اصل اولی در تعارض

معروف بین محققین این بود که اصل اولی در متعارضین تساقط است. و دو بیان در این بین قابل قبول است یکی اینکه اطلاق دلیل حجیت شامل هر دو دلیل است و چون برگشت آن به تعبد به متعارضین است حجیت هر دو ممکن نیست و از آنجا که هیچ کدام بر دیگری ترجیح ندارد، به تساقط هر دو منجر می‌شود. پس با اینکه مقتضی حجیت وجود دارد اما به خاطر مانع، هیچ کدام حجت نیستند و و دیگری اینکه اصلا دلیل حجیت از شمول دو دلیل متعارض قاصر است چون دلیل حجیت سیره و بناء عقلاء است و این دلیل لبی فرض تعارض را شامل نیست یا حداقل شمول آن مشخص نیست پس اصلا مقتضی حجیت در متعارضین وجود ندارد.

آنچه در کلمات علماء مذکور است همه با فرض وجود دلیل لفظی مطلق بر حجیت است.

مرحوم آقای خویی فرموده‌اند با فرض اطلاق دلیل حجیت نسبت به متعارضین، پنج احتمال وجود دارد که همه آنها غیر از تساقط غیر معقولند در نتیجه اصل اولی تساقط خواهد بود.

احتمال اول: مجموع متعارضین و هر دو حجت باشند. و این غیر معقول است چون تعبد به هر دو دلیل متعارض ممکن نیست و با فرض علم به کذب یکی از آنها، معنا ندارد هر دو حجت باشند.

احتمال دوم: یکی از آنها به نحو معین حجت باشد. این هم باطل است چون آنچه مفاد دلیل حجیت است شامل هر دو است و هیچ کدام ترجیحی بر دیگری ندارند.

احتمال سوم: هر دو مشروط به عدم اخذ به دیگری حجت باشند. بنابراین هر دو حجت باشند اما حجیت هر کدام به عدم اخذ دیگری مشروط است. به این بیان که آنچه ممتنع بود این بود که متعارضین به نحو مطلق مشمول دلیل حجیت باشد و «الضرورات تتقدر بقدرها» وقتی با رفع ید از حجیت مطلق، مشکل حل می‌شود نوبت به رفع ید از خود حجیت نمی‌رسد. و در اینجا با رفع ید از حجیت مطلق و مقید کردن هر کدام به عدم اخذ به دیگری باعث رفع مشکل و حل تعارض می‌شود.

اما این احتمال هم قابل التزام نیست چون لازمه آن این است که اگر مکلف هر دو را ترک کند و اخذ به هیچ کدام نکند، هر دو بر او حجتند. به عبارت دیگر لازمه این احتمال، حجیت متعارضین در فرض عدم اخذ به هر دو است و گفتیم حجیت متعارضین غیر معقول است.

احتمال چهارم: هر دو مشروط به اخذ به خودش (اخذ عملی یا التزام) حجتند. به این بیان که این روش هم در حقیقت رفع ید از حجیت مطلق است و اطلاق حجیت هر کدام را مشروط و مقید کرده‌ایم. و این هم باطل است چون لازمه آن عدم حجیت هر دو در صورت عدم اخذ به هیچ کدام است و این در حقیقت لغو است چون اختیار آن به دست ملکف است و لازمه آن این است که مکلف مطلق العنان باشد در حالی که حجیت برای احتجاج بر مکلف و تنجیز تکلیف بر او است و لذا حجیت مشروط به اخذ به دلیل، به عدم حجیت منجر می‌شود.

اشکال: حجیت تخییری روایات متعارض که مستفاد از ادله و روایات است همین چیزی است که شما آن را غیر معقول دانستید یعنی حجیت هر کدام مشروط به اخذ به خودش است.

جواب: آنچه در آنجا مشکل را حل می‌کند این است که مفاد دلیل تخییر علاوه بر اشتراط حجیت به اخذ به دلیل، وجوب اخذ به یکی از آنها هم است و این حجیت تخییری اثر هم دارد چون اخذ به هر دلیل و التزام به آن، باعث می‌شود آن حجت شود و حجت شدن آن باعث می‌شود که فرد نسبت به ترک حکم واقعی معذور باشد. و این لزوم اخذ به یکی از آنها، مستفاد از دلیل خاص دال بر تخییر است و دلیل حجیت با قطع نظر از دلیل خاص، چنین چیزی را اثبات نمی‌کند. بنابراین از نظر ایشان جعل مشروط به اخذ معقول است و اثر هم دارد نه اینکه جعل و ترتیب اثر مشروط به اخذ غیر معقول باشد مثل اینکه کسی خودش و وکیلش در آن واحد دو خواهر را برای او عقد کنند، در اینجا جعل زوجیت بر اخذ و تعیین او متوقف است و این هم معقول است و هم همه آثار زوجیت بر آن که متعین می‌شود مترتب است اما از نظر مرحوم آقای خویی جعل حجیت مشروط به اخذ لغو است و برای دفع لغویت باید دلیلی باشد که بر وجوب اخذ یکی از آنها دلالت کند و دلیل حجیت چنین دلالتی ندارد.

مرحوم آقای صدر در اینجا گفته‌اند دلیل تخییر بین متعارضین، به استلزام عرفی بر وجوب اخذ یکی از آنها دلالت می‌کند و دلیل حجیت چنین استلزامی ندارد بلکه بر صرف حجیت دلالت می‌کند که برای رفع مشکل آن را مقید کرده‌ایم.

نتیجه اینکه این چهار احتمال غیر معقول است و نتیجه این است که در تعارض دو دلیل، هر دو تساقط خواهند کرد.

مرحوم آقای صدر فرموده‌اند احتمال چهارم غیر معقول نیست. یعنی اشکالی ندارد یعنی هر دو مشروط به اخذ به خودش حجت باشند. چون یا انفکاک بین حجیت هر دو مشروط به اخذ به خودش و بین وجوب اخذ به یکی را معقول می‌دانیم و در نتیجه در جعل حجیت مشروط به اخذ مانعی نمی‌بینیم که در این صورت خود حجیت مشروط به یکی از آنها لغو نیست و اثر دارد و اینکه باعث می‌شود مکلف مطلق العنان باشد اشکالی ندارد.

و یا این تفکیک را نمی‌پذیریم و حجیت مشروط به اخذ را اصلا حجیت نمی‌دانیم، در این صورت همان طور که دلیل خاص دال بر حجیت تخییری، بر وجوب اخذ یکی از آنها دلالت می‌کند، دلیل عام دال بر حجیت هم به استلزام عرفی بر وجوب اخذ یکی از آنها دلالت می‌کند و خود مرحوم آقای خویی این حجیت تخییری را معقول و پذیرفته شده دانستند.

از نظر ما این اشکال مرحوم آقای صدر به کلام مرحوم آقای خویی وارد نیست و توضیح آن خواهد آمد.

 

ضمائم:

کلام مرحوم آقای صدر:

أما القول بالتساقط، فقد ذهب إليه المشهور. و توضيح برهانهم على ما أفاده السيد الأستاذ- دام ظله- أن إعمال دليل الحجية في المتعارضين يتصور بأحد أنحاء أربعة كلها باطلة، فلا يبقى الا التساقط.

النحو الأول- افتراض شمول دليل الحجية لهما معاً. و هذا غير معقول لأدائه إلى التعبد بالمتعارضين و هو مستحيل.

النحو الثاني- افتراض شمول دليل الحجية لواحد منهما بعينه. و هذا غير معقول أيضا لاستلزامه الترجيح بلا مرجح.

النحو الثالث- افتراض شمول دليل الحجية لكل منهما على تقدير عدم الأخذ بالآخر، لأن ثبوت الحجية المقيدة في كل من الطرفين لا محذور فيه و إنما المحذور في الحجيتين المطلقتين فلا موجب لرفع اليد عن أصل دليل الحجية بالنسبة إلى كل منهما في الجملة، و إنما يرفع اليد عن إطلاق الحجية فيهما. و هذه الحالة أيضا باطلة، لاستلزامها اتصاف كل منهما بالحجية عند عدم الأخذ بهما معاً، فيعود محذور التعبد بالمتعارضين.

النحو الرابع- افتراض حجية كل منهما مقيدة بالأخذ به لا بترك الآخر دفعاً للمحذور المتجه على النحو السابق. و هذا باطل أيضا، إذ لازمه أن لا يكون شي‏ء منهما حجة في فرض عدم الأخذ بهما فيكون المكلف مطلق العنان بالنسبة إلى الواقع و يرجع فيه إلى الأصول اللفظية أو العملية و هذا ما لا يلتزم به القائل بالتخيير و لا يقاس المقام على التخيير الثابت بالدليل و الّذي ترجع روحه إلى الحجية المقيدة في كل منهما، فإنه لو تمّت أخبار التخيير فهي بنفسها تدل- و لو بالالتزام العرفي- على لزوم الأخذ بأحدهما و أنه على تقدير تركهما يؤاخذ على مخالفة الواقع، و هذا بخلاف المقام إذ لم يستفد بمقتضى القاعدة إلا التقييد في حجية كل منهما و اشتراطها بالأخذ به و أما وجوب الأخذ به فلم يدل عليه دليل‏.

و التحقيق: أن هذا المقدار من البيان لا يمكن أن يكون برهاناً على التساقط و لا يصح السكوت عليه بهذا الصدد. إذ أقل ما يمكن أن يناقش فيه- بغض النّظر عن المناقشات التي سوف تتبين من خلال الأبحاث المقبلة- إنه من الممكن الالتزام بإعمال دليل الحجية على النحو الرابع من دون محذور، إذ نتساءل:

انه هل من المحتمل بحسب الارتكاز العرفي و المتشرعي الانفكاك بين حجيتين مشروطة كل واحدة منهما بالأخذ و بين وجوب الأخذ بإحدى هاتين الحجتين؟ فإن كان الانفكاك محتملًا التزمنا بالحجّتين المشروطتين تمسكاً بما يمكن من دليل الحجية و لا يلزم محذور. و إلّا كان دليل الحجية الصالح لإثبات هاتين الحجيتين بالمطابقة دالًا بالالتزام على وجوب الأخذ بأحدهما.

(بحوث فی علم الاصول، جلد ۷، صفحه ۲۳۷)

اصل اولی در تعارض بنابر سببیت

مرحوم آخوند فرمودند مقتضای اصل در دو اماره متعارض بنابر مسلک سببیت، فی الجملة تزاحم است. مرحوم آقای خویی فرمودند مقتضای اصل اولی در امارات متعارض تساقط است حتی بنابر مسلک سببیت. ایشان فرمودند اگر منظور از اینکه اینجا از موارد تزاحم است، تزاحم نسبت به شان مولا باشد، هیچ ارتباطی با تزاحم اصطلاحی ندارد و مولا باید بر اساس اینکه مصلحت اقوی است یا مفسده، یک حکم را جعل می‌کند و اگر هم با یکدیگر برابر بودند، اباحه را جعل می‌کند. پس مساله فعل مولا و تزاحم ملاکات، ارتباطی با تزاحم اصطلاحی ندارد.

و اگر منظور وقوع تزاحم به نسبت فعل مکلف است، یا منظورمان از فعل مکلف، عمل به مودای اماره است و یا منظور موافقت التزامی است.

اگر منظور این باشد که مکلف نمی‌تواند به دو حکم متضاد ملتزم باشد، تزاحم تصور می‌شود ولی این باطل در باطل است چون نه سببیت صحیح است و نه وجوب موافقت التزامی.

و اگر منظور تزاحم به لحاظ مقام امتثال و عمل به مودیات امارات است، حرف غلطی است. چون یا منظور در اماراتی است که مدلول‌ آنها متناقض است یا متضاد است و تضاد چند صورت دارد یا تضاد در خود دو حکم است مثل اماره دال بر وجوب چیزی و اماره دال بر حرمت همان و یا تضاد در متعلقات احکام است مثل اماره دال بر وجوب چیزی و اماره دال بر وجوب ضد آن که این خود دو حالت دارد یا برای آنها طرف سومی تصور نمی‌شود مثل اماره دال بر وجوب سکون و اماره دال بر وجوب حرکت یا طرف سومی تصور می‌شود مثل اماره دال بر وجوب قیام در نماز و اماره دال بر وجوب قعود در نماز.

اگر مدلول آنها متناقض باشد مثل اینکه مدلول یکی وجوب و مدلول دیگری عدم وجوب است. در این صورت اصلا تزاحم نیست چون اصلا معقول نیست هم وجوب ملاک داشته باشد‌ (که مودای اماره دال بر وجوب است) و هم وجوب ملاک نداشته باشد (که مودای اماره دال بر عدم وجوب است). این فرض اصلا غیر معقول است چون در حقیقت اجتماع نقیضین است و معنا ندارد هم ملاک الزام و وجوب باشد و هم ملاک الزام و وجوب نباشد. به عبارت دیگر تزاحم جایی است که مشکل در ناحیه امتثال است نه در ناحیه جعل در حالی که اصلا جعل دو حکم متناقض معنا ندارد.

اما اگر قسم اول از تضاد باشد یعنی بین دو حکم تضاد وجود دارد مثل وجوب چیزی و حرمت همان، اگر نهی را به معنای جلوگیری کردن و زجر بدانیم مثل صورت تناقض خواهد بود و جعل بعث و تحریک به چیزی و زجر از همان چیز معقول نیست و اصلا بحث عدم قدرت مکلف بر امتثال مطرح نیست. چون امر به چیزی مستوجب حدوث مصلحت در آن است و نهی از چیزی مستلزم حدوث مفسده در آن است و اجتماع مفسده و مصلحت ملزمه در شیء واحد معقول نیست و اجتماع ضدین است.

اما اگر نهی را به معنای طلب ترک بدانیم در این صورت قیام اماره بر وجوب چیزی باعث حدوث مصلحت در آن است و قیام اماره بر حرمت آن باعث ایجاد حدوث مصلحت در ترک آن است و وجود مصلحت در فعل و وجود مصلحت در ترک اگر چه ممکن و معقول است، اما تکلیف به فعل و ترک با یکدیگر قابل جمع نیستند چون تکلیف تعیینی به آنها تکلیف به غیر مقدور است و تکلیف تخییری هم طلب حاصل است و لذا لغو است و در نتیجه به بحث تزاحم مرتبط نیست.

اما اگر از قسم دوم تضاد باشد یعنی جایی که متعلق حکم متضادند و برای آنها هم طرف سومی نیست مثل قسم قبل است. تکلیف هم به حرکت و هم به سکون معنا ندارد چون تکلیف به غیر مقدور است و طلب تخییری هم طلب حاصل است پس باز هم مشکل از ناحیه جعل است نه از ناحیه امتثال. به عبارت دیگر تزاحم در جایی است که ترک هر دو ممکن باشد اما در اموری که حالت سومی برای آنها متصور نیست مثل حرکت و سکون، تزاحم معنا ندارد. حقیقت تزاحم متقوم به این است که مکلف متمکن از معصیت و مخالفت با هر دو تکلیف است. و به تعبیر دیگر، ملاک تزاحم، امکان ترتب است و هر جا ترتب معقول نباشد اصلا باب تزاحم نیست و تزاحم معقول نیست. در این مثل حرکت و سکون معنا ندارد بگویند هم در حرکت مصلحت هست و هم در سکون مصلحت است و مکلف باید مثلا حرکت کند و اگر حرکت نکرد باید ساکن باشد. این اصلا معنا ندارد.

اما اگر از قسم سوم تضاد باشند یعنی متعلق حکم متضاد باشند و طرف سومی هم داشته باشند مثل اماره دال بر وجوب قیام و اماره دال بر وجوب قعود اینجا شاید توهم تزاحم شکل بگیرد چرا که ترک هر دو ممکن است. اماره دال بر وجوب قیام باعث حدوث مصلحت در قیام می‌شود و اماره دال بر وجوب قعود باعث حدوث مصلحت در قعود می‌شود و مکلف هم قدرت بر امتثال آنها با هم ندارد و قادر بر ترک هم هست پس اشکالی ندارد شارع او را مخیر کند تا هر دو مصلحت با هم فوت نشوند. اما مرحوم آقای خویی می‌فرمایند اینجا هم تزاحم نیست. چون تزاحم در جایی است که تزاحم بین دو مورد اتفاقی باشد و ملاک هر دو حکم ثابت باشد، اما در مثال بحث ما هر اماره، مودای اماره دیگر را نفی می‌کند و فرض هم این است که لوازم امارات هم حجت است و اماره همان طور که در مدلول مطابقی‌اش تولید مصلحت می‌کند در مدلول التزامی‌اش هم تولید مصلحت می‌کند پس اماره دال بر وجوب قیام، وجوب قعود را نفی می‌کند و اماره دال بر وجوب جلوس، وجوب قیام را نفی می‌کند چرا که تکلیف به متضادین در آن واحد ممکن نیست پس ثبوت هر کدام دیگری را نفی می‌کند و این دقیقا مثل موارد تعارض دو دلیلی است که یکی بر وجوب نماز جمعه دلالت می‌کند و دیگری بر وجوب نماز ظهر و ما می‌دانیم یکی از آنها مطابق با واقع نیست. در حقیقت مرجع تعارض اینجا به تناقض است چون یک دلیل بر وجوب قیام دلالت می‌کند و دلیل دیگر وجوب آن را نفی می‌کند پس اماره اول باعث حدوث مصلحت در قیام می‌شود و اماره دوم باعث سلب مصلحت از قیام می‌شود و این یعنی اجتماع مصلحت و عدم مصلحت در شیء واحد و این اجتماع نقیضین است و گفتیم موارد تناقض حتما از تزاحم خارجند چون جعل در آن امکان ندارد نه اینکه مشکل عدم قدرت بر امتثال باشد.

مرحوم آخوند گمان کرده‌اند صرف اماریت ملاک بر تزاحم است هر چند حجت نباشد، و لذا سببیت را حتی در فرض عدم حجیت تصور کرده‌اند در حالی که قائل به سببیت، آن را در فرض حجیت قائل است و حجیت فرع عدم تعارض است چون با تعارض حجیتی شکل نمی‌گیرد تا منتهی به سببیت شود تا نتیجه آن تزاحم شود. پس التزام به تزاحم حرف باطلی است.

البته باید دقت کرد آنچه در کلام مرحوم آقای خویی آمده است که هر دلیل مودای دلیل دیگر را نفی می‌کند مبتنی بر این است که اماره مصلحت واقع را نفی نمکند و لذا هر اماره مدلول دیگری را نفی می‌کند، اما اگر اصلا مصلحتی در واقع تصور نشود، در جایی که مدلول آنها متضاد باشد هر اماره مدلول دیگری را نفی نمی‌کند.

