قتل در حال مستی

گفتیم تغیر حالت در اثر شرب مسکر، گاهی به سلب شعور و ادراک و قصد و اراده منجر می‌شود و گاهی به این حد نمی‌رسد، و در سه مقام بحث کردیم. و از همین مباحث حکم آنچه مرحوم محقق بعد از این در مورد مصرف بنگ و مرقد فرموده‌اند هم روشن می‌شود.

مقام سوم مواردی بود که در موضوع حکم عنوان قصد و عمد اخذ شده است مثل قتل عمدی. گفتیم اگر فرد قبل از شرب مسکر ملتفت باشد که در حال مستی ممکن است آن فعل از او سر بزند برای عمدی بودن فعل کافی است. مرحوم آقای خویی فرمودند این مقتضای قاعده است و علاوه بر آن روایت خاص هم بر آن دلالت می‌کند اما مرحوم امام در تحریر فرموده‌اند:

في ثبوت القود على السكران الآثم في شرب المسكر إن خرج به عن العمد و الاختيار تردد، و الأقرب الأحوط عدم القود

به نظر آنچه باعث شده است ایشان این نظر را بپذیرند روایات مفسر عمد است. قتل عمدی متقوم به اراده است و شخص در حال مستی اراده ندارد هر چند منشأ سلب اراده او شرب مسکر به اختیار بوده باشد چون عمد متقوم به قصد و اراده است و این فرد قصد و اراده ندارد. این در حقیقت اشکالی است به آنچه ما قبلا گفتیم که اگر فرد قبل از مست شدن احتمال صدور فعل را بدهد هر چند مستی به سلب اختیار و اراده برسد برای صدق عمد کافی است.

و ما در جواب گفتیم اگر چه این فرد در حال مستی اراده و قصد ندارد اما قبل از آن اراده دارد و همین برای صدق عمد کافی است مثل اینکه کسی خودش را از بلندی بر روی کسی بیاندازد که در حال سقوط نمی‌تواند خودش را نگه دارد و در آن اختیاری ندارد با این حال همان عمد و قصد قبل از افتادن برای صدق اینکه این کار او عمدی است کفایت می‌کند. همان طور که اگر فرد الان به کسی سمی را بدهد که این سم یک ماه آینده مجنی علیه را خواهد کشت یا سمی را در جایی قرار بدهد که می‌داند یک ماه دیگر کسی می‌آید و آن را می‌خورد و کشته می‌شود، قتل عمد صدق می‌کند در حالی که بعد از خوردن سم اختیار جلوگیری از آن را نداشته باشد یا اصلا ملتفت نباشد.

قبلا هم گفتیم شارع اصطلاح خاصی در عمد ندارد و اگر در روایت عمد را تفسیر کرده‌اند در رد بر اهل سنت است که آنها عمد را بر خلاف معنای عرفی عمد را متقوم به جنایت با سلاح می‌دانند. بنابراین تفسیر عمد در روایات بیان همان معنای عرفی عمد است نه اینکه شریعت اصطلاح خاصی در عمد دارد. پس مقتضای قاعده عمدی بودن این فعل است و روایات مفسر عمد نافی آن نیست چون روایات عمد در مقام جعل اصطلاح شرعی نیست بلکه در رد اهل سنت و تحدید موارد عمد در مقابل خطای محض و شبه خطا ست.

اما روایت خاصی که مرحوم آقای خویی فرموده‌اند بر ثبوت قصاص بر سکران دلالت می‌کند روایت سکونی است.

النَّوْفَلِيُّ عَنِ السَّكُونِيِّ عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ ع قَالَ كَانَ قَوْمٌ يَشْرَبُونَ فَيَسْكَرُونَ فَيَتَبَاعَجُونَ بِسَكَاكِينَ كَانَتْ مَعَهُمْ فَرُفِعُوا إِلَى أَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ ع فَسَجَنَهُمْ فَمَاتَ مِنْهُمْ رَجُلَانِ وَ بَقِيَ رَجُلَانِ فَقَالَ أَهْلُ الْمَقْتُولَيْنِ يَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ أَقِدْهُمَا بِصَاحِبَيْنَا فَقَالَ عَلِيٌّ ع لِلْقَوْمِ مَا تَرَوْنَ قَالُوا نَرَى أَنْ تُقِيدَهُمَا قَالَ عَلِيٌّ ع فَلَعَلَّ ذَيْنِكَ اللَّذَيْنِ مَاتَا قَتَلَ كُلُّ وَاحِدٍ مِنْهُمَا صَاحِبَهُ قَالُوا لَا نَدْرِي فَقَالَ عَلِيٌّ ع بَلْ أَجْعَلُ دِيَةَ الْمَقْتُولَيْنِ عَلَى قَبَائِلِ الْأَرْبَعَةِ وَ آخُذُ دِيَةَ جِرَاحَةِ الْبَاقِينَ مِنْ دِيَةِ الْمَقْتُولَيْنِ وَ ذَكَرَ إِسْمَاعِيلُ بْنُ الْحَجَّاجِ بْنِ أَرْطَاةَ عَنْ سِمَاكِ بْنِ حَرْبٍ عَنْ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ أَبِي الْجَعْدِ قَالَ كُنْتُ أَنَا رَابِعَهُمْ فَقَضَى عَلِيٌّ ع هَذِهِ الْقَضِيَّةَ فِينَا‌ (تهذیب الاحکام، جلد ۱۰، صفحه ۲۴۰ و من لایحضره الفقیه، جلد ۴، صفحه ۱۱۸ البته در فقیه ذیل روایت نقل نشده است)

مرحوم آقای خویی می‌فرمایند مستفاد از این روایت طبق نقل شیخ که «فَيَتَبَاعَجُونَ» آمده است بر خلاف نقل فقیه که «فَيَتَبَاعَجُوا» آمده است این است که رویه این افراد این بوده است که مست می‌شده‌اند و در حال مستی با یکدیگر با چاقو درگیر می‌شده‌اند بنابراین به احتمال وقوع قتل ملتفت بوده‌اند.

در حقیقت اینجا امام علیه السلام به نوعی قاعده عدل و انصاف تمسک کرده است. چون همان طور که محتمل است این دو نفر زنده آن دو نفر را کشته باشند احتمال هم دارد آن دو نفر یکدیگر را کشته باشند و همان طور که احتمال دارد جراحات دو نفر زنده به واسطه دو نفر مرده ایجاد شده باشد ممکن هم هست به واسطه خودشان ایجاد شده باشد و احتمالات متعدد دیگر و چون هیچ کدام مثبتی ندارد شارع تعبدا چنین چیزی را اینجا در نظر گرفته است و لذا در موارد مشابه هم مطابق همان حکم خواهد شد نه اینکه بگوییم این قضاوت خاصی است که حضرت امیر علیه السلام در آن مورد داشته‌اند چون وقتی امام صادق علیه السلام آن را نقل کردند به عنوان قضیه حقیقیه و حکم شرعی بیان کرده‌اند.

شاهد این روایت این است که حضرت عدم ثبوت قصاص را به مستی مستند نکردند بلکه به مشخص نبودن قاتل آن دو نفر تعلیل کردند که ظاهر آن این است که اگر قاتل معلوم بود، قصاص ثابت بود هر چند مست بودند.

روایت دیگری در مقام هست که مرحوم آقای خویی فرموده‌اند آن روایت با روایت سکونی معارض نیست.

أَحْمَدُ بْنُ مُحَمَّدٍ عَنِ ابْنِ أَبِي نَجْرَانَ عَنْ عَاصِمِ بْنِ حُمَيْدٍ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ قَيْسٍ عَنْ أَبِي جَعْفَرٍ ع قَالَ قَضَى أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ ع فِي أَرْبَعَةٍ شَرِبُوا فَسَكِرُوا فَأَخَذَ بَعْضُهُمْ عَلَى بَعْضٍ السِّلَاحَ فَاقْتَتَلُوا فَقُتِلَ اثْنَانِ وَ جُرِحَ اثْنَانِ فَأَمَرَ بِالْمَجْرُوحَيْنِ فَضُرِبَ كُلُّ وَاحِدٍ مِنْهُمَا ثَمَانِينَ جَلْدَةً وَ قَضَى دِيَةَ الْمَقْتُولَيْنِ عَلَى الْمَجْرُوحَيْنِ وَ أَمَرَ أَنْ تُقَاسَ جِرَاحَةُ الْمَجْرُوحَيْنِ فَتُرْفَعَ مِنَ الدِّيَةِ وَ إِنْ مَاتَ أَحَدُ الْمَجْرُوحَيْنِ فَلَيْسَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ أَوْلِيَاءِ الْمَقْتُولَيْنِ شَيْ‌ءٌ‌ (تهذیب الاحکام، جلد ۱۰، صفحه ۲۴۰، الکافی، جلد ۷، صفحه ۲۸۴)

در ذیل روایت امام علیه السلام فرموده‌اند اگر یکی از مجروحین کشته بشود بر اولیای مقتولین چیزی نیست.

مرحوم آقای خویی می‌فرمایند این روایت قضیه خاصی در واقعه خاصی است و لذا نمی‌توان آن را متعارض با روایت سکونی دانست.

در هر حال مرحوم آقای خویی می‌فرمایند اگر فرد قبل از مستی وقوع قتل را احتمال نمی‌داده است قصاص ثابت نیست و دیه ثابت است و می‌فرمایند این مقتضای قاعده است و روایت محمد بن قیس هم بر آن دلالت می‌کند. بحث اول این است که مقتضای کدام قاعده ثبوت دیه است؟ خود ایشان در مواردی که کسی در خواب دیگری را بکشد نه قصاص و نه دیه را ثابت ندانسته است چون می‌فرمایند این قتل نه خطا ست و نه شبه خطا و نه عمد و دیه در موارد خطا و شبه عمد و برخی موارد عمد ثابت است و در غیر آن دلیلی نداریم. فرد مست هم وقتی فاقد قصد و اراده بوده و قبل از آن هم احتمال وقوع قتل را نمی‌داده نه تعریف شبه عمد و نه خطا بر آن منطبق نیست. بنابراین ما متوجه نشدیم این فتوا مقتضای کدام قاعده است.

اما اینکه ایشان فرموده‌اند روایت محمد بن قیس بر ثبوت دیه دلالت می‌کند، با اینکه قاتل بودن آن دو نفر مشخص نیست از این باب است که در مقام ظاهر به قاتل بودن دو مجروح حکم می‌شود و امام علیه السلام از آن دو نفر دیه گرفته‌اند. یعنی مفاد روایت جایی است که شاید این دو مجروح قاتل باشند و شاید نباشد و تعبدا در مقام ظاهر به قاتل بودن آنها حکم شده است. اگر ما مستفاد از روایت را این مطلب بدانیم با روایت سکونی معارض است چون در روایت سکونی امام علیه السلام دیه را بر اولیای هر چهار نفر ثابت دانستند و نتیجه آن این است که دو نفر ضامن نیستند بلکه قبائل آنها ضامن است اما اینجا فقط بر آن دو نفر دیه را قرار داده‌اند. و مرحوم آقای خویی می‌خواهند خود فرد مست را ضامن دیه بداند در حالی که این با آنچه مستفاد از روایت سکونی است معارض است.

قتل در حال مستی

مقام سوم:

بررسی وضعیت فرد مست نسبت به احکامی که در موضوع آنها موضوع عمد اخذ شده باشد مثل قتل عمدی یا افطار عمدی و ...

اگر فرد قبل از مستی ملتفت به این باشد که ممکن است در زمان مستی آن افعال را مرتکب شود، مرحوم آقای خویی فرمودند در این موارد حکم عمد بر آن فعل مترتب است هر چند فرد در زمان ارتکاب آن فعل، فاقد قصد باشد. در حقوق بسیاری از کشورها این بحث مطرح است. در قانون برخی از کشورها این طور آمده است که اگر فرد خودش را مست کند تا آن کاری را که می‌خواهد انجام بدهد بهتر انجام بدهد مثلا فرد می‌خواهد مرتکب قتل بشود و برای اینکه بتواند بهتر و راحت‌تر قتل را انجام بدهد خودش را مست می‌کند، در این صورت فعلش عمد محسوب می‌شود و نه فقط مسئولیت مدنی بلکه مسئولیت کیفری هم دارد و چه بسا این مورد اتفاق قوانین همه کشورها باشد و در این موارد با فرد مست همان طور رفتار می‌کنند که اگر فرد مست نبود رفتار می‌کردند.

مرحوم آقای خویی می‌فرمایند اگر فرد قبل از مستی ملتفت است که مستی او معرضیت وقوع قتل را دارد، چنانچه در حال مستی کسی را بکشد، قتل عمدی است.

السكران إذا علم قبل سكره إنّ شربه المسكر يكون في معرض القتل، و أنّه يؤدّي إليه نوعاً، فهو بشربه قاصد للقتل، فيكون القتل المترتّب على السكر قتلًا عمديّاً

اما اگر ارتکاب او نسبت به شرب مسکر، معرضیت وقوع قتل ندارد و قتل اتفاقا رخ داد، قتل عمد نیست. و أمّا إذا لم يكن كذلك، و كان القتل اتّفاقياً، لم تجر عليه أحكام القتل العمدي، و إنّما تترتّب عليه الدية.

بنابراین ایشان طبق ضابطه خودشان و بلکه اوسع از آن (چون قبلا گفته بودند معیار در قتل عمدی وقوع غالبی قتل است و اینجا معرضیت را کافی دانسته‌اند) عنوان عمد را بر فعل مست منطبق دانسته‌اند. تفاوت کلام ایشان با آنچه از قوانین حقوقی کشورها نقل کردیم روشن است. طبق قوانین کشورها گفته شده بود اگر ارتکاب مستی به خاطر انجام قتل است، مسئولیت کیفری دارد اما مرحوم آقای خویی اوسع از آن را فرموده‌اند که اگر مستی معرضیت وقوع قتل داشته باشد حتی اگر داعی بر مست شدن انجام آن کار نباشد، باز هم قتل عمد است.

