بحث در استصحاب حیات بود. گفتیم استصحاب حیات نمی‌تواند عنوان قتل را اثبات کند مگر اینکه استصحاب را اماره بدانیم. یا اینکه موضوع حکم شارع در قصاص و دیه، مرکب باشد. بنابراین اگر جایی جنایتی بر شخصی واقع شده باشد که اگر مجنی علیه زنده باشد و قبل از آن با سبب دیگری کشته نشده باشد، با این جنایت کشته می‌شود، استصحاب عدم سبب دیگر نمی‌تواند اثبات کند که قتل با این جنایت واقع شده است.

اگر ولی دم با جانی تنازع کنند که مرگ به واسطه فعل دیگری (مثل خوردن سم) مرده است یا به واسطه جنایت جانی کشته شده است، مرحوم محقق فرمودند جانی ضامن نیست و علامه گفتند جانی ضامن است.

کلام محقق مبتنی بر جریان اصل عدم ضمان و مثبت بودن اصل عدم سبب دیگر است.

اگر موضوع حکم شارع در قصاص و دیه مرکب باشد با اصل عدم سبب دیگر می‌توان موضوع قصاص و دیه را ثابت کرد اما اگر موضوع آنها قتل باشد با استصحاب عدم سبب دیگر نمی‌توان عنوان قتل را اثبات کرد.

و قول علامه که قائل به ضمان شده است را مبتنی بر حجیت اصل مثبت دانسته‌اند.

البته مرحوم شیخ معتقد است تردید شیخ طوسی در این مساله نشان دهنده عدم اعتقاد ایشان به حجیت اصل مثبت است. در حالی که به نظر می‌رسد خود این تردید به علت حجیت اصل مثبت است و گرنه تردیدی در کار نبود و اصل عدم ضمان بدون معارض جاری بود. تردید به علت تنافی دو اصل است.

هم چنین جایی که نمی‌دانیم شخصی در اینجا وجود دارد یا نه که اگر وجود داشته باشد حتما با این کار به قتل رسیده است. استصحاب بقای آن شخص نمی‌تواند عنوان قتل را اثبات کند.

خلاصه اینکه جریان استصحاب و اثبات عنوان قتل، مبتنی بر حجیت اصل مثبت است.

بله از نظر فقهی ممکن است گفته شود بنای علماء بر ضمان، مبتنی بر اصل سلامت است. یعنی اگر ندانیم فرد زنده است یا مرده، بنای عقلاء بر سلامت است و این ارتباطی با استصحاب هم ندارد. عقلاء در جایی که جنایتی واقع شود و قبل از آن مرگ مجنی علیه محقق نباشد، جنایت واقع شده را جنایت بر زنده می‌پندارند. این بنای عقلاء اگر اصل هم باشد، اصل خاصی است که مثبتات آن حجت است.

همان طور که وقتی دو جنایت از دو نفر اتفاق افتاده است و احتمال هست هر دو جنایت در قتل موثر بوده است، هر دو را ضامن می‌دانند و این در روایت هم منصوص است. در حالی که در همین مورد اگر فقط اصول عملیه را در نظر بگیریم، مقتضای اصل برائت است و علم اجمالی منجز نیست اما به خاطر همین اصل سلامت که یک بنای عقلایی است هر دو نفر را ضامن می‌دانند.

فرع دیگری که در کلام مرحوم آقای خویی مطرح شده است جایی است که اگر مال شخصی در دست دیگری قرار بگیرد و تلف شود و بین مالک و کسی که مال در دست او قرار داشته است نزاع شود که آیا مال در دست فرد دوم مهدور است یا مضمون است و ضمان هم به بدل اصلی است یا به بدل مسمی.

مثلا مالک ادعا می‌کند این مال در دست فرد دوم غصب بوده است و فرد دوم ادعا می‌کند این مال عاریه بوده است و او امین بوده است.

استصحاب اقتضاء می‌کند مالک اذن در استیلاء نداده است اما این استصحاب نمی‌تواند عنوان غصب را اثبات کند مگر اینکه اصل مثبت حجت باشد.

و همین طور در جایی که نزاع باشد مال در دست فرد دوم به عنوان مبیع بوده است یا هبه؟ در این جا هم استصحاب عدم هبه، نمی‌تواند عنوان بیع را اثبات کند مگر اینکه اصل مثبت حجت باشد.

بنابراین توجیه اول حکم به ضمان حجیت اصل مثبت است و اینکه اثبات ضمان شخصی که مردد است بین امین و غیر امین، مبتنی بر حجیت اصل مثبت است.

توجیه دوم این است که این جا را از موارد تطبیق قاعده مقتضی و مانع بدانیم. یعنی حکم به ضمان بر این اساس است که ید مقتضی ضمان است و اذن مالک اهدار است و مانع ضمان است بنابراین حکم به ضمان در این فرض ربطی به اصل مثبت ندارد بلکه مرتبط به قاعده مقتضی و مانع است و لذا حکم به ضمان در کلمات برخی از علماء، دلیل بر اعتقاد به حجیت اصل مثبت نیست تا مرحوم شیخ انصاری آن را نشانه اعتبار استصحاب از باب ظن در نزد آنان بداند.

توجیه سومی که در این مساله مطرح شده است تمسک به عام در شبهه مصداقیه مخصص است که خودش مبنای دیگری دارد. حکم به ضمان به این دلیل است که اطلاق «علی الید» اقتضاء می‌کند هر «ید» ضامن است و از آن «ید امین» تخصیص زده شده است. در این جا تحقق «ید» مفروض است اما در اینکه این «ید» از موارد تخصیص بوده است یا نه؟ مشکوک است. بنابراین شبهه مصداقیه مخصص است و برخی از مبانی تمسک به عام در این موارد است.

توجیه چهارم که در کلام مرحوم نایینی مذکور است این است که حکم به ضمان بر این اساس است که موضوع ضمان مرکب است و با جریان اصل، موضوع حکم ثابت می‌شود. موضوع به ضمان این است که «ید» باشد و امانت نباشد. در اینجا وجود «ید» که وجدانی است و امانت هم با اصل نفی شده است و لذا موضوع ضمان ثابت است.

مرحوم آقای خویی هم کلام نایینی را پذیرفته است.

این چهار توجیه هم در تردد بین امین و غیر امین و هم در تردد بین بیع و هبه جاری است. هر چند مرحوم آقای خویی در تردد بین بیع و هبه، توجیه چهارم را منکر هستند. چون اذن در تصرف در هر دو صورت (بیع یا هبه) ثابت است.

اما به نظر می‌رسد حق با مرحوم نایینی باشد به اینکه بگوییم موضوع ضمان، این است که ید باشد و مجانی نباشد. و اصل عدم بیع اینجا جاری نیست و نمی‌تواند ضمان را نفی کند چون مثبت است چرا که اصل عدم بیع اثری ندارد و نمی‌تواند عنوان هبه را اثبات کند مگر اینکه اصل مثبت حجت باشد. بر خلاف اصل عدم مجانیت که ما با آن نمی‌خواهیم عنوان بیع را اثبات کنیم بلکه جزئی از موضوع مرکب اثبات می‌شود. موضوع ضمان این است که مال در دست کسی باشد و مجانی یا امانت نباشد، وجود «ید» به وجدان است و عدم مجانی بودن یا امانت هم با استصحاب ثابت است.

البته ضمان مثل یا قیمت آن خلاف علم اجمالی است (چون می‌دانستیم یا این مال اگر هبه شده بود مجانی است و اگر بیع شده بود مضمون به مسمی است) و لذا اخذ مثل یا قیمت باید بر اساس مقاصه باشد که با علم اجمالی تنافی نداشته باشد. البته اگر مسمی کمتر از مثل باشد از باب اقرار همان مسمی را باید بگیرد و نمی‌تواند بیشتر از آن را بگیرد و اگر مسمی بیشتر باشد، در بیشتر از مازاد، مدعی است و باید مطابق قواعد باب قضاء حکم شود.

خلاصه اینکه فتوای برخی از علمای سابق را نمی‌توان شاهد بر حجیت اصل مثبت در نزد آنان دانست.

در بحث اصل مثبت فقط یک نکته باقی مانده است که گمان ما این است که آنچه باعث شده است شیخ انصاری موارد خفای واسطه را از اصل مثبت استثناء کند مشاهده فتاوایی در کلمات علماء بوده است که از نظر ایشان مبتنی بر اصل مثبت است از طرف دیگر در مواردی فتاوایی دیده است که خلاف حجیت اصل مثبت است بنابراین قدماء در برخی موارد مطابق اصل مثبت فتوا داده‌اند و در برخی موارد به خلاف آن فتوا داده‌اند و مرحوم شیخ انصاری این اختلاف را با خفای واسطه توجیه کرده‌اند.

نکته‌ای از بحث سابق باقی مانده است که مربوط به بحث فقهی مساله است و البته قبلا به آن اشاره کرده‌ایم.  برای اثبات عید یا اول بودن روز بعد با استصحاب ماه، یا باید موضوع اول ماه را مرکب بدانیم یا اصل مثبت را حجت بدانیم.

مرحوم نایینی بعد از اینکه اصل مثبت را حجت ندانستند گفتند موضوع احکام مترتب بر عید و اول ماه، مرکب است و البته این ربطی به این ندارد که عنوان «اول» بسیط است.

بیان دیگر در کلام مرحوم آقای صدر مذکور است که تلقی ایشان از کلام نایینی است و آن هم الغای خصوصیت عرفی است. یعنی موضوع حکم شارع روز اول یا روز عید است و این عنوان هم بسیط است و عنوان بسیط یعنی خصوصیات از قبیل قید هستند اما از نظر عرف، قیدیت آن خصوصیات ملغی است و واقع آن عنوان را موضوع حکم می‌داند. درست است که خصوصیات عنوان بسیط مقوم معنا هستند و از قبیل اجزای مرکب نیستند بلکه مولد و محقق آن عنوانند اما عرف این خصوصیات را الغاء کرده است و می‌گوید این خصوصیات در حکم دخیل نیستند بلکه آنچه موضوع است واقع آن خصوصیات است.

تفاوت این بیان با بیان سابق این است که در بیان قبل مرحوم نایینی ادعا کردند اصلا عنوان «اول» موضوع حکم نیست بلکه موضوع احکام شرعی مرکب است (که همان واقع این اجزاء است) اما در این بیان پذیرفته است موضوع احکام بسیط است اما از این عنوان الغای خصوصیت می‌شود.

و بعد مرحوم آقای صدر به این بیان اشکال کرده‌اند. ایشان گفته‌اند در موارد الغای خصوصیت باید تفصیل داد. در مواردی که موضوع حکم شرعی عناوین مقید است (مثل صلّ متطهرا) در این موارد عرف الغای خصوصیت می‌کند و می‌گوید یعنی طهارت باشد و نماز هم باشد نه نماز مقید به طهارت هر چند عنوان دلیل، قید است.

اما در مواردی که موضوع حکم شرعی یک مفهوم واحد است (مثل اول یا عید) در این موارد عرف الغای خصوصیت نمی‌کند.

خلاصه در مواردی که دال بر موضوع حکم شارع دو یا چند عنوان باشد و به صورت مقید باشد (یعنی دال متعدد باشد) عرف الغای خصوصیت می‌کند اما در مواردی دال بر موضوع حکم شارع یک عنوان است در این صورت عرف الغای خصوصیت نمی‌کند.

و لذا ایشان نتیجه گرفته‌اند که این بیان مرحوم نایینی ناتمام است. و بعد بیان دیگری ارائه کرده‌اند که بعید نیست بگوییم موضوع حکم شارع به حسب مستفاد از ادله، عنوان مرکب است هر چند معنای خود اول و عید بسیط است. که این همان بیانی است که ما از کلام مرحوم نایینی ارائه کردیم و به نظر ما هم حرف صحیحی است.

فرع دیگری که در کلام مرحوم آقای خویی و دیگران مطرح شده است استصحاب عدم حاجب است. گفته‌اند جریان استصحاب در این موارد مبتنی بر حجیت اصل مثبت در موارد خفای واسطه است. در جایی که مکلف شک دارد در قسمتی از بدنش مانعی از رسیدن آب هست، استصحاب عدم حاجب عقلا ملازم با این است که که غَسل محقق شده است پس این اصل مثبت است. مگر اینکه مفهوم غَسل را مفهوم مرکب بدانیم که این هم قابل التزام نیست و لذا حکم به تحقق غسل با استصحاب عدم حاجب، متوقف بر پذیرش حجیت اصل مثبت و لو در موارد خفای واسطه است.

دقیقا مثل جایی که لباسی نجس باشد اما در وجود عین نجس در آن شک داشته باشیم و بعد آن را تطهیر کنیم به مقداری که اگر عین نجس در آن نباشد تطهیر شده است ولی اگر عین نجس در آن باشد شسته نشده است با استصحاب عدم وجود عین نجس، نمی‌توان تحقق عنوان غسل را اثبات کرد.

بنابراین چون اصل مثبت حجت نیست اصل عدم حاجب نمی‌تواند عنوان غسل را اثبات کند.

فرع دیگری که در کلام مرحوم شیخ آمده است جایی است که جنایتی اتفاق افتاده است. اگر مجنی علیه زنده بوده است این جنایت باعث مرگ او شده است اما اگر او مرده بوده است، این جنایت بر مرده واقع شده است. با استصحاب حیات نمی‌توان عنوان قتل را اثبات کرد چون لازمه عقلی زنده بودن فرد در زمان جنایت، قتل است. بنابراین اگر ولی دم مدعی قتل است و جانی مدعی است بر مرده جنایت کرده است، تقدیم قول ولی دم به خاطر استصحاب حیات، متوقف بر حجیت اصل مثبت است.

در کلام علمای سابق حکم این مساله مورد اختلاف است. مرحوم علامه گفته‌اند قول ولی دم که مدعی موت به جنایت است مقدم است چون استصحاب حیات داریم. اما مرحوم محقق گفته است اصل عدم ضمان است که ظاهرش این است که استصحاب حیات، عنوان قتل را اثبات نمی‌کند و در موارد شک در ضمان اصل عدم است.

آنچه از مرحوم شیخ حکایت شده است تردد است که آیا این مورد مجرای استصحاب حیات است و بر اساس آن قول ولی دم مقدم است یا اینکه مجرای اصل عدم ضمان است.

مرحوم آقای خویی فرموده‌اند اگر موضوع حکم شارع به ضمان را از قبیل مرکب بدانیم، از موارد اصل مثبت نیست. یعنی اگر شارع گفته باشد اگر کسی زنده باشد و جنایتی بر او واقع شود قصاص یا دیه ثابت است. در این صورت وقوع جنایت که به وجدان ثابت است و حیات هم با استصحاب ثابت شده است.

اما اگر گفتیم موضوع حکم به قصاص یا دیه قتل است در این صورت با استصحاب حیات نمی‌توان تحقق قتل را اثبات کرد و حق با مرحوم محقق است و اصل عدم ضمان است.

 

14 آذر 1396

خلاصه کلام مرحوم نایینی در آنچه شیخ به عنوان استثنای از عدم حجیت اصل مثبت ذکر کرده بودند این شد که در استصحاب عدم دخول ماه بعد یا بقای ماه قبل، اگر موضوع مرکب باشد، تخصصا از موارد اصل مثبت خارج است و اگر موضوع عنوان بسیط باشد، مجرای اصل نیست.

و چون مفهوم عنوان «اول» بسیط است بنابراین اصل در مثل ماه، نمی‌توان عنوان «اول» را اثبات کند و بعد از نظر فقهی گفتند بعید نیست آنچه موضوع احکام شرعی است عنوان ترکیبی باشد هر چند مفهوم «اول» یک عنوان بسیط است.

یعنی روزی که شوال باشد و روز قبل از آن ماه رمضان بوده باشد، عید است و احکام عید بر آن مترتب است. در حقیقت موضوع حکم شارع به ترتیب احکام عید عنوان «اول» نیست بلکه موضوع امر مرکبی است که جزء آن با اصل قابل اثبات است. انگار شارع گفته است در روزی از شوال که سی روز قبل از آن ماه رمضان بوده باشد، نماز عید واجب است. زکات فطره واجب است و ...

