشكل أيضا في شمول عنوان البحث لأسماء الزمان حيث انّ تدريجيّة الذات فيها أيضا موجبة لعدم حصر الانقضاء بأوصافها بل الذات منقضية فيها أيضا، و بمثل هذه الجهة استشكل أيضا في جريان الاستصحاب فيها.
و قد يتوهّم ارتفاع الإشكال في الحركة [التوسطية] و هو كون الشي‏ء بين المبدأ و المنتهى و هو باق حقيقة.
و فيه أنّ ما يكون بين المبدأ و المنتهى هو الجهة المحفوظة بين مراتب الوجود المندرجة تحت كلّ مرتبة يزول بانوجاد الأخرى، و بديهي ان المحفوظ بين هذه المراتب ليس له وجود مستقلّ بل هو موجود بعين هذه الوجودات التدريجيّة [نظير] وجود الكلّي في ضمن أفراده، و في مثل ذلك لا يصدق عليه البقاء مع تبدل مشخصاته و مراتب وجوداته و حينئذ لا مجال للفرار عن الإشكال في المقامين إلّا بدعوى كفاية صدق البقاء و عدم الانقضاء بعدم تخلّل العدم بين هذه المراتب الموجب لصدق وحدته الشخصيّة، مضافا إلى الاكتفاء في باب الاستصحاب بصدق البقاء بالنظر العرفي، و توضيحه أزيد من ذلك موكول بباب الاستصحاب.
و كيف كان يكفينا في المقام أيضا صدق انقضاء الوصف مع بقاء شخص الذات و لو في ضمن مراتب مختلفة متجدّدة. (مقالات الاصول، جلد ۱، صفحه ۱۷۹)

