استصحاب/ ادله: روایات/ روایات قاعده طهارت و حلیت

مرحوم شیخ انصاری بعد از اینکه روایات عام را ذکر کرده‌اند به روایات خاص اشاره کرده‌اند و آنها را به عنوان موید اعتبار استصحاب ذکر کرده‌اند.

این روایات اختصاص به ابواب و مسائل خاصی دارد و لذا استفاده حجیت استصحاب به نحو عام و فراگیر ممکن نیست.

از جمله روایاتی که ایشان مطرح کرده است روایات متعددی است که فقهاء این روایات را تحت عنوان قاعده حل و قاعده طهارت مطرح کرده‌اند.

مرحوم آخوند برخی از این روایات را ذکر کرده‌اند و معتقدند این روایات بر کبرای استصحاب دلالت می‌کنند.

و لذا ایشان به این اخبار برای حجیت استصحاب به نحو عام، تمسک کرده‌اند و قبل از ایشان مسبوق نیست.

و ظاهرا ایشان به منابع روایی مراجعه نکرده‌اند بلکه به حافظه شان اطمینان کرده‌اند و همین باعث برخی مشکلات شده است.

مرحوم آخوند سه متن را به عنوان روایت ذکر کرده‌اند:

قوله عليه السلام: كل شي‏ء طاهر حتى تعلم أنه قذر

قوله عليه السلام: الماء كله طاهر حتى تعلم أنه نجس

قوله عليه السلام: كل شي‏ء حلال حتى تعرف أنه حرام

که هیچ کدام از این متون به این شکل در منابع روایی ما موجود نیست.

علماء معتقدند مفاد این روایات قاعده حل است نه استصحاب حلیت اما مرحوم آخوند این روایات را دال بر استصحاب می‌دانند.

ایشان در کفایه فرموده‌اند این روایات هم بر حلیت و هم بر استصحاب دلالت می‌کنند و دلالتی بر قاعده حل ندارند.

تفاوت بین استصحاب حل و قاعده حلیت این است که در استصحاب، باید حالت سابقه حلیت باشد اما در قاعده حل، آن چه را از ابتداء در حلیت آن شک باشد، به حلیتش حکم می‌شود.

ایشان در کفایه فرموده‌اند صدر این روایات دال بر طهارت و حلیت اشیاء به عناوین اولیه است که در این صورت قاعده نخواهد بود بلکه بیان احکام واقعی و اولیه است.

ایشان می‌فرمایند و علاوه بر این روایات ما را به ترتب اثر حلیت و طهارت متعبد کرده‌اند. چرا که در روایت می‌گوید این حلیت تا زمان علم به حرمت، استمرار دارد و این حلیت و طهارت، ظاهری خواهد بود. بنابراین حکمی که از غایت مذکور در روایت استفاده می‌شود کبرای استصحاب است و مغیی نیز دال بر حلیت و طهارت واقعی است.

و این روایت اصلا بر قاعده حل و طهارت دلالت ندارند.

اما در حاشیه رسائل فرموده‌اند این روایات علاوه بر اینکه بر استصحاب طهارت و حلیت واقعی دلالت دارند، بر قاعده حل و قاعده طهارت هم هست و صدر این روایات دال بر قاعده حل و طهارت است.

توضیح کلام ایشان در کفایه:

ایشان می‌فرمایند «کل شیء لک حلال» یعنی همه اشیاء حلال هستند. معروف علماء غایت مذکور را حد موضوع قرار داده‌اند و از آن قاعده حل استفاده کرده‌اند. در حقیقت روایت را این گونه معنا کرده‌اند: «کل شیء حتی تعلم انه حرام، فهو حلال» یعنی در این روایت یک حکم بیشتر مذکور نیست و آن هم حلیت است و موضوع آن هم چیزی است که به حرمت آن علم وجود ندارد.

با این بیان روایت فقط دال بر قاعده حلیت است.

مرحوم آخوند می‌فرمایند این حرف اشتباه است و ظاهر روایت این است که موضوع حکم، «شیء» است و قیدی ندارد. یعنی به عنوان اولی و ذاتی موضوع حکم است. نه اینکه چیزی که حرمت آن دانسته نشده است بلکه به عنوان اولی و ذاتی آن موضوع حکم است.

«و حتی تعلم انه حرام» حکم دیگری است و این حکم دیگر از همان حتی فهمیده می‌شود چرا که حتی دال بر استمرار حکم است که موضوع آن «مشکوک الحلیة و الحرمة» است. یعنی در غایت به حلیت چیزی که حرمت آن مشکوک است حکم شده است تا وقتی که به حرمت آن علم پیدا شود.

در این صورت روایت حکم دیگری را بیان می‌کند و آن اینکه چیزی که به حرمت آن علم نیست و شک در حلیت و حرمت آن وجود دارد، حلال است و این همان استصحاب حلیت است.

پس صدر روایت حکم واقعی است چون بر شیء به عنوان اولی آن مترتب است و حکمی که در ذیل روایت است چون در فرض شک و عدم علم فرض شده است حکم ظاهری است و با این بیان روشن می‌شود که محذوری در دلالت روایت بر این دو حکم وجود ندارد و استعمال لفظ در متعدد نیست. اگر «حتی» هم حد «کل شیء» به عنوان قاعده حل باشد و هم بیان کننده موضوع استصحاب باشد، استعمال لفظ در اکثر از معنا بود اما ایشان می‌فرمایند «حتی» قید برای «کل شیء» نیست بلکه قید برای حکم ظاهری است. و حتی طبق مختار ایشان در حاشیه رسائل هم مشکل استعمال لفظ در اکثر از معنا پیش نمی‌آید. که توضیح آن خواهد آمد.

و اما اشکال اختصاص این کبری به استصحاب حلیت و عدم عمومیت آن را با عدم قول به فصل جواب خواهیم داد. و هیچ کس بین استصحاب حلیت و طهارت و غیر آن تفصیل نداده است.

مرحوم آخوند هم در کفایه و هم در غیر آن نظیری برای این بیان مثال زده‌اند. ایشان فرموده‌اند در مثل: «کل عصیر عنبی حلال حتی یغلی» مفاد حکم اگر چه استمرار است اما دال بر حکم واقعی است چون بیان می‌کند که عصیر عنبی تا وقتی به جوش نیامده باشد واقعا حلال است و بعد از آن واقعا حلال نیست.

ولی در مثل «کل عصیر حلال حتی تعلم انه حرام» در اینجا نیز مفاد حکم استمرار است اما دال بر حکم ظاهری و استصحاب است چون معنای آن این است که عصیر عنبی تا وقتی به حرمت آن یقین نداشته باشی، حلال است.

بنابراین مفاد این جمله در هر دو مورد استمرار است اما در یکی استمرار واقعی است و دیگری استمرار ظاهری است.

 

ضمائم:

کلام آخوند در کفایه:

و منها (قوله عليه السلام: كل شي‏ء طاهر حتى تعلم أنه قذر) و (قوله عليه السلام: الماء كله طاهر حتى تعلم أنه نجس) و (قوله عليه السلام: كل شي‏ء حلال حتى تعرف أنه حرام) و تقريب دلالة مثل هذه الأخبار على الاستصحاب أن يقال إن الغاية فيها إنما هو لبيان استمرار ما حكم على الموضوع واقعا من الطهارة و الحلية ظاهرا ما لم يعلم بطروء ضده أو نقيضه لا لتحديد الموضوع كي يكون الحكم بهما قاعدة مضروبة لما شك في طهارته أو حليته و ذلك لظهور المغيا فيها في بيان الحكم للأشياء بعناوينها لا بما هي مشكوكة الحكم كما لا يخفى.

فهو و إن لم يكن له بنفسه مساس بذيل القاعدة و لا الاستصحاب إلا أنه ب غايته دل على الاستصحاب حيث إنها ظاهرة في استمرار ذاك الحكم الواقعي ظاهرا ما لم يعلم‏ بطروء ضده أو نقيضه كما أنه لو صار مغيا لغاية مثل الملاقاة بالنجاسة أو ما يوجب الحرمة لدل على استمرار ذاك الحكم واقعا و لم يكن له حينئذ بنفسه و لا بغايته دلالة على الاستصحاب و لا يخفى أنه لا يلزم على ذلك استعمال اللفظ في معنيين أصلا و إنما يلزم لو جعلت الغاية مع كونها من حدود الموضوع و قيوده غاية لاستمرار حكمه ليدل على القاعدة و الاستصحاب من غير تعرض لبيان الحكم الواقعي للأشياء أصلا مع وضوح ظهور مثل كل شي‏ء حلال أو طاهر في أنه لبيان حكم الأشياء بعناوينها الأولية و هكذا (: الماء كله طاهر) و ظهور الغاية في كونها حدا للحكم لا لموضوعه كما لا يخفى فتأمل جيدا.

و لا يذهب عليك أنه بضميمة عدم القول بالفصل قطعا بين الحلية و الطهارة و بين سائر الأحكام لعم الدليل و تم.

ثم لا يخفى أن ذيل (موثقة عمار: فإذا علمت فقد قذر و ما لم تعلم فليس عليك) يؤيد ما استظهرنا منها من كون الحكم المغيا واقعيا ثابتا للشي‏ء بعنوانه لا ظاهريا ثابتا له بما هو مشتبه لظهوره في أنه متفرع على الغاية وحدها و أنه بيان لها وحدها منطوقها و مفهومها لا لها مع المغيا كما لا يخفى على المتأمل.

ثم إنك إذا حققت ما تلونا عليك مما هو مفاد الأخبار فلا حاجة في إطالة الكلام في بيان سائر الأقوال و النقض و الإبرام فيما ذكر لها من الاستدلال.

(کفایة الاصول، صفحه ۳۹۸)

 

کلام مرحوم آخوند در حاشیه رسائل:

قوله (قدّه): نعم إرادة القاعدة و الاستصحاب معاً يوجب- إلخ-.

إرادتهما انّما يوجب ذلك لو كان كما أفاده (قدّه) بأن يراد من المحمول فيها تارة أصل ثبوته، و أخرى استمراره بحيث كان أصل ثبوته مفروغا عنه، و كذلك الحال في الغاية، فجعلت غاية للحكم بثبوته مرة، و للحكم باستمراره أخرى. و أمّا إذا أريد أحدهما من المغيا و الآخر من الغاية، فلا توضيح، ذلك انّ قوله عليه السلام «كلّ شي‏ء طاهر [۱]» مع قطع النّظر عن الغاية بعمومه يدلّ على طهارة الأشياء بعناوينها الواقعيّة كالماء و التّراب و غيرهما، فيكون دليلا اجتهاديّاً على طهارة الأشياء و بإطلاقه بحسب حالات الشّي‏ء الّتي منها حالة كونه بحيث يشتبه طهارته و نجاسته بالشّبهة الحكميّة أو الموضوعيّة تدلّ على قاعدة الطّهارة فيما اشتبه طهارته كذلك و إن أبيت إلاّ عن عدم شمول إطلاقه لمثل هذه الحالة الّتي في الحقيقة ليست من حالاته، بل من حالات المكلّف و إن كانت لها إضافة إليه، فهو بعمومه لما اشتبهت طهارته لشبهة لازمة له لا ينفك عنه أبداً، كما في بعض الشّبهات الحكميّة و الموضوعيّة يدلّ بضميمة عدم الفصل بينه و بين سائر المشتبهات على طهارتها كلّها، و إلاّ يلزم تخصيصه بلا مخصّص، ضرورة صدق عنوان الشّي‏ء على هذا المشتبه كسائر الأشياء بلا تفاوت أصلاً كما لا يخفى، و ليس التّمسّك به فيما اشتبه طهارته موضوعاً تمسّكاً بالعامّ في الشّبهة المصداقيّة، لأنّ التّمسّك به إنّما هو لأجل دلالته على القاعدة و حكم المشكوك على ما عرفت، لا لأجل دلالته على حكم الشّي‏ء بعنوانه الواقعي، كي يلزم تخصيصه من هذه الحيثيّة بنجاسة بعض العناوين أو بعض الحالات.

و لا منافاة بين جواز التّمسّك به للحكم بطهارة المشتبه من جهة، و عدم جوازه من جهة أخرى، كما لا يخفى، و لا ضير في اختلاف الحكم بالنّسبة إلى أفراد العامّ و صيرورته ظاهريّاً بالنّسبة إلى بعضها، و واقعيّاً بالإضافة إلى بعضها الاخر، لأنّ الاختلاف بذلك انّما هو من اختلاف أفراد الموضوع، لا من جهة الاختلاف في معنى المحكوم به، بل هو بالمعنى الواحد و المفهوم الفارد يحمل على ما هو واحد يعمّ تلك الأفراد على اختلافها، كما هو أوضح من أن يخفى؛ فلا محال لتوهّم لزوم استعمال اللّفظ في المعنيين من ذلك أصلاً، فعلى ذلك يكون دليلاً بعمومه على طهارة الأشياء بما هي بعناوينها و بما هي مشتبه حكمها مطلقا بضميمة عدم الفصل في المشتبهات بين ما يلزمه الاشتباه و بين ما لا يلزمه الاشتباه، فلا حاجة في دلالته على قاعدة الطّهارة، إلى ملاحظة غايته.

نعم بملاحظتها يدلّ على الاستصحاب، بيانه أنّ قضيّة جعل العلم بالقذارة الّتي ينافى الطّهارة غاية لها في الرّواية هو بقاؤها و استمرارها ما لم يعلم بالقذارة، كما هو الشّأن في كلّ غاية، غاية الأمر انّ قضيّتها لو كانت من الأمور الواقعيّة هو استمرار المغيا و بقاؤه واقعاً إلى زمان تحقّقها، و يكون الدّليل عليها دليلاً اجتهاديّاً على البقاء و لو كانت هي العلم بانتفاء المغيا هو بقاؤه و استمراره تعبّداً إلى زمان حصولها، كما هو الحال في الغاية هاهنا، فيكون بملاحظتها دليلاً على استمرار الطّهارة تعبّدا ما لم يعلم بانتفائها، و لا نعنى بالاستصحاب إلاّ ذلك، كما لا يخفى، فدلّ بما فيه من الغاية و المغيا على ثبوت الطّهارة واقعاً و ظاهراً على ما عرفت على اختلاف أفراد العامّ، و على بقائها تعبّدا عند الشّك في البقاء من دون لزوم محذور استعمال اللّفظ في المعنيين، إذ منشأ توهّم لزومه ليس إلاّ توهّم أنّ إرادة ذلك من قوله «كلّ شي‏ء طاهر» لا يكاد أن يكون إلاّ بإرادة الحكم على كلّ‏ شي‏ء بثبوت أصل الطّهارة ما لم يعلم قذارته و الحكم باستمرار طهارته المفروغة عنها أيضا ما لم يعلم قذارته باستعمال لفظ طاهر، و إرادة كلا الحكمين منه.

و قد عرفت أنّ استفادة مفاد القاعدة من إطلاقه أو عمومه بضميمة عدم الفصل، من غير حاجة إلى ملاحظة الغاية، و استفادة مفاد الاستصحاب من الغاية من جهة دلالتها على استمرار المغيا كما هو شأن كلّ غاية، إلاّ انّها لمّا كانت هي العلم بانتفاء المغيا، كان مفاده استمرار تعبّداً، كما هو الشّأن في كلّ مقام جعل ذلك غاية للحكم من غير حاجة في استفادته إلى إرادته من اللّفظ الدّالّ على المغيا، و إلاّ يلزم ذلك في كلّ غاية و مغيا كما لا يخفى، مثلاً الماء طاهر حتّى يلاقي النّجس لا بدّ أن يراد منه على هذا طاهر بمعنى ثبوت الطّهارة و بمعنى استمرارها كليهما، مع انّه ليس بلازم لاستفادة الاستمرار من نفس الغاية، كما لا يخفى، فلم لا يكون الحال في هذه الغاية على هذا المنوال.