ایشان به این مطلب تصریح دارند که هر چند موضوع له لفظ «اول» یک معنای بسیط است اما موضوع این احکام مرکب است. همان طور که موضوع له لفظ «یوم العید» برای یک عنوان بسیط وضع شده است و برای «اول» واقعی وضع شده است نه اینکه وضع شده باشد برای «اول» ی که به حسب ظاهر موضوع احکام شرعی است. همان طور که خمر یعنی خمر واقعی و آنچه را شارع تعبدا خمر می‌داند خمر نیست و موضوع له لفظ خمر نیست. خمر در لغت برای مسکر واقعی وضع شده است و شارع اگر با استصحاب مکلف را متعبد به خمریت مایعی می‌کند این موضوع له لغوی نیست بلکه موارد حکومت شارع است.

اول ماه یعنی اولین روزی که هلال در شب آن طلوع کرده است. در روزی که هلال در نزد مکلف ثابت شده است در حالی که احتمال می‌دهد هلال در شب قبل طلوع کرده باشد، نمی‌توان گفت این اول لغوی است. اما موضوع احکام شارع به نماز عید و زکات فطره و ... اول واقعی نیست بلکه یک موضوع مرکب است. اول واقعی موضوع بسیط است اما موضوع حکم شارع به این احکام ظاهرا، عنوان مرکب است.
موضوع احکام ظاهری شارع به ترتیب این احکام یک موضوع مرکب است که با اثبات جزئی از آن با اصل هم قابل اثبات است.

موضوع حکم واقعی عید واقعی است و این ادله‌ای که آمده است وظیفه ظاهری است و موضوع این احکام که مکلف در مقام شک و تردید، وظیفه مکلف را نسبت به احکام عیدی که به حسب واقع موضوعش همان عید واقعی است روشن کرده است یک موضوع مرکب است.

مرحوم آقای صدر دو مطلب نسبت به کلام مرحوم نایینی بیان کرده‌اند.

مرحوم نایینی فرمودند عنوان «اول» یک عنوان بسیط است بلکه اصلا معقول نیست مفهوم الفاظ مرکب باشد.

مرحوم آقای صدر فرمودند در مورد موضوع له لفظ «اول» حق با مرحوم نایینی است و موضوع له این لفظ  بسیط است که محقق آن عدم سبق شوال و تحقق شوال فعلا است.

اما اینکه ایشان گفتند معقول نیست معانی الفاظ مرکب باشند یعنی واضع در هنگام وضع، مجبور به وضع لغت برای معنای بسیط است، حال اینکه اثباتا معانی الفاظ بسیط هستند بحث دیگری است اما برای واضع، وضع لفظ برای یک معنای مرکب ممکن نیست. ظاهر کلام مرحوم نایینی این است که وضع لفظ برای معنای مرکب غیر ممکن است. چون معنایی را که تصور می‌کند حتما معنای واحدی است هر چند وحدت آن به لحاظ تصور آن اجزاء به قید اجتماع آنها باشد. یعنی لفظ را برای آن واقعیت متصور که اجتماع اجزاء است وضع می‌کند و نمی‌تواند واقع اجتماع اجزاء موضوع له لفظ باشد بلکه عنوان اجتماع هم داخل در معنا خواهد بود پس معنا بسیط است چون خود عنوان اجتماع مقوم معنا خواهد بود و در معانی بسیط اجرای اصل برای اثبات حکم ممکن نیست.

مرحوم آقای صدر به این کلام ایشان اشکال کرده‌اند این حرف درستی نیست و این طور نیست که واضع نتواند لفظ را برای واقع اجتماع و ترکیب وضع کند. و برای امکان آن به زن غیر قرشی مثال زد‌ه‌اند. ایشان می‌گویند مفهوم استثناء اقتطاع است نه عنوان دادن. زن مگر اینکه قرشی باشد یعنی زن باشد و قرشی نباشد. اینکه این زن است به وجدان ثابت است و با استصحاب هم عدم قرشیت را اثبات می‌کنیم. این عنوان ترکیبی مستفاد از جمله استثناء است. موضوع له «المراة الا القرشیة تحیض الی خمسین سنة» که هیئت استثناء است آیا یک مفهوم بسیط است یا یک مفهوم مرکب است؟ کسانی که استصحاب عدم ازلی را جاری ‌می‌دانند به این علت است موضوع را مرکب دانسته‌اند و این موضوع از همین الفاظ دال بر هیئت استثناء استفاده شده است. همان طور که وضع هیئت برای معنای مرکب ممکن بود وضع سایر الفاظ هم ممکن است.

درست است که خود مرحوم نایینی گفت موضوع حکم می‌تواند مرکب باشد اما این هیئت ترکیبی که در مقام استعمال استفاده شده است یک مفاد واحد است که معنای مرکبی دارد.

اینکه از نظر اثباتی موضوع له این الفاظ واحد است یک بحث دیگر است اما اینکه وضع لفظ برای معنای مرکب ممکن نیست مبنای اشتباهی است.

از نظر ما هم بعید نیست حرف مرحوم آقای صدر صحیح باشد و همان طور که گفتیم این بحث ثمره عملی چندانی ندارد و همه قبول دارند موضوع له الفاظ بسیط است و مرحوم آقای صدر صرفا از نظر ثبوتی امکان وضع لفظ برای معنای مرکب را ادعا کردند. این یک بحث لغوی است که هیچ ثمره‌ عملی برای آن نیست.

مرحوم آقای خویی با مرحوم نایینی موافقند که موضوع له لفظ «اول» یک معنای بسیط است و استصحاب بقای ماه سابق نمی‌تواند عنوان «اول» را برای روز بعد اثبات کند.

اما برای اثبات عنوان «اول» برای روز بعد، به جای استصحاب عدم دخول ماه بعد یا بقای ماه سابق راه دیگری هم وجود دارد. و آن هم استصحاب بقای روز عید است. روز سی و یکم از مبدأ ماه قبل مکلف یقین دارد یا امروز یا روز قبل عید است و عید در یکی از این دو روز محقق شده است. اگر دیروز بوده است با غروب خورشید عید هم تمام شده است و اگر امروز باشد عید باقی است.

پس ارکان استصحاب تمام است و بعد از علم به حدوث عید، در انتقاض و ارتفاع آن شک هست پس مجرای استصحاب است و بقای عید یا روز اول ماه مفاد خود استصحاب است نه اینکه لازمه آن باشد. استصحاب بقای روز اول، برای این نیست که اثبات کنیم امروز اول است اما احکام روز اول بر آن مترتب است.

ایشان می‌‌فرمایند استصحاب روز اول برای اثبات اول بودن امروز نیست بلکه برای اثبات بقای روز اول است و آنچه موضوع احکام شرعی است بقای روز اول است. ما قبلا در این مورد مفصل بحث کردیم و اینجا اجمالا به آن اشاره می‌کنیم.

مرحوم آقای صدر به این کلام مرحوم آقای خویی اشکال کرده‌اند که اگرچه ارکان استصحاب بقای عید تمام است اما این استصحاب با استصحاب عدم عید در یکی از این دو روز، معارض است. همان طور که مکلف می‌داند در یکی از این دو روز عید محقق شده است و در انقضای آن شک دارد، می‌داند یکی از این دو روز عید نیست و عدم العید در یکی از این دو روز محقق است. و در انقضای آن شک دارد.

مرحوم آقای خویی از این اشکال جواب داده‌اند و گفته‌اند استصحاب عدم عید با استصحاب دیگری معارض است و بعد از تعارض استصحاب بقای عید بدون معارض باقی می‌ماند. علاوه که استصحاب عدم عید، از کلی قسم سوم است.

استصحاب بقای عید، استصحاب شخص است چون یک روز بیشتر عید نیست اما عدم العید کلی است. هم روز آخر ماه رمضان و هم روز دوم ماه شوال مصداق عدم العید است و این‌ها دو وجودند و دقیقا مثل شک در بقای کلی انسان، بعد از علم به ارتفاع حصه مشخصی است.

مرحوم آقای صدر به این بیان اشکالی مطرح کرده‌اند که با توجه به اینکه ما قبلا به صورت مفصل این مطالب را مطرح کرده‌ایم از تکرار در اینجا پرهیز می‌کنیم و آنچه محل بحث ما بود اشاره به این مطلب بود که استصحاب عدم دخول در ماه رمضان، مثبت است و با استثنای موارد خفیه از این اصل هم مشکل حل نخواد شد.

فرع دیگری که در کلام مرحوم شیخ به عنوان یکی از موارد اصل مثبت ذکر شده است استصحاب بقای ماه سابق یا عدم دخول ماه بعدی است.

مشهور با توجه به برداشتی که از روایات باب هلال داشته‌اند و آنها را بر استصحاب حمل کرده‌اند در روزی که مشکوک است از ماه سابق است یا جزوی از ماه لاحق است، در روز مشکوک حکم می‌شود که جزوی از ماه سابق است، اما اینکه فردا روز اول ماه آینده است (مثلا عید فطر است و ...) از لوازم عقلی آن است و بعد هم مرحوم شیخ گفته‌اند اینجا از موارد واسطه خفی است و استصحاب می‌تواند آن لازمه عقلی را اثبات کند.

مرحوم نایینی گفته‌اند یا ما عنوان «اول» ماه را، یک عنوان مرکب می‌دانیم در این صورت با استصحاب بقای ماه سابق، جزئی از یک موضوع مرکب را اثبات کرده‌ایم و اصل مثبت هم نیست و اصلا ربطی به ملازمه عقلی ندارد. مرکب چیزی غیر از اجزاء نیست بلکه عین اجزاء است و اگر عنوان «اول»، برای امر مرکبی عنوان است (مثلا مرکب از عدم دخول ماه آینده قبل از این روز و از اینکه این روز از ماه آینده باشد) در این صورت اینکه این روز از ماه آینده است وجدانی است، عدم دخول ماه آینده قبل از این روز هم با استصحاب ثابت شده است، پس عنوان «اول» ماه هم ثابت خواهد شد و ربطی به اصل مثبت ندارد تا بخواهیم با خفای واسطه آن را توجیه کنیم.

و اگر عنوان «اول»، یک عنوان بسیط است که تحقق آن منوط به تحقق اموری باشد (نه اینکه این عنوان منطبق بر آنها باشد بلکه منتزع از همه آنها ست) اصل مثبت است و از موارد خفای واسطه هم نیست. در جایی که عنوان مشخص است و ایجاد کننده آن معلوم نیست با جریان اصل نمی‌توان وجود و عدم آن عنوان را نتیجه گرفت.

استصحاب عدم تحقق ماه آینده نمی‌تواند اثبات کند فردا اول ماه آینده است و با خفای واسطه هم نمی‌توان مشکل را حل کرد.

و بعد هم فرموده‌اند از آنجا که عنوان «اول»، یک عنوان بسیط است مجرای اصل نیست. و بلکه مفاهیم الفاظ، مفاهیم بسیط هستند که معنای واحد دارند بلکه حتی عناوینی مثل نماز هم مفاهیم بسیط هستند که از مجموع اجزاء انتزاع می‌شوند. اما آنچه متعلق تکلیف است مجموع اجزاء است به عبارت دیگر نماز منطبق بر همه اجزاء به قید اجتماع است و لذا در مثل نماز اصل جاری می‌شود و با شک در جزئی در آن می‌توان با اصل آن را نفی کرد، بر خلاف مثل پختن که منطبق بر علل و اسباب آن نیست بلکه حاصل و نتیجه آنها ست و لذا نفی برخی از اجزاء سبب و علت، نمی‌تواند تکلیف به معلول را نفی کند.

خلاصه اینکه اگر عنوان «اول» یک عنوان بسیط و انتزاعی است، با جریان استصحاب جزء مولد این عنوان نمی‌توان آن را اثبات کرد. تحقق عنوان بسیط، با تحقق علل و اسباب آن، ملازمه روشن عقلی است.

وجود یا عدم یک جزء، وجود و عدم آن جزء است و درست است که عدم یک جزء یا وجود یک جزء به ضمیمه دیگر باعث وجود و عدم عنوان انتزاعی متحصل از آن است اما این لازمه عقلی است و با اصل نمی‌توان آن را اثبات کرد. به عبارت دیگر اثبات عنوان انتزاعی با استصحاب جزء محقق آن عنوان، از روشن‌ترین مصادیق اصل مثبت است.

ایشان گفتند اصلا معنا ندارد معانی الفاظ مرکب باشد ترکب مفاهیم الفاظ غیر معقول است و معانی همه الفاظ بسیط است. بله موضوع ادله احکام شرعی می‌تواند مرکب باشد.

و در ادامه گفته‌اند شاید بتوان گفت در این مساله اول ماه، آنچه موضوع حکم شریعت است مرکب است. موضوع حکم شارع بر ترتیب احکام اول ماه، عنوان اول ماه (که یک عنوان بسیط است) نیست بلکه موضوع حکمش روزی است که قبل از آن از ماه سابق بوده است و امروز هم از ماه لاحق باشد. اینکه در روایت گفته است افطر للرؤیة یعنی آن روزی که هلال را دیدی، آن را روز عید فطر قرار بده. و دیدن هم کنایه از احراز است. بنابراین با استصحاب می‌توان این عنوان مرکب را که موضوع حکم شرعی است ثابت کرد.

بنابراین مرحوم نایینی نمی‌خواهد بگوید عنوان «اول» عنوان مرکب است بلکه یک عنوان بسیط است اما موضوع حکم شارع عنوان «اول» ماه نیست بلکه موضوع احکام شارع در مساله اول ماه، یک موضوع مرکب است و بر همین اساس هم مشکل در اول سایر ماه‌های قمری هم حل می‌شود. با استصحاب عدم دخول ماه ذی القعده نمی‌شود اثبات کرد فردا اول ماه ذی الحجة است و روز نهم روز عرفه است. اما موضوع حکم شارع به وجوب وقوف و ... عنوان روز نهم نیست بلکه موضوع حکم شارع مرکب است از اینکه امروز از ماه ذی الحجة باشد و نه روز قبلش از ماه سابق بوده باشد و اینکه امروز از ماه ذی الحجة است وجدانی است و اینکه نه روز قبلش از ماه سابق بود هم با استصحاب در روز مشکوک ثابت است پس موضوع احکامی مثل وقوف و ... ثابت است.

 

ضمائم:

کلام مرحوم شیخ:

و منها: أصالة عدم دخول هلال شوّال في يوم الشكّ، المثبت لكون غده يوم العيد، فيترتّب عليه أحكام العيد، من الصلاة و الغسل و غيرهما. فإنّ مجرّد عدم الهلال في يوم لا يثبت آخريّته‏، و لا أوّليّة غده للشهر اللاحق، لكنّ العرف لا يفهمون من وجوب ترتيب آثار عدم انقضاء رمضان و عدم دخول شوّال، إلّا ترتيب أحكام آخريّة ذلك اليوم لشهر و أوّليّة غده لشهر آخر، فالأوّل عندهم ما لم يسبق بمثله و الآخر ما اتّصل بزمان حكم بكونه أوّل الشهر الآخر.

و كيف كان، فالمعيار خفاء توسّط الأمر العاديّ و العقليّ بحيث يعدّ آثاره آثارا لنفس المستصحب.

(فرائد الاصول، جلد 3، صفحه 245)

 

کلام مرحوم نایینی:

و أمّا ما ذكره: من استصحاب عدم دخول هلال شوال في يوم الشكّ لإثبات كون الغد يوم العيد فيترتّب عليه أحكام العيد من الصلاة و الغسل و الفطرة و نحو ذلك، فيحتاج إلى بسط من الكلام فيه، لأنّه ممّا تعمّ به البلوى، و لا يختصّ البحث فيه بأوّل الشهرة و آخره، بل يطّرد في ثاني الشهر و ثالثة و رابعة و هكذا، فانّ الشكّ في أوّل الشهر يستتبع الشكّ في ثانية و ثالثة إلى آخر الشهر، فإذا أمكن إثبات أوّل الشهر بالأصل كما هو ظاهر كلام الشيخ- قدّس سرّه- يرتفع الإشكال عن بقيّة أيّام الشهر و يثبت به الأحكام الخاصّة لكل يوم من أيّامه، و إن منعنا عن جريان الأصل و قلنا: إنّه لا يثبت به أوّل الشهر لأنّه يكون من الأصل المثبت، فيقع الإشكال في الأحكام المختصّة بأوّل الشهر و ثانية و ثالثة و سائر الأيام، و لا بدّ من التخلّص عنه بوجه آخر.

