استصحاب/ جریان در احکام وضعی

مرحوم آخوند قسم اول از احکام وضعی را احکامی دانست که نه مجعول به استقلال هستند و نه مجعول به تبع مثل سببیت و شرطیت و مانعیت برای اصل تکلیف.

و قسم دوم از احکام وضعی را احکام دانست که مجعول هستند و حتما مجعول به تبع هستند یعنی حقیقتی غیر از حکم تکلیفی ندارند. مثل شرطیت و مانعیت و جزئیت و قاطعیت برای مکلف به.

در این موارد چیزی غیر از حکم تکلیفی وجود ندارد، و برای احکام وضعی، با قطع نظر از احکام تکلیفی، حقیقتی وجود ندارد. نه اینکه حقیقتی وجود دارد اما وجود آن به تبع وجود حکم تکلیفی است. یعنی مثل وجوب ذی المقدمه نیست که با وجوب ذی المقدمه، وجوب مقدمه نیز حقیقتا و به تبع محقق می‌شود. بلکه اینجا جزئیت حقیقتی غیر از امر به مرکب ندارد.

بدون در نظر گرفتن امر شارع به مرکب، چیز دیگری در خارج وجود ندارد که از آن به جزئیت تعبیر کنیم.

جزئیت موجود دیگری در مقابل امر به مرکب نیست که به تبع امر به مرکب تولید شده باشد.

بعضی گفته‌اند از آنجا که شارع ماهیاتی را اختراع کرده است بنابراین، جزئیت غیر از امر به مرکب است. شارع ماهیت نماز را اختراع کرده است که رکوع مثلا جزء آن است و این ماهیت مخترع شرعی متعلق امر شارع است. بنابراین جزئیت رکوع برای نماز، چیزی غیر از امر است بلکه امر به آن تعلق می‌گیرد.

جزئیت یا شرطیت چیزی در آن ماهیت مخترع، به خاطر مصلحتی است که شارع در آن و در آن مرکب دیده است اما در هر حال، منشأ جزئیت و شرطیت و مانعیت و قاطعیت، امر به مرکب و مقید و ... نیست بلکه در رتبه سابق بر امر متصور است و امر به آن تعلق می‌گیرد.

مرحوم آخوند جواب داده‌اند که جزئیت و شرطیت و ... از امر منتزع می‌شود چون منظور ما از جزئیت، جزء مامور به و واجب است و اگر جزئیت را برای «واجب» به وصف واجب بودن و «مامور به» به وصف مامور به بودن تصور می‌کنیم متقوم به امر است و قوام جزئیت به امر خواهد بود.

بله اگر منظور جزء ماهیت دارای مصلحت و جزء ماهیت متصور باشد، جزئیت متقوم به امر نیست و شارع ابتداء آن را لحاظ می‌کند و بعد امر به آن تعلق می‌گیرد اما این جزئیت مراد ما نیست بلکه ما در مورد جزء واجب بحث می‌کنیم.

خلاصه اینکه این قسم از احکام وضعی، عین احکام تکلیفی هستند نه اینکه چیزی غیر از احکام تکلیفی باشند ولی به تبع احکام تکلیفی وجود پیدا کنند بلکه جزئیت چیزی جزء امر به مرکب نیست.

و مرحوم آخوند نتیجه گرفته‌اند که در احکام وضعی قسم اول (که اصلا مجعول نیستند) استصحاب جاری نیست چون استصحاب در امور جعلی جاری است و وقتی این قسم از احکام مجعول نباشند، مجرای استصحاب نخواهند بود.

استصحاب اگر چه در موضوعات حقیقی و خارجی جاری است اما به لحاظ اثری است که بر آن مترتب است که یک اثر مجعول و شرعی است اما در این قسم از احکام وضعی، سببیت و شرطیت و مانعیت برای اصل تکلیف که غیر مجعول هستند اثر مجعول هم ندارند. یعنی حکم تکلیفی مسبب از این سبب، مجعول شارع نیست بلکه معلول آن سبب است و لذا استصحاب در سببیت جاری نیست.

سببیت دلوک برای وجوب نماز، مثل زوجیت برای اربعة است. همان طور که زوجیت برای اربعة مجعول نیست سببیت هم برای دلوک مجعول نیست.

و لذا اگر در سببیت غلیان برای حرمت عصیر شک کنیم نمی‌توان اصل عدم سببیت را جاری کرد و ...

اما در احکام قسم دوم (که عین احکام تکلیفی هستند) استصحاب جاری است. و لذا اگر در جزئیت سوره در حالتی برای نماز شک کردیم (مثلا در جزئیت سوره در آخر وقت)، استصحاب جزئیت جاری است. چون استصحاب جزئیت یعنی استصحاب امر به مرکب.

تا اینجای کلام آخوند چهار اشکال به ایشان وارد شده است:

اشکال اول: که در کلام مرحوم آقای تبریزی هم هست. از لوازم حرف مرحوم آخوند این است که نه فقط استصحاب در شبهات حکمیه جاری نیست بلکه استصحاب در شبهات موضوعیه هم جاری نیست. یعنی همان طور که شبهه حکمیه سببیت یا شرطیت یا مانعیت اصل تکلیف جاری نیست در شبهه موضوعیه سببیت یا شرطیت یا مانعیت اصل تکلیف هم استصحاب جاری نخواهد بود بنابراین اگر مکلف در اینکه ظهر شده است یا نه شک کرد نمی‌تواند عدم زوال را استصحاب کند چون وقتی سببت دلوک امر جعلی نباشد، استصحاب موضوعی هم جاری نخواهد بود.

و خواهد آمد که این نقض به مرحوم آخوند وارد نیست. چون مرحوم آخوند فرمود شرطیت یا سببیت امر مجعولی نیست اما اثر آن می‌تواند مجعول باشد.

توضیح مطلب:

مرحوم اصفهانی به مرحوم آخوند اشکالی وارد کرده‌اند که جواب این مطلب است:

مرحوم اصفهانی فرموده‌اند در کلام آخوند بین یک امر ماهوی و یک امر جعلی خلط شده است. مرحوم آخوند گفتند شرطیت امر واقعی تکوینی است نه جعلی در حالی که شرطیت امر تکوینی نیست بلکه یک امر ماهوی است به این دلیل که ممکن است در جایی نه زوال باشد و نه وجوب نماز باشد اما شرطیت زوال برای وجوب نماز امری واقعی است. مثل سببیت آتش برای احراق، که امری ماهوی است یعنی حتی اگر آتشی هم در خارج وجود نداشته باشد، سوزانندگی آتش واقعی است و مفروض است و از لوازم ماهیت آتش است. نه اینکه به جعل تکوینی مجعول است. خداوند آتش را خلق می‌کند نه اینکه سوزانندگی آن را خلق کند. بله به تبع خلق آتش، سوزانندگی آن هم مخلوق خواهد بود اما سوزانندگی از لوازم ماهیت آتش است و این طور نیست که وقتی آتش را خلق می‌کند برای آتش سوزانندگی هم خلق کند. بله در هنگام خلق آتش، سوزانندگی آن هم خلق می‌شود اما نه اینکه سوزانندگی برای آتش خلق می‌شود.

مثل زوجیت برای اربعه که از لوازم ذاتی آن است.

سوزانندگی در خارج به تبع خلق آتش موجود می‌شود و همان طور که خداوند آتش را خلق می‌کند، سوزانندگی در خارج را هم خلق می‌کند (چون آن سوزانندگی در خارج از لوازم وجود آتش است) اما سوزانندگی آتش از لوازم ماهیت آتش است و خداوند سوزانندگی آتش را برای آتش خلق نمی‌کند.

سببیت برای دلوک خورشید مثل سوزانندگی برای آتش است که مجعول نیست بلکه از لوازم ماهیت است. بنابراین اینکه ایشان گفتند شرطیت یا سببیت یا مانعیت برای اصل تکلیف تکوینی است اشتباه است و این موارد حتی جعل تکوینی هم ندارند بلکه از لوازم ماهیت هستند.

به عبارت دیگر ماهیت و لوازم آن، مجعول نیستند نه به جعل تکوینی و نه به جعل تشریعی بله لوازم وجود مجعول به جعل تکوینی هستند.

و سببیت و شرطیت و مانعیت از لوازم ماهیت هستند پس اصلا مجعول نیستند نه اینکه مطابق حرف مرحوم آخوند امور تکوینی باشند.

از همین جا جواب اشکال مرحوم آقای تبریزی روشن می‌شود چون اگر چه سببیت و شرطیت و مانعیت از لوازم ماهیت هستند و مجعول نیستند اما وجود شرط و سبب مجعول به جعل تکوینی هستند و مسبب و مشروط، جعل شارع است نه مجعول شارع. یعنی این موارد سبب برای جعل شارعند و لذا می‌تواند مجرای استصحاب باشد.

 

 

ضمائم:

کلام مرحوم آقای تبریزی:

أقول: لا يخفى ما في كلامه من الضعف فإنه لا ينبغي التأمل في أن الوجوب أو غيره من التكليف أمر إنشائي يحصل بالإنشاء و الاعتبار، و إرادة المولى لا تتعلق بفعل العبد فإن فعله غير مقدر للمولى بما هو مولى و الحب و البغض و الرضا و إن أمكن تعلقها بفعل العبد إلّا أن شيئا منها لا يكون مصداقا للتكليف و لا الإرادة حقيقة، بل إرادة المولى تتعلق بفعل نفسه و هو إنشاء التكليف من الوجوب و الحرمة، و الترخيص يعني الإباحة، و إذا كان الوجوب أمرا إنشائيا فلا يمكن أن تكون الخصوصية الخارجية للدلوك موجدة لوجوب الصلاة، بل يكون وجوبها بالإنشاء المعبر عنه بالإيجاب، و الإيجاب فعل اختياري للمولى و إرادته الإيجاب يكون بعد امور موطنها جميعا النفس، و منها لحاظ صلاح الفعل عند الدلوك فالخصوصية الخارجية في الدلوك توجب الصلاح في الصلاة عند حصوله، و من الظاهر أن الصلاح‏ في الفعل لا يكون تكليفا و لا موضوعا لتكليف. و قد اعترف قدّس سرّه في بحث الشرط المتأخر عند ما ذكر أن ما يطلق عليه شرط التكليف لا يكون شرطا له حقيقة حيث إن المؤثر لحاظه لا نفسه، و إذا كان الكلام في المقام في السببية و الشرطية بالإضافة إلى التكليف المجعول لا بالإضافة إلى إنشائه فالدلوك الموجب للصلاح في الصلاة بحصوله بلحاظه يكون داعيا للمولى إلى إنشاء الوجوب لها عنده، و الإنشاء بالإضافة إلى المنشأ لا يكون من قبيل الإيجاد و الوجود ليكون الفرق بينهما بمجرد الاعتبار و اللحاظ، و إلّا ففي الحقيقة الإيجاد نفس وجود الشي‏ء بل الإنشاء أمر و المنشأ أمر آخر؛ و لذا يكون المنشأ أمرا متأخرا عن إنشائه زمانا فإن الإنشاء متقوم بقصد تحقق الأمر الاعتباري و لو متأخرا بإبرازه أو مع إبرازه، و الكلام في المقام في السبب و الشرط و المانع للتكليف المنشأ و كل ذلك ليس إلّا بأخذ ما يطلق عليه السبب و الشرط و المانع قيدا في ناحية موضوع التكليف ثبوتا أو في ناحيته أو ناحية نفس التكليف‏ إثباتا فإن كان القيد أمرا وجوديا يطلق عليه الشرط أو السبب، و إن كان أمرا عدميا يعبّر عن وجوده بالمانع، و إن كان قيدا لاستمراره و بقائه يعبر عنه بالرافع أو الغاية، و كل ذلك يكون بلحاظ المولى عند إنشائه التكليف على المكلف بنحو القضية الحقيقية المعبر عنه بمقام الجعل، و بهذا يظهر إمكان الشرط المتأخر بالإضافة إلى نفس التكليف، و على ذلك فيمكن أن يكون الشي‏ء بتحققه موضوعا للحكم المقارن له أو بتحققه السابق أو المتأخر، و بهذا صححنا سابقا الشرط المتأخر للتكليف.

