استصحاب/ تنبیهات: عدم شرطیت یقین

بحث در حل مشکل جریان استصحاب در موارد ثبوت حالت سابق با حجج و امارات بود.

چند جواب برای حل این مشکل ذکر کردیم. مرحوم آقای صدر فرموده‌اند این اشکال در همه جا نیست و فقط در برخی موارد این اشکال مطرح است و بعد ایشان سه مورد را ذکر کرده‌اند که این اشکال در آن سه مورد جاری نیست.

اما از نظر ما این سه موردی که ایشان تصویر کرده‌اند اصلا ربطی به این اشکال ندارد و یا از موارد ثبوت حالت سابق به علم است و یا اصلا موضوع استصحاب نیست.

مواردی که ایشان ذکر کرده‌اند عبارتند از:

  • مواردی که شبهه حکمیه جزئیه باشد به عبارت دیگر شبهه موضوعیه حکم کلی است. یعنی مواردی که حکم کلی را می‌دانیم اما در انطباق آن بر مورد خاصی شک داریم.

ایشان می‌فرمایند در این موارد گاهی حالت سابق، شبهه حکمیه است مثلا لباسی با بول نوزاد نجس شده است و یک بار هم شسته شده است و مکلف نمی‌داند یک بار شستن کفایت می‌کند یا باید دو بار آن را شست تا تطهیر شود. و اماره‌ای دال بر کفایت یک بار شستن هست.

و بعد مکلف شک می‌کند آیا این لباسی که یک بار شسته شده بود (و بر اساس اماره به طهارت آن حکم شده است) باز هم برای بار دیگری با نجاستی ملاقات کرده است یا نه؟

در اینجا حالت سابق حکم کلی ثابت با اماره است.

اما گاهی حالت سابق حکم جزئی ثابت با اماره است. مثلا کسی می‌داند لباسش نجس شده است و بعد هم بینه‌ای بر دو بار شستن آن اقامه شده است و مکلف شک می‌کند آیا مجددا با نجاست دیگری ملاقات کرده است یا نه؟ حالت سابق این طهارت، حکم جزئی با اماره است.

مرحوم آقای صدر فرموده‌اند در این دو مورد آن اشکال جاری نیست و حتی اگر ما استصحاب را متقوم به ثبوت حالت سابق به یقین بدانیم باز هم در این دو مثال استصحاب جاری است چون استصحاب در طهارت جاری نیست تا بگوییم ثبوت آن در حالت سابق با امارات است بلکه آنچه مستصحب است عدم ملاقات با نجاست است و حالت سابق عدم ملاقات با علم وجدانی ثابت است. و بعد از جریان استصحاب عدم ملاقات با نجاست، موضوع حکم شرعی به طهارت قرار می‌گیرد چون موضوع یک امر مرکب است که یک بخش آن عدم ملاقات با نجاست است و یک بخش دیگر آن هم همان مودای اماره و بینه دال بر طهارت در سابق بود. به عبارت دیگر، لباس محکوم به طهارت در صورت عدم ملاقات با نجاست، پاک است و این موضوع مرکب است.

عرض ما این است که این دو موردی که ایشان مثال زده‌اند از موارد محل بحث ما نیست و از موارد ثبوت حالت سابق با علم وجدانی است و ذکر این دو مورد به عنوان استثناء و استدراک از آن اشکال غفلت روشن است. اشکال در جایی است که مستصحب با اماره و حجت ثابت باشد و در اینجا مستصحب با علم وجدانی ثابت است.

  • مورد سومی که ایشان مثال زده‌اند جایی است که فقیه قطع به چیزی دارد مثلا یقین دارد مجامعت در حال حیض حرام است و بعد در حرمت مجامعت بعد از انقطاع خون و قبل از غسل شک می‌کند. در اینجا بقاء حرمت را استصحاب می‌کنیم در حالی که حرمت مواقعه برای عامی، به فتوی ثابت است. و لذا اگر چه فقیه به حالت سابق یقین دارد اما عامی بر حرمت سابق اماره دارد نه یقین.

و فقیه نمی‌تواند در حق مکلف استصحاب را جاری کند بلکه در حق خودش جاری می‌کند و موضوع استصحاب در حق فقیه محقق است اما در حق عامی تحقق ندارد.

ایشان فرموده‌اند اینجا هم استصحاب جاری است و آن اشکال در اینجا مطرح نیست چون برای فقیه است که استصحاب می‌کند و عامی استصحاب جاری نمی‌کند و حالت سابق برای فقیه، به علم وجدانی ثابت است.

قبلا هم گفتیم فقیه نایب از عامی در یقین و شک نیست بلکه به لحاظ یقین و شک خودش اصول را جاری می‌کند و بعد مطابق آن فتوا می‌دهد و آن فتوا در حق عامی حجت است.

این مورد هم از نظر ما ربطی به محل بحث ما ندارد و از موارد ثبوت حالت سابق به حجت و اماره نیست و کسی که استصحاب را جاری می‌کند حالت سابق برایش به علم ثابت است.

خلاصه اینکه از نظر ما جریان استصحاب در مواردی که حالت سابق با امارات ثابت است مشکلی ندارد و چند جواب برای حل این اشکال ذکر کردیم و برخی از آن جواب‌ها هم در موارد ثبوت حالت سابق با اماره و هم در موارد ثبوت حالت سابق با اصل عملی جاری بود.

اما مرحوم نایینی در جریان استصحاب در موردی که حالت سابق با اصل عملی ثابت باشد اشکالی مطرح کرده‌اند.

موارد زیادی تصویر می‌شود که حالت سابق، با اصل عملی ثابت است و بعد در آن حکم ثابت با اصل عملی شک می‌شود آیا استصحاب در این موارد جاری است؟

مرحوم نایینی فرموده‌اند ممکن است گفته شود این اشکال جایی ندارد چون در همه این موارد همان اصلی که در حالت سابق حکم را ثابت می‌کرد در فرض متاخر و شک هم حکم ظاهری را ثابت می‌کند و نیازی به جریان استصحاب نداریم. و در مواردی که حالت سابق با اصل عملی ثابت شده است، این شبهه و بحث از آن معنا ندارد.

ایشان دو جواب به این شبهه مطرح کرده‌اند که جواب اول را ناتمام دانسته‌اند و جواب دوم این است:

گاهی اصلی که حالت سابق را ثابت کرده است در حالت متاخر جاری نیست. مثلا مکلف لباس نجسش را تطهیر می‌کند و بعد شک می‌کند که آیا به صورت صحیح تطهیر کرده است یا نه؟ اصل عملی می‌گوید آن عملی که انجام داده شده است به صورت صحیح انجام داده شده است.

بعد مکلف در نجاست دیگری شک می‌کند در اینجا قاعده صحت نمی‌تواند طهارت متاخر را اثبات کند بلکه باید طهارتی را که در حالت سابق با قاعده صحت ثابت شده است استصحاب کرد خلاصه اینکه حالت سابق در اینجا با اصل عملی ثابت است و خود آن اصل عملی نمی‌تواند فرض متاخر را هم اثبات کند.

این کلام ایشان از نظر ما هم تمام است. مرحوم آقای خویی سعی کرده‌اند ضابطه‌ای برای تشخیص این موارد بیان کنند و فرموده‌اند ضابطه این است که اگر در ذات حالت سابق اصل جاری باشد در ظرف متاخر هم همان اصل جاری است. اما اگر اصل در ذات حالت سابق جاری نباشد بلکه در حالت سابق به عنوان سبب جاری باشد در این صورت نمی‌تواند در صورت متاخر هم حکم را اثبات کند.

مثلا کسی که لباس نجسش را با آب مشکوک تطهیر کرد. قاعده طهارت در آب جاری است و به تبع آن لباس هم پاک است. حال اگر مکلف در طرو نجاست دیگری شک کند در این جا، قاعده طهارت جاری در آب، نمی‌تواند طهارت را لباسی که در طرو نجاست متاخر در آن شک شده است اثبات کند.

عرض ما این است که اگر چه این حرف در این موارد صحیح است اما در غیر این موارد چه اشکالی دارد هم اصل سابق ثابت کننده حکم در ظرف متاخر باشد و هم استصحاب حکم را در ظرف متاخر ثابت کند؟

یعنی در مواردی که همان اصل جاری در ظرف سابق، بتواند حکم را در ظرف متاخر هم اثبات کند چه اشکالی دارد هم آن اصل جاری باشد و هم استصحاب جاری باشد؟

در حالی که ظاهر کلام نایینی و مرحوم آقای خویی این است که در آن موارد استصحاب جاری نیست و لذا اشکالی هم در آن موارد نیست و فقط در این موارد که مثال زده‌اند اشکال را تصور کرده‌اند.

استصحاب/ تنبیهات: عدم شرطیت یقین

گفتیم یکی از جواب‌هایی که برای حل مشکل جریان استصحاب در موارد ثبوت حالت سابق با امارات ذکر شده است ورود است. به این بیان که منظور از یقین در ادله حجیت استصحاب مطلق حجت است. و گفتیم این وجه در حقیقت الغای خصوصیت از یقین است.

این بیان در کلمات جمله‌ای از علماء از جمله مرحوم امام مطرح است.

البته مرحوم امام به تناسبات حکم و موضوع تعبیر کرده‌اند که غیر از الغای خصوصیت است. توضیح اینکه آنچه با نقض نشدن و استمرار مناسبت دارد مطلق حجت است نه خصوص یقین.

و ما در جواب به این بیان عرض کردیم اصل در قیود احتراز است و در مثل یقین نمی‌توان بر عدم خصوصیت یقین و مراد بودن مطلق حجت دلیلی اقامه کرد. خصوصا اگر استصحاب را امر مرتکز عقلایی ندانیم.

بیان دیگری نیز وجود دارد که از کلام مرحوم امام قابل استفاده است. ایشان فرموده‌اند مورد بسیاری از روایات استصحاب، ثبوت حالت سابق به امارات و حجج است و اگر ما استصحاب را در موارد ثبوت حالت سابق به امارات و حجج جاری ندانیم یعنی باید مورد این روایات را به فرد نادر منحصر کنیم.

مثلا در روایت دوم که امام علیه السلام طهارت را استصحاب کرده بودند غالب موارد ثبوت طهارت با قاعده طهارت و امارات است و موارد یقین وجدانی به طهارت بسیار کم است.

اکثر موارد طهارت از خبث بر اساس امارات و قواعد است.

روایت اول هم که در مورد طهارت از حدث بود نیز هم چنین است. ثبوت طهارت از حدث غالبا بر اساس قواعد و امارات است و مواردی که فرد به صحت واقعی وضو و غسلش علم داشته باشد خیلی کم است. (احتمالات متعددی وجود دارند که همه آنها با امارات و اصول نفی می‌شوند مثلا احتمال نجاست آب و ...)

و بعد هم ایشان به روایت دیگری اشاره‌ کرده‌اند که در آن روایت امام علیه السلام شهادت بر اساس استصحاب را هم جایز دانسته‌اند در حالی که صحت شهادت در آن فرض فرع بر جریان استصحاب است.

خلاصه اینکه مراد از یقین در روایات حجیت استصحاب، مطلق حجت است.

و بعد از آن هم به کلام مرحوم نایینی اشاره کرده‌اند و آن را ناتمام دانسته‌اند.

اما به نظر ما بیان ایشان ناتمام است. ایشان فرمودند غالب در موارد روایات دال بر حجیت استصحاب، موارد ثبوت حالت سابق با امارات و حجج است و لذا نتیجه گرفتند منظور از یقین مطلق حجت است.

عرض ما این است که بر فرض چنین باشد، نتیجه این است که استصحاب موارد کمی دارد نه اینکه ما از ظهور یقین رفع ید کنیم. اگر ایشان منظورشان تخصیص به فرد نادر و قلیل است که چنین چیزی اینجا نیست اما اینکه دلیلی از اول متعرض حکم موارد نادر باشند قبیح نیست و لذا در برخی روایات، حکم انسان دو سر مذکور است و این قبحی ندارد.

در این روایات هم راوی از حیث استمرار و عدم استمرار حکم سوال کرده است و جهت سوال احتمال انتقاض حالت سابق است نه اینکه حالت سابق با چه چیزی ثابت شده است و امام علیه السلام هم در جواب فرموده‌اند در جایی که یقین سابق باشد و شک لاحق باشد به احتمال انتقاض نباید اعتناء کرد.

اما اینکه یقین خصوصیت ندارد و شامل موارد حجت هم می‌شود نه جهت سوال راوی است و نه قرینه‌ای در کلام امام علیه السلام است که منظور از آن مطلق حجت است.

علاوه که واقعا موارد یقین به طهارت از حدث در بین عموم مردم کم نیست.

در روایت دوم هم که بحث طهارت از خبث است بر فرض بپذیریم موارد علم وجدانی به طهارت کم است باز هم اشکالی در اینکه روایت فقط حکم همان موارد قلیل را بگوید قبیح نیست.

خلاصه اینکه کلام ایشان مبتنی بر این است که این روایات نمی‌تواند متعرض حکم موارد کم باشد در حالی که به نظر ما این مشکلی ندارد.

و ثانیا حتی اگر بپذیریم که این روایات حتما متعرض موارد ثبوت حالت سابق به امارات و حجج هم باشند اما نهایت این حرف این است که شارع در مورد قاعده طهارت و قاعده فراغ استصحاب را جاری دانسته است اما چطور اثبات کنیم در مورد ثبوت حالت سابق با سایر حجج و امارات استصحاب جاری است؟ باید دوباره الغای خصوصیت کرد.

و ثالثا اشکال در جریان استصحاب در موارد ثبوت حالت سابق به غیر علم، اشکال عامی نیست و در برخی موارد پیش می‌آید و مرحوم آقای صدر هم به این اشکال متفتن شده‌اند.

در مورد این دو روایت استصحاب در یک امر وجدانی که در سابق ثابت بوده است جاری است.

مثلا مکلفی که لباسش پاک است (حال این پاکی با یقین ثابت شده باشد یا با قاعده طهارت) و الان در نجاست آن شک کرده است و امام  علیه السلام فرموده‌اند لازم نیست نماز را اعاده کند.

در این مورد اگر طهارت را استصحاب کنیم اشکال مذکور متصور است اما اگر عدم ملاقات با نجاست را استصحاب کنیم آن اشکال پیش نمی‌آید.

عدم ملاقات با نجاست در حالت سابق، امر یقینی است و به وجدان ثابت است.

یعنی حتی اگر طهارت سابق با قاعده طهارت هم ثابت شده باشد، عدم ملاقات با نجاست امری یقینی است و استصحاب می‌شود.

در وضو هم همین طور است مثلا بر اساس قاعده فراغ به صحت وضو حکم می‌شود، اگر طهارت حاصل از وضو را استصحاب کنیم اشکال مذکور متصور است اما عدم نوم را استصحاب می‌کنیم و عدم نوم یقینی و وجدانی است.

بنابراین آنچه باعث شد که مرحوم امام بفرمایند از یقین الغای خصوصیت می‌شود، با این بیان ناتمام است.

 

ضمائم:

کلام مرحوم امام:

فتحصّل ممّا ذكرنا: أنَّ اليقين و الشكّ مأخوذان فيه على جهة الموضوعيّة، لكن اخذ اليقين بما أنَّه طريق و كاشف، و أيضاً قد عرفت‏ في ذيل الصحيحة الاولى أنَّ صحّة نسبة عدم نقض اليقين بالشكّ إنّما هي في اليقين بما أنَّه كاشف عن الواقع.

فحينئذٍ: يقع الإشكال الذي أورده المُحقّق الخراسانيّ- في التنبيه الثاني في باب مؤدّيات الطرق و الأمارات، سواءً في الأحكام أو في الموضوعات- و هو أنَّ الاستصحاب متقوّم باليقين، و الأمارات مُطلقاً لا تفيد اليقين، فينسدّ باب الاستصحاب في جلّ الأحكام الوضعيّة و التكليفيّة و كثير من الموضوعات‏.

و الشيخ العلّامة الأنصاريّ و المحقّق الخراسانيّ رحمهما اللَّه في فسحة من هذا الإشكال؛ لعدم كون اليقين مُعتبراً عندهما في موضوع الاستصحاب، لكن قد عرفت‏ الإشكال في مبناهما.

و أمّا على المبنى المنصور فيمكن أن يجاب عنه: بأنَّ الظاهر من الأدلّة بمُناسبة الحكم و الموضوع هو أنَّ الشكّ باعتبار عدم حُجّيته و إحرازه للواقع لا ينقض اليقين الذي هو حُجّة و مُحرز له؛ فإنَّه لا ينبغي أن ترفع اليد عن الحُجّة بغير الحُجّة.

و بعبارة اخرى‏: أنَّ العرف لأجل مناسبة الحكم و الموضوع يُلغي الخصوصيّة، و يحكم بأنَّ الموضوع في الاستصحاب هو الحُجّة في مقابل اللّاحجّة، فيُلحق الظنّ المُعتبر باليقين، و الظنَّ الغير المُعتبر بالشكّ.

و يُؤيّد ذلك بل يدلّ عليه قوله في صحيحة زرارة الثانية:

(لأنّك كنت على يقين من طهارتك ثمّ شككت، فليس ينبغي لك أن تنقض اليقين بالشكّ أبداً)

الظاهر منه إجراء استصحاب طهارة اللباس، و لا بدّ أن تحمل الطهارة على الواقعيّة منها؛ لعدم جريان الاستصحاب في الطهارة الظاهريّة لما ذكرنا سابقاً.

و معلوم: أنَّ العلم الوجدانيّ بالطهارة الواقعيّة ممّا لا يمكن عادة، بل العلم إنّما يحصل بالأمارات، كأصالة الصحّة، و إخبار ذي اليد، و أمثالهما، فيرجع مفاده إلى‏ أنَّه لا ترفع اليد عن الحُجّة القائمة بالطهارة بالشكّ.

بل يمكن أن يُؤيّد بصحيحته الاولى أيضاً؛ فإنَّ اليقين الوجداني بالوضوء الصحيح أيضاً ممّا لا يمكن عادة، بل الغالب وقوع الشكّ في الصحّة بعده، و يحكم بصحّته بقاعدة الفراغ، بل الشكّ في طهارة ماء الوضوء يوجب الشكّ فيه، فاليقين بالوضوء أيضاً لا يكون يقيناً وجدانيّاً غالباً تأمّل.

و يؤيّده أيضاً بعض الروايات التي يظهر منها جريان الاستصحاب في مفاد بعض الأمارات، كما دلّ على جواز الشهادة و الحلف مع الاستصحاب في الغائب المُنقطع خبره إذا وصل [خبر] موته بعد ثلاثين سنة، و شكّ في إحداث الحدث في أمواله، و حدوث وارث جديد له، و كلّف القاضي الشهود ليشهدوا بأنَّ أمواله له، و ورّاثه‏ منحصرون في الموجودين‏، فلو لا جريان الاستصحاب في مفاد الأمارات لما جازت الشهادة بأنَّ أمواله له؛ لامتناع حصول اليقين الوجدانيّ بأنَّ المال ما له، فجريان الاستصحاب في مفاد الأمارات و بعض الاصول- كأصالة الصحّة- ممّا لا مانع منه.

و أمّا ما ادّعاه بعض أعاظم العصر: من توسعة اليقين إلى الأعمّ من الوجدانيّ و ما هو بمنزلته‏- بناءً على مسلكه من قيام الطرق و الأمارات مقام القطع الطريقيّ؛ لحكومة أدلّتها على دليله‏- فقد عرفت في مبحث القطع ما فيه؛ من أنَّ الأمارات المتداولة المُعتبرة في الشريعة أمارات عقلائيّة أمضاها الشارع لا تأسيسيّة، و ليس بناءُ العقلاء في العمل على طبق الأمارات لأجل تنزيلها منزلة القطع، بل هي أمارات مُستقلّة معمول بها، كان القطع أو لم يكن.

نعم: مع وجود القطع في مورد لا يبقى محلّ للعمل بالأمارة.

و بالجملة: لا دليل في باب حُجّية الأمارات يكون حاكماً على دليل الاستصحاب، و يجعل اليقين أعمّ من الوجدانيّ و غيره، و هذا واضح جدّاً.

الاستصحاب، صفحه ۸۱

اسصتحاب/ تنبیهات: عدم شرطیت یقین

گفتیم مرحوم نایینی فرموده است مقتضای ادله حجیت امارات این است که آثار علم بر آنها مترتب است و در نتیجه ادله حجیت امارات، حاکم بر ادله حجیت استصحاب خواهند بود.

به این بیان اشکال شده است که بر فرض بپذیریم مقتضای ادله حجیت امارات تعبد به علم است باز هم ادله حجیت امارات حاکم بر ادله حجیت استصحاب نیست. چون مقتضای ادله حجیت امارات اگر چه تعبد به علم باشد اما فقط در مواردی اماره را جایگزین می‌کند که یا علم در موضوع اخذ نشده باشد یا اگر هم علم در موضوع اخذ شده است به عنوان طریق در موضوع اخذ شده باشد.