و خلاصة الكلام في ذلك: هو أنّ أوّل الشهر إمّا أن يكون معنى مركّبا من الوجود المسبوق بعدم مثله أو الوجود المسبوق بضدّه فيكون الأوّل عبارة عن وجود اليوم مع عدم مثله أو وجود ضدّه في الزمان السابق، و إمّا أن يكون الأوّل معنى منتزعا عن الوجود المسبوق بعدم مثله أو وجود ضدّه.

فعلى الأوّل: يجري استصحاب عدم هلال شوّال أو استصحاب بقاء رمضان في اليوم الّذي يشكّ أنّه من شوال، و يثبت به كون الغد أوّل الشهر و بعده ثاني الشهر و هكذا، و يترتّب عليه الأحكام الخاصّة لكلّ يوم، و لا يكون من الأصل المثبت، لأنّ الموضوع لتلك الأحكام إنّما هو اليوم الأوّل أو الثاني أو الثالث من شوّال، و المفروض: أنّ اليوم الأوّل مركّب من جزءين- أحدهما كون اليوم من شوّال، ثانيهما عدم كون اليوم السابق عليه منه أو كونه من رمضان، و الجزء الأوّل محرز بالوجدان للعلم بأنّ الغد من شوّال، و الجزء الثاني محرز باستصحاب عدم هلال شوّال أو بقاء رمضان في يوم الشكّ، فيكون الغد أوّل شوّال، لأنّه يوم مسبوق بعدم مثله أو بوجود ضدّه، و يترتّب على الغد أحكام اليوم الأوّل و فيما بعده أحكام اليوم الثاني و هكذا، و لا يتوسّط بين مؤدّى الأصل و تلك الأحكام واسطة عقليّة أو عاديّة حتّى يقال: إنّها خفيّة أو جليّة.

و على الثاني: فاستصحاب عدم هلال شوّال أو بقاء رمضان في يوم الشكّ لا يثبت كون الغد أوّل شوّال و ما بعده ثانيه، لأنّ «الأوّل» معنى منتزع من اليوم الّذي لم يتحقّق مثله فيما مضى، و الأصل الجاري في منشأ الانتزاع لا يثبت‏ به الأحكام المترتّبة على ما ينتزع عنه، لأنّ الأمر الانتزاعي ليس بنفسه مؤدّى الأصل، بل مؤدّى الأصل منشأ الانتزاع، فيتوسّط بين مؤدّى الأصل و الأحكام الشرعيّة ذلك الأمر الانتزاعي. و قد عرفت: ما في دعوى خفاء الواسطة.

فبناء على أن يكون «الأوّل» معنى انتزاعيّا لا يكاد يمكن إثباته بالأصل الجاري في منشأ الانتزاع. و الظاهر أنّه لا بدّ من الالتزام بالانتزاعيّة، فانّه لا يمكن أن يكون معنى «الأوّل» مركّبا من وجود الشي‏ء و عدم سبق مثله أو وجود ضدّه، لأنّ التركيب إنّما يعقل في موضوعات الأحكام، لا في مداليل الألفاظ، فانّ مداليل الألفاظ كلّها تكون بسائط، و لا يمكن أن يكون معنى اللفظ مركّبا من مفهومين- كما أوضحناه في محلّه- فلا يكون مدلول لفظ «الأوّل» مركّبا من مفهومين: أحدهما وجود الشي‏ء في زمان، و ثانيهما عدم مثله في الزمان السابق أو وجود ضدّه فيه، بل لا بدّ من أن يكون «الأوّل» موضوعا للمعنى البسيط الحاصل منهما و لو كان ذلك المعنى البسيط نفس اجتماع المفهومين في الزمان، كما إذا فرض أنّ الواضع تصوّر مفهوم اجتماع المفهومين في الزمان و وضع لفظ «الأوّل» بإزاء مفهوم الاجتماع، و من المعلوم: أنّ ضمّ الوجدان إلى الأصل لا يثبت عنوان الاجتماع إلّا على القول بالأصل المثبت.

و بالجملة: لا إشكال في أنّ مدلول لفظ «الأوّل» معنى بسيط منتزع من وجود الشي‏ء المسبوق بعدم مثله أو وجود ضدّه، فاستصحاب بقاء رمضان أو عدم هلال شوّال لا يثبت كون الغد أوّل شوّال، فيشكل الأمر في الأحكام الشرعيّة المترتّبة على أيّام الشهر إذا لم يحرز اليوم الأوّل بالوجدان، و يلزم تعطيل تلك الأحكام مع الشكّ في أوّل الشهر.

هذا، و لكن يمكن دفع الإشكال بأنّ الظاهر كون المراد من «أوّل الشهر» في موضوع الأحكام هو يوم رؤية الهلال أو اليوم الّذي انقضى من الشهر الماضي ثلاثون يوما بمعنى أنّه يكفي فيه أحد الأمرين، فعند الشكّ في الهلال‏ لا يلزم تعطيل الأحكام، بل يعدّ الشهر الماضي ثلاثين يوما، فيكون اليوم الواحد و الثلاثون أوّل الشهر المستقبل، و بعده ثانيه، و هكذا.

فالمراد من «ثامن ذي الحجّة» مثلا هو اليوم الّذي انقضى من شهر ذي الحجّة ثمانية أيّام بعد رؤية الهلال أو بعد انقضاء ثلاثين يوما من ذي القعدة، و هذا لا ينافي كون «أول الشهر» موضوعا لليوم الّذي كان ليلته ليلة الهلال واقعا، سواء كان يوم الرؤية أو لم يكن و سواء انقضى من الشهر الماضي ثلاثون يوما أو لم ينقض، فانّ المدّعى هو أنّ المراد من «اليوم الأوّل» الّذي أخذ موضوعا للأحكام هو يوم الرؤية أو اليوم الّذي سبقه ثلاثون يوما من الشهر الماضي، فتأمّل جيّدا.

(فوائد الاصول، جلد 4، صفحه 497)

در مواردی که مرحوم شیخ استصحاب را جاری دانسته‌اند و آنها را شاهد بر حجیت اصل مثبت در واسطه خفیه دانسته‌اند، مرحوم نایینی گفته‌اند این موارد ناتمام است و در این موارد استصحاب جاری نیست و در برخی موارد هم که جاری است از باب لوازم نیست بلکه از باب موضوعات مرکب است.

در مساله استصحاب رطوبت ایشان فرموده‌اند اگر ما موضوع نجاست ملاقی را مرکب بدانیم در این صورت این مساله ربطی به اصل مثبت ندارد و از موارد جریان استصحاب در موضوعات مرکب است.

در موضوعات مرکب، ثبوت موضوع برای جریان حکم کافی است تفاوتی ندارد همه اجزاء موضوع به وجدان ثابت باشند یا با تعبد یا برخی اجزاء به وجدان ثابت باشند و برخی اجزاء با تعبد ثابت باشند.

اما اگر موضوع نجاست ملاقی را بسیط دانستیم که از آن به سرایت تعبیر می‌کنند، یعنی باید برخی از اجزاء رطوبت از یکی به دیگری منتقل بشود. بنابراین انتقال نجاست به واسطه انتقال رطوبت است. در این صورت اگر بخواهیم با استصحاب رطوبت، انتقال اجزائی از رطوبت به ملاقی را اثبات کنیم و این از روشن‌ترین مصادیق اصل مثبت است.

بنابراین اگر بنا باشد موضوع نجاست سرایت اجزاء از ملاقی به ملاقا باشد، با استصحاب رطوبت نمی‌توان نجاست ملاقی را اثبات کرد.

در ضمن کلام مرحوم نایینی دو تعلیقه وجود دارد. یکی از مقرر درس ایشان و دیگری از مرحوم عراقی است.

از آنجا ظاهر کلام نایینی این است که مرجع در فهم اینکه موضوع انتقال نجاست چیست عرف است مقرر ایشان اشکال کرده‌اند که اینجا مرجع عرف نیست بلکه مرجع دلیل است و باید دید موضوع در دلیل مرکب است یا بسیط؟

عرض ما این است که از نظر عرف هم ممکن است موضوع انتقال نجاست مرکب باشد و هم ممکن است بسیط باشد و از آنجا که شارع در ادله شرعی، مشخص نکرده است موضوع کدام است محول به همان نظر عرف خواهد بود که عرف در قذارات عرفی، موضوع انتقال قذارت را آیا مرکب می‌داند یا بسیط و سرایت می‌داند؟

و نمونه‌های دیگری هم در این جا داریم مثلا با اینکه نماز را مقید به طهارت می‌دانیم بنابراین موضوع بسیط است اما با این حال استصحاب طهارت برای اثبات صحت نماز کفایت می‌کند و این به همان دلیل است که فهم عرفی در این موارد ترکیب است و لذا گفته‌اند اصل در موضوعات ترکیب است مگر آنکه خلاف آن ثابت شود و با صرف وجود ظاهر دلیل بر بساطت و تقیید، از این فهم عرفی نمی‌شود دست برداشت و اگر مراد شارع موضوع بسیط است باید بر آن تصریح کند.

و در مساله انتقال نجاست، از نظر عرفی موضوع بسیط است و عرف در قذارات عرفی، سرایت را موضوع انتقال قذارت می‌داند.

نکته دیگری که در کلام مرحوم نایینی بود این بود که اگر موضوع نجاست ملاقی را بسیط بدانیم، استصحاب رطوبت نمی‌تواند انتقال نجاست را اثبات کند و اصل مثبت است و این مانند جایی است که کسی در بقای کر شک کند و بقای آن را استصحاب کند و نتیجه بگیرد که لباس منغسل شده است و در مثال دوم خیلی روشن است که اصل مثبت است در حالی که اگر مخفی بودن واسطه از مستثنیات باشد باید در این مثال دوم هم قائل شویم لباس شسته شده است!!

مرحوم عراقی به کلام ایشان اشکال کرده است که وجدانا بین این دو تفاوت هست و عرف از استصحاب رطوبت، چیزی جز سرایت نجاست نمی‌فهمد بر خلاف استصحاب بقای آب که عرف از آن جریان آب بر لباس را نمی‌فهمد.

عرض ما این است که بین این دو مثال هیچ تفاوتی نیست و لذا نقض مرحوم نایینی به شیخ وارد است.

نقد و بررسی کلام مرحوم آقای خویی:

مرحوم آقای صدر به مرحوم آقای خویی اشکال کرده‌اند که اگر موضوع نجاست ملاقی را بسیط بدانیم، استصحاب بقای رطوبت نمی‌تواند نجاست ملاقی را اثبات کند اما اگر موضوع را مرکب دانستیم، مرحوم نایینی و مرحوم آقای خویی گفته‌اند که با استصحاب بقای رطوبت، نجاست ملاقی اثبات می‌شود چون ملاقات وجدانی است.

ایشان گفته‌اند این حرف عموما صحیح است اما دو استثناء دارد. یکی جایی که بگوییم موضوع نجاست ملاقی، ملاقات با رطوبت نجس باشد یعنی رطوبت به نجاست مضاف باشد نه به جسم.

دوم اگر موضوع نجاست ملاقی، ملاقات با رطوبت است مشروط به اینکه رطوبت قابل اعتناء باشد که قابل مشاهده باشد.

ایشان فرموده‌اند در این فرض اگر با استصحاب رطوبت می‌خواهیم اثبات کنیم به سبب ملاقات با رطوبت، ملاقی نجس شده است از اوضح مصادیق اصل مثبت است.

و اگر می‌خواهیم با استصحاب رطوبت اثبات کنیم به سبب ملاقات با جسم دارای رطوبت ملاقی نجس شده است مقطوع العدم است تفاوتی ندارد رطوبت باقی باشد نه نباشد. اگر رطوبت باقی نباشد که روشن است و اگر رطوبت باقی باشد (و فرض این است که آن را جرمی دانستیم که باید به ملاقی منتقل شود) در این صورت ملاقی قبل از ملاقات با جسم با خود همین جرم رطوبت ملاقات می‌کند پس این ملاقات با جسم هیچ نقشی در نجاست ملاقی ندارد در حالی که آنچه وجدانی است ملاقات با این جسم است و لذا با وجود اینکه موضوع را مرکب در نظر گرفته‌ایم اما با استصحاب رطوبت نمی‌توان نجاست ملاقی را اثبات کرد.

عرض ما این است که هر دو مورد خروج از محل بحث است و در هر دو مورد ایشان موضوع را بسیط تصور کرده‌اند در حالی که بحث در جایی بود که موضوع نجاست ملاقی را مرکب بدانیم.

 

ضمائم:

کلام مرحوم آقای صدر:

الفرع الثاني- إذا لاقى شي‏ء نجسا و كان الملاقي أو الملاقى رطبا قبل الملاقاة فشككنا في ان الرطوبة كانت باقية حين الملاقاة أم لا فتمسكوا باستصحاب الرطوبة و حكموا بنجاسة الملاقي مع ان السراية لازم عقلي لبقاء الرطوبة، فيقال بخفاء الواسطة مثلا، و فصل المحققون بين ما إذا قلنا بان موضوع التنجيس مركب من الملاقاة مع النجس و الرطوبة في أحد الطرفين فيجري استصحاب الرطوبة و يحرز موضوع التنجيس جزأه بالوجدان و جزأه الآخر بالتعبد، و بين ما إذا قلنا بان موضوع التنجس سراية الرطوبة من أحد المتلاقيين إلى الآخر فالاستصحاب يبتلي بمشكلة الإثبات لأن السراية لازم عقلي لبقاء الرطوبة لا شرعي.

و تفصيل الكلام عن هذا الفرع بالحديث في جهتين:

الجهة الأولى- في استصحاب الرطوبة كما إذا كانت النجاسة معلومة أو مستصحبة أيضا و جهة الشك انما هي الرطوبة و عدمها حين الملاقاة.

الجهة الثانية- في استصحاب النجاسة كما إذا كانت الرطوبة وجدانية و الشك في نجاسة الملاقى.

اما الجهة الأولى- فقد عرفت ما ذكره المحققون من التفصيل بين ما إذا كان موضوع التنجيس السراية فلا يجري الاستصحاب، أو ذات الرطوبة في أحد المتلاقيين فيجري، و لا إشكال في صحة هذا الكلام في شقه الأول، سواء بني على ان الرطوبة هي المنجسة دائما بسرايتها من النجس إلى غيره أو بني على ان المنجس هو الجسم و الشرط وجود الرطوبة المسرية، فانه على كلا التقديرين لا يجري الاستصحاب لإثبات التنجس، إذ لو أريد بذلك استصحاب بقاء الرطوبة فهو مثبت لأن لازم ذلك عقلا حصول السراية، و لو أريد به استصحاب القضية التعليقية القائلة بأنه لو كان قد لاقاه سابقا لتنجس و الآن كما كان فهذا استصحاب تعليقي في الموضوعات و الصحيح عدم جريانه، و لا يصححه جعل الجزاء في القضية التعليقية النجاسة بان يقال هذا لو كان قد لاقاه سابقا لتنجس فان الاستصحاب التعليقي في الأحكام انما يجري إذا كان الحكم معلقا على نفس موضوعه الّذي جعل عليه بحكم الشارع لا على ملازمه و إلّا لم يجر لنفس نكتة عدم جريان الاستصحاب التعليقي في الموضوعات.

و اما الشق الثاني و هو ما إذا كان المنجس هو الجسم و الشرط ذات الرطوبة الصالحة للسريان في نفسها لا بقيد السريان الفعلي- حيث ان الرطوبة غير البالغة هذه المرتبة لا إشكال فقهيا في عدم التنجيس في موردها- فما أفاده المحققون من جريان استصحاب الرطوبة على هذا التقدير مطلقا في غير محله فانه هنا يوجد استثناءان ينبغي التعرض لهما.

1- ان يبنى على ان التنجيس يحصل برطوبة النجس بما هو نجس أي بالرطوبة بما هي مضافة إلى النجس لا إلى ذات الشي‏ء، فانه بناء على ذلك لا يجري الاستصحاب إلّا إذا كانت الحالة السابقة للرطوبة انها رطوبة النجس بما هو نجس، كما إذا علمنا بان النجس من المتلاقيين كان رطبا سابقا و إلّا فلا يمكن إثبات هذه الإضافة إلّا بالملازمة العقلية و هو مثبت، كما إذا كانت الرطوبة سابقا في غير النجس من المتلاقيين فعلا أو كانت نجاسة النجس المرطوب سابقا نجاسة استصحابية فترطب ثم شك في بقاءها.