قد يشكل الأمر حينئذ بالنسبة إلى بعض المفاهيم كأسماء الزّمان و نحوها من الأمور التّدريجيّة الغير القارة فانه لما لم يكن فيها ذات ممتدّة قارّة قابلة للتلبس بالمبدإ تارة و الخلو عنه أخرى أشكل عليهم بلزوم خروجها عن مورد النزاع فمن ذلك وقعوا في حيص و بيص و صاروا بصدد دفع الإشكال بوجوه:
منها: ما أفاده صاحب الكفاية «قدس سره» حيث أجاب عن الإشكال بان انحصار مصداق مفهوم عام كلي بفرد كما في المقام لا يكون موجبا لوضع اللفظ بإزاء الفرد دون المفهوم العامّ فلا غرو في مثل أسماء الزّمان بالمصير فيها إلى الوضع للأعم غايته انحصار مصداق هذا المفهوم في الخارج في فرد خاص كانحصار فرد واجب الوجود بالذات فيه تعالى مع كونه كلياً قابلًا للانطباق على الكثير بمعنى انه لو فرض محالا مصداق آخر له لكان ينطبق عليه هذا المفهوم بلا كلام.
أقول: و لا يخفى عليك انه لمّا كان الإشكال في المقام بعينه هو الإشكال المعروف في استصحابات الأمور التدريجية الغير القارة من حيث عدم بقاء الموضوع و عدم اتحاد القضيّة المتيقنة و المشكوكة كان الحري عليه «قدس سره» ان يجيب عنه في المقام بما أجاب عنه في ذلك المقام فانه «قدس سره» فصّل في ذلك المقام بين الحركة القطعيّة و الحركة التوسطيّة فقال: بان الانصرام و التدرج انما هو في الحركة القطعية و هي كون الشي‏ء في كل آن في حدّ أو مكان لا التوسطية و هي كونه بين المبدأ و المنتهى لأنه بهذا المعنى يكون قارّاً مستمراً، إذ لا يخفى عليك انه لو تم ذلك هناك أمكنه أيضاً في هذا المقام تصوير الأمر القار بين حالتي التلبس و الانقضاء فلا وجه حينئذ لالتزامه في المقام بأصل الإشكال ثم الجواب بمثل البيان المزبور بان انحصار مفهوم عام بفرد «إلخ».
و لكن أصل هذا الجواب أيضاً غير مجد لدفع الإشكال المزبور هناك أيضاً، إذ قلنا في ذلك البحث بان مثل هذه الوحدة المنتزعة عمّا بين المبدأ و المنتهى انما هي وحدة اعتبارية عرضية منتزعة عن تعاقب الافراد و تلاحقها و إلّا ففي الخارج لا يكون إلّا اشخاص تلك الحصص المتبادلة المتعاقبة لا انه كان في الخارج جهة وحدة شخصيّة ذاتيّة حقيقيّة. و حينئذ فإذا لا يكون في الخارج الا الافراد المتعددة المتعاقبة فلا جرم يبقى الإشكال على حاله و لا يكاد يجري في دفعه مجرد اعتبار مثل تلك الوحدة العرفيّة و انتزاعها عن تعاقب تلك الحصص و الافراد بعد ان لا قرار لنفس تلك الحصص في الخارج.
و حينئذ فالعمدة في الجواب عن الإشكال هو ما ذكرناه هناك بأنّ الأزمنة و الآنات و ان كانت وجودات متعدّدة متعاقبة متحدة بالنسخ و لكنّه حيثما لا يتخلل بينها سكون يكون المجموع يعدّ عند العرف موجوداً واحداً مستمراً نظير الخطّ الطويل من نقطة إلى نقطة كذائية فبهذا الاعتبار يكون امراً واحداً شخصياً مستمراً من أوّله إلى آخره، فيصدق عليه كلّما شك فيه «انّه شك في بقاء ما علم بحدوثه» فيشمله دليل حرمة النقض. و حينئذ فبعين هذا الجواب نجيب عن إشكال المقام أيضاً حيث أمكن لنا تصوّر امر قار وحداني يتصور فيه الانقضاء بمثل البيان المزبور و ان بلغ تلك الأفراد المتعاقبة ما بلغ إلى انقضاء الدهر فان مناط الوحدانية حينئذ انما هو بعدم تخلل سكون في البين فيما بين تلك الافراد فما لم يتخلل عدم بينها يكون المجموع موجوداً واحداً شخصياً مستمراً. نعم ذلك انما هو فيما لم يكن تلك القطعات المتعاقبة من الزّمان مأخوذة موضوعاً للأثر في لسان الدّليل معنونةً بعنوان خاصّ كالسنة و الشهر و اليوم و السّاعة و نحوها و إلّا فلا بدّ من لحاظ جهة الوحدانية في خصوص ما عنون بعنوان خاص من القطعات فيلاحظ جهة المقتلية مثلًا في السّنة أو الشهر أو اليوم أو السّاعة بجعل مجموع الآنات التي فيما بين طلوع الشمس مثلًا و غروبها امراً واحداً مستمراً فيضاف المقتليّة إلى اليوم و الشهر و السنة فتدبر. (نهایة الافکار، جلد ۱، صفحه ۱۲۸)