همان طور که تفاوت کلام ایشان با کلام مرحوم صاحب جواهر روشن است. مرحوم صاحب جواهر فرمودند چون «الامتناع بالاختیار لاینافی الاختیار» بنابراین فعلی که از او متمشی شده است هر چند فاقد قصد و عمد بوده است اما احکام قتل عمدی بر آن مترتب است. اما مرحوم آقای خویی ملاک را عمد و قصد در حال قبل مستی معیار قرار داده‌اند و گفته‌اند اگر فرد قبل از مستی می‌داند مستی معرضیت وقوع قتل دارد، قصد و عمد قبل از مستی مصحح صدق قتل عمدی است. بنابراین حکم علی القاعدة است و ما در احکام تکلیفی هم همین را گفتیم و گفتیم حتی اگر مستی باعث سلب شعور و ادراک شود، چنانچه قبل از مستی تکلیف بر او فعلی شده باشد در حال مستی هم به آن تکالیف مکلف است بر خلاف جایی که قبل از مستی تکلیف فعلی نباشد که در این صورت سلب شعور و ادراک باعث عدم فعلیت تکلیف خواهد بود. بنابراین فرمایش مرحوم آقای خویی تطبیقی است از آن قاعده کلی که ما در ضمن احکام تکلیفی بیان کردیم. چون همه محرمات که امکان وجود موضوع آنها در خارج وجود دارد، فعلی‌اند.

نتیجه اینکه ما گفتیم حکم تغیر حالت در اثر شرب مسکر را باید در سه مقام بحث کرد و در این سه مقام صدق مستی و سکر یا عدم آن مهم نیست. یعنی حکم تغیر حالت چه منجر به سلب شعور و ادراک و قصد و اراده بشود یا نشود مورد بحث قرار می‌گیرد و مهم نیست بر آن مستی صدق می‌کند یا نه؟ هر چند بعید ندانستیم سلب شعور و اراده از مراتب مستی نباشد همان طور که اغماء از مراتب مستی نیست بلکه ممکن است مستی به آن منتهی شود و مستی حالتی است که شعور و ادراک و قصد و اراده وجود دارد اما در تصمیم گیری بر اساس حکمت و تشخیص مصلحت و مفسده اختلال رخ می‌دهد. اما مقام چهارمی قابل تصویر است که در آن تشخیص مفهوم مستی و سکر مهم است و آن ترتب احکام مترتب بر سکر و مستی است. مثل اینکه مسکر نجس است یا شرب مسکر مستلزم حد است. از نظر اطباء عنوان مستی مهم نیست بلکه مهم الکل است و لذا الکل را اندازه گیری‌ می‌کنند و اینکه اگر الکل به این مقدار باشد موجب مستی است و اگر به این مقدار باشد موجب اغماء است و اگر به این حد باشد موجب مرگ است. اما برای فقیه صدق عنوان مسکر مهم است چون آنچه موضوع حکم قرار گرفته است مسکر است نه الکل. و لذا مقدار کمی از الکل که مسکر نیست و مست کنندگی ندارد، نجس نیست. و در بین شیمی‌دانان هم مشهور است که الکل خودش جزو سموم و کشنده است و در صورتی که با آب رقیق بشود، مسکر می‌شود و در آن حال نجس می‌شود. بنابراین خود الکل بدون اینکه رقیق شده باشد و حالت سکر پیدا کند بلکه جزو سموم است، نجس نیست و لذا عطرهایی که مشتمل بر الکل است نجس نیست چون قبل از حل شدن با عطر، مست کننده نیست و نجس نیست و بعد از حل شدن در عطر هم باز مسکر نیست و لذا نجس نیست.

اشکال نشود که یک قطره خمر مسکر نیست در حالی که اگر کسی یک قطره خمر هم بخورد حد شرب مسکر بر او ثابت است چون موضوع حد و موضوع حرمت، شرب مسکر است نه اسکار. یعنی کسی که مسکر بخورد باید حد زده شود هر چند مست هم نشود نه اینکه فقط بر کسی که مست شود حد واجب می‌شود. شرب مسکر حرام است و حد دارد و لذا در روایت هم آمده است «كُلُّ مُسْكِرٍ حَرَامٌ فَمَا أَسْكَرَ كَثِيرُهُ فَقَلِيلُهُ حَرَامٌ» (الکافی، جلد ۶، صفحه ۴۰۸) و لذا اگر کسی بدون اینکه چیزی بخورد، مست شود حد بر او ثابت نمی‌شود هر چند خود سکر حرام است و اینکه کسی خودش را مست کند کار حرامی کرده است چون تعلیل روایات این است: «عِدَّةٌ مِنْ أَصْحَابِنَا عَنْ سَهْلِ بْنِ زِيَادٍ عَنِ الْحَسَنِ بْنِ عَلِيِّ بْنِ يَقْطِينٍ عَنْ يَعْقُوبَ بْنِ يَقْطِينٍ عَنْ أَخِيهِ عَلِيِّ بْنِ يَقْطِينٍ عَنْ أَبِي إِبْرَاهِيمَ ع قَالَ إِنَّ اللَّهَ تَبَارَكَ وَ تَعَالَى لَمْ يُحَرِّمِ الْخَمْرَ لِاسْمِهَا وَ لَكِنْ حَرَّمَهَا لِعَاقِبَتِهَا فَمَا فَعَلَ فِعْلَ الْخَمْرِ فَهُوَ خَمْرٌ‌» (الکافی، جلد ۶، صفحه ۴۱۳) که مستفاد از آن این است که مست شدن حرام است.

عقود و ایقاعات فرد مست

بحث در صحت عقود و ایقاعات فرد مست بود در مواردی که مستی به حد سلب ادراک و شعور و اراده و قصد منجر نشده باشد گفتیم به حسب قواعد بعید نیست موارد انشائات مست به ارتکاز عقلاء مشمول این ادله نباشد و حتی اگر عمومات و اطلاقات را هم شامل چنین فردی بدانیم اما نصوص خاص مخصص و مقید آنها ست و انشائات فرد مست باطل است همان طور که انشائات فرد سفیه در امور مالی خودش باطل است. روایت ابن بزیع را ذکر کردیم. مفاد آن این بود که زنی که در حال مستی خودش را به ازدواج دیگری درآورده است و بعد از زوال مستی، با آن مرد زندگی کرده است امام علیه السلام فرموده بودند رضای متاخر او باعث می‌شود عقد نافذ باشد که مفهوم آن این است که اگر این رضایت متاخر نبود عقد در حال مستی صحیح و نافذ نیست و رضایت متاخر منشأ نفوذ عقد مست است. در حقیقت مستفاد از این روایت این است که عقود و ایقاعاتی که متوقف بر رضا هستند از فرد مست صحیح نیستند و رضایت در حال مستی نافذ نیست و رضایت متاخر و بعد از زوال مستی می‌تواند آنها را تصحیح کند. البته معروف این است که عقدی که قبلا انشاء شده است باید واجد همه شرایط باشد تا با رضایت متاخر تصحیح شود و عقد در صورتی قبلا واجد همه شرایط است که انشاء فرد مست از قبیل هذیان یا تکلم در حال خواب نباشد. اگر عقد واجد همه شرایط انشاء شده باشد رضایت در حالی مستی کافی نیست و رضایت در حال مستی از قبیل رضایت سفیه یا صبی است چرا که فرد در حال مستی نمی‌تواند خیر و صلاح خودش را تشخیص بدهد و رضایت متاخر کافی است. البته در عبارات علماء در مورد مجنون ذکر شده است که حتی اگر مجنون دارای ادراک و شعور هم انشاء عقد کند، رضایت ولی نمی‌تواند مصحح آن باشد چون مجنون مسلوب العبارة است. اما در مورد فرد مست، این طور نیست. خلاصه ما با تمسک به این روایت گفتیم عقود و انشائات فرد مست باطلند و رضایت او در حال مستی کافی نیست.

گفتیم با این حال نکات و اشکالاتی در فهم خود روایت مطرح است که باید آنها را حل کرد. از جمله اینکه بعد از اینکه زن از مستی خارج شد، بر اساس گمان نفوذ عقد حاضر به زندگی با مرد شده است و این رضایت نیست چرا که بر اساس گمان اشتباه حاضر به زندگی با مرد شده است نه بر اساس رضایت. مرحوم صاحب جواهر برای حل این مشکل فرموده‌اند مفاد این روایت این نیست که به خاطر گمان به نفوذ عقد حاضر شده است با مرد زندگی کند، بلکه منظور از «اقامت» یعنی راضی شد یعنی ظن به لزوم عقد، داعی بر رضایت او شده است. مثل اینکه برخی از زنان با اینکه در هنگام عقد راضی به ازدواج نیستند اما به خاطر اصرار و اجبار پدر حاضر به پذیرش ازدواج می‌شوند چرا که می‌بینند در هر صورت این ازدواج اتفاق می‌افتد و لذا برای اینکه عقدشان باطل نباشد و زنا نباشد و بچه‌های او حرام زاده نباشند به ازدواج راضی می‌شود و این اکراه و اجبار داعی برای رضایت آنها قرار می‌گیرد. در این روایت هم مراد این است که گمان به نفوذ عقد باعث شد او به زندگی با او راضی بشود و امام علیه السلام هم می‌فرمایند این اقامه بعد از افاقه رضایت او است. پس اقامه با مرد به خاطر تخیل نفوذ عقد نیست بلکه تخیل نفوذ عقد داعی بر رضایت و اقامه شده است. البته برخی از بزرگان از روایت فهمیده‌اند همان اقامت مبتنی بر تخیل نفوذ عقد و بدون انشاء رضایت مجدد مراد روایت است و روایت را در مورد خودش دچار این مشکل هست اما بالاخره از آن استفاده می‌شود که این عقد با رضایت متاخر قابل تصحیح است و مستفاد از آن بطلان و عدم نفوذ انشائات مست است.

مرحوم صاحب جواهر عبارتی دارند که منظور ایشان روشن نیست. ایشان می‌فرمایند امام علیه السلام فرموده است اقامه با رضایت برای تصحیح عقد کافی است اما اینکه آن زن که مورد سوال قرار گرفته است آیا بر اساس گمان به نفوذ عقد با مرد زندگی کرده در سوال راوی است و فهم او است. در حالی که ظاهر جواب امام علیه السلام این است که جواب همان سوال را ذکر می‌کنند.

غیر از این اشکال، موارد دیگری هم در روایت وجود دارد از جمله اینکه علماء رضایت و اجازه متاخر را در جایی باعث نفوذ عقد متقدم می‌دانند که مسبوق به رد نباشد اما در این روایت آمده است: «ثُمَّ أَفَاقَتْ فَأَنْكَرَتْ ذَلِكَ» یعنی بعد از زوال مستی عقد را رد کرده است. این اشکال از غرائب است. حتی اگر فرض کنیم منظور از «انکرت» یعنی عقد را رد کرده است با این حال عدم نفوذ اجازه مسبوق به رد دلیل خاصی ندارد بلکه بر اساس قواعد چنین حکمی شده است چرا که با رد، عقد از اهلیت نفوذ و ضمیمه شدن رضایت به آن ساقط می‌شود و اگر این دلیل خاص بگوید با وجود سبق رد، باز هم اجازه نافذ است وجهی برای رد آن وجود ندارد. قواعد را در مقابل نصوص خاص نمی‌توان اعمال کرد. علاوه که آنچه در روایت آمده است رد عقد نیست بلکه منظور انکار اصل عقد است یعنی چون در اثر مستی حافظه‌اش مختل شده بوده گفت من اصلا عقد نکرده‌ام. بنابراین انشاء رد نکرده است بلکه از عدم وقوع عقد خبر می‌دهد و بعد ظن پیدا کرد که شاید آنچه واقع شده لازم باشد و راضی به زندگی با مرد شد.

مرحوم صاحب ریاض گفته است هر چند حمل علامه در مختلف (که مراد عقد در حال هذیان و عدم شعور نیست) بعید است اما متعین است. مرحوم صاحب جواهر می‌فرمایند چرا حمل علامه بعید است؟ هیچ بعدی در آن نیست و بلکه ظاهر روایت همان است. علاوه که نهایتا عقد اطلاق دارد و بر همین حمل می‌شود.

اینکه در کلمات برخی از علماء آمده است اصلا نمی‌شود عقد را بر فرض شعور و ادراک حمل کرد چون اگر مستی مانع از تمشی قصد نیست وجهی برای عدم نفوذ عقد نیست و نیازی به رضایت متاخر نداریم و اگر مانع از تمشی قصد است که بطلان آن روشن است. اینکه اگر عقد او در حال مستی و با تمشی قصد باشد نیازمند رضایت متاخر نیست و باید صحیح باشد از عجایب است. آیا شارع نمی‌تواند عقد مست را مانند عقد سفیه یا بچه نابالغ بداند و بگوید حتی با تمشی قصد از او، عقدش نافذ نیست؟! حتی اگر آیه شریفه تجارت از رضایت را شامل عقد مست هم بدانیم، آیا قابل تخصیص و تقیید نیست؟! مستفاد از خود همین روایت این است که رضایت در حال مستی برای نفوذ عقد کافی نیست بلکه رضایت بعد از افاقه لازم است.

پافشاری برخی از علماء بر اعمال قواعد به جایی رسیده است که گفته‌اند این روایت در فرض شک و برای بیان حکم ظاهری است. یعنی جایی است که زن ادعا می‌کند در حال مستی عقد کرده است و مرد منکر آن است. یا برخی دیگر فرموده‌اند این روایت در فرضی است که وکیل عقد را منعقد کرده است و ...

عرض ما این است همه این توجیهات خلاف ظاهر روایت است و دلیلی برای رفع ید از ظاهر روایت نداریم و همان طور که گفتیم روایت بر بطلان عقد در حال مستی با فرض تمشی قصد و اراده دلالت می‌کند و رضایت متاخر می‌تواند عقد را تصحیح کند.

 

عقد و ایقاع در حال مستی

بحث در مقام دوم و صحت و بطلان عقود و ایقاعات فرد مست است که شعور و قصد او مختل نشده باشد. مساله دارای ثمرات متعدد و مهم است و با اجماع و ...نمی‌توان حکم را تبیین کرد. حتی مثل مرحوم محقق در شرائع معاملات سکرانی که تمییز دارد را صحیح دانسته‌اند.

ما يتعلق بالمتعاقدين‌ و هو البلوغ و العقل و الاختيار. فلا يصح بيع الصبي و لا شراؤه و لو أذن له الولي و كذا لو بلغ عشرا عاقلا على الأظهر و كذا المجنون و المغمى عليه و السكران غير المميز (شرائع الاسلام، جلد ۲، صفحه ۸)

مرحوم علامه هم عبارت شبیه به همین را دارند.

الخامس: يشترط في المتعاقدين العقل، فلا يصحّ بيع المجنون و لا شراؤه، و إن أذن له الوليّ، سواء كان مطبقا او أدوارا، إلّا أن يعقد صحيحا، و كذا لا ينعقد بيع المغمى عليه و لا شراؤه و لا السكران غير المميّز.