اما در جایی که علم در موضوع اخذ شده باشد از این جهت که صفتی نفسانی است قطعا خود مثل مرحوم نایینی هم جایگزینی اماره را قبول ندارند.

و در محل بحث ما متفاهم از ادله حجیت استصحاب، اخذ علم در موضوع به عنوان یک صفت نفسانی است. قبلا هم در کلام آخوند گفتیم که در علم و یقین خصوصیتی وجود دارد که همان استحکام یقین است و به همین دلیل است که شارع به استمرار آن حکم کرده است و لذا ایشان فرمودند تفاوتی بین موارد شک در مقتضی و شک در رافع نیست.

و این اگر چه بحثی ادبی است اما باعث می‌شود ما احتمال دهیم آنچه موضوع استصحاب است علم به عنوان صفت نفسانی است (حال اینکه به نحو جزء موضوع است یا تمام موضوع است بحث دیگری است) و در این صورت اماره جایگزین علم اخذ شده در موضوع استصحاب نخواهد بود.

به نظر می‌رسد این اشکال ناشی از خلطی است که منشأ آن عدم فهم دقیق مراد آخوند است.

کسانی مثل مرحوم نایینی که قائل به حکومتند فرض گرفته‌اند یقین و علم در موضوع استصحاب، به عنوان طریق اخذ شده است و آنچه در کلام آخوند بود که خصوصیت استحکام یقین باعث جریان استصحاب است معنایش این نیست که یقین به عنوان صفت در موضوع اخذ شده است بلکه به این معنا ست که به خاطر قوت کاشفیت یقین و استحکامی که در کشف از واقع دارد، با شک در بقاء، به استمرار حکم می‌شود.

مستشکل بین استحکام به این معنا (قوت کشف و کشف تام و استحکام در کشف) و بین استحکام به عنوان اینکه یک صفت نفسانی است خلط کرده است.

و دلیلی نداریم که آنچه در موضوع استصحاب اخذ شده است یقین به عنوان صفت است بلکه ظاهر دلیل اخذ یقین به عنوان طریق است. همان طور که در سایر موارد اخذ علم و یقین در موضوع دلیل، به عنوان طریق اخذ شده است.

دقت کنید که بین کلام آخوند در ابتدای استصحاب و اینجا تنافی وجود ندارد مرحوم آخوند همان جا هم فرمودند یقین در دلیل استصحاب اخذ شده است چون یقین امری مستحکم است اما به عنوان اینکه کاشف از واقع است و همان جا هم فرمودند مفاد دلیل استصحاب تعبد به ترتب آثار یقین نیست بلکه تعبد به آثار متیقن است.

و اینجا هم همین را فرمودند و گفته‌اند یقین موضوعیت ندارد بلکه ثبوت واقعی و تحقق واقعی موضوع استصحاب است.

خلاصه اینکه بیان مرحوم نایینی هم از نظر ما تمام است.

بیان چهارم برای حل اشکال جریان استصحاب در موارد ثبوت حالت سابق به اماره، اثبات ورود است.

مستفاد از ادله حجیت استصحاب این است که یقین به عنوان اینکه حجت است در موضوع دلیل اخذ شده است و حجت اعم از یقین و اماره و اصل است. این بیان در حقیقت نوعی الغای خصوصیت است لاتنقض الیقین یعنی لاتنقض الحجة و در این صورت خود دلیل حجیت استصحاب، شامل موارد امارات و اصول هم هست و نیازی به بیان حکومت هم نیست و طبق همه مبانی همین طور است چون همه مبانی پذیرفته‌اند اماره حجت است و فقط در نحوه جعل حجیت برای آن اختلاف دارند.

اشکال این بیان این است که دلیلی بر الغای خصوصیت از یقین نداریم و اینکه مراد از یقین، حجت است ادعای بدون دلیل است.

اخذ قید در دلیل نشان دهنده موضوعیت آن قید است. دقت کنید این منافاتی با حرف گذشته ما ندارد ما قبلا گفتیم هر کجا یقین در دلیل اخذ شده باشد، یعنی واقع مهم است و یقین ظاهر در این است که به عنوان اینکه طریق به واقع است در دلیل اخذ شده است الان هم همین را می‌گوییم اما حرف اینجا این است که وقتی یقین در دلیل اخذ شده است یعنی خود یقین به عنوان اینکه طریق به واقع است و حکایت از ثبوت واقع می‌کند، موضوعیت دارد و نمی‌توان گفت یقین هیچ موضوعیتی ندارد بلکه منظور هر حجتی است.

استصحاب/ تنبیهات: عدم شرطیت یقین

بحث در جریان استصحاب در موارد ثبوت حالت سابق به غیر یقین بود.

گفتیم مرحوم آخوند تنبیه دوم را نه فقط برای حل مشکل جریان استصحاب در موارد ثبوت حالت سابق به غیر یقین (امارات و اصول) مطرح کرده است بلکه یکی از ثمرات آن جریان استصحاب در موارد ثبوت حالت سابق به غیر علم است.

ایشان فرمودند قوام استصحاب به ثبوت در واقع است نه احراز ثبوت. و از جمله ثمرات این مثلا جایی که مکلف قبل از نماز، در طهارت خبثی شک دارد و حالت سابقه را نمی‌داند (نه به نجاست و نه به طهارت علم ندارد) قاعده طهارت جاری است و نماز را می‌خواند و بعد از نماز به نجاست قبل از نماز یقین پیدا کند و البته تطهیر قبل از نماز را احتمال می‌دهد در این صورت اگر ما استصحاب را متقوم به یقین بدانیم این عمل محکوم به صحت است چون مکلف در حال نماز، فقط قاعده طهارت را داشت و استصحاب نجاست جاری نبود و استصحاب بعد از نماز هم بطلان نماز را اثبات نمی‌کند.

اما اگر حرف مرحوم آخوند را بپذیریم یعنی استصحاب را متقوم به احراز ثبوت ندانیم، بلکه ثبوت واقعی را برای جریان استصحاب کافی بدانیم، در این صورت در حق این مکلف قبل از نماز، واقعا استصحاب نجاست جاری بوده است (هر چند برای مکلف جریان آن محرز نبوده است) و با جریان استصحاب نجاست، قاعده طهارت جاری نبوده است و این مکلف خیال می‌کرده است قاعده طهارت جاری بوده است پس نماز این مکلف باطل است.

ممکن است گفته شود این مورد از موارد شبهه مصداقیه قاعده طهارت باشد چرا که فرد قبل از نماز، وجود واقعی استصحاب را احتمال می‌دهد و با احتمال جود استصحاب دیگر در جریان قاعده طهارت و عدم آن شک دارد.

 

جواب این شبهه این است که فرد با استصحاب عدم نجاست، می‌تواند موضوع قاعده طهارت را اثبات کند.

و البته جریان استصحاب عدم نجاست، مانع از جریان قاعده طهارت نیست چون متعارض نیستند و اگر کسی هم این مبنا را نپذیرد باز هم همان جریان استصحاب عدم نجاست برای مثال ما کافی است.

علاوه که می‌توان مثال دیگری بیان کرد که این اشکالات در آن مطرح نباشد و آن اینکه:

اگر مکلف قبل از نماز به طهارت سابق علم دارد و بعد در طهارت شک می‌کند و استصحاب طهارت می‌کند و نماز می‌خواند و بعد از نماز متوجه می‌شود که قبل از نماز لباسش نجس بوده است و در تطهیر بعد از آن و قبل از نماز شک دارد.

در این صورت مطابق حرف مشهور، این فرد قبل از نماز فقط استصحاب طهارت داشت و لذا نمازش صحیح است اما مطابق حرف مرحوم آخوند در حق این مکلف واقعا استصحاب نجاست جاری بوده است و این مکلف خیال می‌کرده است استصحاب طهارت دارد و لذا نمازش باطل است.

گفتیم برای حل مشکل جریان استصحاب در موارد ثبوت حالت سابق با امارات و حجج و اصول راه حل‌هایی ارائه شده است.

دو راه حل در کلام آخوند مذکور بود که بیان کردیم. مرحوم نایینی و کسانی که از ایشان تبعیت کرده‌اند جواب آخوند را ناتمام دانسته‌اند و بیان دیگری ارائه کرده‌اند.

ایشان فرموده‌اند دلیل حجیت اماره، حاکم بر دلیل استصحاب است. دلیل اماره، آن را به منزله یقین قرار می‌دهد و در این صورت دلیل اماره حاکم بر دلیل استصحاب است.

البته آنچه به مرحوم نایینی نسبت می‌دهد که برای علم حقیقی دو فرد قائلند که یکی از آنها متقوم به جعل شارع نیست و دیگری با جعل شارع ایجاد می‌شود، با حکومت سازگار نیست و با ورود سازگار است.

مگر اینکه گفته شود ایشان فرموده‌اند شارع با تعبد، علم حقیقی ایجاد می‌کند اما این علم حقیقی علم وجدانی نیست و در موضوعات ادله‌ای که در آنها علم اخذ شده است، علم وجدانی اخذ شده است بنابراین شارع علم وجدانی را از نظر حکمی به موارد علم حقیقی غیر وجدانی توسعه می‌دهد و این همان حکومت است.

بنابراین ایشان در معنای علم توسعه داده‌اند و برای علم دو فرد حقیقی تصویر کرده‌اند یکی علم وجدانی و دیگری علم تعبدی که هر فرد حقیقی علم هستند.

مرحوم آقای صدر به ایشان اشکال کرده است که ما حتی اگر حکومت ادله حجیت امارات را بر سایر مواردی که علم در موضوع آنها اخذ شده است بپذیریم در مورد استصحاب نمی‌توانیم بپذیریم چون علم که در موضوع استصحاب اخذ شده است به نحو صفتی اخذ شده است نه به نحو طریقی. یعنی قطع موضوعی صفتی است نه قطع موضوعی طریقی.

و ادله حجیت امارات، حتی اگر اماره را تعبدا علم اعتبار کرده باشد و آن را جایگزین قطع موضوعی هم بکند فقط در موارد قطع موضوعی طریقی است نه موارد قطع موضوعی صفتی.

 

ضمائم:

کلام مرحوم نایینی:

- التنبيه الثاني-

لا فرق في جريان الاستصحاب بين أن يكون المستحب محرزا باليقين الوجداني أو بغيره من الطرق و الأمارات و الأصول المحرزة، فانّ المراد من «اليقين» في أخبار الاستصحاب ليس هو اليقين الوجداني، بل كلّ ما يكون محرزا للمستصحب بأحد وجوه الإحراز: من اليقين الوجداني أو ما هو بمنزلته بناء على ما هو الحقّ عندنا: من قيام الطرق و الأصول المحرزة مقام القطع الطريقي.

و لا ينبغي أن يتوهّم أنّ اليقين في قوله عليه السلام «لا تنقض اليقين بالشكّ» لوحظ من حيث كونه صفة قائمة في النّفس، بل إمّا أن يكون ملحوظا من حيث كونه طريقا و كاشفا عن المتيقّن، و إمّا من حيث كونه موجبا للتنجيز الأحكام عند المصادفة و المعذوريّة عند المخالفة- على ما تقدّم سابقا من أنّه يمكن أخذ العلم موضوعا من حيث اقتضائه التنجيز و المعذوريّة- فعلى الأوّل:

تقوم الطرق و الأصول المحرزة مقامه، و على الثاني: تقوم مطلق الأصول و لو كانت غير محرزة مقامه بالبيان المتقدّم في بعض الأمور السابقة.

فلو قام طريق أو أمارة على ثبوت حكم أو موضوع ذي حكم ثمّ شكّ في بقاء الحكم أو الموضوع الّذي أدّت إليه الأمارة و الطريق، فلا مانع من استصحاب بقاء مؤدّى الأمارة و الطريق، لأنّ المستصحب قد أحرز بقيام الأمارة عليه، خصوصا بناء على ما هو الحقّ عندنا: من أنّ المجعول في باب الطرق و الأمارات هو نفس الطريقيّة و الإحراز و الوسطيّة في الإثبات- على ما تقدّم بيانه في مبحث الظنّ- فيكون المستصحب محرزا بأدلّة حجّيّة الأمارات، و هذا ممّا لا ينبغي الإشكال فيه.

نعم: ربما يستشكل في استصحاب مؤدّى الاستصحاب (أي استصحاب‏ ما كان محرزا بالاستصحاب) إذا شكّ في بقاء المستصحب، كما إذا كان الشي‏ء مستصحب الطهارة أو النجاسة ثمّ شكّ في بقاء الطهارة أو النجاسة، ففي جريان استصحاب الطهارة أو النجاسة المستصحبة إشكال.

و أشكل من ذلك استصحاب مؤدّى الأصول الغير المحرزة، بناء على كون «اليقين» مأخوذا على وجه التنجيز و المعذوريّة، لكي تقوم الأصول الغير المحرزة مقامه، كما إذا كانت طهارة الشي‏ء أو حلّيّته أو حرمته مؤدّى أصالة الطهارة و الحلّ و الحرمة ثمّ شكّ في كبقاء مؤدّى هذه الأول لاحتمال طروّ ما يوجب النجاسة و الحرمة و الحلّيّة، فاستصحاب بقاء مؤدّى هذه الأصول لاحتمال طروّ ما يوجب النجاسة و الحرمة و الحلّيّة، فاستصحاب بقاء مؤدّى هذه الأصول أشكل من استصحاب بقاء مؤدّى الاستصحاب.

و منشأ الإشكال: هو أنّ المجعول في الأصول المحرزة و غير المحرزة بنفسه يستمرّ إلى انكشاف الخلاف و العلم بضدّ المؤدّى أو نقيضه، فانّ العلم بالخلاف إنّما أخذ غاية لمطلق الأصول، فالشكّ في بقاء مؤدّى الأصل قد ألغاه الشارع بنفس التعبّد بالأصل و لا معنى لاستصحابه.

و بعبارة أوضح: استصحاب الحكم أو الموضوع يقتضي الجري العملي و ترتيب آثار بقاء الحكم أو الموضوع إلى زمان العلم بالخلاف، فإذا استصحب الحكم أو الموضوع في زمان ثمّ شكّ في بقاء الحكم أو الموضوع المستصحب، فالتعبّد ببقاء المستصحب في زمان الشّك قد ثبت من الزمان السابق و هو زمان جريان الاستصحاب، لأنّ الحكم الاستصحابي كان غايته العلم بانتقاض الحالة السابقة، فلا معنى للتعبّد باستصحاب بقاء المستصحب ثانيا.

و إن شئت قلت: إنّه في كلّ آن يشكّ في بقاء الحكم أو الموضوع يجري استصحاب بقاء نفس الحكم أو الموضوع، و هذا غير استصحاب المستصحب.

هذا في استصحاب مؤدّى الاستصحاب.

و أمّا استصحاب مؤدّى الأصول الغير المحرزة: فعدم جريان الاستصحاب فيه‏ أوضح، فانّ مؤدّى أصالة الطهارة و الحلّ و الحرمة ليس إلّا البناء على طهارة الشي‏ء و حلّيّته و حرمته مع الشّك فيها، و هذا المعنى لا يمكن استصحابه، فانّه إن أريد استصحاب الطهارة و الحلّيّة و الحرمة الواقعيّة فهي ليست مؤدّى هذه الأصول، لأنّها لا تثبت المؤدّى واقعا. و إن أريد استصحاب الطهارة الظاهريّة فموضوعها نفس الشّك في الطهارة و لا يمكن استصحاب الأثر المترتّب على نفس الشكّ، فانّه لا معنى لإحراز ما هو محرز بالوجدان أو بالتعبّد. و إن شئت قلت أيضا: إنّه في كلّ زمان يشكّ في الطهارة و الحلّيّة و الحرمة فأصالة الطهارة و الحلّ و الحرمة تجري و لا تصل النوبة إلى استصحابها، و هذا لا ينافي حكومة الاستصحاب على هذه الأصول، فانّ حكومة الاستصحاب فرع جريانه، و المدّعى في المقام أنّه لا يجري لأنّه لا أثر له.

هذا، و لكن مع ذلك يمكن أن يقال: بجريان الاستصحاب في مؤدّيات الأصول كجريانه في مؤدّيات الطرق و الأمارات، بتقريب: أنّ الاستصحاب إنّما هو الحكم بعدم انتقاض ما ثبت بالشّك في بقائه، سواء كان ثبوته بالعلم أو بالأمارة أو بالأصل.

و على كلّ حال: لو فرض أنّه منعنا عن جريان الاستصحاب في مؤدّيات الأصول، فليس ذلك لأجل عدم اليقين بثبوت المستصحب، لما عرفت: من أنّ المراد من «اليقين» هو مطلق الإحراز، بل مطلق ما يوجب التنجيز و المعذوريّة، سواء كان الموجب لذلك هو العلم بالوجداني أو الأمارة أو الأصل، لاشتراك الجميع في أنّها توجب الإحراز و تقتضي التنجيز و المعذوريّة، فالمنع عن جريان الاستصحاب في مؤدّيات الأصول إنّما هو الجهة أخرى غير جهة عدم اليقين بثبوت المستصحب، فلو استشكل في جريان الاستصحاب في مؤدّيات الأصول، فلا ينبغي الإشكال في جريانه في مؤدّيات الطرق و الأمارات، لأنّ ثبوت الشي‏ء بالأمارة كثبوته بالعلم قابل للتعبّد ببقائه عند الشكّ، فيندرج في قوله‏ عليه السلام «لا تنقض اليقين بالشكّ» و ذلك واضح لا مجال للتأمّل فيه.

فوائد الاصول، جلد ۴، صفحه ۴۰۳

 

کلام مرحوم آقای صدر:

الوجه الثالث- و يتألف من مقدمتين:

الأولى- قد تقدم في محله انَّ حقيقة الحكم الظاهري على اختلاف صياغاته امر واحد و هو إبراز درجة اهتمام الشارع بملاكاته الواقعية المتزاحمة في مرحلة الحفظ، و هذا امر ثبوتي محفوظ في موارد الحكم الظاهري و موضوع للتنجيز أو التعذير عند وصوله للمكلف على حد الملاكات و الأحكام الواقعية.

الثانية- انَّ موارد قيام الأمارة على الحالة السابقة و ان كان يعلم فيها بارتفاع موضوع الحكم الظاهري بقاءً حيث انَّ الأمارة تدل على الحدوث فقط و لا دلالة لها على البقاء إلّا انَّ روح الحكم الظاهري و حقيقته و هو اهتمام الشارع بالحكم المتيقن‏ حدوثاً مما يحتمل بقاؤه بشخصه، لأنَّ قيام الأمارة و نحوه ليس إلّا سبباً لشدة الاهتمام و ليس موضوعاً له.

و يترتب على تمامية هذين الأمرين إمكان إجراء الاستصحاب في الحكم الظاهري بمعنى روح الحكم الظاهري و حقيقته لتمامية أركان الاستصحاب فيه حينئذ من اليقين بحدوثه و الشك في بقائه بشخصه.

و هذا الوجه تام لو لا وجود حاكم على استصحاب شدة الاهتمام أعني استصحاب الحكم الظاهري اللزومي و هو يتمثل في دليل البراءة الشرعية الدالة على عدم الاهتمام فانَّ استصحاب شدة الاهتمام بحسب الحقيقة ينافي مدلول دليل البراءة الدال على عدم الاهتمام و هو أمارة مقدمة على الاستصحاب ففرق بين استصحاب الحكم الواقعي عند الشك فيه فانه لا ينافي مدلول دليل البراءة لأنَّ البراءة ليست أمارة على الواقع فيكون الاستصحاب و البراءة من هذه الناحية في عرض واحد فيؤخذ بالاستصحاب لتقدم دليله على دليلها و بين المقام الّذي يكون استصحاب شدة الاهتمام منافياً مع دليل البراءة و نافياً لما يدل عليه بالإطلاق من عدم الاهتمام فيتقدم عليه دليل البراءة لكونه أمارة.

و إن شئت قلت: انَّ المقام يدخل في كبرى دوران الأمر بين الرجوع إلى استصحاب حكم المخصص أو العموم الأزماني للعام، لأن دليل البراءة دل على عدم الاهتمام في تمام الشبهات حدوثاً و بقاءً و دليل صدق العادل اخرج منه حالة قيام الأمارة على الإلزام فإذا قامت الأمارة على حدوث الإلزام خصص عموم دليل البراءة الدال على عدم الاهتمام بلحاظ الحدوث، و امّا بلحاظ البقاء فالمفروض عدم دلالة الخبر عليه فبانتهاء المدة التي دلّ عليها الخبر تنتهي دلالة المخصص للعام و انما يراد إثبات شدة الاهتمام- لا الواقع- بالاستصحاب فيكون معارضاً مع العموم الأزماني للعام الدال على عدم الاهتمام في كل شبهة و هو مقدم على استصحاب حكم المخصص.