إن قلت: إن التّفاوت بين مثلها و سائر الغايات الّتي يكون من الأمور الواقعيّة يوجب لزوم ذلك فيها دونها، و ذلك لأنّ الغاية إذا كانت أمراً واقعيّاً يدلّ على امتداد نفس المغيا جدّاً و استمراره واقعاً كما لا يخفى، بخلاف ما إذا كانت هو العلم بانتفائه، فانّه لا دلالة لها على استمرار المغيا و امتداده بنفسه و بمعناه الحقيقي، و إلاّ لم يكن باستمرار تعبّدي؛ فلا بدّ أن يراد من اللّفظ الدّالّ على المغيا ما يناسب ذلك من المعنى بأن يراد من لفظ «طاهر» في الخبر مثلاً، مستمر طهارته الظّاهريّة، و يكون فائدة الغاية بيان الغاية بالاستمرار و نهاية الامتداد، فإذا أريد منه مع ذلك، الحكم بثبوت أصل الطّهارة، يلزم استعمال اللّفظ في المعنيين لا محالة.

قلت: الاستمرار التّعبّدي إنّما يستفاد من نفس جعل الغاية هو العلم بارتفاع المغيا مع بقاء لفظه على معناه الحقيقي الواقعي، إذ لا منافاة بين كونه حقيقيّاً واقعيّاً و كون استمراره تعبّديّاً محضاً، فالاستمرار بحدّه و بغايته يستفاد من مجرّد الغاية، كما يستفاد من ساير الغايات بلا تفاوت في البين يوجب استعمال اللّفظ في المعنيين فيها، و إن كانت خصوصيتها موجبة لكون الاستمرار المستفاد عنها ظاهريّاً لا واقعيّاً، بخلافها.

فقد تلخّص بما حقّقناه أنّ إرادة المعاني الثّلاثة، أي مفاد الدّليل الاجتهادي و القاعدة و الاستصحاب من مثل الخبر ممكن من دون لزوم استعمال اللّفظ في أكثر من معنى واحد، فتأمّل في المقام، فانّه من مزالّ الأقدام للاعلام.

هذا كلّه في إمكانه، و لا يبعد دعوى ظهوره فيه أيضاً، لما أشرنا إليه في بيان إمكانه من أنّ المفهوم من الغاية و العموم ظاهراً هو إرادة ثبوت الطّهارة و استمرارها تعبّداً و لا صارف عن ذلك، إلاّ أن يدّعى انّ مثل هذه العبارة عرفاً ظاهر في إثبات الحكم لما اشتبه حكمه، و يكون الغاية في الحقيقة لمجرّد بيان ذلك و إن كانت بحسب الصّناعة من توابع المحمول، لكنّه لا شاهد عليه، بل حال الغاية فيها حال سائر الغايات في ظهورها في أنّها لبيان استمرار المحكوم به إلى زمان تحقّقها و لا خصوصيّة لها إلاّ ما يوجب لأجله كون الاستمرار فيها تعبّديّاً دونها، و ذلك لا يقتضى أن يكون المغيا كذلك، و الظّاهر أنّه ليس منشأ توهّم ذلك إلاّ استدلال الأصحاب بمثلها على قاعدة الطّهارة و مثلها و هو أعمّ من ذلك، كما لا يخفى.

فانقدح بذلك أنّ صاحب الفصول (قدّه) إن أراد استفادة الأصلين من الرّواية بالتّقريب الّذي بيّناه، لا يرد عليه ما أورده (قدّه)، و إن أراد استفادته بنحو يتراءى من ظاهر كلامه، و قد أشرنا إليه و هو استفادة كلّ أصل من الأصلين من مجموع الكلام، فما وجه عليه وارد لا محالة، إلاّ انّه بعيد أن يخفى على مثله مع وضوح وروده؛ فالظّاهر انّه أراد دلالة الرّواية على أحد الأصلين بعمومها أو إطلاقها و على الآخر بغايتها، فأراد بقوله «أحدهما ان الحكم الأولى- إلخ-» انّ الأشياء الّتي لا يعلم نجاستها داخلة في عموم «كلّ شي‏ء» أو إطلاقه، و بقوله الثاني «انّ هذا الحكم- إلخ-» انّ هذه الطّهارة المحكوم بها مستمرة، أي محكومة تعبّداً بالاستمرار عند الشّكّ في بقائها و ارتفاعها للشّك في إزالة الطّاري أو طروّ المزيل، فلا يتوجّه عليه ما أورد بقوله «ليت شعري- إلخ-».

هذا، مع انّه لا وجه لتشقيقه و الإيراد على كلّ شقّ بغير ما وجّهه على الآخر، بل يرد على كلّ شقّ ما وجّهه على الآخر، بداهة انّ الحكم الواقعي أيضاً يستمرّ إلى زمن نسخه و أنّ الطّهارة الظّاهرية و لو بقاعدتها كذلك، فهي أيضاً مستمرّة في الظّاهر إلى زمن العلم بالنّجاسة، فيكون الكلام مسوقا إلى آخر ما أفاده (قدّه)، مع انّه لا يدّعى انّ الكلام على هذا كان بياناً للقاعدة، بل يدّعى انّه لبيانها أيضاً، فلا يتوجّه عليه إشكال استعمال اللّفظ في المعنيين، فافهم، فالوجيه التّوجيه عليه بأنّه إن أريد من هذه الحكم حكم الشّارع‏ بالطّهارة واقعاً أو ظاهراً، فهو لا محالة مستمرّ إلى زمن نسخه، و إن أريد منه الطّهارة المحكوم بها كذلك، فهو مستمرّ ظاهراً عند الشّكّ في طروّ المزيل و إزالة الطّاري، فتأمّل جيّداً.

استصحاب/ ادله: روایات/ روایت علی بن محمد القاسانی

بحث ما در دلالت روایت علی بن محمد القاسانی بر استصحاب بود. مرحوم نایینی هم دلالت روایت بر استصحاب را نپذیرفته‌اند اما اشکالی متفاوت از کلام آخوند دارند. البته نکته آنها یکی است اما تقریب مطلب متفاوت است.

مرحوم آخوند در معنای یقین و شک تغییری ندادند اما مرحوم نایینی یقین و شک را به معنای دیگری گرفته‌اند. ایشان فرموده‌اند منظور از یقین، متیقن است و منظور از شک، مشکوک است. بنابراین منظور از جمله الیقین لایدخله الشک، یعنی در متقین که ماه رمضان است نباید مشکوک داخل شود.

حرف ایشان همان حرف مرحوم آخوند است اما منظور از یقین و شک را متقین و مشکوک دانسته‌اند و از همین جهت است که حرف ایشان قابل مساعدت نیست چون هم خلاف ظاهر است و هم خلاف نتیجه‌ای است که خود امام علیه السلام بر این قاعده مترتب کرده‌اند که باید یوم الشک پایان رمضان را هم روزه گرفت.

مرحوم عراقی نیز معتقدند این روایت بر استصحاب دلالت نمی‌کند.

ایشان فرموده‌اند این روایت اصلا نمی‌تواند بر استصحاب دلالت کند چون با استصحاب موضوع حکم شرعی اثبات نمی‌شود. با استصحاب بقاء شعبان یا استصحاب بقاء شوال، نمی‌توان ثابت کرد روزه در یوم الشک واجب هست یا واجب نیست.

مفاد این استصحاب کان تامه است و آنچه موضوع استصحاب است کان ناقصه است و اثبات مفاد کان ناقصه با استصحاب کان تامه از اوضح مصادیق اصل مثبت است.

همان طور که با استصحاب بقاء کر، نمی‌توان اثبات کرد که آب موجود کر است چون آنچه مستصحب است تحقق کر است و آنچه قصد اثبات آن هست اتصاف این آب موجود به کریت است. استصحاب کان تامه و اثبات مفاد کان ناقصه اصل مثبت است.

موضوع وجوب روزه، روزی است که ماه رمضان باشد (مفاد کان ناقصه) و استصحاب وجود ماه رمضان اثبات نمی‌کند امروز ماه رمضان است یا استصحاب عدم وجود ماه رمضان اثبات نمی‌کند امروز ماه رمضان نیست.

نه استصحاب بقاء ماه رمضان، اتصاف به شهر رمضان را اثبات می‌کند و نه استصحاب عدم دخول شهر رمضان، اتصاف به عدم شهر رمضان را اثبات می‌کند.

پس منظور از روایت استصحاب نیست بلکه مفاد این روایت همان است که مرحوم آخوند فرموده است.

اما به نظر ما حق این است که اشکال مرحوم عراقی وارد نیست و اگر روایت ظهور در استصحاب داشته باشد نمی‌توان با اشکال ایشان از ظهور روایت رفع ید کرد.

اولا چه کسی گفته است موضوع وجوب روزه و افطار، کان ناقصه است؟ خود این روایت دلالت بر این دارد که موضوع وجوب روزه کان تامه است.

به نظر می‌رسد آنچه باعث شده است که مرحوم عراقی این حرف را بزند آیه شریفه قرآن است که در آن «فلیصمه» آمده است ولی حق این است که آیه هم دلالتی بر این ندارد بلکه آیه شریفه می‌گوید شهر رمضان را روزه بگیرید.

آیه دال بر این نیست که موضوع وجوب روزه مقید است بلکه از این موارد ترکیب فهمیده می‌شود. یعنی مکلف که بالوجدان روزه گرفته است و با استصحاب هم اثبات کرده است ماه رمضان هست و آثار ماه رمضان، بر همین مرکب مترتب است.

و ثانیا فرضا موضوع وجوب صوم، مفاد کان ناقصه باشد، اما خود ایشان هم قبول دارد که حجیت مثبتات اصول مانع عقلی ندارد بلکه اثباتا دلیلی ندارد. خود این روایت دلیل بر حجیت اصل مثبت است. اگر به طور کلی هم نگوییم، حداقل دال بر حجیت این مورد خاص است.

بنابراین فعلا آنچه کلام مرحوم شیخ را رد می‌کند کلام آخوند است.

به نظر ما آنچه در روایت آمده است «الیقین لایدخله الشک» است و ایشان فرمود منظور از دخول یعنی مردود و خراب و از بین رفته و ... مثل اینکه می‌گویند الدلیل مدخول که منظور بطلان و ضعف دلیل است.

در حالی که اراده نقض و بطلان از دخول، خلاف ظاهر و کنایی است. در مثل الدلیل مدخول تعبیر کنایی است یعنی به واسطه ورود اشکال به آن، از هم گسسته شده است.

دلیلی نداریم که معنای روایت را بر معنای کنایی و مجازی حمل کنیم. دخول الشک به معنای تعلق شک است نه اینکه به معنای «ابطله و نقضه الشک» باشد.

منظور از روایت این است که به یقین، شک تعلق نمی‌گیرد و قبلا گفتیم یعنی یقین شک بردار نیست معنا ندارد کسی در وجود و عدم وجود یقین شک کند بلکه یا معلوم الوجود است یا معلوم العدم است.

و یا حداقل آن طور که در کلمات دیگران مطرح شد که منظور یعنی شک در یقین مندرج نیست و این هم اشکال ندارد.

اما این که مرحوم شیخ فرموده است خلاف ظاهر است و دلیلی بر آن نداریم.

بنابراین کلام شیخ اصلا مقتضی ندارد نه اینکه مانع دارد. کلام مرحوم آخوند این بود که هر چند روایت ظاهر در استصحاب باشد اما روایات دیگر قرینه بر این است که مراد از این روایت، استصحاب نیست اما عرض ما این است که اصلا این روایت هیچ دلالتی بر استصحاب ندارد و مقتضی در این روایت نیست.

 

ضمائم:

کلام مرحوم نایینی در اجود التقریرات:

(و منها) مكاتبة علي بن محمد القاساني قال كتبت إليه و انا بالمدينة عن اليوم الّذي يشك فيه من رمضان هل يصام أم لا فكتب عليه السلام اليقين لا يدخله الشك صم للرؤية و أفطر للرؤية.

و قد جعلها العلامة الأنصاري (قده) أظهر ما في الباب من الاخبار و الإنصاف عدم الظهور فيها أصلا لأن الاستدلال بها في المقام يتوقف على إرادة اليقين بشعبان أو عدم دخول هلال رمضان و الشك في بقائهما من اليقين و الشك المذكورين فيها و هكذا الأمر بالنسبة إلى الشك في دخول شوال و عدمه حتى يكون المراد من عدم دخوله الشك عدم نقضه به.

و هذا خلاف ظاهرها لأن إرادة النقض من الدخول تحتاج إلى عناية و رعاية بل الظاهر (و اللَّه العالم) هو إرادة عدم دخول متعلق الشك في متعلق اليقين بمعنى أن شهر رمضان الّذي يجب فيه الصوم و كذا يوم العيد الّذي يجب فيه الإفطار يعتبر فيهما اليقين و يوم الشك الّذي هو متعلق الشك لا يدخل في متعلق اليقين حتى يثبت له حكمه.

و لا يخفى ان تفريع قوله عليه السلام صم للرؤية و أفطر للرؤية على الاستصحاب و إن كان صحيحا إلا انه على ما ذكرناه أمس و أولى و مع ذلك كيف يمكن ان يقال انها أظهر في المقام من صحاح زرارة التي هي العمدة في اخبار الباب‏.

(اجود التقریرات، جلد ۲، صفحه ۳۷۳)

 

کلام نایینی در فوائد الاصول:

و منها: مكاتبة عليّ بن محمّد القاساني،

قال: «كتبت إليه و أنا بالمدينة عن اليوم الّذي يشكّ فيه من رمضان هل يصام أم لا؟ فكتب عليه السلام اليقين لا يدخله الشكّ، صم للرؤية و أفطر للرؤية».

و هذه الرواية قد جعلها الشيخ- قدّس سرّه- أظهر الروايات في دلالتها على حجّيّة الاستصحاب. و لكن يمكن المنع عن ظهورها فضلا عن كونها أظهر، فانّ دلالتها على الاستصحاب مبنيّ على أن يكون المراد من «اليقين» هو اليقين بأنّ اليوم الماضي كان من شعبان أو اليقين بعدم دخول رمضان، إلّا أنّه يمكن أن يكون المراد منه اليقين بدخول رمضان، فيكون المعنى: إنّ اليقين بدخول رمضان الّذي يعتبر في صحّة الصوم لا يدخله الشّك في دخوله، و معنى أنّه لا يدخله الشّك: هو أنّه لا يجوز صوم يوم الشّك من رمضان، و قد تواترت الأخبار على اعتبار اليقين بدخول رمضان في صحّة الصوم، و على هذا تكون الرواية أجنبيّة عن باب الاستصحاب، فتأمّل.

هذه جملة ما وقفنا عليه من الأخبار الوارد في الباب، و فيها الكفاية.

(فوائد الاصول، جلد ۴، صفحه ۳۶۶)

 

کلام مرحوم عراقی:

و منها: خبر الصفّار عن اليوم الذي يشكّ فيه من رمضان هل يصام أم لا؟

فكتب: «اليقين لا يدخل فيه الشك، صم للرؤية و أفطر للرؤية».

