مقرر

مقرر

بحث به مورد امر به قتل رسیده بود. البته در کلام مرحوم محقق مساله اکراه بر قتل مطرح شده است نه مساله امر به قتل ولی مرحوم آقای خویی امر به قتل و اکراه به قتل را در یک مساله ذکر کرده‌اند در حالی که دو مساله‌اند.

به مناسبت روایت مساله که در آن عنوان «رجل» مذکور بود قاعده‌ای را مطرح کردیم که اصل اولی در همه عناوین دخالت آنها در حکم است مگر عناوینی مثل «رجل» اصل اولی در آن عدم دخالت رجولیت در حکم است. و توضیح دادیم این در جایی است که عنوان  «رجل» موضوع برای حکم مربوط به همان «رجل» باشد متفاهم عرفی عدم خصوصیت «رجل» است اما در مواردی که عنوان «رجل» برای حکم مربوط به دیگری موضوع است به طوری که حکم ارتباطی با «رجل» مذکور در موضوع ندارد، متفاهم عرفی این نیست و در این موارد هم اصل دخالت عنوان در حکم است و برای الغای خصوصیت باید دلیل داشته باشیم.

و غیر از این متفاهم عرفی، دلیل دیگری برای اشتراک احکام بین مردان و زنان نداریم.

و گفتیم مرحوم آقای حکیم هم در برخی موارد به این اشاره کرده‌اند:

و قاعدة الاشتراك- لو سلمت- اختصت بما إذا كان الرجل موجهاً اليه الحكم، لا ما إذا كان قيداً لموضوعه (مستمسک العروة الوثقی، جلد 5، صفحه 580)

اما در محل بحث ما که عبارت روایت این بود «رجل امر رجلا بقتل رجل» در اینجا رجل آمر چون موضوع حکم خودش هست از آن الغای خصوصیت می‌شود و هم چنین رجل مامور هم چون موضوع حکم خودش هست از آن الغای خصوصیت می‌شود اما رجل مقتول موضوع حکم خودش نیست بلکه موضوع حکم دیگران است، حال اگر مقتول زن باشد، اگر کسی به عدم خصوصیت علم داشته باشد که حکم روشن است ولی اگر دلیل نداشته باشیم نمی‌توانیم به این حکم، حکم کنیم، همان طور که اگر مقتول صبی باشد نیز نمی‌توانیم حکم کنیم.

موضوع حکم به حبس برای آمر و قصاص برای مامور، جایی است که مقتول مرد باشد و لذا اگر مقتول مرد نباشد با این روایت نمی‌توانیم به ثبوت حبس برای آمر و قصاص برای مامور حکم کنیم.

یکی از فروع دیگری که به مناسبت می‌توان آن را مطرح کرد جایی است که شخص قاتل قصاص می‌شود حال اگر فرض کنیم قاتل به گونه‌ای باشد که قصاص نشود مثلا مقتول کافر باشد و قاتل مسلمان باشد، در این صورت برای حبس آمر و قصاص از قاتل نمی‌توان به این روایت استناد کرد چون روایت اطلاق ندارد. آنچه مورد روایت است در حکم به حبس جایی است که مقتول کسی است که برای او قصاص می‌شود در این صورت است که به حبس آمر دستور داده شده است اما در جایی که مقتول کسی نباشد که برای او قصاص می‌شود در این صورت روایت اطلاقی ندارد که بگوید حتی در این موارد هم آمر باید حبس شود.

روایت دلالت نمی‌کند که آمر به قتل مطلقا حبس می‌شود. بله اگر دلیل مطلقی داشتیم مثل اینکه «الآمر بالقتل یحبس» به آن در تمام موارد تمسک می‌کردیم اما چنین اطلاقی نداریم. روایت در موردی که قاتل محکوم به قصاص است، به حبس آمر حکم کرده است و اطلاقی برای حکم به حبس در غیر آن موارد ندارد.

به عبارت دیگر روایت در فرضی که به قصاص قاتل حکم می‌شود که فرض مکافئة و برابری بین قاتل و مقتول است، به حبس آمر حکم کرده است. در حقیقت روایت این طور است آلامر بقتل الذی یقتص له یحبس و این اطلاقی نسبت به غیر موارد مکافئة ندارد. نه اینکه مفهوم دارد ولی اطلاق هم ندارد.

و به همین دلیل اگر قاتل کافر باشد و مقتول هم کافر باشد، به حبس آمر حکم می‌شود چون روایت نسبت به مسلمان بودن و غیر مسلمان بودن اطلاق دارد.

بحث در کلام مرحوم آخوند بر اساس تعلیقه مرحوم اصفهانی بود. ایشان به تفاوت جهت بحث در جریان استصحاب از لحاظ کلی و جزئی و عنوان و معنون اشاره کردند و فرمودند جهت بحث مرحوم آخوند از جهت کلی و جزئی است و شبهه جریان استصحاب در عنوان و معنون غیر از مثبت بودن اصل است که خودشان به دفع آن پرداختند.

بعد از این فرمودند مستصحب و اثری که قرار است مترتب شود گاهی از قبیل کلی و فرد است (همان که در کلام آخوند به عنوان منتزع از ذات آمده است) مثلا زید را استصحاب می‌کنیم برای ترتیب آثار طبیعی انسان.

و گاهی از قبیل عنوان و معنون است (منظور ایشان از این عنوان و معنون با آنچه در جلسه قبل گفتیم تفاوت دارد منظور ایشان در اینجا غیر ذاتی است و از امور خارج از ذات است و اتحاد وجودی با ذات ندارد و بر ذات حمل می‌شود) و این خود دو قسم دارد یا از قبیل امور انتزاعی است یا از قبیل امور انضمامی است و امور انتزاعی یا ذاتی است یا عرضی است.

مثلا وجوب و امکان از امور انتزاعی ذاتی است و برای حمل امکان بر انسان نیاز به تصور چیزی زائد بر انسان نیست. و فوقیت و تحتیت از امور انتزاعی عرضی است.

و همه امور انضمامی عرضی هستند و معنا ندارند ذاتی باشند مثل بیاض و سواد نسبت به جسم.

و در کلام ایشان امور اعتباری مثل ملکیت و زوجیت و ... مذکور نیست و در هیچ کدام از این اقسام مندرج نیست چون تمام این مواردی که ایشان بیان کرده‌اند امور حقیقی هستند.

بیان مرحوم آخوند هم اگر چه مطابق اصطلاح فلسفی نیست اما منظور ایشان روشن و مشخص است.

مرحوم اصفهانی در مواردی که محمول ذاتی باشد گفتند اصل مثبت نیست مثل همان که مرحوم آخوند گفتند اما نسبت به باقی موارد گفته‌اند در کلام آخوند نوعی اضطراب وجود دارد. اینکه ایشان گفته‌اند بین جریان استصحاب در محمول بالضمیمة و بین جریان استصحاب در امور خارج محمول تفاوت هست و در یکی اصل مثبت است و در دیگری نیست، منظورشان استصحاب در وصف اشتقاقی است؟ یعنی در جایی که وصف اشتقاقی از قبیل محمول بالضمیمه باشد اصل مثبت است و اگر وصف اشتقاقی مثل ملکیت و زوجیت از امور خارج محمول باشد اصل مثبت نیست. یا منظورشان استصحاب در ذات است؟

به عبارت دیگر ایشان می‌خواهد در جایی که خود وصف اشتقاقی مستصحب باشد و هدف هم ترتیب آثار خود آن وصف باشد بین این دو تفاوت قائل شده است یا اینکه می‌خواهد در جایی که ذات مستصحب باشد و هدف ترتیب آثار مبدأ آن وصف اشتقاقی باشد بین این دو تفصیل قائل شده‌اند؟

صدر کلام آخوند با این سازگار است که منظور ایشان جریان استصحاب در خود وصف اشتقاقی برای ترتیب آثارش است و ذیل کلام ایشان با این سازگار است که مستصحب ذات باشد.

بعد خود ایشان گفته‌اند اگر استصحاب خود وصف اشتقاقی منظور ایشان است و بین این دو قسم تفصیل داده‌اند حرف اشتباهی است. یعنی اگر مالک استصحاب شد آثار ملکیت بر آن مترتب باشد و اصل مثبت نباشد چون ما بازاء خارجی ندارد ولی اگر ابیض استصحاب شد آثار بیاض مترتب نباشد چون اصل مثبت است و ما بازاء خارجی دارد.

و اگر منظور ایشان استصحاب خود ذات است برای اینکه آثار مبدأ آن وصف اشتقاقی مترتب شود جای توهم فرق بین موارد محمول بالضمیمه و غیر آن هست که اگر زید استصحاب شود برای اینکه آثار مالکیت بر آن مترتب شود اصل مثبت نیست اما اگر زید استصحاب شود برای اینکه آثار بیاض مترتب شود اصل مثبت است. وجه توهم فرق هم همان وحدت و عدم وحدت است. در جایی که مبدأ آن وصف ما بازائی در خارج ندارد اثبات زید، چیزی جز اثبات موضوع احکام مالکیت نیست به خلاف جایی که مبدأ آن وصف ما بازائی در خارج دارد که اثبات زید، اثبات موضوع احکام بیاض نیست.

و بعد خودشان گفته‌اند حق این است که در مثبت بودن اصل در هر دو مورد تفاوتی نیست. چه در موارد استصحاب ذات و ترتیب آثار وصف خارج محمول، و چه در موارد استصحاب ذات و ترتیب آثار وصف محمول بالضمیمة اصل مثبت است همان طور که اگر منظور استصحاب خود وصف اشتقاقی باشد، در عدم مثبت بودن اصل بین دو مورد تفاوتی نیست.

و بعد هم فرموده‌اند اگر منظور استصحاب ذات برای اثبات آثار مبدأ وصف است اگر آن وصف از حیثیات لازم ذات باشد، خود آن وصف اشتقاقی می‌تواند مجرای استصحاب باشد چون آن هم در یقین و شک مانند منشأ‌ انتزاعش است. و اگر آن وصف از حیثیات عرضی باشد استصحاب ذات و ترتیب آثار مبدأ اشتقاق مثبت است چه اینکه مبدأ خارج محمول باشد یا محمول بالضمیمه باشد.

حق هم با مرحوم اصفهانی است اما این اشکال مبتنی بر برداشت مرحوم اصفهانی از کلام آخوند است. ایشان تصور کرده‌اند بحث در جایی است که ملازمه بین ذات و آن مبدأ اشتقاق در حدوث هست و بعد اشکال کرده‌اند که اگر مبدأ از ذاتیات باشد خود وصف را استصحاب می‌کنیم و اگر از عرضیات باشد در هر دو صورت مثبت است.

در حالی که هیچ جای کلام آخوند این نیست که در جایی که تلازم بین آنها در حدوث است اگر وصف اشتقاقی از قبیل مالک بود استصحاب جاری است و اگر از قبیل ابیض باشد استصحاب جاری نیست.