و مما ذكرنا يظهر أنه لا فرق بين السببية للتكليف و الشرطية له فكل منهما ينتزع عن كون شي‏ء قيدا لموضوع التكليف و الحكم فيقال: الاستطاعة شرط لوجوب الحج، و التقاء الختانين أو الإنزال سبب لوجوب غسل الجنابة. و على الجملة الشرطية و المانعية للتكليف نظير الشرطية و المانعية و الجزئية للمأمور به تنتزع عن إنشاء التكليف و جعله، و في ذلك المقام يؤخذ الشي‏ء قيدا في ناحية موضوع التكليف و الوضع أو في ناحية متعلق التكليف أو موضوع الوضع و الفرق بينهما أن كون شي‏ء شرطا و قيدا للتكليف لدخالته في صلاح الفعل، و لذا قد يكون أمرا غير اختياري، و يعتبر التكليف على تقدير حصوله بخلاف القيد أو الجزء لمتعلق التكليف فإن حصوله دخيل في استيفاء الملاك أو لقيام الملاك به و بغيره كما في‏ الجزء؛ و لذا يجب الإتيان بهما، و على ذلك لو ورد خطاب وجوب الصلاة عند الدلوك يكون الدلوك بنفسه قيدا للوجوب و مع كون التكليف انحلاليا بالإضافة إلى الدلوك كما هو كذلك بالإضافة إلى أفراد المكلف ففي كل دلوك يثبت وجوب الصلاة في حق كل مكلف بمعنى يكون وجوب الصلاة فعليا بفعلية الدلوك لكل مكلف كما هو الحال في الحكم المجعول بنحو القضية الحقيقية. و قد ظهر مما تقدم حال قيود متعلق التكليف، و أن الشرطية أو المانعية لشي‏ء بالإضافة إلى متعلق التكليف تحصل بتبع تعلق التكليف بالمقيد كحصول الجزئية لأجزاء متعلق التكليف بلحاظ تعلق التكليف في مقام الجعل بها.

دروس فی مسائل علم الاصول، جلد ۵،‌ صفحه ۱۹۳

 

کلام مرحوم آقای روحانی:

الأحكام الوضعيّة

و بعد جميع هذا يقع الكلام في الأحكام الوضعيّة و انها مجعولة أو غير مجعولة شرعا، و سيتضح مقدار ربط ذلك بمسألة الاستصحاب.

و قد أشار صاحب الكفاية إلى بعض الجهات التي يبحث عنها في الأحكام الوضعيّة، و أهمل تحقيقها بصورة مفصلة لعدم الأثر المهم، فان الجهة المهمة هي جهة البحث عن ان الأحكام الوضعيّة هل هي مجعولة شرعا كالاحكام التكليفية أو ليست مجعولة شرعا؟.

و الّذي أفاده (قدس سره) في هذا المقام: الوضعيّة على أنحاء ثلاثة:

النحو الأول: ما لا يمكن ان يكون مجعولا شرعا أصلا لا بالجعل الاستقلالي و لا بالجعل التبعي، بل يكون مجعولا تكوينا عرضا بجعل موضوعه تكوينا.

النحو الثاني: ما لا يمكن ان يكون مجعولا شرعا بالاستقلال، و انما يكون مجعولا بتبع التكليف.

النحو الثالث: ما يمكن ان يكون مجعولا شرعا بالاستقلال و بتبع التكليف، و ان كان الصحيح كونه مجعولا بالاستقلال و كون التكليف من آثاره و أحكامه.

و لا بد من التكلم في كل نحو على حدة.

اما النحو الأول: فقد جعل من مصاديقه السببية و الشرطية و المانعية و الرافعية لما هو سبب التكليف و شرطه و مانعة و رافعه، كسببية الدلوك لوجوب الصلاة، فانها غير مجعولة للدلوك لا استقلالا و لا تبعا. و استدل على ذلك بوجهين:

الأول: انه لا يعقل ان تكون السببية و نحوها منتزعة عن التكليف لتأخره عنها، فإذا كانت منتزعة عنه لزم تأخرها عنه و هو خلف.

و هذا الوجه- كما لا يخفى- يتكفل نفي الجعل التبعي.

الوجه الثاني: ان سببية الشي‏ء- كالدلوك- للتكليف لا بد ان تكون ناشئة عن خصوصية في ذات السبب تستدعي ترتب التكليف عليه ضرورة اعتبار ان يكون في العلة باجزائها ربط خاص تكون بسببه مؤثرة في المعلول دون غيره لا يكون غيرها مؤثرا فيه، و لو لا ذلك لزم ان يؤثر كل شي‏ء في كل شي‏ء، و هو ضروري البطلان.

و من الواضح ان تلك الخصوصية المستلزمة لتأثير ذيها في التكليف خصوصية تكوينية لا تناط بجعل السببية، فانها ان كانت موجودة لم يحتج إلى الإنشاء و لا أثر له، و ان لم تكن موجودة لم توجد بسبب إنشاء السببية، فالجعل وجودا و عدما لا تأثير له في وجود الخصوصية و عدمها، و على هذا تكون السببية منتزعة عن أمر تكويني لا دخل للجعل فيه أصلا.

و هذا الوجه ينفي الجعل الاستقلالي كما ينفي الجعل التبعي كما لا يخفى «۱».

أقول: لا إشكال في ان السببية للتكليف و نحوها لا يتعلق بها الجعل الاستقلالي مع غض النّظر عما أفاده (قدس سره)- و ان كان تاما على ما يأتي تحقيقه-، و ذلك للغوية جعل السببية، و ذلك لأنه حين يجعل السببية للدلوك لا يخرج الوجوب عن كونه اختياريا للجاعل، بمعنى ان جعله بيده.

و عليه، نقول: اما ان يجعل الشارع الوجوب عند الدلوك أو لا، فان جعله عند الدلوك لا حاجة إلى جعل السببية لانتزاعها من التكليف. و ان لم يجعله لم ينفع جعل السببية في ترتبه. اذن فيكون جعلها لغوا.

و انما البحث يدور بين الاعلام في انها منتزعة عن التكليف أو انها امر واقعي غير مجعول.

و قد عرفت ما أفاده صاحب الكفاية رحمه اللّه في هذا المقام.

و قد استشكل في كلا وجهيه.

اما الإشكال في الأول: فبان ما يكون التكليف متأخرا عنه هو ذات السبب لا عنوان السببية، فلا يلزم من انتزاع عنوان السببية من ترتب التكليف على ذات السبب الخلف، إذ ما هو المتأخر عن التكليف غير ما هو المتأخر عنه التكليف، نظير العلية في الأمور التكوينية، فان المعلول متأخر عن ذات العلة، و لكن العلية و المعلولية تنتزعان من ترتب المعلول على علته.

و اما الإشكال في الثاني: فبان للتكليف مقامين: مقام المصلحة و الغرض، و مقام الجعل و الاعتبار.

و من الواضح ان دخالة السبب في المصلحة تكوينية لا جعلية، إذ المصلحة من الأمور التكوينية، الخارجة عن دائرة الجعل.

و اما مقام الجعل و الاعتبار، فصيرورة الشي‏ء سببا للتكليف انما هو بيد الشارع،: فان أخذه في موضوع الحكم انتزع عنه عنوان السببية، و إلّا لم يكن سببا للتكليف و ان كان سببا للمصلحة.

و من الواضح ان محل الكلام هو سببية الشي‏ء للتكليف لا للمصلحة، و هي لا محالة منتزعة عن كيفية الجعل و مقام التشريع.

و مرجع كلتا المناقشتين: ان استدلال المحقق الخراسانيّ رحمه اللّه في كلا وجهيه مبني على الخلط. ففي الوجه الأول خلط بين عنوان السببية و ذات السبب. و في الثاني خلط بين مقام المصلحة و مقام الجعل و التشريع.

و التحقيق: ان كلتا المناقشتين غير واردتين:

اما مناقشة الوجه الأول، فيدفعها: ان السببية على نحوين:

أحدهما: السببية الشأنية، و هي عبارة عن كون الشي‏ء مؤثرا في وجود المسبب لو انضمت إليه الشرائط، فهي عبارة عن قضية شرطية.

و الآخر: السببية الفعلية، و هي عبارة عن تأثير السبب في وجود المسبب فعلا.

و عليه، فحين يقال: ان النار سبب للإحراق، تارة: يراد به بيان قابلية النار للتأثير و انها ذات خصوصية واقعية مستلزمة للحرقة عند اجتماع سائر الشرائط من المماسة و يبوسة المحل، و هذا العنوان يصح إطلاقه على النار و لو لم يكن للنار و لا للحرقة وجود. و أخرى: يراد به بيان ترتب الإحراق فعلا على النار، و هذا هو معنى السببية الفعلية.

و قد اتضح بهذا البيان: ان السببية المنتزعة عن وجود المسبب خارجا هي السببية الفعلية. اما السببية الشأنية، فهي في مرحلة سابقة على وجود المسبب، و هي تنتزع عن الخصوصية الواقعية الموجودة في السبب التي بها يؤثر في المسبب عند حصول شرائط التأثير، فانه لو لا تلك الخصوصية لا يقال عنه انه سبب لعدم قابليته للتأثير.

و هذا البيان بنفسه يتأتى في سبب التكليف، فان السببية المقصودة تارة يراد بها السببية الشأنية. و أخرى السببية الفعلية. و ما ينتزع عن التكليف الفعلي هو السببية الفعلية دون السببية الشأنية، فانها في مرحلة سابقة على التكليف، فيطلق على الدلوك انه سبب للوجوب و لو لم يوجد بعد، و يمتنع ان تكون منتزعة عن نفس التكليف، كيف؟ و هي ثابتة قبل وجود التكليف كما عرفت.

و إذا عرفت ما ذكرناه، فنقول: ان محل الكلام فيما نحن فيه، هو السببية الشأنية دون السببية الفعلية، و ذلك لأن المبحوث عنه هو ما يطلق عليه السبب و الشرط مع قطع النّظر عن وجوده في الخارج، كما يقال: «الدلوك سبب لوجوب الصلاة» و: «الاستطاعة شرط لوجوب الحج»، فان السببية و الشرطية هي الشأنية لا الفعلية كما لا يخفى.

و هي كما عرفت لا يصح ان تنتزع عن التكليف لتأخره عنها، فلو انتزعت عنه لزم الخلف. بل هي منتزعة اما عن خصوصية واقعية في ذات السبب، و اما عن كيفية الجعل و الإنشاء- على ما سيأتي تحقيقه-.

فلا خلط في كلامه (قدس سره) بين ذات السبب و السببية، بل نظره (قدس سره) إلى السببية الشأنية السابقة على التكليف، لا الفعلية كي يحصل الخلط. اذن فهذا الإيراد غير وجيه.

نعم، يمكن ان يورد على صاحب الكفاية: بان من يدعي كون السببية الشأنية منتزعة عن التكليف لا يريد انها منتزعة عن نفس التكليف الفعلي، كي يتأتى إيراده المتقدم، بل يريد انها منتزعة عن مقام الجعل و كيفية الجعل، فان جعل المولى التكليف مقيدا بشي‏ء انتزع عنه ان ذلك الشي‏ء شرط- مثلا-، و ان جعله مطلقا من ناحية ذلك الشي‏ء لم ينتزع عنه شرطية ذلك الشي‏ء.

و لا يخفى ان مقام الجعل ليس متأخرا عن السببية الشأنية. اذن فالإيراد من هذه الناحية- أعني: تأخر التكليف عن السببية و لزوم الخلف لو كانت منتزعة عنه- غير تام.

و انما المهم هو تحقيق ان السببية الشأنية هل هي منتزعة عن كيفية الجعل- كما قيل-، أو انها منتزعة عن خصوصية واقعية بلا دخل لكيفية الجعل، كما ذهب إليه صاحب الكفاية في الوجه الثاني؟.

و هذه الجهة ستتضح في مناقشة الإيراد الثاني على صاحب الكفاية.

و تحقيق ذلك يتم ببيان امرين:

الأول: ان مرجع كون الشي‏ء سببا للتكليف أو شرطا له هو كونه دخيلا في اتصاف الفعل بالمصلحة، بحيث يكون الفعل به ذا مصلحة و بدونه ليس بذي مصلحة، فنسبته إلى الفعل نسبة المرض إلى استعمال الدواء، فإن شرب الدواء بدون المرض لا مصلحة فيه، بل قد يكون مضرا، و انما يصير ذا مصلحة عند تحقق المرض.

و بعبارة مختصرة: ان موضوع التكليف ما كان دخيلا في تحقق الاحتياج إلى الفعل، و الأمثلة العرفية كثيرة.

الأمر الثاني: ان الحكم التكليفي الفعلي قد اختلف في حقيقته و واقعه، و الوجوه المعروفة فيه أربعة:

الأول: انه عبارة عن نفس الإرادة التشريعية المتعلقة بفعل الغير.

الثاني: انه عبارة عن الاعتبار العقلائي للحكم المترتب على الإنشاء الصادر من المولى.

الثالث: انه عبارة عن نفس اعتبار المولى في ظرفه الخاصّ، بحيث يكون الاعتبار منوطا بتحقق الموضوع.

الرابع: انه عبارة عن اعتبار المولى في ظرف الإنشاء، لكن يكون الاعتبار على تقدير، بمعنى ان الاعتبار من الآن على تقدير تحقق الموضوع، فتحقق الموضوع دخيل في ترتب الأثر العقلائي على الاعتبار، و هو المعبر عنه بفاعلية الاعتبار، و ليس دخيلا في تحقيق نفس الاعتبار كما هو الحال في الوجه الثالث.

و عليه، نقول: بعد فرض كون المولى حكيما يتتبع الحكمة في أفعاله و لا يجازف، فيتعين عليه ملاحظة موارد المصلحة في تشريعاته، فلا يشرع حكما على خلاف المصلحة و إلّا كان منافيا للحكمة، فإذا فرض ان كون الفعل ذا مصلحة منوط بأمر خاص، كالدلوك بالنسبة إلى الصلاة، امتنع تحقق التكليف و جعله من قبل المولى بلا ربط له بالدلوك، و إلّا كان خلاف الحكمة. و من هذه الجهة تنتزع شرطية الدلوك للوجوب، لأن معنى الشرطية هو امتناع تحقق المشروط بدون الشرط، و هذا ثابت في الدلوك بعد فرض كونه دخيلا في اتصاف الفعل بالمصلحة و بعد فرض حكمة المولى و عدم مجازفته.