و تقريب الاستدلال بحمل «اليقين» فيه على وجود شعبان أو على عدم وجود رمضان و جريان الاستصحاب [فيهما].

و لكن لا يخفى أنّ الاستصحاب الجاري في المقام- وجوديّا أو عدميّا- منحصر باستصحاب مفاد «كان التامة» و «ليس التامة»، و إلّا فاستصحاب مفاد «كان الناقصة» الموجبة لإثبات كون المشكوك من شعبان أو عدم كونه من رمضان فغير جار قطعا، لعدم إحراز الحالة السابقة. و الغرض أنّ بقاء شعبان أو عدم وجود [رمضان‏] أيضا غير مثبت لكون الزمان المشكوك من [أيّهما] فكان من قبيل كريّة الماء الموجود [غير] المحرز باستصحاب وجود الكرّ في الحوض.

فإذا كان كذلك فنقول: إنّ الاستصحابين المزبورين إنّما يثمران على فرض ترتّب الأثر على مفاد كان التامّة من [عدم‏] وجود رمضان أو وجود شعبان، و ليس الأمر كذلك، كيف! و عدم وجوب الصوم هو من آثار كون الزمان من شعبان أو عدم كونه من رمضان لا من آثار مجرّد بقاء وجود شعبان في العالم أو عدم وجود رمضان كذلك. و حينئذ فكيف يثمر [الاستصحابان‏]؟

و عليه فلا مجال لتطبيق مثل هذا المقام على مفاد الاستصحاب، بل من الممكن كونه ضرب قاعدة مستقلّة دالّة على [ترتّب‏] وجوب الصوم على اليقين‏ بالرمضانية لا عدمه على بقية الشعبانية و إلى ذلك أيضا نظر الطوسي في الكفاية.

(مقالات الاصول، جلد ۲، صفحه ۳۵۴)

 

کلام مرحوم عراقی در نهایة الافکار:

و منها مكاتبة علي بن محمد القاساني‏

قال: كتبت إليه و انا بالمدينة عن اليوم الّذي يشك فيه من رمضان هل يصام أم لا؟ فكتب عليه السلام: اليقين لا يدخله الشك صم للرؤية و أفطر للرؤية

(و قد جعلها) الشيخ قدس سره أظهر الروايات في الدلالة على حجية الاستصحاب (بتقريب) ان تفريع تحديد وجوب كل من الصوم و الإفطار على رؤية هلالي رمضان و شوال لا يستقيم إلّا بإرادة عدم جعل اليقين السابق مدخولا بالشك أي مزاحماً به و هو عين الاستصحاب

(و لكن فيه) انه لا مجال لتطبيق وجوب الصوم و الإفطار في الرواية على الاستصحاب، لوضوح ان وجوب الصوم و كذا الإفطار انما يكون مترتبا على ثبوت كون النهار المشكوك من رمضان أو شوال بنحو مفاد كان الناقصة، و من المعلوم انه بهذا المفاد لا يجري فيه الاستصحاب لعدم إحراز الحالة السابقة، فالاستصحاب الجاري في المقام وجودياً كان أو عدميا ممحض بكونه على نحو مفاد كان التامة و ليس التامة، كأصالة بقاء رمضان و أصالة عدم دخول شوال، و هو بهذا المفاد لم يترتب عليه أثر شرعي، بل الأثر الشرعي من وجوب صوم رمضان و وجوب إفطار أول يوم من شوال مترتب على إثبات كون الزمان المشكوك من رمضان أو من شوال على نحو مفاد كان الناقصة، لا على مجرد بقاء رمضان في العالم و عدم دخول شوال كذلك

(و بعد) ملازمة أحد المفادين للآخر عقلا و عدم تكفل أصالة بقاء شعبان‏ أو رمضان و أصالة عدم رمضان أو شوال بمفاد كان و ليس التامتين لإثبات كون الزمان المشكوك من أيتها يلغو الاستصحابين المزبورين لعدم ترتب أثر شرعي عليهما، و معه لا يبقى مجال تطبيق مفاد الرواية على الاستصحاب

(فلا بد) حينئذ من حمل اليقين في الرواية على اليقين بدخول رمضان و دخول شوال، فيكون المراد من عدم دخول الشك في اليقين هو عدم ترتب آثار اليقين بدخول رمضان و دخول شوال بالشك بهما، لا ترتيب آثار اليقين بالشعبان و آثار اليقين برمضان على المشكوك، و حاصل التحديد بالرؤية فيها هو اعتبار اليقين بدخول رمضان و شوال في وجوب الصوم و الإفطار و انه لا يجوز الصوم و لا يصح بعنوان رمضان في اليوم الّذي يشك انه من شعبان أو من رمضان، و لا يجوز الإفطار في اليوم الّذي يشك انه من رمضان أو شوال

(و يؤيد) ما ذكرناه في مفاد الرواية الاخبار المتواترة المصرحة بان الصوم للرؤية و أنه ليس منا من صام قبل الرؤية (و على هذا) تكون الرواية أجنبية عن باب الاستصحاب.

(نهایة الافکار، جلد ۴، صفحه ۶۵)

 

کلام مرحوم صدر:

الرواية السادسة: مكاتبة علي بن محمد القاساني‏

قال: كتبت إليه و انا بالمدينة عن اليوم الّذي يشك فيه من رمضان هل يصام أم لا؟ فكتب عليه السلام (اليقين لا يدخل فيه الشك صم للرؤية و أفطر للرؤية).

و قد فضلها الشيخ على الروايات السابقة في الدلالة على الاستصحاب و لعله من‏ جهة عدم تطرق احتمال إرادة قاعدة اليقين أو عدم احتمال عهدية اللام في اليقين و الشك.

و أيا ما كان فقد نوقش الاستدلال بها بوجهين:

الأول- ما ذكره المحقق النائيني (قده) من احتمال إرادة المشكوك و المتيقن من الشك و اليقين و المعنى لا تدخل اليوم المشكوك في شهر رمضان المبارك و لا تجعله مع أيام هذا الشهر المتيقنة لأن إرادة الاستصحاب منها تتوقف على ان يراد النقض من قوله اليقين لا يدخله الشك و هو خلاف ظاهر هذه المادة.

و فيه: ان المعنى الّذي ذكره و ان كان واردا في جملة من الروايات إلّا ان حمل هذه الرواية عليه خلاف الظاهر و ذلك:

أولا- حمل اليقين و الشك على المتيقن و المشكوك خلاف الظاهر خصوصا مع كون السياق سياق بيان قاعدة عامة و إرادة تطبيقها في المقام و لهذا قلنا بعدم تطرق احتمال العهد فيها و اما إرادة النقض من مادة الدخول فهو ليس بأبعد من إرادة إدخال المشكوك في المتيقن خصوصا مع ورود استعمال نفس المادة في النقض في الصحيحة الثالثة لزرارة.

و ثانيا- ما ذكره السيد الأستاذ من أن هذا المعنى خلاف ظاهر التفريع (صم للرؤية و أفطر للرؤية) فان هذا التفريع انما ينسجم مع الاستصحاب الّذي يجري في أول الشهر و آخره و اما لو أريد منها ما ذكر لزم عدم إدخال يوم الشك من آخر رمضان في شهر رمضان أيضا لأنه مشكوك‏.

الثاني- ما ذكره المحقق الخراسانيّ (قده) من ان من يلاحظ روايات الباب يشرف على القطع بإرادة معنى آخر في المقام و هو ان اليقين بدخول الشهر هو الموضوع لترتيب حكم ذلك الشهر فاليقين بدخول رمضان هو موضوع وجوب الصوم و اليقين بهلال شهر شوال هو موضوع وجوب الإفطار و عدم الاعتماد على الظنون و الاحتمالات و عدم الأخذ بالشك و عدم إدخاله في اليقين بمعنى عدم إلحاقه به في حكمه، و هذا التفسير لا يرد عليه ما تقدم بالنسبة للتفريع بل هذا التفريع أنسب مع ما ذكر من ان المناط هو اليقين بدخول الشهر و رؤية الهلال كما لا يخفى.

و يرده أولا- ما ذكرناه من ظهور السياق في ان الإمام عليه السلام يريد تطبيق كبرى كلية على المقام بينما هذا التفسير يجعل المراد باليقين و الشك خصوص اليقين و الشك بدخول الشهر من دون ما يدل على إرادة ذلك الخصوص.

و ثانيا- حمل الدخول في قوله (اليقين لا يدخله الشك) على مجرد المغايرة بين الشك و اليقين في الحكم غير عرفي بخلاف ما إذا أريد به النقض الّذي هو نحو إفساد لشي‏ء بإدخال ما ليس من جنسه و استحكامه فيه. و اما ما ذكره من ان الملاحظ للروايات يشرف على القطع بإرادة معنى آخر، فان أريد أخذ اليقين موضوعا للحكم فهذا لا أثر له في شي‏ء من الروايات بل لا إشكال في كون اليقين هنا طريق أيضا إلى موضوع وجوب الصوم و الإفطار و ان أريد نفي حجية الظنون و التخمينات في قبال اليقين الطريقي فهذا و ان كان ثابتا في نفسه و لكنه لا يصلح حمل الرواية عليها لأنها تعطي زائدا على ذلك قاعدة عدم وجوب الصوم يوم الشك في آخر شعبان و وجوبه يوم الشك آخر شهر رمضان و هذا لا يكون إلّا من جهة الاستصحاب.

ثم ان المحقق العراقي (قده) أفاد في المقام بان استصحاب عدم دخول شهر رمضان أو شهر شوال لا ينفي موضوع وجوب الصوم أو الإفطار لأن موضوعهما ليس دخول الشهر بنحو مفاد كان التامة بل اتصاف هذا اليوم بأنه من رمضان أو شوال بنحو مفاد كان الناقصة و هو لا يثبت إلّا بالملازمة و من هنا وافق على حمل الرواية على ما ذكره المحقق الخراسانيّ (قده).

و يلاحظ على ما أفاده: أولا- ان هذا لا ينبغي ان يكون مانعا عن الأخذ بظهور الرواية على الاستصحاب لو تم في نفسه لما تقدم منه أيضا من ان عدم حجية الأصل المثبت لقصور دليل الحجية لا لمحذور ثبوتي أو إثباتي بل يؤخذ بالظهور و يحكم بحجيته في خصوص المورد.

و ثانيا- ما سوف يأتي في محله من إمكان نفي مفاد كان الناقصة في الزمان و الزمانيات باستصحاب عدم مفاد كان التامة.

و ثالثا- المنع عن أخذ مفاد كان الناقصة قيدا في الوجوب بل في الواجب فقط، و اما شرط فعلية الوجوب فهو نفس دخول الشهر- كما لعله ظاهر الآية المباركة- فيكفي نفي دخوله بنحو مفاد كان التامة لنفي وجوب الصوم و كذلك نفي وجوب الإفطار، نعم إثبات كون الصوم في يوم الشك من شوال امتثالا للواجب لا يثبت باستصحاب بقاء شهر رمضان بنحو مفاد كان التامة.

و هكذا يثبت تمامية هذه الرواية دلالة لإثبات الاستصحاب، نعم هي ضعيفة سندا بعلي بن محمد القاساني.

(بحوث فی علم الاصول، جلد ۶، صفحه ۹۱)

استصحاب/ ادله: روایات/ روایت علی بن محمد القاسانی

بحث در دلالت روایت علی بن محمد القاسانی بود. مرحوم شیخ فرمودند این روایت بر استصحاب دلالت واضحی دارد و منظور از الیقین لا یدخله الشک یعنی نباید یقین را با شک نقض کرد و در ذیل روایت این قاعده کلی بر مورد تطبیق شده است.

عرض کردیم این بیان متوقف بر این است که منظور از یقین در روایت، یقین به عدم دخول ماه جدید باشد مثلا یقین به عدم دخول ماه رمضان (در پایان شعبان) و یا یقین به عدم دخول ماه شوال (در پایان رمضان).

مرحوم آخوند فرمودند ظاهر روایت خلاف حرف مرحوم شیخ است و منظور از یقین در روایت، یقین به دخول ماه رمضان است. یقین به دخول ماه رمضان، موضوع وجوب روزه است و شک داخل در این یقین نمی‌شود که گفتیم دو معنا دارد یا اینکه شک از افراد یقین نیست جزما و یا اینکه یقین شک بردار نیست و معنا ندارد کسی در حصول یقین شک داشته باشد.

همان طور که موضوع افطار، یقین به دخول ماه شوال است. بنابراین هم موضوع وجوب روزه و هم موضوع وجوب افطار، یقین است (در یکی یقین به دخول ماه رمضان و در دیگری یقین به دخول ماه شوال)

با این بیان روایت ربطی به استصحاب ندارد چون استصحاب مربوط به فرض شک است در حالی که با این بیان، وقتی مکلف در دخول ماه رمضان شک دارد، یعنی یقین که موضوع وجوب است در حق او محقق نشده است و جزما و حتما روزه بر او واجب نیست نه اینکه در وجوب روزه شک داشته باشد.

و وقتی آخر ماه رمضان شد، تا وقتی به دخول ماه شوال یقین نداشته باشد نباید افطار کند چون وجوب افطار، متوقف بر یقین به ماه شوال است.

اولین اشکالی که به بیان مرحوم آخوند وارد شده است عدم سازگاری این کلام با فقه است. آنچه در فقه مورد تسالم فقهاء است طریقی بودن قطع در روزه است و فقهاء قطع را در روزه، موضوعی نمی‌دانند. لذا اگر کسی روزی را که شک دارد آخر شعبان است یا اول رمضان است،  روزه نگیرد و بعد مشخص شود اول ماه رمضان بوده است باید یک روز را قضا کند. در حالی که اگر حرف مرحوم آخوند باشد، معنا ندارد بر او قضا واجب باشد چون اگر قطع موضوعی باشد وقتی مکلف قطع نداشت، موضوع حکم در حق او محقق نیست و لذا قطعا روزه بر او واجب نبوده است.

بنابراین نظر مرحوم آخوند با تسالم فقهاء مخالف است.

اما این اشکال تمام نیست و چند جواب به آن قابل بیان است:

اول) موضوع وجوب قضا، فرض وجوب اداء بر مکلف نیست. ممکن است اداء بر مکلف واجب نباشد و قضا بر او واجب باشد. کسی که در تمام وقت نماز خواب باشد، قطعا قضا بر او واجب است در حالی که در تمام وقت خواب بوده است و تکلیف به اداء نداشته است.

در اینجا هم کسی که به دخول ماه رمضان یقین ندارد، بر او واقعا روزه واجب نیست اما اگر بعدا منکشف شد که یک روز از ماه مبارک رمضان را روزه نگرفته است قضا بر او واجب است هر چند اداء بر او واجب نبوده است.

دوم) موضوع وجوب روزه، یقین است اما نه فقط یقین در همان ظرف بلکه هر گاه یقین بود، روزه واجب است پس حتی اگر بعدا هم یقین پیدا کرد روزی از ماه رمضان بوده است باید روزه آن را بگیرد.

سوم) ممکن است گفته شود در روزی که به ماه رمضان یقین ندارد، اما در واقع ماه رمضان است، موضوع وجوب روزه محقق است اما صرف تحقق موضوع وجوب روزه، به معنای صحت روزه از فرد نیست.

بعد از اذان نماز واجب است، اما تا وقتی فرد طهارت نداشته باشد نمازش صحیح نیست. وجوب ملازم با این نیست که مکلف در همان حال اگر عمل را انجام داد از او صحیح باشد.