بلکه منظور آخوند در مواردی است که آن وصف اشتقاقی در حدوث ملازم با ذات نبوده است بلکه در بقاء ملازم با آن است چه اینکه منظور وصف اشتقاقی باشد یا منظور ذات باشد. بحث باید در جایی باشد که در حدوث بین ذات و مبدأ تلازمی نیست و در بقاء بین آنها تلازم است. مثل جایی که زید در حدوث مالک نبود و در بقاء اگر الان هم باشد مالک است چون مثلا پدرش مرده است و از او ارث می‌برد.

مرحوم آخوند می‌فرمایند در این موارد که تلازم در بقاء‌است نه در حدوث در جایی که شما ذات را استصحاب می‌کنید برای ترتیب آثار مبدأ وصف اشتقاقی، اگر آن وصف از قبیل خارج محمول باشد اصل مثبت نیست و اگر از قبیل محمول بالضمیمه باشد اصل مثبت است.

مرحوم اصفهانی چون فرض نکردند محل بحث جایی است که تلازم در بقاء است نه در حدوث، این اشکالات را به مرحوم آخوند وارد کرده‌اند.

اشکال ما به مرحوم آخوند هم این است که در مثبت بودن اصل بین این دو مورد فرقی نیست. اتحاد در وجود خارجی که در کلام ایشان مذکور است منشأ تفاوت در مثبت بودن اصل نمی‌شود چون استصحاب به لحاظ عنوان جاری می‌شود و عناوین با یکدیگر تباین دارند. همان طور که عنوان زید با عنوان سفیدی تباین دارد، عنوان زید با عنوان مالکیت هم تباین دارد و مهم ما بازاء خارجی نیست. همان طور که جریان اصل در زید برای اثبات سفیدی اصل مثبت است جریان اصل در زید برای اثبات مالکیت هم اصل مثبت است. در موارد خارج محمول هم که ما بازاء خارجی ندارد منشأ انتزاعی وجود دارد که از آن انتزاع شده است و این حیثیات در حکم دخیلند که این حیثیات چیزی زائد بر ذات هستند و هر دو صورت اصل مثبت است بلکه در دید عرف، زائد بودن این حیثیات بر ذات، در مثل زوجیت و ملکیت بسیار روشن‌تر از زائد بودن سفیدی بر ذات است.

 

در مورد نگاه کردن به صحنه قتل احتمالات مختلف را مطرح کردیم و گفتیم در روایت واحدی که در اینجا هست اختلاف نقل وجود دارد و روایت مجمل است و لذا در هیچ کدام از آن احتمالات نمی‌توانیم حکم کنیم، بله در قدر متیقن که شخصی است که هم دیده بان باشد و هم صحنه قتل را ببیند و هم قدرت بر دفاع داشته باشد و دفاع نکند، به آن حکم ملتزم هستیم.

و بلکه جریان حکم در موارد صرف دیدن در حالی که هیچ کدام از آن موارد هم نیست، حکم خیلی بعید است و تناسبات حکم و موضوع خلاف آن است و لذا بسیاری از علماء هم در مورد صرف دیدن، نتوانسته‌اند به حکم ملتزم شوند.

در قانون مجازات اسلامی احتیاط کرده‌اند و گفته‌اند بیننده‌ای که دیده‌بانی هم کند و این هم قابل التزام نیست چون این ماده بر اساس احتیاط است در حالی که احتیاط باید علاوه بر این امور دیگری هم دخالت داشته باشد چرا که فتوای برخی غیر از صرف دیدن و یا دیده‌بانی است.

صورت دوم از مرتبه چهارم تسبیب که در کلام مرحوم محقق مذکور است اکراه به قتل دیگری است و مرحوم آقای خویی در این مساله حکم صورت امر به قتل دیگری را هم ذکر کرده‌اند در حالی که اینها دو مساله‌اند.

لو أمر غيره بقتل أحد، فقتله، فعلى القاتل القود و على الآمر الحبس مؤبدا إلى أن يموت و لو أكرهه على القتل فان كان ما توعد به دون القتل فلا ريب في عدم جواز القتل، و لو قتله- و الحال هذه- كان عليه القود و على المكره الحبس المؤبد و إن كان ما توعد به هو القتل، فالمشهور أن حكمه حكم الصورة الأولى، و لكنه مشكل و لا يبعد جواز القتل عندئذ، و على ذلك فلا قود و لكن عليه الدية و حكم المكره بالكسر في هذه الصورة حكمه في الصورة الأولى هذا إذا كان المكره بالفتح بالغا عاقلا. و أما إذا كان مجنونا أو صبيا غير مميز، فلا قود لا على المكره و لا على الصبي نعم على عاقلة الصبي الدية و على المكره الحبس مؤبدا.

در موارد امر به قتل، اگر مامور مغرور نباشد آمر قاتل محسوب نمی‌شود و با فرض عدم غرور مباشر، قتل به آمر و سبب مستند نیست بلکه به خود او مستند است.

در موارد امر به قتل گفته‌اند مباشر قصاص می‌شود و آمر هم حبس ابد می‌شود. و این حکم (ثبوت قصاص بر مباشر) هم علی القاعدة است و هم منصوص است.

مُحَمَّدُ بْنُ يَعْقُوبَ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ يَحْيَى عَنْ أَحْمَدَ بْنِ مُحَمَّدٍ وَ عَنْ عِدَّةٍ مِنْ أَصْحَابِنَا عَنْ سَهْلِ بْنِ زِيَادٍ جَمِيعاً عَنِ ابْنِ مَحْبُوبٍ عَنِ ابْنِ رِئَابٍ عَنْ زُرَارَةَ عَنْ أَبِي جَعْفَرٍ ع فِي رَجُلٍ أَمَرَ رَجُلًا بِقَتْلِ رَجُلٍ- فَقَالَ يُقْتَلُ بِهِ الَّذِي قَتَلَهُ- وَ يُحْبَسُ الْآمِرُ بِقَتْلِهِ فِي الْحَبْسِ حَتَّى يَمُوتَ. (الکافی، جلد 7، صفحه 285)

باید توجه کرد اگر چه ما در جای خودش گفته‌ایم که اصل در همه عناوینی که در دلیل آمده‌اند دخالت و موضوعیت داشتن آنها ست و فقط برخی از عناوین مثل «رجل» را استثناء کرده‌ایم و گفتیم در مثل رجل، اختصاص حکم به رجل نیازمند دلیل است نه تعدی از آن به زن، اما به نظر در مثل رجل هم باید تفصیل داد. گاهی رجل موضوع حکم خودش است که در این صورت از آن به غیر مرد هم تعدی می‌شود و گاهی موضوع حکم دیگری است که در این صورت مطابق همان قاعده باید عمل کرد و به موضوعیت رجل معتقد شد. مثلا اگر گفتند اگر دو مرد به هلال شهادت دادند افطار کنید. در اینجا رجل برای حکم شخص دیگری غیر از همان رجل موضوع قرار گرفته است و لذا نمی‌شود از آن الغای خصوصیت کرد. یا مثلا اگر گفتند اگر رجل به حق قضاوت کرد حکمش نافذ است در اینجا موضوع برای نفوذ در حق دیگران قرار گرفته است نه برای حکم خودش. لذا در این موارد نمی‌توان الغای خصوصیت کرد.

بین این موارد فرق است و در جایی که عنوان رجل موضوع برای حکم خودش قرار گرفته است یعنی حکم مربوط به همان رجل است که موضوع قرار گرفته است از آن الغای خصوصیت می‌شود مگر اینکه خلافش ثابت شود بر خلاف جایی که رجل موضوع برای احکام دیگران قرار گرفته باشد که از آن الغای خصوصیت نمی‌شود و اصل بر موضوعیت داشتن همان عنوان است.

دلیل هم این است که نکته الغای خصوصیت عنوان «رجل» نیست بلکه چون این قالب که رجل موضوع حکم خودش قرار بگیرد در استعمالات عرفی مشیر به عنوان مکلف به کار گرفته می‌شود و متفاهم عرفی از این موارد عدم خصوصیت آن عنوان است بر خلاف جایی که این عنوان موضوع برای احکام دیگران قرار گرفته باشد که در این موارد متفاهم عرفی، عدم خصوصیت آن عنوان نیست بلکه مطابق قاعده اولیه آن عنوان در حکم دخیل است و اصل همان احترازی بودن قیود است.

مرحوم آقای حکیم در یک جایی به مناسبتی همین بیان را دارند.

و به همین بیان روشن است که در مساله سابق مرد بودن قاتل یا نگه‌دارنده او یا ناظر، دخیل نبود و اگر زن هم این طور بود همان حکم بر او مترتب است.

حال در همین روایتی که در این مساله آمده است که «رَجُلٍ أَمَرَ رَجُلًا بِقَتْلِ رَجُلٍ» مرد بودن آمر و مرد بودن قاتل خصوصیت ندارد بلکه اگر زن هم باشد همین حکم را دارد. اما در این روایت عنوان «رجل» که مقتول فرض شده است موضوع برای حکم دیگران است و لذا الغای خصوصیت از آن نیازمند دلیل است.

تنبیه هشتم در کلام مرحوم آخوند را بیان کردیم و گفتیم از نظر مرحوم آخوند در مواردی که مستصحب و مثبت آن، اتحاد وجودی داشته باشند از موارد اصل مثبت خارج است بر خلاف مواردی که وجود آنها متغایر و متفاوت باشد که از موارد اصل مثبت است..

مرحوم اصفهانی کلام ایشان را طور دیگری معنا کرده‌اند و نکاتی را در ضمن مطلب بیان کرده‌اند. ایشان کلام مرحوم آخوند را به استصحاب فرد برای ترتیب آثار کلی، تفسیر کرده‌اند و جواب آخوند در حاشیه رسائل را ذکر کرده است که چون فرد و کلی، در وجود متحد هستند و فرد ذات با شرط است و کلی ذات لابشرط است و بین به شرط شیء و لابشرط تنافی نیست بلکه با یکدیگر جمع می‌شوند.

و بعد خودشان اشکال کرده‌اند اتحاد وجودی کلی و فرد نمی‌تواند مشکل مثبت بودن اصل را حل کند. و مرحوم آخوند قبلا در تنبیه سوم این بحث را مطرح کرده‌اند و مرحوم اصفهانی همان جا هم به ایشان اشکال داشتند.

مرحوم آخوند در آنجا فرمودند اگر کلی را استصحاب کنیم تا آثار فرد را مترتب کنیم، مثلا کلی انسان را استصحاب کنیم برای اینکه آثار مترتب بر زید ثابت باشد، اصل مثبت است چون کلی اعم از فرد است و با اثبات کلی، نمی‌توان آثار آن حصه خاص از کلی و کلی با آن خصوصیات (فرد) را ثابت کرد و اتحاد وجود آنها حل مشکل نمی‌کند.

اما اگر فرد را استصحاب کنیم برای اینکه آثار کلی را مترتب بدانیم. مرحوم آخوند در حاشیه رسائل فرموده‌اند ممکن است بگوییم این اصل مثبت نیست چون کلی و فرد در خارج متحدند.

