استصحاب: اماره یا اصل؟

بحث در تفاوت بین اصل و اماره است. برخی تفاوت آنها را به لحاظ مقام اثبات می‌دانند و برخی دیگر تفاوت آنها را ثبوتی می‌دانند.

معروف بین محققین این است که ملاک اماره جعل علم، کاشفیت، طریقیت، تتمیم جعل و ... است در مقابل اصل عملی که صرف حکم و لزوم جری عملی است.

مرحوم آقای صدر فرمودند تفاوت بین اماره و اصل تفاوت ماهوی با قطع نظر از جعل و اعتبار (ثبوتا و اثباتا) است.

ایشان ادعا فرمود ملاک اماره این است که شارع چیزی را به خاطر کاشفیت و قوت احتمال آن حجت بداند. اما در غیر این صورت اصل عملی است.

و گفتند اگر ملاک در اماره این است که قوت احتمال و مقدار کاشفیت، موضوع حجیت است عقلا باید لوازم اماره هم حجت باشد. معنا ندارد وقتی شارع مقدار مشخصی از قوت احتمال را ملاک حجیت قرار داده است با وجود همان مقدار کاشفیت در لوازم، به عدم حجیت آنها حکم کند. همان مقدار از کاشفیت و قوت احتمال که در مدلول و مفاد اماره وجود دارد در لوازم آن هم وجود دارد.

وقتی در یک آیه می‌گوید مدت حمل و شیر دادن سی ماه است و در یک آیه دیگر می‌گوید مدت شیر دادن دو سال است همان مقدار کاشفیت و قوت احتمال که در مدلول مطابقی این دو آیه وجود دارد، در لازم عقلی آنها که حداقل حمل شش ماه است نیز وجود دارد و اصلا معنا ندارد بگوییم مقدار کاشفیت و قوت احتمال در لازم کمتر از مقدار کاشفیت و قوت احتمال مدلول  مفاد مطابقی است. صدق دو آیه اول ملازم با این است که لازم آنها هم صادق باشد و قوت احتمال آنها ملازم با همان مقدار قوت احتمال در لوازم است.

اشکال: لازمه حرف ایشان این است که اگر همان درجه از کاشفیت و همان مقدار از قوت احتمال که در اماره‌ای که حجت شده است وجود دارد آن هم باید حجت باشد پس نه تنها لوازم اماره حجت است بلکه مماثلات اماره نیز حجت است.

در حالی که می‌دانیم چنین نیست و لذا شارع با اینکه خبر واحد را حجت دانسته‌ است اما قیاس حتی اگر کاشفیت آن بیشتر هم باشد حجت نیست.

جواب: ایشان آن مقدار از کاشفیت و قوت احتمال در خبر را موضوع حجیت دانسته است چون شارع علاوه بر آن اصابت با واقع را نیز در نظر گرفته است. یعنی هر خبری که مقدار کاشفیت و قوت احتمال آن به این مقدار باشد از نظر شارع حجت است اما قوت احتمال و کاشفیت در خبر از نظر شارع موضوع حجیت است نه هر قوت احتمال و کاشفیتی حتی اگر در ضمن خبر هم نباشد چون شارع علاوه بر کاشفیت و قوت احتمال، میزان اصابت با واقع را نیز در نظر گرفته است و دیده است که میزان اصابت با واقع در خبر به اندازه‌ای است اما این میزان از اصابت با واقع در قیاس کمتر است و لذا به حجیت آن حکم نکرده است.

اما همان مقدار و میزان از اصابت با واقع که در خبر وجود دارد در ملازمات آن نیز وجود دارد و غیر ممکن است بگوییم میزان اصابه آنها با واقع برابر نیست.

بنابراین در نظر گرفتن قوت احتمال و حکم به حجیت در آن، به معنای آن نیست که هر کجا همین قوت احتمال وجود داشته باشد حکم به حجیت هم باید باشد بلکه از نظر ایشان قوت احتمالی که درصد مشخصی از مطابقت با واقع را دارد موضوع حجیت است.

و در نتیجه اینکه مرحوم آقای خویی فرمودند مثبتات امارات نیز حجت نیست ناشی از خلط بین ماهیت اماره و اصل است.

مرحوم آقای خویی فرمودند حجیت در امارات به معنای جعل علم است و اگر چه صدق و کذب اماره و لوازم آن با یکدیگر ملازمند اما ممکن است شارع در لوازم جعل علم نکند و آن را علم اعتبار نکند. همان طور که در اصول عملیه به همان مقداری که شارع جعل حجیت کرده است عمل می‌کنیم و بیش از آن را مشمول حجیت نمی‌دانیم در امارات نیز ممکن است شارع لوازم اماره را علم اعتبار نکند هر چند از نظر عقلی، لوازم اماره هم ثابتند اما این به این معنا نیست که شارع در آن موارد هم اماره را علم اعتبار کرده است.

 

ضمائم:

کلام مرحوم آقای صدر:

خصائص الاصول العملية:

عرفنا فيما تقدّم انّ الاصول العملية نوع من الاحكام الظاهرية الطريقية المجعولة بداعي تنجيز الاحكام الشرعية أو التعذير عنها، و هو نوع متميز عن الاحكام الظاهرية في باب الامارات. و قد ميّز بينهما بعدة وجوه:

الأول: إنّ الفرق بينهما ينشأ من اختلافهما في سنخ المجعول في دليل حجية الامارة و دليل الأصل، فالمجعول في الأول الطريقية مثلا، و في الثاني الوظيفة العملية أو التنزيل منزلة اليقين بلحاظ الجري العملي بدون تضمّن لجعل الطريقية. و قد تقدّم الكلام عن ذلك و مرّ بنا انّ هذا ليس هو الفرق الحقيقي.

و حاصل فذلكة الموقف انّه لم يرد عنوانا (الامارة) و (الاصل) في دليل ليتكلم عن تمييز أحدهما عن الآخر بأي نحو اتفق، و انما نعبّر بالامارة عن تلك الحجة التي لها آثارها المعهودة بما فيها اثباتها للاحكام الشرعية المترتبة على اللوازم العقلية لمؤدّاها. و نعبّر بالاصل عن ذلك الحكم الظاهري الذي ليس له تلك الآثار. و قد عرفنا سابقا انّ مجرد كون المجعول في دليل الحجية الطريقية لا يفي باثبات تلك الآثار للامارة.

الثاني: إنّ الفرق بينهما ينشأ من أخذ الشك موضوعا للأصل العملي و عدم أخذه كذلك في موضوع الحجية المجعولة للامارة.

و هذا الفرق مضافا الى انه لا يفي بالمقصود غير معقول في نفسه، لأنّ الحجية حكم ظاهري، فان لم يكن الشك مأخوذا في موضوعها عند جعلها لزم اطلاقها لحالة العلم، و جعل الامارة حجة على العالم غير معقول. و من هنا قيل: بان الشك مأخوذ في حجية الامارة موردا لا موضوعا، غير اننا لا نتعقل بحسب عالم الجعل و مقام الثبوت نحوين من الأخذ.

الثالث: انّ الفرق بينهما ينشأ من ناحية أخذ الشك في لسان دليل الاصل و عدم أخذه في لسان دليل حجية الامارة، بعد الفراغ عن كونه مأخوذا في موضوعهما ثبوتا معا.

و هذا الفرق لا يفي أيضا بالمقصود، نعم قد يثمر في تقديم دليل الامارة على دليل الأصل بالحكومة. هذا مضافا الى كونه اتفاقيا، فقد يتفق أخذ عدم العلم في موضوع دليل الحجية، كما لو بني على ثبوت حجية الخبر بقوله تعالى: «فَسْئَلُوا أَهْلَ الذِّكْرِ إِنْ كُنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ» فهل يقال بأنّ الخبر يكون أصلا حينئذ؟

الرابع: ما حقّقناه في الجزء السابق من أنّ الأصل العملي حكم ظاهري لوحظت فيه أهمية المحتمل عند التزاحم بين الملاكات الواقعية في مقام الحفظ التشريعي عند الاختلاط و الاشتباه، بينما لوحظت في أدلّة الحجية الأهمية الناشئة من قوة الاحتمال محضا. و قد عرفنا سابقا انّ هذه النكتة تفي بتفسير ما تتميّز به الامارة على الأصل من حجية مثبتاتها.

دروس فی علم الاصول، جلد ۲، صفحه ۳۰۱.

استصحاب: اماره یا اصل؟

خلاصه آنچه تا کنون گفتیم این بود که هر حکم ثابتی که با تحقق و تنجز و ثبوتش احتمال خلاف آن در واقع فرض شود حکم ظاهری است تفاوتی ندارد مفاد اصل عملی باشد یا مفاد اماره باشد.

حکم واقعی آن است که احتمال خلاف در آن وجود ندارد اما در حکم ظاهری آن است که در عین اینکه معتبر است احتمال دارد با آنچه در واقع و لوح مقرر شده است متفاوت باشد.

هر کجا دلیل بر حکمی فرض شود، و احتمال باشد آنچه در واقع وجود دارد خلاف مفاد آن دلیل باشد حکم ظاهری است و اگر چنین احتمالی وجود نداشته باشد حکم واقعی است.

و لذا استصحاب چه اماره باشد و چه اصل عملی باشد حکم ظاهری است چون در هر حال احتمال عدم تطابق آن با واقع وجود دارد حتی اگر دلیل استصحاب قطعی باشد و ثبوت استصحاب یقینی باشد اما چون در موضوع آن شک در واقع فرض شده است و در موضوعش وجود یک واقعی فرض شده است مفاد استصحاب حکم ظاهری است.

مرحوم آقای صدر جامع بین اصل و اماره را این می‌دانند که احکام ظاهری به ملاک علاج تزاحم بین مصالح الزامی واقعی و مصالح ترخیصی واقعی جعل شده است. یعنی نکته و ملاک جعل احکام ظاهری (اعم از اصل و اماره) علاج تزاحم حفظی است.

در واقع امر دائر بین این است که تکلیف الزامی واقعی در بین باشد یا رخصت واقعی در بین باشد (چه رخصت اقتضایی و چه رخصت لااقتضایی). شارع یا باید مصلحت الزام واقعی را انتخاب کند و یا مصلحت رخصت احتمالی را انتخاب می‌کند و این همان جعل حکم ظاهری است.

نکته اینکه شارع با وجود احکام واقعی نفس الامری حکم ظاهری را جعل می‌کند این است که می‌خواهد در مقام تزاحم مصالح الزامی محتمل و مصالح ترخیصی محتمل، موقف خودش را مشخص کند و این تزاحم را علاج کند. یعنی هر کدام اهم باشد شارع مطابق با آن حکم ظاهری جعل می‌کند.

اما تفاوت اصل و اماره چیست؟ هر دو حکم ظاهری هستند اما احکام ظاهری گاهی اماره است و گاهی اصل عملی است.

برخی از تفاوت‌های مذکور در کلمات دیگران را ذکر کردیم. برخی گفتند موضوع اماره در واقع متقوم به شک نیست اما موضوع اصول در واقع و عالم ثبوت متقوم به شک است و برخی گفتند موضوع اماره در مقام اثبات و تعبیر از موضوعش به شک تعبیر نشده است اما از موضوع اصول عملیه، به شک تعبیر می‌شود.

مرحوم آقای صدر فرمودند این موارد تفاوت بین اصل و اماره نیست بلکه تفاوت بین اصل و اماره تفاوت ماهوی است و اختلاف تعبیر در مقام اثبات دخلی در تفاوت ماهوی آنها ندارد.

ایشان می‌فرمایند حکم ظاهری چهار نوع است که یک قسم آن اماره است و سه قسم آن اصل عملی است.

الف) اگر قانون گذار، بر اساس قوت احتمال و مقدار کاشفیت و به لحاظ کاشفیت شخصی آن، دلیلی را معتبر کند، آن دلیل اماره خواهد بود. یعنی اگر موضوع حکم شارع به حجیت، اگر با قطع نظر از حکم شارع به حجیت، تقرر و ثبوت دارد و مقداری از کاشفیت از واقع را دارد و شارع آن مقدار از کاشفیت را تصدیق کرده است و حکم به حجیت کرده است.

مثلا خبر که موضوع حکم شارع به حجیت قرار گرفته است، به این اعتبار است که خبر مقداری کاشفیت از واقعیت دارد و این کاشفیت در هر کدام از افراد خبر، با قطع نظر از سایر موارد در آن وجود دارد. و این یعنی کاشفیت شخصی یعنی هر کدام از افراد خبر، همان مقدار از کاشفیت را دارد و شارع این مقدار از کاشفیت را موضوع حکمش به حجیت قرار داده است و لذا اگر مقدار کاشفیت خبری کمتر از آن مقدار باشد اماره نیست.