إلّا ان هذا الاستثناء غير صحيح لعدم تمامية مبناه لما ذكرناه من ان الارتكاز العرفي يجعل الموضوعات المقيدة في أمثال هذه الموارد مركبة فيكون المستفاد من دليل الانفعال ان الموضوع للتنجيس هو نجاسة الملاقى و كون أحدهما رطبا.

2- ان يبنى على اشتراط الرطوبة في التنجيس بدرجة معتد بها بحيث تكون لها جرمية كالماء أو تكون الرطوبة المحتملة بهذه المرتبة لا بمرتبة أخف تعتبر عرضا للجسم، فانه في مثل ذلك يكون استصحاب الرطوبة مثبتا، إذ لو أريد به إثبات تنجيس‏ الملاقى بالملاقاة لنفس الرطوبة المستصحبة فهو من أوضح أنحاء الأصل المثبت، و ان أريد به إثبات تنجس الملاقي بالملاقاة للجسم ذي الرطوبة فهذا مقطوع العدم سواء كانت الرطوبة باقية أم لا، اما على الثاني فواضح، و اما على الأول فلأن الملاقي يتنجس بالرطوبة باعتبارها جرما قبل ان يصل إلى الجسم المرطوب لأن ملاقاته لها أسبق زمانا و المتنجس لا يتنجس ثانية.

و قد نقل هذا الإشكال إلى السيد الأستاذ فأجاب عليه في دورته الأخيرة بان ليس المقصود إثبات نشوء النجاسة من الملاقى- بالفتح- و انما المقصود إثبات أصل نجاسة الملاقي لتحقق كلا جزئي الموضوع لنجاسته سواء كانت ناشئة من الملاقى- بالفتح- أو من رطوبتها، و أصل النجاسة في الملاقى ليست مقطوعة العدم فيمكن إثباتها تعبدا.

و هذا الكلام غير تام لأن المفروض إثبات النجاسة بأصل موضوعي لا حكمي و معنى ذلك اننا نريد إثبات فرد من افراد موضوع نجاسة الملاقى و هذا ما لا يمكن إثباته، لأن موضوع نجاسة الملاقي له فردان: أحدهما الملاقاة الأولى للماء النجس، و الآخر الملاقاة الأولى للجسم المتنجس المرطوب، و الأول لا يمكن إحرازه إلّا بنحو الأصل المثبت و الثاني مقطوع العدم إذ يعلم بانتفاء أحد قيدين منه اما عدم الرطوبة أو عدم كون الملاقاة معه ملاقاة أولى مع النجس. نعم إذا كانت الرطوبة بدرجة لا جرمية لها عرفا فقد يقال بأن الملاقاة معها و مع الجسم في وقت واحد عرفا فينجس لا محالة.

و قد يدفع هذا الإشكال: بان مقتضى إطلاق دليل السراية ان الوجود الثاني للملاقاة منجس كالوجود الأول، و لا يلزم من ذلك تعدد التطهير و الغسل الواجب لأن أصالة عدم التداخل انما تجري في الأوامر المولوية لا الأوامر الإرشادية إلى النجاسة لوضوح ان تعدد الإرشاد إلى النجاسة لا يستوجب تعدد النجاسة المرشد إليها على ما أوضحناه أكثر من مرة، و انما لا يلتزم بالإطلاق المذكور في دليل السراية، للّغوية بعد معلومية وحدة الغسل و هذا انما يتم فيما إذا لم يكن للمتنجس الثاني أثر عملي كما في المقام حيث يمكن بلحاظه إثبات النجاسة بالاستصحاب.

غير ان دفع اللغوية بمثل هذا الأثر قد لا يكون في محله لأن المقصود بها اللغوية العرفية لا العقلية و اللغوية العرفية لا تندفع الا بأثر عرفي واقعي يصحح في مرتكزات العرف للجعل المذكور و ليس الأثر العملي الظاهري في المقام من هذا القبيل. على انه لو سلم الدليل على تنجيس المتنجس فيشكل إطلاقه- حتى بقطع النّظر عن اللغوية- للوجود الثاني من الملاقاة كما يظهر بالتتبع.

و منه يظهر الحال في مسألة الشك في زوال النجاسة من بدن الحيوان حين الملاقاة كما إذا شرب الطير من الماء و شككنا في بقاء الدم على منقاره، فانهم ذكروا انه بناء على عدم نجاسة بدن الحيوان لا يمكن إثبات التنجيس لأن استصحاب بقاء الدم لا يثبت ملاقاة الماء له، و اما بناء على القول بنجاسة بدن الحيوان و لكنها ترتفع بزوال عين النجاسة فيمكن استصحاب بقاء عين النجاسة أو النجاسة على بدنه إلى حين الملاقاة مع الماء أو مع الجسم الرطب و بذلك ننقح موضوع تنجيسه، فان هذا الاستصحاب مبتل بالإشكال الّذي أثرناه. هذا مضافا إلى نكتة أخرى فقهية يمكن ان تدعى في خصوص بدن الحيوان و هي قصور دليل منجسية النجس الجامد المتمثل في روايات الأمر بغسل الأواني و الفراش لبدن الحيوان بناء على القول بنجاسته لأن المفروض انه يطهر بمجرد زوال العين عنه بلا حاجة إلى غسل فلعلها نحو نجاسة تبعية غير منجسة من ناحيتها و انما المنجس عين النجاسة لو فرض وجودها على بدنه.

و اما الجهة الثانية- و هي استصحاب النجاسة عند الشك فيها مع إحراز الرطوبة، فالمعروف جريانه و إحراز موضوع التنجيس به، و هذا موقوف على تركيبية الموضوع لا تقييديته كما هو الصحيح، فالاستثناء الأول على القول به يجري في المقام أيضا.

(بحوث فی علم الاصول، جلد 6، صفحه 199)

مرحوم نایینی در ضمن بحث از اصل مثبت و به مناسب استثنای مذکور در کلام مرحوم شیخ (لوازم خفیه) بحث شک در رطوبت را عنوان کرده‌اند که اگر در فرض نجاست چیزی، چنانچه در رطوبت ملاقا یا ملاقی شک کنیم آیا با استصحاب رطوبت می‌توان نجاست را اثبات کرد؟

ایشان بین حیوان و غیر حیوان و بین مبانی مختلف در نجاست بدن حیوان، تفصیلی بیان نکرده‌اند. اما مرحوم آقای خویی به مناسب کلام ایشان و در رد آنچه در کلام ایشان آمده است بین حیوان و غیر حیوان تفصیل داده‌اند و گفته‌اند در غیر حیوان با استصحاب رطوبت نمی‌توان نجاست را اثبات کرد و اصل مثبت است و در حیوان هم بین مبانی مختلف تفصیل هست.

ایشان در غیر حیوان گفتند اگر در رطوبت یکی از دو طرف شک کنیم، اثبات نجاست با استصحاب بقای رطوبت مبتنی بر این است که موضوع نجاست ملاقی را مرکب از نجاست یک طرف و رطوبت بدانیم و چون موضوع نجاست ملاقی، مرکب نیست و بسیط است استصحاب رطوبت نمی‌تواند نجاست ملاقی را اثبات کند.

اما در حیوان نیز بین مبنای عدم نجس شدن بدن حیوان و مبنای نجس شدن بدن حیوان باید تفصیل داد. اگر گفتیم بدن حیوان اصلا نجس نمی‌شود در این صورت استصحاب بقای رطوبت نمی‌تواند نجاست را اثبات کند حتی اگر موضوع نجاست ملاقی را مرکب هم بدانیم.

چون استصحاب بقای رطوبت بر بدن حیوان، اثبات نمی‌کند که ملاقی با نجس ملاقات کرده است. موضوع نجاست ملاقی اگر هم مرکب باشد مرکب از ملاقات و نجاست ملاقا و رطوبت است و استصحاب رطوبت نمی‌تواند اثبات کند ملاقاتی که صورت گرفته است با نجاست بوده است. اگر گفتیم موضوع نجاست ملاقی مرکب است بعد از فراغ از ملاقات با نجاست است یعنی ملاقات با نجاست باید معلوم باشد و شک در رطوبت باشد و در اینجا ملاقات با نجس معلوم نیست آنچه معلوم است ملاقات با بدن حیوان است که نمی‌دانیم عین نجس در آن باقی بوده است یا نه و با استصحاب بقای رطوبت (که به معنای استصحاب بقای نجاست است) اثبات نمی‌کند ملاقات با نجاست بوده است.

اما اگر گفتیم بدن حیوان هم نجس می‌شود و با زوال عین پاک می‌شود که مختار مشهور همین است و مرحوم آقای خویی هم همین را پذیرفته‌اند باز هم ایشان تفصیل بیان کرده‌اند بین اینکه ملاقی رطوبت داشته باشد یا خشک باشد.

اگر ملاقی با بدن حیوان خشک باشد و در رطوبت نجاست موجود در بدن حیوان هم شک داریم (در حقیقت در بقای نجاست در بدن حیوان شک داریم) در این صورت استصحاب بقای رطوبت فقط در صورتی می‌تواند نجاست ملاقی را اثبات کند که موضوع نجاست ملاقی را مرکب بدانیم و گرنه اگر بسیط بدانیم اصل مثبت خواهد بود.

اما اگر ملاقی با بدن حیوان، تر باشد و نمی‌دانیم آیا بدن حیوان نجس بوده است (رطوبت هنوز در بدن او بوده است) با استصحاب بقای رطوبت در بدن حیوان، به نجاست ملاقی حکم می‌شود حتی اگر موضوع را بسیط بدانیم. این مورد مثل سایر موارد شک در نجاست است. اگر قبلا دست نجس بوده است و بعد در نجاست آن شک کنیم، استصحاب بقای نجاست جاری است و اگر این دست با چیز مرطوبی برخورد کند به نجاست ملاقی هم حکم می‌شود چون اینجا سرایت وجدانی است و فقط نجاست ملاقی با استصحاب ثابت شده است. در محل بحث ما هم ملاقی تر بوده است و لذا اگر بدن حیوان نجس بوده باشد، سرایت حتما صورت گرفته است، استصحاب رطوبت در بدن حیوان، نجاست بدن حیوان را اثبات می‌کند پس ملاقات با نجس صورت گرفته است.

و بعد در ادامه گفته‌اند از اینجا روشن می‌شود اینکه مرحوم نایینی به صورت مطلق گفته‌اند استصحاب بقای رطوبت نمی‌تواند نجاست ملاقی را اثبات کند صحیح نیست.

مرحوم نایینی به حسب آنچه در فقه به ایشان نسبت داده شده است فرموده‌ است از ثمرات قول به نجاست بدن حیوان، بحث جریان استصحاب رطوبت است. یعنی بین قول به نجس نشدن بدن حیوان و بین قول به نجس شدن بدن حیوان و مطهریت زوال عین چه ثمره‌ای وجود دارد؟ در هر دو صورت چنانچه عین نجاست در بدن حیوان باشد ملاقات با آن موجب انتقال نجاست است و چنانچه عین نجاست در بدن حیوان نباشد، طبق هر دو قول بدن حیوان پاک است و نجاست منتقل نمی‌شود.

مرحوم نایینی فرموده‌اند ثمره بین این دو قول همین است که اگر گفتیم بدن حیوان نجس می‌شود و زوال عین نجاست مطهر است در این صورت اگر در بقای رطوبت شک داشته باشیم در حقیقت در بقای نجاست شک داریم و استصحاب بقای رطوبت یعنی استصحاب بقای نجاست در بدن حیوان و لذا نجاست ملاقی اثبات می‌شود اما اگر گفتیم بدن حیوان نجس نمی‌شود در این صورت استصحاب بقای رطوبت که در حقیقت استصحاب بقای نجاست در بدن حیوان است، نمی‌تواند اثبات کند ملاقات با نجاست صورت گرفته است تا ملاقی هم نجس باشد.

اما ایشان در اصولشان گفته‌اند اثبات نجاست با استصحاب بقای رطوبت در این مساله مثل اثبات کریت این آب با استصحاب بقای کر است.

مرحوم آقای خویی این کلام را از مرحوم نایینی نقل کرده‌اند و بعد به آن اشکال کرده‌اند که این ثمره تمام نیست و حتی اگر به نجس شدن بدن حیوان هم قائل شویم باز هم با استصحاب رطوبت نمی‌توان به نجاست ملاقی حکم کرد چون مستفاد از روایات این است که موضوع انتقال نجاست از بدن حیوان، علم به اشتمال بدن حیوان بر نجاست است و اگر علم نباشد ملاقی نجس نیست به عبارت دیگر شارع در این موارد اعتبار استصحاب را ملغی کرده است. مثل روایاتی که گفته‌ است اگر باز و ... از ظرف آب بخورد چنانچه در منقار او خون می‌بینی، از آب استفاده نکن و گرنه اشکال ندارد یعنی اگر به آن علم نداری (حتی اگر استصحاب جاری باشد) باز هم آب نجس نشده است.

و بعد خودشان ثمره دیگری برای این مساله متعرض شده‌اند که چون بحث فقهی است ما به آن اشاره نمی‌کنیم.

عرض ما به این قسمت از کلام ایشان این است که آنچه در این روایت آمده است و گفته‌ است اگر خون در منقار او دیدی، منظور علم به وجود خون است و علم هم طریقی است و عدم دیدن خون یعنی اگر خون در منقار او نبود (یعنی بحث ثبوتی است). بنابراین روایت می‌گوید اگر در منقار حیوان خون باشد آب نجس می‌شود و اگر در منقارش خون نباشد آب نجس نمی‌شود.

مرحوم نایینی در فوائد این مساله را مبتنی بر این دانسته‌اند که موضوع نجاست ملاقی، ملاقات با رطوبت است یا اینکه موضوعش انتقال برخی از اجزای نجس از ملاقا به ملاقی است؟

 

ضمائم:

کلام مرحوم آقای خویی:

بقي الكلام فيما يترتب على هذا النزاع، فقد يقال كما عن جماعة منهم شيخنا الأُستاذ (قدس سره) في بحث الأُصول: أن الثمرة تظهر فيما إذا أصابت الحيوان عين من الأعيان النجسة أو المتنجسة ثم لاقى بدنه ماء أو غيره من الأجسام الرطبة كالثوب مع الشك في بقاء العين في الحيوان حال وصول الماء أو الجسم الرطب إليه، فإنّه إن قلنا بعدم تنجس الحيوان أصلًا فلا يحكم بنجاسة الملاقي للحيوان، لأن ما علمنا بملاقاته الماء مثلًا إنما هو بدن الحيوان و هو جسم طاهر لا يقبل النجاسة حتى ينجّس الماء أو غيره، و أما العين النجسة التي أصابت الحيوان على الفرض فملاقاتها الماء غير محرزة للشك في بقائها حال ملاقاتهما. و استصحاب بقائها إلى حال الملاقاة لا يترتب عليه ملاقاة العين النجسة مع الماء، اللّهمّ إلّا على القول بالأصل المثبت.

و أمّا إذا قلنا بتنجّس الحيوان بالملاقاة و طهارته بزوال العين عنه، فلا مناص من الحكم بنجاسة الملاقي للحيوان في مفروض الكلام أعني الماء أو الجسم الآخر الرطب و ذلك لأن ملاقاة الحيوان مع الماء أو الثوب الرطب مثلًا وجدانية، و غاية الأمر أنّا نشك في زوال العين عنه. و بعبارة اخرى نشك في طهارته و نجاسته، و مقتضى استصحاب بقاء النجاسة أو عدم زوال العين عنه أنه باق على نجاسته حال ملاقاتهما و هو يقتضي الحكم بنجاسة الملاقي للحيوان، هذا.