و ممکن است بگوییم اصل مثبت است چون از نظر عرف، فرد غیر از کلی است و علت برای کلی است. هر چند در خارج وجود واحد دارند اما به نظر عرف وجود فرد علت وجود کلی است و علت و معلول یکی نیستند. بنابراین عرف آنها را متعدد می‌داند و معیار در جریان استصحاب نظر عرف است و وحدت با نظر دقیق و عقلی معیار نیست.

و بعد از این اشکال جواب داده‌اند که این اصل مثبت نیست چون هر چند از نظر عرف بین فرد و کلی تغایر وجود دارد اما به نظر مسامحی عرف، کلی و فرد یکی است.

مرحوم اصفهانی به این کلام آخوند اشکال کرده‌اند که این کلام خلط بین وجود خارجی و وحدت معتبر در استصحاب است.

ایشان فرموده‌اند استصحاب به لحاظ عناوین جاری است تا آثار اثبات شود. استصحاب یا در عنوان فرد جاری می‌شود یا در عنوان کلی جاری می‌شود و بر فرض که کلی و فرد، از نظر وجودی واحد باشند اما دو عنوان متباینند که هر کدام آثار خاص خود را دارند و موضوع برای احکام مختص به خود هستند و استصحاب یکی از آنها و اثبات عنوان دیگر و ترتیب آثار خاص آن اصل مثبت است.

مثلا زید موضوع برای وجوب نفقه است و انسان موضوع برای وجوب حفظ حیات است و بین این دو حکم تباین است پس استصحاب زید در نهایت می‌تواند آثار مترتب بر عنوان زید را ثابت کند و آثار کلی انسان، از آثار زید نیست بلکه از آثار انسان است و انسان غیر از زید است هر چند از نظر وجود متحد باشند. تلازم بین زید و انسان، تلازم عقلی است و لذا استصحاب مثبت خواهد بود.

و بعد خودشان گفته‌اند به جای اینکه فرد را استصحاب کنیم و آثار کلی را مترتب بدانیم، خود کلی را استصحاب می‌کنیم.

مرحوم اصفهانی در اینجا هم همان اشکال را به مرحوم آخوند مطرح کرده‌اند که اتحاد وجودی فرد و کلی برای حل مشکل اصل مثبت کارآمد نیست چون بین آثار تباین است و استصحاب هر عنوانی، مستدعی ترتیب آثار همان عنوان است نه آثار عنوان دیگر.

بلکه حل مشکل به این است که تغایر بین فرد و کلی را انکار کنیم یعنی اصلا کلی و فرد تغایری ندارند نه اینکه صرفا از نظر وجودی متحد هستند. کلی و فرد در حقیقتشان با هم متحدند و فرد حصه‌ای از طبیعی است. طبیعی در خارج، فرد است و لذا بین آنها اصلا تغایری نیست تا شبهه اصل مثبت باشد. به عبارت دیگر کلی یعنی ذات لابشرط و فرد یعنی ذات به شرط شیء و در ضمن فرد حتما کلی وجود دارد یعنی فرد چیزی جز همان کلی به ضمیمه برخی موارد دیگر نیست پس یکی هستند و لذا مشکل مثبت بودن حل می‌شود و گرنه اتحاد وجودی آنها بدون در نظر گرفتن وحدت حقیقت آنها حل مشکل نمی‌کند.

خلاصه اینکه مرحوم آخوند کلی و فرد را متغایر دانستند اما چون در وجود متحدند، اصل مثبت نیست و مرحوم اصفهانی فرمودند اگر کلی و فرد متغایر باشند اتحاد وجودی آنها مشکل مثبت بودن را حل نمی‌کند اما کلی و فرد متغایر نیستند و حقیقت واحد هستند.

عرض ما این است که کلام مرحوم اصفهانی مبتنی بر فهم ایشان از کلام آخوند است. و راه حل ایشان هم کفایت نمی‌کند چون بحث مرحوم آخوند در جایی است که استصحاب کلی ممکن نباشد، و به حسب حدوث بین آن فرد و آن کلی، ملازمه‌ای نیست بلکه در بقاء ملازم با یکدیگرند. در این فرض مرحوم آخوند مشکل مثبت بودن را حل کردند.

در ادامه محقق اصفهانی گفته‌اند منظور مرحوم آخوند در اینجا جهت کلیت و جزئیت است نه جهت عنوان و معنون. و راه حل مرحوم آخوند در عنوان و معنون به کار نمی‌آید.

شبهه در عنوان و معنون این است که استصحاب خمر بودن این مایع، و ترتب آثار خمر بر آن اصل مثبت است چون آنچه موضوع حکم است وجود عنوانی خمر است و آنچه مستصحب است وجود خارجی خمر است.

عنوان یک وجود خارجی دارد و یک وجود عنوانی و غیر خارجی. این خمر خارجی وجود خارجی عنوان خمر است و این موضوع حکم نیست بلکه موضوع حکم، وجود عنوانی آن عنوان است یعنی آن وجود تصوری عنوان است که موضوع حکم است چرا که حتی اگر خمری هم در خارج نباشد، احکام خمر ثابت است. بنابراین موضوع حکم همان وجود ذهنی عنوان است.

و در این بین هم تفاوتی بین قضیه حقیقیه و قضیه خارجیه نیست. در هر دو قضیه، موضوع همان وجود ذهنی است و تفاوت آنها این است که اگر آن عنوان ذهنی عام باشد که مطابقات متعدد در خارج دارد قضیه حقیقی است و اگر عنوان ذهنی جزئی باشد که مطابق آن چیز مشخصی است قضیه خارجیه است.

اشکال در عنوان و معنون این است که استصحاب وجود خارجی خمر، و ترتیب آثار عنوان خمر، ممکن نیست چون اینها دو چیزند که ربطی به یکدیگر ندارند نه اینکه ملازم با همند و این مشکل اصلا اصل مثبت نیست بلکه مشکل استصحاب چیزی و ترتیب آثار چیزی دیگر است. و نمی‌توان گفت این دو از نظر وجودی با یکدیگر متحدند پس اصل جاری است چون اتحاد امر ذهنی‌ و امر خارجی غیر ممکن است. خمر خارجی یک ماهیت است و خمر ذهنی یک ماهیت دیگر است و اتحاد ماهیات غیر ممکن است.

و حل مشکل استصحاب در عنوان و معنون به این است که همان طور که اگر مکلف به خمر بودن این مایع خارجی قطع داشت، آن عنوان ذهنی با این خمر خارج مطابقت دارد و آثار را مترتب می‌کرد و حال که مکلف شک دارد، و استصحاب جاری است یعنی شارع مکلف را به مطابقت متعبد کرده است.

خمر ذهنی از این وجود خارجی حکایت می‌کند نه اینکه با یکدیگر متحد باشند. و با تعبد به مطابقت، آثار مترتب است.

خلاصه اینکه مشکل اینجا مثبتیت نیست و مثبت بودن در جایی است که اگر علم وجدانی هم بود، آن مثبت به لحاظ ملازمه‌اش با معلوم ثابت می‌شد در حالی که در عنوان و معنون، معلوم بودن معنون و اثبات آثار عنوان از باب ملازمه نیست بلکه از باب انطباق و حکایت و مرآتیت است و همین انطباق و حکایت و مرآتیت در موارد استصحاب هم هست فقط اینجا تعبدی است.

 

ضمائم:

کلام مرحوم آخوند در حاشیه رسائل:

لا يخفى أنّ استصحاب الكلّي لا يفيد في ترتيب آثار الشّخص و إن كان بقاؤه ببقائه في هذه الصّورة إلاّ على القول بالأصل المثبت، بل لا بدّ من استصحابه لترتيب آثاره و هل هو يغنى من استصحابه، فيه إشكال من أنّ الطّبيعي عين الفرد في الخارج و وجوده فيه بعين وجود الفرد على التّحقيق، فالتّعبّد بوجود الفرد تعبّد بوجوده، فاستصحابه يجدى في‏ ترتيب آثارهما، و من أنّ الاتّحاد و العينيّة في الخارج إنّما هو بحسب الحقيقة و الدّقة بحكم العقل، و أمّا بالنّظر العرفي فهما اثنان كان بينهما بهذا النّظر توقّف، و عليه لا الاتّحاد و العينيّة و الاعتبار إنّما هو بهذا النّظر في هذا الباب.

نعم يمكن أن يقال انّ الواسطة و إن كانت بنظر العرف ثابتة، إلاّ أنّها تكون ملغى‏ بمسامحتهم فيها، و عدم اعتنائهم بها بحيث يرون الأثر المرتّب مرتّبا على ذيها، و لا منافاة بين إثباتها بنظرهم و إلغائها بمسامحتهم، و الاعتبار إنّما هو بنظرهم المسامحي المبنيّ على الاعتناء بها أو عدم الاعتناء، لا على رؤيتها و عدم رؤيتها أصلا، كما سيأتي تحقيقه إن شاء الله، فتدبّر.

(درر الفوائد، صفحه 337)

 

کلام مرحوم اصفهانی:

توضيح المقام: إن الأثر المرتّب على الكلي و الفرد، تارة أثر واحد و أُخرى متعدد. فان كان واحداً، فلا محالة هو إما أثر الكلي بما هو، أو أثر الفرد بما هو، و لا يعقل أن يكون أثراً لهما إذ لا يعقل أن تكون الخصوصية المقومة للفرد دخيلة في الأثر، و غير دخيلة فيه.

و التعبد بالشي‏ء ليس إلّا تعبداً بأثره.

فان كان هو أثر الكلي، فلا معنى إلّا للتعبد بالكلي، و ان كان هو أثر الفرد بما هو، فلا معنى إلّا للتعبد بالفرد، فالتعبد بالفرد و ترتيب أثر الكلي لا معنى له. و كذا عكسه.

و ان كان الأثر متعدداً بان كان أحدهما للكلي بما هو، و الآخر للفرد بما هو، فمقتضى التدقيق ما ذكرنا من أنّ التعبد بالشي‏ء لا معنى له إلّا التعبد بأثره، و لا يعقل التعبد بشي‏ء و التعبد بأثر غيره.

و عن شيخنا العلامة- أعلى اللّه مقامه- في تعليقته المباركة، على الرسائل:

إن التعبد بالكلي لا تعبد في ترتيب أثر الفرد، إلّا على الأصل المثبت، و في كفاية التعبد بالفرد لترتيب أثر الكلي أيضاً وجهان.

من ان الطبيعي عين الفرد- في الخارج- وجوده بعين وجود الفرد، فالتعبد بالفرد تعبد بالطبيعي الموجود بين وجوده، فيفيد ترتيب أثر الكلي كما يفيد ترتيب أثر الفرد.

و من أنّ الكلي و الفرد بالنظر العرفي اثنان، يكون بهذا النّظر بينهما التوقف و العلية، دون الاتّحاد و العينيّة، فلا يكون التعبد بالفرد عرفاً تعبداً بالكلي بهذا النّظر، و هو المعتبر في هذا الباب.