(تحریر الاحکام، جلد ۲، صفحه ۲۷۶)

و این قید در کلمات عده‌ دیگری از علماء هم مذکور است. مرحوم شهید ثانی در مسالک تفاوت سکران و مکره را این دانسته‌اند که سکران فاقد قصد است. و بعید نیست مراد ایشان قصد معتبر باشد و گرنه اگر سکران قصد از او متمشی نشود اصلا انشاء و عقد از او محقق نمی‌شود.

مرحوم علامه در تذکره از برخی علماء عامه نقل کرده است که معاملات سکران را نافذ دانسته‌اند چون افعال او مانند افعال افراد غیر مست است. (تذکرة الفقهاء، جلد ۱۵، صفحه ۲۵۵)

مرحوم محقق سبزواری در کفایه فرموده‌اند بعید نیست عقد سکران با رضایت متاخر صحیح باشد. (کفایة الاحکام، جلد ۱، صفحه ۴۴۹)

مرحوم صاحب جواهر در ضمن روایت ابن بزیع که محل بحث ما ست تحقیقی ارائه کرده‌اند. ایشان فرموده‌اند مرحوم علامه در مختلف گفته‌اند منظور از مست در این روایت مرتبه‌ای است که به سلب تحصیل (قصد) نرسیده است و گرنه اصلا تصحیح آن معنا ندارد. شهید ثانی به علامه اشکال کرده است که منظور از مستی در این روایت همان مستی است که با آن قصد متمشی نمی‌شود چون اگر مستی به این حد نرسیده باشد و فرد مست قصد از او متمشی شود عقد صحیح است و به رضای متاخر نیاز ندارد. پس یا باید روایت را طرح کنیم و یا همین طور که هست آن را اخذ کنیم و نباید آن را توجیه کنیم و طرح آن اولی است. (مسالک الافهام، جلد ۷، صفحه ۹۹) علت هم مشخص است چون با این معنایی که ایشان فهمیده است اصلا عقدی منعقد نمی‌شود تا با رضایت بعد قابل تصحیح باشد.

مرحوم صاحب جواهر فرموده‌اند نباید روایت را طرح کنیم و ممکن است مراد علامه این باشد که بلوغ به حدی نرسیده است که کلام به نحو هذیان از او صادر شود چرا که در این صورت اصلا عقدی منعقد نمی‌شود بلکه مراد فرد مستی است که قصد عقد از او متمشی می‌شود که ظاهر روایت هم که آمده است «زوجت نفسها» در حالی که اگر مستی به حدی رسیده بوده که قصد از او متمشی نمی‌شود «زوجت نفسها» صدق نمی‌کند. اما چون مستی، عقل او را پوشانده است نمی‌تواند بین صلاح و مفسده تشخیص بدهد و لذا ازدواجش مثل ازدواج شخص سفیه یا مکره یا دختر غیر رشید است و لذا اگر چه عقد را قصد کرده است اما قصد او به خاطر مستی که باعث می‌شود صفت رشد از او سلب شود موثر نیست و لذا متوقف بر رضایت متاخر او است و اگر بعدا رضایت داد عقدش صحیح است. (البته مراد ایشان رشد در مقابل سفاهت نیست یعنی نمی‌خواهد بگوید مست سفیه است بلکه یعنی انشای او فاقد تمییز معتبر است همان طور که در روایات دیگر هم زنان یا شارب خمر را سفیه معرفی کرده است و منظور حتما سفاهت فقهی نیست چون حتما زنان از نظر فقهی سفیه نیستند و معاملات آنها نافذ است و اموال آنها را باید در اختیارشان قرار داد بلکه منظور از سفاهت در آن موارد این است که به خاطر عدم تجربه آنها در تجارات و معاملات، نمی‌توانند در نوع معاملات موفق باشند).

بعد در ادامه به این پرداخته‌اند که اگر مستی به سوء اختیار باشد مکلف به همه احکام است و لذا حتی مثل حدود و ... در حق او جاری است.

خلاصه تا اینجا گفتیم مستی که به حد سلب قصد و شعور و ادراک نرسیده باشد، در روایات معاملات او نافذ شمرده نشده است. در ضمن آن به روایت ابن بزیع اشاره کردیم و قرار شد برخی از مسائل مرتبط با فهم روایت را بیان کنیم که در جلسه بعد به آن اشاره خواهیم کرد.

 

ضمائم:

کلام صاحب جواهر:

نعم في عقد السكران الذي لا يحصل و لا يميز ما يخاطب و يخاطب به تردد و خلاف من كونه كالمجنون الذي قد عرفت سلب حكم عبارته، فلا تجديه الإجازة المتأخرة، و من إطلاق الأدلة السالم عن معارضة ما يقتضي سلب حكم عبارته، إذ يمكن كونه كالمكره، الذي يصحح عقد رضاه المتأخر أظهره عند المصنف و جماعة أنه لا يصح، و لو أفاق بعد ذلك فأجاز للأصل، و لأن المعتبر قصد المكلف الى العقد و الفرض عدمه، و الإجازة انما تثمر في الصحيح في نفسه لا الباطل و لكن في رواية محمد بن إسماعيل بن بزيع في الصحيح إذا زوجت السكرى نفسها ثم أفاقت و رضيت و دخل بها فأفاقت و أقرته كان ماضيا‌

قال: «سألت أبا الحسن عليه السلام عن امرأة، ابتليت بشرب النبيذ فسكرت، فزوجت نفسها رجلا في سكرها، ثم أفاقت فأنكرت ذلك، ثم ظنت أنه يلزمها ففزعت منه، فأقامت مع الرجل على ذلك التزويج، أ حلال هو لها؟ أم التزويج فاسد، لمكان السكر، و لا سبيل للزوج عليها؟ قال: إذا أقامت معه بعد ما أفاقت فهو رضا منها، قلت: و يجوز ذلك التزويج عليها، قال: نعم»‌

بل عن الشيخ في النهاية و من تبعه العمل بها، بل حكى ذلك أيضا عن الصدوق في الفقيه و المقنع، بل مال اليه غير واحد من متأخري المتأخرين كسيِّد المدارك و صاحب الكفاية و المحدث البحراني، بل أيده الأخير بصحيح الحلبي «قلت لأبي عبد الله عليه السلام: الغلام له عشر سنين فيزوجه أبوه في صغره أ يجوز طلاقه و هو ابن عشر سنين؟ قال فقال: أما التزويج فصحيح، و أما طلاقه فينبغي أن تحبس عليه امرأته حتى يدرك، فيعلم أنه كان قد طلق، فإن أقر بذلك و أمضاه فهي واحدة بائنة، و هو خاطب من الخطاب، و إن أنكر ذلك و أبى أن يمضيه فهي امرأته»‌ الحديث.

و إن كان هو كما ترى، و في محكي المختلف تنزيلها على سكر لا يبلغ حد عدم التحصيل، فإنه إذا كان كذلك صح العقد مع تقريرها، و في المسالك و فيه نظر بين، لأنه إذا لم يبلغ ذلك القدر فعقدها صحيح و إن لم تقرره و ترضى به بعد ذلك بالجمع بين اعتبار رضاها مع السكر مطلقا غير مستقيم، بل اللازم إما اطراح الرواية رأسا أو العمل بمضمونها و لعل الأول أولى.

قلت: لعل الأمر بالعكس، لصحة الخبر و عدم مهجوريته، كعدم ثبوت سلب حكم عبارة السكران و كونه كالمجنون، و يمكن أن يكون مراد العلامة بالتنزيل المزبور عدم بلوغ السكر الى حد يصدر منه الكلام على وجه الهذيان كالنوم و نحوه، بل هو باق على قابلية قصد العقد كما يومي اليه قوله: «فزوجت نفسها» إلا أنه لما غطى السكر عقله لم يفرق بين ذي المصلحة و المفسدة، فهو حينئذ قاصد للعقد، إلا أنه لم يؤثر قصده، لعارض السكر الذي ذهب معه صفة الرشد، فإذا تعقبته الإجازة صح و اندرج في آية «أَوْفُوا بِالْعُقُودِ» و غيرها، بل لعله أولى من السفيه بل و المكره في ذلك، فإنه أيضا قاصد للعقد، لكنه غير راض به، فإذا ارتفع الإكراه و حصل الرضا كفى ذلك في الصحة، نعم لو فرض سكره على وجه يصدر اللفظ كالهذيان، اتجه حينئذ عدم الصحة و لو تعقبت الإجازة، لعدم القصد حال النطق، و كذا المكره الذي بلغ فيه الإكراه إلى زوال العقل حتى صار يصدر اللفظ منه على وجه الهذيان، فان الظاهر عدم الصحة و إن تعقبته الإجازة، و لا يناقش ذلك بإمكان فرضه في المجنون، لإمكان دفعها بالإجماع و غيره على سلب عبارة المجنون بجميع أفراده، و دعواه في جميع أفراد من زال عقله من غير فرق بين المجنون و غيره يمكن منعها، خصوصا في مثل السكران الذي كان سكره بسوء اختياره، فيعامل‌ معاملة المختار، و لذا كان عقابه في المعاصي الصادرة منه عقاب المختار، بل ربما أوجب عليه الحد، نعم يمكن تنزيل الصحيح المزبور على توكيلها في التزويج، كما هو الغالب و المتعارف، فهو حينئذ فضولي، بل لعل قوله عليه السلام «فهو رضا» يشعر به، و لا ينافيه الإنكار في السؤال المراد به الوحشة مما فعلته لا عدم الرضا، بل و لا قوله:

فيه «ثم ظنت» إلخ، إذ هو مع أنه في السؤال يمكن كونه من الدواعي لحصول الرضا، و من ذلك يعرف ما في الرياض، فإنه بعد أن ذكر ضعف الرواية عن مقابلة القواعد و أنه لا يمكن إلحاقها بالفضولي، لكون المذكور فيها الإنكار بعد الإفاقة الملازم لعدم الرضا، قال: فطرحها رأسا أو حملها على ما في المختلف و غيره و إن بعد متعين، و فيه ما عرفت مضافا الى مخالفة ما في المختلف إطلاق الأدلة أيضا المقيد بالصحيح المزبور، فتأمل جيدا و الله العالم.

(جواهر الکلام، جلد ۲۹، صفحه ۱۴۴)

قتل در حال مستی

بحث در تغیر حالت مکلف در اثر شرب مسکر بود. در سه مقام بحث را تصویر کردیم. احکام تکلیفی، عقود و ایقاعات و احکام مترتب بر عنوان عمد و قصد.

در مقام دوم گفتیم اگر تغیر حالت به زوال عقل و شعور مقوم قصد منجر شود از فرد اصلا عقد و ایقاع و انشاء محقق نمی‌شود تا در مورد صحت یا فساد آن بحث شود و الفاظ صادر از چنین شخصی مثل الفاظ صادر از فرد خواب است و لذا همان طور که گفته نمی‌شود بیع نائم صحیح نیست بلکه اصلا از نائم بیع محقق نمی‌شود از چنین فردی هم عقد و ایقاع محقق نمی‌شود نه اینکه محقق می‌شود و صحیح نیست و مهم نیست به این حالت مستی گفته شود یا مستی نباشد بلکه شرب مسکر به آن منجر شده باشد.

اما اگر تغیر حالت به زوال عقل و شعور مقوم قصد منجر نشده باشد باید هم نسبت به مقتضای قاعده و هم نسبت به دلیل خاص بحث کرد.

در مقتضای قاعده گفتیم شاید ادعا شود اطلاقات و عمومات عقود و ایقاعات شامل عقد و ایقاع چنین فردی هم هست اما بعید نیست ارتکاز عقلاء بر عدم نفوذ عقد و ایقاع چنین فردی باشد یعنی در بنای عقلاء معاملات کسی که در اثر شرب مسکر دچار تغیر حالت شده است هر چند شعور و ادراکش مختل نشده نافذ نیست و لذا اطلاقات و عمومات از شمول این مورد و تصحیح معاملات چنین شخصی قاصرند و اطلاقات و عمومات نمی‌توانند رادع بنای عقلاء و ارتکازات باشند بلکه حتی صرف احتمال چنین ارتکازی برای اینکه نتوان به ادله تمسک کرد کافی است. خلاصه اینکه بعید نیست چنین شخصی از نظر عقلاء مثل سفیه یا نابالغ باشد.

اما اگر کسی مقتضای قاعده را صحت عقود و ایقاعات فرد مستی که شعور و ادراکش مختل نشده است بداند، ممکن است ادعا شود در نصوص خاص عقود و ایقاعات او باطل شمرده شده است.

از جمله این روایات آنهایی است که در کتاب طلاق و عتق آمده است و البته باید از آنها الغای خصوصیت کرد. آنچه در این روایات آمده است حتما در مورد فردی است که قصد از او متمشی می‌شود و گرنه کسی که به حدی رسیده است که قصد و شعور و ادراکش مختل شده است، اصلا طلاق یا عتق از او متمشی نمی‌شود. و لذا خود این روایات موید این است که مستی ملازم با زوال عقد و شعور و ادراک و عدم تمشی قصد نیست.