در محل بحث ما هم روزه واجب است، اما تا وقتی مکلف به دخول ماه رمضان یقین نداشته باشد، روزه از او صحیح نیست. مکلف باید تحصیل یقین کند و به دخول ماه رمضان قطع داشته باشد تا روزه از او صحیح باشد.

و در اینجا اگر چه که مکلف واقعا تکلیف دارد اما چون مکلف به آن علم ندارد، در ترک آن معذور است. بله این مکلف چون واقعا به روزه تکلیف دارد، مکلف به تحصیل یقین هم هست اما چون مکلف به ذی المقدمه و وجوب آن علم ندارد، بنابراین مقدمه هم بر خودش لازم نمی‌داند.

خلاصه اینکه در حق این مکلف واقعا روزه واجب بود اما چون به آن علم نداشت روزه از او صحیح نبود و او هم در ترک روزه، معذور بود و بعدا که به آن یقین پیدا کرد، باید آن را قضاء کند.

پس هم اداء بر او واجب بوده است اما چون شرط صحت را نداشته است نماز از او صحیح نبوده است و بعدا باید قضاء کند.

و لذا حتی اگر موضوع وجوب قضاء کسی باشد که اداء بر او واجب بوده باشد، در اینجا هم این چنین است.

بنابراین می‌شود که مکلفی تکلیف به اداء داشته باشد اما در ترک هم معذور باشد و بعدا قضاء هم بر او واجب باشد.

مثل زنی که باید بنا را بر حیض بگذارد و لذا در ترک نماز معذور است و بعدا که منکشف شود حائض نبوده است قضا بر او واجب است.

یکی از مباحث اصولی که در این بحث کاربرد دارد، امکان امر آمر با علم به انتفای شرطش است. آیا مولا می‌تواند با علم به انتفای شرط ماموربه، تکلیف را جعل کند؟ یکی از موارد آن بحث همین جاست که مولا با اینکه می‌داند شرط صحت عمل در حق این مکلف وجود ندارد با این حال وجوب روزه را بر او جعل کرده است.

استصحاب/ ادله: روایات/ روایت علی بن محمد القاسانی

بحث در وثاقت علی بن محمد القاسانی بود. بسیاری از علماء حتی مثل شیخ اعظم نیز روایت را ضعیف می‌دانند و علت آن را عدم وثاقت علی بن محمد القاسانی ذکر کرده‌اند.

گفتیم علی بن محمد القاسانی توثیق صریحی ندارد و عنوانی که در رجال قابل انطباق بر او است و توثیق صریح دارد، عنوان علی بن شیرة است که مرحوم شیخ او را در ضمن اصحاب امام هادی علیه السلام توثیق کرده است. و در همان کتاب علی بن محمد بن القاسانی را در ضمن اصحاب امام هادی علیه السلام تضعیف کرده است.

و ممکن است از اینکه شیخ هر دو عنوان را در ضمن اصحاب امام هادی علیه السلام ذکر کرده است و یکی را توثیق و دیگری را تضعیف کرده است تعدد این دو عنوان برداشت شود.

مرحوم نجاشی عنوان علی بن محمد بن شیرة القاسانی ذکر کرده است و اوصافی را در مدح او ذکر کرده است و البته می‌گوید که احمد بن محمد بن عیسی او را به علت شنیدن مذاهب منکر مورد غمز قرار داده است اما ما در کتب او چیزی که بر آن دلالت کند ندیده‌ایم.

تقریبا مسلم است که علی بن محمد القاسانی و علی بن محمد بن شیرة القاسانی یک نفر هستند. بحث در این است که آیا علی بن محمد بن شیرة همان علی بن شیرة‌ است یا اینکه متعدد هستند؟

مرحوم علامه به اتحاد این دو عنوان معتقد است.

بحث دیگری که مطرح است این است که بر فرض که متحد باشند چگونه بین توثیق و تضعیف شیخ جمع کنیم.

و بحث سوم این که بر فرض عدم اتحاد، آیا می‌توان علی بن محمد القاسانی را توثیق کرد؟

بحث اول: اتحاد علی بن محمد بن شیرة و علی بن شیرة

به نظر می‌رسد بعید نیست این دو عنوان متحد باشند. در کتب اربعة، فقط یک روایت از علی بن شیرة نقل شده است که آن را مرحوم کلینی نقل کرده است. (الکافی، جلد ۳، صفحه ۲۰۹)

مرحوم کلینی این روایت را از علی از علی بن شیرة نقل می‌کند که منظور علی بن ابراهیم است و مرحوم شیخ در تهذیب این روایت را از کلینی از علی بن محمد از علی بن شیرة نقل کرده است که قطعا سهو و اشتباهی است که یا از نساخ تهذیب صورت گرفته است یا از خود شیخ است. (تهذیب الاحکام؛ جلد ۳، صفحه ۳۳۲)

در حالی که با عنوان علی بن محمد القاسانی روایات متعددی نقل شده است که از جمله علی بن ابراهیم از او روایات متعددی دارد.

لذا به نظر ما به وحدت این دو عنوان اطمینان هست.

بحث دوم: چه این دو عنوان واحد باشند و چه اینکه متعدد باشند، تضعیف مرحوم شیخ را چگونه باید حل کرد؟

اگر با علی بن شیرة متحد باشد شیخ هم او را توثیق کرده است و هم او را تضعیف کرده است و اگر متحد نباشند، شیخ او را تضعیف کرده است.

به نظر ما اگر متحد باشند، تضعیف شیخ با توثیق او معارض نیست چون تضعیف مطلق با توثیق قابل جمع است. وقتی شیخ او را تضعیف می‌کند منظورش این نیست که همه جهات ضعف در او وجود دارد، بلکه یعنی جهت ضعفی در او وجود دارد و ممکن است وجه آن همان کلام احمد بن محمد بن عیسی باشد.

و نجاشی هم می‌گوید ما در کتب او چنین چیزی پیدا نکردیم و حتی اگر هم بود، با وثاقت قولی او منافات نداشت.

بحث سوم: بر فرض عدم اتحاد، آیا می‌توان علی بن محمد القاسانی را توثیق کرد؟

اگر این دو عنوان متحد نباشند، در این صورت علی بن محمد القاسانی توثیق صریح ندارد و شیخ هم او را تضعیف کرده است.

در مورد تضعیف شیخ گفتیم با وثاقت منافاتی ندارد اما باید بتوان علی بن محمد را توثیق کرد.

چند وجه می‌توان برای توثیق او بیان کرد:

اول) عبارت مرحوم نجاشی. اگر چه علماء این عبارات را دال بر مدح دانسته‌اند نه توثیق ولی به نظر ما تعابیری مثل فقیه و فاضل صرفا مدح نیست و اگر کسی متهم و دروغ گو باشد، با تعابیری مثل فاضل از او تعبیر نمی‌کنند.

دوم) عده‌ای از اجلاء از او روایات کثیری نقل کرده‌اند. مثل علی بن ابراهیم، محمد بن علی بن محبوب، محمد بن عیسی بن عبید، محمد بن الحسن الصفار.

و قبلا گفتیم اکثار روایت اجلاء از او نشان دهنده توثیق است.

سوم) روایات او از روایات محمد بن احمد بن یحیی صاحب نوادر الحکمة استثناء نشده است.

لذا به نظر ما روایت از نظر سندی قابل اعتماد است.

اما بحث دلالی روایت:

مرحوم شیخ این روایت را از نظر دلالی اظهر روایات می‌داند. و تقریب دلالت در صورتی است که منظور از یقین در جمله الیقین لایدخله الشک، یقین به عدم دخول ماه رمضان باشد.

در روایت می‌گوید یقین به عدم دخول ماه رمضان را نباید با شک نقض کرد و باید با یقین دیگری از آن دست برداشت لذا امام علیه السلام خودشان آن کبری را بر مورد تطبیق کرده‌اند و فرموده‌اند برای رویت روزه بگیر و برای رویت افطار کن.

در مقابل مرحوم آخوند می‌فرمایند این روایت دلالت بر استصحاب ندارد.

ایشان فرموده‌اند منظور از یقین در این روایت، یقین به دخول ماه رمضان است که در این صورت مفاد روایت ارتباطی با استصحاب ندارد.

آنچه موضوع وجوب صوم و افطار است یقین است. اگر یقین به ماه رمضان موضوع وجوب روزه است برای کسی که شک دارد، قطعا موضوع وجوب روزه در حق او محقق نشده است نه اینکه تحقق موضوع مشکوک است.

و این برداشت شواهد متعددی از روایات دارد.

اینکه امام فرمودند شک داخل در یقین نمی‌شود دو احتمال دارد: یکی بیان تقابل این دو عنوان است یعنی یقین و شک در مقابل یکدیگرند مثل اینکه انسان و گاو در مقابل هم هستند و لذا گاو داخل در انسان نیست. شک هم داخل در یقین نیست. وقتی موضوع وجوب روزه یقین باشد، و شک هم جزو یقین نیست و داخل در یقین نیست، نباید روزه گرفت.

و احتمال دیگر اینکه یقین شک بردار نیست. یعنی وقتی موضوع وجوب روزه، یقین است، معنا ندارد کسی در اینکه یقین دارد یا ندارد شک کند.

هر کسی با رجوع به خودش می‌فهمد یقین دارد یا ندارد نه اینکه در آن شک کند.

 

ضمائم:

کلام مرحوم شیخ:

فإنّ تفريع تحديد كلّ من الصوم و الإفطار- برؤية هلالي رمضان و شوّال- على قوله عليه السّلام: «اليقين لا يدخله الشكّ» لا يستقيم إلّا بإرادة عدم جعل اليقين السابق مدخولا بالشكّ، أي مزاحما به.

و الإنصاف: أنّ هذه الرواية أظهر ما في هذا الباب من أخبار الاستصحاب، إلّا أنّ سندها غير سليم.

هذه جملة ما وقفت عليه من الأخبار المستدلّ بها للاستصحاب، و قد عرفت عدم ظهور الصحيح منها، و عدم صحّة الظاهر منها؛ فلعلّ الاستدلال بالمجموع باعتبار التجابر و التعاضد.

(فرائد الاصول، جلد ۳، صفحه ۷۱)

 

کلام مرحوم آخوند:

عن علي بن محمد القاساني: قال كتبت إليه و أنا بالمدينة عن اليوم الذي يشك فيه من رمضان هل يصام أم لا فكتب اليقين لا يدخل فيه الشك صم للرؤية و أفطر للرؤية) حيث دل على أن اليقين بشعبان‏ لا يكون مدخولا بالشك في بقائه و زواله بدخول شهر رمضان و يتفرع [عليه‏] عدم وجوب الصوم إلا بدخول شهر رمضان.

و ربما يقال إن مراجعة الأخبار الواردة في يوم الشك يشرف القطع بأن المراد باليقين هو اليقين بدخول شهر رمضان و أنه لا بد في وجوب الصوم و وجوب الإفطار من اليقين بدخول شهر رمضان و خروجه و أين هذا من الاستصحاب فراجع ما عقد في الوسائل‏ لذلك من الباب تجده شاهدا علیه.

(کفایة الاصول، صفحه ۳۹۷)

استصحاب/ ادله: روایات/ روایت علی بن محمد القاسانی

متحصل بحث در مورد روایت خصال این شد که مدلول روایت مردد بین قاعده استصحاب و قاعده یقین است و لفظ واحد نمی‌تواند دال بر هر دو باشد حتی اگر استعمال لفظ در اکثر از یک معنا را محال ندانیم. (چرا که خلاف ظاهر است و باید قرینه‌ای بر اراده دو معنا وجود داشته باشد)

در ضمن بیان کلام آخوند دو تقریر ذکر کردیم یکی اینکه روایت بر استصحاب حمل شود از باب انصراف و دیگری از باب رفع اجمال.

و ما گفتیم این دو بیان تمام نیست چون هر دو بیان مبتنی بر حصر ارتکاز در استصحاب است و اگر فرضا هم بپذیریم که استصحاب ارتکازی است به تنهایی کفایت نمی‌کند بلکه باید عدم ارتکازی بودن قاعده یقین را هم اثبات کرد.

اگر قاعده یقین هم مرتکز باشد (حتی اگر احتمال مرتکز بودن آن باشد) نه انصرافی وجود خواهد داشت و نه رفع اجمال.

رفع اجمال یا به ملاک انصراف است که مبتنی بر این است که فقط استصحاب مرتکز باشد یا مبتنی بر دفع اجمال است که مبتنی بر احتمال تعین است و اگر احتمال دهیم هم استصحاب مرتکز باشد و هم قاعده یقین مرتکز باشد احتمال تعینی وجود ندارد تا رفع اجمال کند.

بنابراین صرف احتمال ارتکازی بودن قاعده یقین برای دفع بیان مرحوم آخوند کفایت می‌کند. علاوه که ما قبلا گفتیم ثبوت قاعده یقین بعید نیست و بر اساس ارتکاز عقلایی و هم بر اساس برخی نصوص شرعی و هم بر اساس نکته قاعده فراغ حجت است. گفتیم قاعده فراغ را شارع به نکته «هو حین العمل اذکر من حین یشک» حجت قرار داده است و این یک نکته عقلایی است که در قاعده یقین هم وجود دارد و در بنای عقلاء هم با تشکیک متاخر از یقین سابق رفع ید نمی‌کنند.

و همه این مطالب بر فرض این بود که بپذیریم به خاطر وحدت یقین و متیقن در نظر عرف، تعبیر به «کان علی یقین» در مواردی که متیقن در گذشته بوده است و یقین فعلی است، تعبیر صحیح و حقیقی باشد و گرنه روایت اصلا دلالت بر استصحاب نخواهد داشت. بنابراین این روایت یا دال بر قاعده یقین است و یا مجمل است.

روایت بعدی که در کلمات مرحوم آخوند به آن اشاره شده است روایت علی بن محمد القاسانی است.

مُحَمَّدُ بْنُ الْحَسَنِ الصَّفَّارُ عَنْ عَلِيِّ بْنِ مُحَمَّدٍ الْقَاسَانِيِّ قَالَ: كَتَبْتُ إِلَيْهِ وَ أَنَا بِالْمَدِينَةِ عَنِ الْيَوْمِ الَّذِي يُشَكُّ فِيهِ مِنْ شَهْرِ رَمَضَانَ هَلْ يُصَامُ أَمْ لَا فَكَتَبَ ع الْيَقِينُ لَا يَدْخُلُ فِيهِ الشَّكُّ صُمْ‏ لِلرُّؤْيَةِ وَ أَفْطِرْ لِلرُّؤْيَةِ.

(تهذیب الاحکام، جلد ۴، صفحه ۱۵۹)

ظاهر ابتدایی روایت این است که در جایی ابتدای ماه رمضان مشکوک است و از وجوب روزه در آن سوال شده است و امام علیه السلام فرموده‌اند شک نباید در یقین به عدم دخول ماه رمضان داخل شود برای رویت روزه بگیر و برای رویت افطار کن. که منظور از حصول یقین و حجت بر خلاف یقین سابق است.

بحث سندی روایت:

مرحوم شیخ این روایت را از کتاب محمد بن الحسن الصفار نقل کرده است.

در وثاقت محمد بن الحسن الصفار شکی نیست و از اجلای روات ما ست.