الوجه الرابع- ما اختاره جملة من المحققين من البناء على قيام الأمارة مقام القطع الموضوعي و حيث انَّ اليقين قد أخذ موضوعاً للاستصحاب فتقوم الأمارة على الحدوث مقامه فيجري الاستصحاب بهذا الاعتبار.

و تقريب قيام الأمارة هنا مقام القطع الموضوعي المأخوذ في دليل الاستصحاب يكون بأحد نحوين:

الأول- دعوى قيامها مقامه بالورود، لأنَّ دليل الاستصحاب قد أخذ فيه اليقين بالحدوث بما هو حجة و منجز موضوعاً للتعبد بالبقاء، و الأمارة حجة كذلك فيتحقق موضوع التعبد الاستصحابي وجداناً و حقيقة و هو معنى الورود.

و فيه: أولا- انَّ اليقين في لسان أدلة الاستصحاب ظاهر في إرادة ذات اليقين لا مطلق المنجز كما لا يوجد اصطلاح شرعي أو عرفي لليقين بمعنى مطلق المنجز.

و دعوى: انَّ مقتضى الارتكاز العرفي عدم الفرق بين اليقين و غيره من المنجزات في لزوم الجري على ما كان يجري عليه الشخص حدوثاً.

مدفوعة: بالمنع عن وجود ارتكاز من هذا القبيل بل يحتمل اختصاص ارتكاز الجري على الحالة السابقة و لو ببعض مراتبه باليقين الّذي فيه استحكام مخصوص و قد تقدم انَّ أصل مركوزية الاستصحاب ليست على أساس محض الطريقية و الكاشفية بل‏ لعلها من أجل أنس الذهن و نزوع النّفس إلى الحكم بالبقاء مما يكون لليقين بما هو منشأ لسكون النّفس دخل فيه.

و ثانياً- لو أُريد باليقين في دليل الاستصحاب مطلق المنجز فاما أَن يحمل الشك المأخوذ فيه على ما يقابل اليقين أو ما يقابل المنجز أي عدم المنجز، فعلى الأول يلزم مخالفة ظهور السياق في انَّ المراد بالشك ما يقابل المراد باليقين، و على الثاني يلزم تقدم كل منجز على الاستصحاب.

و ان شئت قلت: يلزم أَن يكون مفاد الاستصحاب انَّ الحجة لا يرفع اليد عنها إلّا بالحجة و هذه قاعدة عقلية محكومة لكل قاعدة تجعل شرعاً، فيكون مفاد أدلة الاستصحاب الإرشاد إلى هذا الحكم العقلي لا جعل قاعدة شرعية، و هو واضح البطلان و لا يقول به أحد.

الثاني- دعوى قيامها مقامه بالحكومة من باب انَّ مفاد دليل الأمارة بشكل عام قيامها مقام القطع الموضوعي و الطريقي معاً. و تحقيق حال كبرى هذا البيان و ما تستبطنه من مبان و افتراضات ثبوتية و إثباتية تقدم الحديث عنها في مباحث القطع، و قد أثبتنا هناك عدم تماميتها إلّا اننا نزيد هنا بان تلك الكبرى لو فرضنا تماميتها في ساير موارد القطع الموضوعي فلا تتم هنا لاحتمال أَن يكون اليقين المأخوذ موضوعاً في دليل الاستصحاب قد لوحظت فيه جنبته الصفتية أيضاً مضافاً إلى كاشفيته لما أشرنا إليه من انَّ مفهوم اليقين يختلف عن العلم في انه مستبطن لمرتبة الاستحكام و الاستقرار و الثبات الموجودة في العلم الوجداني، و من هنا صحّ اسناد النقض إلى اليقين دون العلم، و هذه و إن كانت نكتة بلاغية في مرحلة الاستعمال لا ثبوتية إلّا انها توجب على الأقل احتمال أخذ اليقين ثبوتاً في موضوع التعبد بالبقاء بما له من خصوصية صفتية، و أصحاب مسلك جعل الطريقية يقبلون بأنَّ الأمارات لا تقوم مقام القطع الموضوعي الملحوظ بنحو الصفتية.

تلخيص و تعميق:

قد يتصور انَّ هذا الإشكال المثار في هذه المسألة جار في جميع الموارد و الحالات التي تثبت فيها الحالة السابقة بالأمارة و يحتمل انتقاضها بقاء فيحتاج في حل‏ الإشكال إلى اختيار أحد الأجوبة المتقدمة.

إلّا انَّ التحقيق عدم مواجهة الإشكال في أكثر الفروض و اختصاصه ببعضها.

توضيح ذلك: انَّ الأمارة تارة تثبت الموضوع كالأمارة الدالة على حياة زيد، و أخرى تثبت الحكم، فإذا كانت الأمارة دالة على موضوع حدوثا و شك في بقائه على تقدير حدوثه- كما إذا احتمل موت زيد في المثال بعد حياته- جرى الإشكال المتقدم و احتجنا إلى أحد الأجوبة المتقدمة.

و اما إذا كانت الأمارة دالة على الحكم الكلي أو الجزئي حدوثاً و شك في انتقاضه بقاءً لطرو الناقض الشرعي فهنا صور أربع:

۱- ان تكون الأمارة دالة على الحدوث بنحو الشبهة الموضوعية و الشك في البقاء بنحو الشبهة الموضوعية أيضاً كما إذا كان الثوب متنجساً بالبول فقامت البينة على تطهيره ثم شك في تنجسه بالدم.

و في هذه الصورة لا نحتاج إلى استصحاب الطهارة الثابتة حدوثاً بالأمارة ليقال بعدم اليقين بها بل يمكن ابتداءً استصحاب عدم الملاقاة مع الدم لنفي النجاسة الحاصلة منه، و هذا استصحاب موضوعي.

و ان شئت قلت: انَّ الأمارة كما تدل على الطهارة حدوثاً تدل بالالتزام على بقاء الطهارة المجعولة على تقدير عدم الملاقاة مع الدم، و هذا المدلول الالتزامي للأمارة حكم ظاهري أيضاً أخذ في موضوعه عدم الملاقاة مع الدم فيتنقح باستصحاب عدمها المقطوع سابقاً.

۲- أَن تكون الأمارة دالة على الحدوث بنحو الشبهة الحكمية كما إذا قامت الأمارة على كفاية غسل الثوب النجس مرة واحدة في تطهيره فغسلناه مرة ثم شككنا في ملاقاته مع نجاسة أخرى.

و الكلام في هذه الصورة نفس الكلام السابق، و السر في ذلك انه في هاتين الصورتين يكون منشأ الشك هو احتمال طرو حكم مناقض مع الحكم الثابت بالأمارة حدوثاً بطرو موضوعه فينفى لا محالة باستصحاب عدمه الموضوعي.

۳- أَن تكون الأمارة دالة على الحكم حدوثاً بنحو الشبهة الموضوعية و لكن شك في بقائها بنحو الشبهة الحكمية كما إذا كان الماء المتغير نجساً و قامت أمارة على تغير هذا الماء ثم زال عنه تغيره و شك في انَّ زوال التغير هل يوجب زوال النجاسة الحاصلة به أم لا و هذه شبهة حكمية.

و قد يتصور انَّ هذه الصورة يتم فيها الإشكال بحيث نحتاج إلى أحد الأجوبة المتقدمة، و لكن الصحيح اننا في هذه الصورة أيضاً نستغني عن الأجوبة المتقدمة، فانَّ الشك في المقام بنحو الشبهة الحكمية و هذا يعني ان المجتهد من أول الأمر يجري استصحاب بقاء النجاسة في الماء المتغير بعد زوال تغيره و هو استصحاب للمجعول الكلي في الشبهة الحكمية فلا ينتظر فيه تحقق الموضوع له خارجاً- على ما تقدم شرحه مفصلًا- و تكون الأمارة على حدوث التغير في هذا الماء دالة بالالتزام على بقاء النجاسة المثبتة بالاستصحاب كحكم ظاهري كلي بعد زوال التغير أيضاً بلا حاجة إلى استصحاب النجاسة الجزئية الظاهرية الثابتة حدوثاً بالأمارة.

۴- أَن تكون أمارة دالة على حدوث الحكم بنحو الشبهة الحكمية و شك في بقائها بنحو الشبهة الحكمية أيضاً كما إذا قامت الأمارة على وجوب صلاة الجمعة في عصر الحضور و شك في بقاء الوجوب في عصر الغيبة، و هنا يجري الإشكال و يحتاج في دفعه إلى الرجوع إلى أحد الأجوبة المتقدمة.

هذا تمام الكلام في ثبوت الحالة السابقة بالأمارة.

بحوث فی علم الاصول، جلد ۶، صفحه ۲۲۵

استصحاب/ تنبیهات: عدم شرطیت یقین

دو بیان مختلف برای تقریر کلام آخوند در هامش کفایه ذکر کردیم. یکی این بود که در سابق به دلیل وجود اماره، نجاست ظاهری ثابت بود و احتمال هم دارد این نجاست ظاهری مطابق با واقع بوده باشد و در ظرف متاخر، در بقای نجاست شک می‌کنیم و مجرای استصحاب است. پس در رتبه سابق به جامع نجاست علم داریم و درست است که در ظرف شک، نجاست ظاهری مقطوع العدم است اما آن حکم واقعی محتمل، که جامع آن در رتبه سابق محرز بود، مشکوک است و مجرای استصحاب است. و حیثیت ظاهری بودن، حیثیت تعلیلیه است نه تقییدیه.

و گفتیم برای اینکه مورد از موارد استصحاب کلی قسم سوم نباشد بلکه از قسم دوم باشد، باید بگوییم حکم ظاهری در جایی که مطابق با واقع باشد، وجود متباینی با حکم واقعی ندارد بلکه حکم واحد است. در این صورت آنچه در واقع محتمل است یک حقیقت و وجود است (که از مشخصات استصحاب کلی قسم دوم است) و گرنه اگر حکم ظاهری را حتی در موارد مطابقت با واقع، حکمی جدای از حکم واقعی بدانیم مورد از موارد استصحاب کلی قسم سوم خواهد بود.

و دیگری اینکه بگوییم نجاست ظاهری که در سابق بود، مشکوک البقاء است. هر چند قائل باشیم احکام ظاهری متقوم به وصول است اما مراد این است که در موارد غفلت حکم ظاهری نداریم اما در موارد التفات حکم ظاهری می‌تواند باشد و منجز نباشد، شأن احکام ظاهری در ظرف التفات، شأن احکام واقعی است یعنی می‌تواند حکم ثابت باشد ولی منجز نباشد اما در ظرف غفلت حکم ظاهری وجود ندارد.

در ظرف متاخر، چون جعل استصحاب محتمل است، پس در بقای حکم ظاهری شک داریم و این مجرای استصحاب است.

تا اینجا مبنای آخوند را در حل اشکال ثبوت مستصحب با امارات و حجج بیان کردیم.

مرحوم آقای خویی به آخوند اشکال کرده‌اند که آخوند گفت مفاد دلیل استصحاب جعل ملازمه بین حدوث و بقاء است.

ایشان اشکال کرده‌اند:

اگر منظور از جعل ملازمه بین ثبوت سابق و بقاء ملازمه واقعی است یعنی شارع گفته است در واقع بین ثبوت سابق و بقاء ملازمه است؟ منظور ملازمه تکوینی نیست بلکه یعنی ملازمه واقعی که هر کجا ثبوت سابق باشد، ثبوت متاخر هم هست پس استصحاب می‌خواهد از این ملازمه واقعی حکایت کند و شأن استصحاب، شأن اماراتی است که از واقعیتی حکایت می‌کنند.

این خلاف وجدان است چون بین ثبوت سابق و بقاء ملازمه‌ای نیست. اماره نمی‌تواند خلاف قطع را حکایت کند بلکه باید مطابقت آن با واقع محتمل باشد در حالی که ما احتمال نمی‌دهیم بین ثبوت سابق و بقاء ملازمه باشد.

علاوه که لازمه این حرف این است که استصحاب اماره باشد.

و اگر منظور ملازمه ظاهری باشد یعنی حکایت از واقع نمی‌کند بلکه صرف وظیفه عملی را مشخص کرده است که مکلف بر بقاء بنا بگذارد و آثار استمرار را بر آن مترتب کند.

این حرف نیز عجیب است چون بین تنجز در سابق (به سبب اماره) و تنجز در بقاء و استمرار ملازمه ظاهری نیست و مقطوع العدم است. مثلا در مواردی که ما علم اجمالی به نجاست یکی از دو ظرف داریم و علم اجمالی منجز است و بعد از مدتی، علم اجمالی منحل شود در اینجا روشن است که بین تنجز در سابق و تنجز در استمرار تلازمی نیست و گرنه باید بعد از انحلال هم به تنجز حکم می‌کردیم. در حالی که همه قبول دارند بعد از انحلال علم اجمالی، تنجزی وجود ندارد.

و بلکه اگر این حرف را بپذیریم باید قاعده یقین را هم بپذیریم چون در ظرف یقین، تنجز بوده است و بعد از شک در آن، باز هم باید تنجز باشد در حالی که خود آخوند هم قاعده یقین را قبول ندارد.

پس بیان مرحوم آخوند در جریان استصحاب در موارد قیام امارات بر ثبوت سابق، اشتباه است و لذا ایشان هم مثل مرحوم نایینی می‌فرمایند طبق مسلک آخوند در حجیت، استصحاب جاری نخواهد بود و اشکال مستحکم است.

اما حق این است که این اشکالات به مرحوم آخوند وارد نیست.

روشن است که منظور مرحوم آخوند حکایت از ملازمه واقعی نیست بلکه منظورشان جعل ملازمه ظاهری است.

اما مثال‌های نقض‌های ایشان به آخوند وارد نیست. قاعده یقین به طور کل با استصحاب متفاوت است در قاعده یقین تلازم بین حدوث تنجز و بقای تنجز است اما در استصحاب بین تنجز حدوث و تنجز بقاء تلازم است و بین این دو تفاوت است.

ما در استصحاب می‌گوییم حکمی که حدوثش منجز شد، بقائش هم تنجز دارد.

تنجز وجود سابق با تنجز وجود متاخر تلازمی ندارد و استصحاب می‌گوید هر جا وجود سابق تنجز داشت وجود متاخر هم تنجز دارد. اما در قاعده یقین وجود سابق و وجود متاخر نیست بلکه وجود واحد است. ماهیت استصحاب و ماهیت قاعده یقین با یکدیگر متفاوت است.

اگر مرحوم آخوند گفته بود بین حدوث و بقاء تنجز تلازم هست اشکال به آخوند وارد بود اما آخوند می‌گوید بین تنجز حدوث و تنجز بقاء تلازم هست.

بین قاعده یقین و استصحاب تفاوت اساسی وجود دارد و مثل مرحوم آخوند چنین خلطی نمی‌کند.

اما نقض دیگر ایشان به مرحوم آخوند که در موارد علم اجمالی بود این نقض هم به آخوند وارد نیست چون آخوند می‌فرمایند در موارد شک جعل ملازمه شده است و در موارد انحلال علم اجمالی، شکی در عدم تنجز نیست. وقتی تنجز به ملاک علم اجمالی بود، با از بین رفتن علم اجمالی، تنجز هم از بین خواهد رفت قطعا و لذا حتی مثل مرحوم آقای صدر هم از این اشکال تعجب کرده‌اند.

خلاصه اینکه به نظر ما کلام آخوند هم طبق مبنای خودش و هم طبق مبنای دیگران، کلام تمامی است.

و البته خود آخوند در بحث اجتهاد و تقلید از این بحث به تکلف تعبیر کرده‌اند.

در جایی که فقیه فتوایی بدهد و بعد در ظرف متاخر و تغییر و حصول شک فتوا ندهد، آیا مکلف می‌تواند استصحاب کند؟ جریان استصحاب مبتنی بر همین مساله است و مرحوم آخوند در آنجا فرموده‌اند جریان استصحاب در این فرض مبتنی بر آن چیزی است که ما به تکلف در بحث استصحاب بیان کردیم.

که شاید نشان از این باشد که خود ایشان هم در ادامه از این جواب دست برداشته‌اند.

 

ضمائم:

کلام مرحوم آقای خویی:

(التنبيه الثالث)- إذا علمنا وجدانا بحدوث شي‏ء ثم شككنا في بقائه،

فهذا هو القدر المتيقن من مورد الاستصحاب، و أما إذا شك في بقاء شي‏ء على تقدير حدوثه و لم يحرز حدوثه بالوجدان، كما إذا قامت الأمارة على حدوث شي‏ء ثم شك في بقائه على تقدير حدوثه، ففي جريان الاستصحاب إشكال، لعدم اليقين بالحدوث.

و هو واضح، بل لعدم الشك في البقاء أيضا، لأن الشك المأخوذ في موضوع الاستصحاب هو الشك في بقاء المتيقن، لا مطلق الشك، و ليس في المقام شك في بقاء المتيقن، بل الشك في البقاء على تقدير الحدوث، فلا يجري الاستصحاب، لانتفاء كل من اليقين و الشك المأخوذين في موضوعه، و لا اختصاص لهذا الإشكال بطريقية الأمارات، بل يجري على بعض صور الموضوعية أيضا.

(توضيحه): أنه بناء على الطريقية لا يقين بالحكم، لاحتمال عدم مصادفة الأمارة للواقع، بل و لا شك في البقاء على ما ذكرناه، فلا مجال لجريان الاستصحاب. و أما بناء على الموضوعية على ما هو المشهور بينهم من أن ظنية الطريق‏ لا تنافي قطعية الحكم، فموضوعية الأمارات و سببيتها تتصور على وجهين:

(الوجه الأول)- أن يكون قيام الأمارة على وجوب شي‏ء مثلا موجباً لحدوث مصلحة في ذات الفعل، بأن يكون قيام الأمارة من قبيل الواسطة في الثبوت لعروض المصلحة الملزمة في ذات الفعل، و لا إشكال في جريان الاستصحاب على هذا المبنى، إذ بعد قيام الأمارة يكون الوجوب متيقناً، فإذا شك في بقائه لا مانع من جريان الاستصحاب بالنسبة إلى هذا الوجوب الحادث لأجل قيام الأمارة، و إن كان الوجوب الواقعي مشكوكا من أول الأمر.

(الوجه الثاني)- أن يكون قيام الأمارة على وجوب شي‏ء مثلا موجباً لعروض المصلحة للفعل المقيد بكون وجوبه مؤدي الأمارة، بأن يكون قيام الأمارة من قبيل الواسطة في العروض للمصلحة، و لا يجري الاستصحاب على هذا المبنى، إذ الوجوب الواقعي لم يكن متيقناً حتى نجري الاستصحاب فيه، و الوجوب الحادث لقيام الأمارة معلوم العدم، لأنه كان مقيداً بقيام الأمارة، و المفروض عدم دلالة الأمارة على الحكم في الزمان الثاني، و إلا لم يقع الشك فيه، فلا مجال لجريان الاستصحاب، بلا فرق بين الشبهة الحكمية و الموضوعية، و الأولى- كما إذا أفتى مفتٍ بوجوب شي‏ء في زمان، مع تردده في الزمان الثاني، فلا يجري استصحاب الوجوب في الزمان الثاني، لكون الوجوب الواقعي مشكوكاً من أول الأمر، و الوجوب الحادث لفتوى المفتي كان مقيداً بالفتوى، و المفروض كونه متردداً في الزمان الثاني فهو معلوم الانتفاء. و الثانية كما إذا قامت البينة على نجاسة ماء في الأمس مثلا، ثم شككنا في بقاء نجاسته في اليوم، فلا مجال لجريان الاستصحاب، إذ النجاسة الواقعية مشكوكة من أول الأمر، و النجاسة الحادثة لقيام الأمارة مقيدة بحال قيام الأمارة. و المفروض قيام البينة على النجاسة في الأمس دون اليوم، فالنجاسة الحادثة منتفية يقيناً. هذا غاية ما يمكن أن يقال في توضيح الإشكال.

و قد أجاب عنه صاحب الكفاية (ره) بأن اعتبار اليقين إنما هو لأجل التعبد بالبقاء لا بالحدوث، فمفاد أدلة الاستصحاب هو جعل الملازمة بين الحدوث و البقاء، فيكفي في جريان الاستصحاب الشك في البقاء على تقدير الثبوت، و لا يلزم الشك الفعلي في البقاء، فان صدق الشرطية لا يتوقف على صدق طرفيها. ثم استشكل على نفسه بأن اليقين جعل موضوع الاستصحاب في لسان الأدلة، فكيف يصح جريانه مع عدم اليقين؟ فأجاب بأن اليقين المأخوذ في أدلة الاستصحاب ليس موضوعاً للاستصحاب، بل طريق إلى الثبوت، فيكون التعبد بالبقاء مبنياً على الثبوت لا على اليقين بالثبوت، و ذكر اليقين في أدلة الاستصحاب لمجرد كونه طريقاً إلى الثبوت، ففيما إذا قامت الأمارة على الثبوت يتعبد بالثبوت للأمارة، و بالبقاء لأدلة الاستصحاب الدالة على الملازمة بين الثبوت و البقاء.