عرض ما به مرحوم آقای خویی این است که خود مرحوم آخوند فرمودند اگر قائل به سببیت، در غیر موارد تعارض و علم به کذب احدهما سببیت را قائل باشد، بحث تزاحم نیست و مثل طریقیت است اما اگر حتی در موارد علم به کذب هم سببیت را قبول داشته باشد بین دو اماره تزاحم شکل می‌گیرد. و اشکالات مرحوم آقای خویی در حقیقت نفی مبنا ست اما اگر کسی مبنا را بپذیرد، تزاحم است. نتیجه کلمات مرحوم آقای خویی این است که التزام به سببیت در فرض تعارض به اجتماع نقیضین یا اجتماع ضدین منتهی می‌شود.

و مرحوم آخوند نخواستند بگویند سببیت در این موارد صحیح است بلکه می‌فرمایند اگر کسی سببیت را این طور قائل بود باید به تزاحم هم معتقد باشد.

و لذا به نظر می‌رسد آنچه در کلام مرحوم آخوند آمده است کلام تمامی است.

بحث دیگری که اینجا باید مطرح شود این است که بر مسلک طریقیت، مشهور به تساقط مطلق قائلند و مرحوم آخوند به تساقط در مدلول مطابقی و عدم تساقط در نفی ثالث معتقد شدند. مرحوم آقای خویی بیان مختصری شبیه آنچه قبلا از مرحوم اصفهانی مفصلا نقل کردیم، برای تساقط ذکر کرده‌اند و مرحوم آقای صدر آن را رد کرده‌اند و در حکم تفصیل داده‌اند و در برخی موارد به تساقط و در برخی موارد به عدم تساقط قائل شده‌اند.

اصل اولی در تعارض بنابر سببیت

بحث در مقتضای اصل در متعارضین بنابر مبنای سببیت بود. ایشان فرمودند اگر سببیت را با علم به کذب یکی از دو دلیل نپذیریم مقتضای اصل اولی بنابر سببیت مانند مبنای طریقیت است. اما اگر حتی با علم به کذب یکی از دو دلیل، باز هم سببیت امارات در تولید مصلحت را بپذیریم، سه صورت قابل تصور است:

گاهی تعارض به الزام به متناقضین یا متضادین منجر می‌شود در این صورت مانند دو حکم متزاحمند چون دو حکم دارای ملاک و مصلحتند که مکلف نمی‌تواند بین آنها در مقام امتثال جمع کند و این مشخصه تزاحم است. مثلا اگر یک دلیل بر وجوب یک رکعت نماز با قیام دلالت کند و دلیل دیگر بر دو رکعت نماز با قعود دلالت کند در اینجا قیام و قعود در نماز واحد، برای مکلف ممکن نیست و بعد از انجام یک نماز، هم موضوع دیگری از بین می‌رود و لذا احتیاط ممکن نیست.

اما اگر تعارض بین الزام و ترخیص باشد سه نظر در کلام ایشان ذکر شده است. یکی اینکه اصلا اینجا تزاحمی رخ نمی‌دهد چون بین حکم اقتضایی که همان الزام است و حکم لااقتضایی که همان ترخیص باشد تزاحمی رخ نمی‌دهد. بعد فرمودند اما ممکن است گفته شود این عدم تزاحم در جایی است که ترخیص حکم لااقتضایی باشد اما اگر ترخیص هم بر اساس اقتضاء ترخیص ثابت باشد در این صورت بین مقتضی الزام و مقتضی ترخیص تزاحم است. بین اقتضاء وجوب نماز و اقتضاء عدم وجوب، تزاحم است و در این بین حکم فعلی عدم الزام است چون الزام فقط در صورتی تمام است که علت تامه آن محقق شود و علت تامه آن مقتضی و عدم مانع است و اقتضاء عدم وجوب و ترخیص مانع است.

البته بین مبانی مختلف سببیت می‌توان تفاوتی در این قسمت بیان کرد و آن اینکه اگر سببیت بنابر مسلک اشعری یا معتزلی باشد، در این صورت در تعارض دو دلیل دال بر الزام و ترخیص، حکم فعلی اباحه واقعی است اما بنابر مسلک سببیت شیعی است که موجب تبدل واقع و تغییر واقع نیست بلکه ممکن است حکم واقعی متفاوت باشد و در تعارض اماره دال بر الزام و ترخیص، حکم ظاهری اباحه است اما ممکن است حکم واقعی همان الزام باشد.

و بعد فرموده‌اند بله اگر در احکام موافقت التزامی هم لازم باشد در این صورت تمام موارد  از موارد تزاحم خواهد بود چون هر چند خود حکم ترخیصی باشد اما التزام به حکم ترخیصی حکم الزامی است و فرض این است که موافقت التزامی لازم است پس التزام به عدم وجوب نماز یا استحباب آن و ... لازم و واجب است پس در حقیقت امر دائر بین دو الزام متناقض یا متضاد است. البته باید به این توجه کرد فرض جایی است که موافقت التزامی با مودای امارات لازم است نه اینکه موافقت التزامی با حکم واقعی لازم باشد، پس هم موافقت التزامی با اماره دال بر الزام واجب است و هم موافقت التزامی با اماره دال بر ترخیص لازم است در حالی که وجوب التزام به هر دو غیر معقول است و لذا مورد از موارد تزاحم است.

و در نهایت فرموده‌اند اما اصل مبنای وجوب موافقت التزامی مردود است و اگر هم کسی به آن معتقد باشد موافقت التزامی با حکم واقعی را لازم می‌داند نه اینکه موافقت التزامی با مودای همه امارات را لازم بداند.

در هر صورت اگر مورد از موارد تزاحم باشد، باید به مرجحات باب تزاحم مراجعه کرد. اگر یکی اهم است یا اهمیت آن محتمل است مقدم است و گرنه مکلف بین آنها مخیر است و اگر مورد از موارد تزاحم نباشد مثل تعارض اماره دال بر الزام و اماره دال بر ترخیص، باید به حکم اقتضایی تمسک کرد چون در این صورت اصلا تزاحمی نیست و حکم اقتضایی متعین است و اگر آن مورد را هم تزاحم بدانیم، نتیجه آن عدم حکم الزامی است و حکم فعلی عدم الزام و ترخیص است.

و بعد وارد بحث «الجمع مهما امکن اولی من الطرح» شده‌اند که توضیح آن خواهد آمد.

مرحوم آقای خویی بنابر مسلک طریقیت، مقتضای اصل را تساقط در مدلول مطابقی و التزامی دانستند. در نتیجه با تعارض به هیچ کدام از دو دلیل حتی نسبت به نفی ثالث نمی‌توان تمسک کرد.

اما بنابر مسلک سببیت فرموده‌اند آنچه در کلام آخوند آمده است که بین دو اماره تزاحم شکل می‌گیرد حرف ناتمامی است و برای مساله صور مختلفی قابل تصور است.

بحث در دو اماره متعارض بنابر مسلک سببیت، گاهی در وظیفه عملی مکلف است و گاهی در شأن مولا است و گاهی در التزام مکلف و موافقت التزامی است.

اما بحث از حکم مساله به نسبت شأن مولا ارتباطی با بحث تزاحم ندارد بلکه این تزاحم در ملاکات است و خود مولا باید اهم و مهم را در آن تشخیص دهد و اصلا ارتباطی با عبد ندارد.

و اما بحث از تزاحم نسبت به وجوب موافقت التزامی، باطل در باطل است چون هم مسلک سببیت را قبول نداریم و هم وجوب موافقت التزامی را قبول نداریم که ظاهر این عبارت این است که یعنی اگر کسی این دو مبنا را بپذیرد بین دو اماره تزاحم خواهد بود.

و اما نسبت به عمل مکلف چند فرض قابل تصور است. گاهی دو اماره متعارض به الزام به نقیضین منتهی است مثل ثبوت وجوب و عدم ثبوت وجوب که مرحوم آخوند فرمودند در این موارد تزاحم رخ می‌دهد اما این حرف اشتباه است چون تزاحم جایی است که جعل دو حکم ممکن است اما چون مکلف بر جمع بین آنها قدرت ندارد مشکل پیش آمده است. در حالی که اصل جعل دو حکم نقیض ممکن نیست. اصلا اینکه نقیضین مشتمل بر مصلحت باشند محال است و یا نهایتا فعل مصلحت ملزم دارد یا ترک مصلحت ملزم دارد و معنا ندارد هم در فعل و هم در عدمش مصلحت ملزم وجود داشته باشد غیر معقول است چگونه معقول است هم وجوب چیزی مصلحت داشته باشد و هم عدم وجوبش مصلحت داشته باشد؟!

 

 

 

ضمائم:

کلام مرحوم آقای خویی:

أما على القول بالسببية و الموضوعية فذكر شيخنا الأنصاري (ره) و تبعه بعض المتأخرين أنه عليه يدخل التعارض في باب التزاحم. فلا بدّ من الأخذ بأحدهما تعييناً أو تخييراً.

(أقول): قد يقال بحجية الأمارات من باب السببية (بمعنى المصلحة السلوكية) على ما التزم به بعض الإمامية في مقام العجز عن جواب استدلال ابن قبة لحرمة العمل بالظن بلزوم تحليل الحرام و تحريم الحلال. و ملخصه- على ما ذكره الشيخ (ره) في بحث حجية الظن- أن تطبيق العمل على الأمارة ذو مصلحة يتدارك بها ما يفوت من مصلحة الواقع على تقدير مخالفتها للواقع. و حيث أن المصلحة السلوكية تابعة للسلوك على طبق الأمارة، فهي تتفاوت بتفاوت مقدار السلوك قلة و كثرة، فإذا فرض قيامها على وجوب صلاة الجمعة و عمل بها المكلف، فانكشف خلافها قبل خروج الوقت، و أن الواجب في يوم الجمعة هي صلاة الظهر، فلا بدّ حينئذ من إتيان صلاة الظهر و لا يتدارك بالأمارة القائمة على وجوب صلاة الجمعة الا المصلحة الفائتة بالعمل بها. و هي مصلحة الصلاة في أول وقتها. و أما مصلحة أصل صلاة الظهر أو مصلحة إتيانها في الوقت، فلا يتدارك بها، لعدم فوتهما بسبب السلوك على طبق الأمارة، لتمكن المكلف من إتيانها في وقتها بعد انكشاف خلاف الأمارة. و لو فرض انكشاف الخلاف بعد خروج الوقت، فيتدارك بها مصلحة الصلاة في الوقت دون مصلحة أصل الصلاة، لتمكن المكلف من تداركها بعد خروج الوقت بقضائها. نعم لو لم ينكشف الخلاف أصلا لا في الوقت و لا في خارجه يتدارك بها مصلحة أصل الصلاة أيضا الفائتة بسبب العمل بالأمارة. و هكذا.

و القول بالسببية بهذا المعنى لا يوجب دخول التعارض في التزاحم، بل لا فرق بينه و بين القول بالطريقية من هذه الجهة، لأن المصلحة السلوكية تابعة لتطبيق العمل بمقتضى الحجة، فلا بدّ من إثبات الحجية أولًا ليكون السلوك بطبقها ذا مصلحة. و قد ذكرنا أن دليل الحجية لا يشمل المتعارضين على ما تقدم.

و قد يقال بالسببية بمعنى التصويب المنسوب إلى الأشاعرة (تارة) و إلى المعتزلة (أخرى) على اختلاف بينهم في المعنى، فان المنسوب إلى الأشاعرة إنكار الحكم الواقعي رأساً. و أن ما تؤدي إليه الأمارة هو الواقع، و هو الّذي اعترض عليه العلامة (ره) بأنه مستلزم للدور، إذ الواقع متوقف على قيام الأمارة على الفرض. و هو متوقف على الواقع بالضرورة، فانه لو لم يكن في الواقع شي‏ء فمما تكشف الأمارة و تحكي. و أما القول المنسوب إلى المعتزلة، فهو أن الحكم الواقعي المشترك بين العالم و الجاهل و إن كان موجوداً، إلا أنه يتبدل بقيام الأمارة على الخلاف، فرب واجب يتبدل إلى الحرمة، لقيام الأمارة على حرمته، و رب حرام يتبدل إلى الوجوب، لقيام الأمارة على وجوبه. و هكذا بالنسبة إلى سائر الأحكام.

و تفصيل الكلام في المقام أن القائل- بالسببية بمعنى التصويب بمعنى كون الحكم تابعاً لقيام الأمارة حدوثاً على ما يقوله الأشاعرة، أو بقاءً على ما يقوله المعتزلة- إما أن يقول بأن قيام الأمارة على شي‏ء يوجب حدوث المصلحة في متعلق التكليف- و هو عمل المكلف- و إما أن يقول بحدوث المصلحة في الالتزام بمؤدى الأمارة و هو عمل القلب، و إما أن يقول بحدوثه في فعل المولى (أي قيام الأمارة على وجوب شي‏ء مثلًا يوجب حدوث المصلحة في إيجاب المولى ذلك الشي‏ء) و على الأول إما أن يكون التعارض بين الدليلين بالتناقض، كما إذا دل أحدهما على وجوب شي‏ء و الآخر على عدم وجوبه أو بالتضاد. و التعارض بالتضاد إما أن يكون بدلالة أحدهما على وجوب شي‏ء، و الآخر على حرمته أو يكون بدلالة أحدهما على وجوب شي‏ء، و الآخر على وجوب شي‏ء آخر، و لا يكون لهما ثالث، كما إذا دل أحدهما على وجوب الحركة، و الآخر على وجوب السكون، أو يكون بدلالة أحدهما على وجوب شي‏ء، و الآخر على وجوب شي‏ء آخر و يكون لهما ثالث، كما إذا دل أحدهما على وجوب القيام و الآخر على وجوب الجلوس، فان لهما ثالثا كالاضطجاع مثلا.

أما إن كان التعارض بالتناقض، فدخوله في التزاحم مستحيل، إذ التزاحم عبارة عن كون المكلف عاجزاً في مقام الامتثال مع صحة كل واحد من التكليفين في مقام الجعل. و اجتماع التكليفين في المقام محال في نفسه، مع قطع النّظر عن عجز المكلف، و ذلك، لأن المفروض كون قيام الأمارة على الوجوب موجباً لحدوث المصلحة الملزمة في الفعل، و قيام الأمارة على عدم الوجوب موجباً لعدم المصلحة الملزمة في الفعل، أو موجباً لزوال المصلحة الملزمة عن فعل المكلف. و اجتماع المصلحة و عدمها في شي‏ء واحد اجتماع نقيضين، و محال في نفسه، مع قطع النّظر عن عجز المكلف عن الامتثال.

و ظهر بما ذكرناه عدم صحة ما في الكفاية من أن الدليل الدال على عدم الوجوب لا يزاحم الدليل الدال على الوجوب، لأن اللااقتضاء لا يزاحم الاقتضاء. و ذلك، لأن اجتماع الاقتضاء و اللااقتضاء في نفسه محال، فلا تصل النوبة إلى المزاحمة، ليقال:

إن اللااقتضاء لا يزاحم الاقتضاء، فما ذكره من أنه لو وقع التزاحم بين الاقتضاء و اللااقتضاء يقدم الاقتضاء، لعدم صلاحية اللااقتضاء لمزاحمة الاقتضاء و إن كان صحيحاً بحسب الكبرى، إلا أن الصغرى غير محققة، لعدم إمكان اجتماع الاقتضاء و اللااقتضاء ليقدم أحدهما على الآخر.

و أما إن كان التعارض بدلالة أحد الدليلين على وجوب شي‏ء، و الآخر على حرمته، فان قلنا بأن النهي عبارة عن الزجر عن الشي‏ء المعبر عنه في اللغة الفارسية ب (جلوگيري كردن) كما هو الصحيح على ما حققناه في محله من أن النهي عن الشي‏ء هو الزجر عنه، كما أن الأمر بالشي‏ء هو البعث و التحريك نحوه، فلا يمكن دخوله في التزاحم كالصورة السابقة، لأن قيام الأمارة على وجوب شي‏ء يوجب حدوث المصلحة الملزمة فيه. و قيام الأمارة على حرمته يوجب حدوث المفسدة الملزمة فيه. و لا يمكن اجتماع المصلحة و المفسدة في شي‏ء واحد بلا كسر و انكسار، فانه من اجتماع الضدين. و لا شبهة في استحالته، فلا يكون التعارض المذكور من باب التزاحم، لعدم صحة اجتماع التكليفين في نفسه قبل أن تصل النوبة إلى عجز المكلف عن الامتثال.

و إن قلنا بأن النهي عبارة عن طلب الترك- على ما هو المعروف بينهم- فيكون قيام الأمارة على وجوبه موجباً لحدوث المصلحة في فعله، و قيام الأمارة على حرمته موجباً لحدوث المصلحة في تركه، و اجتماع المصلحة في الفعل مع المصلحة في الترك و إن كان ممكناً، إلا أن التكليف بالفعل و الترك معاً مما لا يجتمعان، إذ التكليف بهما تعييناً تكليف بغير مقدور، و تخييراً طلب للحاصل، لعدم خلو المكلف عنهما، فتكليفه بأحدهما تخييراً لغو، فلا يكون من التزاحم في شي‏ء. و كذا الحال إن كان التعارض بدلالة أحدهما على وجوب شي‏ء و الآخر على وجوب شي‏ء آخر، مع عدم ثالث لهما: كما إذا دل أحدهما على وجوب الحركة، و الآخر على وجوب السكون فان التكليف- بكل واحد من الحركة و السكون تعييناً- تكليف بغير مقدور، و تخييراً طلب للحاصل، فلا يصح اجتماعهما في مقام الجعل، فلا يكون من باب التزاحم.

و أما إن كان التعارض بدلالة أحدهما على وجوب شي‏ء و الآخر على وجوب شي‏ء آخر و كان لهما ثالث: كما إذا دل أحدهما على وجوب القيام و الآخر على وجوب الجلوس، فقد يتوهم كونه من التزاحم، بدعوى أن قيام الأمارة على وجوب القيام موجب لحدوث المصلحة في القيام. و قيام الأمارة على وجوب الجلوس موجب لحدوث المصلحة في الجلوس. و المكلف عاجز عن امتثال كليهما. و حيث أنه قادر على ترك كليهما، فلا محذور في أن يكلفه الشارع بهما تخييراً حذراً من فوت كلتا المصلحتين.