سند مرحوم شیخ به صفار هم این گونه است:

و ما ذكرته في هذا الكتاب عن محمد بن الحسن الصفار فقد اخبرني به الشيخ ابو عبد اللّه محمد بن محمد بن النعمان و الحسين بن عبيد اللّه و احمد بن عبدون كلهم عن احمد بن محمد بن الحسن بن الوليد عن ابيه و اخبرني به أيضا ابو الحسين بن ابى جيد عن محمد بن الحسن بن الوليد عن محمد بن الحسن الصفار.

بنابراین مرحوم شیخ از چهار نفر از اساتیدش (شیخ مفید، ابن غضائری، احمد بن عبدون، ابن ابی جید) از احمد بن محمد بن الحسن بن الولید از محمد بن الحسن بن الولید از محمد بن الحسن الصفار نقل کرده است.

و در فهرست هم این گونه ذکر کرده است:

محمد بن الحسن الصفار قمي. له كتب مثل كتب الحسين بن سعيد و زيادة كتاب بصائر الدرجات و غيره و له مسائل كتب بها إلى أبي محمد الحسن بن علي عليهما السلام. أخبرنا بجميع كتبه و رواياته ابن أبي جيد عن محمد بن الحسن بن الوليد عن محمد بن الحسن الصفار. و أخبرنا جماعة عن محمد بن علي بن الحسين عن محمد بن الحسن [بن الوليد] عن محمد بن الحسن الصفار عن رجاله إلا كتاب بصائر الدرجات فإنه لم يروه عنه (محمد بن الحسن) بن الوليد. و أخبرنا الحسين بن عبيد الله عن أحمد بن محمد بن يحيى عن أبيه عن محمد بن الحسن الصفار.

(الفهرست، صفحه ۴۰۸)

 

عمده مشکل در سند مرحوم شیخ، احمد بن محمد بن الحسن بن الولید است و در سندی هم که این شخص قرار ندارد، در مورد خود ابن ابی جید توثیق خاصی نرسیده است.

و البته مرحوم شیخ هم طریق دیگری به غیر از کتاب بصائر دارد که هیچ کدام از این مشکلات را ندارد که از جماعتی (مثل شیخ مفید، ابن غضائری، احمد بن عبدون) از شیخ صدوق از محمد بن الحسن بن الولید از صفار نقل کرده است.

و این روایت محل بحث ما هم قاعدتا از کتاب بصائر نیست بلکه از کتاب مسائل او بوده است.

و البته قبلا هم در مورد وثاقت احمد بن محمد بن الحسن بن الولید و احمد بن محمد بن یحیی العطار بحث کردیم و وجوه متعددی را برای اثبات وثاقت آنها برشمردیم.

از جمله اینکه بعضی آنها را از باب شیخ اجازه بودن ثقه دانسته‌اند و ما هم گفتیم بعید نیست و گفتیم حتی اگر شیخوخیت اجازه هم دال بر وثاقت نباشد، باز هم وقوع آن در طریق کتاب، مخل به اعتبار سند نخواهد بود.

دیگری بحث تصحیح مرحوم علامه بود که ایشان برخی از طرق مرحوم شیخ را که احمد بن محمد بن الحسن و احمد بن محمد بن یحیی در آن واقع شده‌اند را صحیح دانسته‌ است و علامه خود صاحب اصطلاح است و منظورش از صحیح، این است که همه روات سند امامی و عادل هستند.

و اینکه توثیقات علامه معتبر نیست را قبلا جواب دادیم و هم صغرویا و هم کبرویا در آن خدشه کردیم. بحث اصالة العدالة‌ را هم قبلا جواب داده‌ایم.

علاوه بر اینکه گفتیم در موارد کتب مشهور و معروف نیازی به معتبر بودن طرق مشیخه شیخ نیست. و وجوه دیگری که قبلا گفتیم.

بنابراین از ناحیه جهالت احمد بن محمد بن الحسن بن الولید اشکالی در روایت نیست.

اما در مورد علی بن محمد القاسانی:

علي بن محمد بن شيرة القاساني (القاشاني) أبو الحسن كان فقيها مكثرا من الحديث فاضلا غمز عليه أحمد بن محمد بن عيسى و ذكر أنه سمع منه مذاهب منكرة و ليس في كتبه ما يدل على ذلك. له كتاب التأديب و هو كتاب الصلاة و هو يوافق كتاب ابن خانبة و فيه زيادات في الحج و كتاب الجامع في الفقه كبير. أخبرنا علي بن أحمد بن محمد بن طاهر قال: حدثنا محمد بن الحسن قال: حدثنا سعد عن علي بن محمد بن شيرة القاساني (القاشاني) بكتبه.

(رجال النجاشی، صفحه ۲۵۵)

و البته مرحوم شیخ هم در ضمن اصحاب امام هادی علیه السلام او را با عنوان علی بن شیرة توثیق کرده است و در ضمن اصحاب امام هادی علیه السلام عنوان دیگری را با نام علی بن محمد القاسانی تضعیف کرده است.

حال آیا این دو نفر یکی هستند که مرحوم علامه چنین برداشتی کرده است خصوصا با توجه به تعبیر مرحوم نجاشی که او را علی بن محمد شیرة معرفی کرده است.

مرحوم آقای خویی منکر وحدت آن دو هستند و می‌فرمایند احتمال دارد دو نفر باشند یکی علی بن شیرة و دیگری علی بن محمد بن شیرة.

حال آیا شیرة یک نفر بوده است یا دو نفر بوده است هم معلوم نیست و حتی اگر شیرة یک نفر هم باشد باز هم اتحاد علی بن محمد بن شیرة و علی بن شیرة اثبات نمی‌شود.

 

 

ضمائم:

کلام مرحوم خویی:

۸۴۴۶- علي بن محمد بن شيرة القاساني:

قال النجاشي: «علي بن محمد بن شيرة القاساني أبو الحسن كان فقيها، مكثرا من الحديث، فاضلا، غمز عليه أحمد بن محمد بن عيسى، و ذكر أنه سمع منه مذاهب منكرة، و ليس في كتبه ما يدل على ذلك، له كتاب التأديب، و هو كتاب الصلاة، و هو يوافق كتاب ابن خانبة، و فيه زيادات في الحج، و كتاب الجامع في الفقه كبير. أخبرنا علي بن أحمد بن طاهر، قال: حدثنا محمد بن الحسن، قال: حدثنا سعد، عن علي بن محمد بن شيرة القاساني بكتبه».

أقول: لا منافاة بين أن يسمع أحمد بن محمد بن عيسى منه مذاهب منكرة، و أن لا يكون في كتبه ما يدل على ذلك، إذن فلا موجب لعدم الاعتداد بغمز أحمد بن محمد بن عيسى عليه، و لا يبعد أن يكون غمز أحمد بن محمد بن عيسى، هو السبب في تضعيف الشيخ إياه حيث عده في أصحاب الهادي ع، و قال: «علي بن محمد القاشاني، ضعيف، أصبهاني، من ولد زياد، مولى عبد الله بن عباس، من آل خالد بن الأزهر». و عده البرقي أيضا في أصحاب الهادي ع، قائلا: «علي بن محمد القاساني، الأصبهاني».

ثم إن علي بن شيرة الذي عده الشيخ في أصحاب الهادي ع‌، و قال: «ثقة»، مغاير لعلي بن محمد بن شيرة، فإنه لو سلم أن المسمى بشيرة، رجل واحد، كما هو ليس ببعيد، فالمسمى بعلي الذي هو ثقة، ولده، و من هو ضعيف، حفيده، و لم تقم قرينة على الاتحاد بوجه.

و لكن العلامة- قدس سره- قد جزم بالاتحاد في من الباب، من حرف العين من القسم الثاني، و قال: «علي بن محمد القاساني: أصبهاني، من ولد زياد، مولى عبيد الله بن عباس من آل خالد بن الأزهر، ضعيف، قال الشيخ، و من أصحاب أبي جعفر الثاني الجواد ع، ثم قال: علي بن شيرة، ثقة من أصحاب الجواد ع. و الذي يظهر لنا أنهما واحد، لأن النجاشي قال: علي بن محمد بن شيرة القاشاني أبو الحسن كان فقيها، فاضلا، غمز عليه أحمد بن محمد بن عيسى ..». (إلخ). انتهى كلام العلامة.

أقول: ليس في كلام النجاشي دلالة على الاتحاد، بل إنه يدل على أن علي بن محمد القاشاني، حفيد شيرة، فمن أين يستكشف أن علي بن شيرة، متحد مع علي بن محمد بن شيرة.

ثم إن في ما ذكره من عد الشيخ علي بن شيرة و علي بن محمد بن شيرة من أصحاب الجواد ع سهو ظاهر، فإن الشيخ ذكرهما في أصحاب الهادي ع كما عرفت.

و من الغريب في المقام ما صدر عن ابن داود، فإنه ذكر علي بن شيرة، في القسم الأول، و قال: « (ي) (جخ) ثقة»، و ذكر علي بن محمد بن شيرة القاشاني، في القسم الثاني، و قال: «أبو الحسن كان فقيها، مكثرا، فاضلا، و اضطرب كلام الشيخ فيه، فذكره مرتين، (تارة) في أصحاب الرضا ع، و قال: ضعيف، و (تارة) في أصحاب  الجواد ع، و قال: ثقة». وجه الغرابة أن الشيخ لم يعد الرجل لا في أصحاب الرضا ع و لا في أصحاب

الجواد ع، و إنما عده في أصحاب الهادي ع، و لم يضطرب كلامه فيه، بل حكم بضعفه. و إنما وثق علي بن شيرة الذي ذكره قبل ذلك متصلا به.

(معجم رجال الحدیث، جلد ۱۳، صفحه ۱۵۹)

 

قد يقال باعتباره من جهة أن ابن الوليد لم يستثن من روايات محمد بن أحمد بن يحيى، فيما استثناه ما رواه عن علي بن محمد القاساني، و لكنه لا يرجع إلى محصل، فإنه لو سلم أن ابن الوليد كان مطلعا على رواية محمد بن أحمد بن يحيى، عنه، و مع ذلك لم يستثنها، فغاية الأمر أن ذلك يكشف عن اعتماد ابن الوليد عليه، و هذا لا يفيد، بناء على ما تقدم من عدم الاعتداد على تصحيح ابن الوليد، على أن ذلك لا أثر له مع تضعيف الشيخ إياه صريحا، و غمز أحمد بن محمد بن عيسى عليه كما تقدم.

(معجم رجال الحدیث، جلد ۱۳، صفحه ۱۸۵)

استصحاب/ ادله: روایات/ روایت محمد بن مسلم و ابوبصیر

در تبیین دلالت روایت محمد بن مسلم و ابوبصیر بر استصحاب بیانی ذکر کردیم و گفتیم خود قضایای دارای حکم و موضوع، ظهور در این دارد که موضوع به نحو اشتقاقی و تلبس بالفعل موضوع برای حکم است. بله ممکن است چیزی به صورت منقضی عنه المبدأ، موضوع حکم باشد و این عقلا محذوری ندارد اما ظاهر قضیه این است که آن چیز به نحو تلبس بالفعل در حال جری حکم، موضوع است.

و گفتیم در روایت اگر چه لفظ «کان» وجود دارد اما در قضایای حقیقیه و قوانین، «کان» منسلخ از زمان است و دلالت بر تحقق و ثبوت می‌کند نه اینکه بر تلبس در زمان ماضی دلالت کند.

و مرحوم آقای صدر هم قبلا در روایت اسحاق بن عمار همین بیان را داشتند و گفتند ظاهر سیاق روایت این است که یقینی که مفروض الوجود است موضوع حکم است نه یقینی که در سابق وجود داشته است با این حال اینجا به مرحوم آقای خویی اشکال کرده‌اند و گفته‌اند در موضوع نیامده است که وجود فعلی یقین، موضوع است بلکه با اینکه وجود سابق یقین هم موضوع حکم باشد سازگار است.

با این بیان که ما گفتیم ظهور روایت در استصحاب روشن است. تنها نکته‌ای که هنوز کاملا برای ما روشن نیست این است که آیا علمای ادبیات نیز این نظریه را ذکر کرده‌اند که «کان» منسلخ از زمان شود و دلالت بر زمان نداشته باشد بلکه صرفا دلالت بر تحقق و ثبوت داشته باشد. منظور کان تامه نیست بلکه حتی کان ناقصه‌ای باشد که منسلخ از زمان شده باشد. و منظور از آن اتصاف (در موارد کان ناقصه) و تحقق (در موارد کان تامه) باشد.

و منظور هم دلالت بر استمرار و دوام نیست (مثل کان الله غفورا رحیما، یا کان رسول الله یفعل کذا).

به نظر ما این نوع معنا و بیانی که ما گفتیم، در قضایا و جملات متعددی کاربرد دارد و حتی ممکن است در افعال دیگر نیز در مقام جعل حکم و قانون چنین چیزی وجود داشته باشد.

و البته باید دقت کرد این بیانی که ما ارائه کردیم در جایی است که در خود کلام قرینه‌ای بر خلاف آن فرض نشده باشد، اما در جایی مثل روایتی که محل بحث ما ست که ذکر شده است من کان علی یقین فشک این بیان جا ندارد. در این روایت فرض شده است که یقین از بین رفته است و شک به وجود آمده است.

مگر اینکه گفته شود چون متیقن و مشکوک، متقوم به زمان نیست و زمان صرفا ظرف است، در موارد شک مقارن هم صدق می‌کند که بگویند در آنچه یقین داشتی شک کردی، اما این بیان حداکثر سازگاری این تعبیر با استصحاب ثابت می‌شود نه اینکه روایت ظاهر در استصحاب باشد.

خلاصه اینکه اشکال ما به بیان مرحوم آقای خویی این است که موضوع در روایت، یقینی است که از بین رفته است و در آن شک شده است و این حالت فرضا با استصحاب هم سازگار باشد (و بگوییم در موارد استصحاب هم صحیح است بگوییم یقین شما زائل شده استو در آن شک دارید)، اما با قاعده یقین هم سازگاری دارد.

مرحوم آقای خویی بیان دیگری برای تبیین دلالت روایت بر استصحاب ذکر کرده‌اند.

بیان دوم) یقین یعنی اعتقاد جازم مطابق با واقع. قوام یقین به این است و لذا قطع یقین با جزم و قطع متفاوت است. علم و یقین یعنی آنچه مطابق با واقع است. (البته ایشان هیچ دلیلی بر اینکه مطابقت با واقع در معنای یقین هم اخذ شده است ارائه نکرده‌اند.) و اگر مطابقت با واقع در معنای یقین وجود داشته باشد قاعده یقین مشمول روایت نخواهد بود چون در موارد قاعده یقین، شک ساری است یعنی فرد در مطابقت قطعش با واقع شک کرده است.

اما در موارد استصحاب، مطابقت یقین با واقع، ممکن است بنابراین ظاهر این روایت حتما استصحاب باشد باشد.

اشکال حرف ایشان این است که دلیلی بر اینکه مطابقت واقع در معنای یقین اخذ شده است نداریم و ایشان هم دلیلی ارائه نکرده‌اند.

ممکن است کسی به خاطر «فاء» که بر روی کلمه «شک» آمده است استفاده کند روایت دال بر قاعده یقین است چرا که ظاهر در تاخر زمانی شک از یقین است و این در قاعده یقین است.

مرحوم عراقی گفته‌اند روایت اصلا ظهوری در تاخر زمانی شک از یقین ندارد. و حتی تاخر رتبی هم برای استعمال «فاء» کافی است.