عَلِيُّ بْنُ إِبْرَاهِيمَ عَنْ أَبِيهِ عَنِ ابْنِ أَبِي عُمَيْرٍ عَنْ حَمَّادٍ عَنِ الْحَلَبِيِّ عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ ع قَالَ سَأَلْتُهُ عَنْ طَلَاقِ السَّكْرَانِ فَقَالَ لَا يَجُوزُ وَ لَا كَرَامَةَ‌

مُحَمَّدُ بْنُ يَحْيَى عَنْ أَحْمَدَ بْنِ مُحَمَّدٍ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ إِسْمَاعِيلَ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ الْفُضَيْلِ عَنْ أَبِي الصَّبَّاحِ الْكِنَانِيِّ عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ ع قَالَ لَيْسَ طَلَاقُ السَّكْرَانِ بِشَيْ‌ءٍ‌

مُحَمَّدٌ عَنْ أَحْمَدَ بْنِ مُحَمَّدٍ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ سِنَانٍ عَنِ ابْنِ مُسْكَانَ عَنِ الْحَلَبِيِّ قَالَ سَأَلْتُ أَبَا عَبْدِ اللَّهِ ع عَنْ طَلَاقِ السَّكْرَانِ فَقَالَ لَا يَجُوزُ وَ لَا كَرَامَةَ‌

حُمَيْدُ بْنُ زِيَادٍ عَنِ ابْنِ سَمَاعَةَ عَنِ ابْنِ رِبَاطٍ وَ الْحُسَيْنِ بْنِ هَاشِمٍ عَنْ صَفْوَانَ جَمِيعاً عَنِ ابْنِ مُسْكَانَ عَنِ الْحَلَبِيِّ عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ ع قَالَ سَأَلْتُهُ عَنْ طَلَاقِ السَّكْرَانِ فَقَالَ لَا يَجُوزُ وَ لَا عِتْقُهُ‌

(الکافی، جلد ۶، صفحه ۱۲۶)

عِدَّةٌ مِنْ أَصْحَابِنَا عَنْ سَهْلِ بْنِ زِيَادٍ عَنْ أَحْمَدَ بْنِ مُحَمَّدِ بْنِ أَبِي نَصْرٍ عَنْ عَبْدِ الْكَرِيمِ عَنِ الْحَلَبِيِّ عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ ع قَالَ سَأَلْتُهُ عَنِ الْمَرْأَةِ الْمَعْتُوهَةِ الذَّاهِبَةِ الْعَقْلِ أَ يَجُوزُ بَيْعُهَا وَ صَدَقَتُهَا قَالَ لَا وَ عَنْ طَلَاقِ السَّكْرَانِ وَ عِتْقِهِ قَالَ لَا يَجُوزُ‌

حُمَيْدُ بْنُ زِيَادٍ عَنِ ابْنِ سَمَاعَةَ عَنِ ابْنِ رِبَاطٍ وَ الْحُسَيْنِ بْنِ هَاشِمٍ وَ صَفْوَانَ جَمِيعاً عَنِ ابْنِ مُسْكَانَ عَنِ الْحَلَبِيِّ عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ ع قَالَ لَا يَجُوزُ عِتْقُ السَّكْرَانِ‌

(الکافی، جلد ۶، صفحه ۱۹۱)

الْحُسَيْنُ بْنُ سَعِيدٍ عَنْ صَفْوَانَ عَنْ عَبْدِ اللَّهِ عَنِ الْحَلَبِيِّ قَالَ سَأَلْتُ أَبَا عَبْدِ اللَّهِ ع عَنْ طَلَاقِ السَّكْرَانِ وَ عِتْقِهِ فَقَالَ لَا يَجُوزُ قَالَ وَ سَأَلْتُهُ عَنْ طَلَاقِ الْمَعْتُوهِ فَقَالَ وَ مَا هُوَ قُلْتُ الْأَحْمَقُ الذَّاهِبُ الْعَقْلِ قَالَ لَا يَجُوزُ قُلْتُ فَالْمَرْأَةُ كَذَلِكَ يَجُوزُ بَيْعُهَا وَ شِرَاؤُهَا قَالَ لَا‌

أَحْمَدُ بْنُ مُحَمَّدِ بْنِ عِيسَى عَنْ عَلِيِّ بْنِ الْحَكَمِ وَ الْبَرْقِيِّ عَنْ إِسْحَاقَ بْنِ جَرِيرٍ عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ ع قَالَ سَأَلْتُهُ عَنِ السَّكْرَانِ يُطَلِّقُ أَوْ يُعْتِقُ أَوْ يَتَزَوَّجُ أَ يَجُوزُ ذَلِكَ لَهُ وَ هُوَ عَلَى حَالِهِ قَالَ لَا يَجُوزُ لَهُ‌

أَحْمَدُ بْنُ مُحَمَّدٍ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ سَهْلٍ عَنْ زَكَرِيَّا بْنِ آدَمَ‌ قَالَ سَأَلْتُ الرِّضَا ع عَنْ طَلَاقِ السَّكْرَانِ وَ الصَّبِيِّ وَ الْمَعْتُوهِ وَ الْمَغْلُوبِ عَلَى عَقْلِهِ وَ مَنْ لَمْ يَتَزَوَّجْ بَعْدُ فَقَالَ لَا يَجُوزُ‌

(تهذیب الاحکام، جلد ۸، صفحه ۷۳)

الغای خصوصیت از این روایات امر بعیدی نیست یعنی متفاهم عرفی از این روایات این است که انشاء چنین شخصی نافذ نیست و لذا تفاوتی بین طلاق و عتق و بیع و نکاح و ... نیست.

علاوه بر آن روایت معتبر ابن بزیع هم بر الغای انشائات سکران و مست دلالت می‌کند.

وَ عَنْهُ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ إِسْمَاعِيلَ بْنِ بَزِيعٍ قَالَ سَأَلْتُ أَبَا الْحَسَنِ ع عَنِ امْرَأَةٍ ابْتُلِيَتْ بِشُرْبِ النَّبِيذِ فَسَكِرَتْ فَزَوَّجَتْ نَفْسَهَا رَجُلًا فِي سُكْرِهَا ثُمَّ أَفَاقَتْ فَأَنْكَرَتْ ذَلِكَ ثُمَّ ظَنَّتْ أَنَّهُ يَلْزَمُهَا فَفَزِعَتْ مِنْهُ فَأَقَامَتْ مَعَ الرَّجُلِ عَلَى ذَلِكَ التَّزْوِيجِ أَ حَلَالٌ هُوَ لَهَا أَمِ التَّزْوِيجُ فَاسِدٌ لِمَكَانِ السُّكْرِ وَ لَا سَبِيلَ لِلزَّوْجِ عَلَيْهَا فَقَالَ إِذَا أَقَامَتْ مَعَهُ بَعْدَ مَا أَفَاقَتْ فَهُوَ رِضًا مِنْهَا قُلْتُ وَ يَجُوزُ ذَلِكَ التَّزْوِيجُ عَلَيْهَا فَقَالَ نَعَمْ‌ (تهذیب الاحکام، جلد ۷، صفحه ۳۹۲)

در آنچه در این روایت آمده است اصلا توهم هم نمی‌شود که کسی به آنچه در اثر فقدان شعور و قصد رخ داده است ترتیب اثر بدهد و لذا حتما مورد روایت جایی است که مستی به حدی نبوده است تمشی قصد را از او مختل کند. اینکه امام علیه السلام در ذیل روایت فرموده‌اند اگر طرف بعد از برطرف شدن مستی، راضی به آن عقد بود ازدواجش صحیح است، نشان می‌دهد عقد در حال مستی نافذ نیست و صحت آن محتاج به رضایت متاخر است و تفاوتی بین بیع و نکاح نیست چون مانع را مستی دانسته است. دلالت روایت بر آنچه مراد ما ست تمام است اما غیر از این جهت ممکن است برخی سوالات در روایات مطرح باشد از جمله اینکه این زن بعد از برطرف شدن مستی به خیال اینکه شاید عقد مست نافذ باشد حاضر به زندگی با مرد شده است نه اینکه به ازدواج راضی بوده است. مثل آنچه در صحیحه ابی ولاد آمده است که با اینکه ابی ولاد از صاحب حیوان حلالیت گرفت اما امام علیه السلام این حلالیت را کافی ندانستند و فرمودند «إِنَّمَا رَضِيَ بِهَا وَ حَلَّلَكَ حِينَ قَضَى عَلَيْهِ أَبُو حَنِيفَةَ بِالْجَوْرِ وَ الظُّلْمِ وَ لَكِنِ ارْجِعْ إِلَيْهِ فَأَخْبِرْهُ بِمَا أَفْتَيْتُكَ بِهِ فَإِنْ جَعَلَكَ فِي حِلٍّ بَعْدَ مَعْرِفَتِهِ فَلَا شَيْ‌ءَ عَلَيْكَ بَعْدَ ذَلِكَ» (الکافی، جلد ۵، صفحه ۲۹۱)

توضیح بیشتر در مورد این روایت خواهد آمد.

قتل در حال مستی

گفتیم در سه مقام باید بحث کرد یکی تعلق احکام تکلیفی به فرد در حال تغیر در اثر شرب مسکر.

مقام اول: تکالیف

در این مقام گفتیم:

اول) اگر تغیر حالت در اثر شرب مسکر باعث زوال عقل نشده باشد و فرد ادراک و شعور دارد در این صورت اطلاق ادله تکالیف شامل او است و مانعی وجود ندارد

دوم) اگر تغیر حالت در اثر شرب مسکر باعث زوال عقل و ادراک و شعور شده باشد (چه اسم آن را مستی و سکر بگذاریم یا آن را سکر ندانیم) دو حالت دارد:

الف) اگر فرد قبل از فعلیت تکلیف این حالت را ایجاد کند یا بعد از فعلیت تکلیف ایجاد کرده باشد اما در طرو این حالت مجاز بوده و فرد در طرو این حالت معذور بوده است در این صورت احکام تکلیفی در حق او منتفی است نه به سبب سکر یا جنون بلکه به خاطر عجز و عدم قدرت. و بحث خطابات قانونی هم به این مساله ارتباطی ندارد چون بحث خطابات قانونی فرض اطلاق ادله نسبت به قادر و غیر قادر است نه نسبت به فرض شعور و ادراک و عدم شعور و ادراک.

ب) اگر فرد بعد از فعلیت تکلیف این حالت را ایجاد کند و در طرو این حالت مجاز نبوده است تکالیف در حق او ثابت است به لحاظ همان قاعده معروف «الامتناع بالاختیار لاینافی الاختیار». هر چند مکلف در این حالت بر انجام متعلق تکلیف قدرت ندارد، اما چون این عدم قدرت به سوء اختیار است باعث می‌شود تکالیف را عصیان کرده باشد.

خلاصه اینکه سکر و مستی از عناوین رافع تکلیف نیست و لذا اگر صرفا مستی باشد و باعث زوال عقل و شعور و ادراک و جنون نشده باشد دلیلی برای تقیید اطلاقات رفع ید نسبت به مست نداریم اما اگر مستی به زوال عقل و شعور منجر شود حتی اگر پایین ترین مرتبه زوال عقل و جنون باشد (چه آن را مستی بدانیم یا ندانیم) مکلف نیست و اصلا مفاد ادله رفع قلم از مجنون همین مرتبه از جنون است و گرنه مرتبه‌ای از جنون که هیچ امری را نمی‌فهمد اصلا جعل تکلیف در حق او ممکن نیست تا نیاز به رفع آن باشد همان طور که مراد از صبی در رفع قلم از او، بچه‌ای است که جعل تکلیف در حق او ممکن باشد و گرنه بچه نابالغی که هیچ درک و شعوری ندارد و اصلا تکلیف او معقول نیست نیازی به دلیل رفع قلم ندارد. و مراد از خواب در آن روایات هم باید به لحاظ امکان تحفظ و عدم خواب است و گرنه کسی که خوابیده است اصلا جعل تکلیف در حق او ممکن نیست. و لذا اگر کسی قبل از فعلیت تکلیف، بخوابد و می‌داند که با خواب واجب از او فوت می‌شود طبق قاعده خوابیدن اشکال ندارد مگر اینکه دلیل خاصی بر آن داشته باشیم.

بنابراین صدق اسم سکر یا عدم آن در محل بحث ما تاثیر ندارد هر چند اطلاق اسم سکر بر آن در مساله حد تاثیر دارد چرا که اگر فرد کاری کند که عقلش زائل شود ولی به آن مستی نگویند حد بر او ثابت نیست اما اگر بر همان مستی و سکر هم صدق کند حد ثابت است.

 

مقام دوم: عقود و ایقاعات

آیا عقود و ایقاعات فرد مست یا اجازه و اذن و رضایت او نافذ است؟

در محل بحث باید تفصیل داد:

اول) اگر تغیر حالت به گونه‌ای است که مزیل شعور و ادراکی باشد که مقوم تمشی قصد است در این صورت عقد و ایقاع از او صحیح نیست اما سالبه به انتفای موضوع است چون انشاء و عقد و ایقاع متقوم به قصد است و بدون قصد اصلا انشاء و عقد و ایقاع نیست نه اینکه انشاء هست و صحیح نیست. یعنی چنین فردی با بهائم و حیوانات از این جهت تفاوتی ندارد حتی مثل مجنون هم نیست چون جنون در برخی موارد با قصد منافات ندارد اما قصدش از نظر شارع ملغی است. تفاوتی هم ندارد طرو این حالت به عذر باشد یا غیر آن چون اصلا از او انشاء و عقد و ایقاع و قصد ممکن نیست و اینکه در کلام مرحوم صاحب جواهر مذکور است

إنه كالصاحي في تعلق الأحكام مؤيدا بكونه ممنوعا من ذلك أشد المنع، فهو حينئذ من الجارح عن الاختيار بسوء اختياره المعامل معاملة المختار في إجراء الأحكام حتى طلاق زوجته و غيره من الأحكام (جواهر الکلام، جلد ۴۲، صفحه ۱۸۷)

که کسی که به سوء اختیار مست شده باشد احکام در حق او وجود دارد و حتی طلاق او صحیح است در حالی ک کلام ایشان مطلق است و شامل فرض عدم شعور و ادراک هم هست از عجایب است مگر اینکه منظور ایشان خصوص حالتی از مستی باشد که به زوال شعور و ادراک منجر نشده باشد.

دوم) اما اگر تغیر حالت به زوال شعور و ادراک مقوم قصد منجر نشده باشد در این صورت عقد و ایقاع و انشاء‌ از او واقع می‌شود اما آیا صحیح است یا باطل؟ در این جا هم باید در مقتضای قاعده بحث کرد و هم ادله خاص را در نظر گرفت.

اما مقتضای قاعده:

ممکن است کسی ادعا کند عقد فرد مستی که از او قصد متحقق می‌شود مشمول اطلاقات و عمومات معاملات و ایقاعات است. اما شاید بتوان گفت تمسک به اطلاقات و عمومات در این فرض مشکل است چون بعید نیست مبنا و ارتکاز عقلاء عدم صحت معاملات این فرد باشد. یعنی عقلاء عقود و ایقاعات فرد مست را باطل می‌دانند و بر آن اثر مترتب نمی‌کنند و این مانع شکل گیری جواز تمسک به اطلاقات و عمومات می‌شود چون آن اطلاقات و عمومات امضای همان چیزی است که در نزد عقلاء معتبر و نافذ است نه اینکه تاسیس حکمی جدای از آنچه عقلاء پذیرفته‌اند باشد بلکه حتی احتمال وجود چنین ارتکازی برای عدم جواز تمسک به اطلاقات و عمومات کافی است حتی اگر احراز نشود چون عمومات و اطلاقات برای ردع از ارتکازات عقلایی صلاحیت ندارند.