و من الواضح ان هذا المعنى ليس جعليا، بل هو تابع للخصوصية الواقعية الموجودة في الدلوك، و لا تناط بجعل المولى التكليف منوطا به، بحيث لولاه لما كان شرطا- بالمعنى الّذي عرفته-. بيان ذلك:

اما بناء على كون التكليف الفعلي هو الإرادة التشريعية، فلأن تبعية إرادة الحكيم لحصول الشرط الدخيل في المصلحة تكوينية، لأن الإرادة تابعة للشوق، و هو لا يحصل إلّا لما فيه المصلحة، فبدون الشرط لا يحصل الشوق فلا تحصل الإرادة. فتأثير الشرط في الإرادة تكويني قهري لا تناله يد الجعل بالمرة و لا يكون تابعا لكيفية الجعل أصلا.

و بعبارة أخرى: ان المولى لو كان يتمكن من ان يريد الفعل بدون هذا الشرط، لكان لدعوى تبعية شرطيته لتعليق الإرادة عليه من قبل الشارع مجال، و لكنه لا يتمكن ان يريد الفعل بدون هذا الشرط، لأنه يستحيل تحقق الإرادة من دون شوق، و هو لا يحصل بالنسبة إلى الفعل الخالي عن المصلحة، و شرطية الشرط للإرادة تكوينية ليست منوطة بالشارع.

و اما بناء على كون التكليف الفعلي هو الاعتبار العقلائي المترتب على الإنشاء الصادر من المولى، فلا يخفى ان العقلاء إذا أدركوا ان كون الفعل بدون هذا الشرط خال عن المصلحة لم يعتبروا التكليف بدونه و كان اعتبارهم منوطا بوجوده سواء ربط المولى حكمه به أو كان إنشائه مطلقا.

و ان كان فرض حكمته انه لا بد ان ينشئه مقيدا به، فترتب الحكم الفعلي على الشرط ليس منوطا بكيفية الجعل، بل هو تابع لدخالته في المصلحة و هي جهة تكوينية واقعية لا جعلية.

و منه يتضح الحال على الوجهين الآخرين في حقيقة الحكم التكليفي، فان المراد بالشرط- كما أشرنا إليه- هو ما يمتنع وجود التكليف بدونه بحيث يلزم من عدمه العدم.

و هذه الجهة تتحقق في الشرط بملاحظة كونه دخيلا في الاحتياج إلى الفعل و كونه ذا مصلحة، إذ يمتنع حينئذ تحقق التكليف من المولى الحكيم بدونه و يلزم من عدمه عدم التكليف، و إلّا كان منافيا للحكمة. اذن فانتزاع الشرطية منوط بأمر واقعي و لا ربط لكيفية الجعل به أصلا، بل كيفية الجعل من المولى الحكيم تابعة للشرطية الواقعية.

و الّذي يتحصل: ان شرطية التكليف الصادر من الحكيم- بناء على تبعية الأحكام للمصالح و الأغراض العقلائية، كما هو الحق الّذي لا يقبل الإنكار، و إلّا لما كان وجه للتقييد بشي‏ء دون آخر- منتزعة عن خصوصية واقعية- كما ذهب إليه صاحب الكفاية-، لا عن مقام الجعل و التشريع. و ليس في كلامه خلط بين مقام المصلحة و مقام التشريع، بل نظره إلى الشرطية في مقام التشريع و الحكم كما عرفت.

كما ظهر مما ذكرنا ان ما أورده المحقق النائيني رحمه اللّه على صاحب الكفاية- من: انه خلط بين مقام الجعل و المجعول، فان شرائط الجعل تكوينية لا تناط بالجعل، و اما شرائط المجعول فشرطيتها منتزعة عن كيفية الجعل، و لو لا جعل المولى التكليف مقيدا بالشرط لم يعنون بعنوان الشرطية- و قد تبعه عليه‏ غيره في هذا الإيراد غير تام، لما عرفت من كون نظر صاحب الكفاية إلى نفس المجعول و شرائطه. و ان شرطية شرط المجعول غير مجعولة، بل هي تابعة لخصوصية واقعية ان كانت موجودة، كان الشي‏ء شرطا و ان لم يتقيد به المجعول في مقام الجعل، و ان لم تكن موجودة لم يكن شرطا و ان تقيد به في مقام الجعل، لعدم امتناع تحقق التكليف الفعلي بأي معنى من معانيه بدونه حينئذ.

و يزيدك وضوحا ملاحظة شرطية القدرة للتكليف، فانها شرط عقلي يمتنع التكليف بدونه للغويته.

و لم يخطر في ذهن أحد أن شرطية القدرة تابعة للجعل و كيفيته، إذ هي شرط مع كون الجعل مطلقا من ناحيتها. فكما تكون شرطية القدرة منتزعة عن جهة واقعية، فكذلك نقول في سائر الشرائط المذكورة في لسان الشارع، فإنها شرط واقعي للتكليف بملاحظة تقيد الشارع بمقتضى الحكمة و المصلحة و عدم خروجه عنهما. فتدبر جيدا.

و اما النحو الثاني- و هو ما امتنع جعله مستقلا و جعل تبعا-: فقد جعل من مصاديقه الجزئية و الشرطية و المانعية و القاطعية لما هو جزء المكلف به و شرطه و مانعة و قاطعه، كجزئية السورة للصلاة و شرطية الطهارة لها، و مانعية النجاسة و قاطعة الاستدبار، فانها مجعولة بالتبع. و بعبارة أخرى: انها منتزعة عن التكليف المتعلق بالعمل.

و قد أوضح ذلك: ان الجزئية ذات مراتب ثلاث:

الأولى: الجزئية بلحاظ الوفاء بالغرض، و ذلك بان يكون غرض واحد مترتبا على مجموع أمور، فيكون كل واحد منها جزء ما يفي بالغرض، و تكون جهة الوحدة الجامعة بين الأمور المتباينة هي الوفاء بالغرض.

الثانية: الجزئية بلحاظ تعلق اللحاظ، بان يتعلق لحاظ واحد بمجموع أمور، فان كل واحد منها جزء الملحوظ و مجموعها هو الكل.

الثالثة: الجزئية بلحاظ مقام الأمر و التكليف، و ذلك بان يتعلق امر واحد بعدة أمور، فيكون كل منها بعض المأمور به و جزئه.

و لا يخفى ان الجزئية لا تنتزع مع قطع النّظر عن الأمر، إذ هذه الأمور متباينة لا ربط بينها و لا جهة وحدة. اما بعد تعلق الأمر بها فهو جهة وحدة تصحح انتزاع الجزئية لكل واحد منها، فليست الجزئية للمأمور به امرا واقعيا ثابتا مع قطع النّظر عن الأمر، بل هي متفرعة عن تعلق الأمر بالأمور المتكثرة بحيث تربط بينها و توحدها جهة تعلق الأمر بها.

و هذا الالتزام من صاحب الكفاية وقع موقع القبول من الاعلام، إلّا ان المحقق العراقي خالفه في الشرطية، فذهب إلى: ان الشرطية تنتزع في مرحلة سابقة عن تعلق الأمر، و ذلك لأن الشرطية الثابتة للشرط انما هي فرع إضافته إلى المشروط و تقيده به، فيكون شرطا لحصول المقيد به، و من الواضح ان جهة التقيد و الإضافة سابقة عن تعلق الأمر، و لا تتوقف على الأمر، بل هي معروضة للأمر، إذ الأمر بالمقيد فرع أخذ التقيد في متعلق الأمر، و هذا يقتضي سبق التقيد على الأمر.

نعم، كون الشي‏ء شرطا للمأمور به يتوقف على الأمر، لا ان أصل شرطيته متوقفة على الأمر، نظير مقدمة الواجب، فان أصل المقدمية لا يتوقف على التكليف، و لكن عنوان: «المقدمية للواجب» لا يكون إلّا بعد ثبوت الوجوب.

و لكن هذا غير ما نحن بصدده، فان البحث عن توقف أصل الجزئية و الشرطية على الأمر. و هذا و ان تم في الجزئية، لأنها تنتزع عن جهة الوحدة، و هي في المأمور به ليس إلّا الأمر و كونه متعلقا له، فبعد تعلقه بذوات الاجزاء ينتزع عنه عنوان الجزئية لها. و لكنه لا يتم في الشرطية، لأنها تنتزع عن جهة تقيد العمل بالشرط و إضافته له، و هذا غير منوط بالأمر، بل عرفت انه سابق على الأمر لأنه مأخوذ في موضوعه. فمثلا الصلاة المشروطة بالطهارة يتعلق بها الأمر، و لا يخفى ان كون الطهارة شرطا انتزع عن تقيد الصلاة بها، و هو سابق على الأمر. نعم كونها شرطا للواجب ينتزع عن الأمر كما عرفت لا أصل الشرطية.

مثل: «إكرام العالم الواجب الاحترام»، فان كونه إكراما للعالم لا يرتبط بالأمر و وجوب احترام العالم، بل هو امر ثابت في حد نفسه، لكن كونه إكراما لمن يجب احترامه ينتزع عن الأمر باحترام العالم. فتدبر.

هذا ما أفاده العراقي (قدس سره)- ببعض توضيح منا و تلخيص- و هو كلام متين يزداد لدينا وضوحا كلما ازددنا فيه تأملا و تفكرا.

هذا، و لكن لا يخفى انّه- على متانته- لا أثر له فيما هو المهم فيما نحن فيه. و توضيح ذلك: ان الكلام فيكون الأحكام الوضعيّة كالجزئية مجعولة و عدم كونها مجعولة، انما هو بلحاظ صحة جريان الأصل فيها و عدم صحته.

و قد أشير في الكفاية إلى صحة جريان الاستصحاب في مثل الجزئية مما يكون مجعولا بالتبع، ببيان: انه لا يعتبر في مجرى الأصل سوى كون امره بيد الشارع يتمكن من وضعه و رفعه و لو بتبع امر آخر، و الجزئية للمأمور به كذلك، فانها مجعولة يتبع جعل الأمر، فيصح ان تكون مجرى الأصل، و لا يمنع منه عدم تسمية الجزئية حكما شرعيا، إذ لا يعتبر ذلك في مجرى الأصل، بل المعتبر ما عرفت من كونه بيد الشارع و هو كذلك.

و اما ما كان دخيلا في التكليف، فلا مجال لجريان الاستصحاب فيه لعدم كونه بيد الشارع و لو بالتبع كما عرفت، و لا يترتب عليه شرعا حكم شرعي، إذ التكليف و ان كان مترتبا عليه إلّا انه ليس بترتب شرعي. هذا ما أفيد في الكفاية.

و لكن الحق انه لا مجال لجريان الاستصحاب في مثل الجزئية مما كان منتزعا عن التكليف و مجعولا بالتبع، لأن وصول النوبة إلى إجراء الأصل في الجزئية وجودا أو عدما انما هو فيما إذا لم يكن منشأ انتزاعهما- و هو الأمر النفسيّ المتعلق بالكل- مجرى للأصل، لقصور في المقتضي أو لوجود المانع، كما في موارد دوران الأمر بين الأقل و الأكثر و عدم انحلال العلم الإجمالي فيه، كما هو مبنى صاحب الكفاية، إذ أصالة عدم الأمر بالأكثر معارضة بأصالة عدم الأمر بالأقل.

و اما مع إمكان جريان الأصل فيه، فلا مجال للأصل في الجزئية.

و عليه، فنقول: ان الأمر الانتزاعي حيث انه لا وجود له الا في ضمن منشأ انتزاعه و لا مطابق له خارجا سواه، و إلّا فهو أشبه بالفرض، فلا يقبل الجعل وجودا و عدما إلّا بلحاظ تعلق الجعل و عدمه بمنشإ انتزاعه، و المفروض انه- أي منشأ الانتزاع- لا يصح ان يكون مجرى للأصل و للتعبد.

و إلّا استغني بالتعبد به عن التعبد بما ينتزع عنه.

هذا إذا كان مفاد دليل الاستصحاب هو التعبد ببقاء المتيقن.

و اما إذا كان مفاده هو معاملته البقاء من دون تقيّد للتعبد به، بل هو إرشاد اما إلى التعبد به كما لو كان حكما، أو إلى التعبد بأثره كما لو كان موضوعا، فقد يقال انه يشمل الجزئية و يكون مقتضاه وقوع التعبد بما يلازمها، و هو منشأ انتزاعها.

لكن نقول: ان الأصول العملية لا يصح ان تجري الا فيما ترتب على جريانها أثر عملي بحيث تنفع المكلف في مقام عمله.

و لا يخفى انه لا ثمرة عملية تترتب على جعل الجزئية- بما هي- وجودا و عدما. و انما الأثر العملي العقلي يترتب على الأمر النفسيّ المتعلق بالمجموع، و هو منشأ انتزاع الجزئية، فانه يختلف حكم العمل باختلاف سعة دائرة شموله و ضيقها.