مرحوم آقای صدر اشکال کرده‌اند که تاخر رتبی در اینجا معنا ندارد. شک جزئی از موضوع استصحاب است و رتبتا متاخر از یقین نیست تا استعمال «فاء» در آن صحیح باشد. نه اینکه شک حکم باشد و یقین موضوع آن باشد.

در حالی که منظور مرحوم عراقی این نیست. اگر کسی بگوید «ادخل البلد فمن کان عالما فاکرمه» در اینجا تاخر زمانی نیست بلکه ممکن است مقارن با دخول بلد با عالمی مصادفت کند، مرحوم عراقی از این به تاخر رتبی تعبیر کرده‌اند. پس منظور ایشان نوعی تاخر رتبی است که حتی در اجزاء موضوع هم قابل تصور است.

عرض ما به مرحوم عراقی این است که اگر کلام شما را هم بپذیریم باز هم روایت ظاهر در استصحاب نیست بلکه فرضا می‌تواند دال بر استصحاب باشد همان طور که می‌تواند دال بر قاعده یقین باشد و ظهوری در اراده استصحاب ندارد.

خلاصه اینکه از نظر ما این روایت اگر چه از نظر سندی قابل اعتماد است اما از نظر دلالی، بر حجیت استصحاب دلالت نمی‌کند بلکه بعید نیست دال بر قاعده یقین باشد.

 

ضمائم:

کلام مرحوم عراقی:

(و منها) ما عن الخصال بسنده عن محمد بن مسلم عن أبي عبد اللَّه عليه السلام‏ قال قال أمير المؤمنين عليه السلام: من كان على يقين فشك فليمض على يقينه فان الشك لا ينقض اليقين

(و في رواية) أخرى عنه عليه السلام من كان على يقين فأصابه شك فليمض على يقينه، فان اليقين لا يدفع بالشك

(و قد أورد) الشيخ قدس سره على الاستدلال بهما، بما حاصله ان الروايتين بقرينة اشتمالهما على لفظ كان الظاهر في اختلاف زمان الوصفين و تعاقبهما ظاهرتان في الانطباق على قاعدة اليقين لا الاستصحاب، فان المعتبر في الاستصحاب هو اختلاف زمان متعلق الوصفين مع جواز اتحاد زمان الوصفين، و في قاعدة اليقين يكون المعتبر اختلاف زمان الوصفين مع وحدة زمان متعلقهما، كان يقطع يوم الجمعة بعدالة زيد في زمان ثم يشك يوم السبت في عدالته في ذاك الزمان، فمع ظهور لفظ كان في تعاقب الوصفين يتعين حمل الروايتين على قاعدة اليقين بلحاظ كشفه عن دخل هذه الجهة في الحكم بالمضي كما هو شأن كل عنوان مشتمل على خصوصية مأخوذ في لسان الدليل (لوضوح) ان مثل هذه الجهة انما تناسب القاعدة لا الاستصحاب

(و لكن فيه) أو لا منع دلالة مثله على الزمان، بل أقصى ما تقتضيه هي الدلالة على مجرد السبق الشامل للزماني و الرتبي و غيرهما نظير سبق العلة على معلولها و الموضوع على حكمه، كما تشهد له صحة قولك كان الزمان، و كانت العلة و لم يكن معها معلول، و قولك ادخل البلد فمن كان مطيعا فأكرمه و من كان عاصيا فاضرب عنقه بلا عناية أو تجوز، مع وضوح عدم كون السبق‏ المستفاد منها هو السبق الزماني، بل هو اما سبق ذاتي كما في الأول أو سبق رتبي كما في الأخيرين

(و السبق) المستفاد في المقام بعينه من هذا القبيل فيكون السبق فيه رتبيا بالقياس إلى الحكم الّذي هو وجوب المضي عليه لا سبقاً زمانياً

(و على فرض) تسليم الدلالة على خصوص السبق الزماني، لا معين لحمل الرواية على قاعدة اليقين بعد عدم إبائها عن الحمل على الاستصحاب أيضا خصوصاً مع كون الغالب فيه هو حدوث الشك بعد حدوث اليقين، و إلّا لاقتضى ذلك الحمل عليها في الصحاح السابقة أيضا، و هو كما ترى لا يلتزم به القائل المزبور،

بل بمقتضى قوله عليه السلام فليمض على يقينه لا بد من حملها على الاستصحاب نظراً إلى ظهوره في بقاء وصف اليقين السابق على فعليته في ظرف الشك الّذي هو زمان وجوب المضي عليه، كما هو الشأن في جميع العناوين الاشتقاقية و غيرها المأخوذة في القضايا الطلبية كقوله أكرم العالم، و أهن الفاسق، و يكره البول تحت الشجرة للثمرة الظاهرة في لزوم اتحاد ظرف الجري و التطبيق فيها مع ظرف النسبة الحكمية، و لذلك خصصوا الكراهة في المثال بما إذا كانت الشجرة مثمرة حين إضافة البول إليها، و التزموا في نحو مثال أكرم العالم بلزوم اتصاف الذات بالوصف العنواني حين إضافة الإكرام إليها و لو على القول بوضع العناوين الاشتقاقية للأعم من المتلبس الفعلي و المنقضى عنه المبدأ، و لا يكون ذلك الا من جهة ظهور هذه القضايا في لزوم اتحاد ظرف التطبيق فيها مع ظرف النسبة الحكمية

(و عليه) نقول: ان من البديهي عدم انطباق هذا المعنى في المقام على غير الاستصحاب، إذ لا بقاء لوصف اليقين في القاعدة في ظرف الشك الّذي هو ظرف المضي على اليقين، فبذلك لا محيص من حمل الرواية على خصوص الاستصحاب و رفع اليد عن ظهور القيد في الدخل في الحكم بالمضي بحمله على الغالب نظير و ربائبكم اللاتي بملاحظة ان الغالب في باب الاستصحاب هو حدوث الشك بعد حدوث اليقين، أو دعوى ان اعتبار هذا الترتب بين الوصفين عرضي ناشئ من ملاحظة الترتب بين متعلقيهما

(و اما توهم) معارضة هذا الظهور مع ظهور قوله عليه السلام من كان على يقين فشك أو اصابه شك في تعلق الشك بعين ما تعلق به اليقين السابق دقة الموجب لتعين انطباقه على خصوص قاعدة اليقين بلحاظ تعلق الشك فيها بعين ما تعلق‏ به اليقين السابق بحسب الحقيقة و الدقة، بخلاف الاستصحاب، فان فيه يكون الاتحاد الحاصل بين المتعلقين مسامحياً عرفياً، لأن اليقين فيه بحسب الدقة متعلق بأصل ثبوت الشي‏ء، و الشك متعلقاً بحيث بقائه في ثاني زمان وجوده

(فمدفوع) بمنع ظهور الرواية في الاتحاد الحقيقي بين متعلق الوصفين، بعد صدق إصابة الشك بالشي‏ء بالشك فيه و لو في بقائه

(و على فرض) تسليم ذلك فلا شبهة في كونه ظهوراً بدوياً غير صالح للمقاومة مع ظهور قوله عليه السلام: فليمض على يقينه في اعتبار فعلية وصف اليقين في ظرف الشك الّذي هو ظرف وجوب المضي (فلا إشكال) حينئذ في ظهور الرواية في الانطباق على الاستصحاب خصوصا بعد ملاحظة وقوع نحو هذا التعبير المنطبق على الاستصحاب في سائر الموارد.

(نهایة الافکار، جلد ۴، صفحه ۶۳)

استصحاب/ ادله: روایات/ روایت محمد بن مسلم و ابوبصیر

بحث در دلالت روایت محمد بن مسلم و ابوبصیر بود. مرحوم آخوند فرمودند این روایت بر استصحاب دلالت می‌کند.

مرحوم آخوند فرمودند اگر چه ظاهر تعبیر روایت با قاعده یقین و استصحاب سازگار است اما به خاطر مرتکز بودن استصحاب، ظاهر روایت استصحاب خواهد بود.

این بیان مرحوم آخوند را به شکل می‌توان تبیین کرد:

اول) مرتکز بودن استصحاب باعث انصراف لفظ مشترک به خصوص استصحاب می‌شود.

دوم) اگر امر بین اجمال و تبیین دائر باشد، اجمال خلاف اصل است و اصل این است که کلام مبین مقصود متکلم است.

در بحث اطلاق گفتیم، اینکه گفته می‌شود اصل در مقام بیان بودن است منظور این است که متکلم در مقام اهمال و اجمال نیست نه اینکه اصل این است که جدی است. چرا که روشن است اینکه متکلم جدی است (نه اینکه شوخی کند یا مسخره کند و ...) در همه بیان‌ها وجود دارد و اختصاصی به اطلاق ندارد.

اینکه بگوییم متکلم در مقام اجمال است و نمی‌خواهد مقصودش را بیان کند خلاف اصل است. اجمال به معنای اینکه فی الجمله بیان می‌کند خلاف اصل است.

و لذا در مباحث دیگری هم مرحوم آخوند از این هم استفاده کرده‌اند مثل اینکه عام بعد از تخصیص آیا ظاهر در همه باقی مانده است یا در آن ظهور ندارد، عده‌ای گفته‌اند ظهوری در همه باقی مانده ندارد و کلام مجمل خواهد بود اما همان‌ جا گفته‌اند اصل این است که ظهور در همه باقی دارد و این همان است که اجمال خلاف اصل است.

در مساله اینکه مفاد امر، عده‌ای معتقدند امر مشترک بین وجوب و استحباب است، اما گفته‌اند امر ظاهر در واجب است نه اینکه مجمل باشد چون اگر منظور امر وجوب باشد کلام مجمل نخواهد بود و تعین دارد.

خلاصه اینکه اگر امر دائر باشد بین اینکه کلام مجمل باشد یا مبین باشد، مرحوم آخوند می‌فرمایند کلام مبین است.

در مقام بحث ما، روایت یا مجمل است (به اینکه نه قاعده یقین از آن استفاده شود و نه استصحاب) و قاعده یقین معینی ندارد و یا اینکه مفاد روایت معینا استصحاب است چرا که استصحاب معین دارد و آن همان ارتکاز است. بر خلاف قاعده یقین که هیچ معینی ندارد. و اصل خلاف اجمال است و لذا روایت بر استصحاب حمل می‌شود.

باید دقت کرد که تعین استصحاب به ملاک ظهور نیست، بلکه به این ملاک است که استصحاب در مقام واقع به خاطر مرتکز بودنش، تعینی دارد.

در همان بحث عام بعد از تخصیص، اگر کلام ظاهر در همه باقی باشد کلام مبین است، اما اگر منظور همه باقی نباشد بلکه بعضی از باقی باشد، بعضی از باقی معینی ندارد و لذا کلام مجمل خواهد بود و اجمال خلاف اصل است.

در محل بحث ما نیز قاعده یقین هیچ تعینی ندارد و لذا اگر منظور از روایت استصحاب نباشد، کلام مجمل خواهد بود و اجمال خلاف اصل است.

اینکه اجمال خلاف اصل است، اصلی عقلایی است که با جریانش کلام ظهور پیدا می‌کند.

مرحوم آقای خویی، کلام آخوند را ادامه داده‌اند و دو بیان دیگر هم برای دفع اشکال مذکور در کلام شیخ ذکر کرده‌اند.

بیان اول) در روایت موضوعی وجود دارد که حکم آن «فلیمض علی یقینه» است. موضوع مذکور در روایت «من کان علی یقین فشک» است. ظهور هر دلیلی که در آن موضوعی فرض شده است، این است که حکم در فرض تحقق موضوع فعلی خواهد بود. یعنی موضوع به وصف فعلیت، موضوع حکم است نه اینکه موضوع با فرض انقضای آن هم موضوع حکم باشد.

مثلا وقتی می‌گویند اکرم العالم، موضوع عالم است و ظاهر قضیه این است که کسی که بالفعل عالم است نه کسی که قبلا عالم بوده است.

ظاهر هر قضیه‌ای این است که موضوع در حالت تحقق فعلی موضوع حکم است نه در حالتی که محقق نیست.

بر اساس این بیان، روایت دال بر استصحاب است چرا که ظاهر روایت که می‌گوید فلیمض علی یقینه، یعنی همان یقینی که در موضوع فرض کرده است و گفتیم موضوع بودن یعنی بالفعل باید یقینی وجود داشته باشد.

چون ظهور قضیه در این است که موضوع به نحو اتصاف فعلی، موضوع حکم است نه اینکه موضوع به نحو سبق اتصاف موضوع باشد.

اگر منظور مرحوم آقای خویی این باشد اشکال آقای صدر به کلام ایشان وارد نیست.

مرحوم آقای صدر اشکال کرده‌اند که باید دید موضوع چه چیزی است اگر موضوع وصف فعلی است حق با شماست و اگر موضوع وصف سابق باشد (که ظاهر روایت این است چون گفته است کان علی یقین) حرف شما صحیح نیست.

موضوع اگر به نحو اشتقاقی موضوع حکم باشد می‌توان گفت کسی که سابقا یقین داشته است مشمول حکم نیست اما موضوع در روایت تصریح شده است که کان علی یقین.

اما مرحوم آقای صدر غفلت کرده‌اند که کلام مرحوم آقای خویی این است که اگر چه موضوع به دو گونه‌ می‌تواند در قضیه اخذ شود یکی به نحو اتصاف فعلی و دیگری سبق اتصاف، اما ظهور قضیه این است که اتصاف به نحو اشتقاقی و اتصاف فعلی موضوع حکم است و اینکه در روایت کان علی یقین مذکور است منافاتی با این بیان ندارد چون تعبیر «کان» در موضوعات احکام ظهوری در سبق زمان و گذشته ندارد بلکه ظهور در تحقق منسلخ از زمان است.

مثلا می‌گویند من کان من العلماء صائنا لنفسه مخالفا لهواه فعلی العوام ان یقلدوه، منظور این است که کسی که این صفات را بالفعل دارد نه اینکه قبلا این صفات را داشته است هر چند الان نداشته باشد.

ظهور کان در موضوعات احکام این است که منظور از آن تحقق در زمان ترتب حکم است نه اینکه منظور سبق زمانی باشد.

 

ضمائم:

کلام مرحوم آقای خویی:

و من جملة ما استدل به على حجية الاستصحاب رواية الخصال عن أمير المؤمنين عليه السلام‏

قال عليه السلام: «من كان على يقين فشك، فليمض على يقينه، فان الشك لا ينقض اليقين» و في نسخة أخرى «من كان على يقين فأصابه شك فليمض على يقينه، فان اليقين لا يدفع بالشك».

و استشكل في دلالتها على حجية الاستصحاب بأن صريحها سبق زمان اليقين على زمان الشك، فهي دليل على قاعدة اليقين لاعتبار تقدم اليقين على الشك فيها، بخلاف الاستصحاب، فان المعتبر فيه كون المتيقن سابقاً على المشكوك فيه، أما اليقين و الشك فقد يكونان متقارنين في الحدوث، بل قد يكون الشك سابقاً على اليقين على ما تقدم في ضابطة الفرق بين القاعدة و الاستصحاب.

و أجاب عنه صاحب الكفاية بما حاصله: أن اليقين طريق إلى المتيقن، و المتداول في التعبير عن سبق المتيقن على المشكوك فيه هو التعبير بسبق اليقين على الشك‏ لما بين اليقين و المتيقن من نحو من الاتحاد، فالمراد هو سبق المتيقن على المشكوك فيه.