و فيه: أنّا سواء قلنا بتنجس الحيوان بالملاقاة و طهارته بزوال العين عنه أم قلنا بعدم تنجسه أصلًا، لا نلتزم بنجاسة الملاقي للحيوان مع الشك في بقاء العين على بدنه و ذلك لانقطاع استصحاب النجاسة في الحيوان، لما تقدّم من دلالة الأخبار على أن الحكم بالنجاسة في الحيوانات ينحصر بصورة العلم بنجاستها و مع الشك لا يحكم عليها بالنجاسة، لأن مقتضى قوله: «كل شي‌ء من الطير يتوضأ مما يشرب منه إلّا أن ترى في منقاره دماً» نجاسة الماء الذي يشرب منه الطير إذا رأى في منقاره دماً‌ و الرؤية و إن كانت موجبة للعلم بالحاسة الخاصة أعني الابصار، إلّا أن هذه الخصوصية ملغاة للقطع بعدم الفرق بين العلم الحاصل بالإبصار و العلم الحاصل بغيره، و عليه فالرواية تدل على نجاسة منقار الطيور و الماء الملاقي معه عند العلم بها و أما مع الشك في نجاسته فهو و ما لاقاه محكوم بالطهارة، فهذه الثمرة ساقطة.

نعم، لا بأس بجعل ما قدمناه ثمرة للنزاع، و هو ما إذا أصابت الحيوان نجاسة و جفت و لم تزل عنه عينها ثم ذبح فإنّه على القول بعدم تنجس الحيوان أصلًا لا بدّ من الحكم بطهارته، لأن العين حال رطوبتها لم توجب نجاسته لفرض أن الحيوان لا يتنجّس بها، و أما بعد ذبحه و خروجه عن كونه حيواناً فلأنه لم تصبه عين رطبة حتى يحكم بنجاسته. و أما على القول بتنجس الحيوان بالملاقاة و طهارته بزوال العين عنه فالحيوان المذبوح محكوم بالنجاسة و لا يكفي زوال العين في طهارته، لأن كونه مطهراً يختص بالحيوان و المفروض خروجه عن كونه حيواناً، فلا مناص من تطهيره بالغسل.

(موسوعة الامام الخوئی، جلد 4، صفحه 221)

 

کلام مرحوم آقای خویی در اجود التقریرات:

و لا بأس بالإشارة إلى جملة من الفروع في المقام:

(منه) مسألة ملاقاة الطاهر مع النجس المسبوق بالرطوبة المشكوك بقاؤها إلى زمان الملاقاة فإن كيفية التنجيس و عنوان الملاقاة و ان لم تكن مذكورة في لسان الأدلة بل لا بد من استفادتها من معاقد الإجماعات أو من الرجوع إلى المرتكزات العرفية من كيفية التقذر من القذارات العرفية إلا انه إذا بنينا على ان الموضوع للتنجيس هو مجرد الملاقاة مع النجس أو المتنجس مع رطوبة أحد المتلاقيين فلا ريب في الحكم بالنجاسة مع إحراز الملاقاة و الاستصحاب الرطوبة السابقة فيكون من جملة موارد إحراز أحد الجزءين بالوجدان و الآخر بالأصل

و اما إذا بنينا على ان الموضوع له هو انتقال الأجزاء المائية من أحد المتلاقيين إلى الآخر المعبر عنه بالسراية في كلمات الفقهاء فالحكم بالنجاسة يتوقف على القول بحجية الأصول المثبتة إذ المفروض عدم ترتب الأثر الا على ما هو لازم للمستصحب عقلا لا لنفسه

(هذا كله) في غير الحيوان المتلطخ بعض اجزائه بالرطوبة النجسة أو المتنجسة و اما فيه فقد يقال بالتفصيل بين ما إذا كان الرطوبة في الملاقي معه كالبدن مثلا أو فيه بناء على القول بتنجس الحيوان بملاقاة النجاسة و ان طهر بعد ذلك بالجفاف و زوال العين فيلتزم بنجاسة الملاقي مع الشك في بقاء الرطوبة في الجزء المتنجس من الحيوان في الصورة الأولى دون الثانية

و وجه ذلك ان الرطوبة إذا فرضت في الحيوان كالذباب مثلا فلا محالة يكون الحكم بالنجاسة المترتبة على السراية موقوفا على إحرازها و من المعلوم ان استصحاب بقاء الرطوبة فيه أو استصحاب بقاء نجاسته لا يفيد شيئا مع عدم إحرازها و اما إذا كان الجسم الملاقي له رطبا حال الملاقاة فالسراية وجدانية و يكفي حينئذ استصحاب نجاسة الحيوان المعلوم نجاسته سابقا المشكوك بقاؤه للشك في بقاء رطوبته

و اما على القول بعدم نجاسته اجزاء الحيوان بالملاقاة مع النجس أو المتنجس و انما المنجس للملاقي هو نفس الرطوبة المتنجسة أو النجسة فيه فاستصحاب الرطوبة لا يترتب عليه أثر شرعي بنفسه فلا يكون جاريا (و لكن يمكن ان يقال) على تقدير عدم تنجس اجزاء الحيوان بجريان الاستصحاب مع فرض تركب الموضوع من الملاقاة و بقاء كون أحد المتلاقيين رطباً إذ بقاء الرطوبة حينئذ يكون هو الجزء الأخير المتمم للموضوع فيكفي إحرازه بالأصل مع إحراز الجزء الآخر و هو الملاقاة بالوجدان

(نعم) لو قلنا باعتبار السراية في الموضوع لما يكفي استصحاب الرطوبة في إحرازها فلا فرق بين ما إذا قلنا بتنجس اجزاء الحيوان و عدمه في الحكم بالنجاسة فيما إذا كان الموضوع مركبا من الملاقاة و بقاء نفس الرطوبة في الجسم الحامل للرطوبة النجسة و الحكم بالطهارة فيما إذا كان بسيطا لازما لبقاء الرطوبة عقلا فالمدار على إحراز الموضوع ليس إلا

(اجود التقریرات، جلد 2، صفحه 420)

 

کلام مرحوم نایینی:

أمّا ما ذكرناه: من استصحاب رطوبة النجس من المتلاقيين مع جفاف الآخر لإثبات نجاسة الطاهر منهما، مع أنّ مجرّد ملاقاة النجس الرطب للطاهر الجافّ لا يكفي في نجاسة الطاهر ما لم تسر النجاسة من النجس إليه و ينتقل أجزاء مائيّة نجسة إلى الطاهر ففيه أنّ في باب ملاقاة الطاهر للنجس إمّا أن نقول: إنّه يكفي في نجاسة الطاهر مجرّد مماسّته للنجس الرطب و إمّا أن نقول: بأنّه لا يكفي ذلك بل لا بدّ في الحكم بنجاسة الطاهر من انتقال النجاسة من النجس إليه.

فإن قلنا بالأوّل: فالمثال يندرج في باب الموضوعات المركبة المحرزة بعض أجزائها بالوجدان و الآخر بالأصل، و لا يتخلّل بين الموضوع و الأثر الشرعي واسطة أصلا لا خفيّة و لا جليّة، فانّ المفروض: أنّ الحكم بنجاسة الطاهر مترتّب على نفس ملاقاته للنجس الرطب، فباستصحاب بقاء الرطوبة في الجسم النجس يحرز أحد جزئي الموضوع و الجزء الآخر و هو المماساة محرز بالوجدان فيحكم بنجاسة الطاهر.

و إن قلنا بالثاني: فاستصحاب بقاء الرطوبة في الجسم النجس لا أثر له لأنّه لا يثبت التأثير و التأثّر و انتقال النجاسة من النجس إلى الطاهر لأنّ ذلك من اللوازم العقليّة لبقاء الرطوبة في أحد المتلاقيين، فالواسطة جليّة و يكون من أردإ أنحاء الأصل المثبت، فأيّ فرق بين المثال و بين استصحاب بقاء الماء في الحوض و الحكم بطهارة الثوب المغسول به؟ مع أنّه من المتّفق عليه كونه من‏ الأصل المثبت، و ليس ذلك إلّا لأجل أنّ لازم بقاء الماء في الحوض هو انغسال الثوب به عقلا، ففيما نحن فيه أيضا لازم بقاء الرطوبة في أحد المتلاقيين هو التأثير و التأثّر و انتقال الأجزاء المائيّة من أحدهما إلى الآخر.

فالإنصاف: أنّه لا فرق بين استصحاب بقاء الماء في الحوض و بين استصحاب بقاء الرطوبة النجسة في الذباب الطائر من المحلّ النجس، فكما أنّه في الأوّل لا يمكن الحكم بطهارة الثوب المغسول في الحوض، كذلك في الثاني لا يمكن الحكم بنجاسة المحلّ الّذي لاقاه الذباب، إلّا إذا قلنا بكفاية مجرّد مماسّة النجس الرطب للطاهر في الحكم بالتنجيس.

نعم: في خصوص مثال الذباب احتمال آخر مال إليه بعض، و هو عدم نجاسة الذباب بملاقاته للنجس. و لعلّه لقيام السيرة على عدم الاعتناء بملاقاة الذباب الطائر من المحلّ النجس إلى المحلّ الطاهر، و على هذا يخرج المثال عمّا نحن فيه، لأنّه لا يجري استصحاب بقاء الرطوبة النجسة في الذباب، كما لا يخفى.

 

بحث در استصحاب رطوبت بود. آیا اثبات انتقال نجاست با استصحاب رطوبت، از اصل مثبت است؟ مرحوم آقای خویی فرمودند گاهی ملاقا چیزی غیر از بدن حیوان باشد، اثبات انتقال نجاست با استصحاب رطوبت مبتنی بر این است که موضوع حکم به انتقال نجاست را مرکب بدانیم یا بسیط بدانیم که دیروز بحث کردیم.

اما اگر ملاقا، بدن حیوان باشد، یعنی نجاست بدن حیوان مفروض باشد و چیزی با آن ملاقات کرده باشد که در رطوبت شک داریم.

ایشان فرمودند گاهی آنچه در رطوبتش شک داریم بدن حیوان است یعنی علم داریم ملاقی خشک است و گاهی در رطوبت ملاقی شک داریم.

در صورتی که به خشک بودن ملاقی علم داریم و در رطوبت ملاقا شک داریم در این صورت:

طبق مبنایی که به عدم نجاست بدن حیوان قائل است، این استصحاب نمی‌تواند انتقال نجاست را اثبات کند زیرا استصحاب بقای رطوبت در بدن حیوان، برای اثبات نجاست ملاقی مثبت خواهد بود. چون در رطوبت ملاقا (خود عین نجس) شک داریم و در برخی موارد شک در رطوبت عین نجاست، مساوی با شک در اصل بقای نجاست است چون مثل خمر و بول و ... با خشک شدن عین نجاست برطرف می‌شود. در این موارد با اینکه ملاقات حتما صورت گرفته است، و بدن حیوان هم حتما نجس نمی‌شود، با استصحاب بقای رطوبت در عین نجس، نمی‌تواند انتقال نجاست را اثبات کند چون استصحاب بقای رطوبت می‌گوید عین نجس در این بدن وجود دارد، اما اینکه ملاقی با آن عین نجس ملاقات کرده است مفاد استصحاب نیست. استصحاب بقای رطوبت یعنی استصحاب بقای عین نجس، و اثبات تحقق ملاقات ملاقی با آن مثبت است.

اینجا دقیقا مثل این است که گونی آرد مشتمل بر فضله موش باشد و احتمال می‌دهیم در جابه جایی فضله موش از آرد جدا شده باشد و بعد آرد خمیر شود، استصحاب بقای فضله موش نمی‌تواند اثبات کند خمیر نجس است چون لازمه عقلی وجود نجس در این میان، نجاست خمیر است. اما اگر قسمتی از این آرد قبلا نجس بوده است و احتمال می‌دهیم آن آرد تطهیر شده باشد، استصحاب نجاست آرد، می‌تواند نجاست خمیر را اثبات کند.

بنابر اینکه بدن حیوان نجس نمی‌شود، و نجاست هم از مواردی باشد که با خشک شدن عین آن از بین می‌رود، در این صورت استصحاب رطوبت در حقیقت استصحاب بقای عین نجاست است، و لازمه عقلی بقای عین نجس، نجاست ملاقی آن است. این از موارد استصحاب مفاد کان تامه و اثبات مفاد کان ناقصه است.

اما مطابق مبنایی که به نجس شدن بدن حیوان قائل است و زوال عین نجاست را مطهر بدن حیوان می‌دانند. در این صورت اگر در رطوبت بدن حیوان شک داشته باشیم باز هم استصحاب رطوبت نمی‌تواند اثبات ملاقات با نجس را اثبات کند و اصل مثبت خواهد بود.

اما اگر در رطوبت ملاقی شک داریم در این صورت:

اگر به عدم نجاست بدن حیوان قائل شویم باز هم اثبات وجود نجس در بدن حیوان، نمی‌تواند نجاست ملاقی را اثبات کند و اصل مثبت است.

اما اگر به نجاست بدن حیوان قائل شویم در این صورت پس به تنجس بدن حیوان علم داریم و در ارتفاع آن شک داریم. در این صورت اثبات انتقال نجاست با استصحاب رطوبت مبتنی بر این است که موضوع حکم به انتقال نجاست را مرکب بدانیم یا بسیط بدانیم. اگر مرکب بدانیم با استصحاب رطوبت بدن حیوان، نجاست هم اثبات می‌شود. چون یک جزء آن بالوجدان ثابت است و یک جزء آن هم با استصحاب ثابت می‌شود و موضوع نجاست ثابت می‌شود اما اگر موضوع نجاست را مرکب ندانیم بلکه موضوع حکم به نجاست سرایت باشد در این صورت با استصحاب بقای رطوبت، انتقال را اثبات نمی‌کند.

بحث در کلام مرحوم شیخ بود. ایشان در بحث اصل مثبت فرموده‌اند بین انواع اصل مثبت تفاوتی نیست و بعد به تفصیل به آنها اشاره کرده‌اند.

اول) بین موارد اتحاد وجودی و تغایر مفهومی مثبت و مجرای اصل و بین موارد تغایر وجودی مثبت و مجرای اصل تفاوتی نیست و در هر دو مورد اصل مثبت حجت نیست.

گاهی بین آن مثبت و مجرای اصل تغایر وجودی نیست بلکه صرفا تغایر مفهومی است. مثل جایی مکلف در کر بودن آبی که قبلا کر بوده است شک کند، در اینجا استصحاب وجود کر (مفاد کان تامه) نمی‌تواند اتصاف آب داخل ظرف به کریت (مفاد کان ناقصه) را اثبات کند. در حالی که وجود کر در این ظرف و کر بودن آب ظرف، از نظر وجودی مغایر نیستند یعنی کریت آب و وجود کر در این ظرف دو وجود نیستند و صرفا از نظر مفهومی تغایر دارند و یکی مفاد کان تامه است و دیگری مفاد کان ناقصه است.

و گاهی بین آن مثبت و مجرای اصل تغایر وجودی هست مثل استصحاب عدم مانع برای اثبات تاثیر مقتضی. روشن است که عدم مانع، حقیقتی غیر از تاثیر مقتضی است و عین یکدیگر نیستند.

مرحوم شیخ می‌فرمایند در عدم حجیت اصل مثبت تفاوتی بین این موارد نیست.

دوم) در عدم حجیت اصل مثبت تفاوتی نیست که بین آن مثبت و مجرای اصل، تلازم دائمی باشد یا تلازم اتفاقی باشد.

مثلا جایی علم اجمالی به نجاست یکی از دو ظرف داریم پس در این مورد یک ملازمه اتفاقی وجود دارد که نجاست یکی از آنها مستلزم طهارت دیگری است و طهارت یکی مستلزم نجاست دیگری است. در اینجا هم اگر اصلی طهارت یا نجاست یک طرف را اثبات کرد، طهارت یا نجاست طرف دیگر ثابت نمی‌شود.

سوم) و در عدم حجیت اصل مثبت تفاوتی نیست که آنچه با اصل ثابت می‌شود تمام موضوع باشد یا جزء موضوع باشد.

اگر کسی داخل پتو پیچیده شده است و کسی با شمشیر آن نصف می‌کند، در اینجا اگر فردی که درون پتو بوده است زنده بوده باشد الان به قتل رسیده است. اما استصحاب حیات، جزء موضوع حکم شارع به قصاص قتل است و قتل ازهاق الحیاة است. پس استصحاب حیات، جزء موضوع را اثبات می‌کند.

در این مثال قتل حالت سابق ندارد و آنچه حالت سابق دارد حیات این شخص است. آنچه وجدانی است دو نیم شدن این بدن است و استصحاب حیات به ضمیمه دو نیم شدن بدن، مستلزم وقوع قتل است و لذا اصل مثبت است.

و بعد در نهایت هم صور خفای واسطه را از عدم حجیت اصل مثبت استثناء کرده‌اند.