اگر شارع موضوعی را این طور حجت کرده باشد حتما باید لوازم آن هم حجت باشد چون لوازم آن هم همان درجه از کاشفیت را دارند که ملزوم دارد. دلالت این دلیل بر لوازمش به همان درجه‌ای از قوت و کاشفیت است که در مفاد خودش وجود دارد.

بنابراین اینکه مرحوم آقای خویی فرمودند لوازم و مثبتات امارات حجت نیست چون ماهیت اماره را اشتباه تشخیص داده‌اند ایشان چون اماره را جعل علم از طرف شارع دانستند گفتند اینکه شارع مفاد یک اماره را علم جعل کند مستلزم این نیست که لوازم آن را هم علم اعتبار کرده باشد.

اما ماهیت اماره این است که شارع بر موضوعی که کاشفیت از واقع دارد به لحاظ کاشفیت شخصی آن از واقع، حکم به حجیت کرده باشد لوازم آن حتما حجت خواهد بود چون اگر این درجه از کاشفیت موضوع حکم به حجیت قرار گرفته است و علت حجیت این مقدار از کاشفیت است، این درجه از کاشفیت همان طور که در مفاد خود آن دلیل وجود دارد در لوازم آن هم وجود دارد بنابراین اصلا معقول نیست لوازمش حجت نباشد.

خلاصه اینکه اگر قوت احتمال در خبر، علت حکم به حجیت است این قوت احتمال در لوازم خبر هم وجود دارد و لذا حتما باید حجت باشد.

ب) آنچه موضوع حکم شارع به حجیت است قوت احتمال نیست بلکه نوع محتمل برای شارع مهم است مثلا از موارد دماء و فروج بوده است. در این موارد کاشفیت از واقع برای شارع مهم نیست بلکه نوع محتمل است که برای شارع موضوعیت دارد. مثلا اصل حل حجت است اما نه به این علت که اصل حل کاشف از واقع است بلکه چون نوع محتمل آن برای شارع مهم است آن را حجت کرده است.

ج) موضوع حکم شارع به حجیت، کاشفیت دلیل است اما نه کاشفیت شخصی آن بلکه کاشفیت مجموعی آن است که ملاک حجیت قرار گرفته است. یعنی شارع می‌بیند در مجموع موارد آن دلیل، تکالیف واقعی وجود دارد که نسبت آن به عدم وجود تکلیف واقعی بیشتر است در اینجا نیز حکم به حجیت می‌کند اما ملاک حکم شارع به حجیت، کاشفیت مجموعی آن دلیل از واقع است. مثلا می‌بیند در شبهات قبل از فحص، به لحاظ هر کدام از شبهات در نظر بگیریم احتمال تکلیف و عدم آن برابر است اما به لحاظ مجموع شبهات تکالیف واقعی زیادی وجود دارد و لذا برای احتیاط در این فرض حجیت جعل می‌کند.

بنابراین در اینجا موضوع حکم شارع قوت احتمال مجموعی است.

د) موضوع حکم شارع به حجیت نه کاشفیت مجموعی است و نه نوع محتمل است بلکه صرفا به خاطر نکات و جهات موضوعی که در این بین هست حکم به حجیت کرده است و در حقیقت مصلحت ترخیصی محتمل را ترجیح داده است این موارد نیز اصل عملی است.

استصحاب: اماره یا اصل؟

دو نکته باقی است که در شناخت و تعریف استصحاب نقش دارد. یکی اصل یا اماره بودن استصحاب و دیگری اصولی یا فقهی بودن آن.

اول: استصحاب اصل است یا اماره؟

ابتدا باید ضابطه اصل و اماره روشن شود تا بتوانیم مطابق آن وضعیت استصحاب را نیز تشخیص دهیم. کلمات مختلفی در مورد حقیقت اصل و اماره بیان شده است.

مرحوم آقای صدر به نظر خودشان مبنای جدیدی در حقیقت اصل و اماره ارائه کرده‌اند.

در اینکه مفاد استصحاب حکم ظاهری است شکی نیست چون در استصحاب شک در واقع فرض شده است بنابراین فرض این است که با قطع نظر از شک، واقعی وجود دارد که شک به آن تعلق گرفته است. بنابراین استصحاب از قبیل قاعده اضطرار نیست که حکم واقعی است. موضوع قاعده اضطرار، شک در واقع نیست بلکه اضطرار موضوع است و لذا مفاد قاعده اضطرار حکم واقعی است.

در جایی که موضوع حکم، امور واقعی است و حکم بر خود واقع مترتب است حکم واقعی است و لذا حکم به حلیت گوشت گوسفند، حکم واقعی است اما اگر گفتند در موارد شک در حلیت و حرمت، حلال است این حکم ظاهری است.

بنابراین در جایی که مفاد اماره ترتب حکم بر موضوع واقعی است مفاد اماره حکم واقعی است (هر چند خود این اماره حکم ظاهری است) اما اگر جایی مفاد دلیل ترتب حکم بر شک در واقع بود، مفاد این اماره حکم ظاهری است و مفاد استصحاب چنین است و لذا مفاد استصحاب یقینا حکم ظاهری است.

به عبارت دیگر هر کجا، در مفاد دلیل، وجود واقع مفروض باشد، مفاد دلیل حکم ظاهری است و لذا حتی اگر صدور دلیل حجیت استصحاب قطعی باشد باز هم مفاد آن حکم ظاهری است چون در آن وجود واقع مفروض است که ممکن است استصحاب با آن مطابق باشد یا نباشد، همان طور که مفاد بینه، حکم ظاهری است. هم چنین مفاد قضاء حکم ظاهری است چون در آن واقعی فرض می‌شود که ممکن است قضاوت با آن موافق باشد و ممکن است با آن مخالف باشد.

پس استصحاب چه اماره باشد و چه اصل باشد، مفاد آن حکم ظاهری است چون در آن وجود واقع مفروض است.

تفاوت حکم ظاهری و حکم واقعی در اینجا این است که اگر مفاد دلیل بیان حکم واقع باشد، مفاد دلیل حکم واقعی است و اگر مفاد آن بیان حکم در فرض وجود واقعی غیر از آن باشد، مفاد دلیل حکم ظاهری است.

و این نباید با اصطلاح دیگری که در حکم ظاهری وجود دارد خلط شود. همه امارات و اصول، به لحاظ اعتبار و حجیتشان، حکم ظاهری هستند چون هر چند لسان و مفاد خود آنها، بیان واقع و کشف از واقع هم باشد اما واقع نیست بلکه به اعتبار دلیل حجیت، مفاد آن تعبدا واقع است و لذا هیچ اماره‌ و اصلی وجدانا واقع ساز نیست.

اماره حتی با در نظر گرفتن دلیل حجیتش، واقع حقیقی نمی‌سازد بلکه واقع تعبدی می‌سازد و لذا همه امارات و اصول حکم ظاهری هستند یعنی ممکن است واقع غیر از آنها باشد و فرقی ندارد مفاد آنها چه باشد، مفاد آنها هر چه باشد ممکن است مطابق با واقع باشند و ممکن است مطابق با واقع نباشند.

خلاصه اینکه مفاد استصحاب در هر حال حکم ظاهری است چون موضوع آن شک در واقع است بنابراین واقعی فرض شده است.

حال استصحاب اماره است یا اصل؟

برخی گفته‌اند فرق بین اصل و اماره این است که در دلیل حجیت واقعی آنها و در لوح محفوظ در موضوع امارات، شک دخالتی ندارد اما در موضوع اصول عملی، شک اخذ شده است.

برخی دیگر گفته‌اند تفاوت بین اصل و اماره به این است که در موضوع دلیل حجیت آنها در مقام اثبات شک اخذ شده باشد یا نه. اگر در موضوع دلیل حجیت آنها در مقام اثبات عنوان شک اخذ شده باشد اصل عملی است و اگر شک در موضوع آنها نباشد اماره است.

دسته سومی مثل مرحوم شیخ و نایینی فرق بین اصل و اماره را این دانسته‌اند که اگر شارع چیزی را علم اعتبار کند اماره است اما اگر شارع صرفا یک وظیفه عملی را مشخص و مقرر کرده باشد اصل عملی است.

یعنی گاهی اوقات شارع چیزی را علم اعتبار می‌کند و می‌گوید با وجود آن دلیل عالم هستی (تعبدا) اینجا اماره است یعنی شارع حکم به علم کرده است اما گاهی اوقات شارع با فرض پذیرش شک مکلف صرفا وظیفه او را مشخص کرده است یعنی شارع به خود حکم، حکم کرده است.

در اصول شارع به خود مودای دلیل حکم می‌کند، اما در امارات شارع به علم بودن خود اماره حکم می‌کند.

و لذا مثل مرحوم آقای خویی استصحاب را اماره می‌دانند چون شارع به علم و یقین بودن آن حکم کرده است. همان طوری که شارع، کسی را که خبر به او رسیده است عالم فرض کرده است و خبر را علم اعتبار کرده است و لذا خبر اماره است، شارع کسی را که استصحاب دارد عالم فرض کرده است و استصحاب را علم اعتبار کرده است.

مرحوم آقای صدر می‌فرمایند هیچ کدام از این موارد ضابطه و فرق بین اصل و اماره نیست.

و البته روشن است که عنوان اماره یا اصل موضوع هیچ دلیل شرعی نیست و لذا بحث ما از اینکه اصل و اماره چیست و تفاوت آنها چیست به لحاظ اثری است که بر آنها مترتب است.

بین اصل و اماره دو تفاوت به لحاظ اثر وجود دارد یکی حجیت لوازم و مثبتات است که گفته شده است لوازم و مثبتات امارات حجت است اما لوازم و مثبتات اصول حجت نیست و دیگری تقدم اماره بر اصل است.

مرحوم آقای خویی اثر اول را نفی کرده‌اند و لذا لوازم و مثبتات امارات را هم حجت نمی‌دانند اما مرحوم آقای صدر این را نیز پذیرفته‌اند.

اما در هر حال تقدم اماره بر اصل را همه پذیرفته‌اند.

 

ضمائم:

کلام مرحوم نایینی:

و تحقيق الكلام في ذلك يستدعي بيان ما تمتاز به الأمارات عن الأصول موضوعات و حكما.

أمّا امتيازها من حيث الموضوع فبأمور:

الأوّل: عدم أخذ الشكّ في موضوع الأمارة و أخذه في موضوع الأصل، فانّ التعبّد بالأصول العمليّة إنّما يكون في مقام الحيرة و الشكّ في الحكم الواقعي، فقد أخذ الشكّ في موضوع أدلّة الأصول مطلقا محرزة كانت أو غير محرزة، بخلاف الأمارات، فانّ أدلّة اعتبارها مطلقة لم يؤخذ الشكّ قيدا فيها، كقوله عليه السلام «العمري ثقة فما أدّى إليك عنّي فعنّي يؤدّي».

نعم: الشكّ في باب الأمارات إنّما يكون موردا للتعبّد بها، لأنّه لا يعقل التعبّد بالأمارة و جعلها طريقا محرزة للواقع مع انكشاف الواقع و العلم به، فلا بدّ و أن يكون التعبّد بالأمارة في مورد الجهل بالواقع و عدم انكشافه لدى من قامت عنده الأمارة، و لكن كون الشكّ موردا غير أخذ الشكّ موضوعا، كما لا يخفى.

الأمر الثاني: الأمارة إنّما تكون كاشفة عن الواقع مع قطع النّظر عن التعبّد بها، بخلاف الأصول العمليّة، غايته أنّ كشفها ليس تامّا كالعلم، بل كشفا ناقصا يجامعه احتمال الخلاف، فكلّ أمارة ظنّيّة تشارك العلم من حيث الإحراز و الكشف عمّا تحكي عنه، و الفرق بينهما إنّما يكون بالنقص و الكمال، فانّ كاشفيّة العلم و إحرازه تامّ لا يجمع معه احتمال الخلاف، و أمّا كاشفيّة الأمارة و إحرازها فهو ناقص يجتمع معه احتمال الخلاف، فالأمارات الظنّيّة تقتضي الكشف و الإحراز بذاتها مع قطع النّظر عن التعبّد بها، و إنّما التعبّد يوجب تتميم كشفها و تكميل إحرازها بإلغاء احتمال الخلاف. و أمّا أصل الكشف و الإحراز الناقص: فليس ذلك بالتعبّد، و لا يمكن إعطاء صفة الكاشفيّة و الإحراز لما لا يكون فيه جهة كشف و إحراز، فالكشف الناقص في الأمارة كالكشف التامّ في العلم لا يمكن أن تناله يد الجعل، و إنّما الّذي يمكن أن تناله يد الجعل هو تتميم الكشف بإلغاء احتمال الخلاف و عدم الاعتناء به.