قتل در حال مستی

بحث در وقوع قتل در حال مستی است. مساله محل ابتلاء است و آن طور که باید منقح نشده است.  فقهاء در موارد مختلفی موضوع حکم را مستی و سکر قرار داده‌اند و ظاهر برخی از کلمات این است که آن را به لحاظ شرط عقل در نظر گرفته‌اند و ظاهر برخی دیگر این است که آن را به لحاظ شرط قصد در نظر گرفته‌اند و برای خود مستی و سکر موضوعیت قائل نیستند و عمدتا هم در کتاب طلاق در مورد آن بحث کرده‌اند. برخی گفته‌اند در مطلق عقل شرط است و لذا طلاق مست صحیح نیست و البته مراد آنها از عقل شعور و ادراک است و گرنه روشن است که فرد مست دیوانه نیست یعنی در موارد مستی زوال ادراک و شعور هست اما جنون نیست مثل فردی که خواب یا بیهوش است که ادراک و شعور ندارد اما دیوانه نیست در کلمات برخی از علماء به اینکه مست فاقد عقل است تصریح شده است و حتما منظور آنها این نیست که مست مجنون است چون هر زوال عقلی را جنون نمی‌گویند بلکه جنون زوال عقل در اثر فقد مقتضی است نه زوال عقل در اثر مانع.

برخی دیگر گفته‌اند در مطلق قصد شرط است و لذا طلاق مست صحیح نیست. که عده‌ای فرد مست را فاقد قصد دانسته‌اند مثل فرد خواب و عده‌ای دیگر فرد مست را فاقد قصد ندانسته‌اند اما قصد او را معتبر نمی‌دانند.

به نظر ما در سه مقام باید بحث شود یکی تکالیف، دوم عقود و ایقاعات و سوم احکام مبتنی بر قصد و عمد مثل قتل عمدی. تفاوت مقام دوم و سوم این است که در مقام دوم افعالی هستند که متقوم به قصدند اما عنوان قصد در دلیل اخذ نشده است اما مقام سوم اموری هستند که خود عنوان قصد و عمد در آنها اخذ شده است.

تغیر حالتی که بر مکلف عارض می‌شود (اسم آن هر چه می‌خواهد باشد) گاهی در حد بقاء شعور و ادراک است و گاهی در حدی است که ادراک و شعور را عرضا سلب می‌کند. حال اینکه زوال عقل و درک و شعور از مراتب مستی است یا توابع مستی است بحث دیگری است. و لذا اینکه در کلمات برخی مستی را به معنای زوال عقل دانسته‌اند و کمتر از آن را اصلا مستی حساب نکرده‌اند حرف صحیحی نیست و حتما برخی مراتب مستی کمتر از زوال عقل است و ارتکاز عرفی و لغوی هم با همین مساعد است که مستی متقوم به زوال عقل نیست حتی اگر زوال عقل را از مراتب مستی بدانیم نه از توابع آن و اینکه در برخی لغات مستی را به معنای زوال عقل دانسته‌اند اشتباه است.

مقام اول: تکالیف مثل وجوب و حرمت

اگر مستی به زوال عقل منجر نشده باشد و ادراک و شعور فرد مست محفوظ است هر چند تغییر حالت در او رخ داده است و لذا متوجه حسن و قبح افعال و اعمال است و لذا در عین اینکه مست است مثلا از قتل تحرز می‌کند یا خودش را خطرات حفظ می‌کند و ... در این صورت تمام احکام تکلیفی در حق او ثابت است و در همین حالت مستی همه تکالیف به او متوجه است. و اگر شعور او فی الجملة ثابت است نسبت به همان اموری که حسن و قبح آنها را درک می‌کند مکلف است و تفاوت آن با مجنون در همین قسمت است که مجنون به طور کلی مکلف نیست حتی نسبت به آن اموری که حسن و قبح آنها را درک می‌کند. و لذا اگر فرد قبل از طلوع فجر مست شده باشد اما متوجه تکلیف به صوم است و آن را نیت می‌کند (اگر دلیل خاصی بر بطلان صوم مست نداشته باشیم) روزه‌اش باید صحیح باشد. اما اگر به دلیل خاصی ثابت شده باشد که صحت عمل به عدم مستی مشروط است مثل نماز، در این صورت عمل از او در حال مستی صحیح نیست هر چند در همان حال مکلف به عمل هست. خلاصه اینکه در این مورد وجهی برای رفع ید از اطلاقات ادله احکام نسبت به چنین شخصی وجود ندارد و مشمول همه احکام است. عناوین رافع تکلیف محصور و محدودند مثل عدم بلوغ و جنون و ... که این حالت هیچ کدام از آنها نیست.

اما اگر مستی به زوال عقل منجر شده است (حال چه به خود آن حالت مستی بگوییم یا آن را مستی ندانیم) در این صورت گاهی شخص در طرو این حالت معذور است مثلا از روی اضطرار یا اکراه مست شده است یا اصلا بدون اختیار این حالت برایش پیش آمده است، در این صورت به خاطر فقد شرط تکلیف که قدرت است مکلف نیست. اما اگر در رخ دادن این حالت معذور نباشد و می‌داند که با این کار عقل از او زائل می‌شود در این صورت اگر بعد از فعلیت تکلیف این حالت برای او رخ می‌دهد در این صورت مکلف است و مشمول همان قاعده «الامتناع بالاختیار لاینافی الاختیار» است و لذا همه اموری که بعد از مستی از او سر می‌زند مشمول احکام و تکالیف است و لذا اگر بعد از دخول وقت نماز، مست شود و به خاطر مستی نماز نخواند هر چند قدرت بر نماز بدون مستی نداشته است اما با این حال به نماز مکلف است و بر ترک نماز هم معاقب است. اما اگر قبل از فعلیت تکلیف این حالت برایش ایجاد شود، تکلیف از او ساقط است چون قبل از فعلیت تکلیف خودش را عاجز کرده است و از ناحیه تکالیف معذور است و تکلیف به حفظ قدرت و مقدمات قبل از عمل اگر چه معقول است اما همان طور که در اصول گفتیم وجوب مقدمات مفوته خلاف قاعده است.‍ بله اگر دلیل خاصی بر لزوم حفظ قدرت و عدم جواز ایجاد عجز دلیل خاص داشته باشیم همان دلیل متبع است. و بر همین اساس هم فقهاء گفته‌اند اگر کسی قبل از وقت نماز کاری کند که مجنون شود، نماز از او ساقط است.

 

قتل در حال مستی

بحث به اینجا رسید که اگر کسی دیگری را در حال مستی بکشد آیا قصاص ثابت است؟ مساله محل ابتلاء است مثل کسانی که در حال مستی رانندگی می‌کنند که منجر به تصادف و کشته شدن دیگری می‌شود آیا این موارد عمد محسوب می‌شود؟ یا اینکه خطای محض است؟ برخی از علماء معتقدند اراده شخص در حال مستی موضوع احکام قرار گرفته است و شخص مست تفاوتی با اشخاص غیر مست در شمول ادله احکام ندارد اما برخی دیگر معتقدند فرد مست با فرد عادی متفاوت است و احکام افراد عادی بر او مترتب نیست. این بحث نه فقط در مساله قصاص بلکه در همه احکام دارای اثر است. مثلا کسی که در وقت نماز مست باشد، آیا مکلف به نماز بوده تا بعدا مکلف به قضاء باشد یا مثل مجنون است که به نماز مکلف نبوده؟ هر چند تسبیب به این حالت عصیانا اتفاق افتاده است اما بعد از اینکه اتفاق افتاد تکلیف ساقط است مثل اینکه کسی کاری کند که دیوانه شود و این کارش حرام است چون جنایت بر نفس است اما بعد از اینکه دیوانه شد مکلف به حکم نیست مثل اینکه زن قبل از دخول وقت نماز کاری کند که حائض شود که بعد از حیض نماز از او ساقط است و از موضوع تکلیف خارج می‌شود.

گفتیم مستی مراتبی دارد و حتما منظور علمایی که فرموده‌اند فرد مست مانند فرد غیر مست است آن مرتبه‌ای نیست باعث سلب اختیار و عدم قصد و اراده می‌شود بلکه بحث در این است که آیا با وجود اختیار و اراده و قصد صرف مستی باعث می‌شود تکلیف ساقط شده باشد مثل جنون. مجنون حتی با تمکن از امتثال تکالیف و وجود اراده و اختیار و قصد باز هم مکلف به احکام نیست و مثل صبی ممیز که با اینکه امتثال تکالیف برای او ممکن است اما باز هم مکلف نیست و گرنه جنون با عدم تمییز بچه یا مستی که به سلب اختیار و قدرت و اراده بیانجامد اصلا محل بحث نیست و تکلیف در این موارد عقلا ممتنع است. پس اصلا اینجا باید در مورد آن مستی صحبت کنیم که به سبب دیگری مثل اغماء یا جنون منجر نشود و لذا اینکه در برخی کلمات اغماء را از مراتب مستی دانسته‌اند اشتباه است و حالت اغماء با حالت مستی متفاوت است هر چند اغماء در اثر مستی رخ داده باشد. مستی حالتی از سرور و خوشحالی است و اغماء یا مرگ از مراتب سرور و خوشحالی نیست. مستی ممکن است به عدم ادراک بیانجامد اما به معنای دیوانگی نیست. جنون عدم قابلیت ادراک است اما مستی عدم قابلیت نیست بلکه عدم ادراک او مثل عدم ادراک فرد خواب یا بیهوش است و لذا عرفا به کسی که بیهوش است یا خواب است دیوانه نمی‌گویند. بنابراین ممکن است مستی به فقد ادراک و عقل بیانجامد اما آن مرتبه از مراتب مستی نیست و بر همین اساس هم محقق فرمود فرد مست به همه احکام محکوم است و این یعنی ایشان مستی را طوری تصویر کرده است که قابلیت تکلیف در او هست.

مستفاد از کلمات علماء این است که سکر غیر از بیهوشی و بی عقلی است، مستی حالتی است که همراه با شعور و ادراک است و اگر فرد به حد بی درکی و بی عقلی برسد، مستی نیست بلکه مستی علت زوال عقل است مثل اینکه مستی به مرگ منتهی بشود که یقینا مرگ از مراتب مستی نیست. خلاصه اینکه از نظر ما مستی به معنای زوال عقل و ادراک نیست هر چند ممکن است به آن منتهی شود.

بنابراین اگر مستی به حدی برسد که عقل فرد را به طور کامل زائل کند به نحوی که از فرد قصد و اختیار و اراده متمشی نشود تکلیف او معنا ندارد و صحت امور قصدی از او معنا ندارد بنابراین اصلا عقد و ایقاع از او محقق نمی‌شود نه اینکه عقد رخ می‌دهد اما صحیح نیست. اما اگر فرد قبل از مستی متوجه این است که اگر مست شود ممکن است به این حد مستی برسد که اختیار و قصد از او سلب شود و تکالیفی از او فوت شود یا قتل از او سر بزند مانع از صدق عمد نخواهد بود و بعدا در مورد این صحبت خواهیم کرد.

اما مستی که گفتیم همان حالت شادی و سرور بیش از حدی است که به زوال عقل منجر نمی‌شود مرحوم محقق می‌فرمایند وجهی برای عدم شمول اطلاقات احکام نسبت به او نداریم و لذا مشمول احکام است پس اگر فرد مست شود، همه تکالیف در حق او ثابت است.

 

 

 

ضمائم:

و حد السكر من الشراب تغير العقل و علامة ذلك أن يستقبح الإنسان ما يستحسنه في حال الصحو و يستحسن ما يستقبحه فيها فإن كان معروفا بالهدي و السكون في حال صحوه فانحرف مع الشراب و خرج من اللهو و البذلة إلى ما لا يعتاد منه في حال الصحو من غير تكلف لذلك فهو سكران. (المقنعة، صفحه ۸۰۰)

 

السكر: سهو أو فتور في الأعضاء مع الطرب و النشاط يلحق الإنسان. (رسائل الشریف المرتضی، جلد ۲، صفحه ۲۷۳)

 

و ما يلحقه من زوال العقل و الإغماء في حال الارتداد على ضربين: أحدهما: أن يكون بفعله من شرب المسكر و البنج أو المرقد و ما أشبه ذلك مما يزيل العقل. فإنه يجب عليه إعادة ما يفوته في تلك الحال و إن كان زوال عقله بشي‌ء من فعل الله مثل الجنون و الإغماء فإنه لا يجب عليه قضاء ما يفوته في تلك الحال (المبسوط، جلد ۱، صفحه ۱۲۸)

 

و أصل السكر سد مجرى الماء فبالسكر تنسد طريق المعرفة (فقه القرآن، جلد ۱، صفحه ۴۴)

 

و الأنبذة المسكرة عندنا في التنجيس كالخمر، لان المسكر خمر فيتناوله حكم الخمر. أما انه خمر لان الخمر انما سمي بذلك لكونه يخمر العقل و يستره فما ساواه في المسمى يساويه في الاسم (المعتبر، جلد ۱، صفحه ۴۲۴)

 

قاعدة- 170 المتناول المغير للعقل، إما أن تغيب معه الحواس الخمس، أو لا، و الأول، هو المرقد. و الثاني، إما أن يحصل معه نشوة و سرور و قوة نفس عند غالب المتناولين له، أولا، و الأول المسكر، و الثاني المفسد للعقل، كالبنج و الشوكران. و النبات المعروف (بالحشيشة) اتفق علماء عصرنا و ما قبله من العصور التي ظهرت فيها على تحريمها. و هل هي لإفسادها، فيعزر فاعلها، أو لإسكارها، فيحد؟

قال بعض العلماء: و هي إلى الإفساد أقرب، لأن فعلها السبات، و زوال العقل بغير عربدة، حتى يصير شاربها أشبه شي‌ء بالبهيمة.

و لقائل أن يقول: لا نسلم أن الحدّ منوط بالعربدة و النشوة، بل يكفي فيه زوال العقل، و قد اشتهر زوال العقل بها، فيترتب عليه الحد. و هو اختيار الفاضل في القواعد. و قد حدّ بعضهم السكر: بأنه اختلال الكلام المنظوم و ظهور السّر المكتوم. و في المشهور أن هذا حاصل فيها. و قال بعضهم: إن أثرها إثارة الخلط الغالب، فصاحب البلغم يحدث له السبات و الصمت؛ و صاحب السوداء: البكاء و الجزع؛ و صاحب الدم: السرور بقدر خياله؛ و صاحب الصفراء: الحدة، بخلاف الخمر فإنها لا تنفك عن النشوة، و تبعد عن البكاء و الصمت.

و هذا إن صحّ فلا ينافي زوال العقل بل هو من مؤكداته.