ثم أفاد أنّ وساطة الفرد للكلي و إن كانت ثابتة بنظرهم لكنها ملغاة بمسامحاتهم، و العبرة في باب ترتيب الأثر بهذا النّظر المسامحي‏ كما سيجي‏ء إن شاء اللّه تعالى، في تحقيق ما هو المعتبر، في موضوع الاستصحاب عقلًا أو دليلًا أو عرفاً، هذا ملخص كلامه زيد في علو مقامه.

و التحقيق: أن عينية وجود الطبيعي و وجود فرده أجنبية عن مقام التعبد بأثر الكلي، فانهما متحدان بحسب وجودهما الخارجي لا بحسب وجودهما التعبدي، و ليس في التعبد بموضوع- ذي أثر- جعل الموضوع حقيقة، حتى يكون جعل الفرد جعل الطبيعي المتحد معه، و ليس أثر الكلي بالنسبة إلى أثر الفرد طبيعياً بالإضافة إلى فرده.

كما أنّ اثنينية الطبيعي و فرده عرفاً لمكان التوقف و العلية إن كانت بالنظر إلى وجودهما الخارجي، فالأمر بالعكس، إذ بالنظر العرفي إلى ما في الخارج، لا يراهما العرف إلّا واحداً، و أنما الاثنينية عقلية بالتحليل العقلي.

و كذا التوقف و العلية- أيضاً- ليس بحسب النّظر العرفي، بل بالنظر الدّقيق العقلي بملاحظة أنّ الفرد مجرى فيض الوجود بالنسبة إلى الطبيعي، بل هو بالنظر البرهاني الّذي يتوقف على تجديد النّظر جداً.

و إن كانت الاثنينية عرفاً بالنظر إلى مقام موضوعية الكلي و الفرد لأثرين المترتبين عليهما، و الاتحاد عرفاً بالنظر إلى أنهما بمناسبة الحكم و الموضوع، موضوع واحد لهما أثران، فالاثنينية حينئذٍ ليست بملاك التوقف و العلية.

كما أنّ وحدة الموضوع تقتضي أن يكون هناك موضوع واحد له أثران، و التعبد بالواحد تعبد بجميع آثاره، و حينئذٍ ليس عنوان الكلية و الفردية، و لا عنوان خفاء الواسطة دخيلًا في ترتيب الأثرين.

بل التعبد بحدث الجنابة- مثلًا- تعبد بجميع آثاره، و لهذه الوحدة يكون التعبد بهذه الحصة أيضاً تعبداً بأثر الجنابة أيضاً.

إذ المفروض أنّ هذا الواحد في نظر العرف له آثار متعددة من دون نظر إلى‏ الكلية، و الفردية، و ليس لأجل إلغاء الواسطة حتى يقال: إن الفرد له الوساطة، و الكلي ليس له الوساطة، فالتعبد بالفرد تعبد بالكلي، و التعبد بالكلي ليس تعبداً بالفرد هذا كله إن كان المستصحب موضوعاً ذا أثر، و كان كلياً تارة و فرداً أخرى.

و أما إن كان المستصحب حكماً، فالتعبد بالفرد معناه جعله حقيقة، و من الواضح أنّ جعل الوجوب- مثلًا- جعل الطلب حقيقة، فحديث عينية الطبيعي و فرده مفيد هنا.

كما أنه إذا كان جعل الطلب المطلق، من دون تخصّصه بخصوصية الحتمية و الندبية معقولًا، ليس جعل الطلب إلّا جعل نفسه، لا جعل الوجوب مثلًا فيصح حينئذٍ أن يقال: إن التعبد بالفرد تعبد بالكلي، فيغني استصحابه عن استصحابه، و ليس التعبد بالكلي تعبداً بالفرد، فلا يغني استصحابه عن استصحابه.

إلّا أنّ في استصحاب الكلي- في خصوص الأحكام، دون الموضوعات- إشكالًا، ملخصه: أنّ التعبد بالموضوع الكلي ليس إيجاداً له حقيقة، حتى يشكل بأن إيجاد القدر المشترك من دون تنوعه و تخصصه بما يفرده محال، بل التعبد به تعبد عنواني، و التعبد الحقيقي بأثره، الّذي هو شخص من طبيعي الحكم.

بخلاف التعبد بالحكم الكلي، فان معناه جعل الحكم الجامع، و إيجاد الجامع- من أية مقولة كان- غير معقول، و كما أنّ إيجاد الجامع واقعاً غير معقول، كذلك جعله على طبق المنجزية أو على طبق المتيقن سابقاً أيضاً غير معقول، إذ لا فرق بينهما في كونه حكماً حقيقياً يوجد في الخارج بنحو وجوده المناسب له في نظام الوجود.

غاية الأمر أنّ أحدهما حكم مرتب على ذات الموضوع، و الآخر على طبق المخبرية أو المشكوك أو المتيقن سابقاً.

و هذا الإشكال مختص بجعل الحكم حقيقة، و لا يرد على إيجاده إنشائي، فان تصور الجامع و التصديق به، و استعمال اللفظ فيه- اخباراً و إنشاءً- ليس من الإيجاد الحقيقي للجامع، و لا الوجود- فيما ذكر- وجوداً بالذات للجامع.

نعم إذا كان استصحاب الحكم للتعبد بأثره الشرعي فيكون حال هذا المستصحب حال سائر الموضوعات من رجوع التعبد به بنفسه إلى التعبد العنواني و التعبد الحقيقي بأثره الشرعي المترتب عليه.

و أما إذا كان استصحاب الحكم لتحقيق موضوع الحكم الشرعي أو العقلي فحينئذٍ لا بد من جعله فيرد محذور وجود المانع بنفسه في الخارج.

و من المعلوم ان التعبد بمؤدى الخبر أو بالمتيقن سابقاً لا بد من أن يكون بمقدار الخبر عنه و اليقين به، فلا يعقل جعل الفرد على طبق الجامع المخبر به أو المتيقن، و كونه واقعاً فرداً غير كون المخبر به فرداً أخبر به أو المتيقن فرد تيقن به.

و التحقيق: أن الإرادة المطلقة الغير المتخصصة بخصوصية الشدة- المساوقة للحتمية- و الغير المتخصصة بخصوصية الضعف- المساوقة للندبية- غير معقولة، و كذا المصلحة الغير المتخصصة بخصوصية كونها ملزمة، و الغير المتخصصة بخصوصية كونها غير ملزمة أيضاً غير معقولة، إلّا أنّ جعل الداعي تمام حقيقته هو الإنشاء بداعي جعل الداعي و انبعاثه عن الإرادة غير داخل في حقيقته حتى يختلف حقيقته بسبب تفصله تارة بفصل الحتمية و أخرى بفصل الندبية و هل التحريك الاعتباري الا كالتحريك الخارجي.

فان تفاوت علة التحريك الخارجي بالحتمية و الندبية لا يوجب تفاوتاً في حقيقته و إن أطلق على أحد الفردين من التحريك الاعتباري عنوان الإيجاب، و على الآخر عنوان الاستحباب.

نعم فرق بين الإنشاء بداعي جعل الداعي واقعاً، و الإنشاء بداعي جعل الداعي ظاهراً. و هو أنّ الإنشاءات الواقعية حيث انها منبعثة عن إرادات واقعية منبعثة عن مصالح واقعية و مباديها أمور خاصة.

فلا محالة هي مما ينطبق عليه الإيجاب أو الاستحباب، بخلاف الإنشاءات الظاهرية، فانها أحكام مماثلة لما أخبر به العادل، أو لما أيقن به سابقاً، فلا محالة تكون على مقدار المخبر به أو المتيقن.

فإذا لم يخبر إلّا عن أصل المطلوبية، أو إذا لم يتيقن إلّا بمجرد المطلوبية، فكيف يعقل أن يكون الحكم المماثل مصداقاً للإيجاب أو للاستحباب، بل متمحض في جعل الداعي فقط، فتدبر جيداً.

(نهایة الدرایة، جلد 3، صفحه 160)

بحث در ناظر و بیننده بود. گفتیم مساله اختلافی است و اینکه منظور دیدن صحنه قتل است، یا دیدن صحنه قتل با تمکن از نجات مقتول است، یا اینکه منظور دیده بانی است و مراعی برای اتمام کار است، محل اختلاف بین علماء است.

علت این اختلاف هم دو چیز است یکی اختلاف نسخ روایت منقول است و دیگری هم تفاوت در برداشت از روایت واحد است.

روایت واحدی در این مساله وجود دارد که راوی آن سکونی است و قبلا گفتیم وثاقت سکونی در نزد علمای سابق معلوم نیست و در کلام شیخ طوسی در عده دلیلی بر وثاقت او نیست با این حال ما از طرق دیگری وثاقت او را ثابت کردیم.

و با قطع نظر از این روایت، دلیل دیگری در مساله نیست و اجماع هم اگر باشد مدرکی است حال آنکه اجماعی هم نیست چون در حکم و تعیین مراد با یکدیگر اختلاف دارند و لذا بر حکم واحدی اجماع نداریم تا بتوانیم به آن تمسک کنیم.

روایت هم در کافی و هم در تهذیب و فقیه نقل شده است و نقل مشایخ ثلاث با یکدیگر متفاوت است.

عَلِيُّ بْنُ إِبْرَاهِيمَ عَنْ أَبِيهِ عَنِ النَّوْفَلِيِّ عَنِ السَّكُونِيِّ عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ ع أَنَّ ثَلَاثَةَ نَفَرٍ رُفِعُوا إِلَى أَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ ع وَاحِدٌ مِنْهُمْ أَمْسَكَ رَجُلًا وَ أَقْبَلَ آخَرُ فَقَتَلَهُ وَ الْآخَرُ يَرَاهُمْ فَقَضَى فِي الرُّؤْيَةِ أَنْ تُسْمَلَ عَيْنَاهُ وَ فِي الَّذِي أَمْسَكَ أَنْ يُسْجَنَ حَتَّى يَمُوتَ كَمَا أَمْسَكَهُ وَ قَضَى فِي الَّذِي قَتَلَ أَنْ يُقْتَلَ‌ (الکافی، جلد 7، صفحه 288)

وَ رُفِعَ إِلَى أَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ ع ثَلَاثَةُ نَفَرٍ وَاحِدٌ مِنْهُمْ أَمْسَكَ رَجُلًا وَ أَقْبَلَ الْآخَرُ فَقَتَلَهُ وَ الْآخَرُ يَرَاهُمْ فَقَضَى ع فِي صَاحِبِ الرُّؤْيَةِ أَنْ تُسْمَلَ عَيْنَاهُ وَ قَضَى فِي الَّذِي أَمْسَكَ أَنْ يُسْجَنَ حَتَّى يَمُوتَ كَمَا أَمْسَكَهُ وَ قَضَى فِي الَّذِي قَتَلَ أَنْ يُقْتَلَ‌ (من لایحضره الفقیه، جلد 4، صفحه 118)