الأمر الثالث: الأمارة إنّما يكون اعتبارها من حيث كشفها و حكايتها عمّا تؤدّي إليه، بمعنى أنّ الشارع لاحظ جهة كشفها في مقام اعتبارها، فإنّ ألغى الشارع جهة كشفها و اعتبرها أصلا عمليّا فلا يترتّب عليها ما يترتّب على الأمارات، بل يكون حكمها حكم الأصول العمليّة، كما لا يبعد أن تكون قاعدة التجاوز و أصالة الصحّة بل الاستصحاب في وجه من هذا القبيل، فانّ في هذه الأصول جهة الكاشفيّة و الأماريّة، و لكن الشارع اعتبرها أصولا عمليّة، كما سيأتي بيانه (إن شاء اللّه تعالى) في الخاتمة، فتأمّل. فبهذه الأمور الثلاثة تمتاز الأمارة عن الأصل موضوعا.

و أمّا امتيازها عنه حكما:

فهو أنّ المجعول في الأمارات إنّما هو الجهة الثانية من الجهات الثلاث الّتي يقتضيها العلم الطريقي، و هي: كونه صفة قائمة في النّفس، و كونه كاشفا و طريقا إلى المعلوم، و كونه محرّكا عملا نحو المتعلّق. فهذه الجهات الثلاث كلّها مجتمعة في العلم الطريقي.

و المجعول في باب الأمارات إنّما هو الجهة الثانية من هذه الجهات، و في باب‏ الأصول العمليّة المحرزة إنّما هو الجهة الثالثة.

و أمّا الجهة الأولى: فهي من اللوازم التكوينيّة للعلم الوجداني غير قابلة لأنّ تنالها يد الجعل التشريعي، و قد تقدّم تفصيل ذلك كلّه في الجزء الثالث من الكتاب عند البحث عن قيام الطرق و الأصول مقام القطع الطريقي، و إجماله:

هو أنّ العلم عبارة عن الصورة الحاصلة في نفس العالم و بتوسّط تلك الصورة ينكشف ذو الصورة و يكون محرزا لدى العالم، فالعالم إنّما يرى ذا الصورة بتوسّط الصورة المرتسمة في النّفس، و من هنا يكون المعلوم أوّلا و بالذات نفس الصورة و لأجل كونها مطابقة لذي الصورة يكون ذو الصورة معلوما ثانيا و بالتبع، و هذا من غير فرق بين أن يكون العلم من مقولة الكيف أو الفعل أو الانفعال أو غير ذلك، فانّه على جميع التقادير لا يتعلّق العلم بالذوات الخارجيّة إلّا بتوسّط ما يكون بمنزلة المرآة و القنطرة لها، فكاشفيّة العلم عن المتعلّق إنّما تكون بعد قيام الصورة في النّفس فيتعقّبها الكاشفيّة و الإحراز، ثمّ يتعقّب الكاشفيّة و الإحراز الحركة و الجري العملي نحو المتعلّق، فالعطشان العالم بوجود الماء في المكان الكذائي يطلبه و يتحرّك نحوه، و الخائف العالم بوجود الأسد في الطريق يفرّ منه و يترك سلوكه، فالجري العملي و حركة العضلات إنّما يكون بعد إحراز المتعلّق.

فهذه الجهات الثلاث مترتّبة في الوجود، بمعنى أنّ الجهة الأولى متقدّمة على الجهة الثانية رتبة و الجهة الثانية متقدّمة على الجهة الثالثة كذلك.

نعم: للعلم جهة رابعة، و هي: كونه مقتضيا للتنجّز عند المصادفة و المعذوريّة عند المخالفة، و هذه الجهة إنّما تكون في عرض اقتضائه الحركة و الجري العملي فالجهة الثالثة و الرابعة ممّا يقتضيهما العلم من الجهة الثانية، و هي: الإحراز و الكاشفيّة.

إذا تبيّن ذلك، فنقول: إنّ المجعول في باب الطرق و الأمارات إنّما هو الطريقيّة و الكاشفيّة و الوسطيّة في الإثبات، بمعنى: أنّ الشارع جعل الأمارة محرزة للمؤدّى و طريقا إليه و مثبتة له، بناء على ما هو التحقيق عندنا: من أنّ الطريقيّة بنفسها تنالها يد الجعل كسائر الأحكام الوضعيّة، بل الطريقيّة أيضا كالملكيّة و الزوجيّة من الأمور الاعتباريّة العرفيّة الّتي أمضاها الشارع فان‏ الظاهر أنّه ليس فيما بأيدينا من الطرق و الأمارات ما يكون مخترعا شرعيّا، بل جميع الطريق و الأمارات ممّا يتعاطاها يد العرف في إثبات مقاصدهم، كالأخذ بالظواهر و العمل بالخبر الواحد و نحو ذلك من الطرق و الأمارات، فهي عندهم محرزة للمؤدّى و كاشفة عنه و واسطة لإثبات مقاصدهم كالعلم، و الشارع قد أبقاها على حالها و أمضى ما عليه العرف، فالأمارات تكون كالعلم من حيث الإحراز و الكاشفيّة و إثبات المؤدّى، و ليس أخذ العقلاء بالأمارات لمجرّد تطبيق العمل على مؤدّياتها بلا توسّط الإحراز، فانّه ليس في بناء العقلاء تعبّد في مقام العمل، فتطبيق عملهم على ذلك إنّما هو لكونها محرزة للمؤدّى.

فظهر: أنّ المجعول في الأمارات ليس هو مجرّد تطبيق العمل على المؤدّى، بل تطبيق العمل على المؤدّى من لوازم المجعول فيها، و إنّما المجعول أوّلا و بالذات‏ نفس الإحراز و الوسطيّة في الإثبات، و بتوسّطه يلزم تطبيق العمل على المؤدّى.

نعم: المجعول في باب الأصول العمليّة مطلقا هو مجرّد تطبيق العمل على مؤدّى الأصل، إذ ليس في الأصول العمليّة ما يقتضي الكشف و الإحراز، و ليست هي طريقا إلى المؤدّى، بل إنّما تكون وظائف تعبّديّة للمتحيّر و الشاكّ لا تقتضي أزيد من تطبيق العمل على المؤدّى، سواء كان الأصل من الأصول المحرزة أو كان من الأصول الغير المحرزة، فانّه ليس معنى الأصل المحرزة كونه طريقا إلى المؤدّى، بل معناه هو البناء العملي على أحد طرفي الشكّ على أنّه هو الواقع و إلغاء الطرف الآخر فالمجعول في الأصل المحرز هو الجهة الثالثة من العلم الطريقي، و هي الحركة و الجري العملي نحو المعلوم، فالإحراز في باب الأصول المحرزة غير الإحراز في باب الأمارات، فانّ الإحراز في باب الأمارات هو إحراز الواقع مع قطع النّظر عن مقام العمل، و أمّا الإحراز في باب الأصول المحرزة: فهو الإحراز العملي في مقام تطبيق العمل على المؤدّى، فالفرق بين الإحرازين ممّا لا يكاد يخفى.

و أمّا الأصول الغير المحرزة: فالمجعول فيها مجرّد تطبيق العمل على أحد طرفي الشكّ من دون البناء على أنّه هو الواقع، فهو لا يقتضي أزيد من تنجيز الواقع عند المصادفة و المعذوريّة عند المخالفة، و هو الّذي كان يقتضيه العلم من الجهة الرابعة.

لا أقول: إنّ المجعول في باب الأصول الغير المحرزة نفس التنجيز و المعذوريّة، فانّ ذلك واضح الفساد كما تقدّم، بل المجعول فيها معنى لا يقتضي أزيد من التنجيز و المعذوريّة، بالبيان المتقدّم في باب جعل الطرق و الأمارات.

فتحصّل: أنّ الأصول العمليّة كلّها وظائف للمتحيّر في مقام العمل، و التعبّد بها لمحض الجري العملي على طبق المؤدّى بلا توسّط الإحراز.

فوائد الاصول جلد ۴،‌صفحه ۴۸۱ به بعد.

 

قد تقدّم في بعض المباحث السابقة الفرق بين الأمارة و الأصل، و حاصله:

أنّه يعتبر في الأمارة أمران:

أحدهما: أن تكون لها جهة كشف في حدّ ذاتها، فانّ ما لا يكون كاشفا بذاته لا يمكن أن يعطيه الشارع صفة الكاشفيّة.

ثانيهما: أن يكون اعتبارها من حيث كونها كاشفة، أي كان اعتبارها تتميما لكشفها.

و أمّا الأصل: فهو إمّا أن لا يكون فيه جهة كشف كأصالة البراءة و الحل، و إمّا أن يكون له جهة كشف و لكن لم يكن اعتباره من تلك الجهة، بل كانت جهة كشفه ملغاة في نظر الشارع و اعتبره أصلا عمليّا، و لذلك قد يشتبه الشي‏ء بين كونه أمارة أو أصلا عمليّا، لعدم العلم بجهة الاعتبار و قد وقع البحث و الخلاف في جملة من الأمور، فقيل: إنّها من الأمارات، و قيل: إنّها من الأصول العمليّة.

فوائد الاصول، جلد ۴، صفحه ۶۰۲.

 

کلام مرحوم آقای صدر:

و هذا البحث قد شرحناه مفصلا عند البحث عن الحكم الظاهري و كيفية الجمع بينه و بين الحكم الواقعي، و حاصل ما ذكرناه هناك ان حقيقة الحكم‏ الظاهري أنه الحكم الصادر من قبل المولى في مقام الحفظ على الأهم من الملاكات و الأغراض المولوية الواقعية الإلزامية المتزاحمة مع الملاكات المقتضية للإباحة و الترخيص في موارد الاشتباه و التردد تزاحما حفظيا. و قلنا هناك ان الأهمية المرجحة تارة تكون على أساس نوعية الملاك الواقعي المحتمل و أخرى تكون على أساس قوة الاحتمال محضا بحيث يكون الحكم الشرعي الظاهري نسبته إلى كل من الإلزام و الترخيص على حد واحد و لا توجد نكتة لجعله الا الترجيح على أساس قوة الاحتمال و كاشفيته الغالبية عن الواقع و الأول حقيقة الأصل العملي و الدليل الفقاهتي و الثاني حقيقة الأمارة و الدليل الاجتهادي، و اما كيفية صياغة الحكم الظاهري الناشئ على أساس أحد هذين الملاكين من الناحية اللفظية أو الاعتبارية من حيث جعل الطريقية تارة و المنجزية أخرى و الجري العملي ثالثا فذلك كله فوارق صورية صياغية لا تمس جوهر الحكم و لا يوجب تنوعها تغييرا في حقيقة ذلك الحكم الظاهري المجعول و روحه، و من هنا قلنا انه يمكن اعتبار العلمية أو المنجزية في مورد الأصل كما يمكن جعل وجوب الجري العملي في مورد الأمارة من دون ان يلزم من مجرد هذا الاعتبار أي تغير في النتائج و الحقائق. نعم الأنسب مع حقيقة الحكم الظاهري القائم على أساس الترجيح بقوة الاحتمال و الكاشفية ان تكون الصياغة العقلائية أو الاعتبارية لها في مرحلة الإثبات جعل الاحتمال الأقوى علما و طريقا و كاشفا، بينما الأنسب مع الحكم الظاهري بملاك قوة المحتمل و نوعيته جعل وجوب الجري العملي و الاحتياط و نحو ذلك فهذه الخصوصيات و الحيثيات صياغية- و إثباتية و ليست جوهرية و ثبوتية و قد كان من جراء عدم الالتفات إلى حقيقة الفرق بين نوعي الحكم الظاهري الأصل و الأمارة أن أنكر بعض علماء الأصول الأنحاء المترتبة بصورة طبيعية و على القاعدة بالنسبة إلى كل منهما على ما سوف يظهر لدى البحث عن الأصل المثبت.

و فيما يلي نتعرض إلى ثلاثة اتجاهات مشهورة بين المحققين من علماء الأصول في التفرقة بين الأصل و الأمارة:

الاتجاه الأول- ما يظهر من بعض كلمات الشيخ الأعظم (قده) و نقحته مدرسة المحقق النائيني (قده) من ان الفرق بين الأمارات و الأصول يتمثل في سنخ المجعول في كل منهما، حيث ان المجعول في الأمارة الطريقية و العلمية بينما المجعول في الأصل‏ إيجاب الجري العملي أو تنزيله منزلة العلم في الجري العملي.

و قد اتضح ان هذه التفرقة صورية و بحسب الصياغة ليس غير، و الهدف من التفرقة بين الأمارة و الأصل ليس مجرد التمييز بين المصطلحين فان هذين المصطلحين لم يردا في لسان دليل شرعي ليتوخى من ورائه أثر فقهي، و انما القصد تبرير ما هو المركوز و المتسالم عليه من ان لوازم الأمارات و مثبتاتها حجة بينما لوازم الأصل ليست كذلك إذا لم تكن آثارا شرعية. و من هنا حينما فرق المحقق النائيني (قده) بين الأمارة و الأصل بالفرق المزبور رتب على ذلك هذا الأثر و استدل عليه بان العلم بشي‏ء علم بجميع لوازمه و مستلزماته فيكون جعل العلمية للأمارة مثبتا لجميع ذلك بخلاف الجري العملي فان إيجاب جري عملي على وفق أمر لا يلزم منه إيجاب الجري على لوازم ذلك الشي‏ء، لأن الجري العملي فعل خارجي فقد يحكم المولى بعمل دون عمل.