(القواعد و الفوائد، جلد ۲، صفحه ۷۳)

 

السكر و الجنون و الإغماء و أشباهها من المغيبات للتعقل ... النوم و السكر مغطيان للعقل إجماعا، و الجنون مزيل إجماعا. و هل الإغماء مزيل؟ قيل لا، و الحق كونه مزيلا، لعدم جوازه على الأنبياء عليهم السلام مع النوم عليهم، فالفرق حينئذ بينه و بين الجنون أنه يستلزم تعطيل الحواس‌ و الجنون لا يستلزمه.

(تنقیح الرائع، جلد ۱، صفحه ۶۷)

 

البحث هنا اما في ماهية المسكر و اما في تحريمه و اما في كمية [كيفية ن] الحد فالأول قيل هو ما يحصل معه اختلال الكلام المنظوم و ظهور السر المكتوم، و قيل هو ما يغير العقل و يحصل معه نشوة و سرور و قوة نفس في غالب المتناولين و عربدة.

أما ما يغير العقل لا غير فان حصل معه تغيب الحواس الخمس فهو المرقد و ان لم يحصل فهو مفسد العقل كما في البنج و الشوكران. و اختلف في الحشيشة هل هي مفسدة للعقل فيجب فيها التعزير أو مسكرة فيجب الحد بعد اتفاق علماء العصر و ما قبله على تحريمها. فالذي اختار العلامة في القواعد الثاني، و منع من أن الحد منوط بالنشوة و العربدة بل يكفي فيه زوال العقل. مع أنها مسكرة بالتفسير الأول، لاختلال الكلام و ظهور السر معها.

و قال بعضهم: هي إلى الإفساد أقرب، لأن فعلها السبات و زوال التعقل حتى يصير متناولها أشبه شي‌ء بالبهيمة.

و قال بعضهم ان أثرها اثارة الخلط الغالب، فصاحب البلغم يحصل له السبات و الصمت و صاحب السوداء البكاء و الجزع و صاحب الدم السرور بقدر خياله و صاحب الصفراء الحدة، بخلاف الخمر فإنه لا ينفك عن النشوة و يبعد عن البكاء و الصمت. و هذا ان صح فلا ينافي زوال العقل بل هو من مؤكداته.

(التنقیح الرائع، جلد ۴، صفحه ۳۶۵)

 

و تناول ما يغير العقل غير الحواس أولا أو ما ينوم: ان حصل معه نشوة فهو المسكر، و الا فهو المفسد.

فالأول حرام بالإجماع موجب للحد. و الثاني وقع الاتفاق من علمائنا على تحريمه أيضا كالحشيشة المعروفة بالبنج و الشوكران. و هل تحريمها لا فسادها فيوجب التعزير، أو لإسكارها فيوجب الحد احتمالان. و في نجاستها اشكال.

(الاقطاب الفقهیة، صفحه ۱۵۵)

 

اعلم أن النوم غير مزيل للعقل إجماعا، و إنما يغطّي الحواس الظاهرة و يزيل التمييز و هو أمر طبيعي سريع الزوال فلا يخرج المكلف به عن أهلية التكليف، فإذا وقع في عبادة لا يشترط فيها الطهارة الصغرى لم يبطلها كالصوم و الاعتكاف و الإحرام و السعي و الوقوفين و غيرها، بل الأمر في الصوم أقوى لأنه أمر عدمي و هو الإمساك عن الأمور المخصوصة كما مر تحقيقه. و مثله الإحرام. و هذا بخلاف الجنون و السكر لأنهما يذهبان العقل و يخرجان عن أهلية التكليف، فيبطلان الصوم غيره من العبادات. و أما الإغماء فالأصح أنه بمنزلتهما لأنه يزيل العقل، و لا يبقى في دفعه اختيار فيفسد الصوم أيضا.

(مسالک الافهام، جلد ۲، صفحه ۴۲)

 

و المزيل للعقل و هو الجنون و الإغماء، و في حكمه السكر فإنّه مغطّ للعقل لا مزيل.

و الفرق بين النوم و الإغماء: أنّ النوم مغطّ للعقل خاصة و معطّل للحواس، و الإغماء معطّل لهما، و بتعطيله الحواسّ فارق السكر، و بتغطية السكر على العقل خاصة فارق الجنون.

(المقاصد العلیة، صفحه ۶۶)

 

تنبيه: الفرق بين السكران و المبنج و شارب المرقد‌ تابع للفرق بين خواص المسكرات، فخاصة الخمر النشوة لشاربها و السرور و قوة النفس، و قد يحصل مع ذلك تغير العقل، و اختلال الكلام المنظوم، و ظهور السر المكتوم، و عربدة في الكلام، و خواص البنج تغير العقل لا غير، من غير نشوه و لا سرور و لا قوة نفس مع تعب الحواس، و خاصة المرقد كخاصية البنج و يزيد على ذلك تغير الحواس الخمس بحيث يصير راقدا لا يتحرك منه شي‌ء كالميت، غير أنه فيه نفس. (غایة المرام، جلد ۴، صفحه ۳۸۸)

 

فاعلم أنّ السكر ليس مقصورا فيما ذكره المتأخّرون من أنّه لا يعرف السماء من الأرض،

و أمثال ذلك، بشهادة الأخبار و العرف و اللغة و الاعتبار و قول الأطبّاء.

أمّا الأخبار،

فبما رواه أبو الجارود، عن الباقر عليه السّلام «عن النبيذ، أ خمر هو؟ قال: ما زاد على الترك جودة فهو خمر».

و في توقيع الصاحب عليه السّلام: «إذا كان كثيره يسكر أو يغيّر، فقليله و كثيره حرام».

و ما رواه السكوني عن علي عليه السّلام أنّه اتي بشارب الخمر فاستقرأه، فقرأ القرآن، فألقى رداءه في أردية الناس، فلم يخلّصه فحدّه.

و أمّا العرف،

فيقسّمون السكر إلى مزيل العقل و غير مزيل، و الفقهاء أيضا قسّموا ذلك، منه في تزويج السكران نفسه و ربّما ترى بعض السكرانين حركاتهم و كلماتهم مضبوطة و شعورهم بحالة بحيث يكون الجاهل بحاله يعتقد عدم سكره، لكن تصدر منه اختلالات دقيقة يسيرة، و العارف بحاله يقول: هذا من سكره.

[و أمّا اللغة،]

فقال المفلح: (اختلف الأصحاب في تعريف السكر، قيل: ما يحصل به اختلال الكلام المبطون و ظهور السرّ المكنون، و قيل: هو ما يغيّر العقل و يحصل معه نشوة و سرور و عربدة فإذا حصل مع ذلك تغيير الحواس الخمس فهو المرقد، و المعتمد صدق المسكر بكلّ واحد من هذه الأشياء، فإذا غلا التمر أو الزبيب حتّى [صار] أسفله أعلاه و حصل فيه القوّة المسكرة الّتي تفعل بالمزاج أحد هذه الأشياء حرم، و إلّا فلا).

و قال محقّق في اللغة في ترتيب السكر: (إذا شرب الإنسان فهو نشوان، و إذا دبّ فيه الشراب فهو ثمل، فإذا مرّ عقله فهو سكران، فإذا زاد امتلاء فهو سكران طافح، فإذا كان لا يتماسك و لا يتمالك فهو ملتحّ و ملطخ، و إذا كان لا يعقل شيئا من أمره و لا ينطلق لسانه قيل: سكران [باتّ] .

و قال في باب أوائل الأشياء: (النشوة أوّل السكر).

و في «النهاية»: (الانتشاء أوّل السكر و مقدّماته)

و أمّا الأطبّاء،

فقالوا في مقدار الشرب: ما دام السرور بترديد و الحركات نشيطة و الذهن سليما، فلا تخف من إفراط الشرب.

و أمّا الاعتبار،

فشارب المسكر الّذي يزيل العقل لا يزول عقله دفعة واحدة، بل يحسّ أوّلا بالتغيّر ثمَّ لا يزال يزداد حتّى يذهب، و لا شكّ أنّ هذا التغيّر من جملة السكر و أوّل درجته الضعيفة، و لا شكّ أنّ الشارع لا يرضى بهذا أيضا.

ثمَّ التغيّر السكري كما يتفاوت درجاته بتفاوت الأزمنة، كذا يتفاوت بتفاوت الكمّية و المقادير، فإنّ الفنجان منه يحدث تغيّرا بحسب مقداره، فما زاد على هذا المقدار فيزداد بحسب ازدياده، و كذا يتفاوت بتفاوت الكيفيّة، فالخمر الردي‌ء- عند الشاربين- يحدث سكرا ضعيفا، فكلّما يكون أردأ فيكون السكر أضعف، و كلّما يكون أجود يكون السكر أزيد و أشدّ على تفاوت المراتب، و كذا يتفاوت سرعة و بطء.

و أيضا، مزاج العنب لا ينقلب إلى مزاج الخمر دفعة واحدة، و التغيّر منه إليه لا يحصل بتمامه و كماله في آن واحد، بل أوّلا يستعدّ لعروض شي‌ء من الحالة الخمريّة و بعده يحدث فيه من أثر الخمريّة- أثر ضعيف لا يشعر به إلّا الحذّاق الماهرين في فنّ السكر- ثمَّ لا [يزال] يزداد الأثر و يتقوّى إلى أن يزول المزاج العنبي و خاصّياته بالمرّة و يكمل المراج الخمري و خاصّياتها، ثمَّ لا يزال يزداد جودة إلى أن [يبلغ] درجة الكمال، هذا الشرب الريحاني، فإذا [أرادوا] أن يجعلوه شرابا آخر يدخلون فيه أدوية أخر و مغيّرات و مشدّدات.

فعلى هذا القول، لا مانع من أن يكون بالغليان و النشيش ما يحدث فيه الدرجة الضعيفة من السكر، يعني شيئا ضعيفا من أثره و إن لم يكن يسمّى في العرف خمرا و لم يجعل داخلا في جنسه، و يكون الشارع حرّم هذا لكونه درجة من درجات السكر و مرتبة من مراتبه و إن كانت ضعيفة غاية الضعف بحيث لا يحسّ به إلّا الحذّاق الماهرين في الفنّ، كيف و هو حرّم القطرة و الذرّة- على حسب ما أشرنا إليه- مع عدم سكر أصلا حسما لمادّة الفساد؟! فإن قلت: القطرة و الذرّة خمر لغة و عرفا، و ما ذكرت و احتملت من الأثر فلا يصدق عليه السكر عرفا، و المناط هو العرف و اللغة.

قلت: العرف مناط إذا لم يظهر من الشرع اصطلاح، كما هو المقرّر، و قد ظهر منه ما ظهر، و الفقهاء القدماء الخبيرون الفاضلون المعاصرون الشاهدون السالمون من الشبهات و الاجتهادات فهموا ما فهموا، و أفتوا بما أفتوا، و أجروا جميع أحكام الخمر ما أجروا، و الرواة حين سألوا عن بدء تحريم الخمر و اتّخاذه فأجيبوا بحكاية الثلث و الثلاثين فقط، من دون تعرّض إلى أمر آخر، فسكتوا بمجرّد ذلك و قنعوا من دون تأمّل و لا تحيّر و لا تزال. إلى غير ذلك ممّا أشرنا إليه.

على أنّه غير خفي أنّ المناط في المقام ليس الصدق العرفي، بل ما هو أثر الخمر و عاقبتها و إن كان أثرا ضعيفا، و أدنى عاقبة منها، بل و لو على سبيل الاحتمال أيضا، كما عرفت مفصّلا.

ألا ترى أنّ الطبيب إذا قال لمريض: يضرّك و يهلكك الخلّ و الأشياء‌ الحامضة و كلّ حموضة و إن كان أدنى حموضة، يحترز المريض البتّة من العنب و الرطب، و غيرهما من الثمرات الحلوة، و الطبيخات و النقيعات و الأشربة، و غير ذلك إذا حدث فيها حموضة ما بزيادة مكث أو حرارة هواء، و إن كان أدنى حموضة، و إن لم يصدق عليها أنّها خلّ و لا يصدق عليها أنّها حامضة، من كون حموضتها في غاية الضعف، و الحلاوة و غيرها في غاية القوّة، اللّهم إلّا أن يقول الطبيب: إنّ الحلاوة تجرّ ضدّ الحموضة فلا بأس بالشرب، فلو صرّح بعدم الجرّ و بقاء الضرر فلا شكّ أنّه يحترز مثله و لا يلاحظ الصدق العرفي.

و غير خفي على المطّلع بالأخبار و التشديدات و المضايقات الشرعيّة بالنسبة إلى السكر- على حسب ما نبّهنا عليه- أنّ السكر بأيّ درجة يكون لا يجبره شي‌ء.

هذا، مضافا إلى أنّه ما وجدنا من جرّب جميع الأمزجة فوجد أنّه لا يحدث في مزاج من الأمزجة درجة ضعيفة من السكر و لو بالإفراط من الشرب، بل ما الكلّ المنجرّ في الجملة يتغيّر الدراكة، فلا عجب من أن يكون بإفراط الشرب هنا يتغيّر الدراكة، و يكون هذا من باب النشو و الخمار، و الأوّل من باب التجار.

و الحاصل، أنّ بعد صدور ما صدر من الشارع و الفقهاء القدماء و رواه الأحاديث على التفصيل الّذي نبّهنا [عليه] لا وجه لدعوى الضرورة، سيّما مع عدم تجربة الأمزجة، و كون السكر متفاوت الدرجة، و غير ذلك.

(الرسائل الفقهیة للوحید البهبهانی، صفحه ۱۰۱)

 

الفصل الرابع في بيان حدّ المسكر و هو على قول: ما يحصل معه اختلال الكلام المنظوم، و ظهور السرّ المكتوم. و على آخر: ما يغيّر العقل، و يحصل معه سرور و قوّة النفس في غالب المتناولين. أمّا ما يغيّر العقل لا غير فهو المرقد إن حصل معه تغيّب الحواس الخمس، و إلّا فهو المفسد للعقل، كما في البَنج و الشوكران

(ریاض المسائل، جلد ۱۶، صفحه ۶۴)

 

الباب الرابع في حد المسكر الذي يرجع فيه إلى العرف كغيره من الألفاظ و إن قيل هو ما يحصل معه اختلال الكلام المنظوم و ظهور السر المكتوم أو ما يغير العقل و يحصل معه سرور و قوة النفس في غالب المتناولين، أما ما يغير العقل لا غير فهو المرقد إن حصل معه تغيب الحواس الخمس، و إلا فهو المفسد للعقل كما في البنج و الشوكران، و لكن التحقيق ما عرفته، فإنه الفارق بينه و بين المرقد و المخدر و نحوهما مما لا يعد مسكرا عرفا. و أما الفقاع فقد مر البحث في موضوعه مكررا.