رَوَى السَّكُونِيُّ بِإِسْنَادِهِ أَنَّ أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ ع قَالَ فِي رَجُلٍ أَمَرَ‌ عَبْدَهُ أَنْ يَقْتُلَ رَجُلًا فَقَتَلَهُ قَالَ هَلْ عَبْدُ الرَّجُلِ إِلَّا كَسَوْطِهِ وَ سَيْفِهِ فَقُتِلَ السَّيِّدُ وَ اسْتُودِعَ الْعَبْدُ السِّجْنَ‌ وَ رُفِعَ ثَلَاثَةُ نَفَرٍ إِلَى عَلِيٍّ ع أَمَّا وَاحِدٌ مِنْهُمْ أَمْسَكَ رَجُلًا وَ أَقْبَلَ الْآخَرُ فَقَتَلَهُ وَ الثَّالِثُ فِي الرُّؤْيَةِ يَرَاهُمْ فَقَضَى عَلِيٌّ ع فِي الَّذِي فِي الرُّؤْيَةِ‌ أَنْ تُسْمَلَ عَيْنَاهُ وَ قَضَى فِي الَّذِي أَمْسَكَ أَنْ يُحْبَسَ حَتَّى يَمُوتَ كَمَا أَمْسَكَهُ وَ قَضَى فِي الَّذِي قَتَلَ أَنْ يُقْتَلَ‌ (من لایحضره الفقیه، جلد 3، صفحه 29)

عَلِيُّ بْنُ إِبْرَاهِيمَ عَنْ أَبِيهِ عَنِ النَّوْفَلِيِّ عَنِ السَّكُونِيِّ عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ ع أَنَّ ثَلَاثَةَ نَفَرٍ رُفِعُوا إِلَى أَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ ع وَاحِدٌ مِنْهُمْ أَمْسَكَ رَجُلًا وَ أَقْبَلَ الْآخَرُ فَقَتَلَهُ وَ الْآخَرُ يَرَاهُمْ فَقَضَى فِي الرَّبِيئَةِ أَنْ تُسْمَلَ عَيْنَاهُ وَ فِي الَّذِي أَمْسَكَ أَنْ يُسْجَنَ حَتَّى يَمُوتَ كَمَا أَمْسَكَ وَ قَضَى فِي الَّذِي قَتَلَ أَنْ يُقْتَلَ‌ (تهذیب الاحکام، جلد 10، صفحه 219)

در کافی عنوان «یراهم» آمده است در حالی که در تهذیب «الربیئة» است. البته از اینکه مرحوم شیخ حر به این اختلاف نسخه تذکر نداده‌اند برداشت می‌شود که تهذیب موجود در دست ایشان همان «یراهم» موافق با نقل کافی است.

اما در تهذیب موجود در دست ما بدون هیچ اختلافی «الربیئة» نقل شده است و مطابق نقل مجلسیین و عدم اشاره به اختلاف نسخ تهذیب می‌توان برداشت کرد که نسخه موجود نزد ایشان هم «الربیئة» بوده است و هیچ اختلاف نسخه‌ای به ایشان نرسیده است.

مرحوم صاحب وسائل هم در الفصول المهمة در نقل از تهذیب «الربیئة» ذکر کرده است و این از مویدات این است که این مورد مذکور در وسائل از موارد سهو و خطای صاحب وسائل است.

و نقل مرحوم فیض هم در وافی نشان می‌دهد که نسخه ایشان از تهذیب مطابق نقل کافی بوده است و عنوان «یراهم» آمده است.

در این موارد مقتضای صناعت این است که به اجمال روایت حکم کنیم چون امر دائر بین متباینین است. بین «رویت» به معنای نگاه کردن و بین «الربیئة» که یعنی کسی که دیده‌بانی می‌کند تباین است.

بله اگر ما بتوانیم از عنوان «رویت»، «الربیئة» را استفاده کنیم و فهم ما از «الرویة» همین دیده‌بانی باشد تعارض بین نسخ حل می‌شود اما اگر فهم ما این نباشد که ظاهر هم همین است روایت مجمل خواهد بود.

اگر نسخه تهذیب مقدم بود احتمال داشت نسخه کافی «یرئاهم» بوده است نه «یراهم» اما دلیلی بر ترجیح نسخه تهذیب نداریم.

خلاصه اینکه مقتضای صناعت این است که هم در دیدن صحنه قتل و هم در دیده بان به عدم حد حکم شود، بر خلاف آنچه مشهور قوم است چون این یا اجتهاد آنها ست و یا به خاطر ترجیح نسخه تهذیب است که فرض ما این است که این نسخه معارض دارد.

بله در قدر متیقن یعنی کسی که هم دیده بانی کند و هم صحنه قتل را ببیند و هم اینکه تمکن از دفاع داشته باشد و دفاع نکند به حد مذکور در روایت حکم می‌کنیم.

 

گفتیم مرحوم آخوند می‌فرمایند در مواردی که مستصحب و ملازم آن اتحاد وجودی دارند، از موارد اصل مثبت خارج است و نکته آن هم همین اتحاد وجودی لازم و ملزوم است (نه روشن بودن ملازمه که در روز اول گفتیم).

از آنجا که لازم و ملزوم در این موارد اتحاد وجودی دارند و فقط از نظر مفهومی متغایرند، از موارد اصل مثبت خارجند اما در مواردی که لازم و ملزوم تغایر وجودی دارند اصل مثبت است مثل همان محمول بالضمیمه که خود ایشان مثال زدند مثل ابیض و زید که اگر چه دو وجود منحاز در خارج نیستند اما مبدأ بیاض حقیقتی غیر از زید دارد و دو حقیقتند بر خلاف موارد کلی و فرد که گفتیم وجود کلی عین وجود فرد است.

بنابراین با فرض اتحاد در وجود، اثبات یک عنوان مساوی است با ترتیب آثار عنوان دیگر چون این دو یک چیزند و فقط عنوان آنها متفاوت است لذا اثبات چیزی و ترتیب آثار چیزی دیگر نیست تا از موارد اصل مثبت باشد.

در همان مثال مرحوم شیخ که استصحاب وجود کر بود ایشان می‌فرمایند با این استصحاب می‌توان کر بودن این آب را اثبات کرد چون از نظر وجودی یکی هستند هر چند از نظر مفهوم متغایرند.

نکته‌ای که باید به آن توجه کرد وجود تسامحات و خروج از اصطلاح در کلام آخوند است. منظور ایشان از خارج محمول با اصطلاح فلسفی متفاوت است و در کلام ایشان شامل ملکیت و ... می‌شود در حالی که ملکیت امری اعتباری است و خارج از حقیقت است و منظور از خارج محمول در اصطلاح فلسفی اعراض هستند. منظور ایشان از خارج محمول، اموری است که ما بازاء حقیقی در خارج ندارند و فقط منشأ انتزاع دارند.

عبارت ایشان در کلی هم دارای تسامح است چون استصحاب وجود کر، استصحاب کلی نیست بلکه استصحاب شخص است. اما منظور ایشان مشخص است که اگر وجود کر را استصحاب کنیم که از نظر مفهومی با کر بودن این آب متفاوت است اما چون در خارج وجود متحد و واحد دارند از موارد اصل مثبت نیست. اتحاد در وجود باعث می‌شود که اثبات یکی به معنای اثبات موضوع دلیل باشد.

منظور ایشان موارد وحدت در وجود است و گرنه در محمول بالضمیمه هم تلازم در وجود هست. در این موارد مصحح حمل نوعی اتحاد است و آن هم انطباق در خارج است اما دو وجود دارند و هر کدام ما بازائی غیر از دیگری دارند.

در موارد خارج محمول (یعنی آن مواردی که ما بازائی ندارند) هم این چنین است و زید و مالک یا زوج وجودا متحد هستند و لذا اثبات زید به معنای اثبات موضوع دلیل است.

خلاصه اینکه مرحوم آخوند نکته مثبت نبودن اصل را وضوح ملازمه نیست بلکه اتحاد وجودی آنها ست.

مرحوم اصفهانی کلام آخوند را طور دیگری تلقی کرده‌اند و بعد به آن اشکالی دارند و چون در کلام ایشان نکاتی وجود دارد که حائز اهمیت است و به همین دلیل کلام ایشان را توضیح می‌دهیم.

مرحوم اصفهانی فرموده‌اند جهتی که منظور مرحوم آخوند در این تنبیه است جهت کلیت و جزئیت است نه عنوان و معنون.

مرحوم آخوند می‌گوید کلی بودن موضوع دلیل و جزئی بودن مستصحب باعث نمی‌شود استصحاب جزئی برای اثبات احکام کلی، مثبت باشد.

به عبارت دیگر استصحاب فرد برای اثبات آثار مترتب بر کلی، مثبت نیست. دلیل مرحوم آخوند اتحاد وجودی کلی و فرد است و از نظر مرحوم اصفهانی این بیان صحیح نیست چون وجود کلی عین وجود فرد در خارج است. مستصحب آن حصه‌ای از کلی است که در خارج محقق است و موضوع حکم هم کلی است بنابراین داریم همان موضوع حکم را استصحاب می‌کنیم.

در این موارد خود موضوع حکم استصحاب می‌شود آن حصه‌ای از کلی که موضوع حکم است مستصحب است بنابراین مستصحب خود موضوع دلیل است نه اینکه فرد آن باشد.

 

ضمائم:

کلام مرحوم اصفهانی:

مورد التوهم استصحاب الموضوعات الخارجية، و توهم الوساطة من حيث كلية موضوع الحكم و جزئية المستصحب، و حيث أنّ الأثر للكلي لا للجزئي فاستصحاب الجزئي، و ترتيب أثر الكلي مثبت لوساطة العنوان الكلي، الّذي ليس مورداً للاستصحاب، لترتيب أثره على الجزئي الّذي هو مورد الاستصحاب.

و أجاب- قدس سرّه- في تعليقته المباركة على الرسائل: بأن موضوعات الأحكام حيث أخذت لا بشرط- و ما لا بشرط يجتمع مع ألف شرط- فموضوع الحكم عين ما هو المستصحب وجوداً.

و قد مرّ- في القسم الأول من استصحاب الكلي- بعض الكلام فراجع‏.

و التحقيق: أن وجود الفرد، و ان كان بما هو فرد متيقناً و مشكوكاً، لكنه بما هو وجود الحصة المتقررة في مرتبة ذات الفرد- أيضاً- متيقن و مشكوك، فهو المستصحب و المتعبد به، لا بما هو فرد، فان اتحاده مع الكلي- وجوداً- لا يجدي شيئاً كما قدمناه‏.

ثم إن الإشكال- من حيث الكلية و الجزئية- هو المراد هنا، و أما الإشكال من حيث الوجود العنواني، و الوجود الخارجي، نظراً إلى‏ ما هو التحقيق من تقوم الحكم- كلياً كان أو جزئياً- بالوجود العنواني، دون الوجود الخارجي- مع أن المستصحب هو الموجود الخارجي- ليس إشكالًا من حيث كون الأصل مثبتاً، و لا اتحاد في الوجود دافعاً له، إذ الوجود العنواني- بما هو مقوم موضوع الحكم- يستحيل خروجه عن أفق العنوانية و اتحاده مع الخارجي حق يتوهم السراية ليتوهم الوساطة.