قال في الكفاية: «ان اختلاف المشتقات حسب اختلاف مباديها من كون المبدأ حرفة في بعضها أو صنعة و بعضها القوّة أو الملكة أو الاعداد لا يوجب تفاوتاً و اختلافاً في الهيئة الّتي هي الجهة المبحوث عنها في المقام إذ لا يتفاوت حالها باختلاف ما يراد من مباديها من الأمور المذكورة» و مقصوده «قدس سره» من إيراد هذا التنبيه انما هو منع القائل بالأعم عن التشبث بمثل التاجر و القاضي و الكاسب و المجتهد و نحوها مما يصح إطلاقها على غير المتلبس الفعلي بالمبدإ و انّه ليس للقائل بالأعمّ‏ الاستدلال بالأمثلة المزبورة لإثبات الوضع للأعمّ باعتبار انّه في الأمثلة المزبورة أريد من المبدأ فيها الحرفة أو الصناعة أو الملكة أو الاعداد، فلا يضر حينئذ تلك الأمثلة بالقائل بالوضع لخصوص المتلبس الفعلي بوجه أصلا هذا محصل مرامه «قدس سره».
أقول: و لا يخفى ان ما أفاده «قدس سره» بحسب الكبرى و ان كان تامّاً إلّا ان تمام الإشكال في تحقق صغرياتها، إذ نمنع كون الأمثلة المزبورة مما أريد من المبدأ فيها الحرفة أو الصناعة أو الملكة و إلّا يلزم كونه كذلك في غير الأسماء من المصادر و الأفعال أيضاً لأنه بعد انحلال الوضع في المشتقات إلى وضعين: وضع المادة و وضع الهيئة لا يكاد يفرق بين الأسماء و المصادر و الأفعال، مع انه كما ترى! حيث لا يكاد ينسق الذّهن من إطلاق لفظ اتّجر يتّجر و اتجار و التجارة و كذا لفظ قضى يقضى قضاء و اقض (بصيغة الأمر) و اجتهد يجتهد اجتهاداً و نحو ذلك إلّا المبدأ الفعلي المنسوب إلى الذّات دون الحرفة أو الصناعة أو الملكة، و حينئذ فعلى ما سلكه «قدس سره» لا بد اما من الالتزام بتعدد الوضع في المواد بدعوى وضع المادة في غير الأوصاف للمبدإ الفعلي أعني الحدث الخاصّ و في الأوصاف للحرفة أو الصناعة أو الملكة، أو الالتزام بالمجاز في خصوص الأوصاف، و هما كما ترى، ضرورة بعد ان يكون للمواد وضعان في الأمثلة المزبورة- وضع في خصوص الأوصاف و وضع في غير الأوصاف من المصادر و الأفعال- كبعد المجازية أيضاً في خصوص الأوصاف، لعدم مساعدة العرف و الوجدان عليه كما لا يخفى.
و حينئذ فالذي يقتضيه التحقيق هو ان يقال: بان ما يرى من صحّة إطلاق التاجر و القاضي و المجتهد و البقال و النجار و نحوها حتى في حال عدم الاشتغال الفعلي بالتجارة و القضاوة و الاستنباط بل و في حال الاشتغال بما يضادّها كالأكل و الشرب و النوم انما هو من جهة ان في الذات اقتضاء وجود المبدأ و فعليّته الناشئ ذلك الاقتضاء من جهة تكرّر المبدأ منه في الخارج و جعله حرفة أو صنعة له كما في الكاسب و التاجر و البقال و نحوها، أو من جهة جعل جاعل كالحاكم و القاضي و نحوها، أو من جهة تحقق الملكة له كما في المجتهد و المستنبط و المهندس و نحوها أو من جهة أخرى غير ذلك، ففي الحقيقة لما كان قضيّة الحرفة و الصّناعة و الملكة و نحوها تحقّق المبدأ في الخارج أوجب ذلك اعتبار العرف بل العقلاء وجود المقتضى (بالفتح) أيضاً عند تحقق مقتضية (بالكسر) فمن هذه الجهة يحكمون بوجوده فيطلقون عليه الكاسب و التاجر و القاضي و المجتهد و لو في حال‏ الاشتغال بما يضاد التجارة و القضاوة كما هو الشأن أيضا في غير المقام حيث كان بنائهم على الحكم بوجود المقتضى (بالفتح) و ترتيب آثار الوجود عليه عند تحقق مقتضية (بالكسر) و من ذلك مسألة اشتراط سقوط الخيار في حين العقد مع انه لا وجود له بعد و إسقاطه من قبل إسقاط ما لم يجب، و مسألة إجارة الدّار و الدكاكين تمليك منافعها فعلًا بعد السّنة و السنتين مع انّه لا وجود للمنفعة فلا حال الإنشاء و التمليك. و حينئذ فعلى ذلك يكفى هذا المقدار في صحة إطلاق التاجر و القاضي و المجتهد على الذات حتى في حال الاشتغال بما يضاد التجارة و القضاوة بلا إضراره بالقائل بالوضع لخصوص المتلبس الفعلي، بلا احتياج أيضا إلى رفع اليد عما يقتضيه قضيّة وضع المادة من الفعلية في الأوصاف على خلاف المصادر و الأفعال بالحمل على إرادة الملكة أو الحرفة و الصنعة فيها في الأوصاف بل تبقى المادة حينئذ على حالها كما في المصادر و الأفعال و يصار إلى صحة الإطلاق بما ذكرناه من البيان كما لا يخفى.
(نهایة الافکار، جلد ۱، صفحه ۱۳۱)