و لكن التحقيق أنه لا يمكن الالتزام بالتزاحم في هذه الصورة أيضا، لأن الأمارة الدالة على وجوب القيام تدل على عدم وجوب الجلوس بالالتزام و كذا الأمارة الدالة على وجوب الجلوس تدل على عدم وجوب القيام بالالتزام، لعدم صحة التكليف بالمتضادين في آن واحد، فثبوت أحدهما ينفي الآخر بالالتزام، لما بينهما من المضادة فيكون المقام بعينه من قبيل تعارض دليلين: يدل أحدهما على وجوب صلاة الظهر، و الآخر على وجوب صلاة الجمعة، مع العلم الإجمالي بعدم أحد التكليفين، فيرجع إلى التعارض بالتناقض. و قد تقدم استحالة دخول التعارض بالتناقض في التزاحم، فانه بعد دلالة أحد الدليلين على وجوب القيام بالمطابقة و دلالة الآخر على عدم وجوبه بالالتزام، يلزم من قيام الأمارة الأولى حدوث المصلحة الملزمة في القيام، و من قيام الأمارة الثانية زوالها عنه، فيلزم اجتماع وجود المصلحة و عدمها في القيام، و هو اجتماع‏ نقيضين، و هو محال في نفسه مع قطع النّظر عن عجز المكلف عن الامتثال. و كذا الحال في طرف الجلوس. و لا حاجة إلى التكرار. هذا كله على القول بأن قيام الأمارة يوجب حدوث المصلحة في فعل المكلف.

و أما على القول بأن قيامها يوجب حدوث المصلحة في الالتزام بمؤدى الأمارة و هو عمل القلب، فيمكن أن يتوهم دخول التعارض في التزاحم في جميع الصور المتقدمة، بدعوى أن قيام الأمارة على وجوب القيام مثلا يوجب حدوث المصلحة في نفس الالتزام بوجوب القيام. و كذا قيام الأمارة على وجوب الجلوس يوجب حدوث المصلحة في الالتزام بوجوبه، و بعد الالتزام بوجوب القيام و بوجوب الجلوس بمقتضى الأمارتين، يقع التزاحم في مقام الامتثال، لعدم قدرة المكلف عليهما في آن واحد.

و حيث أن هذا التوهم مبني على وجوب الموافقة الالتزامية، فهو التزام بباطل في باطل، فان القول بالسببية باطل في نفسه، و مع الالتزام به لم يدل دليل على وجوب الالتزام لتكون له مصلحة. مضافا إلى ما ذكرناه آنفاً من التكاذب بين الدليلين بحسب الدلالة الالتزامية، و أن الأمارة- الدالة على وجوب القيام- تدل على عدم وجوب الجلوس بالالتزام. و الأمارة- الدالة على وجوب الجلوس- تدل على عدم وجوب القيام و كيف يمكن الالتزام بوجوب القيام و عدم وجوبه؟ و كذا في طرف الجلوس.

و أما على القول بأن قيام الأمارة يوجب حدوث المصلحة في فعل المولى من الإيجاب و التحريم، فيمكن تصوير التزاحم، فانه إذا قامت أمارة على وجوب شي‏ء و أمارة أخرى على حرمته، فالأمارة الأولى توجب حدوث المصلحة في الإيجاب، و الأمارة الثانية توجب حدوث المصلحة في التحريم، فتقع المزاحمة بين المصلحة في جعل الوجوب و المصلحة في جعل الحرمة، إلا أن هذا التزاحم من التزاحم في الملاك الّذي ذكرنا أنه خارج عن محل الكلام. و ليس للمكلف دخل فيه، بل أمره بيد المولى. و حيث أنه‏ لا أهمية لإحدى المصلحتين على الأخرى على الفرض، إذ الموجب لحدوث المصلحة قيام الأمارة، و هي قائمة في الطرفين بلا تفاوت في البين، فللمولى أن يجعل الوجوب و أن يجعل الحرمة. و أما بالنسبة إلى المكلف، فنتيجة هذا التزاحم هي نتيجة التعارض من رفع اليد عن المتعارضين و الرجوع إلى الأصول العملية، إذ بعد تنافي الأمارتين لا علم لنا بان المولى جعل الوجوب أو التحريم، فلا بدّ من الرجوع إلى الأصل العملي، ففيما إذا قامت أمارة على الوجوب، و أخرى على الحرمة، يدور الأمر بين محذورين و يحكم العقل في مثله بالتخيير. و أما إذا قامت أمارة على الوجوب و أخرى على عدمه، فيكون مورداً لأصالة البراءة.

و لب المقال في المقام: أن رجوع التعارض إلى التزاحم- على القول بالسببية- مما لا أساس له على جميع التقادير المتقدمة، إذ منشؤه توهم أن القائل بالسببية قائل بأن قيام الأمارة موجب لحدوث المصلحة، و لو كانت الأمارة غير معتبرة و ليس الأمر كذلك، إذ من المعلوم أن القائل بالسببية قائل بأن قيام الحجة موجب لحدوث المصلحة. و حينئذ يكون حدوث المصلحة في الفعل أو الالتزام أو فعل المولى في رتبة متأخرة عن حجية الأمارة. و قد ذكرنا أن دليل الحجية غير شامل للمتنافيين على ما تقدم، فلم يبق مجال لتوهم رجوع التعارض إلى التزاحم على القول بالسببية.

فتحصل من جميع ما ذكرناه في المقام أن الأصل في التعارض هو التساقط، بلا فرق بين القول بالطريقية و القول بالسببية.

(مصباح الاصول، جلد ۲، صفحه ۳۷۰)

اصل اولی در تعارض بنابر سببیت

بحث در اصل اولی در تعارض بنابر مسلک سببیت بود. معنای سببیت ایجاد مصلحت در مودای اماره یا وجود مصلحت در سلوک آن است. ایشان فرمودند اگر سببیت را به غیر مورد علم به کذب یکی از دو دلیل مختص بدانیم، حکم تعارض دو دلیل بنابر مسلک سببیت، حکم آنها بنابر مسلک طریقیت است و هر آنچه در آنجا گفتیم در اینجا هم هست. بیان اختصاص سببیت به فرض عدم تعارض و عدم علم به کذب یکی از آنها در کلام مرحوم آخوند آمده است. ایشان می‌فرمایند بحث در امارات گاهی به لحاظ ظهور است و گاهی جهت صدور و گاهی در صدور است یعنی ظهور خودش اماره‌ است و جهت صدور و اصل عدم صدور در مقام تقیه نیز خودش اماره است و حجیت و صدور آن نیز خودش اماره است. در مورد ظهور و جهت صدور، حق این است که در فرض تعارض سببیتی وجود ندارد چون دلیل اعتبار آنها بنای عقلاء ست و در موارد علم به عدم صدور (و لو اجمالا) بنای عقلاء بر سببیت و اعتبار نیست.

اما نسبت به سند و صدور، اگر دلیل اعتبار آن بنای عقلاء باشد مثل دو مورد قبل است و بنای عقلاء بر صدور در فرض عدم علم به عدم صدور (و لو اجمالا) است و با علم به کذب یکی از دو دلیل، بنایی بر حدوث مصلحت و سببیت وجود ندارد و اگر دلیل اعتبار را ادله لفظی بدانیم، باز هم همین طور است چون ظهور ادله حجیت صدور و سند، شمول نسبت به علم اجمالی به کذب نیست و در چیزی بیش از سیره و بنای عقلاء ظهوری پیدا نمی‌کنند.

نتیجه اینکه اگر سببیت را مختص به غیر موارد تعارض و علم به کذب یکی از آنها بدانیم، مقتضای اصل اولی تساقط و عدم حجیت هر دو دلیل است. اما اگر سببیت را در فرض تعارض و علم اجمالی به کذب هم قبول داشته باشیم (چرا که دلیل سببیت مطلق است و این موارد را هم شامل است) در این باید تفصیل داد:

الف) گاهی تعارض بین دو اماره‌ای است که مفاد آنها الزام به متناقضین است. مثل تعارض بین اماره‌ای که بر الزام بر فعل دلالت می‌کند و اماره‌ای که بر الزام بر ترک دلالت دارد.

ب) گاهی تعارض بین دو اماره‌ای است که مفاد آنها الزام به متضادین (بالذات یا بالعرض) است مثل تعارض اماره‌ای که بر وجوب فعل دلالت می‌کند با اماره‌ای که بر حرمت آن دلالت می‌کند یا اماره‌ای که بر وجوب ایستادن دلالت دارد با اماره‌ای که بر وجوب نشستن دلالت دارد.

ج) گاهی تعارض بین دو اماره‌ای است که مفاد یکی الزام و مفاد دیگری ترخیص است. مثل تعارض بین دلیل بر وجوب نماز جمعه با دلیل بر استحباب نماز جمعه.

ایشان می‌فرمایند در صورت اول و دوم، مورد از موارد تزاحم است قیام اماره سبب حدوث مصلحت در مودای اماره است. یعنی هم فعل مصلحت الزامی دارد و هم ترک مصلحت الزامی دارد و مکلف بر جمع بین آنها و امتثال هر دو قدرت ندارد. و درست است که تزاحم بین آنها دائمی است ولی در اینجا باید دلیل حجیت را در نظر گرفت نه این دو اماره متعارض و فرض این است که دلیل حجیت فقط در این فرض جعل نشده است بلکه جعل عامی دارد که این مورد هم از موارد آن است.

در صورت سوم که تعارض بین دو اماره‌ای است که مفاد یکی الزام و مفاد دیگری ترخیص است مرحوم آخوند چند مرحله بحث دارند:

اول فرموده‌اند بین آنها هیچ تزاحمی نیست چون بین حکم الزامی و ترخیص تزاحمی شکل نمی‌گیرد. اقتضاء و لااقتضاء تزاحمی نیست و تزاحم همیشه بین دو حکم اقتضائی است و نتیجه آن تقدیم حکم الزامی است.

بعد فرموده‌اند شاید گفته شود عدم تزاحم بین حکم الزامی و حکم ترخیصی جایی است که ترخیص ناشی از عدم مقتضی باشد اما اگر ترخیص هم ناشی از اقتضاء باشد بین دو حکم تزاحم است. بین حکم الزامی و اباحه اقتضائی تزاحم وجود دارد بله بین حکم الزامی و اباحه لااقتضائی تزاحمی نیست. و مصلحت اباحه اقتضائی مقتضی ترخیص است و نتیجه تزاحم بین آنها حکم فعلی به عدم الزام و ترخیص است چون اباحه مانع از تاثیر حکم الزامی در الزام مکلف است و الزام در جایی تاثیر می‌کند که مانعی نباشد و اقتضای اباحه مانع از تاثیر الزام است.

سوال: چرا در تزاحم بین الزام و اباحه اقتضائی، اباحه مقدم شد و مانع تاثیر الزام شد چرا عکس نباشد و الزام مانع اقتضاء اباحه نباشد؟

جواب: ایشان می‌فرمایند

لا يزاحم بمقتضاه ما يقتضي الغير الإلزامي لكفاية عدم تمامية علة الإلزامي في الحكم بغيره.

یعنی مفاد حکم الزامی این است که در اینجا مقتضی الزام وجود دارد و مقتضی وقتی موثر است که مانعی در آن نباشد و مفاد آن علت تامه بر الزام نیست و اباحه مانع از تاثیر این مقتضی است اما عکس آن معنا ندارد چون آنچه مقتضی الزام است در حد اقتضاء است. به عبارت دیگر الزام در صورتی می‌تواند مانع از اباحه باشد که علت تامه الزام محقق شود و علت تامه الزام دو رکن دارد یکی مقتضی و دیگری عدم مانع و فرض این است که این علت تامه محقق نیست چون اگر چه مقتضی الزام وجود دارد اما عدم مانع محقق نیست و اباحه اقتضائی مانع است پس علت تامه الزام محقق نیست تا مانع از اباحه اقتضائی باشد.

به عبارت دیگر مثلا علت تامه وجوب نماز جمعه عبارت است از مقتضی و عدم مانع و مقتضی اباحه و ترخیص، مانع است و لذا علت تامه وجوب محقق نیست و نتیجه اینکه به وجوب نماز جمعه حکم نمی‌شود. به عبارت دیگر ترخیص را با اماره دال بر ترخیص اثبات نمی‌کنیم بلکه در این تزاحم همین که مقتضی الزام تاثیر نکند، معنای آن نفی الزام است و این همان ترخیص است. مقتضی الزام مانع واقعی دارد و با مانع واقعی یعنی الزام واقعا وجود ندارد و لذا حکم واقعی ترخیص است و نیازمند اصل اباحه و حکم ظاهری نیستیم. اباحه واقعی دو نوع است یکی اباحه واقعی ناشی از عدم وجود علت الزام و دیگری اباحه واقعی ناشی از وجود علت اباحه. خلاصه اینکه عدم علت تامه برای الزام، علت تامه برای اباحه است و اینجا هم اباحه واقعی است.

بعد در مرحله سوم بیان دیگری مطرح می‌کنند که توضیح آن خواهد آمد.

 

 

ضمائم:

کلام آخوند در کفایه:

و أما بناء على حجيتها من باب السببية فكذلك لو كان الحجة هو خصوص ما لم يعلم كذبه بأن لا يكون المقتضي للسببية فيها إلا فيه كما هو المتيقن من دليل اعتبار غير السند منها و هو بناء العقلاء على أصالتي الظهور و الصدور لا للتقية و نحوها و كذا السند لو كان دليل اعتباره هو بناؤهم أيضا و ظهوره فيه لو كان هو الآيات و الأخبار ضرورة ظهورها فيه لو لم نقل بظهورها في خصوص ما إذا حصل الظن منه أو الاطمئنان.

و أما لو كان المقتضي للحجية في كل واحد من المتعارضين لكان التعارض بينهما من تزاحم الواجبين فيما إذا كانا مؤديين إلى وجوب الضدين أو لزوم المتناقضين لا فيما إذا كان مؤدى أحدهما حكما غير إلزامي فإنه حينئذ لا يزاحم الآخر ضرورة عدم صلاحية ما لا اقتضاء فيه أن يزاحم به ما فيه الاقتضاء إلا أن يقال بأن قضية اعتبار دليل الغير الإلزامي أن يكون عن اقتضاء فيزاحم به حينئذ ما يقتضي الإلزامي و يحكم فعلا بغير الإلزامي و لا يزاحم بمقتضاه ما يقتضي الغير الإلزامي لكفاية عدم تمامية علة الإلزامي في الحكم بغيره.

نعم يكون باب التعارض من باب التزاحم مطلقا لو كان قضية الاعتبار هو لزوم البناء و الالتزام بما يؤدي إليه من الأحكام لا مجرد العمل على وفقه بلا لزوم الالتزام به و كونهما من تزاحم الواجبين حينئذ و إن كان واضحا ضرورة عدم إمكان الالتزام بحكمين في موضوع واحد من الأحكام إلا أنه لا دليل نقلا و لا عقلا على الموافقة الالتزامية للأحكام الواقعية فضلا عن الظاهرية كما مر تحقيقه‏.

و حكم التعارض بناء على السببية فيما كان من باب التزاحم هو التخيير لو لم‏ يكن أحدهما معلوم الأهمية أو محتملها في الجملة حسب ما فصلناه‏ في مسألة الضد و إلا فالتعيين و فيما لم يكن من باب التزاحم هو لزوم الأخذ بما دل على الحكم الإلزامي لو لم يكن في الآخر مقتضيا لغير الإلزامي و إلا فلا بأس بأخذه و العمل عليه لما أشرنا إليه من وجهه آنفا فافهم.

(کفایة الاصول، صفحه ۴۴۰)

اصل اولی در تعارض

بحث در مقتضای اصل اولی در دو اماره متعارض بود. مرحوم آخوند فرمودند دو دلیل متعارض نسبت به مدلول مطابقی‌شان تساقط می‌کنند چون جعل حجیت برای فرد مردد اثری ندارد و لذا معقول نیست اما نسبت به مدلول التزامی‌شان که نفی ثالث است، جعل حجیت برای فرد مردد اثر دارد که همان نفی ثالث است و لذا به «احدهما المردد» دلیل سوم نفی می‌شود.

و ما عرض کردیم جعل حجیت برای فرد مردد نسبت به مدلول مطابقی در برخی موارد اثر دارد و آن لزوم احتیاط است. بله در مثل متناقضین یا متضادین بالذات اثر ندارد.

مرحوم نایینی نیز در نفی ثالث با ایشان هم عقیده بود اما آن را به حجیت هر دو دلیل تقریر کردند.

مرحوم آقای خویی در مقابل به سقوط هر دو دلیل نسبت به مدلول مطابقی و مدلول التزامی قائل شده‌اند. ایشان فرموده‌اند نسبت به فرض تعارض بنای عقلاء بر عدم حجیت است و یا حداقل بنای آنها بر حجیت معلوم نیست. در حقیقت ایشان می‌فرمایند کلام مثل مرحوم آخوند بر وجود دلیل لفظی بر حجیت امارات مبتنی است تا اطلاق هر دو دلیل شامل آنها باشد و بعد مباحث بعدی مطرح شود ولی اگر دلالت لفظی بر حجیت امارات را نپذیریم و دلیل را همان بنای عقلاء و سیره آنها و ارتکازشان بدانیم و ادله لفظی را هم امضای آن بشماریم، این مباحث بی معنا ست و فرض تعارض مشمول دلیل حجیت نیست و بنای عقلاء دو دلیل متعارض را شامل نیست حتی بنای آنها بر حجیت «احدهما المردد» حتی با فرض تصویر اثر هم نیست. این کلام ایشان همان است که مرحوم شیخ در رسائل به سید مجاهد نسبت داده‌ است و درصدد رد آن (بنابر مسلک سببیت) برآمده‌اند. بر اساس این بیان نه مدلول مطابقی یکی از دو دلیل ثابت است و نه دو دلیل متعارض حکم ثالث را نفی می‌کنند. در حقیقت این بیان، راه دیگری هم برای تساقط دو دلیل نسبت به مدلول مطابقی‌شان هم هست غیر آنچه در کلام مرحوم آخوند مذکور بود. و به نظر کلام مرحوم آقای خویی حرف درستی است. یعنی اگر چه ما بیان ایشان را در عدم حجیت فرد مردد در نفی ثالث نپذیرفتیم و گفتیم جعل حجیت برای فرد مردد نسبت به نفی ثالث ممکن است و بر اساس آن گفتیم در اصول عملیه، که دلیل اعتبار آنها لفظی است، محذوری در تمسک به اطلاق آنها در فرض تعارض نمی‌بینیم و بر اساس آن می‌توان حکم ثالث را نفی کرد و ... اما این بیان که اگر ما دلیل حجیت امارات را منحصر در بناء و سیره عقلاء بدانیم، و ادله شرعی را امضای آنها حساب کنیم، حرف ایشان صحیح است و شمول بنای عقلاء نسبت به فرض تعارض، اگر عدمش محرز نباشد حداقل وجودش هم محرز نیست.