بل معنى‏ التعبد بالخارجي- كالقطع به- التعبد بمطابقته لما هو موضوع الحكم، و مرجعه إلى‏ جعل الحكم المماثل للعنوان الملحوظ فانياً في المتيقن و المشكوك، كنفس الحكم الواقعي. فتدبر.

ثم إن موضوع الحكم بالإضافة إلى‏ المستصحب.

تارة- يكون طبيعياً بالنسبة إلى‏ فرده، كالإنسان بالإضافة إلى‏ زيد و عمرو، و كالماء و التراب بالإضافة إلى‏ مصاديقهما.

و أُخرى- يكون عنواناً بالإضافة إلى‏ معنونه، كالعالم بالنسبة إلى‏ العالم بالحمل الشائع.

و ربما يعبر عن الأول بالعنوان المنتزع عن مرتبة الذات، نظراً إلى‏ تقرر حصة من الطبيعي في مرتبة ذات فرده، فالعنوان المقابل للطبيعي- حقيقة- هو العنوان الّذي يكون مبدؤه خارجاً عن مرتبة الذات، و ليس ذاتياً بمعنى ما يأتلف منه الذات، بل يكون قائماً بها: إما بقيام انتزاعي كالفوقية بالنسبة إلى‏ السقف، أو بقيام انضمامي كالبياض بالإضافة إلى‏ الجسم.

و ما يكون قائماً- بقيام انتزاعي- ربما يكون ذاتياً في كتاب البرهان، أي يكفي وضع الذات في انتزاعه- كالإمكان بالإضافة إلى‏ الإنسان مثلًا- و لا يكون إلّا في الحيثيات اللازمة للذات، كالإمكان لذات الممكن، و كالزوجية للأربعة، و ربما يكون عرضياً بقول مطلق، كالأبوة لزيد، و الفوقية للجسم.

و أما ما يكون له قيام انضمامي، فهو عرضي بقول مطلق دائماً.

إذا عرفت ذلك، فاعلم أنّ العنوان الملحق بالطبيعي.

إن كان هو العنوان الوصفي الاشتقاقي- بلحاظ قيام مبدئه بالذات- فلا فرق بين العنوان الّذي كان مبدؤه قائماً بقيام انتزاعي أو بقيام انضمامي، إذ كما أن الفوق عنوان متحد الوجود مع السقف، كذلك عنوان الأبيض متحد مع الجسم، فيصح استصحاب العنوان الموجود في الخارج بوجود معنونه، و ترتيب الأثر المترتب على العنوان الكلي، فلا مقابلة حينئذٍ بين الخارج و المحمول، المحمول بالضميمة من هذه الحيثية.

و إن كان المراد نفس المبدأ القائم بالذات- تارة- بقيام انتزاعي و أُخرى- بقيام انضمامي، فلتوهم الفرق مجال، نظراً إلى‏ أنّ وجود الأمر الانتزاعي بوجود منشئه، بخلاف الضميمة المتأصلة في الوجود، فانها مباينة في الوجود مع ما تقوم به، فاستصحاب ذات منشأ الانتزاع، و ترتيب أثر الموجود بوجوده، كترتيب أثر الطبيعي على فرده المستصحب، بخلاف استصحاب ذات الجسم، و ترتيب أثر البياض، فانهما متباينان في الوجود.

و صدر العبارة في المتن يقتضي إرادة الشق الأول، و ذيلها ظاهر في إرادة الشق الثاني.

و التحقيق- بناء على إرادة الشق الثاني- أنّ الأمر الانتزاعي.

إن كان من الحيثيات اللازمة للذات- و هو الذاتي في كتاب البرهان- فهو متيقن و مشكوك، كمنشإ انتزاعه فهو المستصحب، و هو الموضوع للأثر، لا أنهما متحدان في الوجود.

و إن كان عرضياً بقول مطلق، فكما أنّ استصحاب ذات الجسم و ترتيب أثر البياض مثبت، كذلك استصحاب ذات زيد و ترتيب أثر الأبوة عليه مثبت، و مجرد اتحادهما- في الوجود بقاء- لا يجدي شيئاً.

فتلخص مما ذكرنا أنّ نسبة المستصحب إلى‏ موضوع الأثر إن كانت نسبة الفرد إلى الطبيعي صح الاستصحاب، و كذا إن كانت نسبته إليه نسبة المعنون إلى عنوانه، سواء كان مبدأ العنوان قائماً بذات المعنون بقيام انتزاعي أو بقيام انضمامي.

و أما إن كانت نسبة المنشأ إلى‏ الأمر الانتزاعي المصطلح، فلا يصح الاستصحاب، إذ ليس ذات المنشأ موضوعاً للأثر.

نعم إن كان الأمر الانتزاعي ذاتياً للمنشإ- بالمعنى المصطلح عليه في كتاب البرهان- صح استصحاب الأمر الانتزاعي الموجود بوجود منشئه، لا نفس المنشأ و ترتيب أثر الأمر الانتزاعي عليه.

و توهم- أنّ المنشأ بمنزلة السبب، فلا مجال للأصل في المسبب، مع إمكان جريانه في السبب- مدفوع: بأنه لا ترتب للأمر الانتزاعي على منشئه شرعاً- بل‏ عقلًا- حتّى يجدي لأصل في السبب للتعبد بالمسبب لئلا يبقى‏ مجال لإجرائه في المسبب.

 

بحث در مساله اعانه بر قتل که صورت اول از صور مرتبه چهارم بود به دو مساله منتهی شد. یکی مساله نگه داشتن مقتول و دیگری نگاه کردن به صحنه قتل.

ثبوت قصاص بر قاتل در این موارد موافق قاعده است و نصوص وارد شده هم در این قسمت مطابق قاعده است. آنچه مخالف قاعده است و نیازمند دلیل است حکم فرد نگه دارنده و ناظر است.

نسبت به کسی نگه دارنده است روایاتی وجود دارد که بر حبس موبد او دلالت می‌کند و در بعضی روایات مجازات‌های دیگری هم در مورد او ذکر شده است که خواهد آمد.

گفتیم منظور از نگه داشتن، گرفتن شخص در حال جنایت و قتل نیست هر چند ممکن است بدوا از این تعبیر چنین چیزی به نظر بیاید، بلکه ظهور برخی از روایات این است که منظور از نگه داشتن، تمکین قاتل از قتل است به نحوی که اگر ممسک نبود، قاتل متمکن از قتل نبود بنابراین کسی که مقتول را گرفته است و مانع فرار او شده است و او را به قاتل تحویل داده است مشمول این حکم است هر چند در هنگام قتل اصلا حضور نداشته باشد و بین این دو معنا، تباین است نه اینکه دو فرد از یک مفهوم کلی باشند.

یک روایت را در جلسه قبل خواندیم که موثقه سماعه بود.

روایت دیگر معتبره عمرو بن ابی المقدام است.

البته سند مرحوم کلینی مرسل است.

مُحَمَّدُ بْنُ يَحْيَى عَنْ أَحْمَدَ بْنِ مُحَمَّدِ بْنِ عِيسَى عَنْ بَعْضِ أَصْحَابِهِ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ الْفُضَيْلِ عَنْ عَمْرِو بْنِ أَبِي الْمِقْدَامِ (الکافی، جلد 7، صفحه 287)

 سند مرحوم شیخ هم مشتمل بر محمد بن الفضیل است که اگر منظور محمد بن قاسم بن فضیل باشد توثیق دارد اما محمد بن الفضیل که ملقب به کاسولا ست توثیق ندارد.

الْحُسَيْنُ بْنُ سَعِيدٍ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ الْفُضَيْلِ عَنْ عَمْرِو بْنِ أَبِي الْمِقْدَامِ (تهذیب الاحکام، جلد 10، صفحه 221)

و سند مرحوم صدوق مشتمل بر الحکم بن مسکین است که قابل توثیق است.

عن محمّد بن الحسن- رضي اللّه عنه- عن محمّد بن الحسن الصفّار، عن محمّد بن الحسين بن أبي الخطّاب، عن الحكم ابن مسكين عَنْ عَمْرِو بْنِ أَبِي الْمِقْدَامِ قَالَ كُنْتُ شَاهِداً عِنْدَ الْبَيْتِ الْحَرَامِ يُنَادِي بِأَبِي جَعْفَرٍ الدَّوَانِيقِيِّ رَجُلٌ وَ هُوَ يَطُوفُ وَ يَقُولُ يَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ إِنَّ هَذَيْنِ الرَّجُلَيْنِ طَرَقَا أَخِي لَيْلًا فَأَخْرَجَاهُ مِنْ مَنْزِلِهِ فَلَمْ يَرْجِعْ إِلَيَّ وَ وَ اللَّهِ مَا أَدْرِي مَا صَنَعَا بِهِ فَقَالَ لَهُمَا مَا صَنَعْتُمَا بِهِ فَقَالا يَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ كَلَّمْنَاهُ ثُمَّ رَجَعَ إِلَى مَنْزِلِهِ فَقَالَ لَهُمَا وَافِيَانِي غَداً عِنْدَ صَلَاةِ الْعَصْرِ فِي هَذَا الْمَكَانِ فَوَافَوْهُ صَلَاةَ الْعَصْرِ مِنَ الْغَدِ فَقَالَ لِأَبِي عَبْدِ اللَّهِ ع وَ هُوَ قَابِضٌ عَلَى يَدِهِ يَا جَعْفَرُ اقْضِ بَيْنَهُمْ فَقَالَ اقْضِ بَيْنَهُمْ أَنْتَ قَالَ لَهُ بِحَقِّي عَلَيْكَ إِلَّا قَضَيْتَ بَيْنَهُمْ قَالَ فَخَرَجَ جَعْفَرٌ ع فَطُرِحَ لَهُ مُصَلَّى قَصَبٍ فَجَلَسَ عَلَيْهِ ثُمَّ جَاءَ الْخُصَمَاءُ فَجَلَسُوا قُدَّامَهُ فَقَالَ لِلْمُدَّعِي مَا تَقُولُ فَقَالَ يَا ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ إِنَّ هَذَيْنِ طَرَقَا أَخِي لَيْلًا فَأَخْرَجَاهُ مِنْ مَنْزِلِهِ وَ وَ اللَّهِ مَا رَجَعَ إِلَيَّ وَ وَ اللَّهِ مَا أَدْرِي مَا صَنَعَا بِهِ فَقَالَ مَا تَقُولَانِ فَقَالا يَا ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ كَلَّمْنَاهُ ثُمَّ رَجَعَ إِلَى مَنْزِلِهِ فَقَالَ أَبُو عَبْدِ اللَّهِ ع يَا غُلَامُ اكْتُبْ بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ قَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص كُلُّ مَنْ طَرَقَ رَجُلًا بِاللَّيْلِ فَأَخْرَجَهُ مِنْ مَنْزِلِهِ فَهُوَ لَهُ ضَامِنٌ إِلَّا أَنْ يُقِيمَ الْبَيِّنَةَ أَنَّهُ قَدْ رَدَّهُ إِلَى مَنْزِلِهِ يَا غُلَامُ نَحِّ هَذَا الْوَاحِدَ مِنْهُمَا وَ اضْرِبْ عُنُقَهُ فَقَالَ يَا ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ ص مَا أَنَا قَتَلْتُهُ وَ لَكِنِّي أَمْسَكْتُهُ ثُمَّ جَاءَ هَذَا فَوَجَأَهُ فَقَتَلَهُ فَقَالَ أَنَا ابْنُ رَسُولِ اللَّهِ ص يَا غُلَامُ نَحِّ هَذَا فَاضْرِبْ عُنُقَهُ لِلْآخَرِ فَقَالَ يَا ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ وَ اللَّهِ مَا عَذَّبْتُهُ وَ لَكِنِّي قَتَلْتُهُ بِضَرْبَةٍ وَاحِدَةٍ فَأَمَرَ أَخَاهُ فَضَرَبَ عُنُقَهُ ثُمَّ أَمَرَ بِالْآخَرِ فَضَرَبَ جَنْبَيْهِ وَ حَبَسَهُ فِي السِّجْنِ وَ وَقَّعَ عَلَى رَأْسِهِ يُحْبَسُ عُمُرَهُ يُضْرَبُ كُلَّ سَنَةٍ خَمْسِينَ جَلْدَةً‌ (من لایحضره الفقیه، جلد 4، صفحه 117)

در این روایت هم حضرت کسی که مقتول را نگه داشته است به حبس ابد محکوم کردند و علاوه بر آن فرمودند به جنبیه زده شود و هر سالی هم پنجاه تازیانه زده شود.