و فيه (أولا)- أن ظاهر أدلة الاستصحاب كون اليقين موضوعاً له كالشك، و لا تنافي بين كونه موضوعاً للاستصحاب و طريقاً إلى متعلقه. و لا إشكال في أن اليقين في مورد الاستصحاب طريقي بالنسبة إلى متعلقه، لكنه موضوعي بالنسبة إلى الاستصحاب و عدم جواز نقض اليقين بالشك، لما ذكرنا سابقاً من أن قوله عليه السلام:

«لا ينبغي نقض اليقين بالشك» راجع إلى القضية الارتكازية، و هي أن الأمر المبرم لا يرفع اليد عنه لأمر غير مبرم. و المراد من الأمر المبرم في المقام هو اليقين، و من غير المبرم هو الشك، فلا بد من وجود اليقين و الشك.

و (ثانياً)- أن الملازمة المدعاة بين الثبوت و البقاء في كلامه ان كان المراد منها الملازمة الواقعية بأن يكون مفاد أدلة الاستصحاب هو الاخبار عن الملازمة الواقعية بين الحدوث و البقاء فهو- مع كونه مخالفاً للواقع، لعدم الملازمة بين الحدوث و البقاء في جميع الأشياء لكونها مختلفة في البقاء غاية الاختلاف فبعضها آني البقاء و بعضها يبقى إلى ساعة و بعضها إلى يوم و هكذا- مستلزم لكون أدلة الاستصحاب من الأمارات الدالة على الملازمة الواقعية بين الحدوث و البقاء، و بعد إثبات هذه الملازمة، تكون الأمارة الدالة على الثبوت دالة على البقاء، إذ الدليل على الملزوم دليل على اللازم، و الاخبار عن الملزوم اخبار عن اللازم و ان كان المخبر غير ملتفت إلى الملازمة، كما سيجي‏ء في بحث الأصل المثبت إن شاء اللَّه تعالى، فيكون التعبد بالبقاء تعبداً به للأمارة لا للأصل العملي، المجعول في ظرف الشك، فينقلب الاستصحاب أمارة بعد كونه من الأصول العملية، و تكون الملازمة في المقام نظير الملازمة الواقعية الثابتة بين قصر الصلاة و إفطار الصوم بمقتضى الروايات الدالة على أنه كلما أفطرت قصرت و كلما قصرت أفطرت، فبعد ثبوت هذه الملازمة يكون الدليل على وجوب القصر دالًا على وجوب الإفطار و بالعكس، فكذا في المقام بعد ثبوت الملازمة الواقعية بين الحدوث و البقاء بمقتضى أدلة الاستصحاب يكون نفس الدليل على الحدوث دليلا على البقاء، فيكون التعبد بالبقاء تعبداً به للأمارة لا للأصل العملي. و إن كان المراد من الملازمة هي الملازمة الظاهرية بين الحدوث و البقاء، فلازمه الملازمة الظاهرية بين حدوث التنجيز و بقائه، و لا يمكن الالتزام بها، إذ في موارد العلم الإجمالي بالحرمة مثلا يكون التكليف منجزاً، ثم لو قامت بينة على حرمة بعض الأطراف بالخصوص ينحل العلم الإجمالي، و بانحلاله يرتفع التنجز، فانه تابع للمنجز و مقدر بقدره، فلا ملازمة بين حدوث التنجيز و بقائه و لا يلتزم بها صاحب الكفاية (ره) أيضا، فانه و غيره أجابوا- عن استدلال الأخباريين لوجوب الاحتياط بالعلم الإجمالي بواجبات و محرمات كثيرة- بأن العلم الإجمالي قد انحل بالظفر بالمقدار المعلوم بالإجمال من الواجبات و المحرمات، و بعد انحلاله تنقلب الشبهة المقرونة بالعلم الإجمالي إلى الشبهة البدوية، فيرجع إلى البراءة و هذا الجواب ينادي بعدم الملازمة بين حدوث التنجز و بقائه كما ترى.

فالإنصاف أنه- على القول بأن معنى جعل حجية الأمارات ليس إلا التنجز في صورة الإصابة و التعذير مع المخالفة كما عليه صاحب الكفاية و جماعة من الأصحاب- لا دافع لهذا الإشكال.

نعم يمكن الجواب بمسلك آخر، و هو أن معنى جعل حجية الأمارات هو جعل الأمارات من أفراد العلم في عالم الاعتبار، فيكون لليقين حينئذ فردان:

اليقين الوجداني، و اليقين الجعلي الاعتباري، فكما أن لليقين الوجداني أثرين:

الأول- آثار الواقعية للمتيقن، و الثاني- آثار نفس لليقين إذا كان له أثر، كما إذا كان موضوعاً لحكم من الأحكام، فكذا اليقين الجعلي يكون له هذان الأثران، فكما لو علمنا بحكم من الأحكام، ثم شككنا في بقائه نرجع إلى الاستصحاب، كذلك إذا قامت الأمارة على حكم ثم شككنا في بقائه لا مانع من جريان الاستصحاب.

و اليقين المذكور في أدلة الاستصحاب و إن كان موضوعاً للاستصحاب، إلا أنه مأخوذ في الموضوع بما هو كاشف لا بما هو صفة خاصة. و قد ذكرنا في مبحث للقطع أن الأمارة تقوم مقام القطع الطريقي و القطع المأخوذ في الموضوع بما هو كاشف، و ذكرنا أن كل مورد أخذ فيه القطع موضوعاً ظاهره أنه موضوع بما هو كاشف، لا بما هو صفة خاصة، لمناسبة الحكم و الموضوع بحكم العرف، فانه إذا قيل: إن تيقنت بنجاسة ثوبك بعد الصلاة تجب عليك الإعادة، فظاهره أن اليقين بما هو كاشف عن النجاسة قد أخذ في موضوع وجوب الإعادة، لا بما هو صفة خاصة، فإذا كان اليقين مأخوذاً في موضوع الاستصحاب بما هو كاشف، فلا مانع من جريان الاستصحاب في كل مورد ثبت الحكم فيه بكاشف ثم شك في بقائه. و الّذي يدلنا على هذا المعنى مع وضوحه قوله عليه السلام: في بعض أدلة الاستصحاب: «بل تنقضه‏ بيقين آخر» فان المراد من هذا اليقين ليس صفة اليقين يقيناً، إذ لا إشكال في نقض اليقين بالأمارة، كما إذا كان متيقناً بطهارة شي‏ء فقامت البينة على نجاسته، فلا إشكال في وجوب الاجتناب عنه، و كذا إذا كان متيقناً بالنجاسة فقامت البينة على الطهارة لا إشكال في عدم وجوب الاجتناب، فإذا صح الالتزام بقيام الأمارة مقام اليقين الوجداني في قوله عليه السلام: «بل تنقضه بيقين آخر» لصح الالتزام بقيامها مقامه في قوله عليه السلام: «لا تنقض اليقين بالشك». و السر في الموضعين هو ما ذكرناه من كون الأمارة يقيناً بالجعل الشرعي. هذا كله في الأمارات.

و أما الأصول فتحقيق الحال في جريان الاستصحاب في مواردها، أنها على قسمين:

(القسم الأول)- ما يكون الأصل المتكفل لبيان الحكم في الزمان الأول متكفلا له في الآن الثاني و الثالث إلى زمان العلم بالخلاف، ففي مثل ذلك لا معنى لجريان الاستصحاب، مثاله قاعدة الطهارة، فإذا شككنا في مائع أنه بول أو ماء، و حكمنا بطهارته لقاعدة الطهارة، ثم شككنا في بقاء طهارته لاحتمال ملاقاته النجاسة، فانه لا معنى لجريان الاستصحاب حينئذ، إذ قاعدة الطهارة كما تدل على طهارته في الزمان الأول، تدل على طهارته في الزمان الثاني و الثالث إلى زمان العلم بالنجاسة. و بعبارة أخرى إن أردنا جريان الاستصحاب في الطهارة الواقعية، فلم يكن لنا يقين بها، و إن أردنا جريانه في الطهارة الظاهرية، فلا يكون لنا شك في ارتفاعها حتى نحتاج إلى الاستصحاب، بل هي باقية يقيناً. و من هذا القبيل قاعدة الحل بل الاستصحاب أيضا، فإذا كان ثوب معلوم الطهارة ثم شككنا في ملاقاته البول مثلا فاستصحبنا طهارته، ثم شككنا في ملاقاته الدم مثلًا، فلا معنى لاستصحاب الطهارة بعد تحقق هذا الشك الثاني، إذ نفس الاستصحاب الأول متكفل لبيان طهارته إلى زمان العلم بالنجاسة، هذا إذا قلنا في أمثال المقام بجريان الاستصحاب في الحكم و هو الطهارة. و أما إذا قلنا بجريان الاستصحاب في الموضوع دون الحكم أي عدم ملاقاة النجاسة، لكون الشك في الطهارة مسبباً عن الشك في الملاقاة، فلا إشكال في جريان الاستصحاب بعد الشك الثاني في المثال، فبالاستصحاب الأول نحكم بعدم ملاقاة البول و تترتب عليه الطهارة من هذه الجهة، و بعد الشك في ملاقاة الدم نجري استصحاب عدم ملاقاة الدم و نحكم بالطهارة من هذه الحيثية، و هذا الاستصحاب في الحقيقة خارج عن محل الكلام، إذ الكلام في جريان الاستصحاب في موارد الأصول العملية، و الاستصحاب المذكور بما أنه مسبوق بالعلم الوجداني فهو استصحاب في مورد العلم الوجداني لا في مورد الأصل.

(القسم الثاني)- أن لا يكون الأصل متكفلا لبيان الحكم في الزمان الثاني و الثالث، كما إذا شككنا في طهارة ماء فحكمنا بطهارته للاستصحاب أو لقاعدة الطهارة ثم غسلنا به ثوبا متنجساً، فلو لا جريان الاستصحاب أو القاعدة في الماء، لكان مقتضي الاستصحاب في الثوب هو النجاسة، لكن الحكم بطهارة الثوب من آثار طهارة الماء الثابتة بالاستصحاب أو القاعدة، فيكون الأصل الجاري في الماء حاكما على استصحاب النجاسة في الثوب لكونه سببياً، و يكون الأصل الجاري في الماء متكفلا لحدوث الطهارة في الثوب فقط و لا يكون متكفلا لطهارته في الزمان الثاني و الثالث، فبعد غسل الثوب بالماء المذكور لو شككنا في ملاقاته مع النجاسة لا مانع من جريان الاستصحاب في طهارة الثوب أو في عدم ملاقاته النجاسة.

 

کلام آخوند در اجتهاد و تقلید:

فصل اختلفوا في اشتراط الحياة في المفتي‏ و المعروف بين الأصحاب‏ الاشتراط و بين العامة عدمه و هو خيرة الأخباريين‏ و بعض المجتهدين‏ من أصحابنا و ربما نقل تفاصيل.

منها التفصيل بين البدوي فيشترط و الاستمراري فلا يشترط و المختار ما هو المعروف بين الأصحاب للشك في جواز تقليد الميت و الأصل عدم جوازه و لا مخرج عن هذا الأصل إلا ما استدل به المجوز على الجواز من وجوه ضعيفة.

...

هذا بالنسبة إلى التقليد الابتدائي.

و أما الاستمراري فربما يقال بأنه قضية استصحاب الأحكام التي قلده فيها فإن رأيه و إن كان مناطا لعروضها و حدوثها إلا أنه عرفا من أسباب العروض لا من مقومات الموضوع و المعروض و لكنه لا يخفى أنه لا يقين بالحكم شرعا سابقا فإن جواز التقليد إن كان بحكم العقل و قضية الفطرة كما عرفت فواضح فإنه لا يقتضي أزيد من تنجز ما أصابه من التكليف و العذر فيما أخطأ و هو واضح و إن كان بالنقل فكذلك على ما هو التحقيق من أن قضية الحجية شرعا ليس إلا ذلك لإنشاء أحكام شرعية على طبق مؤداها فلا مجال لاستصحاب ما قلده لعدم القطع به سابقا إلا على ما تكلفنا في بعض تنبيهات الاستصحاب‏ فراجع و لا دليل على حجية رأيه السابق في اللاحق.

و أما بناء على ما هو المعروف بينهم من كون قضية الحجية الشرعية جعل مثل ما أدت إليه من الأحكام الواقعية التكليفية أو الوضعية شرعا في الظاهر فلاستصحاب ما قلده من الأحكام و إن كان مجال بدعوى بقاء الموضوع عرفا لأجل كون الرأي عند أهل العرف من أسباب العروض لا من مقومات المعروض إلا أن الإنصاف عدم كون الدعوى خالية عن الجزاف فإنه من المحتمل لو لا المقطوع أن الأحكام التقليدية عندهم أيضا ليست أحكاما لموضوعاتها بقول مطلق بحيث عد من ارتفاع الحكم عندهم من موضوعه بسبب تبدل الرأي و نحوه بل إنما كانت أحكاما لها بحسب رأيه بحيث عد من انتفاء الحكم بانتفاء موضوعه عند التبدل و مجرد احتمال ذلك يكفي في عدم صحة استصحابها لاعتبار إحراز بقاء الموضوع و لو عرفا فتأمل جيدا.

کفایة الاصول صفحه ۴۷۶

استصحاب/ تنبیهات: عدم شرطیت یقین

مرحوم آخوند در هامش کفایه مطلبی فرموده‌اند که توضیح آن لازم است. ایشان در متن کفایه، اشکال جریان استصحاب در موارد ثبوت حکم و موضوع با حجج و امارات و اصول را بر اساس مبنای خودشان که انکار حکم ظاهری است جواب دادند.

و البته معنای عبارت این نیست که در مساله طبق مبنای دیگران اشکالی از این جهت نیست. بله این اشکال طبق مبنای دیگران (که حکم ظاهری را قبول دارند) وارد نیست اما اشکال دیگری وجود دارد.

در مسلک مشهور، حکم ظاهری وجود دارد و همان حکم ظاهری قابل استصحاب است.

مرحوم آخوند در هامش به اشکال مبنای مشهور متعرض شده‌اند اما مثل مرحوم صدر فکر کرده‌اند اشکال فقط بر مبنای آخوند است و بر مبنای دیگران اشکالی نیست و بعد خودشان گفته‌اند طبق مبنای دیگران نیز اشکالی وجود دارد و بعد همان اشکالی را که مرحوم آخوند در هامش ذکر کرده‌، بیان کرده‌اند.

اما اشکالی که مرحوم آخوند در هامش ذکر کرده‌اند که این اشکال طبق مبنای دیگران مطرح می‌شود این است:

حکم ظاهری در جایی است که بر آن حجتی باشد مثلا اگر روایتی باشد که آب متغیر نجس است، نجاست ظاهری بر اساس این روایت وجود دارد و این حکم ظاهری محدود به مورد همان روایت است و غیر فرض این روایت (مثلا بعد از زوال تغیر)، مشمول روایت نیست پس حکم ظاهری هم نیست. یعنی شکی در نبود حکم ظاهری نیست چون اماره و روایت فقط در فرض تغیر آب بود و در فرض زوال تغیر آب، قطعا حکم ظاهری وجود ندارد چون قطعا روایت موجود شامل آن فرض نیست.

بنابراین استصحاب جا ندارد چون استصحاب در فرض شک است. استصحاب در نجاست واقعی جاری نیست چون در وجود آن اصلا محرز نیست تا بخواهد استصحاب شود و استصحاب در نجاست ظاهری هم جاری نیست چون با فرض عدم شمول روایت علم به عدم حکم ظاهری هست نه اینکه شک باشد پس استصحاب جاری نیست.

مرحوم آخوند در هامش این اشکال را حل کرده‌اند و فرموده‌اند اگر چه به عدم حکم ظاهری علم داریم اما استصحاب به لحاظ دیگری جاری است. حیثیت حکم ظاهری برای ثبوت حکم، حیثیت تعلیلیه است نه تقییدیه.

یعنی حکمی در بین هست و اگر قرار باشد حکم واقعی هم نجاست باشد، حیثیت حکم ظاهری نسبت به آن حیثیت تعلیلیه است یعنی همان حکم واقعی بر عهده مکلف گذاشته شده است اما به علت اماره و حکم ظاهری.

در همین مثال بعد از زوال تغیر، اگر چه حکم ظاهری نیست اما حکم واقعی محتمل است و استصحاب جامع نجاست را جاری می‌کنیم. یعنی آنچه قبلا ثابت بود نجاست بود از این باب که حکم ظاهری حیثیت تعلیلیه بود و بعد از زوال تغیر، نجاست به وصف حکم ظاهری بودن مقطوع العدم است اما نجاست واقعی محتمل است یعنی مکلف احتمال می‌دهد در ظرف سابق، اماره مطابق با واقع باشد و در ظرف شک هم نجاست واقعی وجود داشته باشد پس درست است بگوییم این آب قبلا نجس بود (هر چند نجاستی که بوده است ظاهری بوده است) و الان شک در نجاست استمرار داریم چون احتمال می‌دهیم نجاست واقعی محقق باشد و استمرار همان نجاست واقعی محتمل در ظرف سابق باشد. پس این استمرار نجاست است.

به عبارت دیگر حیثیت واقعی و ظاهری بودن حیثیت تعلیلی است و جامعی وجود دارد. یعنی این از قبیل کلی قسم ثانی است (البته اگر ما در موارد موافقت اماره با واقع، بگوییم حکم ظاهری مندک در حکم واقعی است یعنی دو جعل است و یک مجعول). یعنی ظاهری بودن نجاست حیثیت تعلیله است که باعث نمی‌شود با نجاست واقعی متباین باشد.

پس در ظرف سابق قطعا نجاستی بود (و اگر چه آن نجاست قطعی نجاست ظاهری است اما حیثیت ظاهری تقییدیه نیست) و الان در نجاست شک داریم که اگر نجاست الان باشد استمرار همان نجاست واقعی محتمل در سابق است.

و البته اگر ما حکم ظاهری را (در موارد مطابقت با واقع) مندک در حکم واقعی ندانیم در این صورت از موارد کلی قسم سوم است که خود آخوند هم استصحاب را در آن جاری نمی‌داند.

بیان دیگری می‌توان از کلام آخوند برداشت کرد که حتی اگر حیثیت ظاهری بودن را مقوم بدانیم، با قطع نظر از استصحاب، حکم ظاهری مقطوع العدم است اما با در نظر گرفتن استصحاب، احتمال بقای آن وجود دارد یعنی همین که احتمال می‌دهیم شاید در اینجا استصحاب جاری باشد یعنی در بقای این حکم ظاهری شک داریم.

یعنی اشکال می‌گفت ما در ظرف زوال تغیر شکی در عدم حکم ظاهری نداریم جواب می‌گوید در ظرف تغیر، نجاست ظاهری واصل به مکلف بود و در ظرف زوال تغیر، چون احتمال جریان استصحاب وجود دارد پس در بقای حکم ظاهری شک داریم نه اینکه مقطوع العدم باشد.

و اگر حکم ظاهری برای فرض زوال تغیر جعل شده باشد استمرار همان حکم نجاست ظاهری سابق است پس همین احتمال جریان حکم استصحاب، یعنی شک در استمرار و بقای حکم ظاهری.

به عبارت دیگر، احتمال اینکه شارع استصحاب را جعل کرده باشد، احتمال وجود حکم ظاهری را ایجاد می‌کند و این همان شک در بقاء حکم ظاهری است. یعنی اگر اینجا استصحاب جعل شده باشد استمرار همان حکم ظاهری در سابق است. پس در بقاء شک داریم و اگر چه این شک ما در بقای حکم ظاهری ناشی از شک ما در جریان استصحاب است اما در این جهت اشکالی نیست.

دقت کنید که سنخ حکم ظاهری واحد است یعنی این طور نیست که نجاست ظاهری مستفاد از استصحاب سنخ حکمی غیر از نجاست ظاهری مستفاد از این روایت باشد.

در مثال ما، نجاست ظاهری در ظرف تغیر با اماره ثابت است و بعد از زوال تغیر احتمال وجود نجاست ظاهری هست و این احتمال ناشی از احتمال حجیت استصحاب است و استصحاب می‌گوید هر کجا در بقای چیزی شک داشتی به استمرار حکم کن.

قوام استصحاب به شک در بقاء است و در اینجا به خاطر احتمال جریان استصحاب، شک در بقای حکم ظاهری داریم پس استصحاب جاری است.