 

مشتق

بحث در تصویر نزاع در اسم زمان بود. جواب آخوند را به دو تقریر نقل کردیم و البته شاید گفته شود آنچه مرحوم اصفهانی فرموده‌اند تقریر کلام آخوند نباشد بلکه جواب مستقلی است که خودشان بیان کرده‌اند و ما گفتیم آنچه ایشان گفته‌اند در حقیقت التزام به اشکال است و اینکه اگر هیئت اسم زمان وضع مستقلی داشته باشد نزاع در آن غیر معقول است و بر فرض هم که هیئت برای اسم زمان وضع مستقلی نداشته باشد بلکه هیئت مشترک بین زمان و مکان باشد با این حال نزاع مشتق به لحاظ تطبیقات و استعمالات خارجی است نه اینکه یک بحث فرضی باشد و از آنجا که اسم زمانی که بعد از زوال تلبس باز هم استعمال شود وجود ندارد.

بیان دیگری از مرحوم محقق تهرانی نقل شده است و مرحوم اصفهانی به این بیان اشکال کرده‌اند و ما گفتیم این اشکال وارد نیست. مطابق نقل مرحوم اصفهانی، ایشان معتقد است اتصال زمان‌های متعدد در خارج مساوق با وحدت است و همین وحدت اتصالی مصحح جریان نزاع در اسم زمان است به این بیان که زمان به مبدأ متلبس بوده است و بعد تلبس زائل شده اما زمان باقی است.

مرحوم اصفهانی فرمودند درست است که اتصال اجزای زمان در خارج باعث وحدت اتصالی است و بر اساس دقت عقلی این اتصال موجب وحدت است اما وحدت اتصالی باعث نمی‌شود اجزای متصل، حقیقت و هویت واحد پیدا کنند به اینکه وجود هر کدام عین دیگری باشد بلکه اجزای متعدد، هویات متعدد در وجودند که برخی از آنها به مبدأ متلبس بوده‌اند و معدوم شده‌اند و آنچه موجود است وجودی غیر از آنها ست و اگر وحدت اتصالی مصحح بقای هویت باشد، اسم زمان به آن عنوان خاص مثل روز عاشورا اختصاص ندارد بلکه چون روز بعد هم به آن روز متصل است، پس باید به روز یازدهم هم مقتل الحسین علیه السلام صدق کند و همین طور تا ماه بعد و سال بعد و تا قیامت در حالی که قطعا مقتل بر غیر روز عاشوراء اطلاق نمی‌شود. بله ممکن است اسم زمان به عناوین خاصی اضافه شود و به لحاظ عناوین بر زمان اطلاق شود مثل ساعت قتل، روز قتل، ماه قتل، سال قتل و ... و این به وحدت اتصالی که قرار است از نظر این قائل مصحح صدق بقاء باشد ارتباطی ندارد چون اطلاق به این اعتبار و لحاظ، تا وقتی آن مضاف الیه باقی باشد اصلا مبدأ منقضی نمی‌شود یعنی تا وقتی مثلا ماه یا سال خاص باقی است مبدأ منقضی نشده است و اطلاق اسم زمان بر آن مضاف الیه به لحاظ انقضای تلبس نیست چون اطلاق مشتق به لحاظ تلبس آن مضاف الیه است و تا زمانی آن مضاف الیه باقی است تلبس هم باقی است.