و تعبیر روایت در جایی که شخص ممسک هم حضور نداشته باشد هم صدق می‌کند. یعنی در جایی که فردی او را نگه داشته است و مانع فرار شده است و بعد که به قاتل تحویل داده است و رفته است این تعبیر روایت «أَمْسَكْتُهُ ثُمَّ جَاءَ هَذَا فَوَجَأَهُ فَقَتَلَهُ» صدق می‌کند.

اینکه منظور از فضرب جنبیه چیست یعنی به سر و صورت او زده نشود بلکه به پهلو‌های او زده شود اما اینکه چه مقدار و چطور، ذکر نشده است.

مرحوم مفید هم گفته‌اند ینهک بالعقوبة که منظور قاعدتا همان زدن است. (المقنعة، صفحه 745)

اما مساله ناظر صحنه قتل که در کلمات فقهاء ذکر شده است محل اختلاف بین علماء است و گفتیم ظاهر کلمات بعضی از فقهاء دیدن صحنه قتل است. یعنی کسی که صحنه قتل را می‌بیند.

ظاهر کلام بعضی دیگر این است که منظور دیدن صحنه قتل و عدم کمک با فرض تمکن از آن است. علت هم این است که این عقوبت (کور کردن چشمان) برای کسی که صحنه را دیده است ولی متمکن از کمک نبوده است از نظر عرفی برای این کار سازگار نیست.

و ظاهر کلام بعضی این است که منظور دیده بان است یعنی کسی که دیده بانی می‌کند هر چند صحنه قتل را ندیده باشد که مشهور هم همین است و بر آن اجماع ادعا شده است.

ظاهر کلام برخی دیگر این است که منظور مراعی در اتمام کار قاتل است.

و عجیب است که مرحوم صاحب جواهر اگر چه منظور را دیده بان دانسته است اما نقل‌های این روایت متفاوت است. و عجیب است که مرحوم صاحب وسائل هم نقل کلینی را در متن ذکر کرده است و متن تهذیب را نقل نکرده است در حالی که نقل کلینی و نقل مرحوم شیخ با یکدیگر متفاوت است. و شاید این دلیل باشد که نسخه‌ای از تهذیب که در دست ایشان بوده است موافق با نقل کافی بوده است.

بحث در کلام مرحوم آخوند در بخش اول تنبیه هشتم بود. مرحوم آخوند در این تنبیه سه مطلب و سه مورد را که استصحاب در آنها مثبت نیست بیان کرده‌اند. ایشان فرمودند اگر عنوان و چیزی را استصحاب کنیم که در بقاء با کلی ملازم است، جریان اصل برای ترتیب آثار کلی، مثبت نیست. چرا که وجود کلی، عین وجود فرد در خارج است و مثال آن قبلا هم در کلام مرحوم شیخ ذکر شده بود که وجود کر را استصحاب کنیم تا آثار مترتب بر کلی آب کر را ثابت کنیم. وجود کر با کر بودن آب موجود ملازم است اما مابازاء مستقلی در خارج ندارد و در خارج اتحاد وجودی دارند. نکته مثبت نبودن این اصل هم همین اتحاد و عینیت وجود در خارج است. چون این دو وجود در خارج اتحاد دارند و منطبق بر یکدیگرند و برای کلی وجودی منحاز از وجود فرد متصور نیست، استصحاب آن شیء که در بقاء ملازم با صدق کلی است، برای ترتب آثار مترتب بر آن عنوان کلی، مثبت نیست.

و در این بین هم تفاوتی ندارد متعلق احکام را طبایع یا فرد بدانیم چون بحث انطباق کلی بر افرادش نیست بلکه بحث انطباق کلی بر ملازم است. از آنجا که عنوان مستصحب و عنوان ملازم، در وجود متحدند، اصل مثبت نیست در حالی که اگر در وجود متحد نبودند، حتما اصل مثبت است.

منظور مرحوم آخوند حتما همین است و گرنه در مساله ترتب آثار کلی بر فردش در جایی که خود فرد مستصحب است توهم مثبت بودن اصل هم نیست و لذا مرحوم آخوند هم در حاشیه رسائل گفتند این حرف اصلا قابل ذکر نیست و خلاف روایات دال بر استصحاب است چون مورد این روایات همین طور بود.

خلاصه اینکه حرف مرحوم آخوند همین است که ما عرض کردیم، ایشان در صدد انکار کلام مرحوم شیخ هستند و بحث در جایی است که مستصحب چیزی است که در بقاء با صدق یک عنوان کلی ملازم است. مرحوم شیخ فرمودند ترتیب آثار کلی بر مستصحب مثبت است و مرحوم آخوند می‌فرمایند به خاطر اتحاد وجودی بین آنها، اصل مثبت نیست.

در موارد ذاتی و کلی و فرد این مساله روشن است اما در اعراض تفصیل داده‌اند. مثلا معروض را استصحاب می‌کنیم برای اینکه اثر مترتب بر عرض را ثابت کنیم مثلا حیات زید را استصحاب می‌کنیم برای اینکه اثر مترتب بر زوج را ثابت کنیم یا اثر مترتب بر سفیدی را ثابت کنیم.

دقت کنید بحث در جایی است که مستصحب در بقاء با آن عرض ملازم باشد و گرنه اگر در حدوث ملازم باشد، خود عرض حالت سابقه دارد و قابل استصحاب است.

ایشان گفته‌اند گاهی عرض از قبیل خارج محمول است و منظور ایشان یعنی از قبیل عناوین اعتباری است (نه عناوین انتزاعی که در فلسفه می‌گویند) یعنی ما بازاء حقیقی ندارد. مثل زوجیت، مالکیت، حریت و ...

در این موارد هم استصحاب مثبت نیست به همان بیانی که در کلی و فرد گفته شد. چون این عناوین مابازائی غیر از همین مستصحب ندارد.

لذا در مواردی که بین بقای مستصحب و این اعراض تلازم باشد، می‌توان آثار آن اعراض را مترتب کرد چون اتحاد وجودی دارند. لذا با استصحاب حیات زید، می‌توان آثار زوجیت را مترتب کرد چون زوجیت مابازائی در خارج ندارد بلکه زوج چیزی غیر از همان زید نیست و حقیقت وجودی واحدی دارند. بنابراین جریان اصل در این موارد برای اثبات آثار مترتب بر عرض مثبت نیست.

اما اگر آن عنوان از قبیل محمول بالضمیمه باشد در این صورت اثبات آثار آن عرض، مثبت خواهد بود چون ما بازاء مستقل دارد نه به معنای اینکه وجود منحازی دارد بلکه یعنی یک ماهیت مستقل است و حقیقتا مابازاء مستقل برای آن مفروض است. لذا با استصحاب حیات زید، نمی‌توان آثار مترتب بر سیاه یا سفید را ثابت کرد و این اصل مثبت است.

علت هم همین است که دو حقیقتند و دو وجودند چون محمول بالضمیمه است که به یکدیگر ضمیمه شده‌اند نه اینکه متحد و منطبق باشند.

بحث در مرتبه چهارم از مراتب تسبیب بود. که گفتیم عنوان آن مشارکت به اعانه است. مرحوم محقق صور مختلفی را در این مرتبه ذکر کرده است. صورت اول نیز خود چند فرض داشت. یکی مساله حفر چاه بود که کسی چاهی بکند و شخص دیگری مقتول را در آن بیاندازد. دیگری جایی که کسی مقتول را از بلندی پرت کند و قبل از رسیدن به زمین توسط شخص دیگری با شمشیر یا سلاح کشته شود.

صاحب جواهر از فرض دوم یک مورد را استثناء کردند که اگر کسی با سلاح یا شمشیر کشته است مجنون باشد و کسی هم که پرتاب کرده است قصد داشته است مقتول را روی سلاح آن مجنون بیاندازد، در این صورت قتل به همان کسی که پرتاب کرده است مستند است و قتل عمدی است.

دو نکته را باید توجه کرد:

اول اینکه در عمدی بودن قتل لازم نیست کسی که پرت کرده است قصد انداختن بر شمشیر آن مجنون را داشته باشد. چون این مثل همان موردی است که فرد کسی را پرت کرد که در دریا بیافتد و بمیرد و قبل از اینکه در دریا قرار بگیرد و در دهان ماهی قرار بگیرد، یا اگر قصد کرد او را به زمین بیاندازد در بین راه به چیزی دیگر برخورد کرد و مرد و خود صاحب جواهر آن موارد را قتل عمد حساب کردند. لذا قصد پرت کردن روی سلاح مجنون لازم نیست بلکه همین که قصد قتل داشته است و کار او هم کشنده است برای اینکه قتل عمد باشد کافی است هر چند قتل با چیزی دیگر اتفاق بیافتد.

دوم اینکه منظور از مجنون باید کسی باشد که فاقد اراده و قصد باشد و مثل آلت محسوب شود. این طور نباشد که فعل او، فعل فاعل مختار محسوب شود. و جنون مراتب مختلفی دارد همان طور که کودکی هم مراتب مختلفی دارد. بنابراین منظور از مجنون کسی است که قصد از او متمشی نمی‌شود و لذا آلت محسوب می‌شود و در غیر این مورد قتل به خود مباشر مستند است و آن سبب قصاص نمی‌شود.

فرض دیگر از صور اعانه بر قتل که در همین صورت مذکور است جایی است که کسی مقتول را نگه داشته است و دیگری او را کشته است. علماء گفته‌اند کسی که کشته است قصاص می‌شود و کسی که او را نگه داشته است حبس ابد می‌شود.