و ذكر في هامش الرسائل جواباً آخر و ربما ينسب إلى المرحوم الميرزا الشيرازي الكبير (ره) و هو أن الزمان قيد في قاعدة اليقين و ظرف في الاستصحاب، و حيث أن الأصل في الزمان هو الظرفية فكونه قيداً يحتاج إلى الإثبات، و لم يدل دليل على كون الزمان قيداً في المقام، فالمتعين كونه ظرفاً، فتكون الرواية دالة على حجية الاستصحاب دون قاعدة اليقين.

و فيه ما تقدم في ضابطة الفرق بين الاستصحاب و قاعدة اليقين. و ملخصه أن الزمان ليس قيداً في شي‏ء منهما، بل ظرف في كليهما. و الفرق بينهما أن متعلق الشك في الاستصحاب هو البقاء و في قاعدة اليقين هو الحدوث. و تقدم تفصيل الكلام في الفرق بينهما في أوائل بحث الاستصحاب.

و يمكن أن يجاب عن الإشكال المذكور بأن ظاهر قوله عليه السلام: فليمض على يقينه هو الاستصحاب لا قاعدة اليقين، لكونه أمراً بالبناء على اليقين الموجود نظير ما مرّ في قوله عليه السلام: فابن علي اليقين، و ليس في مورد القاعدة يقين فعلي حتى يؤمر بالبناء عليه، بل كان يقين و قد زال بالشك الساري بل لم يعلم أنه كان يقيناً لاحتمال كونه جهلا مركباً، و يعتبر في اليقين مطابقته للواقع، بخلاف القطع، غاية الأمر أنه كان تخيل اليقين و لا يصح التعبير عن التردد النفسانيّ الموجود فعلا باليقين، لعدم صحة إطلاق الجوامد إلا مع وجود المبدأ، و إطلاق المشتق على المنقضي عنه المبدأ حقيقة و إن كان محلا للكلام، إلا أنه ليس في الرواية لفظ المتيقن، حتى يقال أنه شامل لمن كان متيقناً باعتبار المنقضي عنه المبدأ على أحد القولين في المشتق، هذا.

و لكن الّذي يسهل الأمر أن الرواية ضعيفة غير قابلة للاستدلال بها، لكون‏ قاسم بن يحيى في سندها، و عدم توثيق أهل الرّجال إياه بل ضعّفه العلامة (ره) و رواية الثقات عنه لا تدل على التوثيق على ما هو مذكور في محله.

 

کلام مرحوم آقای صدر:

الرواية الخامسة- رواية الخصال في حديث الأربعمائة عن محمد بن مسلم و أبي بصير عن الصادق عليه السلام‏

(من كان على يقين ثم شك فليمض على يقينه فان الشك لا ينقض اليقين). و في رواية أخرى (فان اليقين لا يدفع بالشك).

و سندها ضعيف بقاسم بن يحيى الّذي لا طريق لإثبات وثاقته بل ضعفه العلامة.

و اما الدلالة فقد اختلفوا أيضا في استفادة الاستصحاب منها أو قاعدة اليقين، و قد أبرز في الرواية ظهورات ثلاثة تختلف في كونها بصالح قاعدة اليقين أو الاستصحاب.

الظهور الأول- ظهورها في كون زمان اليقين قبل زمان الشك لأن التعبير جاء بسياق الماضي (من كان على يقين فشك) و قد استند الشيخ إلى هذا الظهور لمنع دلالتها على الاستصحاب لأن اليقين فيه لا يشترط أن يكون متقدما على زمان الشك و انما هذه الخصوصية تناسب قاعدة اليقين و هذا الظهور قد يراد به مجرد الدلالة على لزوم ولادة اليقين قبل الشك، و أخرى يراد به ان الشك تولد بعد اليقين و في محله بحيث انتهى به اليقين و زال. و استفادة قاعدة اليقين على التقدير الثاني واضح و اما التقدير الأول فهو ينسجم في نفسه مع الاستصحاب إذ يمكن ان يكون اليقين الاستصحابي متولدا أيضا قبل الشك بل هذا هو الغالب في موارد الاستصحاب، فالاستناد إلى هذا الظهور لنفي إرادة الاستصحاب مبني على ضم دعوى ان وضوح عدم لزوم تقدم حصول اليقين على الشك في الاستصحاب بخلاف القاعدة يكون قرينة على إرادتها، أو يكون المقصود مجرد النقض على من يرى حجية الاستصحاب مطلقا حتى مع تقدم الشك على اليقين أو تقارنه معه فيقال انه لو دار الأمر بين إرادة الاستصحاب بهذا الوجه و القاعدة تعينت القاعدة.

و قد أجاب المحققون عن هذا الاستظهار بوجوه:

الأول- ان ورود هذه الخصوصية ليس بملاك التقييد بل بملاك الغلبة نظير قوله تعالى (و ربائبكم اللاتي في حجوركم) الّذي أخذ فيه الكون في الحجر من جهة الغلبة لا الشرطية.

و هذا الجواب انما يتم إذا كان منظور الشيخ (قده) استظهار التقدير الأول لا الثاني فانه لو جعل الترتيب قرينة على إرادة موت اليقين و حل الشك محله فهذا لا ينسجم إلا مع القاعدة لا الاستصحاب كما لا يخفى.

الثاني- ما جاء في كلمات المحقق العراقي (قده) من عدم دلالة التعبير على أكثر من لزوم التقدم الأعم من الزماني أو الرتبي كقولك ادخل البلد فمن كان عالما فأكرمه و من كان عاصيا فاضربه‏ [۳].

و فيه: ان أريد فرض الترتب الرتبي بين اليقين و الشك و بين لزوم المضي على اليقين و عدم نقضه- الّذي هو الحكم الاستصحابي- فهذا صحيح إلّا انه لا ربط له بالاستظهار إذ المفروض دلالة الرواية على الترتب بين اليقين و الشك و تأخر الشك عن اليقين و ليس الكلام في الترتب بين الاستصحاب و موضوعه. هذا مضافا إلى ظهور قوله (من كان على يقين فشك) في ان حدوث الشك كان بعد حدوث اليقين و هو يساوق مع التقدم الزماني.

الثالث- ما ذكره المحقق الخراسانيّ (قده) من ان اليقين و الشك حيث انهما من الصفات الإضافية المرآتية فيكتسبان في مورد الاستصحاب صفة متعلقهما و هي تقدم المتيقن على المشكوك فأسند ذلك إليهما بهذا الاعتبار.

و فيه: ان المرآتية و الفناء انما هو لليقين و الشك الحقيقيّين أي لواقع اليقين و الشك لا لمفهوميهما و المفروض اسناد الترتب إلى مفهومهما كما لا يخفى.

الرابع- ان خصوصية الترتب و تقدم اليقين على الشك محفوظ في موارد الاستصحاب أيضا بعد إعمال عناية لا بد من إعمالها في أدلة الاستصحاب جميعا و هي تجريد متعلق اليقين و الشك عن خصوصيتي الحدوث و البقاء و إضافتها إلى ذات الشي‏ء فانه بهذه العناية المصححة لإسناد النقض إليهما يكون اليقين كأنه زال و حل محله الشك و لهذا نجد ان من كان يعلم بعدالة زيد ثم احتمل زوالها يقول كنت على يقين بعدالته فشككت دون اية عناية و بهذا يظهر انسجام هذا الظهور مع الاستصحاب حتى لو أريد به التقدير الثاني أي زوال اليقين بالشك و الّذي لعله الظاهر من التعبير و لو من جهة ارتكازية التضاد و التنافر بين صفتي اليقين و الشك.

ان قلت: على هذا لا بد من تخصيص حجية الاستصحاب بموارد سبق اليقين.

قلنا- بل يستفاد التعميم اما بدعوى صدق التقدم بالاعتبار العرفي المذكور و لو فرض تعاصر حصول نفس اليقين و الشك أو- لو فرض عدم وضوحه- باعتبار ارتكاز التعميم و عدم الفرق لأن هذه الخصوصية انما نحتاجها لمجرد تصحيح اسناد مفهوم النقض و استعماله في أدلة الاستصحاب و هي خصوصية ترتبط بمرحلة الاستعمال و نكتة تعبيرية لا بمرحلة الثبوت و المراد الجدي المستفاد مع قطع النّظر عن الخصائص التعبيرية.

الظهور الثاني- ما ذكرته مدرسة المحقق النائيني (قده) من ظهور الجملة في فعلية اليقين و معاصرته مع زمان الشك و وجوب المضي على اليقين و هذا لا يكون إلّا في الاستصحاب لا القاعدة، و الطريف انه ذكر في وجه هذا الاستظهار ان العناوين الاشتقاقية و ان وقع خلاف في صدقها بعد الانقضاء إلا ان عناوين المبادئ كاليقين و الشك لا يشك أحد في عدم صدقها بعد الانقضاء إلّا بنحو من المجاز غير العرفي.

و فيه- ان استفادة قاعدة اليقين منها لا تعني إطلاق اليقين بلحاظ ما بعد الانقضاء بل بلحاظ زمان فعليته و هو الزمان السابق و هذا واضح، و اما دعوى ظهورها في تعاصر زمان الحكم و هو المضي مع زمان اليقين فهذا لا موجب له فان غاية ما يقتضيه الأمر بالمضي على اليقين السابق لزوم افتراض وجود يقين سابق و الفراغ عنه لأن كل حكم يجعل في فرض الفراغ عن موضوعه إلّا ان هذا لا يعين ان يكون الموضوع هو اليقين الاستصحابي لا اليقين في القاعدة فان كلا من اليقينين صالح لأن يكون موضوعا للحكم بالمضي الظاهري غاية الأمر في الاستصحاب يكون موضوع هذا الجعل الظاهري اليقين المتعلق بالمتيقن السابق و في القاعدة يكون موضوع الجعل الظاهري نفس اليقين السابق و الّذي حل محله الشك، نعم في مثل أكرم العالم لا بد من ان يكون المكرم عالما حين وجوب الإكرام إلّا ان ذلك من جهة عدم صدق عنوان إكرام العالم على إكرامه- بناء على ظهور المشتق في المتلبس- و لهذا لو كان العنوان أكرم من كان عالما نجد صدقه على إكرام المنقضي علمه لصدق الاتصاف بما أخذ موضوعا مفروغا عنه في الجعل.

الظهور الثالث- ظهور الرواية في وحدة متعلقي اليقين و الشك و الوحدة من تمام الجهات حتى الزمان تناسب قاعدة اليقين لا الاستصحاب.

و فيه: ان هذه الوحدة لم يدل عليها لفظ خاص إذ لم يقل (من شك في نفس ما تيقن به) و انما استفيد ذلك من حذف المتعلق لليقين و الشك و هو كما يناسب مع وحدة المتعلق من جميع الجهات يناسب مع وحدته من غير ناحية الزمان و إضافة اليقين و الشك إلى ذات الشي‏ء كما أشرنا.

و من هنا قد يعكس الأمر فيتمسك بإطلاق اليقين و الشك إذا لم يكن زمان متعلقهما واحدا و بذلك يعين الاستصحاب دون القاعدة.

و فيه: ان الإطلاق فرع تحديد المدلول الاستعمالي في مرحلة الإثبات و انه هل لوحظ في اسناد النقض إلى اليقين و الشك وحدتهما من جميع الجهات أو من غير جهة الزمان و لا يمكن إحراز أحد التقديرين بالإطلاق كما لا يخفى.

و قد يقال بالإجمال و تردد الرواية بين الاستصحاب و القاعدة لعدم تعين ما أريد من حذف المتعلق في المقام، و لعله من أجل ذلك ذهب المحقق العراقي (قده) إلى إجمالها.

و لكن الصحيح تعين إرادة الاستصحاب منها باعتبار دعوى ان العرف يتعامل مع زمان اليقين و الشك بلحاظ زمان متعلقهما فمن يقول كنت على يقين من عدالة زيد في يوم الجمعة يفهم من كلامه انه على يقين بعدالته في يوم الجمعة لا قبله أو بعده فيكون ظاهر قوله من كان على يقين فشك تقدم المتيقن على المشكوك و هذا يناسب الاستصحاب لا القاعدة خصوصا مع ملاحظة ارتكازية الاستصحاب و دلالة الروايات الأخرى عليه بخلاف القاعدة.

(بحوث فی علم الاصول، جلد ۶، صفحه ۸۷)

استصحاب/ ادله: روایات/ روایت محمد بن مسلم و ابوبصیر

گفتیم از نظر ما سند روایت محمد بن مسلم و ابوبصیر قابل اعتماد است و مساله وثاقت القاسم بن یحیی و حسن بن راشد را بررسی کردیم.

همان وجوهی که در مورد قاسم بن یحیی گفتیم در مورد حسن بن راشد هم وجود دارد علاوه که ابن ابی عمیر از حسن بن راشد روایت کرده است. اگر چه او را نیز مرحوم ابن داود تضعیف کرده است اما تضعیف او احتمالا بر اساس تضعیف ابن غضائری است که آن هم عبارت ضعیف فی روایته است و ضعف در روایت به معنای دروغ گو بودن نیست.

مرحوم آخوند این روایت را دال بر استصحاب می‌داند.

مرحوم شیخ فرموده‌اند این قاعده در قاعده یقین ظاهر است چرا که ظاهر روایت، اختلاف زمان یقین و شک است. (یا به اعتبار «فاء» که بر روی شک آمده است یا به اعتبار ذکر «کان») اما در استصحاب، زمان یقین و شک لزوما متفاوت نیست بلکه ممکن است هر دو وصف در زمان واحد وجود داشته باشند و در استصحاب متعلق یقین و شک است که متعدد است. اما در قاعده یقین لزوما زمان یقین و شک متفاوت است و متعلق آنها یکی است.

ظاهر روایت این است که زمان یقین و شک متفاوت است نه اینکه زمان متعلق آنها متفاوت باشد.

مرحوم آخوند در جواب این اشکال فرموده‌اند این تعبیر با استصحاب هم سازگار است چون به کار بردن چنین تعبیری در موارد استصحاب هم حقیقی است چرا که بین یقین و متیقن نوعی اتحاد و همسانی برقرار است. عرفا یقین و متیقن یکی دیده می‌شود و لذا از متیقین به یقین هم تعبیر می‌کنند مثلا برای کسی که امروز به عدالت دیروز زید علم دارد این طور تعبیر می‌کند که من دیروز علم به عدالت زید داشتم.

و به دلیل همین اتحاد عرفی، اوصاف متیقین به یقین هم سرایت می‌کند.

مرحوم آخوند در این قسمت از کلامشان قصد دارند بفرمایند در موارد استصحاب به خاطر اختلاف زمان متیقین و مشکوک، تعبیر به اختلاف زمان یقین و شک صحیح است.

به عبارت دیگر، اگر عبارت عدالت زید را دیروز می‌دانستم، فقط و فقط در این معنا ظاهر باشد که علم دیروز بوده است مفاد این روایت قاعده یقین خواهد بود اما از آنجا که بین یقین و متیقین نوعی اتحاد وجود دارد، این تعبیر در جایی که علم امروز باشد و متعلق آن عدالت دیروز باشد نیز صحیح است بنابراین روایت با استصحاب منافاتی ندارد و این تعبیر مجازی نیست لذا روایت در قاعده یقین ظاهر نخواهد بود.

تا اینجا مرحوم آخوند فقط گفته‌اند این تعبیر در موارد استصحاب نیز حقیقی است همان طور که در موارد قاعده یقین حقیقی است و این دلیل بر این نیست که روایت دال بر استصحاب است بلکه مجمل خواهد بود.