نتیجه اینکه اگر اطلاق به لحاظ اضافه به یک واحد متصل زمانی باشد (مثل ساعت یا روز یا ماه یا سال و ...) تا وقتی آن واحد باقی است تلبس هم باقی است و اطلاق مشتق در فرض انقضای تلبس نیست و اگر اطلاق به لحاظ وحدت اتصالی زمان باشد تا زمانی دهر باقی است اطلاق مشتق هم باید صحیح باشد و اصلا انقضای تلبس قابل تصور نیست و انقضای تلبس به این است که در زمان این اتفاق نیافتاده باشد.

به نظر می‌رسد منظور محقق تهرانی مطلب دیگری است غیر آنچه مرحوم اصفهانی بیان کرده‌اند و در هر حال مطلبی که بیان می‌کنیم مطلب درستی است چه مراد مرحوم تهرانی همین بوده باشد یا نه.

توضیح مطلب:

زمان‌ها در نظر عرف عناوین خاصی دارند که به لحاظ آن عناوین نوعی وحدت برای آنها وجود دارد و با زوال آن عناوین، زمان منقضی می‌شود و زمان دیگری می‌آید و مصحح این وحدت صرف وحدت اتصالی اجزای زمان نیست تا گفته شود اجزای زمان تا ابد به یکدیگر متصل است بلکه منظور این است که یک وحدت و تقطیع اعتباری به لحاظ وضع اسماء برای زمان وجود دارد. درست است که قطعات آن واحد اعتباری به یکدیگر متصلند و آن اتصال هم در اعتبار وحدت دخیل است اما صرف اتصال برای آن وحدت اعتباری کافی نیست تا اتصال اجزای زمان تا ابد، موجب شود زمان امر واحدی به حساب بیاید.

مثلا «روز» در مقابل «شب» یک وحدت اعتباری دارد که با غروب خورشید آن واحد منقضی می‌شود. درست است که شب به آن متصل است اما از نظر عرف، شب زمان دیگری غیر از روز است. یا با طلوع خورشید، شب تمام می‌شود و اتصال آن به روز، موجب نمی‌شود از نظر عرف یکی باشند و عرف آنها را واحد حساب کند. همان طور که امروز و فردا به یکدیگر متصلند اما از نظر عرف دو زمان متفاوتند نه اینکه یکی باشند و از نظر عرف هر روز، واحدی متفاوت از روز قبل یا بعد است همان طور که در هفته و ماه و سال و ... هم همین طور است. اگر گفته شود «زمان قتل» چنانچه به یک وحدت اعتباری خاصی اضافه شود مثل «ماه قتل» همان اضافه موجب تعین آن می‌شود و همان طور که مرحوم اصفهانی فرمودند خارج از محل بحث است و تا وقتی مضاف الیه باقی باشد تلبس هم باقی است، اما اگر به زمان خاصی اضافه نشود بلکه به طور مطلق گفته شود «زمان قتل»، یک زمان عقلی هست که همان لحظه‌ای است که فعل در آن واقع شده است و از بین می‌رود و وجود قار ندارد و یک زمان عرفی هست مثلا زمان قتل یعنی روز قتل  و وحدت اعتباری روز داخل در مفهوم اسم زمان است نه لحظه وقوع قتل مگر اینکه قرینه‌ای بر آن معنا اقامه شود. منشأ اضافه حادث به آن زمان (مثل روز در مقابل هفته و ماه و سال)‌ همان وحدت اتصالی اعتباری است نه وحدت اتصالی حقیقی که یک اتصال عقلی و موجب وحدت حقیقی است. این وحدت اعتباری با آن وحدت حقیقی متفاوت است و لذا این وحدت اعتباری موجب می‌شود این زمان با زمان دیگر متفاوت باشد هر چند بین آنها اتصال حقیقی هم وجود دارد. این باعث می‌شود که «زمان قتل» به وحدت اعتباری مثل روز منصرف باشد. مقتل الحسین علیه السلام یعنی روز عاشوراء هر چند این روز خودش لحظات متعددی است و حادث در لحظه خاصی اتفاق افتاده است، اما مفهوم از مقتل الحسین علیه السلام (که به قطعه و واحد اعتباری خاصی اضافه نشده است) روز قتل است روزی که فقط قطعه‌ای از آن به حدث قتل متلبس بوده است آیا «مقتل» یعنی همان قطعه خاصی که آن حدث در آن واقع شده است یا اعم از آن لحظه و لحظات دیگر آن واحد اعتباری که تلبس از آنها زائل شده است. این وحدت اعتباری موجب می‌شود از نظر عرف آن واحد یک امر قار محسوب شود که وقوع حدث در بخشی از آن باعث می‌شود صدق کند ذات واحدی باشد که به مبدأ متلبس بوده است و بعد تلبس به مبدأ از آن زائل شده است اما آن واحد هنوز باقی است.