اما الجزئية- بعنوانها-، فلا أثر يترتب عليها أصلا، فلا مجال لجريان الأصل فيها و ان فرض كونها مستقلة في الوجود عن منشأ انتزاعها. و بعبارة أخرى: ان الأثر العملي لا يرتبط بها بأي ارتباط كي يكون ترتبه إبقاء لها عملا فلا يشملها الأمر بالإبقاء عملا، و ليس الأمر في الموضوع الشرعي كذلك، فان ما يترتب على الحكم من أثر يعد إبقاء له عملا كما هو واضح.

و إذا عرفت ذلك، يظهر انه لا قيمة- بلحاظ ما هو المهم فيما نحن فيه- في إثبات كون الشرطية انتزاعية كالجزئية و مجعولة بالتبع مثلها، أو واقعية غير مجعولة، لأنها على كلا التقديرين لا تكون مجرى للأصل.

و اما ما هو الدخيل في التكليف كالسببية، فهو مما لا مجال لجريان الأصل فيه أيضا، سواء كان مجعولا أو غير مجعول، و ذلك لأن الشك فيه اما حدوثا بان يشك بان هذا سبب يتوقف على حدوثه حدوث التكليف، بحيث إذا نفينا سببيته ثبت التكليف قبل تحققه لعدم ارتباطه به، كما لو شك بان وجوب الظهر منوط بالزوال أو لا. و اما بقاء بان يشك في إناطة التكليف به بقاء، بحيث إذا نفينا سببية بقاء يبقى التكليف كما لو شك بعد زوال العلم عن العالم في ان عنوان العالم موضوع للتكليف حدوثا أو حدوثا و بقاء.

اما الأول: فلا مجال لجريان حديث الرفع لمنافاته للامتنان.

و اما الاستصحاب، فهو و ان لم يكن فيه محذور من هذه الجهة، لكنه لا أثر له عملي، فالمرجع هو استصحاب عدم التكليف قبل حدوث السبب المشكوك، أو أصالة البراءة منه.

و اما الثاني: فاستصحاب السببية لا أثر له عملا كما عرفت، إذ الأثر العملي يترتب على نفس التكليف المنوط بالسبب. فالمتعين إجراء الأصل في منشأ انتزاعه لو كان جاريا في حد نفسه.

و الّذي يتلخص: انّ البحث عن مجعولية السببية و عدمها، و هكذا الجزئية مما لا قيمة له من الناحية العملية التي نتوخاها في باب الاستصحاب. نعم هو بحث علمي يترتب عليه فائدة علمية.

و اما النحو الثالث- و هو ما جعل استقلالا و ان أمكن جعله تبعا-: فقد جعل من مصاديقه الحجية و القضاوة و الحرية و الملكية و الزوجية، و قد التزم بأنها مجعولة بالاستقلال كالتكليف، و ليست منتزعة عنه- كما يراه. الشيخ (رحمه اللّه)-.

و قد استدل على ذلك بوجوه عديدة:

الأول: انه من الضروري صحة انتزاع الملكية بمجرد تحقق العقد ممن بيده الاختيار بلا ملاحظة ترتب التكاليف و الآثار، بل مع الغفلة عن ذلك، مثل هذا لا يصح لو كانت أمورا انتزاعية عن التكليف.

الوجه الثاني: انه يلزم من كونها انتزاعية ان لا يقع ما قصد و يقع ما لم يقصد، و هو مناف لتبعية العقود للقصود. بيان ذلك: ان المنشئ للبيع- مثلا- يقصد بإنشائه وقوع التمليك لا أمرا آخر، فإذا لم تترتب الملكية اعتبارا على قصده، بل ترتب التكليف الّذي ينتزع عنه الملكية، كان هذا مستلزما لوقوع ما لم يقصد و قصد ما لم يقع.

الوجه الثالث: انه لا يصح دعوى ان الملكية منتزعة عن جواز التصرف بالمال الثبوت الجواز مع عدم الملكية قطعا، كما في الولي على المال أو المأذون بالتصرف.

و هذه الوجوه ذكرها في الكفاية.

الوجه الرابع: انه ليس في الأحكام الوضعيّة ما يختص بحكم تكليفي لا يشاركه فيه غيره، فكيف يكون منشأ لانتزاعه بخصوصه؟ و دعوى: ان الحكم الوضعي ينتزع عن جملة من الأحكام التكليفية التي بجملتها تختص به. كما ترى، مع ان هذا أيضا لا يمكن في بعض المقامات، فان الحجية و الطريقية من الأحكام الوضعيّة التي ليس في موردها حكم تكليفي قابل لانتزاع الحجية منه.

و هذا الوجه ذكره المحقق النائيني.

الوجه الخامس: ما ذكره المحقق العراقي من ان ظواهر الأدلة لا تساعد على دعوى الانتزاع، لأنه قد أخذت فيها هذه الأمور الوضعيّة موضوعا للأحكام التكليفية، مثل ما دل على حرمة التصرف بمال الغير بغير طيب نفسه، و ما دل على سلطنة الناس على أموالهم. و هذا يقتضى كون الإضافة في مرتبة سابقة على الحكم فكيف يكون الحكم منشأ لانتزاعها.

أقول: البحث في مجعوليّة هذه الأمور ..

تارة: ينظر فيه مقام الإثبات، بحيث تكون معقولية تعلق الجعل الاستقلالي بها مفروغا عنها و لا كلام فيها و انما الكلام في الدليل عليه.

و هذا ما نهجه الاعلام (قدس اللّه سرهم)، فان الّذي يظهر منهم المفروغية عن الإمكان الثبوتي، و ركزوا البحث على مقام الإثبات.

و قد عرفت مجموع الوجوه التي ذكرت بهذا الصدد، و هي بمجموعها توجب حصول الاطمئنان بتعلق الجعل الاستقلالي بهذه الأمور، و ان أمكن البحث في كل وجه وجه إذا بنينا على التدقيق.

و أخرى: ينظر فيه مقام الثبوت، و انه هل يعقل تعلق الجعل الاستقلالي بهذه الأمور أو لا؟.

و هذا ما لم يتعرض إليه الأعلام و لم يشيروا إليه بقليل و لا كثير، بل فرضوا الإمكان مفروغا عنه- كما عرفت-.

لكن يجول في الذهن من القديم إشكال ثبوتي و محصله: ان تعلق الاعتبار العقلائي أو الشرعي بأمر انما هو لأجل ترتيب الآثار العقلائية أو الشرعية، و إلّا فهو بنفسه بلا ملاحظة أثر عملي لغو لا يصدر من العاقل الحكيم.

و عليه، نقول: انه حين اعتبار الملكية عند تحقق سببها كعقد البيع، اما ان يتعلق اعتبار آخر بآثارها التكليفية كجواز التصرف بالمال و حرمة تصرف غيره فيه بدون اذنه و غير ذلك، أو لا يتعلق اعتبار آخر بآثارها.

فعلى الأول: يكون اعتبار الملكية مما لا حاجة إليه، إذ يمكن تعلق الاعتبار رأسا بالاحكام التكليفية عند حصول العقد بلا حاجة إلى توسيط اعتبار الملكية.

و على الثاني: يلزم ان لا يترتب أي أثر تكليفي على اعتبار الملكية، إذ الأحكام التكليفية لا تترتب قهرا من دون اعتبار.

فيكون جعل الملكية لغوا على كلا التقديرين، و الإشكال هاهنا نظير ما تقدم من الإشكال في تعلق الجعل الاستقلالي بالسببية.

و محصله: ان اعتبار الأمر الوضعي لا يغني بنفسه عن اعتبار الحكم‏ التكليفي المفروض ترتبه عليه، و مع اعتبار الحكم التكليفي لا حاجة إلى جعل الحكم الوضعي.

و يمكن الجواب عن هذا الإشكال: بان الملكية و الزوجية و نحوهما ليست من المجعولات الشرعية التأسيسية، بل هي من المجعولات الإمضائية، بمعنى انها مجعولة لدى العقلاء و الشارع أمضى اعتبارهم.

و من الواضح انه ليس لدى العقلاء أحكام تكليفية من وجوب و تحريم، بل ليس لديهم الا الحكم بالحسن و القبح، و هما يتفرعان على الظلم و عدمه، و الظلم لديهم هو التعدي عن الحقوق الثابتة لديهم. و عليه فقبح التصرف بالمال لديهم و حسنة يتفرعان على ان يكون التصرف تعديا عن الحق و عدم كونه كذلك، هذا يتوقف على اعتبار ملكية المتصرف و عدمها.

و كيف كان، فليس لديهم اعتباران و مجعولان، بل لديهم اعتبار واحد يتعلق بالملكية و يترتب عليه حكمهم بالحسن و القبح. و اعتبارهم للملكية لأجل تحقيق موضوع التحسين و التقبيح، هذا شأن العقلاء.

و اما الشارع، فهو قد أقر العقلاء على اعتبارهم الملكية و ليس لديه جعل جديد، و رتب على ذلك أحكاما تكليفية من وجوب و حرمة و غيرهما نسبتها إلى الملكية نسبة الحسن و القبح اللذين يحكم بهما العقلاء، فالملكية العقلائية التي أقرها الشارع هي موضوع أحكامه التكليفية و دخيلة في تحققها بعد و في مثل ذلك لا محذور من لغوية أو غيرها.

اذن، فلا مانع من الالتزام بمجعولية مثل الملكية بعد ان كان مقام الإثبات يساعد عليه.

ثم انه وقع الكلام في بعض الأمور الوضعيّة، و انها مجعولة أو ليست بمجعولة كالصحة و الفساد، و الطهارة و النجاسة، و لا بأس بالتكلم عنها بنحو مختصر، فنقول:

اما الصحة و الفساد فقد تقدم البحث عن تعلق الجعل بهما في مبحث اقتضاء النهي الفساد بنحو مفصل فلا نعيد.

و اما الطهارة و النجاسة، فقد ذهب بعض إلى انهما أمران واقعيان كشف عنهما الشارع.

و لكن الصحيح خلافه، و ذلك لأن مرجع هذه الدعوى إلى كون الطهارة و النجاسة هي الاستقذار العرفي و عدمه، لا انهما موجودان بوجود واقعي مع قطع النّظر عن النّظر العرفي إذ الاستقذار امر عرفي، و لذا قد تختلف فيه الطبائع.

و عليه، نقول: ان من النجاسات شرعا ما يقطع بعدم جهة واقعية فيه بحيث يختلف واقعا بلحاظ حالتي طهارته و نجاسته، كالكافر، فانه من المقطوع ان إظهار الشهادتين ليس له دخل واقعي في جسم الكافر بحيث يصير طاهرا به بعد ان كان نجسا و أوضح من هذا مثالا ابن الكافر الّذي ينجس و يطهر بتبعية أبيه، مع انه من المعلوم عدم تأثير إسلام أبيه و كفره في بدنه. كما ان من الأجسام الطاهرة ما هو قذر جزما كلعاب الفم و ماء الأنف و غير ذلك. اذن فبين ما هو قذر عرفا و ليس بقذر، و ما هو قذر شرعا و ليس بقذر، عموم من وجه، فلا يمكن ان يقال ان الطهارة و النجاسة أمران واقعيان كشف عنهما الشارع، بل هما اعتباريان يتعلق بهما الجعل و يترتب عليهما أحكام شرعية.

منتقی الاصول، جلد ۶، صفحه ۱۳۳                 

استصحاب/ جریان در احکام وضعی

مرحوم آخوند در حقیقت احکام وضعی فرمودند قسمی از احکام وضعی، مجرای اصول نیست و آن قسمی است که نه مجعول به تبع هستند و نه مجعول مستقل بلکه از تکوینیات هستند که سببیت و جزئیت و شرطیت و مانعیت تکلیف از این دسته‌اند.

سببیت دلوک برای نماز ظهر، استطاعت برای حج، مالکیت نصاب برای زکات، غلیان برای حرمت عصیر عنبی، انقلاب برای حرمت خمر و ... تکوینی است و امر مجعولی نیست.

این سببیت ناشی از خصوصیتی در وجود و حقیقت این موارد است که باعث می‌شود اولا دلوک سبب در وجوب نماز ظهر باشد نه مثلا در وجوب نماز ظهر و ثانیا، وجوب نماز ظهر فقط معلول دلوک است و این خصوصیت قابل انشاء و جعل نیست نه به جعل مستقیم و نه به جعل به تبع.

و در نتیجه این سببیت که امری تکوینی و حقیقی است و مجعول نیست، مغایر با حکم تکلیفی مسبب از آن است.

نتیجه کلام آخوند این است که احکام تکلیفی هیچ کدام مجعول شارع نیست چون این احکام تکلیفی از سبب شان ناشی شده‌اند. وجوب نماز ظهر، از سببش که همان دلوک است ناشی شده است و این وجوب شرعی و جعلی نیست بلکه در حقیقت بیان شارع، کاشف از وجود یک حقیقت خارجی است.