این مثل همان مواردی است که با خود دلیل حجیت خبر بخواهد برای خبر اثر ایجاد شود که مرحوم آخوند با قضیه حقیقیه بودن آن را حل کردند. یعنی خود احتمال حجیت استصحاب در اینجا، باعث می‌شود شک در بقاء حاصل شود و بعد از آن، مشمول دلیل استصحاب قرار می‌گیرد همان طور که آنجا ابتداء دلیل حجیت خبر باعث می‌شد برای خبر واسطه اثر شرعی درست شود و بعد خبر واسطه (که حالا به واسطه خود دلیل حجیت خبر دارای اثر شرعی شده است) مشمول دلیل حجیت خبر می‌شود.

علاوه که بنابر مبنایی که قبلا گفتیم که جعل حکم ظاهری متقوم به وصول آن نیست می‌توان گفت بعد از زوال تغیر احتمال می‌دهیم روایت یا دلیل دیگری بر نجاست بعد از زوال تغیر وجود داشته باشد که به ما نرسیده باشد پس در بقای نجاست ظاهری شک داریم و مجرای استصحاب است.

استصحاب/ تنبیهات: عدم شرطیت یقین

مرحوم آخوند فرموده بودند مجرای استصحاب شک در بقاء است و شک در بقاء متوقف بر ثبوت در سابق است نه بر احراز ثبوت سابق و لذا با ثبوت واقعی در سابق استصحاب جاری است هر چند احراز جریان استصحاب متوقف بر احراز ثبوت سابق است. اما این احراز نقشی در جریان واقعی استصحاب ندارد.

مثل همه احکام که موضوعی دارند که با وجود آن حکم واقعا ثابت است اما برای احراز ثبوت این حکم باید ثبوت موضوع احراز شود.

احراز موضوع گاهی وجدانی است و گاهی تعبدی است اما اگر موضوع احراز نشد، به معنای انتفاء حکم نیست.

ایشان فرمودند استصحاب هم همین طور است و مقوم استصحاب، ثبوت در سابق و شک در بقاء آن است.

و اگر چه در دلیل حجیت استصحاب یقین فرض شده است اما منظور از آن متیقن است.

ایشان فرمودند مفاد استصحاب تعبد به شیء در فرض شک در بقاء آن است و این به خاطر اقتضای بقای آن امر مستحکم است و استحکام ناشی از یقین نیست بلکه ناشی از ذات آن شیء است.

و لذا شاهد آن این است که اگر جهل مرکب باشد، اگر چه یقین هست اما استصحاب واقعا جاری نیست هر چند از نظر مکلف توهم جریان آن وجود دارد.

و بعد اشکالی مطرح کردیم این بود که مفاد دلیل استصحاب، ثبوت شیء در سابق است به شرط اینکه این ثبوت با یقین محرز شده باشد. درست است که استمرار متقوم به ثبوت واقعی است و اگر ثبوت واقعی نباشد استمراری هم نیست ولی محذوری نیست که علاوه بر ثبوت واقعی، احراز آن به یقین هم دخیل در جریان استصحاب باشد.

مرحوم آخوند از این اشکال جواب داده‌اند که ظاهر دلیل استصحاب عدم دخالت یقین است چون ظاهر از این ادله این است که یقین به عنوان مرآة و آینه موضوع حکم قرار گرفته است.

توضیح این مطلب: اصل در قیود احترازی بودن است مگر آنکه خلاف آن ثابت شود یعنی به عدم دخالت قید علم داشته باشیم یا بر عدم دخالتش حجتی وجود داشته باشد.

و اثبات حکم در غیر از مورد قید، با قضیه مشتمل بر قید خلاف قاعده است و این ربطی هم به مفهوم ندارد چون مفهوم یعنی جمله، حکم را در غیر قید نفی می‌کند اما در اینجا بحث نفی حکم از غیر قید نیست بلکه منظور این است که قید مانع از ثبوت حکم مذکور در جمله مشتمل بر قید، در غیر موارد قید است.

برخی از قیود هستند که از این اصل استثناء شده‌اند یعنی پذیرفته‌اند که برای احتراز نیست. مثلا در کلمه «رجل» خصوصیتی ندارد و در مواردی که این کلمه مذکور است ظاهر عدم خصوصیت رجولیت است بلکه مراد مطلق مکلف است.

یکی از قیودی که اصل در آن را عدم احتراز دانسته‌اند مواردی است که کاشف هستند مثل «علم» و «تبین» که مثلا اگر گفتند «ان علمت بعدالة الرجل ...» ظهور این جمله این است که عدالت موضوع حکم است نه علم به عدالت و علم فقط کاشف از تحقق موضوع است.

و لذا در آیه شریفه قرآن «وَ كُلُوا وَ اشْرَبُوا حَتَّى يَتَبَيَّنَ لَكُمُ الْخَيْطُ الْأَبْيَضُ مِنَ الْخَيْطِ الْأَسْوَدِ مِنَ الْفَجْرِ» البقرة ۱۸۷ فهم مشهور علماء این است که حد جواز اکل و شرب فجر است نه علم به فجر.

«کل شیء طاهر حتی تعلم انه قذر» علم کاشف از نجاست است نه اینکه موضوع باشد.

مرحوم آخوند نسبت به ادله حجیت استصحاب همین ادعا را دارند.

خلاصه اینکه از نظر مرحوم آخوند استصحاب یک جعل واقعی دارد و یک موضوع واقعی دارد و موضوع واقعی آن ثبوت سابق و شک در بقای آن است و همین برای جریان واقعی استصحاب کافی است اما مکلف تا وقتی آن را احراز نکند نمی‌تواند احراز کند استصحاب جاری است و از طرف دیگر یقین به ثبوت سابق هم نقشی در جریان استصحاب ندارد و یقین مذکور در ادله حجیت استصحاب موضوعیت ندارد بلکه متیقن و ذات آن، موضوع جریان استصحاب است.

دقت کنید که این بیان متفاوت با بیانی است که خواهد آمد که خواسته‌اند از یقین الغای خصوصیت کنند و بگویند مراد از یقین هر نوع کشف و احراز است. مرحوم آخوند می‌فرمایند یقین به همان معنای یقین اما موضوعیت ندارد.

با این بیان مرحوم آخوند اثبات کرده‌اند که جریان استصحاب منوط به ثبوت در سابق است نه منوط به احراز ثبوت سابق.

اما مکلف باید موضوع استصحاب را احراز کند تا جریان آن را احراز کند و این احراز گاهی با علم وجدانی است و گاهی به غیر علم است.

و با این بیان از اشکالی که در جریان استصحاب، در موارد اثبات حالت سابق با غیر از علم و با امارات و حجج طبق مسلک آخوند مطرح شد جواب داده می‌شود.

طبق مسلک آخوند چیزی به اسم حکم ظاهری نداریم و شأن امارات و حجج، شأن قطع و یا ظن انسدادی بر مبنای حکومت است. فقط حکم واقعی وجود دارد و مودای امارات و حجج صرفا منجز و معذر آن است.

همان طور که در قطع همین طور است یعنی با قطع به حکم واقعی، منجز است و قطع به عدم حکم واقعی معذر است و قطع هیچ حکم ظاهری ایجاد نمی‌کند، امارات و حجج هم همین طور هستند یا موافق واقع هستند که منجز واقعند یا مخالف با واقعند که عذر در ترک واقعند.

همان طور که ظن انسدادی بر مبنای حکومت، حجیت ندارد بلکه عقل حکم می‌کند در فرض انسداد، عمل به ظن منجز و معذر واقع است. حجج و امارات هم همین طورند.

طبق این مبنا اشکال شد که در مواردی که به ثبوت موضوع یا حکم علم نباشد بلکه موضوع یا حکم آن با امارات و حجج ثابت شده باشد، استصحاب جاری نخواهد بود چرا که قوام استصحاب به ثبوت وجدانی در سابق و شک در بقاء است و با اماره و حجج، ثبوت وجدانی محرز نمی‌شود تا استصحاب جاری باشد.

و مرحوم آخوند با بیانشان از این اشکال جواب دادند که درست است که در موارد قیام اماره و حجج، ثبوت وجدانی محقق نیست اما ثبوت تعبدی هست.

درست است که مفاد دلیل حجیت امارات جعل منجزیت و معذریت است اما مفاد خود اماره ثبوت مفاد و مودای آن است.

مفاد دلیل حجیت امارات این است که آثار عملی ثبوت واقعی مودای اماره را بر آن مترتب کنید و این به معنای جعل حکم ظاهری در این مورد در کنار حکم واقعی نیست بلکه یعنی اگر واقع اینجا وجود داشت هر آثاری داشته باشد آن آثار بر مکلف منجز است.

و یکی از آثار آن این است که اگر مفاد آن واقعا ثابت بود، در صورت شک در آن، آثار بقای آن مترتب بود.

مثلا در جایی که خبر ثقه بر نجاست خمر است معنای «صدق العادل» یعنی اگر مکلف به گفته آن عادل علم وجدانی داشت چه می‌کرد؟ آثار عملی واقع را بر آن مترتب می‌کرد الان هم که علم وجدانی نداری او را تصدیق کن و آثار عملی را بر آن مترتب کن.

مشهور می‌گفتند شارع با «صدق العادل» نجاست ظاهری جعل کرده است اما مرحوم آخوند می‌فرمایند فقط نجاست واقعی جعل شده است و چیزی جز نجاست واقعی نداریم و خبر ثقه فقط می‌گوید اثر ثبوت نجاست واقعی را بر آن مترتب کن.

مبنای آخوند جعل علم نیست یعنی شارع نمی‌گوید من اماره را علم اعتبار کردم بلکه جعل تنجیز است یعنی اگر در واقع این بود مکلف عذری در مخالفت با آن ندارد.

و یکی از آثار ثبوت قبل به واسطه دلیل استصحاب این است که بقاء هم از آثار ثبوت است. یعنی شارع گفته است هر آنچه که در واقع ثابت است و ارتفاع آن مشخص نیست باقی است.

پس یکی از آثار ثبوت، بقاء شیء است. یعنی همان طور که اگر این نجاست در واقع بود اثر آن نجاست ملاقی آن است همین طور اگر این شیء در واقع بود یکی از آثارش بقاء آن است و این اثر به واسطه دلیل استصحاب ثابت شده است.

عبارت آخوند این است «فتكون الحجة على ثبوته حجة على بقائه تعبدا للملازمة بينه و بين ثبوته واقعا» یعنی همان اماره‌ای که می‌گوید این شیء قبلا بوده است حجت بر بقاء آن بعد از شک هم هست. یعنی همان طور که آن اماره دال بر ثبوت نجاست، حجت بر بطلان نماز با ملاقی آن است حجت بر بقاء آن هم در فرض شک هست. ولی این به اعتبار جعل ملازمه‌ای است که از دلیل استصحاب استفاده شده است. این اثر شرعی است یعنی شارع به دلیل استصحاب آن را معتبر کرده است همان طور که نجاست ملاقی اثر شرعی نجاست ملاقا ست بقاء نجاست آن هم اثر شرعی آن است. تنها تفاوت این است که یکی حکم واقعی است و یکی حکم ظاهری است.

نجاست ملاقی اثر واقعی نجاست ملاقا ست یعنی اگر واقعا ملاقا نجس باشد ملاقی آن هم واقعا نجس است اما بقاء شیء حکم ظاهری است یعنی اگر شیء قبلا بوده است بودن آن در ظرف شک بودن واقعی نیست بلکه تعبدی است و شارع مکلف را به بقاء متعبد کرده است.

پس در نتیجه محذوری در جریان استصحاب در مواردی که حالت سابق به غیر یقین ثابت شده باشد نیست.

اشکال: در مورد اماره اگر این حرف را بپذیریم در مورد اصل این طور نیست. چون اگر چه مفاد اماره ثبوت مودایش است اما مفاد اصل ثبوت مودایش نیست. در اصول عملیه احراز ثبوت وجود ندارد.

جواب: تفاوتی در اصل و اماره نیست. «کل شیء طاهر» یعنی اثر طهارت را بر آن مترتب کن یعنی بنا بر طهارت آن شیء مشکوک بگذار. این طور نیست که فقط موارد ثبوت حالت سابق به اماره مورد جریان استصحاب باشد بلکه ثبوت حالت قبل حتی با اصل برای استصحاب کفایت می‌کند.

از جمله کسانی که حرف مرحوم آخوند را متوجه نشده است مرحوم نایینی است و اشکالاتی به آخوند وارد کرده است که مرحوم عراقی هم در تعلیقه گفته است اگر هزار اشکال هم بر حرف آخوند وارد باشد اشکال نایینی به آن وارد نیست.

 

ضمائم:

کلام مرحوم نایینی:

للمحقّق الخراسانيّ- قدّس سرّه- كلام في هذا المقام، و هو بمكان من الغرابة!! فانّه قال- قدّس سرّه- «الثاني: أنّه هل يكفي في صحّة الاستصحاب الشكّ في بقاء الشي‏ء على تقدير ثبوته و إن لم يحرز ثبوته فيما رتّب عليه أثر شرعا أو عقلا؟ إشكال، من عدم إحراز الثبوت فلا يقين و لا بدّ منه بل و لا شكّ فانّه على تقدير لم يثبت، و من أنّ اعتبار» إلى أن قال: «و هذا هو الأظهر و به يمكن أن يذبّ عمّا في استصحاب الأحكام الّتي قامت الأمارات المعتبرة على مجرّد ثبوتها و قد شكّ في بقاءها على تقدير ثبوتها من الإشكال» إلى آخر ما أفاده.

و غرضه من عقد التنبيه الثاني هو دفع ما تخيّله من الإشكال في استصحاب مؤدّيات الطرق و الأمارات: من أنّ قيام الأمارة على شي‏ء لا يوجب اليقين بثبوته، فكيف يجري الاستصحاب عند الشكّ في بقائه؟ مع أنّه يعتبر في الاستصحاب اليقين بالثبوت، بل يمكن أن يقال: إنّ الشكّ في البقاء أيضا لا يتحقّق في مؤدّيات الطرق و الأمارات، فانّ الشكّ في البقاء فرع العلم بالثبوت، فالشكّ في البقاء يكون تقديريّا لا فعليّا، فيختلّ كلا ركني الاستصحاب: من اليقين السابق و الشكّ اللاحق. و قد بنى هذا الإشكال على ما هو التحقيق عنده: من أنّ المجعول في باب الطرق و الأمارات نفس التنجيز و العذر بلا إنشاء حكم على طبق المؤدّى.

هذا حاصل ما أفاده في الكفاية، و له- قدّس سرّه- حاشية في هذا المقام يوجّه بها جريان الاستصحاب إذا قلنا بإنشاء أحكام فعليّة ظاهريّة على طبق مؤدّيات الطرق و الأمارات، و قد نسب ذلك إلى المشهور، و استظهره من قولهم:

«إن ظنّيّة الطريق لا تنافي قطعيّة الحكم» فراجع ما ذكره في الحاشية.

ثمّ إنّه دفع الإشكال بما حاصله (بتحرير منّا) أنّ الاستصحاب لا يتوقّف على ثبوت المستصحب، بل يكفي في الاستصحاب الشكّ في البقاء على تقدير الثبوت، بمعنى أنّ الاستصحاب إنّما هو حكم مجعول في مرحلة بقاء الشي‏ء لا في مرحلة الثبوت، و لذا لو لم يكن لثبوت الشي‏ء أثر شرعيّ و كان لبقائه أثر شرعيّ فالاستصحاب يجري و يترتّب عليه آثار البقاء، فحقيقة الاستصحاب إنّما هو التعبّد بالبقاء على تقدير الثبوت، أي جعل الملازمة الظاهريّة بين ثبوت الشي‏ء و بقائه، و جعل الملازمة لا يتوقّف على ثبوت المتلازمين، فلا مانع من التعبّد ببقاء الشي‏ء على تقدير الثبوت، و حينئذ قيام الأمارة على ثبوت شي‏ء و إن لم يلازم الثبوت و لا إحرازه- لاحتمال مخالفة الأمارة للواقع- إلّا أن بقاء مؤدّى الأمارة على تقدير الثبوت و مصادفتها للواقع قابل للتعبّد به فيجب‏ ترتيب آثار البقاء بمقتضى الاستصحاب، كما وجب ترتيب آثار الثبوت بقيام الأمارة عليه.

هذا حاصل ما أفاده في الذبّ عن الإشكال المتوهّم في استصحاب مؤدّيات الطرق و الأمارات.

و لكن قد عرفت: أنّه لا إشكال حتّى نحتاج إلى الذبّ عنه فانّ منشأ الإشكال هو تخيّل عدم قيام الطرق و الأمارات مقام القطع الطريقي، بتوهّم: أنّ المجعول فيها نفس المنجزيّة و المعذوريّة لا الإحراز و الوسطيّة في الإثبات، و قد أثبتنا في محلّه: أنّه لا يعقل جعل التنجيز و المعذوريّة، بل التنجيز و المعذوريّة تدور مدار وصول التكاليف و عدمها، فإذا كان التكليف واصلا إلى المكلّف إمّا بنفسه و إمّا بطريقه فلا يمكن أن لا يكون منجّزا، و إن لم يكن واصلا فلا يمكن أن لا يكون المكلّف معذورا، فالتنجيز و المعذوريّة ممّا لا تنالها يد الجعل الشرعي، بل هي من اللوازم و الخواصّ العقليّة المترتّبة على وصول التكليف و عدمه، فالطرق و الأمارات إنّما توجب التنجيز و المعذوريّة لمكان أنّها توجب وصول التكاليف، فانّ المجعول فيها هو الإحراز و الوسطيّة في الإثبات- على ما أوضحناه بما لا مزيد عليه في محلّه- فتكون حال الأمارات حال العلم في صورة المصادفة و المخالفة، و حينئذ يكون المؤدّى محرزا و يجري فيه الاستصحاب عند الشكّ في بقائه كما لو كان محرزا بالعلم الوجدانيّ، بلا إشكال فيه أصلا.

نعم: بناء على مسلكه: من عدم قيام الطرق و الأمارات مقام القطع الطريقي يتوجّه إشكال جريان الاستصحاب في مؤدّيات الطرق و الأمارات، فانّ المؤدّى لا يكون محرزا، فكيف يجري فيه الاستصحاب؟.

و لا يخفى: أنّه على هذا لا يمكن الذبّ عن الإشكال، بل لا محيص عن القول بعدم جريان الاستصحاب فيما إذا لم يكن المستصحب محرزا بالوجدان، و ما دفع به الإشكال لا يحسم مادّته، بداهة أنّ حقيقة الاستصحاب و إن كان هو التعبّد بالبقاء، إلّا أنّ التعبّد إنّما هو ببقاء ما ثبت عند الشكّ فيه، و لا معنى للتعبّد بالبقاء على تقدير الثبوت فانّ الملازمة كالسببيّة ممّا لا تنالها يد الجعل الشرعي، بل الّذي يقبل الجعل الشرعي هو التعبّد بوجود شي‏ء على تقدير آخر، فينتزع من ذلك السببيّة و الملازمة.

و بالجملة: يتوقّف الاستصحاب على إحراز الحدوث ليصحّ التعبّد ببقاء الحادث عند الشكّ في بقائه، و لا معنى للتعبّد ببقاء ما شكّ في حدوثه، إلّا أن‏ يرد التعبّد أوّلا بالحدوث ليكون الحدوث محرزا بوجه ثمّ يرد التعبّد بالبقاء.

و في كلامه- قدّس سرّه- في المقام متنا و هامشا مواقع للنظر، خصوصا فيما نسبه إلى المشهور: من التزامهم بإنشاء أحكام ظاهريّة في مؤدّيات الطرق و الأمارات، و استظهر ذلك من قولهم: «ظنّيّة الطريق لا تنافي قطعيّة الحكم» فانّ الالتزام بذلك يرجع إلى السببيّة في الطرق و الأمارات و هو- قدّس سرّه- سلّم في مبحث الاجتهاد و التقليد أنّ هذا من فروع السببيّة و الطريقيّة، فكيف ينسب إلى المشهور؟ مع أنّ القول بالسببيّة شاذّ نادر.

فالإنصاف: أنّ التنبيه الثاني الّذي عقده في الكفاية مع ما علّق عليه في الهامش صدرا و ذيلا ممّا لا يمكن المساعدة عليه فتأمّل جيّدا.

فوائد الاصول، جلد ۴، صفحه ۴۰۷

استصحاب/ تنبیهات: عدم شرطیت یقین

بحث در تنبیه دوم مذکور در کلام مرحوم آخوند بود که یکی از ثمرات این تنبیه حل مشکل جریان استصحاب در مواردی است که حالت سابق به غیر یقین ثابت شده باشد.

آیا در جریان استصحاب احراز ثبوت شیء در سابق شرط است یا اینکه ثبوت واقعی شیء کافی است هر چند محرز نباشد.