شیخ فرموده‌اند عدم حجیت مثبتات استصحاب مبتنی بر این است که دلیل اعتبار استصحاب اخبار باشد اما اگر دلیل اعتبار استصحاب بنای عقلاء باشد و استصحاب بر اساس اماریت و ظن و گمان حجت باشد، مثبتات استصحاب هم حجت خواهد بود.

و شاید برخی از موارد که در کلمات علماء از موارد اصل مثبت مذکور است و مطابق آن فتوا داده‌اند بر اساس همین مبنای اماریت استصحاب باشد.

و سپس به این فروع اشاره کرده‌اند که ما مطابق ترتیب مذکور در کلام مرحوم آقای خویی آنها را ذکر می‌کنیم.

مورد اول) اگر چیزی که قبلا خیس بوده است با نجاست ملاقات کند و شک کنیم در زمان ملاقات رطوبت داشته است تا نجس شده باشد یا خشک بوده تا نجس نشده باشد معروف این است که با استصحاب رطوبت، نجاست آن شیء اثبات می‌شود.

مرحوم آقای خویی می‌فرمایند اگر موضوع نجاست مرکب باشد، حکم به نجاست این شیء در این مثال صحیح است و اصل مثبت نیست. اگر بگوییم موضوع نجاست این است نجاست باشد و رطوبتی هم باشد و ملاقاتی هم باشد. در این صورت مانند سایر موضوعات مرکب وقتی همه همه اجزاء موضوع اثبات شد حکم هم مترتب خواهد بود.

اما اگر موضوع نجاست، سرایت نجاست باشد در این صورت اثبات نجاست با استصحاب رطوبت اصل مثبت است چون لازمه عقلی مرطوب بودن شیء در هنگام ملاقات، انتقال و سرایت نجاست است و این از اوضح مصادیق اصل مثبت است.

مرحوم آقای خویی می‌فرمایند و چون مبنای مشهور و از جمله خود ایشان این است که موضوع نجاست، سرایت است، اثبات نجاست ملاقی با استصحاب رطوبت اصل مثبت خواهد بود و لذا باید گفت کسانی که قائل به اثبات نجاست شده‌اند موضوع را مرکب می‌دانند.

بعد ایشان فرموده‌اند حال اگر منقار پرنده‌ای خونی باشد و با چیزی ملاقات کند و شک کنیم آیا خون مرطوب بوده است یا خشک شده بوده است، آیا اینجا هم استصحاب رطوبت مثبت است؟

ایشان می‌فرمایند باید در این مساله تفصیل داد.

 

ضمائم:

کلام مرحوم شیخ:

و من هنا يعلم: أنّه لا فرق في الأمر العاديّ بين كونه متّحد الوجود مع المستصحب بحيث لا يتغايران إلّا مفهوما- كاستصحاب بقاء الكرّ في الحوض عند الشكّ في كريّة الماء الباقي فيه- و بين تغايرهما في الوجود، كما لو علم بوجود المقتضي لحادث على وجه لو لا المانع لحدث، و شكّ في وجود المانع.

و كذا لا فرق بين أن يكون اللزوم بينها و بين المستصحب كلّيّا لعلاقة، و بين أن يكون اتفاقيّا في قضيّة جزئيّة، كما إذا علم- لأجل العلم الإجماليّ الحاصل بموت زيد أو عمرو- أنّ بقاء حياة زيد ملازم لموت عمرو، و كذا بقاء حياة عمرو، ففي الحقيقة عدم الانفكاك اتفاقيّ من دون ملازمة.

و كذا لا فرق بين أن يثبت بالمستصحب تمام ذلك الأمر العاديّ كالمثالين، أو قيد له عدميّ أو وجوديّ، كاستصحاب الحياة للمقطوع نصفين، فيثبت به‏ القتل الذي هو إزهاق الحياة، و كاستصحاب عدم الاستحاضة المثبت لكون الدم الموجود حيضا- بناء على أنّ كلّ دم ليس باستحاضة حيض شرعا- و كاستصحاب عدم الفصل الطويل المثبت لاتّصاف الأجزاء المتفاصلة- بما لا يعلم معه فوات الموالاة- بالتوالي‏.

...

و من هنا يعلم: أنّه لو قلنا باعتبار الاستصحاب من باب الظنّ لم يكن مناص عن الالتزام بالاصول المثبتة؛ لعدم انفكاك الظنّ بالملزوم عن الظنّ باللازم، شرعيّا كان أو غيره.

إلّا أن يقال: إنّ الظنّ الحاصل من الحالة السابقة حجّة في لوازمه الشرعيّة دون غيرها.

لكنّه إنّما يتمّ إذا كان دليل اعتبار الظنّ مقتصرا فيه على ترتّب بعض اللوازم دون آخر- كما إذا دلّ الدليل على أنّه يجب الصوم عند الشكّ في هلال رمضان بشهادة عدل، فلا يلزم منه جواز الإفطار بعد مضيّ ثلاثين من ذلك اليوم- أو كان بعض الآثار ممّا لا يعتبر فيه مجرّد الظنّ، إمّا مطلقا- كما إذا حصل من الخبر الوارد في المسألة الفرعيّة ظنّ بمسألة اصوليّة، فإنّه لا يعمل فيه بذلك الظنّ؛ بناء على عدم العمل بالظنّ في الاصول-، و إمّا في خصوص المقام، كما إذا ظنّ بالقبلة مع تعذّر العلم بها، فلزم منه الظنّ بدخول الوقت مع عدم العذر المسوّغ للعمل بالظنّ في الوقت.

[فروع تمسّكوا فيها بالاصول المثبتة:]

و لعلّ ما ذكرنا هو الوجه في عمل جماعة من القدماء و المتأخّرين بالاصول المثبتة في كثير من الموارد:

[الفرع الأول:]

منها: ما ذكره جماعة- منهم المحقّق في الشرائع‏ و جماعة ممّن تقدّم عليه‏ و تأخّر عنه‏-: من أنّه لو اتّفق الوارثان على إسلام أحدهما المعيّن في أوّل شعبان و الآخر في غرّة رمضان، و اختلفا: فادّعى أحدهما موت المورّث في شعبان و الآخر موته في أثناء رمضان، كان المال بينهما نصفين؛ لأصالة بقاء حياة المورّث.

و لا يخفى: أنّ الإرث مترتّب على موت المورّث عن وارث مسلم، و بقاء حياة المورّث إلى غرّة رمضان لا يستلزم بنفسه موت المورّث في حال إسلام الوارث. نعم، لمّا علم بإسلام الوارث في غرّة رمضان لم ينفكّ بقاء حياته حال الإسلام عن موته بعد الإسلام الذي هو سبب الإرث.

إلّا أن يوجّه بأنّ المقصود في المقام إحراز إسلام الوارث في حياة أبيه- كما يعلم من الفرع الذي ذكره قبل هذا الفرع في الشرائع‏- و يكفي ثبوت الإسلام حال الحياة المستصحبة، في تحقّق سبب الإرث و حدوث علاقة الوارثيّة بين الولد و والده في حال الحياة.

[الفرع الثاني:]

و منها: ما ذكره جماعة- تبعا للمحقّق‏- في كرّ وجد فيه‏ نجاسة لا يعلم سبقها على الكرّيّة و تأخّرها، فإنّهم حكموا بأنّ استصحاب عدم الكريّة قبل الملاقاة الراجع إلى استصحاب عدم المانع عن الانفعال حين وجود المقتضي له، معارض باستصحاب عدم الملاقاة قبل الكريّة.

و لا يخفى: أنّ الملاقاة معلومة، فإن كان اللازم في الحكم بالنجاسة إحراز وقوعها في زمان القلّة- و إلّا فالأصل عدم التأثير- لم يكن وجه لمعارضة الاستصحاب الثاني بالاستصحاب الأوّل؛ لأنّ أصالة عدم الكرّيّة قبل الملاقاة لا يثبت كون الملاقاة قبل الكرّيّة و في زمان القلّة، حتّى يثبت النجاسة، إلّا من باب عدم انفكاك عدم الكرّيّة حين الملاقاة عن وقوع الملاقاة حين القلّة، نظير عدم انفكاك عدم الموت حين الإسلام لوقوع الموت بعد الإسلام، فافهم.

[الفرع الثالث:]

و منها: ما في الشرائع و التحرير- تبعا للمحكيّ عن المبسوط-:

من أنّه لو ادّعى الجاني أنّ المجنيّ عليه شرب سمّا فمات بالسمّ، و ادّعى الوليّ أنّه مات بالسراية، فالاحتمالان فيه سواء.

و كذا الملفوف في الكساء إذا قدّة بنصفين، فادّعى الوليّ أنّه كان حيّا، و الجاني أنّه كان ميتا، فالاحتمالان متساويان.

ثمّ حكي عن المبسوط التردّد.

و في الشرائع: رجّح قول الجاني؛ لأنّ الأصل عدم الضمان، و فيه احتمال آخر ضعيف‏.

و في التحرير: أنّ الأصل عدم الضمان من جانبه و استمرار الحياة من جانب الملفوف، فيرجّح قول الجاني. و فيه نظر.

و الظاهر أنّ مراده النظر في عدم الضمان؛ من حيث إنّ بقاء الحياة بالاستصحاب إلى زمان القدّ سبب في الضمان، فلا يجرى أصالة عدمه، و هو الذي ضعّفه المحقّق، لكن قوّاه بعض محشّيه‏.

و المستفاد من الكلّ نهوض استصحاب الحياة لإثبات القتل الذي هو سبب الضمان، لكنّه مقدّم على ما عداه عند العلّامة و بعض من تأخّر عنه‏، و مكافئ لأصالة عدم الضمان من غير ترجيح عند الشيخ في المبسوط، و يرجّح عليه أصالة عدم الضمان عند المحقّق و الشهيد في المسالك‏.

[الفرع الرابع:]

و منها: ما في التحرير- بعد هذا الفرع-: و لو ادّعى الجاني نقصان يد المجنيّ عليه بإصبع، احتمل تقديم قوله عملا بأصالة عدم القصاص، و تقديم قول المجنيّ عليه إذ الأصل السلامة، هذا إن ادّعى‏ الجاني نفي السلامة أصلا. و أمّا لو ادّعى زوالها طارئا، فالأقرب أنّ القول قول المجنيّ عليه، انتهى.

و لا يخفى صراحته في العمل بأصالة عدم زوال الإصبع في إثبات الجناية على اليد التامّة.

و الظاهر أنّ مقابل الأقرب ما يظهر من الشيخ رحمه اللّه في الخلاف‏ في نظير المسألة، و هو ما إذا اختلف الجاني و المجنيّ عليه في صحّة العضو المقطوع و عيبه، فإنّه قوّى عدم ضمان الصحيح.

[الفرع الخامس:]

و منها: ما ذكره جماعة- تبعا للمبسوط و الشرائع‏- في اختلاف الجاني و الوليّ في موت المجنيّ عليه بعد الاندمال أو قبله.

إلى غير ذلك ممّا يقف عليه المتتبّع في كتب الفقه، خصوصا كتب الشيخ و الفاضلين و الشهيدين.

[عدم عمل الأصحاب بكلّ أصل مثبت:]

لكنّ المعلوم منهم و من غيرهم من الأصحاب عدم العمل بكلّ أصل مثبت.

فإذا تسالم الخصمان في بعض الفروع المتقدّمة على ضرب اللّفاف‏ بالسيف على وجه لو كان زيد الملفوف به سابقا باقيا على اللفاف لقتله، إلّا أنّهما اختلفا في بقائه ملفوفا أو خروجه عن اللفّ، فهل تجد من نفسك رمي أحد من الأصحاب بالحكم بأنّ الأصل بقاء لفّه، فيثبت القتل إلّا أن يثبت الآخر خروجه؟! أو تجد فرقا بين بقاء زيد على اللفّ و بقائه على الحياة؛ لتوقّف تحقّق عنوان القتل عليهما؟!

و كذا لو وقع الثوب النجس في حوض كان فيه الماء سابقا، ثمّ شكّ في بقائه فيه، فهل يحكم أحد بطهارة الثوب بثبوت انغساله بأصالة بقاء الماء؟!

و كذا لو رمى صيدا أو شخصا على وجه لو لم يطرأ حائل لأصابه، فهل يحكم بقتل الصيد أو الشخص بأصالة عدم الحائل؟!

إلى غير ذلك ممّا لا يحصى من الأمثلة التي نقطع بعدم جريان الأصل لإثبات الموضوعات الخارجيّة التي يترتّب عليها الأحكام الشرعيّة.

و كيف كان، فالمتّبع هو الدليل.

و قد عرفت‏ أنّ الاستصحاب إن قلنا به من باب الظنّ النوعيّ- كما هو ظاهر أكثر القدماء- فهو كإحدى الأمارات الاجتهاديّة يثبت به كلّ موضوع يكون نظير المستصحب في جواز العمل فيه بالظنّ الاستصحابيّ.

و أمّا على المختار: من اعتباره من باب الأخبار، فلا يثبت به ما عدا الآثار الشرعيّة المترتّبة على نفس المستصحب.

(فرائد الاصول، جلد 3، صفحه 238)

 

کلام مرحوم آقای خویی:

ثم إنه قد تمسك جماعة من القدماء في عدة من الفروع بالأصل المثبت، إما لأجل الالتزام بحجيته، و إما لأجل عدم الالتفات إلى عدم شمول الأدلة له، فان مسألة عدم حجية الأصل المثبت من المسائل المستحدثة، و لم تكن معنونة في كلمات القدماء. و كيف كان ينبغي لنا التكلم في جملة من هذه الفروع التي نسب إليهم التمسك فيها بالأصل المثبت:

(الفرع الأول)- ما إذا لاقى شي‏ء نجساً أو متنجساً، و كان الملاقي أو الملاقي رطباً قبل الملاقاة، فشككنا في أن الرطوبة كانت باقية حين الملاقاة أم لا؟

فتمسكوا باستصحاب الرطوبة و حكموا بنجاسة الملاقي، فان قلنا بكون موضوع التنجس بالملاقاة مركباً من الملاقاة و الرطوبة في أحد الطرفين، فلا إشكال في جريان استصحاب الرطوبة و لا يكون من الأصل المثبت، لأن أحد جزأي الموضوع محرز بالوجدان و هو الملاقاة، و الجزء الآخر محرز بالأصل و هو الرطوبة، فيترتب الأثر حينئذ و هو الحكم بنجاسة الملاقي. و إن قلنا بأن موضوعه هي السراية و أنه لا يحكم بنجاسة الملاقي- و لو مع العلم‏ بالرطوبة إذا كانت ضعيفة غير موجبة للسراية- فلا مجال لاستصحاب الرطوبة، لكونه من الأصل المثبت، فان الأثر الشرعي على هذا المبنى مترتب على السراية، و هو شي‏ء بسيط و لم يكن متيقناً حتى يكون مورداً للتعبد الاستصحابي، بل هو من اللوازم العادية لبقاء الرطوبة، فالحكم بالنجاسة لاستصحاب الرطوبة متوقف على القول بالأصل المثبت. و الصحيح من الوجهين هو الثاني، لأنه لم يرد بيان من الشارع يستفاد منه موضوع التنجس، فلا محالة يكون بيانه موكولا إلى العرف. و من الظاهر أن العرف لا يحكم بالقذارة العرفية إلا في مورد السراية. هذا كله في غير الحيوان. و أما في الحيوان كما إذا وقع ذباب على النجاسة الرطبة، فطار و وقع في الثوب أو في إناء ماء مثلا، و شككنا في بقاء رطوبتها حين الملاقاة، ففيه تفصيل: فانه إن قلنا بأن الحيوان لا ينجس أصلا كما هو أحد القولين: فان كانت الرطوبة باقية حين الملاقاة، صار الثوب أو إناء الماء نجساً لملاقاته هذه الرطوبة لا لأجل ملاقاته للذباب، فإذا شك في وجودها فلا مجال للتمسك باستصحابها، لكونه من أوضح مصاديق الأصل المثبت، حتى على القول بكون الموضوع مركباً من الملاقاة و الرطوبة، لعدم إحراز ملاقاة النجاسة حينئذ، لاحتمال جفاف الرطوبة، فلا تكون هناك نجاسة حتى تتحقق ملاقاتها. و استصحاب الرطوبة لا يثبت ملاقاة النجاسة إلا على القول بالأصل المثبت.