اینکه این امور سبب برای جعل شارع است نه برای خود حکم، در این مساله تفاوتی ایجاد نمی‌کند چون اگر این موارد سبب جعل شارع باشند، یعنی اگر شارع با وجود این اسباب می‌تواند حکم را جعل نکند، در این صورت آن چیز سبب نیست و اگر نمی‌تواند جعل نکند، پس اختیار و جعل شارع در این بین دخیل نیست.

با بیان آخوند، احکام تکلیفی، مجعول شارع نیستند.

از نتایج کلام آخوند عدم جریان استصحاب در شبهات حکمیه است. مثلا وقتی در حرمت عصیر عنبی که به حالت نشیش درآمده است شک کنیم، نمی‌توانیم حلیت آن را استصحاب کنیم.

یا در جایی که عصیر عنبی جوشیده، دو سوم آن از نظر حجم تبخیر شده باشد اما دو سوم آن از نظر وزن تبخیر نشده باشد و در حرمت آن شک کنیم، نمی‌توان حرمت را استصحاب کرد.

چون تاثیر غلیان در حرمت، امری تکوینی و حقیقی است و لذا استصحاب جاری نیست بلکه جای قاعده حلیت است.

بلکه در موارد شک در نسخ، نمی‌توان استصحاب عدم نسخ را جاری کرد.

قسم دوم از احکام وضعی در کلام مرحوم آخوند اموری است که حتما مجعول به تبع هستند مثل شرطیت و جزئیت و مانعیت برای مکلف به.

این احکام وضعی، منتزع از احکام تکلیفی هستند. از امر به مرکب، جزئیت انتزاع می‌شود از امر به مقید، شرطیت انتزاع می‌شود از نهی از مقید، مانعیت انتزاع می‌شود و بدون در نظر گرفتن حکم تکلیفی شارع، جزئیت و شرطیت و مانعیت بی معنا خواهد بود.

آنچه موجب حدوث جزئیت، شرطیت یا مانعیت است امر و نهی شارع است. در حقیقت مرحوم آخوند اینجا نظر شیخ را صحیح می‌دانند و این احکام وضعی، عین احکام تکلیفی هستند و چیزی جز آنها نیستند. جزئیت چیزی جز امر به مرکب نیست. شرطیت چیزی جز امر به مقید نیست.

 

ضمائم:

کلام مرحوم آخوند در حاشیه رسائل:

لا بأس ببسط المقام و تفصيل الكلام في شرح محلّ النّقض و الإبرام:

فاعلم انّه لا إشكال في استقلال كلّ واحد من الوضع و التّكليف مفهوماً و تفاوتهما بحسبه جزماً، و أنّه يمكن ان يعبّر عن كلّ بما يخصّه من الخطاب إخباراً و إنشاء، إذ الإنشاء بمجرّده قليل المئونة، و ليس هو إلاّ قصد حصول المعنى باللّفظ و شبهه، كما كان الإخبار به هو حكايته و بيان تحقّقه في موطنه بهما، و لذا كان نسبته خارج دونه فكلّ ما يصحّ الإخبار عنه‏ يمكن إنشاؤه، غاية الأمر ربّما يكون لغواً لا يترتّب عليه أثر كالإخبار به، كما لا يخفى.

و بالجملة عدم ترتّب فائدة على إنشاء مفهوم و معنى لا بمنع عن إنشائه و قصد حصوله بنفس اللّفظ و شبهه، و لا إشكال أيضا في صحّة التّعبير عن كلّ منهما، أي الوضع و التّكليف بخطاب الآخر كذلك، أي إخباراً و إنشاء فيجعل مثلاً خطاب إنشاء سببيّة الدّلوك لوجوب الصّلاة كناية عن إنشاء وجوبها و كذا العكس، كما في الأخبار.

و منه قد انقدح انّه ليس فائدة إنشاء معنى تنحصر بالتّوسّل به إلى تحقّقه، و التّسبّب إلى وجوده في الخارج، بل قد يكون التّوسّل به إلى تحقّق ما هو ملزوم ذلك المعنى أو لازمه من فوائده، فربّما يكون إنشاء أحدهما جعلاً للآخر لا له، و لا إشكال أيضاً في تطرق جعل التّكليف و سرايته إلى الوضع في الجملة، حسب ما تعرف تفصيله فيجعل بتبع جعله.

و إنّما الإشكال و النّزاع في استقلال الوضع بالجعل بمعنى صلاحيته كالتّكليف في التّسبب بإنشائه إلى جعله و تحقّقه، بحيث يصدق مفهومه عليه بحمل الشّائع، فالشّي‏ء الّذي لا يكون سبباً أو شرطاً أو جزءاً في نفسه صار كذلك بمجرّد إنشاء السّببيّة أو الشّرطيّة أو الجزئيّة له، بحيث يصدق عليه بذاك الحمل انّه كذلك كما كان الشّي‏ء بمجرّد إنشاء إيجابه يصير واجباً حقيقة بذاك الحمل.

و التّحقيق حسبما يؤدّى إليه النّظر الدّقيق أنّ الوضع على أنحاء:

منها ما لا يقبل الجعل أصلاً، لا أصالة و لا تبعاً مثل سببيّة شي‏ء مطلقا أو شرطيّته للتّكليف، أو مانعيته عنه.

و منها ما لا يقبله إلاّ تبعاً كالشّرطيّة و الجزئيّة و المانعيّة للمكلّف به.

و منها ما يقبله أصالة و تبعا كالملكيّة و الولاية و الوكالة و نحوها.

أمّا عدم قبول النّحو الأوّل له فلأنّ ملاك سببيّة شي‏ء لشي‏ء إنّما هو خصوصيّته فيه موجبة لربط خاص بينهما يوجب تخصيصه بتأثيره فيه لا يكاد أن يؤثّر فيه بدونه، و إلاّ فلا بدّ أن يؤثّر في كلّ شي‏ء، بل كلّ شي‏ء في كلّ شي‏ء و إلاّ يلزم الاختصاص بلا مخصّص كما لا يخفى، فما ليس فيه تلك الخصوصيّة الموجبة لذلك لا يكون سبباً بمجرّد إنشاء السّببيّة له، بداهة أنّ مجرد إنشائها لا يؤثر إحداث تلك الخصوصيّة فيه، ضرورة عدم خصوصيّة فيه موجبة لربط خاصّ بينه و بينها كي يكون محدثة لها كما لا يخفى.

و من هنا ظهر أنّه لا يتفاوت في ذلك بين كون الجاعل هو القادر تعالى أو غيره، إذ ليس الكلام في الإيجاد و التّكوين، بل في الجعل و التّشريع، و انّ مجرّد قول المولى هذا سبب إنشاء و قصد حصول معناه به يؤثّر في حصوله، و تحقّقه من دون أن يوجد فيه خصوصيّة مقتضية لذلك، بل كان باقياً على ما كان بلا زيادة و نقصان‏. و من الواضح أنّ القادر تعالى و غيره فيه سيّان.

و الحاصل أنّ الكلام في أنّ السّبب الجعلي يؤثر كالحقيقي بمجرّد جعل كونه سبباً من دون أن يتغيّر عمّا هو عليه من الذّاتيات و الصّفات، فالدّلوك يؤثّر في الإيجاب بمجرّد إنشاء السّببيّة له من دون إنشائه بخطاب آخر يخصّه و لا أوّل هذا الخطاب إليه، بل كان مجرّد الالتفات إليه بعد الجعل موجباً للإيجاب و داعياً إليه، مع أنّه لم يكن كذلك قبله و هو على ما كان بلا تفاوت فيه بسببه و هو ممّا لا يكاد أن يتفاوت بين القادر و غيره.

و قد انقدح بما ذكرنا حال إنشاء الشّرطيّة و المانعيّة، حيث انّه لا يكاد أن يكون لشي‏ء دخل في التّأثير ما لم يكن له ربط خاص، و إلاّ كان كلّ شي‏ء شرطاً أو مانعاً، و بذاك الرّبط لا محالة يكون له دخل وجوداً و عدماً و بدونه لا يكون له ذلك و لو جعل لذلك له تشريعا، و قد عرفت انّه لا يوجبه لعدم ذلك الرّبط بينه و بين إحداث الرّبط.

إن قلت: نعم لكنّه انّما لا يتفاوت بحسب ذاتياته و صفاته المحمولة عليه بالضّميمة لا بحسب صفاته مطلقا، بداهة انّه بملاحظة جعل السّببيّة له أو الشّرطيّة صار منشأ لصحّة انتزاع صفة كونه مجعولاً سببيّة أو شرطيّة، و مثل هذه الصّفة انّما لم يوجب فيه تفاوتاً يؤثّر بوجوده الخارجي تكويناً لعدم التّفاوت بحسبه لا بحسب وجوده الذّهني تشريعاً بأن يصير داعياً إلى التّكليف لحصول التّفاوت بحسبه، فانّ الدّلوك مثلاً و إن لم يكن داعياً إلى التّكليف بدون لحاظها إلاّ انّه بلحاظها يصلح أن يصير داعيا إليه كما لا يخفى، إذ الجري على وفق الجعل يكون من قبيل إنجاز الوعد و العمل على العهد.

قلت: لو سلّم انّ جعل السّببيّة للدّلوك مثلاً ليس في الحقيقة جعلاً للتّكليف عنده، بل يكون ملاحظة الجعل موجبة لإنشائه و جعله في هذا الحال إلاّ أنّه لا يكون حينئذ بداعي الدّلوك و بواسطة الجعل، بل بداعي الوفاء بالجعل و الإقامة عليه كما في الوعد و العهد، و ملاحظة الدّلوك إنّما هو لكونه متعلّق ذاك الجعل الخاصّ و لا يكاد أن يلحظ الوفاء بدونه.

و بالجملة فرق واضح بين أن يكون إنشاء السّببيّة لشي‏ء موجباً لصيرورة الشّي‏ء سبباً في الخارج على النّحو الّذي عرفت، كما هو محلّ النّزاع؛ و بين أن يكون الإنشاء بنفسه سبباً و داعياً، و هو لا يكاد أن ينكر في الجملة كما لا يخفى.

ثمّ لا يذهب عليك أنّه لا يتفاوت في ذلك أن يكون الجعل أصالة أو تبعاً، مع أنّه لا يصحّ أن ينتزع السّببيّة حقيقة للدّلوك مثلاً عن خطاب إيجاب الصّلاة عنده، كما يصحّ انتزاع الجزئيّة أو الشّرطيّة حقيقة لما أخذ فيها شطراً أو شرطا، ضرورة عدم اتّصاف الدّلوك بها حقيقة، كيف و إلاّ يلزم تأخّر السّبب عن المسبّب. نعم يصحّ أن يقال انّه سبب مجازاً استعارة أو مرسلاً، فتفطّن.

و أمّا عدم قبول شرطيّة شي‏ء للمأمور به أو جزئيّته أو مانعيّته للجعل أصالة، فلأنّ الشّي‏ء ما لم يؤخذ على نحو خاصّ في متعلّق الأمر الخاصّ لا يتّصف بواحد منها و لو إنشاء له، و يتّصف بواحد منها لو أخذ فيه بوجوده أو عدمه جزءاً و قيداً و لو إنشاء نفي جزئيّته أو شرطيّته. و بالجملة لا محالة يتّصف بها على تقدير الأخذ و لو إنشاء عدم الجزئيّة أو الشّرطيّة له، و لا يتّصف على الآخر و لو أنشأ له الف مرّة.

و من هنا انقدح وجه تطرّق الجعل إليهما تبعاً، و انّ إيجاب شي‏ء مركّب خاصّ يوجب قهراً اتّصاف كلّ واحد من أجزائه بالجزئيّة للواجب و ما به خصوصيّة من القيود بالشّرطيّة و المانعيّة، و يكون إنشاء إيجابه إنشاء لها تبعاً كما كان له أصالة.

و قد انقدح بما ذكرنا فساد استدلال بعض الأعاظم على ما ذهب إليه من استقلال الوضع بالجعل بالدّلالة الحاصلة بالوضع، و انّ السّببيّة و نحوها ليست إلاّ كالدّلالة الوضعيّة، و تأثير الوضع و الجعل بمجرّده فيها كما لا يخفى.

و أنت خبير بأنّ اللّفظ الموضوع و نحوه انّما يدلّ على معناه الموضوع له بمعنى حصول العلم بإرادته منه أو الظّنّ بمقدّمات: (منها) العلم بوضعه له. (و منها) العلم بمتابعة المستعمل له في استعماله هذا أو الظّنّ. (و منها) العلم أو الظّنّ بأنّه قد استعمل فيه ليفهمه جدّاً، لا لينتقل عنه إلى غيره كما في الكنايات، أو ليكون حجّة في البين ما لم يقم قرينة على خلافه كما في العمومات على أقوى الوجهين، إذا الظّاهر انّ المستعمل فيها في مقام ضرب القاعدة هو العموم، و لذا كان العامّ حجّة في تمام الباقي بعد التّخصيص مع أنّه ليس غالباً بمراد عن‏ جدّ.