و لذا مرحوم آخوند در ادامه فرموده‌اند چون استصحاب مساله‌ای ارتکازی است و در روایات دیگر نیز به آن اشاره شده است، مفاد این روایت هم استصحاب خواهد بود.

قبلا هم توضیح دادیم که مرحوم آخوند اگر چه ارتکازی بودن استصحاب را به عنوان دلیل مستقلی نپذیرفته‌اند اما در ضمن روایت اول فرمودند که از روایت استفاده می‌شود که کبرای استصحاب ارتکازی است و لذا با در نظر گرفتن روایات، ارتکازی بودن استصحاب نیز روشن می‌شود.

 

 

ضمائم:

کلام مرحوم آخوند:

(قوله: من كان على يقين فأصابه شك فليمض على‏ يقينه فإن الشك لا ينقض اليقين) أو (: فإن اليقين لا يدفع بالشك) و هو و إن كان يحتمل قاعدة اليقين لظهوره في اختلاف زمان الوصفين و إنما يكون ذلك في القاعدة دون الاستصحاب ضرورة إمكان اتحاد زمانهما إلا أن المتداول في التعبير عن مورده هو مثل هذه العبارة و لعله بملاحظة اختلاف زمان الموصوفين و سرايته إلى الوصفين لما بين اليقين و المتيقن من نحو من الاتحاد فافهم.

هذا مع وضوح أن قوله (: فإن الشك لا ينقض) إلى آخره هي القضية المرتكزة الواردة مورد الاستصحاب في غير واحد من أخبار الباب‏.

 

کلام مرحوم شیخ:

أقول: لا يخفى أنّ الشكّ و اليقين لا يجتمعان حتّى ينقض أحدهما الآخر، بل لا بدّ من اختلافهما:

إمّا في زمان نفس الوصفين، كأن يقطع يوم الجمعة بعدالة زيد في زمان، ثمّ يشكّ يوم السبت في عدالته في ذلك الزمان.

و إمّا في زمان متعلّقهما و إن اتّحد زمانهما، كأن يقطع يوم السبت بعدالة زيد يوم الجمعة، و يشكّ- في زمان هذا القطع- بعدالته‏ في يوم‏ السبت، و هذا هو الاستصحاب، و ليس منوطا بتعدّد زمان الشكّ و اليقين- كما عرفت في المثال- فضلا عن تأخّر الأوّل عن الثاني.

و حيث إنّ صريح الرواية اختلاف زمان الوصفين، و ظاهرها اتّحاد زمان متعلّقهما؛ تعيّن حملها على القاعدة الاولى، و حاصلها: عدم العبرة بطروّ الشكّ في شي‏ء بعد اليقين بذلك الشي‏ء.

و يؤيّده: أنّ النقض حينئذ محمول على حقيقته؛ لأنّه رفع اليد عن نفس الآثار التي رتّبها سابقا على المتيقّن، بخلاف الاستصحاب؛ فإنّ المراد بنقض اليقين فيه رفع اليد عن ترتيب الآثار في غير زمان اليقين، و هذا ليس نقضا لليقين السابق، إلّا إذا اخذ متعلّقه مجرّدا عن التقييد بالزمان الأوّل.

و بالجملة: فمن تأمّل في الرواية، و أغمض عن ذكر بعض‏ لها في أدلّة الاستصحاب، جزم بما ذكرناه في معنى الرواية.

ثمّ لو سلّم أنّ هذه القاعدة بإطلاقها مخالفة للإجماع، أمكن تقييدها بعدم نقض اليقين السابق بالنسبة إلى الأعمال التي رتّبها حال اليقين به- كالاقتداء بذلك الشخص في مثال العدالة، أو العمل بفتواه أو شهادته- أو تقييد الحكم بصورة عدم التذكّر لمستند القطع السابق، و إخراج صورة تذكّره و التفطّن لفساده و عدم قابليّته لإفادة القطع‏.

[إمكان دفع المناقشة المذكورة:]

اللّهم إلّا أن يقال- بعد ظهور كون الزمان الماضي في الرواية ظرفا لليقين-: إنّ الظاهر تجريد متعلّق اليقين عن التقييد بالزمان؛ فإنّ قول القائل: «كنت متيقّنا أمس بعدالة زيد» ظاهر في إرادة أصل العدالة، لا العدالة المقيّدة بالزمان الماضي، و إن كان ظرفه‏ في الواقع ظرف اليقين، لكن لم يلاحظه على وجه التقييد، فيكون الشكّ فيما بعد هذا الزمان، متعلّقا بنفس ذلك المتيقّن مجرّدا عن ذلك التقييد، ظاهرا في تحقّق أصل العدالة في زمان الشكّ، فينطبق على الاستصحاب، فافهم‏.

فالإنصاف‏: أنّ الرواية- سيّما بملاحظة قوله عليه السّلام: «فإنّ الشكّ لا ينقض اليقين»، و بملاحظة ما سبق في الصحاح من قوله: «لا ينقض اليقين بالشكّ» حيث إنّ ظاهره مساوقته لها- ظاهرة في الاستصحاب‏، و يبعد حملها على المعنى الذي‏ ذكرنا.

هذا، لكن سند الرواية ضعيف ب «القاسم بن يحيى»؛ لتضعيف العلّامة له في الخلاصة، و إن ضعّف ذلك بعض‏ باستناده إلى تضعيف ابن الغضائري- المعروف عدم قدحه- فتأمّل.

(فرائد الاصول، جلد ۳، صفحه ۶۸)

استصحاب/ ادله: روایات/ روایت محمد بن مسلم و ابوبصیر

بحث در سند روایت محمد بن مسلم و ابوبصیر بود. گفتیم در این روایت قاسم بن یحیی و جدش حسن بن راشد توثیق صریحی ندارند.

گفتیم یکی از راه‌های توثیق قاسم بن یحیی، کثرت نقل اجلاء از او است.

کثرت نقل اجلاء از کسی حاکی از اعتماد به او و شهادت عملی بر وثاقت او است.

و بیان دیگری این است که کثرت نقل اجلاء و بلکه کثرت نقل ثقه واحد از کسی نشانه وثاقت است به شرط اینکه موصوف به نقل از ضعفاء و مجاهیل نشده باشند.

و در مورد بحث ما، برای کسانی که از قاسم بن یحیی روایات متعددی نقل کرده‌اند مثل احمد بن محمد بن عیسی و ابراهیم بن هاشم و محمد بن عیسی بن عبید، وصف نقل از ضعفاء‌ و مجاهیل ذکر نشده است. بنابراین کثرت نقل آنها نشانه وثاقت قاسم بن یحیی است.

راه دیگری که برای توثیق هر دو نفر وجود دارد این است که مرحوم صدوق روایتی را در باب زیارت حضرت سید الشهداء علیه السلام نقل کرده است.

و در ضمن آن گفته است این روایت از نظر من اصح روایات از نظر روایت است.

ایشان بعد از نقل زیارت حضرت سید الشهداء علیه السلام می‌فرماید:

هَذِهِ الزِّيَارَةُ رِوَايَةُ الْحَسَنِ بْنِ رَاشِدٍ عَنِ الْحُسَيْنِ بْنِ ثُوَيْرٍ عَنِ الصَّادِقِ ع‌

و بعد روایتی را در وداع ذکر می‌کند و سپس می‌گوید:

وَ قَدْ أَخْرَجْتُ فِي كِتَابِ الزِّيَارَاتِ وَ فِي كِتَابِ مَقْتَلِ الْحُسَيْنِ ع أَنْوَاعاً مِنَ الزِّيَارَاتِ وَ اخْتَرْتُ هَذِهِ لِهَذَا الْكِتَابِ لِأَنَّهَا أَصَحُّ الزِّيَارَاتِ عِنْدِي مِنْ طَرِيقِ الرِّوَايَةِ وَ فِيهَا بَلَاغٌ وَ كِفَايَةٌ‌

(من لایحضره الفقیه، جلد ۲، صفحه ۵۹۸)

اثبات وثاقت به این وجه مستلزم بیان نکاتی است:

اول) حضرت سید الشهداء، زیارات متعددی با سند صحیح وارد شده است.

دوم) همین زیارتی که مرحوم صدوق نقل کرده است در کافی هم نقل شده است. البته اختلافاتی با یکدیگر دارند و لذا مرحوم صدوق برخی قسمت‌ها را نقل نکرده است بنابراین منظور مرحوم صدوق از اصح باید از صحیح‌ترین از نظر سند باشد و گرنه از نظر متن، از جمله زیاراتی هست که در فقرات آن اختلاف وجود دارد.

سوم) منظور مرحوم صدوق از این عبارت، تذکر این نکته است که این زیارت، از زیارات ماثور و منقول از ائمه علیهم السلام است نه اینکه از زیارات انشائی توسط اصحاب و یا خود مرحوم صدوق باشد. بنابراین باید سند آن تمام باشد تا ادعا کنند اصح زیارات از نظر روایت است.

برخی گفته‌اند شاید منظور مرحوم صدوق از اصح، صحیح به اصطلاح قدمایی باشد که با ضعف وسائط نیز سازگار است. چون صحیح از نظر قدماء یعنی روایتی که قابل اعتماد باشد.

ولی عرض کردیم با توجه به اینکه در زیارت حضرت سید الشهداء علیه السلام روایات صحیح السند متعددی وجود دارد، اینجا هم منظور صحت از نظر سندی است.

نکته دیگری که باید به آن توجه کرد این است که اعتماد ما بر توثیق و تضعیفی منقول است، بر اساس اصالة الحس است. این اصل در شهادت قولی جاری است و بنای عقلاء بر این است اما آیا در شهادت فعلی و عملی بر اعتماد و وثاقت هم جاری است؟

به نظر ما چنین چیزی ثابت نیست اما این احتمال مخل نیست. چون فرضا اثبات وثاقت حدسی باشد، اما حدس در قول رجالیون حجت است به ملاک حجیت قول خبره که قبلا در این مورد مفصلا صحبت کردیم و گفتیم حتی اگر قول رجالیون بر اساس حدس باشد، باز هم حجت است چرا که قول خبره حجت است و اینکه قول خبیر برای خبیر حجت نیست در جایی است که هر دو به منابع و ابزار دسترسی داشته باشند ما که در این عصر هستیم و به منابع و ابزار آنها دسترسی نداریم، باز هم قول خبره برای ما حجت است هر چند هر دو خبیر باشیم.

استصحاب/ ادله: روایات/ روایت محمد بن مسلم و ابوبصیر

گفتیم مرحوم آقای صدر نسبت به شمول سند مشیخه صدوق، نسبت به مواردی که صدوق به صورت مشکوک نقل کرده است، تشکیک کرده‌اند.

و ما گفتیم سند مشیخه اطلاق دارد چه در فقیه به صورت جزمی نقل شده باشد و چه به صورت مشکوک نقل شده باشد.

بیان دیگری نیز قابل ارائه است. مرحوم صدوق در مواردی روایت را به صورت مشکوک «روی عن» نقل کرده است. مواردی که مرحوم صدوق در مورد شخصی هر دو نوع نقل را داشته باشد (هم جزمی و هم مشکوک) اشکال مرحوم آقای صدر توهم می‌شود اما در کتاب فقیه موارد فراوانی هست که مرحوم صدوق از کسی فقط یک روایت آن هم به صورت مشکوک نقل کرده است و بعد در مشیخه سندش به آن را هم ذکر کرده است. با این بیان به نظر می‌رسد که عبارت مرحوم صدوق حتما مواردی را که روایت به صورت مشکوک نقل شده است هم شامل است.

مثلا یحیی بن عباد که مرحوم صدوق از او فقط یک روایت را نقل کرده است و آن هم به صورت مشکوک است با این حال در مشیخه، طریق خودش به او را ذکر کرده است.

میمون بن مهران، ابوعبدالله خراسانی، ابوحمام، حارث بیاع الانماط، بشیر النبال، روح و ... موارد بسیار زیاد دیگری وجود دارد که همه آنها این چنین هستند.

بنابراین تشکیک در شمول عبارات مشیخه، نسبت به مواردی که مرحوم صدوق روایات را مشکوک نسبت داده است جا ندارد.

حَدَّثَنَا أَبِي رَضِيَ اللَّهُ عَنْهُ قَالَ حَدَّثَنَا سَعْدُ بْنُ عَبْدِ اللَّهِ قَالَ حَدَّثَنِي مُحَمَّدُ بْنُ عِيسَى بْنِ عُبَيْدٍ الْيَقْطِينِيُّ عَنِ الْقَاسِمِ بْنِ يَحْيَى عَنْ جَدِّهِ الْحَسَنِ بْنِ رَاشِدٍ عَنْ أَبِي بَصِيرٍ وَ مُحَمَّدِ بْنِ مُسْلِمٍ عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ ع قَالَ حَدَّثَنِي أَبِي عَنْ جَدِّي عَن‏ آبَائِهِ ع‏ أَنَّ أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ ع عَلَّمَ أَصْحَابَهُ فِي مَجْلِسٍ وَاحِدٍ أَرْبَعَمِائَةِ بَابٍ مِمَّا يُصْلِحُ لِلْمُسْلِمِ فِي دِينِهِ وَ دُنْيَاه‏ ... مَنْ كَانَ عَلَى يَقِينٍ فَشَكَّ فَلْيَمْضِ‏ عَلَى‏ يَقِينِهِ فَإِنَّ الشَّكَّ لَا يَنْقُضُ الْيَقِين‏

(الخصال،‌ جلد ۲، صفحه ۶۱۹)

مرحوم آخوند این روایت را به صورت مرسل نقل کرده است و بلکه حتی متعرض نام راوی هم نشده است.

بحث سندی روایت:

دو نفر در این سند توثیق صریحی ندارند. یکی القاسم بن یحیی است و دیگری جدش الحسن بن راشد.

مرحوم آقای خویی بر اساس وجود در اسناد کامل الزیارات به وثاقت آنها حکم کرده است اما خود ایشان هم در اواخر عمر از این مبنا دست برداشت و فقط مشایخ بدون واسطه ابن قولویه را ثقه دانست.

مرحوم علامه او را تضعیف کرده است که ممکن است ناشی از تعضیف ابن غضائری باشد. و مرحوم آقای خویی اگر چه توثیقات و تضعیفات متاخرین مثل علامه را نمی‌پذیرد و آن را مبتنی بر حدس می‌داند اما وجه این کلام ایشان برای ما روشن نشده است خصوصا که مسلما منابع زیادی در اختیار علامه و استاد او بوده است.

برای وثاقت القاسم بن یحیی چند وجه می‌توان بیان کرد:

اول) قاسم بن یحیی از معاریف و مشاهیر است و در مورد این افراد اگر قدحی نقل نشود نشان از وثاقت آنها دارد. اما مشکل این است مرحوم علامه او را تضعیف کرده است و مبنای این وجه این است که در مورد مشاهیر و معاریف حتی به طریق ضعیف هم قدحی وارد نشده باشد.

دوم) نقل احمد بن محمد بن عیسی از او که روایات متعددی از او نقل کرده است و طبق یک مبنا در رجال نقل احمد بن محمد بن عیسی بن عبید، به خاطر سخت گیری ایشان نشان از وثاقت دارد.

سوم) کثرت نقل اجلاء از او. احمد بن محمد بن عیسی، ابراهیم بن هاشم و محمد بن عیسی بن عبید نیز از او روایات متعددی دارند.

صفحه2 از7

 نقل مطالب فقط با ذکر منبع مجاز است