و بعبارة أخرى بناء على القول بعدم تنجس الحيوان، لا يمكن الحكم بنجاسة الملاقي في مفروض المثال حتى على القول بكون موضوع التنجس هي الملاقاة. و رطوبة أحد المتلاقيين، فان ملاقاة النجس غير محرزة بالوجدان لينضم إليها إحراز الرطوبة بالأصل، فلا بدّ من إثبات الملاقاة بجريان الاستصحاب في الرطوبة. و لا ينبغي الشك في أنه من أوضح مصاديق الأصل المثبت.

و أما إذا قلنا بأن الحيوان ينجس بملاقاة النجاسة و لكنه يطهر بزوال العين‏ و جفاف الرطوبة بلا احتياج إلى الغسل، للسيرة القطعية بعدم غسل الحيوانات مع العلم بنجاستها بملاقاة دم النفاس حين الولادة. و لجملة من الروايات [1] الدالة على طهارة الطير بعد زوال عين النجاسة عن منقاره فان كان الملاقي له في مفروض المثال يابساً كالثوب و البدن، فالكلام فيه هو الكلام في غيره من أن جريان الاستصحاب و عدمه منوط بالقول بكون الموضوع مركباً أم بسيطاً، فلا حاجة إلى الإعادة. و إن كان الملاقي له رطباً، كما إذا وقع الذباب المذكور في ظرف الماء أو على الثوب الرطب مثلا، فلا ينبغي الإشكال في جريان الاستصحاب حتى على القول بكون موضوع التنجس هو السراية، لأن الملاقاة مع رطوبة الملاقي محرزة بالوجدان، و السراية أيضا كذلك على الفرض، و تحرز نجاسة الملاقى بالأصل، فان المفروض أن الحيوان كان نجساً و شك في بقاء نجاسته، لاحتمال طهارته بالجفاف، فيحكم ببقاء نجاسته للاستصحاب، و يترتب عليه الحكم بنجاسة الملاقي.

و ظهر بما ذكرناه أن ما ذكره المحقق النائيني (ره)- من عدم الفرق بين القول بعدم نجاسة الحيوان و القول بطهارته بزوال العين في جريان الاستصحاب و عدمه- ليس على ما ينبغي، بل التحقيق ما ذكرناه من عدم جريانه على القول الأول، و جريانه على القول الثاني إذا كان الملاقي رطباً. و أما إذا كان يابساً فجريانه مبني على القول بكون الموضوع مركباً على ما تقدم تفصيله في غير الحيوان.

(الفرع الثاني)- ما إذا شك في يوم أنه آخر شهر رمضان، أو أنه أول شهر شوال، فلا ريب في أنه يجب صومه بمقتضى استصحاب عدم خروج شهر رمضان، أو عدم دخول شهر شوال. و هل يمكن إثبات كون اليوم الّذي بعده أول شهر شوال، ليترتب عليه أثره كحرمة الصوم مثلا بهذا الاستصحاب أم لا؟ فيه تفصيل:

فانا إذا بنينا على أن عنوان الأولية مركب من جزءين: (أحدهما) وجودي، و هو كون هذا اليوم من شوال، و (ثانيهما) عدمي، و هو عدم مضي يوم آخر منه قبله، ثبت بالاستصحاب المذكور كون اليوم المشكوك فيه أول شوال، لأن الجزء الأول محرز بالوجدان، و الجزء الثاني يحرز بالأصل، فبضميمة الوجدان إلى الأصل يتم المطلوب.

و أما إذا بنينا على أن عنوان الأولية أمر بسيط منتزع من وجود يوم من الشهر غير مسبوق بيوم آخر منه، كعنوان الحدوث المنتزع من الوجود المسبوق بالعدم، و غير مركب من الوجود و العدم السابق، لم يمكن إثبات هذا العنوان البسيط بالاستصحاب المذكور، إلا على القول بالأصل المثبت، فان الأولية بهذا المعنى لازم عقلي للمستصحب، و غير مسبوق باليقين، و حيث أن التحقيق بساطة معنى الأولية بشهادة العرف، لا يمكن‏ إثباتها بالاستصحاب المزبور.

و قد ذكر المحقق النائيني (ره) أن إثبات كون المشكوك فيه أول شوال- و إن لم يكن الاستصحاب لكونه مثبتاً- إلا أنه يثبت لأجل النص الدال على ثبوت العيد برؤية الهلال، أو بمضي ثلاثين يوماً من شهر رمضان، فكلما مضى ثلاثون يوماً من شهر رمضان، فيحكم بكون اليوم الّذي بعده يوم العيد. و هذا الجواب و ان كان صحيحاً، إلا أنه مختص بيوم عيد الفطر، لاختصاص النص به، فلا يثبت به أول شهر ذي الحجة مثلا، بل لا يثبت غير اليوم الأول من سائر أيام شوال، فإذا كان أثر شرعي لليوم الخامس من شهر شوال مثلا، لم يمكن ترتيبه عليه، لعدم النص فيه، إلا أن يتمسك فيه بعدم القول بالفصل. و لكنا في غنى عن هذا الجواب، لإمكان إثبات عنوان الأولية بالاستصحاب بنحو لا يكون من الأصل المثبت، بتقريب أنه بعد مضي دقيقة من اليوم الّذي نشك في أوليته، نقطع بدخول أول الشهر، لكنا لا ندري أنه هو هذا اليوم ليكون باقياً، أو اليوم الّذي قبله ليكون ماضياً؟ فنحكم ببقائه بالاستصحاب، و تترتب عليه الآثار الشرعية، كحرمة الصوم مثلا، و لا اختصاص لهذا الاستصحاب باليوم الأول، بل يجري في الليلة الأولى و في سائر الأيام من شهر شوال و من سائر الشهور، لو كان لما في البين أثر شرعي، فإذا شككنا في يوم أنه الثامن من شهر ذي الحجة أو التاسع منه، حكمنا بكونه اليوم الثامن، بالتقريب المزبور.

و كذلك نحكم بكون اليوم الّذي بعده هو التاسع منه، لأنه بمجرد مضي قليل من هذا اليوم نعلم بدخول اليوم التاسع، و نشك في بقائه، فنستصحب بقاءه، و تترتب عليه آثاره.

و توهم- ان الاستصحاب المزبور لا يترتب عليه الحكم بكون اليوم المشكوك فيه يوم عرفة أو يوم العيد في المثال الأول، فانه لازم عقلي للمستصحب و هو كون يوم عرفة أو يوم العيد باقياً، و ليس هو مما تعلق به اليقين و الشك كما هو ظاهر- مدفوع بما بيناه‏ في جريان الاستصحاب في نفس الزمان. و حاصله: أنا لا نحتاج في ترتب الأثر الشرعي إلى إثبات كون هذا اليوم هو يوم عرفة أو يوم العيد، بل يكفي فيه إحراز بقائه بنحو مفاد كان التامة، فراجع.

(الفرع الثالث)- ما إذا شك في وجود الحاجب حين صب الماء لتحصيل الطهارة من الحدث أو الخبث، كما إذا احتمل وجود المانع عن وصول الماء إلى البشرة حين الاغتسال، أو احتمل خروج المذي بعد البول و منعه عن وصول الماء إلى المخرج، فربما يقال فيه بعدم الاعتناء بهذا الشك، نظراً إلى جريان أصالة عدم الحاجب، و لكنه غير سديد، إذ من الواضح أن الأثر الشرعي و هو رفع الحدث أو الخبث مترتب على وصول الماء إلى البشرة و تحقق الغسل خارجاً، و هو لا يثبت بالأصل المزبور، إلا على القول بحجية الأصل المثبت. و قد ذكر بعضهم: أن عدم وجوب الفحص عن الحاجب غير مستند إلى الاستصحاب، ليرد عليه ما ذكر، بل هو مستند إلى السيرة القطعية الجارية من المتدينين على عدم الفحص. و يرد عليه (أولا)- أنه لم تتحقق هذه السيرة، فان عدم الفحص من المتدينين لعله لعدم التفاتهم إلى وجود الحاجب، أو للاطمئنان بعدمه، فلم يعلم تحقق السيرة على عدم الفحص مع احتمال وجود الحاجب.

و (ثانياً)- أنه مع فرض تسليم تحقق السيرة لم يعلم اتصالها بزمان المعصوم عليه السلام، لتكون كاشفة عن رضاه، فلعلها حدثت في الأدوار المتأخرة لأجل فتوى جمع من الاعلام به تمسكاً بأصالة عدم الحاجب، كما صرح به في بعض الرسائل العملية. فالتحقيق وجوب الفحص في موارد الشك في وجود الحاجب، حتى يحصل العلم أو الاطمئنان بعدمه.

(الفرع الرابع)- ما إذا وقع الاختلاف بين الجاني و ولي الميت، فادعى الولي موته بالسراية، و ادعى الجاني موته بسبب آخر كشرب السم مثلا، و كذا الحال في الملفوف باللحاف الّذي قدّ نصفين، فادعى الولي أنه كان حياً قبل القد، و ادعى الجاني موته، فنسب إلى الشيخ (ره) التردد، نظراً إلى معارضة أصالة عدم سبب آخر في المثال الأول، و أصالة بقاء الحياة في المثال الثاني بأصالة عدم الضمان في كليهما. و عن العلامة (ره) القول بالضمان. و عن المحقق اختيار عدم الضمان.

و التحقيق أن يقال: إنه إن قلنا بأن موضوع الضمان هو تحقق القتل- كما هو الظاهر- لترتب القصاص و الدية في الآيات و الروايات عليه، فلا بد من الالتزام بعدم الضمان في المقام، لأصالة عدمه، و لا يمكن إثباته بأصالة عدم سبب آخر و لا باستصحاب الحياة، إلا على القول بالأصل المثبت، فان القتل لازم عادي لعدم تحقق سبب آخر و لبقاء حياته. و إن قلنا بأن الموضوع له أمر مركب من الجناية و عدم سبب آخر في المثال الأول، و من الجناية و الحياة في المثال الثاني، فلا إشكال في جريان الاستصحاب و إثبات الضمان، فان أحد جزأي الموضوع محرز بالوجدان و الآخر بالأصل، لكن هذا خلاف الواقع، لعدم كون الموضوع مركباً من الجناية و عدم سبب آخر و لا من الجناية و الحياة، بل الموضوع شي‏ء بسيط و هو القتل. فما ذكره المحقق (ره) من عدم الضمان هو الصحيح، و أما العلامة (ره) فلعله قائل بحجية الأصل المثبت. و أما التردد المنسوب إلى الشيخ (ره)، فلا وجه له أصلا، فانه على تقدير القول بالأصل المثبت لا إشكال في الحكم بالضمان، كما عليه العلامة (ره)، و على تقدير القول بعدم حجيته لا إشكال في الحكم بعدمه، كما عليه المحقق (ره). فالتردد في غير محله على كل تقدير، إلا أن يكون تردده لأجل تردده في حجية الأصل المثبت، لكنه خلاف التعليل المذكور في كلامه (ره) فانه علل التردد بتساوي الاحتمالين (أي احتمال كون القتل بالسراية، و احتمال كونه بسبب آخر) فلا يكون منشأ تردده في الحكم بالضمان‏ هو التردد في حجية الأصل المثبت.

(الفرع الخامس)- ما إذا تلف مال أحد تحت يد شخص آخر، فادعى المالك الضمان، و ادعى من تلف المال عنده عدم الضمان. ثم إن الضمان المختلف فيه تارة يكون ضمان اليد، و أخرى ضمان المعاوضة. و بعبارة أخرى (تارة) يدعي المالك الضمان بالبدل الواقعي من المثل أو القيمة، (و أخرى) يدعي الضمان بالبدل الجعلي المجعول في ضمن معاوضة. و (الأول)- كما إذا قال المالك: إن مالي كان في يدك بلا اذن مني، فتلفه يوجب الضمان ببدله الواقعي، و ادعى الآخر كونه أمانة في يده فلا ضمان عليه. و (الثاني)- كما إذا قال المالك: بعتك مالي بكذا، و ادعى الآخر أنه وهبه إياه، و لا ضمان له بإتلافه أو تلفه عنده، فالمعروف بين الفقهاء هو الحكم بالضمان في المقام، و لكنه اختلف في وجهه: فقيل: إنه مبني على القول بحجية الأصل المثبت، فان أصالة عدم اذن المالك لا يثبت كون اليد عادية كي يترتب عليه الضمان، إلا على القول بالأصل المثبت. و قيل: إنه مبني على قاعدة المقتضي و المانع، حيث ان اليد مقتضية للضمان، و اذن المالك مانع عنه. و الأصل عدمه فيحكم بالضمان.

و قيل: إنه مبني على التمسك بالعامّ في الشبهة المصداقية، فان عموم قوله صلى اللَّه عليه و آله:

«على اليد ما أخذت حتى تؤدي» يقتضي ضمان كل يد، و الخارج منه بالأدلة هو المأخوذ بإذن المالك، و حيث أن إذن المالك في المقام مشكوك فيه، كان الحكم بالضمان استناداً إلى عموم قوله صلى اللَّه عليه و آله: «على اليد ما أخذت حتى تؤدي» تمسكاً بالعامّ في الشبهة المصداقية. قال المحقق النائيني (ره): ليس الحكم بالضمان مستنداً إلى شي‏ء من هذه الوجوه، بل هو لأجل أن موضوع الضمان يحرز بضم الوجدان إلى الأصل، (بيان ذلك): أن موضوع الضمان مركب من تحقق اليد و الاستيلاء على مال الغير، و من عدم الرضا من المالك. و أحد الجزءين محرز بالوجدان و هو اليد، و الآخر محرز بالأصل و هو عدم الرضا به من المالك، فيحكم بالضمان لإحراز موضوعه تعبداً.

و هذا الّذي ذكره (ره) متين في المثال الأول، فان موضوع الضمان ليس هو اليد العادية، بل اليد مع عدم الرضا من المالك، و اليد محرزة بالوجدان، و عدم الرضا محرزٌ بالأصل، فيحكم بالضمان، لكنه لا يتم في المثال الثاني، فان الرضا فيه محقق إجمالا: إما في ضمن البيع أو الهبة، فلا يمكن الرجوع إلى أصالة عدمه، بل لا بد من الرجوع إلى أصل آخر، و لا يمكن التمسك بأصالة عدم الهبة لإثبات الضمان، ضرورة أنه غير مترتب على عدم الهبة، بل مترتب على وجود البيع و هي لا تثبته، و لو قلنا بحجية الأصل المثبت، لمعارضتها بأصالة عدم البيع، فان كلًا من الهبة و البيع مسبوق بالعدم. و أما قاعدة المقتضي و المانع، فهي مما لا أساس له، كما أن التمسك بالعامّ في الشبهة المصداقية مما لا وجه له على ما حقق في محله. و عليه فلا بد من الرجوع إلى الأصل الجاري في كل مورد بلحاظ نفسه، و هو في المقام أصالة عدم الضمان.

هذا فيما إذا لم يكن نصّ بالخصوص، و إلا فالمتعين الأخذ به كما في مسألة اختلاف المتبايعين في مقدار الثمن، كما إذا قال البائع: بعتك بعشر دنانير، و قال المشتري: اشتريت بخمسة دنانير، ففي المقدار المتنازع فيه يرجع إلى النص الصحيح الدال على تقديم قول البائع ان كانت العين موجودة، و تقديم قول المشتري إن كانت العين تالفة.

(مصباح الاصول، جلد 2، صفحه 161)

مختار خودمان را در ضمن توضیح کلام مرحوم آخوند بیان کردیم و مبنای مرحوم آقای خویی را هم در ذیل احتمالات کلام نایینی مطرح کردیم. ایشان اگر چه تفاوت بین امارات و اصول را پذیرفتند و گفتند در امارات جعل علمیت شده است و در اصول فقط جری عملی است اما این اختلاف ماهوی باعث تفاوت در اعتبار مثبتات نمی‌شود و مثبتات حجت نیستند چه در امارات و چه در اصول و فقط مثبتات خبر حجت هستند آن هم به دلیل قیام سیره و دلیل بر حجیت مثبتات است.

این حرف مطابق مبنای خودشان صحیح است یعنی اگر کسی مبنای جعل علمیت را بپذیرد، شارع مودای اماره را علم جعل کرده است و اثبات جعل علمیت در غیر آن نیازمند دلیل مستقل است همان طور که در اصول جعل لزوم جری عملی مطابق اصل، دلیل بر لزوم جری عملی مطابق مثبتات آن نیست.