و من المعلوم أنّه مع العلم بها أو الظّنّ يعلم أو يظنّ بإرادة المعنى و إلاّ فلا علم و لا ظنّ كما لا يخفى، و أين هذا من حصول الدّلالة له بمجرّد الوضع، كما هو المدّعى. نعم لنفس الوضع دخل عقلاً في ذلك لتوقّف العلم بهذه المقدّمات أو الظّنّ ببعضها عليه، و إلاّ لم يكن علم و لا ظنّ بها كما لا يخفى، و دخله في حصول المقدّمات الّتي يستحيل تخلّفه عقلاً عن الدّلالة و العلم بالإرادة، غير حصول الدّلالة به بمجرّده، مع انّ هذا في الدّلالة على ما وضع له بما هو كذلك و إلاّ فلا دخل له في الدّلالة على المعنى بما هو معنى أصلا لوضوح تحقّقها في الغلط و المجاز كما لا يخفى. و أمّا الدّلالة بمعنى مجرّد إخطار المعنى و تصوّره من إحساس الدّالّ بالسّمع أو البصر أو غيرهما، فهي أيضا ناشئة عقلا من العلم بالوضع و الالتفات إليه، و قد عرفت انّ دخل الوضع في تحقّق ما هو سبب عقلاً غير كونها بسببه، مع أنّ دخله فيه إنّما هو في الدّلالة عليه بما هو موضوع له، و أمّا بما هو معنى، فالدّلالة عليه غير متوقّفة عليه، بل يكون مع الجزم بعدم الوضع له أو الشّكّ، بل يحصل بمجرّد إحساسه مع الالتفات إليه مطلقا، لأنّه أمر نسبيّ لا بدّ في الالتفات إليه من الالتفات إلى طرفيه من غير تفاوت بين إثباته و نفيه، و التّردّد بينهما كما لا يخفى.

و بالجملة قد ظهر أنّ دخل الإنشاء و الجعل وضعاً و تشريعاً بحكم العقل في وجود سبب التّكليف و داعيه، أو في تحقّق الدّلالة بكلا معنييها غير حصول المنشأ من السّببيّة أو الدّلالة أو نحوهما بمجرّد ذلك الإنشاء و الجعل كما هو المدّعى، و بذلك يمكن التّصالح بين الأعلام بأن يكون المنكر في المقام ينكر هذا و المثبت يثبت ذاك، فلا نزاع في الحقيقة بينهم و لا كلام، و عليك بالتّأمّل التّام فانّه من مزالّ الأقدام.

و أمّا قبول مثل الملكيّة و الزّوجيّة و الولاية إلى غير ذلك من الاعتبارات ذوات الآثار شرعاً و عرفاً للجعل أصالة و تبعاً، فلأنّها و إن كانت من الأمور النّفس الأمريّة إلاّ أنّها لمّا كانت أموراً اختراعيّة و معاني انتزاعيّة لا واقعيّة لها في الخارج إلاّ بواقعيّة منشأ انتزاعها و لا تحقّق لها فيه إلاّ بوجود ما يصحّ منه اختراعها، كان كلّ واحد من إنشائها عقداً أو إيقاعاً أو عهداً على اختلافها و من إنشاء آثار يستلزمها كافياً في منشأ الانتزاع و وافية بصحّة الاختراع، ضرورة صحّة انتزاع الملكيّة الواقعيّة من مجرّد جعل اللَّه تعالى ملكيّة شي‏ء لأحد، و كذا صحّة انتزاع الولاية من جعلها لواحد، كما يصحّ انتزاعهما من جعل آثار يستلزمها كإيجاب الوفاء بالعقد و إجازة التّصرّف و إباحته بأنحائه في ملك الغير مثلاً، كما يظهر ذلك من مراجعة السّلطان ولاية مملكته و حكومته تارة بإنشائها بخطاب يخصّها، و أخرى بإنشاء آثارها بخطابها مثل أن يقول افعل كذا و كذا، إلى غير ذلك ممّا يتعلّق بأمر السّياسة في نظم المملكة.

إن قلت: لا ريب في عدم صحّة انتزاع الملزوم من لوازمه و أحكامه و إن صحّ استكشافه بها، فكيف يصحّ انتزاع هذا النّحو من الوضع عمّا له من الآثار التّكليفيّة، مع أنّها من لوازمه و أحكامه.

قلت: معنى ما ذكر أنّه يصحّ انتزاعه من الآثار التّكليفيّة للمورد بما فيه من الخصوصيّات المقتضية لها لا عمّا اعتبر آثاراً له منها كي يستلزم انتزاع الملزوم عن لازمه المساوق لتقدّم المعلول على علّته، كما لا يخفى.

إن قلت: قد حقّق في محلّه أنّ المعنى الواحد و المفهوم الفارد لا ينتزع عن المتعدّد بما هو متعدّد، فكيف يصحّ انتزاع هذه الاعتبارات من المتعدّد و يصحّ اختراعها تارة بجعلها بالأصالة بإنشائها بمفاهيمها، و أخرى بتبع جعل آثارها.

قلت: انّما لا يصحّ انتزاع الواحد من المتعدّد بما هو متعدّد كما أشرت إليه، لا بما هو واحد و بجهة واحدة اشترك فيها كما في المقام، و لا يبعد أن يكون تلك الجهة في مثال الحكومة هو اختصاص هذا بين الأشخاص بنظم هذه المملكة بنظر السّلطان بمخصّص من داخل أو خارج، فيكون الجعلان بجهة كشفيهما عن ذلك منشأين للانتزاع.

فتلخّص أنّ جعل هذه الاعتبارات أصالة على اختلاف العبارات فيه حقيقة و مجازاً بخطاب قصد منه ذلك يستتبع جعل آثارها بالعرض كما أنّ جعل الآثار كذلك يستتبع بالعرض جعلها و لو كان بخطابها فيما أريد منه جعل تلك الآثار لا جعلها، فيكون كلّ واحد منهما مجعولاً بالعرض تشريعاً بعين جعل الآخر بالذّات كذلك، و هذا كما أنّه كان جعل الماهيّة تكويناً موجباً لجعل لوازمها بالعرض، كذلك يعين ذاك الجعل؛ فافهم و تأمّل في أطراف ما ذكرنا من الكلام في المقام، و بما حقّقناه من عدم سراية الجعل إلى سببيّة شي‏ء للتّكليف و عدم قابليّتها له مطلقا، ظهر انّ ما انتزع من مثل خطاب «اغرم ما أتلفته» من المعنى لا يصحّ عن يعبّر عنه بالسّببيّة إلاّ مجازاً، و لذا قال المصنّف العلاّمة (ره): «انتزع من هذا الخطاب معنى يعبّر عنه- إلخ-» و لم يقل انتزعت عنه السّببيّة، كما لا يخفى.

درر الفوائد، صفحه ۳۲۴

استصحاب/ جریان در احکام وضعی

بحث در تقریر کلام مرحوم آخوند در حقیقت احکام وضعی بود.

مرحوم آخوند فرمودند در تباین مفهومی و اختلاف در برخی مصادیق حکم تکلیفی و وضعی شکی نیست و تقسیم حکم به تکلیفی و وضعی صحیح است اگر چه مطابق برخی معانی این تقسیم صحیح نباشد.

و فرمودند اینکه تعداد احکام وضعی چه مقدار است مهم نیست.

مرحوم اصفهانی در بیان حقیقت مجعول به تبع و مجعول انتزاعی و ... بیان خوبی دارند. مرحوم شیخ فرمودند احکام وضعی، حقیقتی غیر از احکام تکلیفی ندارند. حکم وضعی تعبیر دیگری از حکم تکلیفی است.

مرحوم اصفهانی می‌فرمایند با این بیان، حکم وضعی مجعول به تبع نیست چون در مجعول به تبع، دوگانگی وجود دارد مثل وجوب مقدمه که مجعول به تبع است و وجوب مقدمه چیزی غیر از وجوب ذی المقدمه است.

در کلام مرحوم آخوند گاهی به مجعول به تبع و گاهی به مجعول انتزاعی تعبیر شده است و این خلط اصطلاحی است.

در هر حال مراد مرحوم آخوند روشن است.

مرحوم اصفهانی اشاره‌ای هم به وجودات انتزاعی دارند و می‌فرمایند گاهی موجود ما به ازاء دارد مثل جواهر و اعراض و گاهی موجود، ما به ازاء ندارد مثل اضافات (فوقیت و تحتیت و ...) در این موارد غیر از آن منشأ انتزاع چیزی وجود ندارد.

ما هم عرض کردیم این نوع اضافات، امور واقعی هستند و واقعیتی در خارج دارند و منطبق در خارج دارند و لذا منظور از امور انتزاعی، امور اعتباری نیستند.

به نظر ما اینکه مثل فوقیت و تحتیت امور واقعی و حقیقی هستند غیر قابل انکار است و ما به ازاء خارجی ندارد.

مرحوم شیخ مدعی بودند احکام وضعی، عین احکام تکلیفی هستند و حقیقت حکم وضعی، عین حکم تکلیفی است و اینکه ایشان از احکام وضعی به احکام انتزاعی تعبیر کرده‌اند منظورشان دوگانگی در وجود نیست بلکه ایشان می‌فرمایند احکام وضعی، همان احکام تکلیفی هستند و با همان جعل احکام تکلیفی مجعول هستند. یعنی مجعول به تبع نیست بلکه احکام وضعی به خود همان جعل احکام تکلیفی مجعول هستند.

مرحوم آخوند در مقابل مختار مرحوم شیخ، نظر خودشان را مطرح کرده‌اند. ایشان می‌فرمایند احکام وضعی سه قسم است:

قسم اول از احکام وضعی در کلام آخوند، هم عین احکام تکلیفی نیستند و هم اصلا مجعول نیستند. در این قسم، حکم تکلیفی مترتب بر این احکام وضعی هستند و لذا اصلا وحدت آنها معنا ندارد. احکام تکلیفی از قبیل آثار این حکم وضعی هستند.

و این احکام وضعی، جزو اعتباریات شارع نیستند بلکه از امور واقعی هستند که جعل ندارند. شارع در این موارد، اختیاری ندارد.

سببیت و شرطیت و جزئیت و مانعیت برای اصل تکلیف از این قبیل است. سبب تکلیف چیزی غیر از تکلیف است همان طور که علت غیر از معلول است بنابراین معنا ندارد تکلیف مسبب، حقیقتا همان سبب باشد یا منشأ تحقق سبب باشد.

بنابراین سبب تکلیف غیر از مسبب از تکلیف است و تغایر بین سبب و مسبب از بدیهیات و واضحات است و کسی توهم اتحاد بین علت و معلول را ندارد.

و این احکام وضعی جعل نیستند بلکه امور واقعی و تکوینی هستند. چون آنچه منشأ سببیت است مثلا منشأ سببیت زوال خورشید برای نماز ظهر، یک خاصیتی است که در ذات زوال خورشید وجود دارد و این سببیت جعلی نیست و گرنه هر چیزی در هر چیزی تاثیر می‌کرد.

اینکه زوال خورشید موثر در وجوب نماز ظهر است حتما ناشی از خصوصیتی است که در زوال خورشید وجود دارد و گرنه چرا طلوع خورشید موثر در وجوب نماز ظهر نباشد؟ چرا زوال خورشید در وجوب روزه اثر نکند؟

بنابراین لامحالة اینکه می‌بینیم زوال خورشید در وجوب نماز ظهر موثر است و وجوب نماز ظهر هم معلول زوال خورشید است، حاکی از این است که یک خصوصیت واقعی و حقیقی در بین هست که منشأ این سببیت است و این سببیت از مجعولات شارع نیست بلکه از تکوینیات است.

حتی اگر مصلحت در خود جعل هم باشد، باز هم تاثیر آن مصلحت در حکم، تکوینی است نه اینکه از اعتباریات باشد.

بنابراین تاثیر اسباب در احکام و تکالیف، امری حقیقی و تکوینی است و هم متباین با احکام تکلیف است و هم مجعول نیست نه به جعل مباشر و مستقیم و نه به جعل به تبع تکلیف.

اگر آن خصوصیت در سبب وجود داشته باشد، سبیت هم هست و اگر نباشد با اعتبار شارع، سببیت ایجاد نمی‌شود. مثل همان جمله معروف، ان الله لم یجعل المشمشة مشمشة بل خلقها.

این خصوصیت موجود در زوال خورشید که باعث شده است سبب برای وجوب نماز باشد، یک امر واقعی و حقیقی است و قابل جعل نیست.

بنابراین سببیت زوال خورشید برای وجوب نماز ظهر را نه می‌توان انشاء‌ کرد (نه مستقل و نه به تبع وجوب نماز ظهر) و نه می‌توان از وجوب نماز ظهر انتزاع کرد.

هم وجوب نماز ظهر و هم سببیت زوال خورشید در وجوب نماز ظهر، ناشی از خصوصیتی هستند که در زوال خورشید وجود دارد.

بله مجازا اشکال ندارد این سببیت را به چیز دیگری اسناد داد ولی بحث ما در تعبیر و لفظ نیست بلکه در واقعیت و حقیقت است.

 

ضمائم:

کلام مرحوم اصفهانی:

تحقيق الحال يقتضي تمهيد مقدمة، هي: أن الموجودات الخارجية على قسمين:

أحدهما- ما له صورة و مطابق في العين، و يعبر عنه بالموجود بوجود ما بحذائه، كالجوهر و جملة من الاعراض.