بیانی دیگر که برای تساقط دو دلیل حتی نسبت به مدلول التزامی‌شان و نفی ثالث قابل ذکر است و در کلمات مذکور نیست این است که دلیل حجیت امارات، آنها را به ملاک کاشفیت حجت قرار داده است. مفاد دلیل حجیت این است که اماره بر اساس کاشفیت و طریقیت حجت است و در فرض تعارض اصلا کاشفیتی وجود ندارد. یعنی در فرضی که مفاد هر کدامشان به معارض مبتلا ست،

به همان اندازه که دلیل از مدلول مطابقی‌اش کشف می‌کند، از نفی غیر آن و معارض هم کشف می‌کند یعنی همان مقدار کاشفیت از مدلول مطابقی در مدلول التزامی‌اش وجود دارد و دلیل مقابل هم به همین مقدار کاشفیت از کذب مدلول مطابقی و مدلول التزامی این دلیل دارد و نتیجه آن این است که دلیل نه نسبت به مدلول مطابقی‌اش و نه نسبت به مدلول التزامی‌اش کاشفیتی ندارد تا حجیت باشد در نتیجه اصلا از مدلول مطابقی و التزامی‌شان کاشف نیستند. و اینکه مرحوم آخوند فرمود فقط در مدلول مطابقی و نفی دلیل مقابلش معارضند و نفی غیر دلیل مقابل از سایر احکام معارضی ندارد حرف درستی نیست چون همان طور که گفتیم هر دلیل بر اساس اثبات مدلول مطابقی‌اش دلیل و حکم دیگری را نفی می‌کند و اگر اثبات مدلول مطابقی‌اش را از آن گرفتیم، حکم دیگری را نفی نمی‌کند. مفاد دلیلی که اثبات می‌کند نماز جمعه واجب است، این است که چون نماز جمعه واجب است غیر واجب نیست و لذا اگر اثبات وجوب نماز جمعه از آن گرفته شود بر نفی غیر وجوب هم دلالت نمی‌کند به عبارت دیگر مدلول التزامی لازم مساوی مدلول مطابقی است و با نفی آن حتما لازم مساوی آن هم منتفی است حتی اگر ملازمه بین بالمعنی الاخص باشد. چون در لازم بین به معنای اخص، ملازمه روشن است نه اینکه لازمه اعم است. با این بیان روشن می‌شود اصل در متعارضین تساقط است هم نسبت به مدلول مطابقی‌شان و هم نسبت به مدلول التزامی و نفی ثالث چون در فرض تعارض اماره نه نسبت به مدلول مطابقی‌اش کاشف است و نه نسبت به مدلول التزامی‌اش کاشفیتی دارد چون کاشفیت آن در حدود همان مقدار کاشفیت از مدلول مطابقی است نه بیشتر از آن.

بعد از این مرحوم آخوند وارد بحث مقتضای اصل اولی در فرض حجیت امارات بنابر مسلک سببیت شده‌اند. بنابر مسلک سببیت یعنی حتی اگر اماره خلاف واقع هم باشد دارای ملاک و مصلحت است حال چه سببیت به مسلک اشاعره باشد که واقع فی البین را نفی می‌کنند و واقع را همان مودای اماره می‌دانند یا سببیت به مسلک معتزلی که واقع را قبول دارند اما قیام اماره بر خلاف آن را باعث تبدل واقع می‌دانند و یا سببیت به بیان مصلحت سلوکی که مرحوم شیخ ذکر کرده بودند در هر صورت قیام اماره منشأ حدوث مصلحت است.

مرحوم آخوند فرموده‌اند ممکن است سببیت در غیر فرض علم (و لو اجمالی) به کذب باشد یعنی در فرض تعارض و علم به کذب یکی از آنها، مصلحتی در سلوک اماره یا مودای آن نیست در این صورت مقتضای اصل تساقط است مثل مبنای طریقیت و به همان بیانی که در آن جا ذکر کردیم یعنی به همان بیانی که در فرض طریقیت هر دو دلیل مشمول دلیل حجیت نبودند و جعل حجیت برای فرد مردد هم معقول نبود در این فرض هم قابل بیان است.

اما اگر مبنای سببیت را به غیر موارد علم به کذب یکی از آنها محدود نکنیم، (هر چند در موارد علم تفصیلی به کذب آن، هیچ کس به حجیت قائل نیست) در این صورت حکم دو اماره متعارض، حکم دو اصل متعارض است و همان طور که در از نظر قوم در آنجا جعل حجیت برای هر دو با علم به کذب احدهما ممکن بود در اینجا هم جعل حجیت برای هر دو ممکن است در این صورت اگر دو اماره متعارض، تضاد ذاتی یا تناقض داشته باشند مثل دو دلیل متزاحمند و باید قواعد باب تزاحم اعمال شود و اگر تعارض بین حکم اقتضایی و لامقتضی باشد مثل تعارض بین وجوب نماز و استحباب آن در این صورت حکم متزاحمین جاری نیست که تفصیل آن خواهد آمد.

اصل اولی در تعارض

مرحوم نایینی فرمودند حجیت دلالت التزامی تابع حجیت دلالت مطابقی نیست و مرحوم آقای خویی در مقابل ادعا کردند مدلول التزامی در حجیت تابع مدلول مطابقی است چون مدلول التزامی جایی شکل می‌گیرد که مدلول مطابقی حجت باشد چون مطلق شیء لازمه مدلول مطابقی نیست بلکه مدلول مطابقی با حصه خاصی از آن لازم است و فقط در صورتی آن حصه ثابت می‌شود که مدلول مطابقی حجت باشد. مرحوم آقای صدر فرمودند در مواردی که استلزام باشد، مثل تلازم بین وجوب شیء و عدم اباحه آن،‌ اخبار از ملزوم، ملازم با لازم به نحو مطلق است نه اینکه با یک حصه خاصی از آن ملازم باشد.

عرض ما این بود که درست است که اخبار از وجوب چیزی، اخبار از عدم اباحه مقارن با وجوب نیست بلکه تقارن مورد آن است و حیث استلزام، مستلزم عدم اباحه مقید نیست اما همین کافی است. حیثیت تقارن عدم اباحه با وجوب دخیل در استلزام نیست یعنی وجوب شیء مستلزم عدم اباحه به قید مقارنت با وجوب نیست بلکه مستلزم ذات اباحه مقارن است یعنی مستلزم با همان ذات مقارن (به نحوی که حیث تقارن در آن داخل نیست) است و بر عدم انتفای همان ذات مقارن دلالت می‌کند نه چیزی بیش از آن، شبیه همان چیزی که مرحوم محقق عراقی در حصه توأم می‌فرمایند. اخبار از وجوب ملازم با عدم اباحه است به ملاک اینکه اینجا وجوب ثابت است و چون وجوب و اباحه متنافی‌اند اخبار از وجوب مستلزم با عدم اباحه است اما اگر اخبار از وجوب نباشد، چه اشکالی دارد اباحه ثابت باشد. بلکه اگر اخبار از وجوب حجت باشد، اباحه نمی‌تواند ثابت باشد. حیث مقارنت داخل در حیث استلزام نیست اما تلازم بین شیء و ذات آن شیء‌ مقارن است به نحوی که مقارنت و قید داخل نیست اما ذات همان حصه مقارن است که ملازم است. دقیقا شبیه حصه توأم در کلام مرحوم عراقی که قبلا مفصل آن را توضیح داده‌ایم. در موارد حصه توأم هم همین طور است که با حصه هیچ چیزی حتی حیث توأمیت هم در نظر گرفته نشده است اما مطلق نیست این طور نیست که تمام حصص بتوانند جایگزین آن باشند بلکه خصوص ذات همان حصه توأم مصداق آن است بدون اینکه هیچ قیدی در آن نقش داشته باشد حتی قید توأمیت. پس حرف مرحوم آقای خویی با همین مقدار ثابت است علاوه که ثبوت لازم به ملاک اخبار نیست بلکه همان طور که گفتیم ثبوت لازم به ملاک ملازمه است و لذا مرحوم آقای خویی در بحث مثبتات امارات تصریح دارند که لوازم امارات حجت نیستند و فقط لوازم اخبار حجتند نه از این جهت که اخبار از شیء اخبار از لازم آن هم هست بلکه از این جهت که بنای عقلاء بر حجیت لوازم خبر است. همان طور که لازمه مستصحب، مستصحب نیست لازمه مخبر به هم مخبر به نیست. و اینکه در کلام مرحوم آقای خویی تعبیر شده است اخبار از ملاقات لباس با خون، اخبار از نجاست لباس است منظور همان کاشفیت است.

نتیجه اینکه از نظر ما اشکالات مرحوم آقای خویی به مرحوم نایینی تمام است و حرف مرحوم نایینی ناتمام است.

مرحوم اصفهانی بعد از اشاره به محتوای کلام مرحوم نایینی، که با «ذات خبرین» نه با «خبرین بما هما حجة» ثالث نفی می‌شود اشکال کرده‌اند که دلالت تصوری التزامی، به حجیت مدلول مطابقی منوط نیست اما دلالت تصدیقی التزامی حتما به حجیت مدلول مطابقی منوط است و لذا در مواردی که اصلا متکلم به اصل تلازم جاهل بوده است مدلول التزامی تصدیقی وجود ندارد. جایی که مدلول مطابقی حجت نباشد، مدلول التزامی هم حجت نیست. بعد یک مورد را از این استثناء کرده است و بعد استثنای دیگری هم از اصل مطلب بیان کرده‌اند. ایشان فرموده‌اند اگر لازم از لوازم عادی باشد که غالبا مورد التفات است که از آن به لازم بیّن بالمعنی الاخص تعبیر می‌کنیم، دلالت التزامی حجت است حتی اگر دلالت مطابقی حجت نباشد و ادعای متکلم مبنی بر عدم التفات به ملازمه پذیرفته شده نیست. مرحوم آقای صدر هم به این معتقدند و گفته‌اند اخبار از چیزی، اخبار از لوازم بیّن آن است و لذا اگر هر دو حجت نباشد یعنی دلیل حجیت دو تخصیص خورده است به خلاف مواردی که از لوازم بیّن نیست که مستلزم تخصیص واحد است.

از این کلام مرحوم اصفهانی استفاده می‌شود که اعتبار دلالت التزامی، به ملاک اخبار است و در مواردی که لزوم بیّن نیست چون اخبار از چیزی اخبار از لوازم آن نیست، اعتبار لازم به اعتبار ملزوم بستگی دارد اما در مواردی که لزوم بیّن باشد اخبار از چیزی اخبار از لوازم آن هم هست پس در حقیقت دو خبر داریم.

آنچه هم در کلام ایشان آمده است بحث اقرار است، یعنی اگر کسی به چیزی اقرار کرد، اقرار به لوازم بیّن آن هم هست مثل اینکه کسی اقرار کند من بدهی‌ام به زید را پرداخت کردم، در این موارد اقرار به لازم (بدهی به زید) هم هست و لذا اگر مقرّ ادعا کند که من به این لازم ملتفت نبودم ادعای او پذیرفته نمی‌شود و بیّن بودن اقتضاء می‌کند ملتفت به آن بوده است.

عرض ما این است که اولا لوازم خبر به ملاک اخبار حجت نیستند و اخبار از چیزی اخبار از لوازم نیست بلکه از باب اینکه لوازم خبرند حجتند و لذا مطلق لوازم حجتند حتی اگر لزوم آنها بیّن نباشد. و ثانیا بحث اقرار هم مثل بحث اخبار است و لوازم اقرار هم حجت است و آنچه را علم داریم که او اراده نکرده است، بر عهده او خواهیم گذاشت و تنها تفاوت این است که حجیت لوازم خبر به ملاک کاشفیت است و در اقرار به ملاک کاشفیت نیست بلکه حجیت آن بر اساس احتمال صدق است مثل اصول عملیه و لذا در جایی به کذب بودن یکی از دو اقرار هم علم داریم با این حال به هر دو عمل می‌کنیم مثل اینکه فرد اول اقرار کند این خانه ملک زید است و بعد اقرار کند ملک عمرو است که با اینکه به کذب یکی از آنها علم داریم اما خانه را به زید می‌دهند و پول آن را هم به عمرو می‌دهند و بر همین اساس حجیت لوازم اقرار، منوط به احتمال التفات یا لزوم بیّن نیست بلکه صرف احتمال صدق کافی است.

پس اگر ملاک حجیت ملازمات، کاشفیت است تفاوتی بین لازم بیّن و غیر بیّن نیست و هر دو حجتند و اگر ملاک کاشفیت نیست بلکه استلزام است همان طور که گفتیم استلزام بین ملزوم و مطلق لازم نیست بلکه بین ملزوم و ذات حصه مقارن است پس باز هم تفاوتی بین لزوم بیّن و غیر بیّن نیست و هر دو حجت نیستند.

نتیجه اینکه بین لوازم بیّن و غیر بیّن تفاوتی نیست و اگر تبعیت حجیت دلالت التزامی از دلالت مطابقی باشد در هر دو است و اگر نباشد در هیچ کدام نیست.

و بعد ایشان فرموده‌اند اگر معنای حجیت را وجوب التزام بدانیم، می‌توان حجیت لازم را مطلقا اثبات کرد. چون التزام به چیزی یعنی التزام به لوازم آن پس وجوب التزام به چیزی مستلزم وجوب التزام به لوازم آن هم هست و بر همین اساس ایشان می‌فرمایند طبق این مبنا، مثبتات اصول عملیه هم حجت است. نمی‌شود گفت ملتزم به وجوب باش و می‌توانی ملتزم به اباحه هم باشی. پس طبق این مبنا، حجیت لوازم به صورت مطلق اثبات می‌شود و حتی اگر التزام به ملزوم به خاطر تعارض و تساقط واجب نباشد، با این حال باز هم التزام به لازم واجب است. طبق این مبنا تفکیک بین مدلول التزامی و مدلول مطابقی مطلقا ثابت است چون وجوب التزام به لوازم، لازم بیّن وجوب التزام به ملزوم است تفاوتی ندارد خود آن لوازم لزوم بیّن داشته باشند یا غیر بیّن. و این در حقیقت راه دیگری برای اثبات حجیت مثبتات اصول عملیه است. بعد مرحوم اصفهانی فرموده‌اند حتی اگر حجیت را به معنای وجوب التزام بدانیم، فقط در جایی وجوب التزام به لوازم هم مطلقا قابل استفاده است که عنوان «التزام» واجب شده باشد و گرنه اگر به عناوین دیگری مثل «تصدیق عملی» یا «ابقاء ما کان» باشد که لازم تصدیق عملی یا ابقاء، التزام عملی است مستلزم وجوب التزام به لوازم مطلقا نیست چون تصدیق عملی خود آن دلیل لازم است اما بر وجوب تصدیق عملی لوازم آن دلالت نمی‌کند یا وجوب ابقاء «ما کان» فقط در مورد چیزی که بوده است صادق است و «ما کان» فقط خود همان مستصحب است نه لوازم آن.

 

ضمائم:

کلام مرحوم اصفهانی:

قوله: نعم يكون نفي الثالث بأحدهما ... إلخ.

ظاهره- قدس سره- أنه ليس الحجة في مدلوله المطابقي، لعدم تعينه.

و هذا- بناء على أنّ عدم حجية اللامتعين بلحاظ عدم ترتّب الغرض المترقّب من الحجة، و هي الحركة على طبقها- كما يظهر منه- قدس سره- في مسألة الواجب التخييري على ما أفاده- قدس سره- في هامش الكتاب‏- وجيه، إذ عدم صحة جعل الحجية لهذا الغرض لا ينافي صحة جعلها لنفي الثالث.

و أما- بناء على عدم معقولية تعلق الصفة الحقيقية أو الاعتبارية باللامتعين، أو عدم تعلق الحجية من حيث نفسها به، فلا يعقل نفي الثالث به، إذ لا حجة على الملزوم. كي تكون حجة على اللازم.

و منه يظهر عدم صحة نفي الثالث بأحدهما المعين واقعاً، بما هو حجة على الملزوم لعدم حجّيته- كما عرفت- و عدم صحة نفيه بهما معاً- بما هما حجتان- لعدم حجيتهما معاً، بل اللازم نفي الثالث بالخبرين بذاتهما. لا بما هما حجتان على الملزوم و الحجة على الملزوم حجة على لازمه، و ذلك لأن الخبرين يكشفان عن مدلولهما المطابقي، و عن مدلولهما الالتزامي و عدم حجية الخبرين عن الملزوم- لمكان التعارض- لا يمنع عن حجية الخبرين عن اللازم، لمكان التوافق.

و التبعيّة في الوجود- في مرحلة الدلالة و الكاشفية- لا تستدعي التبعية في الحجية.

نعم: قد أشكلنا عليه في محله‏ بأن الدلالة الالتزامية التصورية، و ان كانت متحققة مع عدم الالتفات من المتكلم إلى اللازم و الملازمة، إلّا أنّ العبرة في الإخبار و الحكاية القصديين، بالدلالة التصديقية، و مع عدم الالتفات إلى اللازم لا خبر عنه من المخبر، و إن كان هو لازم المخبر به، لا أنه لازم مخبر به، و حيث لا خبر عن اللازم، فلا حجة عليه.

و يندفع فيما إذا كان اللازم من اللوازم العادية الملتفت إليها نوعاً، و لو ارتكازاً، بنحو الإجمال لا بنحو التفصيل، بأنه يؤاخذ المخبر بالملزوم و اللازم، و لا يلتفت إلى دعوى عدم التفاته إلى اللازم.

كما يمكن التعبد باللازم مطلقاً- بوجه آخر- فيما إذا كانت الحجية بمعنى لزوم الالتزام، فان الالتزام بالملزوم لا يجامع عدم الالتزام بلازمه، فالتعبد بالالتزام بالملزوم يستلزم التعبد بالالتزام بلازمه، فيجب الالتزام باللازم، لا من حيث أنه مخبر به تبعاً، بل من حيث أنّ لزوم الالتزام بالمخبر به يستلزم لزوم الالتزام بلازمه.

و لذا نقول: إن الأخذ باللازم- بناء على هذا المبنى- لا يختص بموارد الأمارات بل يجري في جميع موارد التعبد، و لو كان من الأصول العملية.