و قد أشكل عليه السيد الأستاذ بان مجرد كون المجعول هو العلمية في باب الأمارات لا يقتضي حجية مثبتاتها لأن العلم بالشي‏ء انما يستلزم العلم بلوازمه إذا كان العلم وجدانيا لا تعبديا، لأنه مجرد تعبد و حكم شرعي يكون حدود جعله بيد الشارع و لا ملازمة بين جعله بلحاظ المؤدى و جعله بلحاظ لوازمه، و من هنا أنكر حجية مثبتات الأمارة على القاعدة بل اعتبرها كالأصول من حيث احتياج حجية مثبتاتها إلى عناية زائدة و دليل خاص، و هكذا التزم السيد الأستاذ بصحة ما ذهب إليه الميرزا في ميزان التفرقة بين الأصل و الأمارة و أنكر ترتب تلك الخاصية المرتكزة و الأثر المتسالم عليه للأمارة و هي حجية مثبتاتها مع انه كان الأجدر اعتبار عدم صلاحية تلك التفرقة لتبرير الخاصية المذكورة دليلا على قصورها.

و اما بناء على تفسيرنا فيبدو تبرير الخاصية واضحا جدا، فانه إذا كان تمام الموضوع و الملاك في جعل الحجية في باب الأمارة انما هو علاج التزاحم الحفظي على أساس المرجح الكيفي و هو الترجيح بقوة الاحتمال و الكاشفية فسوف تكون المثبتات حجة على القاعدة لأن نفس الدرجة من الكشف التصديقي و بنفس الملاك الكاشف ثابت بلحاظ المداليل الالتزامية للأمارة أيضا الا من حيث كون المؤدى مدلولا مطابقيا و اللازم التزاميا غير مصرح به و مثل هذه الخصوصية لا تكون دخيلة في ملاك الحجية عرفا و عقلائيا على ما سوف يأتي تفصيل الكلام فيه في تنبيهات الاستصحاب.

و هذا بخلاف ما إذا كان الحكم الظاهري مبتنيا على أساس ملاك و نكتة موضوعية و هي نوع المحتمل و خصوصيته فيختص الحكم الظاهري بالحجية بذلك لا محالة و لا يمكن التعدي منه إلى المداليل الالتزامية على القاعدة.

ثم ان الشيخ الأعظم (قده) ذكر في الرسائل ان الاحتمال المتساوي الطرفين لا يعقل جعل الأمارية له لأن نسبته إلى الطرفين على حد واحد و المتأخرون اعترضوا عليه بان جعل الاحتمال أمارة لا يعني جعله كاشفا حقيقيا بل تعبديا و باب التعبد واسع و اعتباره سهل.

إلّا ان هذا الكلام أيضا ناجم من الخلط بين اللسان و الروح، فان التفرقة بين الأمارة و الأصل ان كان على أساس نوع المجعول و لسان الإنشاء صح ما ذكر بل صح جعل الوهم علما و أمارة، و اما ان كان على الأساس الّذي ذكرناه فكلام الشيخ (قده) متجه إذ علاج التزاحم الحفظي على أساس قوة الاحتمال و درجة الكاشفية لا بد فيه من فرض قوة للكاشفية في أحد الطرفين و كأن الشيخ ارتكازا كان يعيش ما ذكرناه و ان لم تكن عبارته وافيةً ببيانه.

و هناك خلط آخر وقعت فيه مدرسة المحقق النائيني (قده) من جراء الفرق المذكور و هو تفريع ما هو خاصية و أثر لمقام الإثبات إلى مقام الثبوت، فانهم حكموا بتقديم الأمارات على الأصول من جهة حكومتها عليها لأن الأصل أخذ في موضوعه الشك و عدم العلم و بما ان الأمارة يكون المجعول فيها العلمية و الطريقية فتكون رافعة لموضوع الأصل تعبدا و بحكم الشارع، فجعلت حكومة الأمارات على الأصول من نتائج مسلك جعل الطريقية و العلمية في تفسير حقيقة الأمارة مع انه من الواضح ان الحكومة نوع من التخصيص و القرينية في مقام الإثبات و ليست من خصائص عالم الثبوت فمهما كان المجعول في باب الأمارة أو الأصل و مهما كان روح كل منهما فلا ربط لذلك بباب الحكومة لأنها انما تكون على أساس خصوصية في لسان الدليل الحاكم و المحكوم فلو جعلت الأمارية بلسان وجوب العمل بالخبر أو أخذ في موضوع الأصل عدم العلم الوجداني لم تكن الأمارة مقدمة على الأصل‏.

الاتجاه الثاني- التفرقة بين الأمارة و الأصل على أساس ان موضوع الأصل أخذ فيه قيد الشك بخلاف الأمارة حيث لم يؤخذ فيه الا نفس قيام الأمارة.

و هذا الاتجاه مضافا إلى انه لا يفي بتفسير الفروق و الآثار المترتبة على كل من الأصل و الأمارة التي أشرنا إليها غير معقول في نفسه، لأن عدم تقيد موضوع الجعل الظاهري الأماري بالشك يستلزم إطلاقه لحال العلم و هو غير معقول على ما تقدم في بحث القطع. و من هنا اضطر بعضهم في مقام التخلص عن هذا الاعتراض إلى التعبير بان الشك مورد للأمارة لأنها مجعولة في ظرف الشك و ان لم يكن قد أخذ في موضوعه الشك.

إلّا ان هذا مجرد تغيير في العبارة، إذ المقصود ان الجعل إذا كان قد فرض فيه وجود الشك و فرغ عنه فهو معنى أخذه قيدا في موضوع الحكم و إلّا كان الحكم مطلقا و شاملا لحالات العلم و هو غير معقول.

الاتجاه الثالث- تحويل الفرق بين الأمارة و الأصل من مقام الإنشاء و الجعل إلى مقام الإثبات و الدلالة و انه ان ورد في لسان الدليل في مقام الإثبات الشك فالحكم الظاهري أصل عملي و إلّا فهو أمارة. و من هنا يسلم هذا الاتجاه عن الاعتراض الثبوتي الموجه إلى الاتجاه السابق و لكنه أيضا غير تام، إذ مضافا إلى انه لا يفي بتبرير خاصية كل من الأمارة و الأصل من حيث آثارهما، انها أكثر قشرية من الاتجاهين السابقين فعلى هذا الوجه سوف تكون أمارية الحكم الظاهري مرتبطة بنوع اللسان و نحو اللفظ الوارد فيه، فمثلا إذا استدل بآية النفر أو النبأ على حجية خبر الثقة كان أمارة و ان استدل بمثل آية السؤال عن أهل الذّكر ان كنتم لا تعلمون كان أصلا، و هذا واضح البطلان.

نعم هذه النكتة الإثباتية قد تعالج بها مشكلة تقديم الأمارة على بعض الأصول العملية كالاستصحاب بناء على مسالك جعل الطريقية فيه أيضا كما هو مختار بعض أصحاب مدرسة المحقق النائيني (قده)، حيث ادعي من قبلهم ان دليل الأمارة انما يتقدم على دليل مثل هذا الأصل العملي رغم ان المجعول فيهما معا الطريقية، لأن المأخوذ في موضوع دليل الاستصحاب عدم العلم و اليقين بينما لم يؤخذ ذلك في موضوع دليل الأمارة و العقل لا يقتضي تخصيصه إلّا بصورة عدم العلم الوجداني فيكون إطلاقه رافعا لموضوع دليل الاستصحاب دون العكس. و هذا بحث‏ سوف يأتي التعرض إليه في محله.

و هكذا يتضح ان الاتجاهات المذكورة جميعا لا ترجع إلى محصل صحيح.

هذا كله في التفرقة بين الأمارة و الأصل العملي المجعول شرعا.

و اما الأصل العملي العقلي و فرقه عن الشرعي بل عن مطلق الحكم الشرعي الظاهري سواء كان أصلا أو أمارة فيتلخص في ان الحكم الظاهري علاج مولوي لحالات التزاحم الحفظي و من هنا كان الأصل الشرعي أو الأمارة إعمالا للمولوية و تشريعا من قبل المولى لأن التزاحم الحفظي لا يرجع علاجه إلى العبد و هذا بخلاف الأصول العقلية فانها لا تعدو ان تكون مدركات عقلية لحدود حق طاعة المولى على العبد في مقام الامتثال إثباتا أو نفيا و من هنا كانت مرتبة الأصول العملية العقلية متأخرة عن الشرعية و في طولها و كانت الأخيرة فضلا عن الأمارات واردة عليها و رافعة لموضوعها لأنها ناظرة إلى متطلبات المولى بينما الأصول العقلية ناظرة إلى حدود حق طاعته في متطلباته فتكون متفرعة عليها نفيا أو إثباتا و معلقة عليها.

بحوث فی شرح الاصول، جلد ۵، صفحه ۱۱ به بعد.

 

النقطة الأولى- في بيان الكيفية المعقولة ثبوتا لجعل الاستصحاب كحكم شرعي ظاهري‏

، و بهذا الصدد لا بد و ان نستذكر حقيقة الحكم الظاهري إجمالا ضمن امرين:

۱- ان الحكم الظاهري حكم شرعي طريقي يجعله المولى نتيجة التزاحم الواقع بين الأحكام الإلزامية و الأحكام الترخيصية الواقعية المشتبهة في مقام الحفظ التشريعي فيرجح المولى ما هو الأولى منها ملاكا و أهمية على غيره بجعل حكم ظاهري على طبقه إلزاما أو ترخيصا، و قد سمينا هذا النحو من التزاحم بالتزاحم الحفظي في قبال التزاحم الامتثالي الّذي نقحه الميرزا (قده)، و التزاحم الملاكي الّذي سار عليه المحقق الخراسانيّ (قده).

۲- ان ترجيح الأحكام الواقعية المتزاحمة تارة يكون على أساس كيفي أي قوة نوع المحتمل و أهميته كما إذا كانت الأغراض الواقعية اللزومية أهم لدى‏ المولى من أغراضه الترخيصية فيجعل إيجاب الاحتياط عند الشك، و أخرى يكون على أساس كمي أي قوة الاحتمال بلحاظ مجموع الأحكام التي تتضمنها تلك الدائرة كما إذا كانت الأغراض اللزومية في دائرة الشبهات قبل الفحص أكثر من الترخيصية مثلا و ان كانت نوع غرض لزومي واحد ليس بأهم من غرض ترخيص واحد فيجعل إيجاب الاحتياط فيها أيضا تحفظا على الكمية الأكبر من تلك الأغراض، و ثالثة يكون على أساس كمي أي قوة الاحتمال و لكن لا بلحاظ النّظر المجموعي إلى ما ضمن تلك الدائرة من الأحكام بل بلحاظ النّظر الاستغراقي إلى كل مورد فيرى ان هناك قوة لأحد الاحتمالين على الآخر فيجعل الحكم الظاهري على طبق ذلك الاحتمال و الّذي قد يكون إلزاميا و قد يكون ترخيصيا كعنوان ما أخبر به الثقة، و هذا القسم من جعل الحكم الظاهري هو الّذي تكون مثبتاته حجة على القاعدة كما سوف يأتي البحث عنه مفصلا في موضعه بخلاف القسمين السابقين.

ثم انه ربما لا يوجد مرجح كيفي و لا كمي في شبهة فحينئذ قد تصل النوبة إلى إعمال المولى لمرجحات ذاتية أي غير مربوطة بالواقع المشتبه بل لخصوصيات نفسية و نحوها فيرجح أحد الحكمين على أساس ذلك و لا محذور في ذلك، و لا ينافي ذلك مع طريقية الحكم الظاهري كما لا يستلزم التصويب لأن هذا الترجيح كان في طول التساوي بين الحكمين الواقعيين المتزاحمين في مقام الحفظ.

و على ضوء ذلك نقول في المقام بان جملة من الأصحاب ذكروا ان الاستصحاب غير ناظر إلى الأحكام الواقعية و ملاكاتها و انما هو مجرد تعبد ظاهري صرف كأصالة الإباحة.

و هذا الكلام غير صحيح لما عرفت من ان مثل أصالة الإباحة أيضا مجعول لحفظ الملاكات و الأغراض الواقعية الترخيصية المتزاحمة مع الأغراض اللزومية و لكن لا على أساس قوة الاحتمال بل على أساس نوعية المحتمل- المرجح الكيفي-.