به نظر می‌رسد منظور محقق تهرانی از پاسخی که بیان کرده است همین مطلبی است که ما بیان کردیم (یعنی وحدت اعتباری اجزای زمان) نه آنچه مرحوم اصفهانی بیان کردند و آن اینکه چون زمان یک وحدت اتصالی دارد همین مصحح جریان نزاع است تا اشکال شود که این وحدت اتصالی تا ابد بین اجزای زمان وجود دارد. پس «مقتل» یعنی زمان قتل و منصرف از آن روز قتل است و فقط بخشی از آن روز متلبس به مبدأ بوده است و بعد تلبس به مبدأ از آن زائل شده است و بر این اساس نزاع مشتق در آن جاری خواهد بود.

و لذا مرحوم اصفهانی هم نقل کردند: «أنّ للزمان استمرارا و بقاء عرفا، و البقاء فرع الوحدة، فاذا وقع في أول هذا الواحد حدث و انقضى صح لك أن تقول: إن هذا الأمر الوحداني تلبّس بعنوان الظرفية لشي‏ء و انقضى، فبقي بلا تلبس» در حالی که وحدت اتصالی یک وحدت عقلی و دقی و حقیقی است و ایشان ادعا کرده‌اند زمان استمرار و بقای عرفی دارد.

و بعد هم فرموده‌اند اگر این جواب را نپذیریم در همه اموری که در زمان اتفاق می‌افتد و همه امور تدریجی (یعنی در غیر امور قار حقیقی مثل جسم) همین مشکل وجود خواهد داشت. مثلا قیام که در زمان واقع می‌شود، هر لحظه از آن غیر از لحظه سابق است و این طور نیست که قیام واحد باشد در حالی که جریان نزاع مشتق در مثل «قائم» مورد پذیرش همه است و آنچه موجب جریان نزاع است همان وحدت اتصالی اعتباری قیام است در حالی که هر لحظه غیر از لحظه سابق است. پس همان چیزی که مصحح جریان نزاع در مثل «قائم» است که همان وحدت اتصالی اجزای قیام است، نزاع مشتق در اسم زمان را هم توجیه می‌کند که همان وحدت اتصالی اعتباری است نه مطلق اتصال اجزاء که وحدت حقیقی و دقی و عقلی است.