إلّا أنّ هذا المبنى- أيضا- إنما يصح إذا كان التعبد بالالتزام بعنوانه، و أما التعبد بعنوان التصديق العملي أو بعنوان الإبقاء، و عدم النقض عملًا، فلا يقتضي التعبّد باللازم، إذ إيجاب شي‏ء لا يقتضي إيجاب لازمه بوجه، إذا لم ينطبق عليه بنفسه عنوان التصديق العملي أو الإبقاء العملي.

و تمام الكلام في محله.

إلّا أنه- بناء على هذا المبنى- يكون التعبد باللازم بتبع التعبد بالملزوم- في الخبر الموافق- إذ لا يجب الالتزام واقعاً بالمخالف، ففي الثالث مستند إليه.

(نهایة‌ الدرایة، جلد ۳، صفحه ۳۳۴)

اصل اولی در تعارض

بحث در تبعیت حجیت دلالت التزامی از حجیت دلالت مطابقی بود. مرحوم آقای خویی و شهید صدر بر خلاف مرحوم نایینی فرمودند حجیت دلالت التزامی، تابع حجیت دلالت مطابقی است و اگر دلالت مطابقی حجت نباشد دلالت التزامی هم حجت نخواهد بود. مرحوم آقای صدر اگر چه در نتیجه با مرحوم آقای خویی موافقند اما بیان ایشان برای تبعیت حجیت دلالت التزامی از حجیت دلالت مطابقی را نپذیرفتند. ایشان نقض‌های مرحوم خویی به مرحوم نایینی را اشتباه دانستند و گفتند آنچه ایشان فرموده است اصلا مدلول التزامی نیست تا عدم ترتب آنها نشانه تبعیت حجیت دلالت التزامی از حجیت دلالت مطابقی باشد بلکه آنها آثار و حکم آن موضوع هستند. ملاقات لباس با خون به دلالت التزامی بر نجاست لباس دلالت نمی‌کند بلکه نجاست لباس اثر ملاقات لباس با خون است و این نجاست لباس است که مصحح جعل حجیت برای بینه بر ملاقات لباس با خون است. علاوه که در برخی از نقض‌ها عدم ترتب لازم نه به خاطر تبعیت حجیت دلالت التزامی از حجیت دلالت مطابقی بلکه به دلیل عدم وجود مقتضی است. مرحوم نایینی می‌فرمایند جایی که ملزوم به خاطر تساقط حجت نیست (و گرنه مقتضی حجیت در آن تمام است) عدم حجیت ملزوم به لازم سرایت نمی‌کند اما جایی که اصلا ملزوم مقتضی حجیت ندارد، دلالت التزامی هم مقتضی حجیت نخواهد داشت. بنابراین مرحوم نایینی تبعیت حجیت دلالت التزامی از حجیت دلالت مطابقی را جایی انکار کردند که مقتضی حجیت در مدلول مطابقی و مدلول التزامی تمام باشد اما مدلول مطابقی به خاطر مانعی حجت فعلی نباشد، نه جایی که اصل مقتضی حجیت ناتمام است.

به نظر می‌رسد این اشکالات مرحوم آقای صدر به مرحوم آقای خویی تمام نیست. درست است که محل بحث ما استلزامات عقلی است و مرحوم نایینی می‌فرمایند اگر مدلول مطابقی حجت نباشد ملازم با عدم حجیت لازم عقلی آن و مدلول التزامی‌اش نیست اما نکته کلام ایشان چیزی جز استلزام نیست و تفاوتی بین استلزام عقلی و شرعی نیست. بعد از اینکه شارع ملاقات لباس با خون را موضوع حکم به نجاست قرار داد، این مورد هم مثل استلزام عقلی است یعنی وقتی موضوع محقق شود، ترتب حکم هم قطعی است و اصلا ایشان بر همین اساس مثبتات امارات را حجت دانستند. از نظر مرحوم نایینی ملاک حجیت اماره کاشفیت است و این کاشفیت هم در مودای اماره وجود دارد و هم در لوازم آن یعنی همان مقدار از کشف که در ناحیه ملزوم هست در ناحیه لازم هم هست پس مثبتات امارات حجتند. بنابراین هر جا ما بتوانیم وجود ملاک حجیت را در لازم احراز کنیم باید به حجیت حکم کنیم و کشف از وجود ملاک در لازم مبتنی بر استلزام است چه عقلی و چه شرعی و اختصاصی به استلزام عقلی ندارد و اشکال مرحوم آقای خویی همین جا ست که اگر ملاک استلزام است، این استلزام همان طور که در لوازم عقلی وجود دارد در لوازم شرعی هم وجود دارد. همان طور که اثبات وجوب عقلا مستلزم نفی سایر احکام است، اثبات ملاقات لباس با خون، مستلزم نجاست لباس است و فرض هم ملاک حجیت کاشفیت است و کاشفیت در لازم عقلی و لازم شرعی متفاوت نیست یعنی همان طور که کشف از ملزوم کشف از لازم عقلی آن است، کشف از ملزوم کشف از لازم شرعی آن هم هست بدون اینکه بین آنها تفاوتی باشد پس ملاک حجیت (کاشفیت) در هر دو (لازم عقلی و لازم شرعی) وجود دارد و ایشان باید به این موارد نقض ملتزم باشند در حالی که نیستند.

خلاصه اینکه بین لوازم عقلی و لوازم شرعی (هر چند آن را مصحح جعل حجیت و اثر شرعی بنامیم) تفاوتی نیست و همان طور که اخبار از چیزی اخبار از لوازم عقلی آن است، اخبار از لوازم شرعی آن هم هست و همان طور که ایشان می‌فرمایند عدم حجیت اخبار در مدلول مطابقی‌اش به معنای عدم حجیت لوازم عقلی اخبار نیست، باید بفرمایند به معنای عدم حجیت لوازم شرعی اخبار هم نیست چون در ملاک حجیت لوازم امارات، تفاوتی بین لوازم عقلی و غیر عقلی نیست.

و بر همین اساس همه نقض‌های مرحوم آقای خویی به مرحوم نایینی وارد است حتی مثل جایی که مقتضی در مدلول مطابقی تمام نباشد، چون مقتضی حجیت در مدلول مطابقی تمام نیست و به مدلول مطابقی آن عمل نمی‌کنیم چون در مدلول مطابقی بینه نیست بلکه خبر واحد است اما در مدلول التزامی‌ بینه است و مقتضی حجیت دارد چون فرض این است که ملاک حجیت، کاشفیت از لوازم است و اینجا کاشف از لازم، متعدد است که شرط حجیت اخبار از موضوعات است پس باید حجت باشد.

و اما اشکال حلی مرحوم آقای خویی این بود که اخبار از ملاقات لباس با خون، ملازم با مطلق نجاست لباس نیست بلکه ملازم با حصه خاصی از نجاست است که در اثر ملاقات لباس با آن خون خاص حاصل می‌شود، پس وقتی مدلول مطابقی حجت نبود اصلا مدلول التزامی شکل نمی‌گیرد. و در نفی ثالث هم همین طور است یعنی هر دلیل چون مدلول مطابقی خودش را اثبات می‌کند غیر آن را نفی می‌کند و اگر مدلول مطابقی‌اش حجت نباشد، بر نفی غیر آن هم دلالت نمی‌کند.

مرحوم آقای صدر به مرحوم آقای خویی اشکال کردند که این کلام در لوازم شرعی درست است اما در لوازم عقلی درست نیست. یعنی اخبار از ملاقات لباس با خون، ملازم با مطلق نجاست نیست بلکه ملازم با حصه خاصی از نجاست است و این چون نجاست حصص مختلفی دارد که فقط یک حصه آن با ملاقات با این خون خاص ملازم است اما لوازم عقلی این طور نیستند. لازمه خبر دال بر وجوب نماز جمعه، عدم اباحه آن است نه اینکه لازم آن حصه خاصی از عدم اباحه باشد که مقارن با وجوب آن است. عدم اباحه به طور مطلق از لوازم وجوب شیء‌ است نه اینکه وجوب مستلزم عدم اباحه خاصی است (یعنی مستلزم عدم اباحه مقارن با وجوب نیست) چون این مقارنت با وجوب در حیث استلزام و تاثیر ملزوم در لازم، تاثیری ندارد. درست است که مورد تاثیر وجوب در عدم اباحه مقارن با وجوب است اما این مقارنت در آن تاثیر و استلزام نقشی ندارد و این طور نیست که وجوب فقط مقتضی عدم اباحه مقارن با وجوب باشد بلکه مقتضی مطلق عدم اباحه است هر چند لامحاله در اینجا در عدم اباحه مقارن با وجوب تاثیر کرده است.

این تفکیک درست است اما در کلام مرحوم آقای خویی همان نکته استلزام ملاک حل مساله قرار گرفته است که توضیح آن خواهد آمد.

اصل اولی در تعارض

بحث در مساله عدم تفکیک بین مدلول مطابقی و مدلول التزامی در حجیت بود و اینکه حجیت مدلول التزامی یا حجیت لازم، منوط به حجیت ملزوم است. اگر خبر یا بینه و ... در مدلول مطابقی‌اش حجیت نباشد در لازم هم حجت نخواهد بود. مرحوم نایینی این کبری را قبول نداشتند و فرمودند حجیت مدلول التزامی تابع حجیت مدلول مطابقی نیست و بر همین اساس فرمودند دو دلیل متعارض حکم سوم را نفی می‌کند و این نفی ثالث هم بر اساس حجیت هر دو دلیل متعارض است نه بر اساس حجیت «احدهما المردد» که مختار مرحوم آخوند بود. و البته واضح است که منظور مرحوم نایینی از مدلول التزامی دو روایت متعارض، صرف نفی ثالث است و گرنه مدلول التزامی به این معنا که هر خبر و دلیل، غیر خودش را نفی می‌کند، معارض با مدلول مطابقی دلیل دیگر است و فقط در نفی ثالث است که دو روایت متعارض نیستند و موافقند.

مرحوم آقای خویی به کلام مرحوم نایینی چهار اشکال نقضی و یک اشکال حلی وارد دانستند. مرحوم شهید صدر هر چند خودشان هم به تبعیت دلالت التزامی از دلالت مطابقی در حجیت معتقدند اما به بیان دیگری غیر از کلام مرحوم آقای خویی به این نتیجه ملتزمند و به بیان مرحوم آقای خویی اشکال کرده‌اند. ایشان فرموده‌اند نقض‌های مذکور در کلام مرحوم آقای خویی به مرحوم نایینی وارد نیست چون آنچه در کلام مرحوم خویی ذکر شده است خروج از فرض مرحوم نایینی است. منظور مرحوم نایینی از عدم تبعیت دلالت التزامی از دلالت مطابقی در حجیت جایی است که هر دو فرض شوند یعنی هم دلالت مطابقی وجود داشته باشد و هم دلالت التزامی وجود داشته باشد و فقط در حجیت متفاوت باشند اما مثال‌های مذکور در کلام مرحوم آقای خویی، یک دلالت بیشتر وجود ندارد. مثلا جایی که بینه از ملاقات لباس با خون خبر می‌دهد و ما به عدم ملاقات آن لباس با خون علم داریم، نجاست لباس مدلول التزامی نیست بلکه نجاست مصحح جعل حجیت برای بینه در شهادت به ملاقات لباس با خون است اگر حکم به نجاست نبود، جعل حجیت برای بینه‌ای که از ملاقات لباس با خون خبر می‌دهد لغو بود همان طور که جعل حجیت برای بینه‌ای که از کرویت زمین خبر می‌دهد لغو است. پس در این مثال نجاست، مدلول التزامی خبر از ملاقات لباس با خون نیست بلکه نجاست مصحح جعل حجیت برای بینه در این موضوع است و لذا ممکن است اصلا بینه ملتزم به ملازمه نباشد و مثلا خبر از ملاقات لباس با عرق جنب از حرام بدهد در حالی که عرق جنب از حرام را اصلا نجس نمی‌داند، با این حال مصحح جعل حجیت برای بینه، ترتب نجاست بر آن است. تمام آنچه در کلام مرحوم آقای خویی ذکر شده است از همین قبیل است و از مواردی است که آنچه ایشان مدلول التزامی خوانده‌اند مصحح جعل حجیت برای بینه و خبر است و از آثار آن چیزی است که به بینه و خبر از آن خبر و به ثبوتش گواهی می‌دهند. منظور مرحوم نایینی مواردی است که ملازمه حقیقی و واقعی وجود دارد که آن ملازمه مصحح جعل حجیت نیست بلکه لازم و ملزوم بالفعل وجود دارند و ایشان می‌فرمایند حجیت مدلول التزامی متفرع بر حجیت مدلول مطابقی نیست. و حجیت از همین قبیل است چون عدم وجود حکم دیگری غیر از دو دلیل متعارض، از ملازمات حقیقی و واقعی است (و لو به لحاظ مبادی یا منتها)

علاوه که برخی از نقض‌های مذکور در کلام مرحوم آقای خویی دچار اشکالات دیگری است مثل اینکه شاهد واحد بر مالکیت زید بر این خانه خبر بدهد و شاهد واحد دیگری بر مالکیت عمرو بر این خانه خبر بدهد، ارتباطی با کلام مرحوم نایینی ندارد. ایشان گفتند حجیت لازم حتی با فرض سقوط ملزوم از حجیت به خاطر تساقط هم قابل فرض است. یعنی جایی که ملزوم به خاطر تساقط از حجیت ساقط است به معنای عدم حجیتِ لازم نیست. آنچه منظور مرحوم نایینی است جایی است که مقتضی حجیت در ملزوم تمام است و به خاطر معارضه تساقط رخ داده است (تساقط فرع تمامیت مقتضی است) در حالی که در این مثال، اصلا مقتضی حجیت وجود ندارد. مرحوم نایینی معتقدند تفکیک بین حجیت مدلول التزامی و عدم حجیت مدلول مطابقی به خاطر تساقط ممکن است و عدم حجیت مدلول مطابقی به خاطر تساقط مستلزم تساقط مدلول التزامی و سقوط آن از حجیت نیست و ایشان نفرمودند حجیت مدلول التزامی بر حجیت مدلول مطابقی متفرع نیست مطلقا بلکه صرفا فرمودند عدم حجیت مدلول مطابقی که ناشی از تساقط است ملازم تساقط و عدم حجیت مدلول التزامی نیست و در این مثال، عدم حجیت مدلول مطابقی به خاطر تساقط نیست بلکه عدم تمامیت مقتضی است.

و بعد به اشکال حلی مرحوم آقای خویی اشاره کرده‌اند و آن را هم ناتمام دانسته‌اند. مرحوم آقای نایینی فرمودند مدلول التزامی، لازمه مطلق مدلول مطابقی نیست بلکه لازم آن حصه خاص است. مرحوم آقای صدر فرموده‌اند اولا منظور مرحوم نایینی جایی است که ملازمه حقیقی و واقعی وجود داشته باشد و این جواب حلی، در جایی است که در حقیقت لازمه نیست بلکه اثر است.

ثانیا در کلام مرحوم آقای خویی بین حصه و آنچه محل بحث است خلط شده است. آنچه مرحوم آقای خویی گفته‌اند در جایی صحیح است که حصه با قطع نظر از اخبار وجود داشته باشد و مدلول التزامی با قطع نظر از تقارن منتزع از لحاظ مدلول مطابقی تعین و تحصص داشته باشد نه اینکه اصل شکل گیری حصه به واسطه اخبار باشد و با قطع نظر از تقارن منتزع از لحاظ مدلول مطابقی تعین و تحصصی ندارد. مثلا اگر شخصی از وجوب نماز جمعه خبر بدهد، مقدمه آن و وضو هم از باب ملازمه حجت است و اخبار از وجوب شیء اخبار از وجوب مقدمه آن هم هست و اگر این خبر معارض داشته باشد و مثلا از عدم وجوب نماز جمعه خبر بدهد، وجوب وضو هم ساقط است و این طور نیست که به لازمه آن اخذ کنیم. هیچ کس توهم نمی‌کند که لازم در این موارد حجت باشد یعنی معتقد باشد هر چند مدلول مطابقی دلیل که وجوب نماز جمعه بود حجت نیست اما مدلول التزامی آن که وجوب مقدمه‌اش است حجت باشد. در این موارد کلام مرحوم آقای خویی درست است و اینجا اخبار از وجوب نماز جمعه اخبار از وجوب وضوء است به صورتی که اگر اخبار از وجوب آن نماز جمعه‌ نباشد، اخبار از وجوب وضو هم نیست چون حصه بودن وضو با قطع نظر وجوب نماز جمعه قابل تصور است یعنی وضو با قطع نظر از وجوب نماز جمعه دو حصه دارد یکی وضویی که مقدمه نماز جمعه است و دیگری وضویی که مقدمه نماز جمعه نیست و مقدمیت وضو برای نماز جمعه با قطع نظر از وجوب نماز جمعه، باعث می‌شود وجوب مقدمه و وضو حصه داشته باشد و وجوب نماز جمعه ملازم با وجوب آن حصه‌ای از وضو است که مقدمه نماز جمعه است نه اینکه با مطلق وجوب وضو ملازم باشد و مثال‌هایی که مرحوم آقای خویی ذکر کرده‌اند همه از همین قبیل است.

اما در لوازم تکوینی اصلا حصه بودن متفرع بر آن ملزوم است و این طور نیست با قطع نظر از ملزوم حصه فرض شود. یعنی وقتی کسی از آتش خبر می‌دهد از حرارت هم خبر می‌دهد و اگر بنا باشد اخبار از آتش حجت نباشد، چرا اخبار از حرارت حجت نباشد؟ خصوصا که مقارنت حرارت با آتش، با قطع نظر از خود اخبار محقق شده باشد بلکه حصه بودن با خود این اخبار محقق می‌شود. در مقدمه با قطع نظر از اخبار از وجوب ذی المقدمه، حصه تصور می‌شود. پس در جایی که حصه بودن و تقارن به سبب خود همین مدلول مطابقی شکل می‌گیرد مثل همین که تحقق آتش مقارن با تحقق حرارت است که تقارن در وجود است و با قطع نظر از وجود تقارنی بین آنها وجود ندارد و آنچه مرحوم آقای خویی فرموده‌اند در جایی است که آن حصه بودن با قطع نظر از آن اخبار وجود دارد تا اخبار از ملزوم ملازم با حصه خاصی از آن لازم باشد. و در نفی ثالث هم همین طور است، تقارن نفی ثالث با حجیت دو دلیل به لحاظ وجود حجت است نه ماهیت آن و این طور نیست که نفی ثالث، دو حصه داشته باشد یکی مقارن با حجیت دو دلیل و یکی هم غیر مقارن با آن تا گفته شود حجیت دو دلیل، با نفی ثالث به صورت مطلق ملازم نیست بلکه با حصه خاصی از آن تلازم دارد بلکه اینجا حصه و تقارن به لحاظ خود وجود شکل می‌گیرد.