و ذكر آخرون ان الاستصحاب كأصالة الاحتياط في التحفظ على الواقع بقطع النّظر عن مسألة الأمارية و الكاشفية.

و هذا التعبير يرجع بحسب تعبيراتنا إلى ان الاستصحاب جعل على أساس المرجح الكيفي لا الكمي. و هذا أيضا غير صحيح، لأن جعل حكم ظاهري على‏ أساس المرجح الكيفي انما يعقل في مثل أصالة الاحتياط أو الحل لا الاستصحاب الّذي لا يكون نوع المحتمل مشخصا فيه لأن الاستصحاب قد يكون استصحابا لحكم إلزاميّ و قد يكون استصحابا لحكم ترخيصي فلا تميز لنوع الحكم في موارد جريان الاستصحاب ليعقل ان يكون الترجيح على أساسه.

و الصحيح: انه يمكن ان يكون جعل الاستصحاب كحكم ظاهري على أساس الترجيح بقوة الاحتمال بالنظر المجموعي بان يكون المولى معتقدا بقاء أكثر الحالات السابقة المتيقنة في دائرة اليقين السابق و الشك اللاحق. و يمكن ان يكون على أساس الترجيح بقوة الاحتمال بالنظر الاستغراقي أي أمارية الحالة السابقة أو اليقين السابق على البقاء في نفسه. و يمكن ان يكون على أساس الترجيح بعامل ذاتي لا موضوعي بعد فرض التساوي في المرجحات الموضوعية الكيفية و الكمية في موارد اليقين السابق و الشك اللاحق و لتكن النكتة الذاتيّة للترجيح هي الانسجام مع الميل و الرغبة الشخصية للمكلف للسير على وفق يقينه السابق.

بحوث فی علم الاصول جلد ۶، صفحه ۹ به بعد.

تعریف استصحاب

یکی از مباحث مهم اصول عملیه بحث استصحاب است و به مناسبت این بحث، برخی مسائل عام مطرح است که اختصاصی به بحث استصحاب ندارند.

مرحوم آخوند فرموده‌اند در استصحاب اقوال مختلفی وجود دارد. مرحوم شیخ ده قول در استصحاب نقل کرده‌اند و چه بسا بیش از آن باشد.

حجیت و عدم حجیت استصحاب از مسائل مورد اختلاف بین اصولیین است و تفصیلات مختلفی در حجیت آن بیان شده است و حتی خود مرحوم شیخ نیز در مباحث اصولی‌شان از قائلین به تفصیل است هر چند در مباحث فقه‌شان این تفصیل نمود ندارد.

مرحوم آخوند در ابتداء استصحاب را تعریف کرده‌اند و فرموده‌اند تعاریف مختلفی بیان شده است و هر کدام از آنها اشکالاتی دارند و خودشان تعریفی ارائه کرده‌اند که از نظرشان سلیم از این اشکالات است.

ایشان فرموده‌اند:

 هو الحكم ببقاء حكم أو موضوع ذي حكم شك في بقائه. (کفایة الاصول، صفحه ۳۸۴)

ایشان ذیل آن اشاره به نکاتی کرده‌اند که در کلمات قوم به عنوان تعریف استصحاب ذکر شده است و مرحوم آخوند معتقدند این موارد تعریف استصحاب نیست.

إما من جهة بناء العقلاء على ذلك في أحكامهم العرفية مطلقا أو في الجملة تعبدا أو للظن به الناشئ عن ملاحظة ثبوته سابقا.

و إما من جهة دلالة النص أو دعوى الإجماع عليه كذلك حسب ما تأتي الإشارة إلى ذلك مفصلا.

که این موارد از نظر مرحوم آخوند تعریف استصحاب نیست بلکه مدارک استصحاب است.

سه مدرک برای استصحاب ذکر کرده‌اند بنای عقلاء، روایات، اجماع. و البته بنای عقلاء خود دو بیان مختلف در استصحاب دارد یکی به جهت تعبد است و دیگری به جهت افاده ظن است که اگر از جهت تعبد باشد اصل عملی خواهد بود و اگر از جهت افاده ظن باشد اماره خواهد بود.

عقلاء بعضی موارد را به عنوان اماره پذیرفته‌اند مثل خبر واحد، قاعده فراغ و ... و بعضی موارد را به عنوان یک اصل عملی پذیرفته‌اند مثل اصل ظهور و اصل حقیقت یا قاعده قرعه و حتی قاعده ید و ... (البته بعضی از این امور مورد اختلاف است مثل اصل ظهور و حتی اگر آن را از باب ظن نوعی هم بدانیم، حجیت ظن نوعی در موارد عدم وجود ظن شخصی تعبیر دیگری از همان اصل عملی است)

تعریف مرحوم آخوند هم شامل استصحاب در شبهات حکمی است و هم شامل استصحاب در شبهات موضوعی است.

بعد از آن می‌فرمایند آنچه قابلیت نزاع دارد همین تعریفی است که ذکر کرده‌اند و گرنه اگر گفتیم استصحاب بنای عقلاء بر بقاء است در این صورت قابلیت توارد اقوال و نزاع نخواهد داشت چون کسی که استصحاب را از باب نص حجت می‌داند، استصحاب را از باب بنای عقلاء قبول ندارد با این حال نباید او را منکر استصحاب دانست بلکه فقط منکر مبنایی از مبانی استصحاب است.

و در ادامه می‌فرمایند سایر تعاریف، فقط مشیر به معنای استصحاب و صرفا شرح اسم است نه اینکه رسم یا حد برای استصحاب باشند تا اشکال به آنها وارد باشد.

بعد می‌فرمایند از تعریف روشن می‌شود که قوام استصحاب به دو رکن است یکی یقین سابق و دیگری شک در بقاء است و می‌فرمایند متعلق شک و یقین یک چیز باید باشد.

به نظر می‌رسد حتی تعریف مرحوم آخوند نیز مشیر به واقعیت استصحاب و شرح اسم است وگرنه اگر منظور ایشان تعریف به حد باشد اشکالاتی به تعریف ایشان وارد است از جمله:

اول: ایشان استصحاب را حکم به بقاء دانستند در حالی که خود ایشان قائلند چیزی به اسم حکم ظاهری نداریم و حکم فقط و فقط احکام واقعی است و مدلول امارات و اصول، حکم ظاهری نیستند بلکه معذر و منجز است.

و لذا تعبیر به حکم در اینجا، از باب ضیق در تعبیر است و لذا این اشکال مهم نیست.

دوم: ایشان فرمودند استصحاب متقوم به یقین سابق و شک لاحق است در حالی که ایشان در جریان استصحاب در جایی که متیقن مدلول امارات باشد یعنی حکم سابق یقینی نباشد بلکه حجت باشد، قائل به جریان استصحاب هستند مثلا در جایی که عصیر عنبی به قدری جوشید که دو ثلث حجمی آن تبخیر شده است اما دو ثلث وزنی آن هنوز تبخیر نشده است و فرضا در نجاست و طهارت شک کنیم مرحوم آخوند نیز استصحاب نجاست را قبول دارند در حالی که حکم به نجاست قبل از آن یقینی نیست بلکه صرفا مدلول اماره بود و مرحوم آخوند در همان جا تصریح دارند که استصحاب متقوم به یقین سابق نیست بلکه مفاد استصحاب تلازم بین حدوث و بقاء است نه تلازم بین یقین به حدوث و بقاء.

استصحاب می‌گوید هر کجا چیزی حادث شد و در بقای آن شک بود، محکوم به بقاء است تا وقتی علم به ارتفاع ثابت شود و لذا در مواردی که حجت بر حدوث داریم هر چند یقین به حدوث نداریم، شارع در صورت شک در آن، حکم به بقاء کرده است.

و اگر مرحوم آخوند خودشان در ادامه نفرموده بودند که از تعریف تقوم استصحاب به یقین و شک استفاده می‌شود این اشکال به تعریف ایشان وارد نبود و تعریف ایشان با همان مبنای خودشان هم سازگار بود.

بعد از این مرحوم آخوند متعرض اصولی بودن استصحاب شده‌اند.

ایشان می‌فرمایند با تعریفی که ما از مساله اصولی ارائه کردیم استصحاب نیز از مسائل علم اصول است چون گفتیم مساله اصولی چیزی است که نتیجه آن در طریق استنباط واقع می‌شود و نتیجه استصحاب نیز در طریق استنباط احکام واقع می‌شود و با به کار گیری کبرای مساله استصحاب در استنباط، می‌توان حکم مساله فرعی فقهی را استخراج کرد.

و چطور استصحاب مساله اصولی نباشد در حالی که مدرک برخی از مسائل اصول استصحاب است. مثلا استصحاب از مدارک برائت ازلی است و یک مساله فقهی نمی‌تواند مدرک مسائل اصولی واقع شود.

بعد ایشان فرموده‌اند این بنابر تعریفی است که من از استصحاب ارائه کردم وگرنه اصولی بودن استصحاب بنابر تعاریف قوم خیلی روشن و واضح است چرا که قوم استصحاب را به بنای عقلاء یا ظن به بقاء و ... معنا کرده‌اند و توهم فرعی و فقهی بودن استصحاب از آن جا ناشی شده است که استصحاب را حرمت نقض یقین به شک بدانیم و گرنه اگر استصحاب را ظن یا بنای عقلاء دانستیم خیلی روشن است که مساله اصولی است.

در هر حال اینکه استصحاب را حرمت نقض یقین به شک بدانیم دلیل بر فقهی بودن مساله نیست چرا که حرمتی که متعلق به فعل مکلف است مساله فقهی است اما حرمتی که واسطه در رسیدن به احکام افعال مکلفین است مساله فقهی نیست و لذا وجوب عمل به خبر ثقه مساله فقهی نیست.

 

ضمائم:

کلام مرحوم آخوند:

و لا يخفى أن عبارتهم في تعريفه و إن كانت شتى إلا أنها تشير إلى مفهوم واحد و معنى فارد و هو الحكم ببقاء حكم أو موضوع ذي حكم شك في بقائه.

إما من جهة بناء العقلاء على ذلك في أحكامهم العرفية مطلقا أو في الجملة تعبدا أو للظن به الناشئ عن ملاحظة ثبوته سابقا.

و إما من جهة دلالة النص أو دعوى الإجماع عليه كذلك حسب ما تأتي الإشارة إلى ذلك مفصلا.

و لا يخفى أن هذا المعنى هو القابل لأن يقع فيه النزاع و الخلاف في نفيه و إثباته مطلقا أو في الجملة و في وجه ثبوته على أقوال.

ضرورة أنه لو كان الاستصحاب هو نفس بناء العقلاء على البقاء أو الظن به الناشئ مع العلم بثبوته لما تقابل فيه الأقوال و لما كان النفي و الإثبات واردين على مورد واحد بل موردين و تعريفه بما ينطبق على بعضها و إن كان ربما يوهم أن لا يكون هو الحكم بالبقاء بل ذاك الوجه إلا أنه حيث لم يكن بحد و لا برسم بل من قبيل شرح الاسم كما هو الحال في التعريفات غالبا لم يكن له دلالة على أنه نفس‏ الوجه بل للإشارة إليه من هذا الوجه و لذا لا وقع للإشكال على ما ذكر في تعريفه بعدم الطرد أو العكس فإنه لم يكن به إذا لم يكن بالحد أو الرسم بأس.

فانقدح أن ذكر تعريفات القوم له و ما ذكر فيها من الإشكال بلا حاصل و طول بلا طائل.

ثم لا يخفى أن البحث في حجيته مسألة أصولية حيث يبحث فيها لتمهيد قاعدة تقع في طريق استنباط الأحكام الفرعية و ليس مفادها حكم العمل بلا واسطة و إن كان ينتهي إليه كيف و ربما لا يكون مجرى الاستصحاب إلا حكما أصوليا كالحجية مثلا هذا لو كان الاستصحاب عبارة عما ذكرنا.

و أما لو كان عبارة عن بناء العقلاء على بقاء ما علم ثبوته أو الظن به الناشئ من ملاحظة ثبوته فلا إشكال في كونه مسألة أصولية.

و كيف كان فقد ظهر مما ذكرنا في تعريفه اعتبار أمرين في مورده القطع بثبوت شي‏ء و الشك في بقائه و لا يكاد يكون الشك في البقاء إلا مع اتحاد القضية المشكوكة و المتيقنة بحسب الموضوع و المحمول و هذا مما لا غبار عليه في الموضوعات الخارجية في الجملة.

کفایة الاصول، صفحه ۳۸۴ به بعد.

شرایط اصول/ برائت: عدم تکلیف و عدم ضرر

از مرحوم فاضل تونی نقل شده است که در جریان اصل برائت علاوه بر فحص، دو امر دیگر نیز معتبر است.

اول) جریان برائت مستلزم ثبوت کلفت و الزام بر مکلف نباشد.