به نظر ما این مطلب صحیح است و جریان نزاع مشتق در اسامی زمان به این بیان قابل تصویر است. بله توجه به این نکته لازم است که در مثل «قائم» مشتق بر ذات زید که یک امر قار است اطلاق می‌شود و مصحح اطلاق «قائم» بر زید بعد از زوال تلبس او به قیام، وحدت اتصالی قیام است که گاهی به لحاظ وجود خود قیام در خارج است (اتصال اجزای قیام در خارج) و گاهی به لحاظ اتصال اتصاف است (نه اتصال اجزای وصف) که حتی بعد از زوال تلبس به قیام هم متصور است. پس اشکال نشود که محل بحث ما اطلاق مشتق بر ذات است (اطلاق قائم بر زید) نه اطلاق مشتق بر مبدأ (اطلاق قائم بر قیام) و روشن است که بعد از زوال تلبس به مبدأ، اتصال اجزای قیام هم زائل می‌شود و اطلاق مشتق مصحح ندارد.

جواب این اشکال از آنچه گفتیم روشن می‌شود که بعد از زوال اتصال اجزای قیام، اتصال اتصاف معقول است و اتصال اعتباری باقی است (اگر مشتق را وضع در اعم بدانیم).

پس این بیان می‌تواند جریان نزاع در اسم زمان را حل کند البته اگر اسم زمان منصرف به یک واحد اعتباری باشد مثلا «مقتل» به معنای روز قتل باشد.

توجه به این نکته لازم است که اسم زمان مثل مقتل الحسین علیه السلام ممکن است به لحاظ روزهای عاشورای دیگر هم اطلاق داشته باشد یعنی تلبس هر چند در سال ۶۱ هجری بوده است اما روز دهم محرم در سال‌های دیگر هم همان زمان است بدون تلبس. البته منظور این نیست که مقتل الحسین علیه السلام برای کلی روز عاشوراء وضع شده باشد تا نسبت هر عاشورا به آن نسبت فرد به کلی باشد بلکه به این اعتبار است که مقتل یعنی زمان قتل و زمان قتل هم یعنی روز قتل و روز عاشورای هر سال همان روز عاشورای سال قبل است اما متلبس به مبدأ نیست. انگار این روز همان روز سال قبل است که با غروب آفتاب رفته است و الان مجددا آمده، پس عرفا یک وحدت اعتباری برای همه روزهای عاشورا وجود دارد که از نظر عرف همه آنها روز واحد است (نه واحد بالحقیقة و الماهیة بلکه واحد بالشخص) یعنی شخص یک روز است که هر سال می‌‌آید و می‌رود و مجدد سال آینده می‌‌آید. از نظر عرف روز عاشورا یک شخص قار است مثل زید، همان طور که زید بعد از اینکه معدوم شود و در قیامت مجددا برگردد، گفته می‌شود این همان شخص است، روز عاشورا هم یک شخص است که هر سال می‌آید و می‌رود نه اینکه یک کلی است که هر سال یک فرد از آن موجود می‌شود و این یک نظر اعتباری و تسامحی عرفی است نه نظر دقی و عقلی.

پس نزاع مشتق را هم می‌توان به لحاظ وحدت اعتباری «مقتل» نسبت به یک روز تصویر کرد که فقط یک لحظه از آن متلبس به مبدأ بوده است و بعد تلبس زائل شده است و هم می‌توان نسبت ایام متعدد که به آن عنوان معنون است، تصویر کرد.

این بیان تمام است و شاید آنچه در کلام مرحوم نایینی هم آمده است (تعبیر کلی و فرد) همین بوده است و به صورت تسامحی تعبیر شده باشد و اینکه منظورشان این باشد که از نظر عقلی کلی و فرد هستند نه اینکه عرفا هم کلی و فرد محسوب شوند و گرنه خیلی روشن است که نزاع در مشتق به این لحاظ نیست که اگر یک فرد از کلی به مبدأ متلبس بود می‌توان مشتق را بر فرد دیگری از آن کلی که به مبدأ متلبس نبوده است اطلاق کرد یا نه؟

 

صفحه1 از202

 نقل مطالب فقط با ذکر منبع مجاز است