مرحوم آخوند فرموده‌اند دلیل بر شرطیت احراز این است که وقتی یقین به ثبوت نباشد، همان طور که یقین نیست شک در بقاء هم نیست چون شک وقتی شک در بقاء است که تحقق شیء در زمان سابق فرض شده باشد و گرنه جایی که تحقق شیء در زمان سابق محرز نباشد، شک در بقاء نیست بلکه شک در اصل ثبوت و تحقق است.

مرحوم آخوند می‌فرمایند به نظر ما در جریان استصحاب احراز ثبوت لازم نیست بلکه ثبوت واقعی کافی است. آنچه موضوع استصحاب است ثبوت در سابق است نه احراز ثبوت در سابق.

همین که شیء قبلا ثابت باشد هر چند مکلف نداند، همین برای جریان استصحاب کافی است. برای تحقق شک در بقاء همین بس است که شیء واقعا ثابت باشد.

درست است که در دلیل استصحاب یقین مذکور است و گفته شده «من کان علی یقین» اما این به خاطر این است که شک در بقاء درست شود و شک در بقاء متقوم به یقین به سابق نیست بلکه متقوم به ثبوت سابق هست هر چند محرز نباشد.

اگر چیزی در واقع ثابت باشد در حالی که مکلف از آن بی خبر است شک مکلف در تحقق آن در زمان متاخر، در واقع شک در بقاء است. درست است که شک حالت نفسانی است اما این شک متعلقی دارد و فردی که در تحقق در زمان متاخر شک می‌کند، اگر این شیء در قبل واقعا ثبوت داشته است شک او الان در واقع بقاء است هر چند ثبوت در سابق را نداند. اما شک در واقع بقاء است. و لذا خود شاک هم می‌داند که اگر این شیء قبلا ثبوت داشته باشد شک او الان شک در بقاء است و الان که نمی‌داند قبلا ثابت بوده است یا نه نمی‌داند شک او الان در بقاء هست یا نه و اگر در واقع ثابت باشد شک او واقعا شک در بقاء و واقع البقاء است.

قوام شک در بقاء ثبوت قبل است چه ثبوت قبل محرز شود یا نشود. علی تقدیر الثبوت شک در تحقق متاخر، شک در بقاء است.

اشکال نشود که پس استصحاب با صرف احتمال ثبوت جاری خواهد بود، مرحوم آخوند می‌فرمایند باید دلیلی بر ثبوت داشته باشیم. چرا که شک در تحقق متاخر، اگر بعد از ثبوت واقعی باشد شک در بقاء است پس این موارد شبهه مصداقیه دلیل استصحاب است و در موارد شبهات مصداقیه نمی‌توان به دلیل تمسک کرد بلکه باید با دلیل دیگری وجود موضوع را احراز کرد.

اینکه ایشان فرمودند ثبوت قبل لازم است چون مجعول در استصحاب حکم در فرض شک در بقاء است نه در موارد شک در حدوث.

مرحوم اصفهانی و امثال ایشان حدوث را به معنای وجود در زمان سابق دانسته‌اند در حالی که این اشتباه است. و لذا اشکال کرده‌اند که ظاهر کلام آخوند این است که در جریان استصحاب حتی حدوث قبل هم لازم نیست بلکه صرف احتمال حدوث قبل کفایت می‌کند. و بعد هم اشکال کرده‌اند که اگر جایی در تحقق چیزی شک کنیم و نمی‌دانیم در واقع بوده است یا نه بلکه صرفا احتمال می‌دهیم قبلا بوده باشد، استصحاب جاری باشد. پس برای جریان استصحاب حتی وجود اصل و اماره بر ثبوت در سابق هم نیاز نیست بلکه صرف احتمال برای اینکه شک در بقاء باشد کافی است در حالی که هیچ کس چنین حرفی نزده است. این برداشت از کلام آخوند اشتباه است.

منظور آخوند این است که حالت شک، ممکن است شک در بقاء باشد (جایی که مسبوق به ثبوت قبل باشد) و ممکن است شک در حدوث باشد (جایی که مسبوق به ثبوت قبل نباشد). و ایشان می‌فرمایند شارع ما را در موارد شک در بقاء به بقای حکم متعبد کرده است و شک در بقاء وقتی صادق است که مسبوق به ثبوت قبل باشد و گرنه شک در بقاء نیست بلکه شک در حدوث است.

دلیل تعبدی استصحاب مکلف را در موارد شک در بقاء متعبد کرده است و تا ثبوت قبل فرض نشود، شک در بقاء نیست. پس قوام استصحاب به ثبوت قبل است نه به یقین به ثبوت قبل.

پس مرحوم آخوند دقیقا بر عکس برداشت مرحوم اصفهانی و صدر می‌فرمایند در جریان استصحاب ثبوت قبل لازم است ولی احراز آن لازم نیست بلکه مثل سایر ادله، که حکم به ثبوت موضوع ثابت است اینجا هم به ثبوت واقعی شیء استصحاب جاری است اما در مقام اثبات ما وقتی‌ می‌توانیم بگوییم حکم هست که دلیلی بر ثبوت موضوع داشته باشیم.

همه حرف مرحوم آخوند این است که اگر شیء در سابق ثابت باشد شک متاخر، شک در بقاء است حتی اگر این ثبوت در سابق، ثابت نشده باشد و در جایی که شیء واقعا در سابق ثابت باشد و در ظرف متاخر در آن شک شده باشد موضوع استصحاب واقعا هست اما در مقام اثبات وقتی می‌توان استصحاب را جاری کرد که دلیلی بر ثبوت در سابق باشد.

دقیقا مثل سایر احکام، مثل خمر حرام است مترتب بر وجود واقعی خمر است و اگر خمر واقعا باشد، حرمت هم واقعا هست اما در مقام اثبات وقتی می‌توان گفت که حرمت هست که ثابت شود این خمر است.

و درست است که مفاد ادله حجیت امارات و حجج از نظر مرحوم آخوند اثبات تنجیز و تعذیر است اما مفاد خود امارات و حجج، ثبوت و تحقق مفاد آنها ست. یعنی خود خبری که بر حرمت دلالت دارد لسان آن ثبوت حرمت است. بله مفاد ادله حجیت آن، ترتب اثر واقع بر آن است و اثر واقع همان تنجیز و تعذیر است.

از جمله کسانی که نکته مطلب را در کلام مرحوم آخوند به درستی متوجه شده‌اند مرحوم آقای بروجردی و مرحوم آقای روحانی هستند.

در مقام چند نکته باقی است.

اول اینکه این بیان با مبنای مرحوم آخوند ناسازگار است. ایشان در اینجا می‌فرمایند آنچه رکن استصحاب است ثبوت واقعی در قبل است و این همان است که شیخ فرمودند و بر همین اساس در بین موارد شک در مقتضی و شک در رافع تفصیل دادند در حالی که مرحوم آخوند قبلا فرمودند اگر یقین را به معنای متیقن بدانیم حرف شیخ درست است اما ما بر وجود یقین تحفظ می‌کنیم.

دوم اینکه چرا مرحوم آخوند یقین مذکور در دلیل را الغاء کرده است؟  یقین در همه ادله حجیت استصحاب، موضوع حکم شارع به عدم نقض قرار گرفته است در حالی که آخوند این کلمه را ملغی کرده‌اند و این همان اشکال به شیخ هم هست که چرا ما باید بگوییم منظور از یقین، متیقن است؟

مرحوم آخوند از این اشکالات جواب داده‌اند که شارع از نقض نهی کرده است و عنوان نقض متقوم به ثبوت قبل است. نقض به لحاظ ثبوت قبل صادق است نه به لحاظ یقین به ثبوت قبل.

بنابراین قوام نقض به ثبوت در سابق است نه به یقین به ثبوت در سابق. همین که چیزی قبلا ثابت باشد، نقض صادق است.

تمام آنچه ملاک استصحاب است این است که اگر مکلف به بقاء حکم نکند نقض کرده است و این صدق نقض نه به ملاک اینکه مکلف قبلا یقین داشته است بلکه به ملاک اینکه آن شیء قبلا ثابت بوده است.

شاهد هم این که در جایی که مکلف به ثبوت در سابق یقین داشته باشد در حالی که در واقع جهل مرکب بوده است، آیا نقض صادق است؟! یقینا نقض صادق نیست.

 

ضمائم:

کلام مرحوم بروجردی:

(قوله: الثاني انّه هل يكفي في صحّة الاستصحاب الشك في بقاء شي‏ء على تقدير ثبوته ... إلخ.) قبل الخوض في إثبات المرام لا بدّ من بيان ما يمكن ان يؤخذ في موضوع الاستصحاب و التعبد بالبقاء في مقام الثبوت و الواقع و هو لا يخلو من أمور: امّا ان يكون نفس ثبوت الشي‏ء واقعا و ان لم يكن ثبوته محرزا، فجريان الاستصحاب و صحته واقعا يدور مدار الثبوت واقعا و ان كان جريانه بحسب الظاهر فعلا يحتاج إلى طريق محرز، و بدونه لا يجري، نعم يترتب عليه صحة جريان الاستصحاب فعلا على تقدير الثبوت فيما كان هناك أثر شرعي مترتب على هذا العنوان، و هذا هو الوجه الّذي اختاره المصنف في مقام الإثبات.

و امّا ان يكون هو الشي‏ء مقيّدا بكونه محرزا بطريق القطع و اليقين فعلى فرض إحرازه قطعا يجري الاستصحاب فيه و إلّا فلا و ان كان محرزا بإحدى الأمارات كالبيّنة و خبر الواحد و غيرهما.

و امّا ان يكون مقيّدا بالإحراز سواء أ كان باليقين أم بالأمارات المعتبرة شرعا، فعلى فرض الإحراز بأيّ محرز كان يجري الاستصحاب لأنّ مقتض أدلّة اعتبار الأمارات تنزيل مؤدّاها منزلة الواقع في ترتيب جميع الآثار و الأحكام، و من جملتها التعبّد بالبقاء في المشكوك و على فرض عدم الإحراز و لو بالأمارات لا يجري الاستصحاب لفقدان ما يعتبر في جريانه.

و ممّا ذكرناه من الوجوه ظهر صحّة جريان الاستصحاب في الأحكام الثابتة بالأمارات المعتبرة التي لا توجب القطع بها، فانّه لا مانع من جريانه على الوجه الأخير و كذا الأول، بخلاف الوجه الثاني فانه لا مجال لجريانه.

و عدم جريان الاستصحاب على تقدير أخذ اليقين في موضوع‏ الاستصحاب بالإضافة إلى نفس الحكم الواقعي لا سترة فيه، و امّا بالإضافة إلى حكم آخر غير الواقعي فان قلنا بأنّ قضيّة حجيّة الأمارات ليست إلّا تنجّز التكاليف مع الإصابة و العذر في صورة المخالفة فلا يكون حكم آخر غير الواقع حتى يستصحب، اللهمّ إلّا ان يقال انّ نفس حجيّة الأمارة بالإضافة إلى ثبوت مؤدّاها انّما تكون من الأحكام الشرعيّة الثابتة باليقين، فإذا شكّ في بقائها في الآن اللاحق تستصحب لوجود ما يعتبر فيه في مثل هذا الحكم.

و فيه ما لا يخفى من أنّ حجيّة الأمارات انّما تكون بمقدار ما تحكيه، فان كانت حاكية عن ثبوت الواقع و بقائه فلا موقع للاستصحاب للقطع ببقاء الحجّية و عدم الشك فيه، و ان كانت حاكية عن الثبوت فقط و ساكتة عن البقاء فلا موقع لجريانه أيضا، للقطع بعدم حجيّتها بالإضافة إلى البقاء، فانّ حجيّتها انّما تكون بمقدار حكايتها و لا تحكى إلّا عن الثبوت فقط كما هو المفروض، فلا شكّ في عدم الحجيّة.

و امّا إذا قلنا قضيّتها جعل حكم مماثل مع مؤداها، فانّ قلنا بأنّ عنوان قيام الأمارة على ثبوت شي‏ء انّما يكون حيثيّة تقييديّة لجعل هذا الحكم بمعنى أخذه موضوعا و قيدا للحكم، و قلنا أيضا باعتباره بقاء ما هو موضوع في لسان الدليل في جريان الاستصحاب فلا شبهة في عدم جريانه في إثبات هذا الحكم الثابت لهذا العنوان للقطع بعدم بقائه، و امّا إذا قلنا بكون هذا العنوان حيثيّة تعليليّة لجعل هذا الحكم بمعنى أخذه علّة له، أو قلنا بعدم اعتبار بقاء ما وقع في‏ لسان الدليل موضوعا، بل يكفي في جريان الاستصحاب بقاء الموضوع عرفا كما هو التحقيق، فالظاهر جريان الاستصحاب في ذلك الحكم الظاهري فيما إذا شكّ في بقائه.

هذا كلّه بالإضافة إلى مقام الثبوت، و امّا بالإضافة إلى مقام الإثبات و الاستظهار من الاخبار فعلى ما استظهره المصنف قدّس سرّه من الاخبار هو انّ الظاهر انّ اليقين انّما هو مأخوذ من حيث كاشفيته عن الواقع لا من حيث هو هو، و على هذا فلا مانع من جريان الاستصحاب في كلّ ما يحرز ثبوته سواء أ كان اليقين أم غيره من الأمارات المعتبرة شرعا.

و لكن في هذا الاستظهار ما لا يخفى لعدم دليل يساعده، بل الظاهر من الاخبار خلافه، فانّ الظاهر منها هو انّ اليقين مأخوذ بما هو يقين لا بما هو كاشف، و مع الغضّ عن ذلك فلا ظهور لها في الخلاف، فتكون الاخبار من هذه الجهة مجملة، و المتيقن هو صورة اليقين، و يبقى غيره من المحرزات الأخر بلا دليل، اللّهمّ إلّا ان يدّعي القطع بعدم خصوصيّة اليقين بما هو هو في ذلك بل انّما يكون مذكورا في الدليل باعتبار كونه من المحرزات.

و ممّا ذكرنا ظهر لك انّ الحكم بجريان الاستصحاب في الأحكام الثابتة بالأمارات المعتبرة التي ليست قطعيّة يحتاج إلى ارتكاب خلاف الظاهر، لكن‏ الاحتياج إليه مبنيّ على القول بأنّ تلك الاخبار انّما صدرت لبيان قاعدة الاستصحاب، كما استظهره الشيخ و المصنف قدّس سرّهما، و امّا بناء على القول بصدورها لبيان قاعدة المقتضي و المانع كما استظهره السيّد الأستاذ، فلا يحتاج في شمول الاخبار لمثل الأحكام الثابتة بالأمارات الغير القطعية من الارتكاب المذكور، بل تحمل على ما هو الظاهر منها، أي اعتبار اليقين من حيث هو هو لا من حيث هو كاشف.

و بالجملة شمول اخبار الباب لمثل الأحكام الثابتة بالأمارات غير القطعية بناء على حملها على الاستصحاب مشكل جدّاً لما استظهرناه من الاخبار انّ اليقين مأخوذ من حيث هو هو لا من حيث هو كاشف، و امّا إذا حملنا على قاعدة المقتضى و المانع فلا إشكال في الشمول مطلقا و ان قلنا بموضوعيّة اليقين، و السرّ في ذلك هو ما ذكرناه سابقا من انّه يعتبر في حملها على الاستصحاب اتحاد القضيّة المشكوكة مع المتيقنة، بمعنى انّه لا بدّ من اعتبار تعلّق الشك بعين ما تعلّق به اليقين كتعلّق اليقين بالوضوء مثلا. فانّه يعتبر في استصحابه في مقام الشكّ تعلّق الشكّ بنفس الوضوء، و هذا بخلاف ما إذا حملت على القاعدة، فانّه لا يعتبر فيها اعتبار تعلّق الشكّ بعين ما تعلّق به اليقين، بل انّما يعتبر فيها اعتبار تعلّق الشك بما هو خارج عمّا تعلق به اليقين كتعلّق اليقين بالوضوء و تعلّق الشك بما هو خارج عن الوضوء من نواقضه مثل النوم و غيره، فيكون مفاد الاخبار على الوجه الأخير انّه إذا تيقن شي‏ء لا ينبغي رفع اليد عنه بمجرد احتمال طرو الرافع.

و بما ذكرناه من الفرق بين حملها على الاستصحاب و حملها على القاعدة بأنه يعتبر في الاستصحاب اتحاد متعلّق اليقين و الشك بخلاف القاعدة، يظهر لك انّه إذا قامت البيّنة على عدالة زيد مثلا في يوم الخميس ثم شككنا في بقاء عدالته يوم الجمعة لا مجال لاستصحاب عدالته في يوم الجمعة، و ذلك لأنّ عدالته لم تكن متيقّنة في يوم الخميس بل انّما قامت الحجّة على ثبوتها فيه، مع انّه يعتبر بحسب الاخبار على ما هو المفروض في الاستصحاب تعلق اليقين بها، و اليقين بحجيّة البيّنة لا يكفي في جريان الاستصحاب فانّه تعلق بغير ما تعلّق به الشكّ، فانّ اليقين تعلّق بالحجّية، و الشكّ تعلّق بما يناقض العدالة الّتي تكون مؤدي الحجّية، مع انّا اعتبرنا في الاستصحاب اتحاد متعلق الشك و اليقين، و هذا بخلاف القاعدة فانّه لا مانع عن جريانها في المثال المفروض لعدم اعتبار ما اعتبرناه في الاستصحاب هنا، و الحاصل انّ مقتضى اليقين بالحجّية هو ترتيب جميع آثار العدالة الواقعية على مؤدي البيّنة كما هو مقتضى أدلّة حجّية الأمارة، و لا ينبغي رفع اليد عن ترتيبها بمجرد احتمال صدور دافع للعدالة كما هو مقتضى اخبار الباب.

و بما ذكرناه في المثال ظهر لك الحال في سائر الموضوعات الثابتة بغير اليقين التي تكون لها أحكام و آثار شرعيّة، فافهم و تأمل و اغتنم.

الحاشیة علی کفایة الاصول، جلد ۲، صفحه ۳۸۴

 

کلام مرحوم اصفهانی:

لا يخفى عليك أنّ عقد هذا البحث لتصحيح الاستصحاب فيما لا يقين بشي‏ء في الزمان الأول، بل قامت الحجة عليه، لا أنّ مجرد الشك في بقاء شي‏ء على تقدير ثبوته- الّذي يكفي في تحققه مجرد احتمال الثبوت- مجرى الاستصحاب، كما يوهمه العنوان، بل يوهمه البرهان المذكور في كلامه- قده- حيث أنه لا حاجة في التعبد بالحكم في مورد الشك في البقاء، إلّا حصول العنوان، و إن لم يكن ثبوت واقعي و لا ثبوت علمي.

و توضيح المقام و تنقيح المرام يستدعي تمهيد مقدمة: هي أنّ الحجية- كما مرت مراراً- إما بمعنى الوساطة في إثبات الحكم، أو في تنجزه.

فان كان مفاد دليل الحجية جعل الحكم المماثل، فحيث أنه بلسان أنه الواقع، فوصوله- بالذات و الحقيقة- وصول الواقع بالعرض، و العنوان. و عليه فلمن قامت الحجة- بهذا المعنى- عنده يقين بالحكم الفعلي المماثل، الواصل حقيقة، و يقين بالحكم الواصل بالعرض عنواناً.

و إن كان مفاد دليل الحجية تنجيز الواقع، فلا حكم فعلي ليكون متيقناً، بل ليس في البين إلّا الحكم الواقعي المحتمل مثلًا.

غاية الأمر يقطع بتنجزه على تقدير ثبوته، و مصادقة الحجة له واقعاً، فلا يقين بحكم في الزمان الأول، ليكون الشك في بقاء ما أيقن بثبوته.

بل التحقيق: أن جعل الحكم المماثل، إن كان عن مصلحة أخرى غير المصلحة الواقعية، الباعثة على جعل الحكم الواقعي- كما هو كذلك بناء على موضوعية الأمارة- فحينئذٍ يتيقن بالحكم المماثل، على تقدير المصادفة و المخالفة.

و إن كان عن مصلحة الواقع، بداعي إيصال الواقع بعنوان آخر فلا حكم مماثل حقيقة، إلّا في صورة المصادفة، و وصول الواقع- بهذا العنوان- و يستحيل ثبوته مع المخالفة- على فرض انبعاثه عن مصلحة الواقع- و إلّا لكان معلولًا بلا علة، فلا يقين حينئذٍ بالحكم المماثل على أي تقدير بل على تقدير المصادفة الغير المعلومة، فحال جعل الحكم المماثل على الطريقي حال الإنشاء بداعي تنجيز الواقع. و على هذا- لا بد من التصرف في دليل الاستصحاب بأحد وجوه ثلاثة:

الأول: أن يكون اليقين كاشفاً محضاً، و معرفاً صرفاً إلى نفس الثبوت الواقعي.