و اگر از جریان برائت تکلیف و الزامی بر مکلف ثابت شود اصل برائت جاری نیست. بیانی که از ایشان به ما رسیده است ناظر به قضیه اصل مثبت است و لذا مرحوم آخوند به مطلب ایشان اشکال کرده است که اگر برائت از تکلیف و عدم تنجز تکلیف موضوع حکم شرعی قرار گرفته باشد چرا با جریان اصل برائت آن حکم مترتب نشود؟ اگر موضوع حکم الزامی شارع، برائت مکلف از تکلیف دیگری باشد چرا اصل برائت جاری نشود؟ اصل برائت جاری است و آن حکم نیز ثابت خواهد شد.

مثلا مکلف نذر کرده است اگر حرمت سیگار بر او منجز نباشد صدقه بدهد. بنابراین اگر موضوع حکمی عدم تنجز حکم بر مکلف باشد اصل برائت جاری است و بعد از جریان برائت آن حکم نیز ثابت خواهد بود و اگر موضوع حکم عدم واقعی حکم دیگری باشد اصل برائت جاری است اما آن حکم بر جریان آن مترتب نیست چون اصل برائت نمی‌تواند موضوع آن را اثبات کند.

دوم) جریان برائت منوط به این است که با جریان این اصل کسی متضرر نشود. اگر از جریان برائت به مکلف ضرری متوجه شود اصل برائت جاری نیست.

مرحوم آخوند فرموده‌اند این شرط نیز معتبر نیست اگر جایی قاعده لاضرر جاری باشد موضوع اصل برائت محقق نیست چون لاضرر اماره است و با وجود اماره نوبت به اصل نمی‌رسد اما خصوصیتی در لاضرر نیست و هر کجا در مورد اماره‌ای جاری شود، نوبت به اصل برائت نمی‌رسد.

مرحوم آقای روحانی فرموده‌اند این کلام فاضل تونی اگر چه در کلمات بزرگان مورد اشکال قرار گرفته است اما می‌توان آن را طوری تبیین کرد که این اشکالات به آن وارد نباشد.

هر چند عبارت محکی از فاضل تونی مساعد با این تبیین نیست اما کلام ایشان به این صورت قابل توجیه است.

جریان برائت مشروط به این است که از جریانش کلفت و الزامی بر مکلف محقق نشود و مکلفی از جریان آن متضرر نشود به این بیان:

مفاد حدیث رفع و برائت، امتنانی است و معنای امتنانی بودن این است که از جریان آن، وضع و جعلی ثابت نشود. اگر رفع حکم منشأ ثبوت جعل و تکلف بر عهده مکلف باشد از مفاد حدیث رفع خارج است. بنابراین به دلیل امتنانی بودن حدیث رفع، هر کجا از جریان حدیث رفع،‌ وضع تکلیف لازم بیاید اصل برائت جاری نیست.

و هم چنین در جایی که با جریان حدیث رفع و اصل برائت مکلفی متضرر می‌شوند حدیث رفع مجری ندارد چون جریان آن خلاف امتنان است.

با این بیان اشکال مرحوم آخوند به فاضل تونی وارد نیست اما اشکال دیگری به کلام ایشان وارد است که امتنان حکمت در حدیث رفع است و مفاد رفع،‌ رفع است و حال اگر جایی رفع منشأ ثبوت کلفتی بر مکلف شود اشکالی ندارد.

بنابراین کلام مرحوم فاضل تونی به قاعده لاضرر ربطی ندارد.

به مناسبت بحث از ضرر ناشی از جریان برائت، مرحوم آخوند متعرض قاعده لاضرر شده‌اند و ما هم به همان مقدار مساله را مطرح می‌کنیم.

مدارک این قاعده از جهت سند و دلالت و حد آن باید بررسی شود.

مدرک:

مرحوم آخوند روایتی را نقل می‌کنند:

عِدَّةٌ مِنْ أَصْحَابِنَا عَنْ أَحْمَدَ بْنِ مُحَمَّدِ بْنِ خَالِدٍ عَنْ أَبِيهِ عَنْ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ بُكَيْرٍ عَنْ زُرَارَةَ عَنْ أَبِي جَعْفَرٍ ع قَالَ: إِنَّ سَمُرَةَ بْنَ جُنْدَبٍ كَانَ لَهُ عَذْقٌ فِي حَائِطٍ لِرَجُلٍ مِنَ الْأَنْصَارِ وَ كَانَ مَنْزِلُ الْأَنْصَارِيِّ بِبَابِ الْبُسْتَانِ وَ كَانَ يَمُرُّ بِهِ إِلَى نَخْلَتِهِ وَ لَا يَسْتَأْذِنُ فَكَلَّمَهُ الْأَنْصَارِيُّ أَنْ يَسْتَأْذِنَ إِذَا جَاءَ فَأَبَى سَمُرَةُ فَلَمَّا تَأَبَّى جَاءَ الْأَنْصَارِيُّ إِلَى رَسُولِ اللَّهِ ص فَشَكَا إِلَيْهِ وَ خَبَّرَهُ الْخَبَرَ فَأَرْسَلَ إِلَيْهِ رَسُولُ اللَّهِ ص وَ خَبَّرَهُ بِقَوْلِ الْأَنْصَارِيِّ وَ مَا شَكَا وَ قَالَ إِنْ أَرَدْتَ الدُّخُولَ فَاسْتَأْذِنْ فَأَبَى فَلَمَّا أَبَى سَاوَمَهُ حَتَّى بَلَغَ بِهِ مِنَ الثَّمَنِ مَا شَاءَ اللَّهُ فَأَبَى أَنْ يَبِيعَ فَقَالَ لَكَ بِهَا عَذْقٌ يُمَدُّ لَكَ فِي الْجَنَّةِ فَأَبَى أَنْ يَقْبَلَ فَقَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص لِلْأَنْصَارِي‏ اذْهَبْ فَاقْلَعْهَا وَ ارْمِ بِهَا إِلَيْهِ فَإِنَّهُ لَا ضَرَرَ وَ لَا ضِرَارَ. (الکافی جلد ۵، صفحه ۲۹۲)

مرحوم آخوند می‌فرمایند ادعا شده است که مساله نفی ضرر و ضرار متواتر است. و تواتر لفظی و معنوی ثابت نیست اما تواتر اجمالی بعید نیست.

و ما هم قبلا گفتیم تواتر اجمالی یعنی قطع به صدور برخی از آن روایات داریم. در مقابل تواتر لفظی که یعنی لفظ واحد با نقل‌های متعددی ذکر شده است و تواتر معنوی یعنی یک معنای واحد و مفاد واحد نقل شده است اگر چه الفاظ مختلفند.

و البته در تواتر اجمالی شرط است که علم به صدق و صدور برخی از نقل‌های متعدد باشد ولی تواتر اجمالی که به کار بیاید آن است که در یک مدلول التزامی مشترک باشند تا بتوان به آن استناد کرد.

شرایط اصول/ برائت: فحص

نکته دیگری در اشتراط فحص مطرح است و در کلمات عده‌ای از علماء مطرح شده است.

وجوب فحص، طریقی است و البته روشن است که وجوب غیری نیست (یعنی وجوبش معلول وجوب ذی المقدمه نیست) طریقی بودن یعنی خودش منشأ عقوبت مستقلی نیست. بنابراین منظور از وجوب تعلم به وجوب طریقی یعنی غیری نیست اما نفسی هم نیست چون مخالفت با آن استحقاق عقوبتی جدای از عقوبت مخالفت با واقع ندارد.

با این فرض، اگر مکلف فحص نکند و اصل برائت را جاری کند. گاهی با واقع مخالفت نمی‌شود در این صورت شکی در عدم عصیان و عدم استحقاق عقوبت نیست و صرفا تجری هست.

و گاهی با واقع مخالفت می‌شود. در این صورت نیز گاهی طوری است که اگر مکلف فحص می‌کرد به حجت و دلیل برخورد می‌کرد در این صورت مکلف عاصی است و مستحق عقوبت بر مخالفت با واقع است.

اما گاهی طوری است که حتی اگر مکلف فحص هم می‌کرد به حجت و دلیلی برخورد نمی‌کرد و حتی بعد از فحص هم مرجع اصل برائت بود اما این مکلف بدون فحص برائت جاری کرده است آیا در این جا هم مستحق عقوبت است؟ البته شکی نیست که این مورد نیز تجری است اما بحث ما در مورد استحقاق عقوبت بر مخالفت با واقع است.

و البته روشن است که محل بحث ما در جایی نیست که لزوما فرد ملتفت به وجود اصل برائت هست و فقط آن را بدون فحص جاری کرده است بلکه هر جایی که فرد عملی را بدون فحص از حکم شرعی آن انجام می‌دهد و مخالفت با واقع درمی‌آید ولی طوری است که اگر هم ملتفت بود و فحص از حکم شرعی هم می‌کرد حجت و دلیلی پیدا نمی‌کرد.

مرحوم نایینی تفصیلی مطرح کرده‌اند که حاصل آن از این قرار است:

اگر تنجز واقع و وجوب فحص بر اساس علم اجمالی باشد، در این صورت مکلف مستحق عقوبت است و اگر وجوب فحص به دلیل اخبار وجوب تعلم و وجوب احتیاط باشد، مکلف مستحق عقاب نیست.

کسی که دلیل وجوب فحص را این می‌داند که اطراف علم اجمالی به وجود تکلیف است در صورتی که مکلف احتیاط نکند و فحص نکند و بدون فحص اصل برائت را جاری کند مستحق عقوبت بر مخالفت با واقع است.

اما اگر دلیل وجوب فحص، اخبار وجوب تعلم و وجوب احتیاط باشد مکلف مستحق عقوبت نیست چون مفاد دلیل وجوب تعلم، وجوب طریقی تعلم و فحص است و فقط در مواردی است که مکلف اگر فحص کند به حجت و دلیل برخورد می‌کند لذا برای تحفظ بر آن امر به تعلم شده است اما در مواردی که مکلف اگر فحص هم می‌کرد به حجت و دلیلی برخورد نمی‌کرد دلیلی بر استحقاق عقوبت نداریم و فقط تجری کرده است.

این بیان در کلام مرحوم آقای خویی نیز مذکور است. (مصباح الاصول جلد ۱، صفحه ۵۰۲)

اشکال شده است که با فرض انحلال علم اجمالی، معنا ندارد مکلف در ارتکاب برخی از اطرافش مستحق عقوبت باشد.

اما نکته این است که مرحوم نایینی فرض کرده‌اند یعنی گفته‌اند اگر علم اجمالی وجود داشته باشد و منحل نباشد اما اینکه علم اجمالی مطابق مبنای خود مرحوم نایینی منحل است مورد فرض ایشان نیست.

عرض ما این است که باید بین اخبار نیز تفصیل داد. اگر مدرک وجوب فحص، اخبار وجوب تعلم باشد حق با ایشان است چون وجوب تعلم طریقی است و اخبار وجوب تعلم می‌گوید اگر جایی سبب مخالفت با واقع، ترک تعلم باشد مکلف معذور نیست اما در محل بحث ما سبب مخالفت با واقع ترک تعلم نیست بلکه نبود حجت و دلیل و عدم تنجز واقع است.

اما اگر مدرک وجوب فحص اخبار احتیاط باشد در این صورت در هر جا که احتمال واقع باشد اخبار احتیاط حکم به وجوب احتیاط می‌کند و قدر متیقن از تخصیص از این روایات جایی است که مکلف فحص کند و دلیلی پیدا نکند در غیر این صورت مشمول دلیل وجوب احتیاط است. (مرحوم آقای خویی نیز همین نکته را مورد اشاره قرار داده‌اند. مصباح الاصول، جلد ۱، صفحه ۵۰۳)

مگر اینکه کسی ادعا کند مفاد ادله برائت اعم است و رفع مالایعلمون یعنی هر جا که اگر مکلف فحص کند به حجت برخورد نمی‌کند در این صورت این مورد شبهه مصداقیه اخبار وجوب احتیاط خواهد شد اما این حرف دلیل ندارد.

و اخبار وجوب فحص در همه صور حکم به وجوب احتیاط می‌کند و فقط در شبهات بدوی بعد از فحص، اخبار احتیاط تخصیص خورده‌اند.

مرحوم صدر نکته دیگری اضافه کرده‌اند. ایشان فرموده‌اند اگر کسی فحص را به دلیل قصور قاعده قبح عقاب بلابیان نسبت به شمول موارد قبل از فحص واجب بداند در این صورت آیا مکلف مستحق عقوبت است؟

آیا عقاب در صورتی قبیح نیست که اگر مکلف فحص کند به بیان برخورد می‌کند و در صورتی که اگر مکلف فحص کند باز هم به بیان برخورد نمی‌کند عقاب قبیح است یا اینکه فقط در جایی عقاب قبیح است که فحص کند و به بیانی برخورد نکند.