(جواهر الکلام، جلد ۴۱، صفحه ۴۴۹)

 

 

المقالة العاشرة [في بيان حقيقة السكر]

اعلم ان أغلب كتب اللغة التي وقفنا عليها خالية عن ذكر حقيقة السكر و إيضاحه، بل ذكر بعضهم انه تغطية العقل و نحوه مما يصدق على المرقد، و اقتصر كثير منهم على ان السكر نقيض الصحو، كما في (أساس البلاغة) للزمخشري و (المصباح) للفيومى و (القاموس) للفيروزآبادى و مثلها (لسان العرب) لابن منظور الإفريقي، مع انه أعظم كتب اللغة و اوعيها حيث جمع فيه بين (الصحاح) للجوهري و (حاشيته) لابن بري و (التهذيب) للأزهري و (المحكم) لابن سدة و (الجمهرة) لابن دريد و (النهاية) لابن الأثير و (غير ذلك) ما زاد على ان قال السكر نقيض الصحو، و عن (مفردات) انه حالة تعترض بين الإنسان و عقله و قريب منه ما في (المصباح) و (المجمع) قالا: أسكره الشراب: أزال عقله (و عن أبى حنيفة) ان السكر هو ان لا يعرف السماء من الأرض و لا المرأة من الرجل، و هو الذي حكاه الوحيد المجدد البهبهاني فيما سيأتي من كلامه عن بعض المتأخرين، (و المحكي عن أكثر الحنفية) ان السكران هو الذي يهتدي و يخلط كلامه غالبا فان كان نصفه مستقيما فليس بسكران لانه السكران في العرف (و قريب منه) ما عن الشافعي و احمد من ان حد السكر ان يخلط في كلامه على خلاف عادته (و عن مالك) حده أن يستوي الحسن و القبح عنده، و جمع بعض محققيهم بين هذه الأقوال بأن الكل من مراتب السكر (و اخفيها) ما عن مالك ثم ما عن الشافعي «و أشدها» ما عن أبي حنيفة، و ذكر ان بعضهم تورع في إقامة الحد إذا لم يصل الى أعلى الحالات و ان قل تورعه من جهة الغيرة على انتهاك محارم اللّه، و بعضهم تورع و اقام الحد بوجود ادنى الصفات و ان قل تورعه من جهة احترام ذلك‌ المسلم الشارب للمسكر و «في الجواهر» انه يرجع فيه الى العرف كغيره من الألفاظ و ان قيل هو ما يحصل معه اختلال الكلام المنظوم و ظهور السر المكتوم أو ما يغير العقل و يحصل معه سرور و قوة نفس في غالب المتناولين (اما) ما يغير العقل لا غير فهو المرقد ان حصل معه تغيب الحواس الخمس و الا فهو المفسد للعقل كالبنج و الشوكران و لكن التحقيق ما عرفته فإنه الفارق بينه و بين المرقد و المخدر و نحوهما مما لا يعد مسكرا «انتهى» و لا يخفى ان العرف الذي هو طريق استكشاف اللغة لا يراد به الأعرف المتحاورين بتلك اللغة و الانصاف أن المتحاورين باللغة العربية مضطربون في إطلاق السكر و استعمال السكر ان و المسكر فربما لا يطلقونه على الأفيون و قد اجمع حذاق الأطباء و أهل المعرفة بقوي الأدوية و خواصها على انه مسكر بل مفرط في الإسكار فإنهم بعد ان ذكروا شطرا من المسكرات كجوز الطيب، و العود الهندي، و الشيلم و ورق القنب، و بذره، قالوا: و اما البنج و الشوكران و اللفاح و الأفيون فمفرط في الإسكار و لا شك في ان أرباب الكتب المؤلفة بالعربية في الطب عارفون بدقائق موارد الاستعمالات كما لا يخفى على من راجع كتبهم و شاهد موارد إطلاقاتهم، كما ان من الواضح انهم لا يريدون بقولهم (ان كذا أسكر) إلا معناه كقولهم حار، و رطب، و بارد، و ملين، و مسهل، و قابض، و رادع، الا ان جملة من أهل العرف ربما يخالفونهم في كون الأفيون مسكرا، و كذلك تريهم مختلفين قديما و حديثا في ان الحشيشة المعروفة مسكرة أولا (فعن كثير من الفقهاء) و أهل العرف انها مخدرة و ليست بمسكرة، و عن كثير منهم انها مسكرة، و مثله الخلاف في جوزة الطيب بل الشيكران و مثلهما الكفة و القات و كأنهما نوع خاص من البنج أو قريبان اليه و قد وقع فيهما خلف شديد بين الأواخر حتى كتب علماء صنعاء و زبيد في تحريمهما و تحليلهما كتبا و رسائل، فمنهم من اقام حججا و دلائل على انها مسكرة، و منهم من اقام على خلافه شواهد متكثرة، و من الواضح ان أهل الحجاز و اليمن و صنعاء و زبيد من أهل المعرفة باللغة العربية و متحاورون بها‌ و إليهم يرجع في استكشاف المعاني اللغوية الا ان يقال ان اختلافهم فيهما من جهة الاختلاف في خواصهما و ما يترتب عليهما كما يظهر من (ابن حجر المكي) في رسالته التي سماها (تحذير الثقات من أكل الكفة و القات) قال: انى تصفحت تلك الكتب و الرسائل فإذا هي متسعة الفجاج، قوية الحجاج، محكمة الاطناب، سانحة الاطناب، شامخة الذرى، رافضة المري، رافلة في حلل الإتقان، واضحة الدلالة و البرهان، و حكى فيها عن جماعة ممن يتعاطى استعمال القات انهم لا يثبتون له الا نشاطا و روحة، و طيب وقت و تقوية، و انه ليس بمغيب للعقل و لا مسكر و لا مخدر للبدن (و عن جماعة) إثبات الإسكار و التخدير و تغطية العقل و دوران الرأس له (و عن جماعة) انه ان انضم لاكله دسومة لم يؤثر و الا أثر و بالجملة فالذي إرادة أن احالة حقيقة الإسكار إلى العرف مع قطع النظر عما يأتي مما لا يفيد إلا الإبهام و الاجمال في المصاديق المشتبهة و الموارد المشكوكة و ليس عندي بعد الغور و التفتيش و الفحص كلام اولى من ان يقال: ان الإسكار قد يطلق على تغطية العقل، و هذا إطلاق أعم، و قد يطلق على تغطية العقل مع نشاط و طرب و عربدة بمعنى ما من شأنه ان يكون (كك) (و الأول) يتحقق في ضمن المسكرات الباردة اليابسة كالأفيون، و البنج، و الحشيشة، و الشوكران، و اللفاح، (و الثاني) يتحقق في ضمن المسكر الحار الرطب كالخمر و النبيذ فإنه من شأنه ان يغطى عقل شاربه مع نشاط و طرب و عربدة و حمية و غضب بخلاف الأول فإنه من شأنه أن يولد مع التغطية أضداد ذلك من تخدير البدن و فتوره و من طول السكوت و النوم و عدم الحمية بل تقليل شهوة الغذاه و الباه و يبس الأمعاء و المعدة و بردها و كلا القسمين مغط للعقل، (و لذا) اجمع الأطباء و الحذاق العارفون بالخواص على عدا القسمين من المسكر يريدون به المعنى الذي هو أعم و بينه و بين المخدرة عموم مطلق فكل مخدر مسكر، و لا عكس.

[قضية ابن بيطار الطبيب]

و عليه يحمل قول ابن البيطار ان الحشيشة تسكر جدا و كان علّامة زمنه في معرفة الأعشاب و النبات يرجع إليه في ذلك محققوا الأطباء قالوا: و قد امتحنه بعض معاصريه عند السلطان‌ بقضية عجيبة أوجبت زيادة مكانته الا ان الظاهر ان الأدلة الدالة على تحريم المسكر قليله و كثيره يراد به المعنى الأخص الذي هو المعروف المتبادر منه عند الإطلاق عند أهل العرف و هو الذي يحصل من الخمر و النبيذ بل صرح غير واحد من أئمة اللغة ان السكر لا يطلق غالبا الا على الحاصلة من شرب الخمر و النبيذ و في (لسان العرب) و (تاج العروس) ان أكثر ما يستعمل لفظ السكر في الشراب المسكر،

[دفع إشكال علمي في الأفيون]

و على هذا يسهل الجواب عن اشكال يخطر كثيرا بالبال في أكل القليل من الأفيون حيث انه مسكر باتفاق الأطباء و أهل المعرفة بالخواص و تواترت النصوص بان ما أسكر كثيره فقليله حرام فينتج ان القليل منه و ان لم يحصل منه تغير في المزاج حرام، (فيجاب عنه) بأنه بعد ما ثبت غلبة استعمال السكر بنص اللغويين فيما يحصل من الشراب المسكر و ثبت تبادر المعنى الأخص عند أهل العرف إذا أطلق، نقول بحلية أكل القليل من الأفيون الغير المغير للعقل منه كما جرت عليه السيرة فإنه ينبغي ان يعد من المرقد أو المخدر كالشوكران و اللفاح و ليس من المسكر الذي يحرم قليله و ان لم يسكر بل تدور الحرمة مدار حصول صفة الارقاد و شرب المقدار الذي مرقد، و يغطى العقل و ما حرم قليله‌ و كثيره هو ما حرم بعينه كالمسكر بالمعنى الأخص فيحرم و ان لم يسكر شاربه، و حاله في هذا المعنى اعنى تحريم القليل و الكثير كحال لحم الخنزير، و هذا هو تحقيق المقام و ان خفي على كثير من الاعلام و لا يضرنا إجماع الأطباء على عدها من المسكر فإنهم لا يريدون بالمسكر الا ما يغطى العقل و إن كان في ضمن الارقاد و الإغماء و التخدير و انما يرجع إليهم في معرفة خواص الأدوية و الأعشاب و العقاقير لكونهم أهل الخبرة بها، لا في معرفة ما يراد من موضوعات الاحكام، و ما أنيط به الحلال و الحرام، و ما قصد بالألفاظ الواقعة في الكتاب و السنة، و فائدة قولنا: ان المسكر ما من شأنه ان يغطى العقل مع نشاط و حمية و ان المرقد ما من شأنه أن يغطيه مع تخدير و تنويم، مما لا يخفى على المتفطن الفهيم، ثم ان الحكم بالاسكار بهذا المعنى في بعض المصاديق المشتبهة المشكوكة يحتاج اما الى توقيف شرعي أو الى تكرر من الاستعمال مع اعتدال المزاج و الزمان و المكان و عدم سبق مانع و لا لحوقه حتى يحصل الجزم بوجود أول درجات الإسكار فيه أو عدمه، و نقل ابن حجر المكي في الرسالة المتقدم ذكرها عن بعض أفاضل الأطباء انه حكم بتعذر التجربة في الكفة و القات في مثل المكة و اليمن بان التجربة تستدعي مزاجا و زمانا و مكانا معتدلات و عدالة المجرب لانه يخبر عما وجده من ذلك النبات و ذلك كله متعذر في هذه الأقاليم لأنها غير معتدلة، و وجود عدل يقدم على هذا النبات المجهول مستبعد، و به يندفع ما قد يقال: (ان دعوى كون غليان العصير بغير النار ملازما للإسكار دعوى في أمر عادى يكذبها الحس و العيان و شاهد الوجدان و لو كان بينهما تلازم لما وقع هذا النزاع العظيم و التشاجر القديم و لما كان وجه لإلحاقه بالمسكرات عند من يحرمه أو ينجسه، بل كان من افرادها الحقيقية) الا انه يزيد فساده تذكر ما مر من الشواهد العقلية الباهرة و الحجج النقلية الفاخرة الظاهرة من موثقة عمار و الاخبار المتواترة و تصرفات أساطين الفرقة الحقة و دعائم الأئمة المحقة الكافي بعضها فضلا عن كلها في إثبات أن الإسكار و الغليان بنفسه بينهما ملازمة (مضافا) الى انه قد كفانا‌ مؤنة الجواب عن هذه الشبهة و القدح في هذه الوسوسة، المحقق المجدد الوحيد البهبهاني (أعلى اللّه درجته) من ان الذي يحكم الوجدان بانتفائه هو السكر بالمعنى الذي عرفه بعض المتأخرين، و هو ان لا يعرف السماء من الأرض و الطول من العرض لكن قصر السكر في هذا المعنى مخالف للعرف و اللغة و الحديث و الاعتبار، إذ ربما لا يختل عقل بعض المتعودين للشرب و كلماتهم مضبوطة، و حركاتهم منتظمة، قلما يصدر عنهم شائبة اختلال و مع هذا إذا صدر عنهم كلام غير منظوم حكم أهل العرف بان هذا من سكره؛

[في مراتب السكر]

و أيضا الخمور سكرها متفاوت جدا شدة و ضعفا بحسب الرقة و الغلظة و الحداثة و العتاقة بل بعض الخمور الردية عند الشاربين له سكر في غاية الضعف (و ذكر أئمة اللغة و الأدب) كالثعالبى و غيره في ترتيب السكر انه إذا شرب الإنسان فهو نشوان فإذا أدب فيه الشراب فهو ثمل فإذا أخذ من عقله فهو سكران فإذا زاد امتلاء فهو سكران طافح فإذا كان لا يتماسك و لا يتمالك فهو ملتخ و ملطخ فإذا كان لا يعقل شيئا من امره و لا ينطلق لسانه فهو سكر ان بات قيل ما يبت من المجرد و ما يبت من المزيد و ذكروا في أوائل الأشياء ان النشو أول السكر، (و في لسان العرب) و (النهاية الأثيرية) ان في حديث شارب الخمر ان انتشى لم تقبل صلوته أربعين يوما قال: الانتشاء أول السكر أو مقدماته و في مجمع البحرين أيضا الانتشاء أول السكر أو مقدماته.