ثانيهما- ما لم يكن كذلك، بل كان من حيثيات ما له مطابق في العين و يعبر عنه بالموجودات بوجود منشأ انتزاعه، و منه مقولة الإضافة.

و يقابلهما الاعتبارات الذهنية من الكلية و الجزئية، و النوعية و الجنسية، و الفصلية، فان معروضها أمور ذهنية لا عينية، و لكن لا بنحو القضية المشروطة، بل بنحو القضية الحينية.

و إلّا فالماهية- بما هي- موجودة بوجود ذهنيّ ليس لها صدق على شي‏ء، حتى تكون مقسماً لتلك الاعتبارات.

و لا إشكال في القسم الأول، إنما الإشكال في القسم الثاني، نظراً إلى أن الوجود الواحد لا يعقل أن يكون وجوداً بالذات لمقولتين، فان المقولات بذواتها متباينات، فكيف يعقل أن يكون الواحد وجوداً بالذات لمنشإ الانتزاع، الّذي هو من مقولة الجوهر مثلًا، و وجوداً بالذات للأمر المنتزع الّذي هو من مقولة الإضافة؟

كما أن مقولة الإضافة حيث انها تختلف بالقياس إلى شي‏ء، دون شي‏ء فلا يعقل أن يكون لها وجود خارجي بالذات، إذ الوجود عين التعين، فلا بد من أن يكون حده الوجوديّ محفوظاً فلا يعقل اختلافه بالقياس.

مع أنّ السقف بالإضافة إلى ما دونه فوق، و بالإضافة إلى ما فوقه تحت، و لو كانت الفوقية و التحتية موجودتان بالذات و لم تكونا متقومين بالاعتبار لكان السقف فوقاً و تحتاً معاً، مع قطع النّظر عن كل شي‏ء.

فلذا يتخيّل أنّ مقولة الإضافة اعتباريّة محضة، كسائر الاعتبارات الذهنيّة، مع أنّها معدودة من المقولات، و هي ما يقال و يصدق على شي‏ء خارجاً، مع وضوح أن السماء فوقنا و الأرض تحتنا في العين لا في الذهن.

فالمحاكمة بين الطرفين يقتضي الجمع بين الأمرين، بأن يقال: لمقولة الإضافة نحو أن من الوجود- بالقوة و بالفعل- و باعتبارهما لها وجود بالعرض و وجود بالذات، فالسقف مثلًا- لمكان كونه جسماً واقعاً في المكان- له قابلية أن يضاف إلى ما فوقه، فينتزع منه التحتيّة، و له قابلية أن يضاف إلى ما دونه فينتزع منه الفوقية، فللتحتيّة و الفوقية وجود بوجود السقف- بنحو وجود المقبول بوجود القابل- فوجود السقف الخاصّ خارجاً وجود الذات للجسم الخاصّ، و وجود بالعرض لتلك المعاني القابلة للانتزاع منه.

و هذا معنى وجود الأمر الانتزاعي بوجود منشأ انتزاعه خارجاً، مع قطع النّظر عن اعتبار كل معتبر كان و بهذا الوجه داخل في المقولات و بهذا الوجه يقال: إنّ للإضافات، و أعدام الملكات و القابليات و الحيثيات وجوداً ضعيفاً- أي بنحو وجود المقبول- بوجود القابل بالعرض، لا بالذات، كما أنّ لها نحواً آخر من الوجود بالذات، و هو المتقوم بالاعتبار، و هو في مقام ملاحظة السقف بالقياس إلى ما دونه مثلًا.

ففي هذه المرحلة توجد الفوقية بوجود اعتباري فعليّ هو حدّه الخاصّ و نصيبه المخصوص من الوجود في نظام الوجود، و لا محالة ليس لها في كل حال إلّا قياس واحد، و إضافة واحدة إلى شي‏ء فلا يختلف حدّه الوجوديّ الخاصّ.

و بهذا النّظر قالوا: إنّ مقولة الإضافة اعتبارية، فليست هي كالاعتبارات الذهنية، حتى لا يكون وجود شي‏ء خارجاً وجودها بالقوة و بالعرض، و لا كالموجودات العينيّة المحضة، حتّى لا يكون وجودها الخاصّ بها متقوماً بالاعتبار.

ثم اعلم أن ما ذكرنا في شرح حقيقة الأمر الانتزاعي، في قبال الموجود بوجود ما بحذائه فيقابل الاعتبارات التي هي في حدود ذواتها أمور ذهنية و ليست بعينية بوجه من الوجوه.

و ربما يوسع في الانتزاعي، فيعمّ الاعتبارات لأنها معان منتزعة من معان ذهنية، كما ربما يوسع في الاعتباري، فيعمّ الانتزاعيات الخارجية لتقومها بالاعتبار، بل ربما يوسع في الانتزاعي و الاعتباري فيعمّ الماهيات جميعاً فيقال:

الماهية انتزاعية اعتبارية- في قبال أصالة الوجود- فهي منتزعة من الوجود الخاصّ، و موجودة به بالعرض، فأنّ الوجود هو الموجود بالذات، و اعتباريتها بلحاظ تقومها بالاعتبار، إذ الماهية ما شمّت رائحة الوجود، لا تشمّ أبداً، لأن ما حيثية ذاته حيثية عدم الآباء عن الوجود و العدم، يستحيل أن ينقلب فيصير حيثية الآباء عن العدم.

و في الشرع و العرف اعتبار بمعنى آخر- في قبال جميع أنحاء الاعتبارات و الانتزاعيات- كما في اعتبار الملكية و الزوجية على ما سيأتي إن شاء اللّه تعالى تفصيله‏.

و مما ذكرنا تبين أمران:

أحدهما- أنّ الأمر الانتزاعي مجعول بالعرض، لا مجعول بالتبع، نظير لوازم الوجود المجعولة بتبعه، فان الموجود و لوازمه مجعولان بالذات، بجعلين، لاقتضاء تعدد الوجود- بالذات- تعدد الإيجاد بالذات.

و من ذلك في التشريعيات وجوب المقدمة، فانه مجعول بتبع وجوب ذيها، لا أنه وجوب واحد ينسب إلى ذي المقدّمة بالذات، و إلى مقدمته بالعرض.

و من الواضح: أن المجعول بالعرض لا جعل له بالحقيقة، فجعل انتزاعية الأحكام الوضعي في قبال مجعوليّتها- كما عن المنازعين في المسألة- صحيح، و جعل الانتزاعيّة- كما في المتن- مساوقة للتبعية، و القول بها قولًا بالجعل، كلاهما لا يخلو عن مسامحة.

ثانيهما- أنّ جعل الاعتبارات الشرعيّة من الملكيّة و الزوجيّة، داخلة في الأمور الانتزاعيّة، و أنّ منشأ انتزاعها: تارةً هي الأحكام التكليفية، و أخرى إنشاؤها بالعقد و شبهه- أيضاً- لا يخلو عن المسامحة كما سيأتي تفصيله إن شاء اللّه تعالى في ذيل القسم الثالث.

ثم إن مجعولات الشارع على أنحاء:

منها- الموضوعات المستنبطة كالصلاة، و الحج، و نحوهما، مما اشتهر أنها ماهيات مخترعة، و أنها مجعولة باعتبار الشارع.

و التحقيق- ما مر منا غير مرة- أنه لا جعل لها إلّا جعلها في حيّز الطلب و مورد الخارجي، قائم بفاعلها و هو المصلي، لا بأمرها و هو جعل تكويني لا تشريعي، و جعل وجودها الذهني بتصورها قائم بمن يتصورها أيّاً من كان.

و كون المتصور لها هو الشارع- في مقام الأمر بها- ليس جعلًا تشريعياً لها، و إلّا لكان كل موضوع يتصوره الشارع في مقام الأمر مجعولًا تشريعياً فلا يعقل من جعلها التشريعي إلّا ثبوت الموضوع بثبوت الحكم، لما مر مراراً أن الحكم بالإضافة إلى موضوعه من قبيل عوارض الماهية، و فيها ثبوت المعروض بثبوت‏ العارض.

و هذا جعل تشريعي بالعرض، لكنه غير مخصوص بالموضوعات المستنبطة لجريانه في كل موضوع و حكم.

نعم حيث أنّ ثبوتها في مرحلة الحكم مخصوص بالشارع، فلذا قيل بأنها مخترعة و مجعولة تشريعاً، فكأنها متمحضة في التشريعية دون غيرها.

و منها- الأحكام التكليفية، فان المعروف كونها مجعولة بالجعل التشريعي.

توضيحه: أنّ حقيقة الجعل هو الإيجاد، فقد يكون منه تعالى بما هو جاعل هويّات الممكنات، فيتمحض في التكوين، و قد يكون منه تعالى بما هو شارع الشرائع و الأحكام لانبعاثه منه بما هو، ناظر إلى مصالح العباد، و دفع ما فيه الفساد، بالإضافة إلى طائفة من الأفعال لا بالإضافة إلى نظام الكل، فيكون جعلًا تشريعياً.

فكل جعل تشريعي- بهذه الملاحظة- جعل تكويني بالنظر إلى ذاته، و لا عكس، إذ لا حقيقة للجعل، إلّا الإيجاد المشارق للتكوين، و التشريع- بلحاظ إخراجه من العدم إلى الوجود- عين تكوينه.

إذا عرفت ذلك فاعلم: أنّ الشخص إذا اشتاق إلى فعل من أفعال نفسه، و بلغ شوقه حد النصاب، تحركت عضلاته نحو المشتاق إليه، فيوجد في الخارج، و إذا اشتاق إلى فعل الغير، فلا يكون شوقه- و إن بلغ حد الكمال- علة لحركة العضلات الغير نحو المشتاق إليه، لأن فعل الغير تحت اختياره لا تحت اختيار المشتاق لفعله.

فلا بدّ له من جعل ما يوجب انقداح الشوق المحرك في نفس الغير، فما ينبعث من الاشتياق إلى فعل الغير هو الإنشاء بداعي جعل الداعي، و هو حقيقة الحكم التكليفي المجعول من الشارع، بما هو شارع.

و ليس الحكم التكليفي عين الإرادة التشريعية، ليقال: إنها من صفات الذات- سواء كانت عين العلم بالمصلحة أو غيره- فلا جعل، بل قد عرفت أنه منبعث‏ عنها.

كما أن مجعولات الشارع لا تنحصر في اعتباراته، و اعتبار الملكية، كي يتوهّم أن ليس في الأحكام التكليفية اعتبار من الشارع، بل مجعولاته الوضعيّة اعتبارات منه، كما سيأتي إن شاء اللّه تعالى.

و مجعولاته التكليفيّة هي الإنشاءات الخاصة الصادرة منه- بما هو شارع- و إن كان ينتزع منه عنوان البعث و الداعي- اقتضاءً و إمكاناً- بعد صدوره و ينتزع منه الباعثيّة- فعلًا- عند تأثيره في انقداح الشوق في نفس المكلف.

و منها- الأحكام الوضعيّة المبحوث عنها هنا، و هي أقسام ثلاثة، نتعرض لكل منها في ذيل عبارة شيخنا العلامة- رفع اللّه مقامه‏

قوله: أما النحو الأول، فهو كالسببيّة و الشرطيّة ... إلخ.

قد أفاد- قدّه- في وجه المنع عن جعل تلك الأمور انتزاعاً ما محصله: إن مقتضى فرض مسببية التكليف و مشروطيته كونه متأخراً بالذات عن سببه و شرطه، و مقتضى فرض منشئية التكليف، لانتزاع السببية كون متقدماً بالذات لتبعيّة الأمر الانتزاعي لمنشئه، و يستحيل تقدم المتأخر بالذات.

و قد أفاد- قدّه- في وجه المنع عن جعلها استقلالًا محضاً ما ملخصه: إن الشي‏ء إذا كان ذا ربطٍ، به يؤثّر في شي‏ء فهو علّة قبل جعله علة، فلا معنى لجعله علّة، و إن لم يكن فيه ذاك الربط لا يصلح للعلية، فلا معنى لجعل ما ليس بعلة علّة. و أنت خبير بأنهما لا يصلحان للمنع.

أما الأول: فلأن المتأخر بالذات ذات المعلول عن ذات العلة، و أما عنوان العلية، و عنوان المعلولية فيهما متضايفان، و لا علية بين المتضايفين و عنوان العلية لا ينتزع عن المعلول، و لا عن ترتبه على ذات العلة، بل عنوان العلية ينتزع عن ذات العلة، إذا بلغت بحيث يكون المعلول ضروري الوجود بها، و عنوان المعلولية ينتزع عن ذات المعلول إذا كان بحيث يكون ضروري الوجود بالعلة، و لا فرق بين ما إذا كان المعلول من الأمور التكوينية المحضة أو من الأمور التشريعيّة.

فكما أنّ بلوغ العلة- إلى حيث يكون المعلول ضروري الوجود بها- يصح معه انتزاع العلية من ذات العلة، و المعلولية من ذات المعلول.