فيكون مفاده كما إذا قيل: إذا ثبت شي‏ء و شك في بقائه يجب إبقاؤه، فيفيد الملازمة بين ثبوت شي‏ء واقعاً و بقائه ظاهراً و حيث أنّ البقاء تعبدي ظاهري- في مورد الشك في البقاء- يكون حكماً ظاهرياً، و حيث أنّ البقاء تعبدي ظاهري- في مورد الشك في البقاء- يكون حكماً ظاهرياً لا حكماً واقعياً، و لا يتوقف هذا المعنى على تعقل جعل الملازمة بل على جعل الحكم ظاهراً مرتباً على ثبوته واقعاً، فينتزع الملازمة بينهما من سنخ جعل الحكم بقاء على تقدير ثبوته.

و عليه فإذا قامت حجة على الثبوت، كانت حجة على البقاء التعبدي، لأن الحجة- على أحد المتلازمين- حجة على الآخر، و يكون منجز الثبوت منجزاً للبقاء، لمكان التلازم المحقق بتعليق البقاء التعبدي على ثبوت الواقعي، و إن لم يحرز فعلية البقاء التعبدي بسبب عدم إحراز المعلق عليه، و هو الثبوت الواقعي.

إلّا أنه يكفي فعلية المعلق عليه- واقعاً- في فعلية البقاء التعبدي- واقعاً- لمكان الملازمة، و الوقوع في كلفة البقاء التعبدي، بسبب قيام الحجة المنجزة للثبوت أولا، و بالأصالة، و المنجزة اللازمة ثانياً و بالتبع، و هذا الوجه هو مختار شيخنا العلامة- رفع اللّه مقامه- و التحقيق: أنّ التعبد بالبقاء لا يخلو عن أنه: إما يكون حكماً نفسياً و إما يكون حكماً طريقيا. فان كان من قبيل الأول، فهو- كالحكم الواقعي- قابل لأن يتنجز بمنجز، إما ابتداء أو بالملازمة، و لكنه لا يمكن الالتزام بدوران التعبد بالبقاء مدار الثبوت الواقعي.

بل لو أيقن بوجود شي‏ء في الزمان الأول، و شك في بقائه في الزمان الثاني، و لم يكن ثابتاً في الزمان الأول واقعاً، و كان ثابتاً واقعاً، مع أنه لا ثبوت واقعاً.

فيعلم منه أنّ الثبوت- المقوم للاستصحاب- هو الثبوت العنواني المقوم لصفة اليقين أو للأمارة المنجزة، و هو عبارة أُخرى عن دوران التعبد الاستصحابي مدار اليقين بالثبوت، أو ما هو كاليقين بالثبوت، دون نفس الثبوت.

و إن كان من قبيل القسم الثاني، فهو في نفسه غير قابل للدخول في اللوازم القابلة لأن يتنجز بمنجز كملزومها.

و لا يعقل تعليق منجزية احتمال البقاء على الثبوت الواقعي فان معناه: أنّ احتمال البقاء مع عدم إحراز الثبوت بل بمصادفة الثبوت الواقعي، منجز، و الحال أن المنجزية لا يعقل أن تكون مع عدم وصول الإنشاء بداعي التنجيز، و لا مع عدم وصول موضوع المنجز- كلياً و جزئياً-، و لا مع عدم وصول المعلق عليه المنجزية، فان فعلية المنجزية و تنجزها واحدة، فلا يعقل تعلقها بأمر واقعي غير واصل، و إلّا لأمكن تنجز الواقع مع عدم وصوله.

و منه تعرف أنّ احتمال الثبوت الواقعي- الملازم لمنجزية احتمال البقاء- لا يوجب الامتثال من باب احتمال العقاب، فيجب دفع الضرر المحتمل عقلًا.

و ذلك، لأن احتمال الثبوت لا يلازم فعلية المنجزية حتى يوجب احتمال العقاب، لاحتمال مصادفة احتمال البقاء للبقاء واقعاً بل يلازم احتمال منجزيته، و لا يحتمل العقاب إلّا مع فعلية المنجزية المرتبة على وصول المنجز بجميع أطرافه، فاحتمال العقاب نتيجة وجود مقطوع المنجزية، لا محتمل المنجزية و ما لا يضره الاحتمال هو احتمال الواقع، الّذي قامت عليه حجة منجزة له، فان معنى المنجز: انه لو صادف الواقع يوجب استحقاق العقاب على مخالفته فتدبر جيّداً.

الثاني: إرادة مطلق الحجة- القاطعة للعذر- من اليقين و تعليق منجزية احتمال البقاء على وجود المنجز الأعم من العقلي و الشرعي، فيفيد الملازمة بين المنجزين، لا بين الثبوت و البقاء و لا بين الثبوت و منجزية احتمال البقاء- كما في الأوّل على الشقّين المتقدمين- و يمكن على هذا الوجه تعليق التعبد بالبقاء على وجود المنجز للثبوت- بناء على كون مفاد دليل الاستصحاب حكماً نفسيّاً لا طريقيّاً- فإذا قام الخبر على الحكم في الزمان الأول و شك في بقائه في الزمان الثاني، يكون شرعاً محكوماً بالبقاء واقعاً، و ان لم يلتفت إلى أنه متعبد به.

الثالث- إرادة مطلق الحجة- القاطعة للعذر- من اليقين، لكن جعل منجز الثبوت منجزاً للبقاء، كما هو ظاهر الاخبار لأن مفادها إبقاء اليقين- أي المنجز- لا التمسك باحتمال البقاء، و يتعيّن- حينئذٍ- كون الاستصحاب حكماً طريقياً.

و هذان الوجهان أولى من الوجه الأول، للتحفظ فيهما على اليقين بالجهة الجامعة له مع سائر افراد الحجج، دون الأول المبني على جعله معرفاً محضاً للثبوت.

كما أنّ الثالث أولى من الثاني للتحفظ فيه على عنوان إبقاء اليقين و جعله في قبال الشك و الأمر بالتمسك به، دون الشك كما أوضحناه مراراً.

و يندفع على هذين الوجهين ما أوردناه على الوجه الأول من جريان الاستصحاب، مع عدم الثبوت الواقعي فان أحد طرفي المتلازمين على الوجهين الآخرين هو المنجز للثبوت دون نفس الثبوت الواقعي فلا تغفل.

ثم إنّ إرادة مطلق الحجة القاطعة للعذر من اليقين- في باب الاستصحاب- و من العلم و المعرفة المجعولين غاية- للأصول-.

تارة بإرادة نفس هذه الحيثية، بنحو العموم، فيكون الدليل على منجزية الأمارة شرعاً محققاً لما أخذ في الاستصحاب و الأصول.

و أُخرى يراد نفس حيثية الوصول التام، و المنجز العقلي، بلا كلام، فيكون دليل الأمارة- سواء كان بعنوان تتميم جهة الكشف أو بعنوان المنجزية- توسعة فيما أخذ في دليل الاستصحاب و الأصول، و تكون الأمارة- بناء على الأول- مقدمة على الأصول بنحو الورود الحقيقي. و على الثاني بنحو الحكومة، و الورود التنزيلي، و بقية الكلام في محله‏.

قوله: فانه على تقدير لم يثبت ... إلخ.

(۱) بل المشكوك أمر على تقدير، و إلّا فالشك فعلي وجداناً، و لذا لم يتعرض- قده- لدفعه لوضوح اندفاعه.

قوله: لأجل أنّ التعبد و التنزيل شرعاً ... إلخ.

(۲) يعنى لا مانع من عدم أخذ اليقين بالثبوت في التعبد الاستصحابي حيث أن الغرض منه التعبد- في ظرف الشك- لا في ظرف اليقين، فلا حاجة إلى اليقين بالثبوت، إلّا لتصحيح الشك في البقاء الّذي هو موضوع التعبد و كما يشك في بقاء ما قطع بثبوته، كذلك في البقاء على تقدير الثبوت.

و قد صرح- قده- في آخر البحث أنّ اليقين مرآة محض لنفس الثبوت ليتعبد ببقائه إذا شك فيه.

أقول: إن أريد من هذا التعليل مجرد مرآتية اليقين، و أن المدار على الثبوت دون اليقين به، كما يعطيه جعل اليقين مرآة، فيوافق تعريف الاستصحاب: بأنه إثبات الحكم في الزمان الثاني، لثبوته في الزمان الأول.

ففيه: أن الثبوت الواقعي- حينئذٍ- لازم، لا لمجرد تصحيح الشك في البقاء، و حينئذٍ فالتعليل بأن التعبد الاستصحابي تعبد بالبقاء- لا بالحدوث- مستدرك، فانه يوهم عدم الحاجة إلى الثبوت الواقعي أيضاً.

و إن أُريد أنّ اليقين مرآة للثبوت أيضاً لمجرد تصحيح الشك في البقاء، فلا حاجة إلى تحققه في الواقع، بل يكفي احتمال ثبوته المحقق لاحتمال بقائه، فالتعليل صحيح.

بل الثبوت الواقعي- كما عرفت سابقاً- غير لازم، إلّا أنّ لازمه صحة الاستصحاب بمجرد الشك في البقاء- على تقدير الثبوت- و إن لم يكن ثبوت‏ محقق، و لا ثبوت عنواني- إما متعلق اليقين أو متعلق المنجزية- و لا يمكن القول به، و لا يقول به أحد.

قوله: بناء على ما هو التحقيق من أنّ قضية الحجية ... إلخ.

(۱) سواء كان جعل المنجزية و المعذرية باعتبارها ممن بيده الاعتبار- كما هو ظاهر قوله عليه السلام: «فانهم حجتي عليكم» و قوله عليه السلام: «لا عذر لأحد من موالينا في التشكيك فيما يرويه عنا ثقاتنا).

أو كان جعلها بالإنشاء بداعي التنجيز و الاعذار.

و في الثاني إشكال تعرضنا له في مبحث الظن، و مبحث البراءة، مع دفعه‏ و في كليهما إشكال آخر و هو أنّ التنجيز مثلًا بجعل الأمارة واسطة في الإثبات، لأن استحقاق العقاب عقلًا على مخالفة التكليف الواصل، و ما لم يكن هناك- وصول حقيقي أو وصول تنزيلي- لا يترتب على المخالفة استحقاقه العقاب.

فلا يمكن إدراج مخالفة التكليف تحت الموضوع المحكوم عقلًا بذلك إلّا بإيصاله تنزيلًا إما بجعل الحكم المماثل الواصل بالحقيقة بعنوان أنه الواقع حتى يكون وصوله- بالحقيقة و بالذات- وصول الواقع بالعنوان بالعرض، و إما باعتبار الهوهوية لمؤدى الأمارة مع الواقع فيقتضي وساطة الأمارة لإثبات الواقع اعتباراً.

و يندفع: بأن استحقاق العقاب- على المخالفة- باعتبار كونها خروجاً عن زيّ الرقية، و رسم العبودية، فيكون ظلماً على المولى، فيذم عليه عقلًا، و يعاقب عليه شرعاً، و كما أنّ مخالفة ما وصل- من قبل المولى- خروج عن زي الرقية كذلك مخالفة ما قامت عليه حجة من قبل المولى- أي مخالفة ما نصب عليه المولى على تقدير ثبوته- خروج عن زيّ الرقية، و إن لم يكن واصلًا بالحقيقة، و لا واصلًا بالتنزيل، فموضوع حكم العقل غير متقيد بالوصول ليكون اعتبار الوصول توسعة في موضوع حكم العقل.

و أما اعتبار الوساطة في الإثبات باعتبار الهوهوية، من دون جعل الحكم المماثل، فغير معقول، لأن أثر حقيقة الحكم لا يترتب إلّا على نفسه، دون فرضه و اعتباره.

و أما اعتبار الأمارة وصولًا فهو يجدي في الآثار العقلية و الشرعية المترتبة على الوصول الأعم من الحقيقي و الاعتباري، فمثل اليقين في الاستصحاب إذا أريد منه الكاشف التام، فلا بدّ- في تنزيل الأمارة منزلته- من جعل الحكم المماثل، و إلّا فلا يتحقق هذا الموضوع بمجرد الاعتبار، و الفرض أنه لا أثر للأعم.

قوله: لا إنشاء أحكام فعلية ظاهرية، كما هو ظاهر الأصحاب إلخ.

(۱) قد عرفت سابقاً: أنّ جعل الحكم المماثل، تارة يكون على أي تقدير، فتكون الأمارة حجة من باب الموضوعية و السببية، فيكون هناك يقين بالحكم الفعلي، و أخرى يكون على تقدير المصادفة للواقع، لكونه بعنوان إيصال الواقع، فلا يقين بالحكم الفعلي بل حاله حال الإنشاء بداعي تنجيز الواقع، و الأمارة حينئذٍ طريق محض.

و نسبة الأول إلى الأصحاب، مع أنّ بناءهم على الطريقية، و لو بجعل الحكم المماثل و نسبة الأول إلى الأصحاب، مع أنّ بناءهم على الطريقية، و لو بجعل الحكم المماثل لا شاهد لها، بل الشواهد على خلافه، و ما اشتهر عندهم من أن ظنية الطريق لا تنافي قطعية الحكم مبني على السببية لا الطريقية كما اعترف- قده- بذلك في مبحث الاجتهاد و التقليد فراجع‏ و تدبر.

نهایة الدرایة، جلد ۳، صفحه ۱۵۲

 

کلام مرحوم آقای صدر:

۲- موارد ثبوت الحالة السابقة بغير اليقين:

لا إشكال في جريان الاستصحاب فيما إذا كانت الحالة السابقة ثابتة باليقين و العلم الوجداني. و قد وقع البحث في كيفية جريانه إذا كانت الحالة السابقة ثابتة بأمارة أو أصل عملي حيث قد يشكك في جريانه عندئذ من جهة انتفاء الركن الأول من أركان الاستصحاب و هو اليقين بالحدوث، و لتفصيل البحث عن ذلك نورد مقامين:

المقام الأول- موارد ثبوت الحالة السابقة بالأمارة

، و قد ذكر المحقق الخراسانيّ (قده) انَّ الإشكال انما يرد بناءً على انَّ المجعول فيها المنجزية و المعذرية لا الحكم المماثل و إلّا جرى استصحابه لكونه معلوماً باليقين و العلم الوجداني.

و فيه: انَّ الحكم الظاهري المتيقن ثبوته متيقن ارتفاعه أيضاً، لأنَّ الأمارة بحسب الفرض بمقدار الحدوث لا أكثر و إلّا لم يكن بحاجة إلى الاستصحاب، فالإشكال بصورته البدائية جار على جميع المسالك في باب الحكم الظاهري.

و قد تصدى المحققون لدفع هذا الإشكال بوجوه عديدة:

الوجه الأول- استصحاب الجامع بين الحكمين الواقعي أو الظاهري المعلوم حدوث أحدهما إجمالًا و المحتمل بقاءه و لو ضمن الحكم الواقعي.

و يرده: إنَّه تارة يقال- بأنَّ الحكم الظاهري جعل مماثل للواقع مستقل عن الواقع قد يصادفه فيماثله و قد لا يصادفه، و أخرى يقال- بأنَّ الحكم الظاهري ليس له وجود مستقل في مقابل الواقع بل هو مجرد أمر طريقي بحت كما هو المنسجم مع تصورات مدرسة المحقق النائيني (قده)، و ثالثة يقال- بأنَّ الحكم الظاهري عند مصادفته للواقع يكون مندكاً فيه و عند عدم مصادفته يكون مستقلًا.

فعلى الأول، يكون المورد من استصحاب الكلي من القسم الثالث، إذ يعلم بتحقق الحكم الظاهري المستقل في قبال الواقع كما يعلم بارتفاعه و انما يشك في بقاء الجامع ضمن الفرد الواقعي المحتمل وجوده من أول الأمر. و التحقيق عدم جريان الاستصحاب فيه و إن ذهب إليه الشيخ الأعظم (قده).

و على الثاني، لا يجري استصحاب الجامع لأنه مشكوك الحدوث من أول الأمر و الحكم الظاهري لا يحقق فرداً منه بحسب الفرض.

و على الثالث، و إن كان استصحاب الجامع من القسم الثاني لأنَّ الواقع إذا كان فالجامع باقٍ و إلّا فالجامع مرتفع ضمن فرد قصير هو الحكم الظاهري المماثل و يعلم إجمالًا بأحد الفردين لا أكثر إلّا انَّ هذا معناه العلم إجمالًا بحدوث حكم اما هو الواقعي الباقي أو الظاهري المخالف للواقع المرتفع، و مثل هذا العلم بالجامع ليس بحجة و ذلك:

أولا- لما تقدمت الإشارة إليه في بعض البحوث السابقة و سوف يأتي في بحث استصحاب الكلي من أنَّ العلم بجامع حكم مردد بين ما هو مرتفع فعلًا أو باق لا يكون علماً بحكم منجز لكي يجري استصحابه فينجز لأنَّ أحد فردي هذا الجامع للحكم غير قابل للتنجيز فيكون الجامع بينه و بين ما يقبل التنجيز غير منجز أيضاً.

و ثانياً- ان الحكم الظاهري المخالف للواقع بما هو مخالف للواقع غير قابل للتنجيز أيضاً بناءً على الطريقية في جعل الأحكام لا السببية فيكون هذا العلم الإجمالي علماً بالجامع بين ما لا يقبل التنجيز و ما يقبل فلا يكون منجزاً من هذه الناحية أيضاً.

الوجه الثاني- ما أفاده صاحب الكفاية (قده) من انا نمنع أخذ اليقين بالحالة السابقة في الاستصحاب، و عبارته لا تخلو من تشويش حيث انَّ صدرها ظاهر في عدم ركنية اليقين في الاستصحاب و انما الركن نفس الحدوث و هو يثبت بالأمارة، و ذيلها ظاهر في انَّ الحدوث أيضاً غير لازم في الاستصحاب و انما اللازم أَن يكون الشك في البقاء على تقدير الحدوث، و من هنا يوجد لمرامه احتمالان:

الأول- انَّ الحدوث ليس شرطاً بعنوانه في جريان الاستصحاب بل فرض ذلك لتحقيق الشك في البقاء باعتبار انه لا يتحقق إلّا بعد الفراغ عن الحدوث فيكون الحدوث شرطاً لتصوير الشك في البقاء لا للاستصحاب.

الثاني- انَّ التعبد الاستصحابي تعبد بالحصة البقائية لا الحدوثية أو كليهما أي تعبد بإلغاء احتمال الانتقاض و العدم بعد الوجود.

و أصل مدعاه من عدم أخذ اليقين في موضوع الاستصحاب و ان المأخوذ ثبوت الحالة السابقة و إن كان صحيحاً و لكنه لا بالتقريب الّذي أشار إليه في الكفاية من مرآتية اليقين إلى المتيقن فانَّ هذا مضافاً إلى كونه خلطاً بين مفهوم اليقين و واقعه و كونه خلاف ظاهر مقام الإثبات- كما اعترف به بنفسه في مباحث الاجتهاد و التقليد- لا ينسجم مع تفسيره لروايات نقض اليقين و كون النقض مسنداً إليه باعتبار الاستحكام الثابت فيه، و انما الصحيح في إثبات ذلك ما أشرنا إليه من ظهور بعض أدلة الاستصحاب كصحيحة ابن سنان و روايات أصالة الحل و الطهارة التي استفاد منها صاحب الكفاية الاستصحاب أيضاً في كفاية ثبوت الشي‏ء سابقاً في الحكم ببقائه.

و امّا ما أضافه في الذيل من عدم أخذ الحدوث أيضاً في الاستصحاب بل يكفي الشك في البقاء على تقدير الحدوث فغير تام بكلا احتماليه.

امّا الاحتمال الأول، فلأنَّ المقصود من الشك في البقاء اما أَن يكون مجموع‏ احتمالين فقط و هما احتمال الوجود بعد الوجود و العدم بعد الوجود، أو يكون مطلق احتمال الوجود بعد الوجود سواء كان معه احتمال العدم بعد العدم الّذي يعني عدم الحدوث أم لا. فان أُريد الأول كان من الواضح انه متوقف على اليقين بالحدوثِ و لا يكفي ثبوت الحدوث واقعاً في انتفاء احتمال العدم بعد العدم و لا تكون الأمارة على الحدوث رافعةً لهذا الاحتمال حقيقة ليجري الاستصحاب. و إن أُريد الثاني كان الشك في البقاء متوقفاً على احتمال الحدوث لا اليقين به و لا ثبوته واقعاً و هذا معناه جريان الاستصحاب بمجرد ذلك و لو لم تقم أمارة على الحدوث، و هذا ما لا يحتمل أحد استفادته من دليل الاستصحاب و لا يلتزم به المحقق الخراسانيّ (قده) و لا غيره.

و اما الاحتمال الثاني، و الّذي لعله هو الأقرب إلى عبارة صاحب الكفاية (قده) من انَّ دليل الاستصحاب يعبدنا بالبقاء على تقدير الحدوث فكأنه ينفي لنا احتمال الانتقاض و العدم بعد الحدوث، فهذا المطلب يمكن تحليله بعدة صيغ:

الصيغة الأولى- أَن يكون المجعول هو التعبد بالبقاء على تقدير الحدوث.