 

ضمائم:

کلام مرحوم شهید صدر مطابق تقریر آقای حائری:

بقي الكلام في أنّه لو ذهبنا إلى ما ذهب إليه المشهور من التساقط، فهل يمكن نفي الثالث بهما أو لا؟

فنحن قد اثبتنا نفي الثالث في ما سبق على أساس إثبات حجّيّة كلّ منهما بشرط كذب الآخر، و نحن نعلم إجمالا بتحقّق الشرط في أحدهما، فنعلم إجمالا بحجّيّة أحدهما، فننفي به الثالث، و لكن لو بنينا على بطلان التخيير بوجوهه السبعة و قلنا بالتساقط كما قال به المشهور، فعندئذ هل يمكن نفي الثالث أولا؟

قد يقال: نعم، بالإمكان أن ننفي الثالث؛ و ذلك لأنّ كلًّا من خبر الوجوب و خبر الاباحة مثلا يدلّ بالدلالة الالتزامية على نفي الحرمة، و هذه الدلالة الالتزامية لا معارض لها، فلا وجه لسقوطها، فننفي بهما الحرمة.

و الدلالة الالتزامية و إن كانت في طول الدلالة المطابقية لكنّ هذه الطولية عبارة عن الطولية في الوجود، أي: لو لا الدلالة المطابقية لما وجدت الدلالة الالتزامية، و الدلالة المطابقية موجودة في المقام و إن سقطت عن الحجية، فالدلالة الالتزامية- أيضاً- موجودة، إذن فالمقتضي للحجّية موجود، و المانع مفقود.

أمّا وجود المقتضي فلأنّ الدلالة الالتزامية موجودة بوجود الدلالة المطابقية، فيشملها إطلاق دليل الحجّيّة. و أما عدم المانع، فلأنّ هذه الدلالة الالتزامية لا معارض لها.

و التحقيق‏ أنّ هذه المسألة قد تطرح بعدّة أنحاء:

الطرح الأوّل‏ أنّ الدلالة الالتزامية لا إشكال في تبعيّتها للدلالة المطابقية في الوجود، و هل هي تابعة لها في الحجّيّة أيضاً، أو لا؟ هذا يرجع إلى الاستظهار العرفي من دليل الحجّيّة، فلو استظهرنا من دليل الحجّيّة سواء فرضناها سيرة أو دليلا لفظياً أنّ حجّيّة الدلالة المطابقية مع حجّيّة الدلالة الالتزامية حجّيتان عرضيّتان، و فردان يشملهما إطلاق دليل الحجّية في عرض واحد، فسقوط الاولى لا يستوجب سقوط الثانية، و لو استظهرنا أنّهما فردان طوليان فبسقوط الاولى تسقط الثانية، فمن يقول بحجّيّة الدلالة الالتزامية بعد سقوط المطابقية يستظهر العرضية، و من يقول بعدم الحجّيّة يستظهر الطولية.

الطرح الثاني: ما ذكره السيّد الاستاذ- دامت بركاته- و هو لو تمّ يحكم على الطرح الأوّل، و هو أنّ الدلالة الالتزامية ساقطة عن الحجّيّة لا لتبعيّتها في الحجّيّة للدلالة المطابقية حتّى يقال: إنّهما حجّيتان عرضيّتان، بل لأنّها- أيضاً- مبتلاة بالمعارض، فتسقط كما سقطت الدلالة المطابقية؛ و ذلك لأنّ المدلول الالتزامي للوجوب ليس هو مطلق عدم‏ الحرمة المنسجم مع الإباحة، و إنّما مدلوله عدم الحرمة الملائم و المقارن مع الوجوب، أي: إن مدلوله الالتزامي حصّة خاصّة من عدم الحرمة، و هذا العدم لا يجتمع مع الإباحة، فالدلالة الالتزامية لخبر الوجوب تعارضها الدلالة المطابقية لخبر الإباحة، و كذا العكس، فالدلالة الالتزامية- أيضاً- تسقط عن الحجّية.

نعم، لو كنّا نقول بالتفكيك بين الأجزاء التحليلية لدلالة واحدة، أمكن أن يقال: إنّ الدلالة الالتزامية كما دلّت على حصّة خاصّة من عدم الحرمة كذلك دلّت ضمناً على جامع عدم الحرمة؛ لوجود الجامع في ضمن الحصّة، و قد سقطت دلالتها على الحصّة بالتعارض، و بقيت دلالتها على جامع العدم حجّة، لكنّ هذا طبعاً غير صحيح.

أقول: إنّ هذا الطرح للبحث غير صحيح؛ و ذلك لأنّ عدم الحرمة المستفاد من دليل الوجوب و إن كان على تقدير ثبوت الوجوب كما هو مفاد دليل الوجوب مقارناً مع الوجوب، لكنّ دليل شي‏ء يلازم شيئاً آخر إنّما يدلّ على ذات المقارن، لا على المقارن بقيد التقارن. نعم ينتزع من ثبوت كلّ من المفاد المطابقي و المفاد الالتزامي تقارنهما، فأصل دليل الوجوب يدلّ على عدم الحرمة بقانون استحالة اجتماع الضدين، و ثبوت الوجوب مع ثبوت عدم الحرمة، يدلّ على عنوان التقارن بقانون تحقّق العنوان الانتزاعي عند ثبوت منشأ الانتزاع، فالمقام ليس من قبيل دلالة دليل الأمر بشي‏ء على الوجوب الغيري لمقدّمته، حيث إنّ وجوب شي‏ء له حصّتان: إحداهما وجوب غيري، و الاخرى وجوب نفسي، و الأمر بشي‏ء إنما يدلّ على ثبوت الحصّة الاولى من الوجوب لمقدّمته، لا جامع الوجوب.

الطرح الثالث: ما لو تمّ لحكم على الطرح الأوّل أيضاً، و يمكن عدّه تعميقاً للطرح الثاني، فلعلّ بيان السيد الاستاذ كان تعبيراً عرفياً عن هذا الطرح، و هو أن يقال في كلّ دلالة التزامية- باستثناء ما هو لازم بيّن بالمعنى الاخص-: إنّه ليس عندنا دالّ واحد و مدلولان، فإنّ الدلالة الالتزامية في غير اللازم البيّن بالمعنى الأخصّ دلالة عقليّة و ليست لفظية حتّى يقال: عندنا دالّ واحد و هو اللفظ، و مدلولان و هما: المدلول المطابقي و المدلول الالتزامي، بل عندنا دالّان و مدلولان، فالدالّ الأوّل هو اللفظ، و المدلول الأوّل هو المعنى المطابقي، و الدال الثاني هو نفس المدلول الأوّل و هو المعنى المطابقي، و المدلول الثاني هو المعنى الالتزامي، فإذا سقطت الدلالة المطابقية عن الحجّيّة فالمدلول الالتزامي بما ذا يثبت؟ هل يثبت باللفظ، أو بالمعنى المطابقي؟!

أمّا ثبوته باللفظ فغير صحيح؛ فإنّه ليس مدلولا للفظ. و إنّما هو مدلول للمعنى المطابقي، حيث إنّ المعنى يدلّ عليه دلالة عقلية للعلم بالملازمة بينهما. و أمّا ثبوته بالمعنى المطابقي فأيضاً غير صحيح؛ لإن المعنى المطابقي غير ثابت لا وجداناً و لا تعبّداً: أمّا وجداناً فواضح، فإنّه ليس لنا علم وجداني بمطابقة المدلول المطابقي للواقع. و أمّا تعبّداً فلأنّ المفروض سقوط الدلالة المطابقية عن الحجّيّة، فلم يثبت المعنى المطابقي تعبّداً. إذن فلا محالة تسقط الدلالة الالتزامية عن الحجّيّة من باب سقوط الدالّ راساً فنحن في الطرحين السابقين كنّا نفترض ثبوت الدالّ و نتكلم في حجّية الدلالة و عدمها، و في هذا الطرح اتّضح عدم ثبوت الدالّ على المدلول الالتزامي لا وجداناً و لا تعبداً.

هذا كلّه في غير اللّازم البيّن بالمعنى الأخصّ. و أمّا فيه فلا يأتي هذا الطرح؛ لأنّ الدلالة الالتزامية فيها لفظية، فنرجع إلى الطرح الأوّل. و الحقّ في الطرح الأوّل عندنا هو دعوى الطولية، إلّا أنّه ليس لذلك بيان فنّي فتختلف الآراء فيه حسب اختلاف الأذواق‏.

هذا، و اذا كان التعارض بين السندين بأن لم يكونا قطعيين، فهناك مطلب آخر، و هو أنّه بعد سقوط السند و عدم ثبوت أصل صدور الكلام لا يبقى مجال لحجّية الدلالة الالتزامية، فإنّ الكلام كلام واحد، له صدور واحد، أمّا يثبت أولا يثبت، و لا يتعدّد بكونه ذا مدلولين: المدلول المطابقي و المدلول الالتزامي‏.

هذا تمام الكلام في تعارض السندين و تعارض الظهورين.

(مباحث الاصول، جلد ۵، صفحه ۶۳۲)

اصل اولی در تعارض

بحث در مقتضای اصل اولی در متعارضین بود. مرحوم آخوند فرمودند اگر چه در مدلول مطابقی اصل تساقط هر دو از حجیت است اما در مدلول التزامی آنها به حجیت احدهما مردد معتقد شد و بر اساس آن حکم ثالث را نفی کرد.

ظاهر کلام مرحوم آخوند در حاشیه رسائل این است که ایشان حتی در مدلول مطابقی به حجیت احدهما مردد قائل شده است و فرموده‌ است حجیت هر دو به خاطر علم به کذب هر دو ممکن نیست اما حجیت احدهما مانعی ندارد اما دلیل حجیت در مدلول مطابقی قابل اعمال نیست. ظاهر این حرف این است که دلیل حجیت شامل احدهما مردد می‌شود اما در مدلول مطابقی قابل اخذ نیست و نسبت به مدلول التزامی این مشکل هم وجود ندارد.

فقد تلخّص من جميع ما ذكرنا انّه لمّا كان المقتضى لحجّية كلّ من المتعارضين موجودا، و المانع لا يصلح للمنع إلاّ عن أحدهما مردّدا بلا عنوان، كان سقوط كلّ عن الحجّية بالنّسبة إلى تمام مدلوله ممّا لا وجه له أصلا، غاية الأمر انّ حجيّة أحدهما كذلك لا يفيد الأخذ بخصوص أحدهما، لمكان التّردّد و عدم التّعيين، كما انّ الجهل في مسألة اشتباه الحجّة بغيرها مانع عن الأخذ به كذلك، إلاّ أنّه يفيد في نفي الثّالث في المسألتين.

آنچه در این جا فرموده‌اند با آنچه در کفایه گفته‌اند متفاوت است و شاید بتوان آنها را به مطلب واحد برگرداند اما ظاهر کفایه این است که جعل حجیت برای احدهما مردد به لحاظ مدلول مطابقی ممکن نیست.

در هر صورت بیان اول برای نفی ثالث همین بیان مرحوم آخوند است و به نظر ما هم بیان تمامی بود هر چند مثل مرحوم اصفهانی و آقای خویی و شهید صدر و دیگران این بیان را نپذیرفته‌اند.

سوال شده است که مدلول مطابقی فرد مردد و مدلول التزامی فرد مردد چه معنایی دارد؟ مدلول مطابقی و التزامی مرتبط با کلام است و عنوان واحد مثل «احدهما المردد» که مدلول مطابقی و مدلول التزامی ندارد. جواب این سوال این است که منظور از مدلول مطابقی و التزامی برای «احدهما المردد» یعنی «احدهما المردد» به معنای حجیت یکی از آنها نسبت به مدلول شان و دیگری به معنای حجیت یکی از آنها نسبت به نفی ثالث و به عبارت دیگر مفاد دلیل حجیت این است که هر خبری حجت است و «احد الخبرین» هم مشمول همان دلیل است چون عنوان «خبر» بر آن منطبق است. اما «احد الخبرین» دو مفاد دارد یکی وجوب تصدیق «احد الخبرین» در مدلول مطابقی و دیگری تصدیق «احد الخبرین» به این معنا که بر واقعیت بودن یکی از آنها بنا گذاشته شود و واقعیت هم امر واحد است یعنی واقعیت نمی‌تواند از مدلول این دو خبر خارج باشد. پس برای حجیت «احد الخبرین» دو معنا می‌توان تصور کرد: یکی وجوب تصدیق یکی از آنها و اینکه یکی از آنها حجت و واقعیت است که مرحوم آخوند و اصفهانی و دیگران گفتند «احد الخبرین» به این معنا مشمول دلیل حجیت نیست چون اینکه یکی از آنها به نحو مردد حجت باشد معنا ندارد و قابل ایصال به مکلف هم نیست. اما اینکه «احد الخبرین» به لحاظ اینکه یکی از این دو خبر واقعیت است و از این دو خارج نیست می‌تواند مشمول دلیل حجیت باشد و مشکل و مانعی ندارد.

مرحوم نایینی برای اثبات نفی ثالث به دو دلیل بیان دیگری ارائه کردند. ایشان فرمودند نفی ثالث به واسطه حجیت هر دو خبر متعارض است نه به واسطه حجیت یکی از آنها که در کلام مرحوم آخوند بود. ایشان فرمودند دو دلیل در مدلول مطابقی متعارضند و تساقط می‌کنند اما نسبت به مدلول التزامی تعارضی وجود ندارد. و حجیت مدلول التزامی تابع حجیت مدلول مطابقی نیست بلکه اصل وجود مدلول التزامی تابع اصل وجود مدلول مطابقی است. پس وقتی مدلول التزامی آنها متعارض نیست مشکلی در قرار گرفتن تحت دلیل حجیت وجود ندارد. و اشکالی مذکور در کلام مرحوم اصفهانی به این بیان وارد نیست چون طبق این بیان موضوع حجیت فرد مردد نیست بلکه هر دو است.

مرحوم اصفهانی بدون اینکه اسمی از ایشان ببرند نقل کرده و اشکال کرده‌اند. ایشان فرموده‌اند اینکه گفته شود مدلول التزامی معلول ذات دو خبر است نه دو خبر بما هما حجة حرف صحیحی نیست و حجیت مدلول التزامی بر صرف وجود مدلول مطابقی متفرع نیست بلکه مدلول مطابقی باید حجت هم باشد تا مدلول التزامی حجت باشد و البته بعدا دو استثناء از آن مطرح کرده‌اند که خواهد آمد.

مرحوم آقای خویی هم به بیان مرحوم نایینی اشکال کرده‌اند. ایشان هم فرموده‌اند حجیت مدلول التزامی بر حجیت مدلول مطابقی متفرع است ولی قبل از آن اشکال را به عنوان نقض بر بیان مرحوم نایینی ذکر کرده‌اند و آن اینکه لازمه عدم تبعیت حجیت مدلول التزامی از حجیت مدلول مطابقی اموری است که فقیه نمی‌تواند به آنها ملتزم باشد. و چهار مثال ذکر کرده‌اند:

اول) اگر بینه‌ بر ملاقات لباس با خون شهادت بدهد و ما به خطای آن علم داشته باشیم، اگر حجیت مدلول التزامی تابع حجیت مدلول مطابقی نباشد باید به نجاست آن لباس حکم کنیم چون احتمال می‌دهیم این لباس در اثر ملاقات با نجاست دیگری متنجس شده باشد و شهادت بینه بر ملاقات این لباس با خون مستلزم نجاست این لباس است مدلول مطابقی حجت نبود اما مدلول التزامی آن که نجاست این لباس بود باید حجت باشد و به تبع آن به نجاست لباس حکم کرد.

دوم) اگر بینه بر مالکیت زید بر این خانه شهادت بدهد و بینه دیگری بر مالکیت عمرو بر همان خانه شهادت بدهد در مدلول مطابقی با یکدیگر متعارضند و حجت نیستند اما در مدلول التزامی که عدم ملکیت «ذو الید» متعارض نیستند و باید بر این اساس به عدم ملکیت «ذو الید» حکم کرد. در حالی که هیچ فقیهی چنین حکمی نمی‌کند.

سوم) اگر شاهد واحدی بر مالکیت زید بر این خانه شهادت بدهد و شاهد واحد دیگری بر مالکیت عمرو بر همان خانه شهادت بدهد در اینجا مدلول مطابقی هیچ کدام حجت نیست چون در هر طرف شاهد واحد بود که در موضوعات اعتبار ندارد، اما در مدلول التزامی که نفی مالکیت «ذو الید» است دو شاهد می‌شوند و بینه است در حالی که هیچ کس به نفی مالکیت «ذو الید» به این دلیل قائل نیست.

چهارم) اگر بینه‌ای بر مالکیت زید بر این خانه شهادت بدهد و خود زید آن را انکار کند، باید بر عدم ملکیت «ذو الید» حکم شود چون مدلول التزامی بینه عدم مالکیت «ذو الید» بر این خانه است و انکار مشهود له (زید) فقط به نسبت مدلول مطابقی آن و مالکیت خودش بر آن بود و در این محدوده انکار او بر اساس «اقرار علی نفسه» نافذ است اما او نسبت به اینکه این خانه ملک «ذو الید» باشد انکاری نداشت و اگر هم ادعا کند اقرار او در این مورد حجت نیست.

مرحوم آقای خویی اگر چه این چهار مورد را ذکر کرده‌اند اما موارد بسیار زیادی مشابه این موارد می‌توان ذکر کرد. مثلا اگر بینه بر قتل عمرو توسط زید با شمشیر شهادت بدهد و بینه دیگری بر قتل عمرو توسط زید با سم شهادت بدهد، مدلول التزامی آنها قاتل بودن زید و مقتول بودن عمرو است و باید به قصاص او حکم کرد در حالی که هیچ فقیهی در این موارد چنین فتوایی نداده است.