ثم ان الاحكام الشرعية معلقة على السكر و إن كان أول درجاته كما يفصح عنه صحيحة أبي الصباح الكناني عن ابى عبد اللّه (ع) قال: (كان النبي إذا اتى بشارب الخمر ضربه فان اتى به ثانية ضربه فان اتى به ثالثة ضرب عنقه قلت فالنبيذ قال إذا أخذ شاربه قد انتشى ضرب ثمانين) (الحديث) فجعل حد الخمر مرتبا على الانتشاء الذي صرح اللغويون بأنه أول درجات السكر، (و في توقيع الحجة سلام اللّه عليه) المروي في الاحتجاج (إذا كان كثيره يسكر‌ أو يغير فقليله و كثيره حرام) دل على ان ادنى تغير من عالم السكر يكفى لكونه مسكرا و اما الاعتبار فهو شاهد على ما ظهر من اللغة، و ذكر حذاق الأطباء إن السكر هو تشويش الروح الذي في الدماغ، ثم انه من الذي جرب فوجد ان كثير العنب المغلي بنفسه لا يسكر أصلا؟ و لو شهد احد بنفيه في حال اجتماعه لشرائط قبول الشهادة فلعله لم يسكر في مزاجه و يسكر في مزاج غيره أو أسكره سكرا ضعيفا فلم يتفطن، فان التغير السكرى يتفاوت بحسب الأمزجة و الأهوية و الأمكنة شدة و سرعة و بطؤ و بحسب قوة الدماغ و ضعفه، و غير ذلك، مثل ان كان مسبوقا أو ملحوقا بأكل شي‌ء أو شربه بما يمنع عن السكر،

[كلام للاطباء]

و ذكر الأطباء الحذاق المهرة ان قوة الدماغ و ضعفه يعلم بسرعة السكر و بطؤه، فان الدماغ إذا كان ضعيفا كان قبوله للأبخرة الشرابية كثيرا فيضطرب و يتشوش حركاته بحرارة تلك الأبخرة و مزاحمتها له في المكان و يحدث فيه من غلظ الروح و كدورته بحسب مخالطة تلك الأبخرة أكثر ما يحدث فيه من الصفاء و اللطافة بحرارته، مع ان الدماغ الضعيف يكون عاجزا عن هضم غذائه فيكثر فيه لذلك رطوبات فضلية و حرارة الشراب تحركها و تبخرها فتصير تلك الأبخرة معاونة لأبخرة الشراب في تغليظ الروح و مزاحمته فيكون اضطرابه و تشويشه في الحركات أكثر، ثم نقول انه من المعلوم ان مزاج الخمر و حالتها مخالف لمزاج العنب و حالته و لا يتبدل عن الحالة الاولى إلى الحالة الثانية دفعة بل يحدث شيئا فشيئا على التدريج حتى تزول الحالة الاولى و تكمل الثانية، مع ان الثانية أيضا درجاته متفاوتة كما أشرنا اليه و أول درجة الانتقال إلى الإسكار لا يكاد يشعر به الا الحذاق المهرة المعتدلى المزاج و لا يظهر إلا بإكثار الشرب، إذ المعتبر إسكار كثيره لا (مطلقا) و هذا كله أو بعضه هو السر لإنكار بعضهم لإسكاره، و إلحاق آخر له بالمسكرات تنبيها على ان السكر فيه خفي، و إلحاق الأفراد الخفية المشتبهة بالمصاديق الواضحة البينة أمر متعارف عند أرباب الفنون‌ و لو أراد غير ذلك كان ممنوعا عليه أشد منع كما عرفت منا مرارا، و ليعلم ان الوحيد البهبهاني و إن كان في أغلب كلماته مصرا على كون الغليان بقسميه موجبا للإسكار و لو خفيا، إلا انك قد عرفت بما أوضحنا لك مرارا فساد هذه الدعوى في الغليان بالنار، و لم يدعه احد قبله و ان ادعوا في قسميه انه ملازم له كما أسمعناك عباراتهم سابقا و أقمنا عليه الشواهد، و لو كان الغليان بالنار مفيدا للإسكار لم يفد زيادة الغليان ازالته و إذهابه و كيف يكون الموجب للشي‌ء المقتضي له مانعا عنه؟ أم كيف يكون تثخين المسكر و تغليظه محللا مطهرا؟

و ربما يستشهد في الرد عليه كما في الحدائق بحديث وفد اليمن، قال: لو كان الأمر كما توهمه (يعنى الوحيد) لم يكن لسؤال النبي (ص) عن الإسكار معنى فان الرجل قد ذكر في حكايته في صفة النبيذ انه غلى مرتين و في الغلية الثانية وضع فيه العكر و لو كان السكر يحصل بمجرد الغليان لحرم رسول اللّه (ص) بمجرد الغليان الأول، قال:

و بالجملة فالحديث المذكور واضح الظهور، ساطع النور، الا على من اعترى فهمه و ذهنه نوع فتور و قصور.

أقول لو لا اسائة الأدب لقلنا ما ذكره عليه فان سؤال النبي (ص) عن الإسكار لو كان دالا على عدم حصوله بالغليان لكان دالا على عدم حصوله بعد ما هدر و غلى و سكن على عكره أيضا حيث انهم ذكروا هذه الأمور أيضا في السؤال كما اعترف مع ان كون مثله مسكرا من اليقينيات و لذا أخبر الوفد بعد سؤاله عن الإسكار بأنه مسكر فمن تخيل أن سؤاله «ص» عنه مبنى على انه كان يرى عدم الإسكار بعد العكر و الهدر و الغلى كان كنسبة الجهل المركب اليه (ص) في الأمور الواضحة و العياذ باللّه.

«ثم» على هذا التخييل اى وجه لسؤاله ثانيا عن الوفد الذين رجعوا و وصفوا كما وصف من قبلهم عن الإسكار؟ مع ان الأولين أخبروه به، بل هذا كله مبنى على ما ذكرنا سابقا من ان الغليان بنفسه أو بالنار من حيث هو ليس موضوعا للحكم بل موضوعه و مناطه‌ و ملاكه هو الأمر اللازم معه فأراد (ص) تنبيههم عليه، و ان التحريم يدور مدار الإسكار حصلت هذه المقدمات أم لم تحصل، صفى أم لا، وضع فيه العكر أم لا، غلى مرتين أم لا.

و بالجملة فمدعاه من عدم ملازمة الإسكار لمطلق الغليان و ان كان حقا بالنسبة الى ما كان بالنار الا ان الاستشهاد في غير محله كما ان ما ذكره أيضا من ان عامة الناس في جميع الأقطار يطبخون الأطعمة بعصير التمر و الدبس بل يطبخونها خاصة و يأكلونها و لم يدع احد منهم حصول الإسكار حق أيضا و إن كان ذكر الدبس في المقام لغوا و عليك بالتأمل و النظر المحدق، و اللّه هو المعين و الموفق، و قد أودعت من الفوائد النفيسة في هذه المقالة، ما لا تكاد تظفر بها في غير هذه الرسالة

(إفاضة القدير في أحكام العصير، ص: ۶۴)

 

المرجع في تعيين السكر و تشخيص المسكر إلى العرف و ليس له في الشرع معنى خاص و هو عند العرف جلي واضح فانه حالة يختل معها نظام العقل غالبا و لا يزول بالكلية كالجنون و لا يتعطل تماما مع سلامته كالاغماء و النوم

(سوال و جواب، محمد حسین کاشف الغطاء، صفحه ۱۰)

کشتن در حالی مستی

گفتیم اگر عاقلی مجنونی را برای دفاع از خودش بکشد قصاص و دیه منتفی است ولی بیت المال باید دیه را بپردازد. اما اگر برای دفاع از اهل یا اموالش او را بکشد آیا دیه بر عهده بیت المال است؟ مرحوم آقای خویی فرموده‌اند اگر برای دفاع از «ما یتعلق به» مجنون را بکشد دیه بر بیت المال است. اما استدلال به روایت ابی بصیر، برای ثبوت دیه بر بیت المال در فرض دفاع از اهل یا اموال مشکل است چون آنچه فرض روایت بود کشتن مجنون برای دفاع از نفس بود. حتی استفاده جواز تکلیفی قتل برای دفاع از اهل یا اموال از این روایت مشکل است و گفتیم در مورد مجنون نمی‌توان به برخی ادله دفاع از اهل و مال (مثل روایات قتل دزد یا کسی که قصد تجاوز به ناموس فرد را دارد) استناد کرد چون در آنها تعدی و عدوان فرض شده است و در حق مجنون عدوان و تعدی تصور نمی‌شود. مگر اینکه مرحوم آقای خویی ادعا کنند موارد دفاع از نفس، اعم از دفاع از جان خودش و اهل و اموال خودش است و اهل و اموال را جزو نفس حساب کرده باشند چون متعلق انسان است بنابراین دفاع از نفس در موارد دفاع از متعلقات هم صادق است و لذا مندرج در اطلاق روایت می‌شود. و چون کشتن در مقام دفاع جایز است و از طرف دیگر مجنون هم مهدور الدم و بی حرمت نیست بیت المال ضامن دیه باشد همان طور که قتل مسلمانی که به دشمن به عنوان سپر از آن استفاده کرده است جایز است اما بیت المال باید دیه او را بپردازد. بله اگر مال خیلی کمی باشد بعید نیست اطلاق روایت از آن منصرف باشد. و گرنه به غیر این بیان وجهی برای فتوا به جواز کشتن مجنون در دفاع از اهل و مال و لزوم دیه بر بیت المال نیست.

اما اینکه گفته شود روایاتی که دلالت می‌کند حرمت مال انسان مثل حرمت نفس انسان است بر روایت ابی بصیر حاکم باشد و اثبات کند کشتن مجنون در دفاع از مال هم جایز است صحیح نیست چون لسان «حُرْمَةُ مَالِهِ كَحُرْمَةِ دَمِهِ‌» (الکافی، جلد ۲، صفحه ۳۶۰) لسان حکومت نیست و نمی‌خواهد بگوید مال همان نفس است بلکه مفاد آن این است که همان طور که تعدی به نفس مسلم جایز نیست تعدی به مال او هم جایز نیست.

مساله بعد قتل در حال مستی است.

لو كان القاتل سكرانا، فهل عليه القود أم لا؟ قولان:

نسب الى المشهور الأول، و ذهب جماعة الى الثاني، و لكن لا يبعد أن يقال: ان من شرب المسكر ان كان يعلم أن ذلك مما يؤدي الى القتل نوعا، و كان شربه في معرض ذلك، فعليه القود و ان لم يكن كذلك، بل كان القتل اتفاقيا، فلا قود، بل عليه الدية.

در اینجا چند قول وجود دارد:

قول اول که مختار مرحوم محقق در شرائع است که قصاص مطلقا ثابت است.

قول دوم که مختار صاحب جواهر است تفصیل بین اینکه مستی مجاز بوده یا غیر مجاز. اگر فرد در مستی مجاز بوده و عذر داشته است مثل اینکه فرد مضطر بوده قصاص ثابت نیست و اگر مجاز نبوده و مستی او حرام بوده قصاص ثابت است.

قول سوم از مرحوم شهید ثانی نقل شده است و آن اینکه در این موارد مطلقا قصاص ثابت نیست.

و قول چهارم کلام مرحوم آقای خویی است و آن اینکه اگر شخص در حال عدم مستی التفات دارد که در زمان مستی معرضیت وقوع قتل وجود دارد یا غالبا موجب وقوع قتل است، قتل در حال مستی موجب قصاص است اما اگر معرضیت یا غالبیت برای وقوع قتل ندارد و وقوع قتل نادر بوده است موجب قصاص نیست. این نظر ایشان بر اساس قاعده‌ای است که در تفسیر قتل عمدی پذیرفته‌اند این تفصیل را مطرح کرده‌اند و اینکه اگر معرضیت یا غالبیت وقوع قتل نداشته قتل عمدی نیست اما آیا شبه عمدی است؟ قاعدتا باید از نظر ایشان شبه عمد باشد چون فعل مقصود بوده است. از نظر مرحوم آقای خویی معیار قتل خطا از نظر مرحوم آقای خویی این است که چیزی را اراده کند و چیزی دیگر واقع بشود در حالی که در مورد فرد مست این معیار صادق نیست و همان چیزی را که اراده کرده بوده انجام داده است اما این از روی غیر شعور و درک است. البته ایشان قبلا فرمودند برخی موارد مثل اینکه کسی در حالت خواب دیگری را بکشد، هیچ کدام از این سه قسم نیست اما در سایر موارد مطابق این مبنایشان مشی نکرده‌اند.

مرحوم محقق به ثبوت قصاص به صورت مطلق فتوا داده‌اند و دلیل ایشان هم این است که او در احکام مثل غیر مست است و احکامی که شامل غیر مست می‌شود شامل فرد مست هم هست. در ادله احکام فرد مست تخصیص نخورده است. بله نسبت به مجنون یا نابالغ یا فرد خواب دلیل بر تخصیص داریم اما نسبت به مست هیچ دلیلی بر تخصیص از احکام نیست.

فهم ما از استدلال ایشان این است که از نظر ایشان «سکر» با تمشی قصد منافات ندارد و لذا با تکلیف هم جمع می‌شود و فرد در حال مستی می‌تواند مکلف باشد نه از باب «الامتناع بالاختیار لاینافی الاختیار» بلکه از این باب در همان حال مستی هم امکان تکلیف وجود دارد چون مستی مراتبی دارد گاهی به مرتبه‌ای می‌رسد که فرد اصلا عقل و اراده‌اش را از دست می‌دهد که در این موارد تکلیف عقلا ممکن نیست تا بخواهیم در رفع آنها بحث کنیم، چون تکلیف متوقف بر قدرت است و کسی که عقل ندارد قدرت بر تکلیف ندارد حال اینجا باید بحث شود که اگر فرد این کار را به سوء اختیار انجام داده باشد آیا قصاص ثابت است یا نه؟ و این فرض حتما منظور مرحوم محقق نیست چون ایشان مست را مانند غیر مست فرض کرده‌اند و این مرتبه از مستی با عدم مستی کاملا متفاوت است البته مستی به این مرتبه به معنای جنون نیست اما عجز و عدم عقل که معیار عدم تکلیف است را دارد. و مستی گاهی به مرتبه‌ای که به سلب عقل و اراده منجر شود نیست، در این صورت تکلیف معقول است.

بنابراین تحقیق مساله از نظر ما این است که هم باید مقتضای قواعد و هم مقتضای نصوص خاص را بررسی کرد. اگر مستی باعث سلب عقل و اراده نشود، در این صورت تمام احکام شامل او است و حتی احکامی هم که بر قصد و اراده مترتبند در حق او فعلی است و علی القاعدة امور متقوم به قصد (مثل عقود و ایقاعات) هم از او صحیح است مگر اینکه بر خلاف آن دلیلی داشته باشیم مثل نماز که دلیل داریم حتی با مرتبه کم مستی هم صحیح نیست. و لذا آنچه در کلام مرحوم آقای خویی آمده است که عقد مست در بنای عقلاء نافذ نیست روشن نیست. معلوم نیست آیا مستی که به مرتبه سلب تکلیف و اراده نرسیده است، از نظر عقلاء مانع نفوذ باشد.

 نقل مطالب فقط با ذکر منبع مجاز است