و هذه الصياغة من الواضح كون الحدوث موضوعاً فيها للتعبد الاستصحابي كأي حكم واقعي أو ظاهري يجعل على تقدير حيث يكون ذلك التقدير شرطاً و موضوعاً لذلك الحكم بنحو قيد الوجوب لا قيد الواجب و إلّا لانحل التعبد المذكور إلى التعبد بالحدوث أيضاً و هو خلف.

الصيغة الثانية- أَن يجعل ابتداء الملازمة بين الحدوث و البقاء، و الملازمة كالعلية لا تكون متوقفة على وجود طرفها.

و هذه الصياغة إن أُريد بها جعل الملازمة حقيقة بين الحدوث و البقاء الظاهري فمن الواضح انَّ الملازمة الواقعية كالسببية و الشرطية لا تكون مجعولة إلّا بتبع جعل منشئها و هو البقاء الظاهري على تقدير الحدوث فيكون الحدوث موضوعاً لهذا التعبد لا محالة.

و إن أُريد بها جعل الملازمة بين الحدوث و البقاء ابتداءً بحيث يكون المجعول الاعتباري نفس عنوان الملازمة بين الحدوث و البقاء فهذا الجعل و إن كان معقولًا على مستوى عالم الاعتبار و التعبد الّذي هو سهل المئونة إلّا انه لا بدَّ و أَن يكون المقصود من ورائه تنجيز البقاء على تقدير الحدوث و إلّا كان لغواً إذ لا يترتب على جعل ذلك شي‏ء عند تحقق طرف الملازمة الاعتبارية حتى ظاهراً بل لا بدَّ من تحقق طرف الملازمة الواقعية مع الحكم الظاهري و المنجزية و الّذي يعني تحقق موضوعها.

لا يقال: كما يترتب بجعل العلمية و الطريقية التنجيز و التأمين عقلًا لأنهما مترتبان على الأعم من العلم الوجداني و العلم التعبدي فلتكن الملازمة أيضاً كذلك.

فانه يقال- مضافاً إلى بطلان أصل هذا المنهج الّذي سارت عليه مدرسة المحقق النائيني (قده) و قد أوضحناه مفصلًا في البحوث المتعلقة بجعل الطريقية و العلمية. انَّ هذا الكلام لو كان له صورة ففي باب جعل العلمية لا المقام، فانه هناك و لو باعتبار المغالطة التي كشفنا عنها في ذلك البحث قد يتوهم انَّ حكم العقل بالمنجزية و المعذرية يترتب على الأعم من العلم الحقيقي و التعبدي، و اما هنا فحيث انَّ المطلوب فعلية اللازم على تقدير فعلية الملزوم و هذا حكم عقلي نظري لا عملي فمن الواضح انه من دون ثبوت ملازمة واقعية بين الحدوث و البقاء و لو التعبدي الظاهري لا يتحقق اللازم لكي يثبت التنجيز و التعذير فتأمل جيداً. و بهذا يظهر انَّ ما جاء في بعض التقريرات من انَّ الملازمة الاعتبارية قابلة للجعل لا يعني الاستغناء عن موضوعية الحدوث للتعبد بالبقاء فيرجع إلى الصياغة السابقة.

الصيغة الثالثة- انَّ دليل الاستصحاب يلغي لنا احتمال الانتقاض و العدم بعدم الوجود لا أكثر، و هذا لا يتوقف على الحدوث فضلًا من اليقين به، فكلما كان هناك احتمال الانتقاض نفيناه، تعبداً بدليل الاستصحاب، و اما احتمال عدم الحدوث و ما يستلزمه من العدم بعد العدم فهو منفي بالأمارة فيترتب أثر الوجود بعد الوجود لا محالة و هو المقصود بالتعبد الاستصحابي.

و هذه الصياغة مضافاً إلى كونها لا تنسجم مع تصورات المحقق الخراسانيّ (قده) و انما تناسب تصورات مدرسة المحقق النائيني (قده) في جعل الطريقية و إلغاء الاحتمال، لا بدَّ و أَن ترجع إلى الصياغة الأولى سواءً على تصورات هذه المدرسة أم على ما هو الصحيح المختار لدينا في حقيقة الحكم الظاهري، امّا بناءً على تصورات المحقق النائيني (قده) فلأنَّ مجرد إلغاء احتمال من احتمالات العدم لا يكفي لترتب المنجزية و المعذرية عند هذه المدرسة بل لا بدَّ من اعتبار العلمية و هذا لا يكون إلّا بأخذ الحدوث موضوعاً فيه و إلّا كان التعبد بالبقاء مستبطناً للتعبد بالحدوث ضمناً و لم نكن بحاجة إلى إثباته حتى بالأمارة و هو واضح البطلان، و امّا بناء على المختار فلأنَّ هذه‏ الاعتبارات كلها صياغات لا أكثر، و روح التعبد الاستصحابي انما هو الاهتمام بحفظ الأغراض و الملاكات الواقعية المتزاحمة في مرحلة الحفظ على طبق الحالة السابقة فيكون الحدوث لا محالة موضوعاً و شرطاً في هذا الاهتمام لأنه متفرع عليه.

و هكذا يتضح انه لا محيص من أخذ الحدوث على الأقل شرطاً و ركناً في التعبد الاستصحابي فتكون الأمارة على الحدوث بنفسها منجزة لأثر هذا التعبد الظاهري لأنها تنقح موضوعه بحسب الحقيقة.

ثم انَّ السيد الأستاذ في مقام الإيراد على مقالة صاحب الكفاية ذكر مطلباً غريباً حاصله: انه إن قصد من التعبد بالملازمة الملازمة الواقعية بين الحدوث و البقاء بان يكون مفاد دليل الاستصحاب الاخبار عن الملازمة بينهما فهذا مع كونه مخالفاً للواقع يجعل الاستصحاب أمارة لا أصلًا عملياً إذ يكون في طول هذه الملازمة الأمارة الدالة على الملزوم و هو الحدوث دالة على اللازم و هو البقاء فيثبت البقاء بالأمارة لا بالأصل و ان قصد الملازمة الظاهرية بين الحدوث و البقاء فلازمه الملازمة الظاهرية بين حدوث التنجيز و بقائه و لا يمكن الالتزام به، إذ في موارد العلم الإجمالي بالحرمة مثلًا يكون التكليف منجزاً ثم لو قامت بينة على حرمة بعض الأطراف بخصوصه ينحل العلم الإجمالي و بانحلاله يرتفع التنجيز فانه تابع للمنجز و بقدره فلا ملازمة بين حدوث التنجيز و بقائه و لا يلتزم بها صاحب الكفاية أيضاً.

و يلاحظ عليه: أولا: بالإمكان اختيار الشق الثاني، و دعوى انَّ التلازم بين تنجز الحدوث و تنجز البقاء لا حدوث التنجز و بقاء التنجز و هذا يعني انه في كل آن انما يتنجز البقاء إذا كان الحدوث متنجزاً و بعد انحلال العلم الإجمالي في المثال يرتفع تنجز الحدوث فلا تنجز للبقاء أيضاً.

و ثانياً- انَّ أصل هذا الإيراد غريب من نوعه، فانَّ المدعى ليس هو الملازمة بين الحدوث و البقاء الواقعيين و لا بين التنجيز حدوثاً و بقاء و انما المدعى التعبد بالملازمة بين الوجود الواقعي للحدوث و الوجود الظاهري للبقاء فلا يكون ثبوت البقاء بالأمارة بل بالأصل و هو الحكم الظاهري بالبقاء فلا تكون لوازمه حجة كما انَّه لا بد من إحراز الحدوث الواقعي و تنجيزه في كل آن لترتب البقاء الظاهري و تنجيزه بلحاظ ذلك الآن و هذا واضح.

و نستخلص من مجموع ما تقدم انَّ أصل هذا الوجه لتصحيح جريان الاستصحاب في موارد ثبوت الحالة السابقة بالأمارة تام حيث استفدنا من بعض أدلة الاستصحاب على الأقل كفاية ثبوت الحالة السابقة واقعاً في التعبد الظاهري بالبقاء فتكون الأمارة على الحدوث منقحة لموضوع الاستصحاب‏

بحوث فی علم الاصول، جلد ۶، صفحه ۲۱۹

 

کلام مرحوم آقای روحانی:

التنبيه الأول: في جريان الاستصحاب في مؤدى الأمارات.

و هذا التنبيه انفرد به صاحب الكفاية عمن قبله، و منشأ الإشكال في إجراء الاستصحاب فيما قامت الأمارة على حدوثه هو: ان ظاهر دليل الاستصحاب هو اعتبار اليقين بالحدوث و الشك في البقاء، و الحكم الواقعي الّذي قامت عليه الأمارة لا يقين به، فمع الشك في بقائه لا يمكن استصحابه لاختلال أحد ركني الاستصحاب. مثلا لو قامت الأمارة على وجوب احترام زيد و شك في ان وجوب احترامه مستمر إلى ثلاثة أيام أو هو ثابت في يومين. فقط، ففي اليوم الثالث يشك في بقاء الوجوب، و الأمارة لا تصلح لا ثباته لأنها مجملة من هذه الناحية، فليس هنا إلّا الاستصحاب و قد عرفت الإشكال فيه.

و لا يخفى عليك ان مبنى الإشكال على عدم قيام الأمارة- بدليل اعتبارها- مقام القطع الموضوعي. و إلّا فلا إشكال، إذ الأثر الشرعي الثابت لليقين بالحدوث، و هو حرمة النقض، ثابت للأمارة بحسب الفرض، فقيام الأمارة على الحدوث يجدي في الاستصحاب لأنها بمنزلة اليقين.

و اما بناء الإشكال على عدم تكفل دليل الاعتبار جعل المؤدى و إنشاء أحكام ظاهرية شرعية، بل تكفله التنجيز و التعذير لا غير- كما يظهر من الكفاية-، فليس بسديد، و ذلك لأن الحكم الظاهري الثابت يقينا بالأمارة ارتفع يقينا بارتفاع سببه، و هو الأمارة، فانه منوط بقيامها، و هي لم تقم على أكثر من زمان اليقين، و الحكم الواقعي مشكوك الحدوث بحسب الفرض. و سيأتي توضيح الكلام في ذلك إن شاء اللّه تعالى.

و بالجملة: مبنى الإشكال ما عرفت من عدم قيام الأمارة مقام القطع الموضوعي.

و قد أجيب عنه بوجوه:

الوجه الأول: ما أفاده في الكفاية من: ان دليل الاستصحاب يتكفل التعبد بالبقاء على تقدير الحدوث، فنظره إلى بيان بقاء الحادث، و ان الحادث يدوم بلا خصوصية لليقين به، بل لوحظ طريقا إلى متعلقه. و بعبارة أخرى: ان دليل الاستصحاب يتكفل جعل الملازمة الظاهرية بين الحدوث و البقاء، و ان كل ما هو حادث باق تعبدا، فالحدوث أخذ موضوعا للتعبد بالبقاء، و اليقين لوحظ طريقا لإحراز الموضوع، كاليقين بسائر موضوعات الأحكام، فالمجعول هو البقاء على تقدير الحدوث واقعا.

و عليه، فإذا قامت الأمارة على الحدوث كانت حجة على البقاء كما هي حجة على الحدوث، نظير سائر الأمارات القائمة على الموضوعات، فانها تكون حجة على الحكم المترتب عليها، و ما نحن فيه من هذا القبيل، لأنه بعد ان كان المجعول هو البقاء ظاهرا على تقدير الحدوث واقعا، كان الحدوث الواقعي موضوعا للحكم الظاهري بالبقاء، فإذا قامت الحجة على الحدوث كانت حجة على حكمه و اثره و هو البقاء الظاهري، فتكون الأمارة مثبتة لموضوع الحكم الاستصحابي. هذا ما أفاده في الكفاية بتوضيح منا.

و قد أورد عليه إيرادات عديدة:

الإيراد الأول: انه لا تصل النوبة إلى هذا الكلام، لأن دليل اعتبار الأمارة يتكفل جعل الطريقية و الوصول و المحرزية، فهو يعتبر الأمارة علما.

و عليها فيترتب عليها جميع آثار العلم العقلية و الشرعية، و منها التعبد بالبقاء، فيندفع الإشكال بحذافيره.

و فيه: أولا: ان هذا الإيراد مبنائي لا يمكن ان يلزم به مثل صاحب الكفاية ممن لا يرى جعل الطريقية.

و قد عرفت ان أصل الإشكال في استصحاب مؤدى الأمارة مبني على عدم الالتزام بقيام الأمارة مقام القطع الموضوعي، فتدبر.

و فيه ثانيا: انه لو التزم بجعل الطريقية و الوسطية في الإثبات فلا ينفع، و ذلك لأن غاية ما يجدي هذا الالتزام هو إمكان قيام الأمارة مقام القطع الموضوعي، و ترتب جميع الآثار المترتبة على العلم- عقلية أو شرعية- عليها، و اندفاع المحذور الثبوتي في الالتزام بقيامها مقام القطع الموضوعي و الطريقي بناء على جعل المؤدى الّذي تقدم البحث فيه في مباحث القطع.

و لكن مجرد إمكان ذلك ثبوتا لا ينفع ما لم يساعد عليه مقام الإثبات. و هو قاصر عن إفادة تنزيل الأمارة منزلة القطع في جميع آثاره أو اعتبار الأمارة علما بلحاظ مطلق آثار العلم، إذ ليس لدينا- في باب خبر الواحد مثلا- دليل لفظي بلسان: «ان خبر الواحد علم» و نحوه من التعبيرات حتى يؤخذ بإطلاقه، و يلتزم بترتب جميع آثار العلم عليه، بل عمدة الأدلة هو السيرة العملية القائمة على حجية الخبر، و القدر الثابت منه هو ترتيب آثار العلم العقلية من تنجيز و تعذير على خبر الواحد، و ليس في الأحكام العقلائية ما هو مرتب على اليقين بعنوانه كي يرى ان السيرة قائمة على معاملة خبر الواحد معاملة اليقين بالنسبة إليه أو ليست قائمة على ذلك، و مثل ذلك النصوص التي استدل بها على حجية الخبر- بناء على دلالتها-، فان قوله عليه السلام- في العمري و ابنه-: «ما أديا عني فعني يؤديان» ظاهر في إثبات التنجيز و التعذير لخبرهما كما لا يخفى. اذن فمن‏ ان نجزم بان الشارع قد اعتبر الأمارة علما بلحاظ جميع آثار العلم كي نلتزم بقيامها مقام القطع الموضوعي؟!.

و بالجملة: ما أفيد في هذا الوجه مضافا إلى كونه مبنائيا لا ينفع القائل بالمبنى المزبور، فلاحظ.

الإيراد الثاني: ان الملازمة كالسببية مما لا تنالها يد الجعل الشرعي، فلا يتجه الالتزام بان المجعول في باب الاستصحاب هو الملازمة بين الحدوث و البقاء.

و فيه: ان المقصود- كما أوضحناه- ليس جعل الملازمة بعنوانها، بل هو جعل واقع الملازمة، أعني البقاء في فرض الحدوث بحيث يكون الحدوث ملحوظا موضوعا للتعبد بالبقاء، فالمتعبد به هو البقاء على تقدير الحدوث، و ينتزع عن ذلك جعل الملازمة، نظير جعل كل حكم مرتب على موضوعه فانه ينتزع عنه الملازمة بين الموضوع و الحكم. فتدبر.

الإيراد الثالث: ان الملازمة المجعولة واقعية، إذ لو كانت ظاهرية كانت مترتبة على الشك، و كان الشك مأخوذا في موضوعها، و هو غير موجود، لأنه مع الشك في الحدوث يمتنع الشك في البقاء بل هو متفرع على إحراز الحدوث. نعم مع الشك في الحدوث يكون الشك في البقاء تقديريا و معلقا على الحدوث، بمعنى انه يشك في البقاء على تقدير الحدوث، و إذا لم تكن الملازمة ظاهرية، بل كانت واقعية كان مقتضى ذلك ان يكون الاستصحاب، من الأمارات كسائر الأدلة المتكفلة للأحكام الواقعية.

و فيه: ان الشك له وجود فعلي، و انما التعليق في متعلقه، فالشك فعلا ثابت و متعلق بالبقاء على تقدير الحدوث، فيكون التعبد بالبقاء تعبدا ظاهريا لا واقعيا.

و قد أشار المحقق الأصفهاني إلى وضوح هذا الأمر بنحو لم ير صاحب‏ الكفاية داعيا إلى بيانه‏.

و هذه الإيرادات الثلاثة على الكفاية ذكرها المحقق النائيني (رحمه اللّه).

الإيراد الرابع: ما ذكره المحقق الأصفهاني رحمه اللّه من: ان دليل الاستصحاب إذا كان يتكفل التعبد بالبقاء على تقدير الحدوث واقعا، ففيما لو تيقن بالحدوث و شك بالبقاء و أجرى الاستصحاب، ثم انكشف لديه ان يقينه كان جهلا مركبا، لزم ان لا يكون هناك تعبد استصحابي حقيقة بل تخيلا، و هذا مما لا يلتزم به. بخلاف ما لو كان الموضوع هو اليقين بالحدوث، فانه حاصل في ظرفه و ان تبدل بعد ذلك إلى غيره‏.

أقول: ليس في الالتزام بعدم ثبوت الاستصحاب، الا تخيلا في الصورة المزبورة أي محذور، و لم يظهر ان الالتزام بالاستصحاب، فيها من المسلمات التي لا تقبل الإنكار، فليس هذا من اللوازم الباطلة التي تقتضي بطلان ملزومها، فتدبر.

ثم انه (قدس سره) خص الإشكال بصورة ثبوت المستصحب واقعا في مرحلة البقاء. و لم نعلم وجه دخله في الإشكال، فسواء كان المستصحب موجودا واقعا أو غير موجود يرد الإشكال المذكور من كون التعبد الاستصحابي تخيلا على مبنى صاحب الكفاية، فلاحظ.

الإيراد الخامس: ما ذكره المحقق الأصفهاني رحمه اللّه أيضا من: ان الاستصحاب بما انه حكم طريقي مجعول بلحاظ تنجيز الواقع، فهو يتقوم بالوصول، إذ قوام التنجيز بالوصول و لا يعقل تحققه بدون الوصول. و عليه فمع‏ الجهل بموضوع الحكم بالبقاء و هو الحكم الاستصحابي لا يكون له ثبوت واقعي كي يقبل ان يقوم عليه المنجز بواسطة قيامه على الموضوع، فالالتزام بان الأمارة القائمة على الحدوث تتكفل تنجيز الحكم الظاهري بالبقاء كما تتكفل تنجيز الحكم حدوثا ليس بسديد، فان الحكم الّذي حقيقته التنجيز لا يقبل التنجيز بمنجز آخر.

و فيه: ان الملتزم في الأحكام الظاهرية ليس كون حقيقتها هو المنجزية بحيث تكون المنجزية متعلقة للجعل ابتداء، بل هي أحكام و إنشاءات لوحظ فيها تنجيز الواقع و التحفظ على مصلحة الواقع من دون ان تكون هناك مصلحة في المؤدى، فالتنجيز ملحوظ غاية لا انه مجعول ابتداء.

و عليه، فعدم وصول الحكم الظاهري الطريقي و ان امتنع معه تحقق التنجيز، لكن لا يتنافى مع وجوده واقعا، فان له واقعا محفوظا يكون موردا للعلم و الجهل. و عليه فلا مانع من تنجيزه بالأمارة القائمة على موضوعه. فتدبر.

و المتحصل: ان ما وجّه من الإيرادات على صاحب الكفاية قابل للدفع بأجمعه، و ان ما ذكره صاحب الكفاية لا محذور فيه.

نعم، يبقى سؤال واحد و هو: ان ما أفاده لا يساعده مقام الإثبات و ان كان خاليا عن الإشكال في مقام الثبوت، لأن ظاهر دليل الاستصحاب كون موضوع التعبد هو اليقين، فكيف يلغى عن الموضوعية و يدعى ان نفس الحدوث هو الموضوع؟.

و الجواب عن ذلك واضح على ما التزم به صاحب الكفاية و وافقناه عليه من ان اليقين هاهنا لوحظ مرآة لمتعلقه و ان المراد به هو المتيقن، نظير: «صم للرؤية و أفطر للرؤية» في عدم كون الرؤية بما هي موضوعا. و قد أوضحناه فيما تقدم عند الكلام في صحيحة زرارة الأولى فراجع.

و عليه، فالوجوه الأول في حل إشكال جريان الاستصحاب في مؤدى الأمارات، و هو ما أفاده في الكفاية لا إشكال فيه ثبوتا و لا إثباتا.

منتقی الاصول، جلد ۶،‌ صفحه ۱۵۱

 نقل مطالب فقط با ذکر منبع مجاز است