مرحوم آقای خویی در ادامه سعی کرده‌اند برای عدم حجیت مدلول التزامی در این موارد بیانی ارائه کنند که همان بیان در نفی ثالث در متعارضین هم وجود دارد. ایشان می‌فرمایند مدلول التزامی لازمه به قول مطلق برای مدلول مطابقی نیست بلکه لازمه حصه‌ای از آن است و بر همین اساس مدلول التزامی با مدلول تضمنی متفاوت است. سقوط مدلول مطابقی دلیل از حجیت مستلزم سقوط مدلول بخشی از آن کلام و مدلول تضمنی آن از حجیت نیست. اگر گفته شد «اغتسل للجمعة و الجنابة» و حجیت مدلول مطابقی آن که وجوب غسل است نسبت به جمعه ساقط شد، مستلزم سقوط حجیت آن نسبت به وجوب غسل جنابت نیست اما در مدلول التزامی این طور نیست. در مثل شهادت بینه بر ملاقات لباس با خون، مدلول التزامی آن نجاست لباس به قول مطلق نیست بلکه مدلول التزامی آن خصوص حصه خاصی است که در اثر ملاقات با همان خون مد نظر بینه رخ می‌دهد. بنابراین شهادت به ملاقات لباس با خون شهادت به نجاست لباس به قول مطلق نیست (یا ملازم با نجاست لباس به قول مطلق نیست بنابر اینکه شهادت به چیزی را شهادت به مدلول التزامی هم بدانیم یا بگوییم مدلول التزامی شهادت است) بلکه شهادت به نجاست لباس بر اساس ملاقات با همان خون مد نظر بینه است و در صورتی که مدلول مطابقی مبنی بر ملاقات لباس با آن خون منظور حجت نبود، هیچ مدلول التزامی بر نجاست آن لباس وجود ندارد تا حجت باشد. و این بیان در نفی ثالث به متعارضین هم وجود دارد یعنی متعارضین به صورت مطلق نفی ثالث نمی‌کنند بلکه بر اساس اثبات مدلول مطابقی، ثالث را نفی می‌کنند پس اگر جایی مدلول مطابقی آنها حجت نبود مدلول التزامی آنها نفی ثالث نیست.

 

ضمائم:

کلام مرحوم آقای خویی:

بقي الكلام في نفي الثالث بالمتعارضين بعد سقوطهما عن الحجية بالنسبة إلى المؤدى المطابقي للمعارضة، فإذا دل دليل على وجوب شي‏ء، و الآخر على حرمته. فهل يصح الالتزام بحكم ثالث بعد تساقط الدليلين و لو للأصل، فيحكم بالإباحة لأصالة عدم الوجوب و الحرمة، أو لا؟ و ليعلم أن محل الكلام إنما هو فيما إذا لم يعلم بكون أحد المتعارضين مطابقاً للواقع، و إلا فنفس هذا العلم كاف في نفي الثالث. ففي فرض احتمال مخالفة كلاهما للواقع ذهب صاحب الكفاية و المحقق النائيني (ره) إلى عدم إمكان الالتزام بالثالث لوجهين:

(الوجه الأول)- ما ذكره صاحب الكفاية (ره) و هو أن التعارض موجب للعلم بكذب أحدهما لا بعينه، فيكون أحدهما لا بعينه معلوم الكذب، و الآخر كذلك محتمل الصدق و الكذب، فيكون حجة، إذ موضوع الحجية الخبر المحتمل للصدق و الكذب. و العلم بكذب أحدهما لا يكون مانعاً عن حجية الآخر، فأحدهما لا بعينه حجة، و هو كاف في نفي الثالث. غاية الأمر أنه لا يمكن الأخذ بمدلوله المطابقي لعدم تعيينه.

و فيه ما ذكرناه في بحث العلم الإجمالي من أن أحدهما لا بعينه عنوان انتزاعي‏ ليس له مصداق في الخارج، فلا معنى لكونه حجة، فانه بعد عدم حجية خصوص الخبر الدال على الوجوب و عدم حجية خصوص الخبر الدال على الحرمة، لم يبق شي‏ء يكون موضوعا لدليل الحجية و نافياً للثالث. و قد مر تفصيل ذلك في بحث العلم الإجمالي.

(الوجه الثاني)- ما ذكره المحقق النائيني (ره) و محصله أن اللازم و إن كان تابعاً للملزوم بحسب مقام الثبوت و الإثبات، فان وجود الملزوم يستتبع وجود اللازم.

و كل دليل يدل على ثبوت الملزوم يدل على ثبوت اللازم أيضا، إلا انه ليس تابعاً للملزوم في الحجية، بحيث يكون سقوط شي‏ء عن الحجية في الملزوم موجباً لسقوطه عن الحجية في اللازم أيضا.

و الوجه في ذلك أن الاخبار عن الملزوم بحسب التحليل إخباران: (أحدهما)- إخبار عن الملزوم. و (ثانيهما)- إخبار عن اللازم. و دليل الحجية شامل لكليهما.

و بعد سقوط الاخبار عن الملزوم عن الحجية للمعارضة، لا وجه لرفع اليد عن الاخبار عن اللازم، لعدم المعارض له، لموافقة المتعارضين بالنسبة إلى اللازم، فنفي الثالث مستند إلى الخبرين. و هذا هو الفارق بين هذا الوجه و الوجه الأول الّذي ذكره صاحب الكفاية (ره) فان نفي الثالث على مسلكه مستند إلى أحدهما لا بعينه. هذا ملخص كلامه (ره).

و فيه ما ذكرناه غير مرة من أن اللازم تابع للملزوم في الحجية أيضا، كما أنه تابع له بحسب مقام الثبوت و الإثبات. و أما ما ذكره من الوجه لعدم سقوط حجية اللازم فنجيب عنه (أولا) بالنقض. و (ثانياً) بالحل.

(أما النقض) فبموارد:

(منها)- ما لو قامت بينة على وقوع قطرة من البول على ثوب مثلا، و علمنا بكذب البينة و عدم وقوع البول على الثوب، و لكن احتملنا نجاسة الثوب بشي‏ء آخر، كوقوع الدم عليه مثلًا، فهل يمكن الحكم بنجاسة الثوب لأجل البينة المذكورة؟ باعتبار أن الاخبار عن وقوع البول على الثوب إخبار عن نجاسته، لكونها لازمة لوقوع البول عليه. و بعد سقوط البينة عن الحجية في الملزوم للعلم بالخلاف، لا مانع من الرجوع إليها بالنسبة إلى اللازم. و لا نظن أن يلتزم به فقيه.

و (منها)- ما لو كانت دار تحت يد زيد و ادعاها عمرو و بكر، فقامت بينة على كونها لعمرو، و بينة أخرى على كونها لبكر، فبعد تساقطهما في مدلولهما المطابقي للمعارضة، هل يمكن الأخذ بهما في مدلولهما الالتزامي، و الحكم بعدم كون الدار لزيد، و أنها مجهول المالك؟.

و (منها)- ما لو أخبر شاهد واحد بكون الدار في المثال المذكور لعمرو، و أخبر شاهد آخر بكونها لبكر، فلا حجية لأحد منهما في مدلوله المطابقي- مع قطع النّظر عن المعارضة- لتوقف حجية الشاهد الواحد على انضمام اليمين، فهل يمكن الأخذ بمدلولهما الالتزامي، و الحكم بعدم كون الدار لزيد، لكونهما موافقين فيه، فلا حاجة إلى انضمام اليمين؟

و (منها)- ما لو أخبرت بينة على كون الدار لعمرو، و اعترف عمرو بعدم كونها له، فتسقط البينة عن الحجية، لكون الإقرار مقدما عليها، كما أنها مقدمة على اليد، فبعد سقوط البينة عن الحجية في المدلول المطابقي. للاعتراف، هل يمكن الأخذ بمدلولها الالتزامي، و هو عدم كون الدار لزيد مع كونها تحت يده؟ إلى غير ذلك من الموارد التي لا يلتزم بأخذ اللازم فيها فقيه أو متفقه.

و (أما الحل) فهو أن الاخبار عن الملزوم و إن كان إخباراً عن اللازم، إلا أنه ليس إخباراً عن اللازم بوجوده السعي، بل إخبار عن حصة خاصة هي لازم له، فان الاخبار عن وقوع البول على الثوب ليس إخباراً عن نجاسة الثوب بأي سبب كان‏ بل اخبار عن نجاسته المسببة عن وقوع البول عليه، فبعد العلم بكذب البينة في إخبارها عن وقوع البول على الثوب، يعلم كذبها في الاخبار عن نجاسة الثوب لا محالة. و أما النجاسة بسبب آخر، فهي و ان كانت محتملة، إلّا انها خارجة عن مفاد البينة رأساً و كذا في المقام الخبر الدال على الوجوب يدل على حصة من عدم الإباحة التي هي لازمة للوجوب لا على عدم الإباحة بقول مطلق. و الخبر الدال على الحرمة يدل على عدم الإباحة اللازم للحرمة لا مطلق عدم الإباحة، فمع سقوطهما عن الحجية في مدلولهما المطابقي للمعارضة، يسقطان عن الحجية في المدلول الالتزامي أيضا، و كذا الحال في سائر الأمثلة التي ذكرناها، فان إخبار البينة عن كون الدار لعمرو إخبار عن حصة من عدم كونها لزيد اللازمة لكونها لعمرو. و كذا الاخبار بكونها لبكر، فبعد تساقطهما في المدلول المطابقي تسقطان في المدلول الالتزامي أيضا.

فتحصل مما حققناه في المقام أنه بعد تساقط المتعارضين لا مانع من الالتزام بحكم ثالث، سواء كان مدركه الأصل أو عموم الدليل. هذا كله على القول بالطريقية في حجية الأمارات- كما هو الصحيح و المشهور-

(مصباح الاصول، جلد ۲، صفحه ۳۶۷)

 

 

کلام مرحوم شهید صدر:

ب- نظرية نفي الثالث:

ثم إنه بناء على التساقط المطلق- كما ذهب إليه المشهور- هل يمكن نفي الحكم الثالث المخالف مع مفاد كلا الدليلين المتعارضين فيما إذا لم يكن يعلم بصدق أحدهما أم لا يمكن ذلك، فيجوز الالتزام بحكم ثالث مخالف لمفادهما إذا اقتضاه الأصل؟

ذهب مشهور المحققين إلى إمكان ذلك. و قد أفيد في تخريجه وجهان.

الوجه الأول- ما ذكره صاحب الكفاية- قده- من أن التعارض بين الدليلين غاية ما يستلزمه العلم بكذب أحدهما، فالذي يسقط عن الحجية هو أحدهما المعلوم كذبه إجمالًا و أما الآخر فلا وجه لرفع اليد عن حجيته، و حجيته و إن كانت غير مفيدة بالقياس إلى المدلول المطابقي منهما لعدم إمكان تعيين الحجية في أحد الطرفين، إلّا أنها مفيدة بلحاظ المدلول الالتزامي، و هو نفي الثالث‏.

و هذا الوجه غير صحيح على ضوء ما تقدم. إذ لو أريد من بقاء حجية أحدهما حجية أحدهما المفهومي أي الجامع بينهما، أو أحدهما المصداقي- الفرد المردد- فهي غير معقولة ثبوتاً، لما تقدم من أن الجامع بين الدليلين ليس دليلًا و الفرد المردد ليس فرداً ثالثاً بين الفردين، و أن دليل الحجية العام لا إطلاق له لمثل هذه العناوين بحسب مقام الإثبات عرفاً. و إن أريد حجية غير معلوم الكذب من الدليلين بوجوده الواقعي فهذا إنما يعقل فيما إذا كان هناك تعين واقعي لمعلوم الكذب- على ما تقدم تفصيله أيضا- فلا يتم فيما إذا كان العلم الإجمالي بالكذب ناتجاً من مجرد التعارض بين الدليلين و تنافي مدلوليهما.

الوجه الثاني- ما نسب إلى المحقق النائيني- قده- من أن الدلالة الالتزامية و إن كانت تابعة للدلالة المطابقية ذاتاً، إلّا أنها غير تابعة لها حجية، لأن كلًا منهما فرد مستقل لدليل الحجية العام فإذا انعقدت الدلالة المطابقية ذاتاً انعقدت الدلالة الالتزامية أيضا و سقوط الدلالة المطابقية بعد ذلك عن الحجية لوجود المعارض لا يستوجب سقوط الدلالة الأخرى و خروجها عن إطلاق دليل الحجية ما دام لا محذور في بقائها على الحجية. و عليه، يكون الثالث منفياً بالدلالة الالتزامية لكل من الدليلين المتعارضين، لأن التعارض بينهما بلحاظ مدلوليهما المطابقيين، و أما الثالث فكلاهما متفقان على نفيه بحسب الفرض.

و هذا الوجه أيضا غير تام، لأن الصحيح تبعية الدلالة الالتزامية للدلالة المطابقية في الحجية. و هذه كبرى كلية تظهر ثمرتها في موارد كثيرة، فلا بد من تنقيحها و تمحيصها في هذا المقام. فنقول:

يمكن أن يبرهن على عدم التبعية بين الدلالتين المطابقية و الالتزامية في الحجية بعدة تقريبات.

التقريب الأول- ما أفاده السيد الأستاذ- دام ظله- في إبطال الوجه المتقدم، و يتألف من نقض و حل. أما النقض فبموارد:

منها- ما لو قامت بينة على وقوع قطرة من البول على ثوب مثلًا، و علمنا بكذب البينة و عدم وقوع البول على الثوب و لكن احتملنا نجاسة الثوب بشي‏ء آخر كوقوع الدم عليه مثلًا، فهل يمكن الحكم بنجاسة الثوب لأجل البينة المذكورة باعتبار أن الإخبار عن وقوع البول على الثوب اخبار عن نجاسته لكونها لازمة لوقوع البول عليه، و بعد سقوط البينة عن الحجية في الملزوم- للعلم بالخلاف- لا مانع من الرجوع إليها بالنسبة إلى اللازم. و لا نظن أن يلتزم به فقيه.

و منها- ما لو كانت دار تحت يد زيد و ادعاها عمرو و بكر فقامت بينة على كونها لعمرو، و بينة أخرى على كونها لبكر، فبعد تساقطهما في مدلولهما المطابقي للمعارضة هل يمكن الأخذ بهما في مدلولهما الالتزامي، و الحكم بعدم كون الدار لزيد و أنها مجهول المالك؟

و منها- ما لو أخبر شاهد واحد بكون الدار في المثال المذكور لعمرو و أخبر شاهد آخر بكونها لبكر فلا حجية لواحد منهما في مدلوله المطابقي- مع قطع النّظر عن المعارضة- لتوقف حجية الشاهد الواحد على انضمام اليمين، فهل يمكن الأخذ بمدلولهما الالتزامي و الحكم بعدم كون الدار لزيد لكونهما موافقين فيه، فلا حاجة إلى انضمام اليمين؟

و منها- ما لو أخبرت بينة عن كون الدار لعمرو و اعترف عمرو بعدم كونها له فتسقط البينة عن الحجية لكون الإقرار مقدماً عليها، كما أنها مقدمة على اليد فبعد سقوط البينة عن الحجية في المدلول المطابقي للاعتراف هل يمكن الأخذ بمدلولها الالتزامي و هو عدم كون الدار لزيد مع كونها تحت يده؟

إلى غير ذلك من الموارد التي لا يلتزم بأخذ اللازم فيها فقيه أو متفقه.

و أما الحل: فهو أن الإخبار عن الملزوم و إن كان اخباراً عن اللازم إلّا أنه ليس اخباراً عن اللازم بوجوده السعي بل اخبار عن حصة خاصة هي لازم له، فإن الاخبار عن وقوع البول على الثوب ليس اخباراً عن نجاسة الثوب‏ بأي سبب كان بل اخبار عن نجاسته المسببة من وقوع البول عليه فبعد العلم بكذب البيّنة في إخبارها عن وقوع البول على الثوب يعلم كذبها في الاخبار عن نجاسة الثوب لا محالة. و أما النجاسة بسبب آخر فهي و إن كانت محتملة إلّا أنها خارجة عن مفاد البيّنة رأساً. و كذا الكلام في المقام، فالخبر الدال على الوجوب يدل على حصة من عدم الإباحة التي هي لازمة للوجوب لا على عدم الإباحة بقول مطلق، و الخبر الدال على الحرمة يدل على عدم الإباحة اللازمة للحرمة لا مطلق عدم الإباحة فمع سقوطهما عن الحجية في مدلولهما المطابقي للمعارضة يسقطان عن الحجية في المدلول الالتزامي أيضا. و كذا الحال في سائر الأمثلة التي ذكرناها.

أقول: بالإمكان المناقشة في كل من النقض و الحل، ففيما يتعلق بالنقض يناقش.

أولا- أن هذه النقوض تشترك كلها من أن المشهود به فيها من قبل البينة أو غيرها هو الموضوع الخارجي المحسوس به، و أما الحكم بالنجاسة أو الملكية فليس ثبوته شرعاً باعتباره مدلولًا التزامياً للشهادة، كيف و قد لا يعتقد الشاهد بترتب ذلك الحكم و إنما يثبت الحكم ثبوتاً واقعياً بدليله الوارد في الشبهة الحكمية، و ثبوتاً ظاهرياً في مورد الشهادة بدليل حجية الشهادة و هذا يعني أن ترتبه يكون أثراً شرعياً مصححاً للحجية لا مدلولًا التزامياً للمشهود به. و على هذا الأساس، إذا أريد تطبيق دليل حجية الشهادة في موارد النقض على المدلول الالتزامي لمفاد البينة ابتداء فهو ليس موضوعاً آخر لدليل حجية الشهادة، و إن أريد تطبيقه على الشهادة بالملاقاة- الموضوع الخارجي- لترتيب آثارها فالمفروض سقوطه بالعلم الوجداني، و ان أريد تطبيقه بلحاظ الجامع بين ذلك الموضوع الخارجي و غيره، بدعوى: انحلال الشهادة بالملاقاة مع البول إلى الشهادة بجامع الملاقاة و الشهادة بالخصوصية، و الساقط من هاتين الشهادتين الثانية لا الأولى، فالجواب: أن الشهادة بالجامع‏ شهادة تضمنية تحليلية، و قد تقدم أن حجيتها ضمنية أيضا، كيف و لو كان مثل هذه الدلالات باقية على الحجية لأمكن إثبات كل شي‏ء بالشهادة الكاذبة على أي شي‏ء، لانحلالها إلى الشهادة على الجامع بينه و بين الشي‏ء المراد إثباته- و لو كان جامعاً انتزاعياً- فتكون حجة في إثبات الجامع، و بنفي ذلك الفرد المعلوم كذبه يتعيّن الآخر لا محالة، و هذا واضح البطلان.