و ظاهر این است که قائلین به قبح عقاب بلابیان معتقدند در مواردی که اگر مکلف فحص کند هم به بیان برخورد نمی‌کند عقاب قبیح است هر چند فحص هم نکند.

مرحوم ایروانی و مرحوم آقای خویی بحث را گسترده‌تر تصویر کرده‌اند که بیشتر مناسب با بحث اجزاء است. ایشان فرموده‌اند اگر مکلف فحص نکند و اصل برائت جاری کند و واقعه به نحوی باشد که اگر هم فحص می‌کرد دلیلی بر حکم پیدا نمی‌کرد اما بعد از انجام عمل واقعه طوری شده است که اگر فحص کند دلیل پیدا خواهد کرد در این صورت آیا فرد مستحق عقوبت است؟

مثلا مکلف شک در جواز شرب تتن دارد و اگر فحص کند فتوای مجتهد در دسترس است اما مکلف بدون فحص عمل را انجام می‌دهد و بعد از عمل اگر فحص کند فتوای دیگری در حق او وجود خواهد داشت (مثلا مجتهد قبلی از دنیا رفته است).

ایشان فرموده‌اند چهار صورت قابل تصویر است:

اول) گاهی طوری است که هم فتوایی که باید آن وقت متابعت می‌کرد و هم فتوایی که الان باید متابعت کند نافی تکلیف باشند

دوم) و گاهی طوری است که هر دو فتوی مثبت تکلیفند

سوم) و گاهی طوری است که فتوای سابق نافی تکلیف باشد و فتوای متاخر از فعل مثبت تکلیف است

چهارم) و گاهی برعکس آن است و فتوای سابق مثبت تکلیف است و فتوای متاخر از عمل نافی تکلیف است.

در جایی که هر دو فتوا نافی تکلیف باشد، یعنی مکلف حجت بر عدم معصیت دارد و لذا عصیان نیست و مکلف مستحق عقوبت نیست.

و اگر هر دو فتوا مثبت تکلیف باشند، مکلف حجت بر تکلیف داشته است و مستحق عقوبت بر مخالفت با واقع است.

اما اینکه در حال عمل فتوای مثبت تکلیف داشته باشد و بعد از عمل فتوای نافی تکلیف داشته باشد اگر چه الان حجت دارد اما نسبت به ظرف عمل سابق، که وقتش گذشته است حجت فعلی می‌گوید مکلف عصیان نکرده است و لذا توبه لازم نیست و صرفا تجری است.

اما در جایی که در ظرف عمل فتوای نافی تکلیف وجود داشته باشد و بعد از عمل فتوای مثبت تکلیف باشد مکلف مستحق عقوبت است. بله اگر مکلف همان موقع فحص می‌کرد فتوای بر نفی تکلیف عذر در مخالفت با واقع بود اما عمل مکلف در هنگام عمل، مستند به فتوا نیست و اکنون نیز که فتوا مثبت تکلیف است.

شرایط اصول/ برائت: فحص

بحث در جریان استصحاب در موارد شک در ابتلاء بود.

اشکال مرحوم نایینی این بود که فقط موارد قطع به عدم ابتلاء از ادله وجوب تعلم خارج شده است و استصحاب قطع به عدم ابتلاء ایجاد نمی‌کند لذا موارد جریان استصحاب هم مشمول اطلاق ادله وجوب تعلم است.

مرحوم آقای خویی به ایشان اشکال کرده‌اند که این حرف شما با مبنای شما در استصحاب ناسازگار است چرا که شما در استصحاب قائل شده‌اید که این اصل جایگزین قطع موضوعی هم می‌شود و با استصحاب هم آثار متیقن مترتب است و هم آثار قطع به آن مترتب است.

در محل بحث ما قطع به عدم ابتلاء اثر دارد و استصحاب می‌تواند جایگزین قطع به عدم ابتلاء‌ شود.

تفصیل این مبنا که آیا استصحاب فقط تعبد به متیقن است یا تعبد به یقین است موکول به محل خودش در استصحاب است. اما اگر کسی این مبنا را بپذیرد و قائل شود که استصحاب تعبد به یقین است به لحاظ آثار یقین که جایگزین قطع موضوعی هم بشود آیا اشکال مرحوم آقای خویی به بیان نایینی وارد است؟

مرحوم آقای صدر فرموده‌اند حتی با پذیرش این مبنا، اشکال مرحوم خویی وارد نیست چون:

الف) استصحاب در اینجا جاری نیست چون شرط جریان استصحاب این است که مستصحب با قطع نظر از استصحاب اثر داشته باشد. مطابق مبنای مرحوم نایینی در هر جا که مستصحب با قطع نظر از استصحاب اثر داشته باشد با استصحاب علاوه بر آثار متیقن، آثار یقین هم مترتب است اما در مرحله اول باید برای مستصحب اثری در نظر گرفت.

به تعبیر دیگر اگر مستصحب اثری نداشته باشد و اثر منحصر در آثار یقین باشد،‌ استصحاب جاری نیست و علت آن نیز لغویت نیست بلکه چون استصحاب نمی‌تواند برای خودش موضوع ایجاد کند چون موضوع دلیل استصحاب شک و عدم لغویت جریان استصحاب است و استصحاب نمی‌تواند موضوع خودش را (عدم لغویت) اثبات کند بنابراین استصحاب جاری نیست.

و در محل بحث ما مستصحب‌ (عدم ابتلاء) اثری ندارد. اثر فقط مترتب بر قطع به عدم ابتلاء است و لذا استصحاب جاری نیست.

ب) بر فرض که اثر داشتن مستصحب شرط جریان استصحاب نباشد و حتی اگر خود یقین صاحب اثر باشد باز هم استصحاب جاری است، اما اشکال مرحوم خویی وارد نیست.

دلیل استصحاب مکلف را متعبد به یقین می‌کند در جایی که یقین به عنوان یقین در موضوع حکم شرعی اخذ شده باشد اما در مواردی که می‌دانیم یقین در موضوع دلیل دخالت دارد اما شارع یقین را در موضوع دلیل اخذ نکرده است، استصحاب جاری نیست.

در محل بحث ما اگر در دلیل مخصص وجوب تعلم ذکر شده بود که اگر علم به عدم ابتلاء پیدا کردی تعلم واجب نیست، استصحاب جاری بود و با آن در موارد شک در ابتلاء حکم به عدم وجوب تعلم می‌کنیم.

اما دلیل این طور نیست بلکه ما به حسب ثبوت می‌دانیم چون وجوب تعلم، طریقی است در مواردی که مکلف علم به عدم ابتلاء‌ دارد تعلم واجب نیست اما در لسان شارع چنین موضوعی ذکر نشده است.

و لذا به حسب ثبوت موضوع حجیت خبر واحد، مواردی است که علم به کذب نباشد اما این طور نیست که شک در لسان دلیل حجیت خبر واحد اخذ شده باشد و لذا کسی توهم نکرده است در جایی که شک در وجوب عملی داشته باشیم و خبر واحدی بر وجوب اقامه شده باشد به خاطر جریان استصحاب عدم وجوب، نتیجه بگیریم که علم به کذب خبر واحد وجود دارد (چون استصحاب جایگزین علم می‌شود) و در این صورت خبر واحد حجت نباشد.

درست است که دلیل استصحاب مکلف را متعبد به آثار علم می‌کند اما این فقط در مواردی است که عنوان علم در لسان شارع مذکور باشد و غیر از این مورد را دلیل حجیت استصحاب شامل نیست هر چند شمولش محذور ثبوتی ندارد اما از نظر اثباتی شامل نیست.

دلیل استصحاب می‌گوید شارع هر کجا گفت یقین، اعم از یقین وجدانی و یقین تعبدی (استصحاب) است اما باید شارع گفته باشد و اگر عنوان علم و یقین در لسان دلیل اخذ نشده باشد، دلیل استصحاب حکومت نخواهد داشت.

شرایط اصول/ برائت: فحص

بحث در این بود که آیا استصحاب مقتضی عدم وجوب تعلم هست و می‌تواند عدم وجود موضوع ادله وجوب تعلم را اثبات کند؟

جواب سوم را در رد تمسک به استصحاب از مرحوم نایینی نقل کردیم. ایشان فرموده بودند اگر موضوع وجوب تعلم ابتلاء باشد استصحاب عدم ابتلاء موضوع حکم را نفی می‌کند اما موضوع وجوب تعلم، احتمال ابتلاء است و موارد عدم وجوب تعلم، موارد قطع به عدم ابتلاء است. بنابراین هر جا یقین به ابتلاء باشد یا احتمال ابتلاء باشد تعلم واجب است چون اطلاق ادله شامل همه این صور هست و فقط موارد قطع به عدم ابتلاء از آن ادله خارج شده است چرا که وجوب تعلم وجوب طریقی است و لذا مواردی که مکلف قطع به عدم ابتلاء دارد وجوب تعلم ملاک ندارد.

اما موارد احتمال ابتلاء مشمول اطلاق دلیل وجوب تعلم است و با استصحاب احتمال ابتلاء از بین نمی‌رود. استصحاب نمی‌توان قطع به عدم ابتلاء ایجاد کند. بنابراین استصحاب جاری نیست چون مستصحب اثری ندارد. جریان استصحاب متوقف بر این است که مستصحب با قطع نظر از جریان استصحاب، اثری داشته باشد.

بنابراین حتی طبق مبنایی که معتقد است در موارد امارات و اصول محرزه،‌ علم حقیقی به واقع تعبدی است و یا مبنایی که استصحاب را جایگزین قطع موضوعی هم می‌دانند باز هم استصحاب جاری نیست چون باید مستصحب با قطع نظر از جریان استصحاب اثری داشته باشد تا بعد از استصحاب، بگوییم استصحاب علم حقیقی به واقع تعبدی است یا جایگزین قطع موضوعی می‌شود در حالی که اینجا مستصحب (ابتلاء) با قطع نظر از استصحاب، اثری ندارد و لذا استصحاب جاری نیست.

نکته‌ای که باید به آن توجه داشت این است که در بحث استصحاب سوالی وجود دارد که آیا مستصحب باید حکم یا موضوع حکم شرعی باشد؟ یا همین که جریان استصحاب لغو نباشد کافی است هر چند مستصحب حکم یا موضوع حکم شرعی نباشد و اگر در طول جریان استصحاب، اثر شرعی مترتب شود کافی است.

عده‌ای معتقدند لازم نیست مستصحب موضوع یا حکم شرعی باشد بلکه اگر خود استصحاب حکم یا موضوع ساز باشد استصحاب جاری است.

نکته دوم در بحث استصحاب این است که آیا با استصحاب فقط آثار مستصحب مترتب می‌شود یا آثار قطع به مستصحب هم مترتب می‌شود؟ یا به عبارت دیگر استصحاب فقط جایگزین قطع طریقی است یا جایگزین قطع موضوعی هم می‌شود؟

و مثل مرحوم آقای خویی و مدرسه مرحوم نایینی معتقدند مقتضی تعبد و تنزیل در استصحاب به لحاظ قطع موضوعی هم هست. یعنی اگر جایی استصحاب جاری باشد آثار یقین را باید مترتب کرد نه آثار متیقن و بین این دو تفاوت است.

ممکن است کسی بگوید اگر ایشان قائل باشد در جریان استصحاب لغو نبودن استصحاب کافی است به ضمیمه مبنای خود ایشان باید معتقد بشوند در اینجا با استصحاب عدم ابتلاء باید آثار قطع به عدم ابتلاء شود.

مرحوم آقای صدر اینجا بیانی دارند که حتی با پذیرش این دو مبنا، باز هم استصحاب در اینجا جاری نیست. چون استصحاب اگر هم جایگزین قطع موضوع بشود در مواردی است که قطع در موضوع حکم اخذ شود و در محل بحث ما در دلیل وجوب تعلم علم اخذ نشده است بلکه عقل می‌گفت چون وجوب ابتلاء طریقی است در موارد علم به عدم ابتلاء تعلم واجب نیست اما علم در موضوع دلیل اخذ نشده است. استصحاب اگر جایگزین قطع هم بشود در جایی است که عنوان قطع و علم در موضوع حکم اخذ شده باشد.

کسی توهم نمی‌کند که در موارد جریان استصحاب، چون استصحاب جایگزین قطع می‌شود امارات جاری نیستند چون با وجود علم، جایی برای جریان امارات باقی نمی‌ماند و لذا حکومت استصحاب فقط در مواردی است که قطع و علم در موضوع حکم اخذ شده باشد.

شرایط اصول/ برائت: فحص

گفتیم فحص بر مکلف واجب است و مکلف در مخالفت با تکالیف واقعی که نشأت گرفته از ترک تعلم و جهل به حکم است، معذور نیست.