و فرض دیگر جایی است که سه نفر در قتل مشارکت داشته باشند و این در عبارات فقهاء بسیار متفاوت و مضطرب مذکور است. اینکه یکی مقتول را نگه دارد و دیگری او را بکشد و شخص سومی هم نگاه کند.

اینکه نگاه کند منظور چیست؟

آنچه در کلام مرحوم آقای خویی فرموده است این است که شخص سوم فقط به کشته شدن آن فرد نگاه کند. ایشان توضیح نداده‌اند آیا توانایی دفاع دارد و نگاه می‌کند یا اینکه قدرت بر دفاع هم ندارد ولی نگاه می‌کند هم همین حکم را دارد؟

در کلمات برخی دیگر از علماء آمده است که کسی که قدرت بر دفاع دارد و نگاه می‌کند.

در کلمات برخی دیگر از علماء مثل امام، نگاه کردن موضوعیت ندارد بلکه منظور کسی است که عین برای قاتل است یعنی دیده‌بان او است و مواظب است که کسی نیاید. و این مشهور در بین علماء است بلکه بر آن اجماع ادعا شده است. (تحریر الاحکام، جلد 2، صفحه 514، مساله 33)

مرحوم آقای تبریزی گفته‌اند یعنی کسی که مراعی آنها در اتمام کارشان است یعنی کسی که کمک کار آنها ست. (تنقیح مبانی الاحکام، صفحه 38) یعنی مثل کسانی که ناظر بر کار است که آنها کارشان را تمام می‌کنند و به صورت صحیح انجام می‌دهند.

با اینکه مدرک مساله واحد است اما این اختلاف بین علماء وجود دارد.

مرحوم محقق فرمودند مباشر قتل قصاص می‌شود، کسی هم که او را نگه داشته است حبس ابد می‌شود و کسی هم که ناظر بوده است چشمانش کور می‌شود.

البته در متن شرایع هم اختلاف نسخه وجود دارد یکی «نظر الیهما» ست و دیگری «نظر لهما» است.

و ظاهرا منظور از امساک هم نباید این باشد که موقع کشتن او را نگه داشته است بلکه منظور کسی است که او را گرفته است مثل اینکه رفته و او را بازداشت کرده است و ... یعنی امساک در مقابل اینکه راه فرار داشته باشد و این از برخی از روایات هم استفاده می‌شود.

نکته دیگر هم اینکه در فرض آخر، اگر بخواهد از موارد اعانه باشد باید جایی باشد که ناظر دیده بان باشد تا مشارکت و اعانه صدق کند و در غیر این اعانه نیست هر چند اشکالی ندارد حتی در آن مورد هم حکمی جعل شده باشد و مثلا گفته شده باشد حق ندارید صحنه قتل و ظلم را نگاه کنید و اگر کسی نگاه کرد مجازاتش این است.

در هر صورت مساله منصوص است و باید روایات را بررسی کرد.

عَلِيُّ بْنُ إِبْرَاهِيمَ عَنْ أَبِيهِ وَ مُحَمَّدُ بْنُ يَحْيَى عَنْ أَحْمَدَ بْنِ مُحَمَّدٍ جَمِيعاً عَنِ ابْنِ أَبِي عُمَيْرٍ عَنْ حَمَّادِ بْنِ عُثْمَانَ عَنِ الْحَلَبِيِّ عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ ع قَالَ قَضَى أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ ع فِي رَجُلَيْنِ أَمْسَكَ أَحَدُهُمَا وَ قَتَلَ الْآخَرُ قَالَ يُقْتَلُ الْقَاتِلُ وَ يُحْبَسُ الْآخَرُ حَتَّى يَمُوتَ غَمّاً كَمَا كَانَ حَبَسَهُ عَلَيْهِ حَتَّى مَاتَ غَمّاً‌ (الکافی، جلد 7، صفحه 287)

سند روایت صحیح است، و در آن ذکر شده است که ممسک را باید تا وقتی بمیرد زندانی کنند. دلالت روایت هم واضح و روشن است. بخشی از آن هم که مساله قصاص است مطابق قاعده است و در بخش دیگر هم دلالت روشن است و مساله هم اختلافی نیست.

عَلِيُّ بْنُ إِبْرَاهِيمَ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ عِيسَى عَنْ يُونُسَ عَنْ زُرْعَةَ عَنْ سَمَاعَةَ قَالَ قَضَى أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ ع فِي رَجُلٍ شَدَّ عَلَى رَجُلٍ لِيَقْتُلَهُ وَ الرَّجُلُ فَارٌّ مِنْهُ فَاسْتَقْبَلَهُ رَجُلٌ آخَرُ فَأَمْسَكَهُ عَلَيْهِ حَتَّى جَاءَ الرَّجُلُ فَقَتَلَهُ فَقَتَلَ الرَّجُلَ الَّذِي قَتَلَهُ وَ قَضَى عَلَى الْآخَرِ الَّذِي أَمْسَكَهُ عَلَيْهِ أَنْ يُطْرَحَ فِي السِّجْنِ أَبَداً حَتَّى يَمُوتَ فِيهِ لِأَنَّهُ أَمْسَكَهُ عَلَى الْمَوْتِ‌ (الکافی، جلد 7، صفحه 287)

روایت از نظر سندی موثقه است. در این روایت که امساک آمده است منظور یعنی مانع فرار شد نه اینکه موقع کشتن او را نگه داشته باشد. مفاد روایت هم روشن است که شخص قاتل محکوم به قصاص است و کسی هم که او را نگه داشته است تا موقع مرگش زندانی می‌شود.

و گفتیم ظاهر از ممسک هم در این روایت کسی است که مقتول را به قاتل تحویل داده است یا مانع فرار او شده است.

 

در محل بحث ما که انطباق کلی بر مصداق یا اتحاد دو شیء در وجود است دو تصور از مثبت بودن اصل مطرح است.

یکی در استصحاب فرد به معنای وجود خارجی برای تطبیق اثر مترتب بر عنوان کلی یعنی همان چیزی که در کلام مرحوم آخوند در حاشیه رسائل آمده است.

و دیگری آنچه در کلام مرحوم شیخ آمده است که در موارد تغایر مفهومی و اتحاد وجودی دو شیء است.

و کلام مرحوم آخوند در کفایه، ناظر به کلام شیخ در رسائل است نه به آنچه در حاشیه رسائل آمده است.

آنچه مرحوم آخوند در حاشیه رسائل فرموده‌اند انکار مثبت بودن اصل در برخی موارد است. اصل مثبت یعنی اثبات ملازمات مجرای اصل، در حالی که آنچه مرحوم آخوند مثال زده‌اند ملازم نیست بلکه عینیت و اتحاد است.

مثلا اگر در خمر بودن مایعی شک کنیم و استصحاب خمر جاری باشد. برخی توهم کرده‌اند از آنجا که احکامی که در شریعت آمده است بر عنوان عام خمر مترتب است نه بر خمر خارجی، اثبات احکام خمر بر مستصحب، اصل مثبت است چون بعد از استصحاب باید عنوان عام بر این مورد منطبق باشد و این انطباق امر خارجی و عقلی است نه شرعی پس این اصل مثبت است. و بعد عده‌ای خواسته‌اند آن را با خفای واسطه حل کنند.

مرحوم آخوند می‌فرمایند اگر چه این کلام به برخی از اعاظم نسبت داده شده است اما این حرف اصلا قابل التزام نیست و بعید است منظور آن عالم هم این باشد. در اینجا اصلا ملازمه‌ای نیست بلکه عینیت در وجود است. اگر خمر را استصحاب کردیم حکم بر همین عنوان مترتب است چون وجود کلی به وجود افراد است و کلی عین فرد است نه اینکه ملازم با افراد باشد و لذا ترتب احکام کلی، بر فرد از موارد اصل مثبت نیست. این در صورتی است که موضوع احکام را طبایع بدانیم، اما اگر موضوع احکام را افراد بدانیم اصلا این توهم پیش نمی‌آید.

این کلام نمی‌تواند منظور مرحوم آخوند در کفایه باشد چرا که ایشان در دفع این جواب گفتند که کلی لابشرط از افراد است و با خصوصیات افراد قابل جمع است و کلی بر افراد منطبق است و با آنها متحد است نه اینکه ملازم با آنها باشد. نکته اشکال در این صورت انطباق کلی بر فرد است در حالی که مرحوم آخوند در کفایه برای حل مشکل به جواب دیگری متوسل شده‌اند.

اگر مشکل آن چیزی است که در حاشیه رسائل آمده است چه فرقی می‌کند مستصحب از امور ذاتی باشد یا از موارد خارج محمول باشد یا از موارد محمول بالضمیمه باشد؟ در حالی که آخوند بین این موارد فرق گذاشته است و در موارد امور ذاتی مثبت بودن اصل را منکر کرده‌اند اما در مواردی که محمول بالضمیمه است اصل مثبت است. در حالی که در آنها انطباق کلی بر فرد تفاوتی ندارد. این نشان می‌دهد که منظور مرحوم آخوند در کفایه چیزی دیگر است و ایشان مشکل را در بیان کفایه چیزی دیگر دیده‌اند و قصد دارند از آن مشکل جواب بدهند که آن مشکل چیزی غیر از انطباق کلی بر فرد است.

و آنچه مرحوم شیخ در رسائل فرموده‌اند این است که در عدم حجیت اصل مثبت تفاوتی نیست که مستصحب و ملازمش اتحاد در وجود داشته باشند و اختلاف مفهومی داشته باشند یا اینکه در وجود نیز مغایر باشند. لذا استصحاب وجود کر، نمی‌تواند اثبات کند شخص این آب خارجی کر است. هر چند از نظر وجودی متحدند. در اینجا ترتب احکام کلی آب کر بر این مورد بر اساس ملازمه بین وجود کر و کر بودن این آب خارجی است.

و مرحوم آخوند می‌فرمایند این مورد از عدم حجیت اصل مثبت خارج است چون ملازمه بین آنها بسیار واضح و روشن است. یعنی از نظر عرف ممکن نیست شارع بگوید در اینجا کر وجود دارد اما این آب کر نیست.

قبلا گفتیم ثمره خلاف در اصل مثبت در جایی است که ملازمه در بقاء باشد نه در حدوث و گرنه در خود ملازم استصحاب جاری است و نیازی حجیت اصل مثبت نیست. اینجا هم همین طور است لذا اشکال مرحوم آقای خویی در اینجا هم به آخوند وارد نیست یعنی فرض مرحوم آخوند در جایی است که کلی در ظرف بقاء منطبق است و گرنه اگر در حدوث منطبق بوده باشد، همان عنوان کلی استصحاب می‌شد. اگر قرار باشد این شخص در حدوث ملازم با عنوان کلی است، همان عنوان کلی استصحاب می‌شود. بحث در جایی است که این شخص در بقاء ملازم با عنوان کلی است که استصحاب خود عنوان کلی ممکن نیست و باید فرد را استصحاب کرد و بعد از جهت انطباق کلی بر آن، آثار کلی را مترتب کرد.

 نقل مطالب فقط با ذکر منبع مجاز است