و ثانياً- أن بعض هذه النقوض ليس من باب سقوط الدلالة المطابقية بل من باب عدم ترتب الأثر عليها، لعدم توفر شرائط الحجية كلها- كما في النقض الثالث- و المدعى عند القائل بالتبعية سقوط الدلالة الالتزامية بسقوط المطابقية، لا توقف حجيتها على حجية المدلول المطابقي و ترتب أثر شرعي عليه بالفعل.

و فيما يتعلق بالحل يناقش: بأنه إذا أريد قياس المقام على البينة في الأمثلة المتقدمة، فقد عرفت أن المدلول الالتزامي فيها لم يكن بنفسه موضوعاً جديداً لدليل حجية الشهادة و إنما مصحح جعل الحجية للشهادة بالموضوع الخارجي و لكن الدلالة الالتزامية للظهور في الكلام الصادر من المعصوم عليه السلام كشف لفظي عن لازم المدلول المطابقي و ليس مصحح جعل الحجية للمدلول المطابقي كما هو واضح، و ان أريد أن المدلول الالتزامي إنما هو الحصة الخاصة المقارنة مع الملزوم فتكون المعارضة سارية إليه أيضا، فالجواب: أن هذا إنما يتم في المداليل الالتزامية التي لها تخصص و تعين في نفسها مع قطع النّظر عن المقارنة المنتزعة بلحاظ المدلول المطابقي، فتكون بنفسها مما لا تجتمع مع المدلول في الدليل الآخر، و أما إذا لم يكن لها تعين كذلك فلا يتم هذا الوجه، لأن المدلول الالتزامي حينئذ ذات اللازم، و الدلالة الالتزامية دلالة عليه بما هو هو لا بما هو لازم مقارن، فالتلازم نسبة بين المتلازمين و ليس مأخوذاً في أحد الطرفين فمع سقوط الدلالة المطابقية عن الحجية و عدم مشموليتها لدليل الحجية العام لا مانع من بقاء الدلالة الالتزامية للكلام على حجيتها ما دام مدلولهما محتمل الثبوت في نفسه و الدلالة عليه محفوظة ذاتاً و وجوداً.

و بعبارة أخرى: أن عدم الترخيص المستفاد من دليل الوجوب مثلًا و إن كان على تقدير ثبوت الوجوب مقارناً مع الوجوب إلّا أن دليل الوجوب يدل على ذات عدم الترخيص أولا- على أساس برهان استحالة اجتماع الضدين- و ينتزع في طول ذلك ثانياً و بعد ثبوت المدلول المطابقي عنوان التقارن بينهما، و الّذي يدخل ميدان التعارض الدلالة على التقارن لا الدلالة على عدم الترخيص.

التقريب الثاني- ان الدلالة الالتزامية العقلية ليست من دلالة اللفظ على المعنى بل من دلالة المعنى على المعنى، فهناك بحسب الحقيقة دالان و مدلولان، أحدهما الكلام و مدلوله المعنى المطابقي، و الآخر نفس المعنى المطابقي و مدلوله المعنى الالتزامي، لأن الملازمة العقلية ملازمة تصديقية بين واقع المعنيين بوجوديهما الحقيقيّين فإذا سقطت الدلالة اللفظية في إثبات مدلوله فلا يبقى ما يدلنا على المعنى الالتزامي، و هو معنى التبعية بينهما في الحجية.

و هذا الوجه لو تم لأثبت التبعية بمعنى توقف حجية الدلالة الالتزامية على حجية المطابقية لا مجرد الملازمة بينهما و عدم الانفكاك، كما هو الحال على الوجه السابق.

إلّا أن هذا الوجه غير تام أيضا، لأن الملازمة العقلية إنما تكون بين ثبوت المعنى المطابقي واقعاً و ثبوت المعنى الالتزامي كذلك لا ثبوتهما التعبدي، فإن أريد من عدم الدال على المعنى الالتزامي عند سقوط الدلالة المطابقية عدم ذات الدال على المعنى الالتزامي فهو غير صحيح، فإن الدال عليه ذات المعنى المطابقي و هي غير ساقطة و إنما الساقط حجيتها، و إن أريد عدم التعبد بثبوت الدال على المعنى الالتزامي فهو صحيح إلّا أنه لم يكن هو الدال على المعنى الالتزامي، و إلّا لثبتت حجية لوازم الأصول العملية أيضا لثبوت التعبد بمداليلهما المطابقية.

و إن أريد أن حجية الدلالة المطابقية ينقح تعبداً موضوع حجية الدلالة الالتزامية، حيث يثبت بها وجود المعنى المطابقي الدال على المعنى الالتزامي، فيترتب عليه حجيته تعبداً نظير إثبات الحكم الشرعي بالبينة المحرزة لموضوعه تعبداً، فإذا سقطت الدلالة المطابقية عن الحجية فلا يمكن إثبات حجية الدلالة الالتزامية لعدم إحراز موضوعها و لو تعبداً. ففيه: أن المعنى المطابقي ليس موضوعاً لحجية المعنى الالتزامي بل ملازماً عقلًا مع المعنى الالتزامي فالنسبة بينهما هي النسبة بين الأمرين التكوينيين المتلازمين لا نسبة الموضوع إلى حكمه الشرعي الّذي يكون مصحح جعل الحجية للأمارة الحاكية عن موضوعه.

و إن شئت قلت: إن موضوع الحجية في الأمارات تلك الدرجة من الكشف التصديقي الثابت في موارد قيامها، و هي كما توجد بالنسبة إلى المدلول المطابقي كذلك توجد بالنسبة إلى المدلول الالتزامي، و مجرد سقوط الكشف الأول عن الحجية لا يستوجب ارتفاع الكشف الثاني.

(بحوث فی علم الاصول، جلد ۷، صفحه ۲۵۸)

اصل اولی در تعارض

مرحوم آخوند اصل اولی در مدلول مطابقی دو دلیل متعارض را تساقط دانستند و گفتند یکی از آنها به مقتضای تعارض و علم به کذب آن از حجیت ساقط است و دیگری اگر چه معلوم الکذب نیست اما چون عنوانی که به آن مشیر باشد و قابلیت ایصال به مکلف هم داشته باشد وجود ندارد، مقتضی حجیت در آن وجود ندارد. با این حال عنوان نفی ثالث با عنوان احدهما غیر معین (مردد) محذور و مانعی ندارد اگر چه فرد مردد منطبقی در خارج ندارد. مرحوم اصفهانی فرموده‌اند ظاهر کلام مرحوم آخوند این است که عدم اندراج فرد مردد در دلیل حجیت به دلیل عدم تصور اثر برای آن است و چون در نفی ثالث برای آن اثر متصور است، به لحاظ مدلول التزامی و نفی ثالث مشمول دلیل حجیت است. اما مرحوم اصفهانی چون اصل تعلق صفات حقیقی و اعتباری به فرد مردد را محال دانستند علاوه که جعل حجیت در آن بی معنا ست، حتی اگر اثری هم برای فرد مردد تصور شود، آن را مشمول دلیل حجیت نمی‌دانند.

به نظر ما جعل حجیت برای فرد مردد ممکن است همان طور که علم به آن تعلق می‌گیرد. چون نفس تعلق امر اعتباری به فرد مردد (هر چند واقعیتی ندارد) محال نیست و اگر هم استحاله‌ای ادعا شود به لحاظ لغویت تعلق امر اعتباری به آن است. و بر همین اساس مرحوم اصفهانی در بحث اجتماع امر و نهی فرمودند، نفس تعلق دو حکم متضاد به شیء واحد محال نیست اما چون غرض از تعلق حکم انبعاث و زجر است و در فرض تضاد دو حکم جعل دو حکم لغو خواهد بود. اعتبار خفیف المؤونة است و بر همین اساس گفته‌اند بین خود احکام و اعتبارات تضادی وجود ندارد و تنافی و تضاد یا به لحاظ مبدأ (مبادی احکام) است یا به لحاظ منتها (دواعی آنها). بنابراین در اصل تعلق امر اعتباری به فرد مردد مشکلی وجود ندارد، ولی این اعتبار نباید لغو باشد و با وجود تصویر اثر برای آن به لحاظ نفی ثالث، تعلق جعل و امر اعتباری و حجیت به آن لغو هم نخواهد بود. نفی ثالث لازم بین تعلق حجیت به فرد مردد است.

نهایتا ممکن است اشکال شود که در تعلق حجیت به فرد مردد نسبت به مدلول مطابقی هم در برخی اوقات اثر دارد پس مرحوم آخوند نباید به تساقط آنها حکم کند. اثر حجیت فرد مردد نسبت به مدلول مطابقی، لزوم احتیاط است. اگر گفته شود احتیاط اثر تعلق حکم به فرد معین در واقع و مردد به لحاظ علم است، ادعای بی دلیل است و همان طور که در فرد اجمالی احتیاط معقول و ممکن است در فرد مردد هم احتیاط معقول است چه اینکه تنافی بین دو دلیل بالعرض باشد و چه بالذات باشد و لذا در فرض تعارض دو دلیل دال بر وجوب نماز جمعه و استحباب آن، می‌توان با احتیاط به اجزاء حکم کرد. و خود مرحوم آخوند هم در حاشیه‌ای که بر بحث وجوب تخییری بیان کرد‌اند گفتند صفات حقیقی هم به فرد مردد تعلق می‌گیرد چه برسد به احکام اعتباری. و بر همین اساس به نظر می‌رسد تعلق دلیل حجیت به فرد مردد حتی نسبت به مدلول مطابقی اشکالی ندارد.

بلکه مرحوم اصفهانی در بحث علم اجمالی تعلق علم به فرد مردد را تصویر کردند اما سعی کردند آن را طوری تحلیل کنند که به معنای واقعیت داشتن برای فرد مردد نباشد و لذا فرمودند علم به «جامعی که از بین اطراف خارج نیست» تعلق گرفته است و به نظر ما به همان می‌توان تعلق حکم و حجیت به فرد مردد را هم تصویر کرد.

مرحوم نایینی در اصل تساقط دو دلیل نسبت به مدلول مطابقی با مرحوم آخوند موافقند اما برای نفی ثالث بیان دیگری ارائه کرده‌اند. ایشان می‌فرمایند عدم اندراج مدلول مطابقی در دلیل حجیت، ملازم با نفی حجیت مدلول التزامی نیست. مدلول التزامی در شکل گیری تابع وجود مدلول مطابقی است اما حجیت آن تابع حجیت مدلول مطابقی نیست و لذا در جایی که مدلول مطابقی چون مبتلا به معارض است، حجت نیست، اما مدلول التزامی معارضی ندارد، مانعی در شمول دلیل حجیت نسبت به آن نیست. و بر همین اساس هم اگر مدلول مطابقی دلیلی مانعی داشته باشد که قابل عمل نیست و نمی‌تواند مشمول دلیل حجیت باشد، به معنای عدم شمول دلیل حجیت نسبت به مدلول التزامی دلیل نیست. بنابراین تبعیت مدلول التزامی از مدلول مطابقی، به لحاظ ذات مدلول مطابقی است نه به لحاظ مدلول مطابقی به وصف حجیت. تفاوت بیان مرحوم نایینی با بیان مرحوم آخوند این است که مرحوم آخوند به «احدهما» نفی ثالث کردند و مرحوم نایینی «بهما» دلیل ثالث را منتفی می‌دانند چون دو دلیل به لحاظ مدلول مطابقی مشمول دلیل حجیت نیستند اما به لحاظ مدلول التزامی مشمول دلیل حجیت هستند و مانعی در آن نیست پس هر دو دلیل به لحاظ مدلول التزامی حجتند.

ممکن است اشکال شود وقتی به کذب یکی از دو دلیل علم داریم، چطور می‌توانیم به حجیت مدلول التزامی‌ آن حکم کنیم؟

جواب این است که فرض این است که دو دلیل متعارض مدلول مطابقی دارند و به تبع مدلول التزامی هم دارند و با تحقق مدلول التزامی، دلیل حجیت شامل آن است. ما اگر گفتیم به کذب یکی از دو دلیل علم داریم، به لحاظ تعارض این را گفتیم و فرض ما این بود که علم به کذب فقط بر اساس تعارض شکل گرفته است، پس ما در همان محدوده‌ای که تعارض و تنافی رخ می‌دهد به کذب یکی از دو دلیل و عدم مطابقت آن با واقع علم داریم، و در بیش از آن علم به کذب نیست. در اینجا مدلول مطابقی دو دلیل با یکدیگر متنافی و متعارض است و بر همین اساس ما به عدم مطابقت یکی از آنها با واقع علم داریم، اما به نسبت به مدلول التزامی که تعارض و تنافی وجود ندارد به کذب و عدم مطابقت آنها با واقع علم نداریم و لذا هر دو مشمول دلیل حجیتند.

 ضمائم:

کلام مرحوم نایینی:

فالأقوى: أنّ القاعدة في المتعارضين تقتضي سقوطهما معا، سواء قلنا: إنّ التعارض يكون بين الظهورين أو قلنا: إنّه يكون بين السندين أو قلنا: إنّه يكون بين سند كلّ منهما و ظهور الآخر، فانّه على جميع التقادير أدلّة اعتبار السند و الظهور لا تعمّ المتعارضين، لأنّه لا يترتّب على التعبّد بصدور المتعارضين أثر سوى البناء على إجمالهما و عدم إرادة الظاهر في كلّ منهما، و لا معنى للتعبّد بصدور كلام تكون نتيجة التعبّد إجمال الكلام.

نعم: يمكن التعبّد بصدور كلام مجمل يقتضي إجمال كلام آخر، كما لو ورد عقيب قوله: «أكرم العلماء» «لا تكرم بعض العلماء» و تردّد البعض بين جميع أفراد العلماء، فانّه لا مانع من التعبّد بصدور قوله: «لا تكرم بعض العلماء» و إن كان أثر التعبّد بصدوره إجمال قوله: «أكرم العلماء» فانّ هذا المقدار من الأثر يكفي في التعبّد، ففرق بين التعبّد بمجمل يوجب إجمال ظاهر و بين التعبّد بظاهر يوجب إجماله، فانّ التعبّد بالصدور في الأوّل لا محذور فيه، بخلاف التعبّد به في الثاني، إذ لا معنى للتعبّد بصدور ظاهر تكون نتيجة التعبّد به إجماله و عدم جواز الأخذ بظاهره.

فالإنصاف: أنّه لا مجال لتوهّم شمول أدلّة حجّيّة الخبر الواحد للخبرين المتعارضين معا حتّى يجب تأويلهما، فالأصل في المتعارضين السقوط، و لكن بالنسبة إلى خصوص المؤدّى.

و أمّا بالنسبة إلى نفي الثالث: فلا وجه لسقوطهما، فانّ المتعارضين يشتركان في نفي الثالث بالدلالة الالتزاميّة فرع الدلالة المطابقيّة و بعد سقوط المتعارضين في المدلول المطابقي لا مجال لبقاء الدلالة الالتزاميّة لهما في نفي الثالث، فاسد فانّ الدلالة الالتزاميّة إنّما تكون فرع الدلالة المطابقيّة في الوجود لا في الحجّيّة.

و بعبارة أوضح: الدلالة الالتزاميّة للكلام تتوقّف على دلالته التصديقيّة أي دلالته على المؤدّى، و أمّا كون المؤدّى مرادا: فهو ممّا لا يتوقّف عليه الدلالة الالتزاميّة. فسقوط المتعارضين عن الحجّيّة في المؤدّى لا يلازم سقوطهما عن الحجّيّة في نفي الثالث، لأنّ سقوطهما عن الحجّيّة في المؤدّى إنّما كان لأجل التعارض، و أمّا نفي الثالث: فلا معارضة بينهما، بل يتّفقان فيه، فلو كان مفاد أحد المتعارضين وجوب الدعاء عند رؤية الهلال و كان مفاد الآخر حرمة الدعاء في ذلك الوقت، فبالنسبة إلى نفي الكراهة و الإباحة و الاستحباب عن‏ الدعاء عند رؤية الهلال يتوافقان.

نعم: إذا كان التعارض بينهما لأمر خارج من دون أن يكونا في حدّ أنفسهما متعارضين، فلا يتوافقان في نفي الثالث أيضا، كما إذا كان مفاد أحد الدليلين وجوب صلاة الظهر و كان مفاد الآخر وجوب صلاة الجمعة و ثبت من الخارج عدم وجوب الصلاتين معا، فانّ الدليلين في حدّ أنفسهما لا يكونان متعارضين، لإمكان تشريع وجوب كلّ من الصلاتين واقعا، و إنّما وقع التعارض بينهما لقيام الدليل من الخارج على عدم وجوب الصلاتين معا، فالدليلان لا يشتركان في وجوب أحدهما في الجملة و عدم وجوب ما عداهما، بل مفاد أحدهما وجوب خصوص فريضة الظهر و مفاد الآخر وجوب خصوص فريضة الجمعة، و ليس لكلّ منهما دلالة التزاميّة على عدم وجوب ما عدا المؤدّى، فلا مانع من سقوط كلّ منهما في إثبات المؤدّى بالمعارضة و الرجوع إلى البراءة عن وجوب فريضة.

نعم: لو كان مفاد الدليلين وجوب فريضة في اليوم و اختلفا في تعيينها، فلا يجوز الرجوع إلى البراءة، لاشتراكهما في وجوب فريضة في الجملة، فيلزم من الرجوع إلى البراءة طرح ما توافقا عليه. و لكن ليس مفاد الدليلين ذلك، بل مفاد أحدهما وجوب خصوص صلاة الظهر و مفاد الآخر وجوب خصوص صلاة الجمعة، فلم يتوافقا في وجوب فريضة. و لا عبرة بتحليل مفاد كلّ منهما إلى الجنس و الفصل و اشتراكهما في الجنس، فانّ التحليل العقلي لا أثر له في باب الظهورات و ما يستفاد من الألفاظ.

فتحصّل: أنّ الدليلين إن كانا متعارضين في المؤدّى بأنفسهما، فهما يشتركان في نفي الثالث الخارج عن المؤدّيين، أي يشتركان في نفي الأصل الجاري في المسألة لو لا وجود المتعارضين. و إن كانا متعارضين لأمر خارج، فلا يشتركان في نفي الثالث، و يجوز الرجوع إلى الأصل الجاري في المسألة: من البراءة و الاحتياط. و على كلا التقديرين: يتساقطان في المؤدّى. هذا كلّه على القول بحجيّة الأمارات من باب الطريقيّة.

(فوائد الاصول، جلد ۴، صفحه ۷۵۴)

صفحه2 از3

 نقل مطالب فقط با ذکر منبع مجاز است