مبنای مرحوم امام در مقام را هم قبلا توضیح دادیم و گفتیم مطلب ایشان با آنچه ما عرض کردیم متفاوت نیست. ایشان هم قائلند مثبتات امارات حجتند و مثبتات اصول حجت نیستند.

ایشان فرموده‌اند اعتبار امارات به دلیل نقلی نیست بلکه به بنای عقلاء است و بنای عقلاء بر عمل به اماره به عنوان واقعیت و اماریت است نه به عنوان مثلا خبر یا شهرت و ...

و اگر دلیل حجیت امارات ادله نقلیه بود، مثبتات امارات هم حجت نبود بلکه حتی آثار با وسائط شرعی هم قابل اثبات نبودند.

پس اگر عقلاء به ملاک کاشفیت از واقع به امارات عمل می‌کنند و شارع هم آن را به همان نکته امضاء کرده است مثبتات آن هم حجت است چون همان ملاک در مثبتات اماره هم وجود دارد.

و التحقيق في المقام أن يقال: أمّا وجه حُجّية مُثبتات الأمارات فهو أنَّ جميع الأمارات الشرعيّة إنّما هي أمارات عقلائيّة أمضاها الشارع، و ليس فيها ما تكون حُجّيتها بتأسيس من الشرع، كظواهر الألفاظ و قول اللّغويّ على القول بحُجّيته، و خبر الثقة و اليد و قول ذي اليد على القول بحُجّيته، و أصالة الصحّة على القول بأماريّتها؛ فإنّها كلّها أمارات عقلائيّة لم يردع عنها الشارع‏ ...

فلا إشكال في أنَّ الأمارات مطلقاً عقلائيّة أمضاها الشارع، و معلوم أنَّ بناء العقلاء على العمل بها إنّما هو لأجل إثباتها الواقع، لا للتعبّد بالعمل بها، فإذا ثبت الواقع بها تثبت لوازمه و ملزوماته و ملازماته بعين الملاك الذي لنفسه، فكما أنَّ العلم بالشي‏ء موجب للعلم بلوازمه و ملزوماته و ملازماته مطلقاً، فكذلك الوثوق به مُوجب للوثوق بها...

و لو حاولنا إثبات حُجّية الأمارات بالأدلّة النقليّة لما أمكن لنا إثبات حُجّية مُثبتاتها، بل و لا لوازمها الشرعيّة إذا كانت مع الواسطة الشرعيّة، كما سيأتي التعرّض له إن شاء اللَّه‏، هذا حال الأمارات.

و این همان نکته‌ای است که ما قبلا عرض کردیم تنها نکته‌ای که به کلام ایشان قابل ذکر است بیان ایشان در عدم اعتبار آثار مترتب بر وسائط (شرعی و عقلی) در فرض حجیت تعبدی آنها ست.

أنَّ دليل الأصل لا يمكن أن يتكفّل بآثار الآثار، و آثار الوسائط و لو كانت شرعيّة؛ لأنَّ الأثر إنّما يكون تحقّقه بنفس التعبّد، و لا يمكن أن يكون الدليل المُتكفّل للتعبّد بالأثر مُتكفّلًا للتعبّد بأثر الأثر؛ لأنَّ أثر المُتيقّن مُتقدّم ذاتاً و اعتباراً على أثره؛ أي أثر الأثر، لكونه موضوعاً له، فلا بدّ من جعل الأثر و التعبّد به أولًا، و جعل أثر ذلك الأثر و التعبّد به في الرتبة المُتأخّرة عن الجعل الأوّل، و لا يمكن أن يكون الجعل الواحد و الدليل الفارد مُتكفّلًا لهما؛ للزوم تقدّم الشي‏ء على نفسه، و إثبات الموضوع بالحكم.

و بالجملة: يرد في المقام الإشكال الذي ورد على أدلّة حُجّية خبر الثقة بالنسبة إلى الأخبار مع الواسطة.

و لا يمكن دفعه بما دفع به الإشكال هناك؛ لإمكان أن يقال هناك: إنَّ قوله «صدّق العادل» قضيّة حقيقيّة تنطبق على كلّ مصداق وجد منها و لو كان مصداقاً تعبّدياً، أو أن يقال: إنَّ العرف يحكم بإلغاء الخصوصيّة، أو يدّعى العلم بالمناط؛ و أنَّ المصداق المُتحقّق بنفس دليل التعبّد لا بدّ و أن يترتّب عليه الأثر.

و لا يأتي واحد منها في المقام؛ لأنَّ التعبّد بعدم نقض اليقين بالشكّ لا يوجب حصول مصداق تعبّدي من الشكّ و اليقين حتّى ينطبق عليه عدم نقضه به‏ ...

و ممّا ذكرنا يتّضح أيضاً: أنَّه لو كان دليل حُجّية الأمارات هو الأدلّة التعبّدية من الكتاب و السنّة لكانت مُثبتاتها أيضاً غير حُجّة؛ لأنَّ جعل الكاشفيّة و الطريقيّة - أو ما شئت فسمّه- للأمارات تعبّداً ليس إلّا ترتيب أثرها، مع أنَّ أثر كشف كلّ موضوع هو لزوم ترتيب أثره لا غير، و أمّا أثر موضوع آخر لازم له أو ملزوم له أو ملازم إنّما هو لأجل كشفه الخاصّ به، لا أثر كشف ملزومه أو لازمه أو مُلازمه، فلا يشمله دليل التعبّد.

ما دو اشکال به این حرف داریم. اگر دلیل حجیت اماره، دلیل نقلی باشد باز هم اشکالی پیش نمی‌آید چون ادله نقلی هم منزّل بر فهم عقلایی است و حتی اگر سیره عقلاء حجت نباشد با این حال ادله نقلی می‌تواند آن بنای عقلاء را امضاء کند و امضای بنای عقلاء یعنی امضای آن با تمام حدودی که دارد. پس دلیل بر حجیت اماره، دلیل بر حجیت و اعتبار آن ملاک عقلایی است که آن ملاک در مثبتات امارات هم وجود دارد. به عبارت دیگر اگر سیره عقلاء به هر دلیلی حجت نباشد اما شارع با دلیل آن سیره را امضاء کند در اینجا دلیل بر حجیت اماره دلیل شرعی و تعبدی است نه سیره (چون فرض کردیم سیره حجت نبود) با این حال چون شارع آن سیره و بنای عقلایی را امضاء کرده است و امضای آن با تمام حدود است، مثبتات آن هم حجت هستند.

خلاصه اینکه اگر دلیل حجیت امارات سیره عقلایی هم نباشد، بلکه دلیل نقلی هم باشد باز هم می‌توان اعتبار مثبتات امارات را اثبات کرد.

و اشکال دوم اینکه ایشان فرمودند اگر دلیل حجیت امارات دلیل تعبدی باشد، حتی آثار شرعی با واسطه شرعی هم مترتب نخواهد شد.

حتی اگر فرض کنیم دلیل حجیت اماره، یک دلیل تعبدی است و هیچ سیره و ارتکاز عقلایی هم وجود ندارد، وقتی شارع مکلف را با دلیل حجیت، به آثار خود اماره را متعبد کرد (از جمله اثر شرعی که خودش موضوع برای اثر شرعی دیگری است)، موضوع آثار شرعی با واسطه شرعی را هم با حکومت درست کرده است و مکلف باید به آن متعبد باشد.

بنابراین این طور نیست که اگر دلیل حجیت امارات سیره نباشد و یک دلیل تعبدی باشد، آثار شرعی با واسطه شرعی هم مترتب نخواهند بود. و این دقیقا همان چیزی است که بعدا خودشان در موارد آثار شرعی با واسطه شرعی در اصول عملیه بیان کرده‌اند.

إن قلت: بناءً على ما ذكرت لم يبق فرق بين الآثار المُترتّبة على الوسائط الشرعيّة و غيرها.

قلت: نعم لا فرق بينهما من حيث الاستفادة من دليل الأصل كقوله: (لا ينقض اليقين بالشكّ) لكن هاهنا أمر آخر مُوجب للزوم الأخذ بآثار اللّوازم الشرعيّة، و إن كانت مع ألف واسطة شرعيّة دون غيرها؛ و هو أنّا لو فرضنا سلسلة مُترتّبة من اللّوازم و الملزومات الشرعيّة، فصار مبدأ السلسلة؛ أي الملزوم الأوّل مشمولًا لدليل الأصل كقوله: (لا ينقض اليقين بالشكّ) فينسلك المُستصحب في صغرى كبرى‏ كلّية مجعولة شرعيّة لأجل تحقّق مصداقها بالأصل، فإذا انطبقت عليه الكبرى المجعولة يتحقّق لأجله موضوع لكبرى كلّية مجعولة اخرى‏، و بعد انطباقها عليه يتحقّق موضوع لكبرى مجعولة ثالثة، و هكذا إلى‏ آخر السلسلة.

مثلًا: لو فرضنا أنَّ عدالة زيد كانت معلومة، فشكّ في بقائها، فدليل‏ (لا ينقض) يحكم بأنَّه عادل تعبّداً، فهذا الدليل يحرز مصداقاً تعبّدياً لقوله: «تجوز شهادة العادل» فإذا شهد برؤية هلال شوّال لدى الحاكم، و ضُمَّ إليه شاهد آخر يصير موضوعاً لقوله «إذا شهد عدلان برؤية الهلال لدى الحاكم يحكم بأنَّ الغد عيد».

فبحكم الحاكم تثبت عيديّة الغد، فيحرز مصداق قوله: «يجب أو تستحبّ صلاة العيد» و هكذا، فدليل‏ (لا ينقض) لا يتكفّل إلّا التعبّد بتحقّق مبدأ السلسلة دون غيره، فإذا ترتّبت السلسلة من اللوازم و الملزومات الشرعيّة تترتّب أحكام جميع السلسلة لا لدليل الأصل، بل للكبريات المُترتّبة المُحرزة المصاديق بما ذكرنا.

و من ذلك يعلم: أنَّ التعبّد بالملزوم الشرعيّ ينفع بالنسبة إلى ترتيب آثار اللّازم و لازم اللّازم إذا كانت شرعيّة إلى‏ آخر السلسلة.

و أمّا التعبّد باللّازم فلا ينفع بالنسبة إلى‏ ملزومه، و لا المُلازم بالنسبة إلى‏ مُلازمه؛ لعدم إيجاب التعبّد باللّازم أو المُلازم اندراج ملزومه أو مُلازمه تحت كبرى‏ مجعولة.

و كذا يعلم: أنَّ اللّوازم العاديّة أو العقليّة إذا كانت لها آثار شرعيّة لا يمكن ترتيب آثارها لأجل جريان الأصل في ملزومها، لا للانصراف، أو عدم الإطلاق، أو عدم تعقّل التعبّد لكونها تكوينيّة، أو كون المجعول فيها على نحوٍ لا يمكن ترتّب الآثار، فإنَّ كلّ ذلك خلاف التحقيق؛ بل لأنَّ ترتيب الأثر موقوف على كبرى‏ شرعيّة يندرج الموضوع فيها كما عرفت، و ليس بالنسبة إلى الامور العاديّة أو العقليّة كبرى‏ شرعيّة.

فإذا حكم الاستصحاب بحياة زيد، يترتّب عليه ما هو آثار الحياة بحسب الكبريات الشرعيّة، و أمّا أنَّه إذا كان حيّاً نبتت لحيته، فلم يقع في دليل شرعيّ حتى‏ يترتّب عليه أثره؛ لأجل تحقّق مصداق الكبرى المجعولة، فلو فرض وجود دليل شرعي يكون مفاده التعبّد بنبات اللّحية على فرض الحياة لقلنا بترتيب آثار نباتها باستصحاب الحياة من دون شبهة الامتناع أو المُثبتيّة، فتأمّل في أطراف ما ذكرنا، فإنَّه يليق بذلك.

تا اینجا مساله اصل مثبت را توضیح دادیم. فقط چند نکته که در کلام مرحوم شیخ مذکور است باقی مانده است. ذکر این نکته هم مناسب است که قبلا توضیح دادیم در کلام مرحوم شیخ آمده است که ترتب آثار شرعی با وسائط عقلی و عرفی غیر معقول است در حالی که خود ایشان هم بعدا گفته‌ است مشکل اثباتی است نه ثبوتی یعنی دلیل بر تعبد به آنها نداریم.

منظور مرحوم شیخ این است که در سایه دلیل حجیت اصول، نمی‌توان به حجیت مثبتات آن هم حکم کرد چون اگر منظور ترتب آثار لوازم غیر شرعی است بدون توسیط آن واسطه، که یعنی اثبات حکم بدون موضوع و اگر منظور این است که آن واسطه عقلی یا عرفی اثبات شود، دلیل حجیت اصل بر آن دلالت نمی‌کند. بنابراین جعل حجیت برای مثبتات معقول نیست (به این معنا که توضیح دادیم)

گفتیم مرحوم سید فرموده‌اند ملازمات و ملزومات امارات حجت نیستند. دلیل ایشان هم این است که دلیل بر حجیت اماره، حجیت خود اماره است و ملازمات و ملزومات اماره، مصداقی از آن اماره نیستند. مثلا دلیل حجیت خبر فقط بر حجیت اخبار دلالت دارد و اخبار از چیزی، اخبار از ملازمات و ملازمات آن چیز نیست.

اشکال نشود که با این بیان لوازم اماره هم نباید حجت باشند در حالی که ایشان حجیت لوازم امارات و بلکه اصول عملیه را پذیرفته است. چرا که ایشان لوازم را از باب اینکه مصداقی از آن اماره یا اصل است حجت ندانستند بلکه از این باب حجت دانستند که تعبد به چیزی یعنی تعبد به شئون آن و لوازم شیء حتما از شئون آن شیء محسوب می‌شوند و لذا دلیل حجیت یعنی ترتب شئون آن شیء که شامل لوازم هم هست اما ملازمات و ملزومات از شئون شیء محسوب نمی‌شوند. مثلا در فرض اقامه بینه بر طهارت یکی از دو طرف علم اجمالی به نجاست، نجاست طرف دیگر ربطی به طهارت این طرف ندارد و این طور نیست که از شئون طهارت این طرف، نجاست طرف دیگر باشد.

بله اگر لازمه روشن و بین باشد، ملازمات و ملزومات هم بر اماره مترتب است چون مصداقی از آن اماره خواهند بود یعنی خبر از شیء، خبر از ملازمات و ملزوماتی که ملازمه آنها روشن است هم هست و لذا مصداقی از همان اماره خواهد بود.

عرض ما این است که این حرف اگر چه حرف دقیقی است اما به دو اشکال ناتمام است. اول اینکه کلام ایشان مبتنی بر این است که ملاک حجیت همان عنوان اماره باشد یعنی ملاک حجیت خبر، عنوان خبر است در حالی که ما گفتیم ملاک حجیت امارات، مقدار مطابقت با واقع است و این ملاک در هر چیزی باشد آن شیء حجت خواهد بود و چون همان مقدار مطابقت با واقع که در مدلول مطابقی اماره هست در ملزومات و ملازمات آن هم هست، آنها هم حجت خواهند بود. دقت کنید که ما هم قبول داریم ملازمات و ملازمات مصداق آن عنوان نیستند و قبول هم داریم از شئون و تبعات آن شیء محسوب نمی‌شوند اما چون ملاک حجیت در آنها هم وجود دارد، حجت خواهند بود.

دوم که در کلام مرحوم آقای خویی هم مذکور است اینکه بنای عقلاء در خصوص خبر بر حجیت لوازم و ملازمات و ملزومات آن هم هست با اینکه اخبار از چیزی، اخبار از ملازمات و ملزومات و لوازم آن نیست و لذا حرف سید که نفی حجیت ملازمات و ملزومات حتی در مثل خبر و بینه است تمام نیست.

البته این کلام مرحوم آقای خویی غیر از کلام مرحوم امام است. فرمایش مرحوم امام در حجیت ملزومات و ملازمات و لوازم، همان چیزی است که ما در ملاک حجیت امارات گفتیم اما مرحوم آقای خویی به این مبنا معتقد نیستند و مثبتات امارات را حجت نمی‌دانند و فقط خبر را استثناء کرده‌اند.

صفحه2 از5

 نقل مطالب فقط با ذکر منبع مجاز است