و تعلم در واجبات موقت و مشروط که مکلف تمکن از تعلم بعد از تحقق شرط و داخل وقت را ندارد، از مقدمات مفوته است که تحصیلش قبل از وقت و قبل از تحقق شرط وجوب لازم است.

حال اگر مکلف شک در ابتلای به مساله‌ای داشته باشد، آیا تعلم بر او لازم است؟ در مواردی که مکلف علم به ابتلای در آینده یا در مواردی که عادتا علم (اطمینان) به تحقق مساله در طول زندگی‌اش دارد، تعلم بر او لازم است.

همان طور که در بعضی مسائل علم دارد یا عادتا علم (اطمینان) دارد مبتلای به آنها نمی‌شود تعلم لازم نیست چون وجوب تعلم طریقی است.

در مواردی که شک در ابتلاء داشته باشد آیا تعلم لازم است؟ فرد نمی‌داند تا آخر عمرش مستطیع می‌شود تا تعلم احکام حج بر او لازم باشد یا مستطیع نمی‌شود. و البته این سوال در جایی است که مکلف می‌داند در ظرف تحقق موضوع فرصت تعلم ندارد و به تبع تمکن از امتثال ندارد.

اطلاق ادله وجوب تعلم اقتضاء می‌کند در این موارد نیز تعلم لازم است. اما در مقابل اطلاق شبهه‌ای مطرح شده است که حجت بر عدم تعلم داریم. استصحاب عدم ابتلاء، ثابت می‌کند تعلم احکامی که مکلف شک در ابتلای به آنها دارد لازم نباشد.

استصحاب جایگزین قطع است و همان طور که اگر مکلف قطع به عدم ابتلاء داشت تعلم بر او لازم نبود در جایی که استصحاب عدم ابتلاء نیز جاری است تعلم بر مکلف لازم نیست.

به تعبیر دیگر موارد شک در ابتلاء شبهه مصداقیه اخبار تعلم است. موضوع اخبار تعلم، تکالیفی است که مکلف به آنها مبتلا می‌شود و استصحاب اصل موضوعی است و در شبهات موضوعیه استصحاب جاری است و با استصحاب عدم ابتلاء مورد از موضوع اخبار تعلم خارج است و تمسک به اخبار تعلم در این موارد تمسک به دلیل در شبهه مصداقیه خود دلیل است.

و در تکمیل این شبهه می‌توان گفت این مساله اختصاصی به استصحاب ندارد بلکه اصل برائت نیز بدون محذور جاری است. مکلف در مواردی که شک در ابتلاء دارد به تبع شک در وجوب تعلم نیز دارد و اصل برائت تکلیف مشکوک را نفی می‌کند.

و لذا هم استصحاب جاری است و هم اصل برائت جاری است و هر جوابی که به جریان استصحاب مطرح شود در اصل برائت نیز مطرح است.

واضح است که اخبار تعلم موارد عدم حجت بر تکلیف را شامل نیست. یعنی مکلف بعدا مبتلا به موضوعی می‌شود که در آن موضوع اصل برائت بر تکلیف دارد یا حجت بر عدم تکلیف دارد و مومن از تکلیف دارد،‌تعلم لازم نیست. اما آیا استصحاب حجت بر نفی ابتلاء به تکلیف است؟

گفته شده که استصحاب در این مورد جاری نیست. مرحوم آقای خویی دو بیان برای رد جریان استصحاب مطرح کرده‌اند:

الف) استصحاب جاری نیست چون مکلف اجمالا علم دارد که به برخی از این وقایع مبتلا خواهد شد. و در اطراف علم اجمالی، اصل جاری نیست.

اگر این علم اجمالی فرض شود حرف صحیحی است اما آیا مکلف به ابتلای به وقایعی که در ظرف تحقق شرط و وقتشان قدرت بر تعلم و امتثال ندارد، علم اجمالی دارد؟ بحث در جایی بود که ترک تعلم منتهی به مخالفت با تکلیف بشود به این سبب که مکلف تمکن تعلم بعد از تحقق شرط و بعد از وقت را نداشته باشد آیا مکلف به وقوع چنین مواردی در حقش، علم اجمالی دارد؟!

بله مکلف علم اجمالی به ابتلای به وقایع و تکالیف در آینده دارد اما اینکه این موارد از مواردی است که مکلف داخل وقت و بعد از تحقق شرطشان، تمکن از تعلم ندارد، مورد علم اجمالی نیست بلکه مشکوک به شبهه بدوی است.

صرف احتمال اینکه شاید برخی از موارد این طور باشند (بعد از وقت تمکن از تعلم نیست) یا حتی با وجود علم به اینکه برخی از موارد این طورند (بعد از وقت تمکن از تعلم نیست) اما به مجرد اینکه احتمال دارد برخی از موارد این طور نباشند (بعد از وقت تمکن از تعلم وجود دارد) باعث می‌شود علم اجمالی منجز نباشد چون شرط تنجیز علم اجمالی این است که تکلیف در هر طرف تحقق پیدا کند اثر فعلی و منجز داشته باشد.

ب) اگر اخبار تعلم را به موارد علم به ابتلاء محدود کنیم و اخبار وجوب تعلم را محکوم استصحاب بدانیم، محدود کردن دلیل به فرد نادر است. اینکه بگوییم در موارد شک در ابتلاء تعلم لازم نیست و فقط موارد علم به ابتلاء تعلم لازم است، تخصیص دلیل به فرد نادر است و این قبیح است.

این حرف نیز تمام نیست چون اخبار تعلم مختص به مواردی که مکلف بعد از وقت تمکن از تعلم ندارد، نیست. بلکه مواردی را که مکلف بعد از وقت تمکن از تعلم دارد را شامل است. بله وجوب تعلم در مواردی که مکلف در وقت امکان تعلم دارد، از اطلاقات خود ادله تکالیف هم استفاده می‌شود اما اشکالی ندارد از ادله وجوب تعلم هم استفاده شود. بنابراین با خارج کردن موارد شک در ابتلاء از ادله وجوب تعلم، تخصیص دلیل به فرد نادر پیش نمی‌آید.

مرحوم نایینی بیان سومی برای رد استصحاب مطرح کرده‌اند.

ج) ایشان فرموده‌اند اخبار وجوب تعلم محکم است و استصحاب جاری نیست چون اخبار وجوب تعلم اطلاق دارند و هم موارد ابتلاء را شامل است و هم موارد شک در ابتلاء را شامل است.

مخصصی که اخبار تعلم را تخصیص زده است اگر عنوان ابتلاء باشد، استصحاب عدم ابتلاء جاری بود اما آنچه اخبار تعلم را تخصیص زده است علم به عدم ابتلاء‌ است (یعنی قطع موضوعی است) و استصحاب جایگزین علم به عدم ابتلاء نمی‌شود و لذا موارد شک در ابتلاء مشمول اطلاق دلیل وجوب تعلم است و با استصحاب مخصص احراز نمی‌شود چون با استصحاب علم به عدم ابتلاء ایجاد نمی‌شود.

شرایط اصول/ برائت: فحص

مرحوم نایینی در توجیه مساله فرموده بودند دو امر وجود دارد که یکی به جامع تعلق گرفته است و دیگری به خصوصیت تعلق گرفته است که ظرف امتثالش جامع است.

در وجه سوم نیز دو تکلیف و امر وجود داشت اما یک امر به جامع تعلق گرفته است و امر دیگر به حصه تعلق گرفته است یعنی جامع متخصص به خصوصیت یعنی ارتباطی بودند اما در وجه چهارم دو تکلیف مستقل بودند.

در توجیه سوم، امر به جامع بین نماز شکسته و نماز تمام از جاهل تعلق گرفته است و یک امر هم به نماز شکسته تعلق گرفته است به صورتی که اگر فرد نماز تمام بخواند یک امر را امتثال کرده است و امتثال امر دوم هم فقط با انجام جامع در ضمن این خصوصیت ممکن است یعنی مطلوب مولا جامع در ضمن این حصه است به نحوی که اگر این خصوصیت در ضمن غیر جامع محقق شود غرض مولی محقق نشده است.

اما در توجیه چهارم یک امر به جامع بین نماز شکسته و نماز تمام از جاهل تعلق گرفته است و یک امر هم به خصوصیت قصر تعلق گرفته است که ظرف امتثال این خصوصیت در نماز است. اگر می‌شد قصر را در ضمن غیر نماز اتیان کرد غرض مولی حاصل می‌شد اما اینکه خصوصیت قصر را نمی‌توان در ضمن غیر نماز اتیان کرد معنایش این نیست که جامع و نماز هم در غرض مولی دخیل است.

و این همان حصه توام است که مرحوم عراقی فرموده‌اند.

در توجیه سوم امر به جامع و خاص تعلق گرفته است و در توجیه چهارم امر به جامع و خصوصیت تعلق گرفته است.

مرحوم نایینی اشکال کردند که بین امر به جامع و امر به حصه تنافی است. چون معنای امر به جامع یعنی هیچ خصوصیتی مهم نیست و جامع در ضمن هر فردی اتیان شود کافی است و امر به حصه یعنی خصوصیت حصه مهم است و اگر جامع در ضمن فرد دیگری اتیان شود کافی نیست و بین این دو تنافی است.

نمی‌شود جامع را در ضمن هر حصه‌ای اتیان شود، محقق غرض تصور کرد و در همان حال فقط جامع در ضمن حصه خاص را محقق غرض تصور کرد بین این دو تعارض است.

اما بین اینکه جامع محقق غرض باشد و خصوصیت محقق غرض باشد تنافی و تهافت نیست.

اما از نظر ما اشکال مرحوم نایینی به تصویر سوم جا ندارد. می‌توان امر مولی به جامع را تصور کرد که یک امر حیثی و جهتی است و یک امر هم به حصه تصور کرد که مولی غرض مستقل از آن دارد.

مثل جایی که مولا امر کند به اکرام عالم و امر دیگری داشته باشد به اکرام عالم هاشمی.

بنابراین با تصویر امر حیثی و جهتی می‌توان تنافی و تعارضی را که مرحوم نایینی تصویر کرده است حل کرد دو تکلیف وجود دارد که یکی جامع است و دیگری حصه است. تکلیف به جامع از حیث تعلقش به جامع متقوم به خصوصیت نیست و تکلیف به حصه از حیث تعلقش به حصه، متقوم به خصوصیت است.

از نظر ما برای ایشان خلط بین مقام اثبات و ثبوت شکل گرفته است چون به حسب اثبات در موارد عام و خاص کشف وحدت مطلوب می‌شود و لذا ایشان تصور کرده‌اند که در اینجا امر مستقل به جامع و امر مستقل به حصه با هم تنافی دارند اما در همین جا از نظر ثبوتی قابل تصور است که مولی دو مطلوب و غرض داشته باشد که مستقل از یکدیگرند و یکی به جامع تعلق گرفته است و یکی به یک حصه خاص تعلق گرفته است و این در مواردی که نسبت عموم و خصوص من وجه باشد واقع است.

اما با قطع نظر از صحت و فساد توجیه سوم، آیا توجیه چهارم صحیح است؟

مرحوم صدر دو اشکال به بیان چهارم ذکر کرده‌اند.

اول) تکلیف به جامع در اینجا محرک نیست و لذا در اینجا معقول نیست. اگر مکلف جامع را در ضمن خصوصیت محقق کند که محرک از امر به خصوصیت است و اگر بخواهد در ضمن فاقد محقق کند، جایی است که معتقد به وجوب تمام است چون اگر در وجوب تمام شک داشته باشد نماز تمام از او صحیح نیست و تکلیفی که موضوعش برای مکلف احراز نمی‌شود و موضوعش محدود به جایی است که مکلف موضوعش را نداند، هیچ وقت محرک عبد نیست.

جواب این اشکال همان بود که قبلا هم گذشت که غرض از تکلیف منحصر در محرکیت نیست بلکه ممکن است اجزاء و صحت عمل مکلف غرض باشد.

دوم) لازمه حرف مرحوم نایینی تعدد عقاب است یعنی اگر جاهل به تمام، نماز را به طور کامل ترک کرد باید دو عقاب شود و این را کسی معتقد نیست.

جواب این اشکال هم همان است که عقوبت این دو امر، معادل همان عقوبت ترک نماز قصر است. یعنی مقدار عقوبت بر ترک جامع و خصوصیت در ظرف جامع، همان مقدار عقوبت بر ترک نماز شکسته است.

و بلکه با کلام نایینی مشکل وجوب بیش از پنج نماز هم حل می‌شود چون اینجا فقط یک امر به نماز دارد و آن هم امر به جامع است و امر دیگری به حصه نیست بلکه امر به خصوصیت است که نماز نیست. و لذا محذور تعدد تکلیف به بیش از پنج نماز نیز با بیان ایشان مرتفع است.

صفحه8 از33

 نقل مطالب فقط با ذکر منبع مجاز است