فكذا إذا كان ذات العلة بحيث إذا بلغت بحد يكون ذلك الأمر المجعول ضروري الوجود بها، فانه يصح انتزاع العلية و المعلولية من ذات المرتب عليه، و من ذات المرتب.

غاية الأمر أنّ العليّة و المعلوليّة- في مرحلة الجعل التشريعي- اقتضائيتان، و في مرحلة تحقق السبب و المسبب- خارجاً- فعليتان.

و قد عرفت أنّ التقدم و التأخر بملاك العلية و المعلولية بين ذاتي العلة و المعلول لا تنافي المعية بملاك التضايف بين عنواني العلية و المعلولية و سيتّضح إن شاء اللّه تعالى ما ذكرنا زيادة على ذلك.

و أما الثاني: و هو العمدة، إذ لو ثبت ذلك لم يكن مجال للجعل، لا استقلالًا، و لا انتزاعاً، لعموم الملاك المقتضي لنفي المجعولية.

فتوضيح دفعه يتوقف على مقدمة:

هي أنّ السبب الفاعلي للحكم التكليفي، و للاعتبار الوضعي هو شخص الحاكم و المعتبر، و ما يسمى سبباً- كدلوك الشمس و نحوه- شرط حقيقة أو معدّ دقّة فلا معنى لجعل السببية الحقيقية في نفسها، فاللازم إخراجها عن محل البحث.

و أما الشرطية فحيث أنها انتزاعية إذ الوجود في الخارج ذات الشرط و ذات المشروط- كما في سائر موارد العلة و المعلول- فهي في حد ذاتها غير قابلة للجعل الاستقلالي سواء كان الجعل تكوينياً أو تشريعياً، فيتمحض الكلام في جعلها على حسب وجودها الانتزاعي.

فنقول: الشرط إما مصحح لفاعليّة الفاعل أو متمّم لقابليّة القابل.

فتارةً يلاحظ كون النار بحيث لا يحرق إلّا مع وضعها و محاذاتها لشي‏ء، و مع خلوّ المحل عن الرطوبة، و لو لم يكن في العالم نار، و لا إحراق و لا شرائط التأثير، و التأثر، و هنا لا مجعول بالذات أصلًا ليكون هناك مجعول بالعرض، بل طبيعة النار مستعدة باستعداد ماهوي للإحراق إذا كانت مقترنة بكذا.

و نظيره كون الصلاة بحيث لا تؤثر أثرها، إلّا إذا اقترنت بالطهارة مثلًا، فانه أمر محفوظ سواء كان هناك جعل تكويني أو جعل تشريعي أو لا، بل قد مرّ مراراً أن الذات و الذاتيات و لوازمها غير قابلة للجعل بوجه، «و أُخرى» تكون النار موجودة في الخارج مقترنة بالوضع بالمحاذاة مع اقتران المحل باليبوسة- مثلًا.

فذات المشروط، و ذات الشرط موجودتان بالذات، و عنوان الشرطية و المشروطية موجودان بالعرض.

و نظيره ما إذا وجدت الصلاة في الخارج مقترنة بالطهارة، فذات الشرط و المشروط موجودتان بالذات، و عنوانهما بالعرض، و جاعلهما المصلي، و الجعل تكويني ذاتي في المعنون و عرضي في العنوان.

إذا عرفت ذلك، تعرف أنّ ما هو واقعي ماهوي ما ذا؟ و ما هو تكويني ما ذا؟

و الأول- غير قابل للجعل أصلًا، للزوم الخلف، لفرض عدم المجعول بالذات، ليكون له مجعول بالعرض.

و الثاني- مجعول تكويني أجنبي عما نحن فيه، و الكلام في الجعل القائم بالشارع.

فنقول: كما أنّ الطهارة شرط في حد ذاتها للصلاة، إما بمعنى دخلها في فاعلية الصلاة لأثرها أو في قابلية النّفس للتأثير بأثرها، و هو معنى شرطيتها الواقعية.

و لها شرطية أُخرى في مقام الطلب بحيث إذا تعلق الأمر- بالصلاة عن طهارة- صح انتزاع الشرطية في مقام الواجب بما هو واجب في قبال كونها- مع قطع النّظر عن الأمر- شرط تأثير الصلاة واقعاً.

كذلك إذا علّق الأمر بالصلاة على دلوك الشمس، فانه تارة يلاحظ الواقع، و يقال: إنّ الدلوك واقعاً شرط تأثير المصلحة المقتضية لإيجاب الصلاة، و أُخرى يلاحظ مقام الجعل فيقال: إنّ الإنشاء بداعي البعث، حيث أنّه علّق على دلوك الشمس، فلا يكون الإنشاء المزبور مصداقاً للبعث إلّا إذا اقترن- حقيقة- بدلوك الشمس.

فكما أنّ شرطية الطهارة للمطلوب- بما هو مطلوب- لا موقع لها حقيقة، إلّا مرحلة الطلب و إناطة المطلوب بها و هو أمر زائد على كون تأثير الصلاة منوطاً بالطهارة، كذلك شرطية الدلوك للطلب بها، و هو أمر زائد على كون تأثير الصلاة منوطاً بالطهارة كذلك شرطية الدلوك للطلب، و لصيرورة الإنشاء مصداقاً للبعث الحقيقي، لا محل له إلّا مرحلة الطلب، و هو أمر زائد على كون تأثير المصلحة منوطاً بالدلوك.

و حقيقة الشرطية للواجب و الإيجاب محفوظة، إذ الصلاة- ما لم تلاحظ مقترنة بالطهارة- لا يصحّ انتزاع المطلوبيّة منها، فاقترانها بها متمم القابلية لانتزاع المطلوبية و هي حقيقة الشرطية.

و كذا ما لم يلاحظ الإنشاء مقترناً بدلوك الشمس لا يصح انتزاع البعث عنه فهو متمم قابلية الإنشاء لانتزاع البعث منه.

و مما ذكرنا تبين أنّ ما هو غير قابل للجعل هي العلية، بمعنى دخل الشي‏ء في التأثير واقعاً، فانها- كما عرفت واقعية ماهويّة، لا جعليّة- لا تكوينيّة و لا تشريعيّة، و ما هو قابل للجعل هي الدخالة في اتصاف الإنشاء بكونه بعثاً حقيقياً، فانها مجعولة بتبع جعل منشأ انتزاعه.

و ما ذكرنا هو الملاك في عدم مجعولية الشرط الواقعي و في مجعولية الشرط المرتب عليه الحكم جعلًا.

لا ما ربما يقال: من الفرق بين شرائط الجعل، و شرائط المجعول، بعدم مجعولية الأولى و مجعولية الثانية، مع بداهة اتحاد الجعل و المجعول بالذات، و اختلافهما بالاعتبار.

فلا بدّ من إرجاعه إلى ما ذكرناه: من الفرق بين الشرائط الواقعية، الدخيلة في المصلحة المؤثرة في الجعل واقعاً، و بين الشرائط المأخوذة في مقام الإنشاء، و ترتيب الحكم على موضوعه.

ثم إن شيخنا العلامة (رفع اللّه مقامه) و إن كان ينكر كون الشرطية للإيجاب جعلي، و لو انتزاعية، لكنه مع ذلك لا ينكر الإيجاب المشروط، كما هو واضح، بدعوى أنّه تعليق على شرطه الواقعي، دون الجعلي.

و الفرق عنده- قدّه- بين شرط الواجب و شرط الوجوب: أنّ شرطية الطهارة لتأثير الصلاة أثرها امر، و شرطيتها للواجب- بما هو واجب- أمر آخر، فانها لا موقع لها إلّا مرحلة الطلب، و مجي‏ء زيد و لو لم يعلق عليه الطلب يكون شرطاً واقعاً لحدوث الطلب، فلا يزيد تعليق الطلب عليه شيئاً.

و أنت خبير بأن الإنشاء، لو لم يعلق صيرورته بعثاً على مجي‏ء زيد، لم يكن بلوغه إلى مرحلة البعث منوطاً بشي‏ء بخلاف ما إذا علق على شي‏ء فان بلوغه منوط به جعلًا، و الخروج عن حدّ إلى أمر زائد، على كون البعث الحقيقي منوطاً واقعاً بذلك الشي‏ء، فانّ الأوّل جعلي بتوسط التعليق في مرحلة الجعل، بخلاف الثاني، فانه واقعي و إن لم يحدث إنشاء إلّا بعد حصول المعلق عليه.

و التقيد الخطابي- على أي حال- على طبق التقيد الواقعي في الوجوب و الواجب معاً.

قوله: و منه قد انقدح أيضا عدم صحة .... إلخ.

فان البرهان الثاني‏ كما أنه دليل على عدم القابلية للجعل الاستقلالي، كذلك للجعل الانتزاعي.

و أما إطلاق السبب عليه جعلًا مجازاً، فباعتبار أنه و إن كان بنفسه سبباً واقعياً، لكنه حيث كان منوطاً به الجعل التشريعي، فهو من خصوصيات المجعول التشريعي فيكون ثابتاً بثبوته التشريعي، فينسب إليه الجعل مجازاً.

قوله: كما لا بأس أن يعبر عن إنشاء ... إلخ.

فان المحال جعل السببية بالاستقلال للدلوك تشريعاً حقيقة و جداً، لا إنشاء السببية له مجازاً و كناية للانتقال إلى لازمه، و هو جعل الوجوب عنده الملازمة- بين المحال و الممكن بل الواجب- ليست بمحال كما مر في بعض المباحث السابقة.

قوله: و أمّا النحو الثاني، فهو كالجزئية و الشرطية ... إلخ.

توضيحه أنّ الجزئيّة و الشرطيّة لهما مراتب:

إحداها- كون الشي‏ء بحيث يكون بعض ما يفي بالغرض فانه إذا ترتب غرض واحد على مجموع أمور فكل منها في حد ذاته بعض ما يفي بالغرض، و المجموع كل ما يفي به.

و إذا كانت فعلية ترتب الغرض على ما يفي به منوطة بشي‏ء، فذلك الشي‏ء شرط وفاء ذلك المجموع بالغرض- فعلًا- لا اقتضاء.

و هذه الشرطية- كذلك الجزئية- واقعية لا بجعل جاعل، و تأثير مؤثر، لا تكويناً و لا تشريعاً، بل المجموع مستعد باستعداد ماهوي للوفاء بالغرض، بحيث يكون فعليته منوطة بما يسمى شرطاً، فالجزئية و الشرطية ماهوية، فهما غير قابلتين للجعل، حيث لا يتعلق الجعل الذات و الذاتيات و لوازمها و ما تنوط به.

و الجعل التكويني العرضي إنما يكون عند إيجاد الصلاة في الخارج، فانه مقام وجود المجموع بأثره، فتكون البعضيّة و الكليّة و الدخالة فعليّة بالعرض.

ثانيتها- كون الشي‏ء بعض الملحوظ، فيما إذا تعلق لحاظ و اعتبار واحد بمجموع أمور فان كل واحد من تلك الأمور بعض الملحوظ، و كلها كل الملحوظ، و قيدها- المتقيد به المجموع- شرط الملحوظ، و هذا اللحاظ جعلها التكويني‏ الذهني، لا دخل له بالجعل التشريعي.

ثالثتها- كون الشي‏ء بعض المطلوب بما هو مطلوب، و هو فيما إذا تعلق طلب واحد بمجموع أمور فانّ كلّ واحد من تلك الأمور بعض ما تعلّق به الطلب، و تمامها كلّ ما تعلّق به الطلب، و ما لوحظ المجموع مقترناً قيد المطلوب بما هو مطلوب.

و هذه الجزئية و الشرطية هي المجعولة انتزاعاً بجعل الطلب، و لا موقع لها بين الصفتين إلّا مرحلة تعلق الطلب، لأن الجزئية- في مقام الوفاء بالغرض في حد ذاته- ماهوية لا جعلية، و الجزئية- في مقام اللحاظ- تكوينية بالتكوين الذهني لا تشريعية، و ما هو تشريعي- بتشريعية البعث و الإيجاب- هي الجزئية للواجب بما هو واجب.

و لكن لا يخفى عليك أنّ الإيجاب ليس منشأ انتزاع الجزئية و الشرطية لما سيأتي إن شاء اللّه تعالى: إن منشأ الانتزاع- باعتبار قيام حيثية القبول به بقيام انتزاعي- يصح حمل العنوان المأخوذ منه على المنشأ، مع أنّ الجزء و الشرط لا يحمل إلّا على ذات الجزء و الشرط، لا على الطلب المتعلق بمجموع الأمور.

فالطلب و الإيجاب مصحح انتزاع الجزئية من الجزء لا منشأ انتزاعها بمعنى أن الفاتحة- مثلًا- ليست في حد ذاتها بحيث يصح أن ينتزع منها البعضية للمطلوب، و إنما اكتسبت هذه الحيثيّة بتعلّق الأمر بمجموع أمور منها الفاتحة، فهي في هذه الحالة قابلة لانتزاع البعضية.

فمعنى جعلها بجعل الأمر بهذا الوجه لا بجعل منشأ انتزاعها، بل بجعل مصحح انتزاعها إلّا بالواسطة بتقريب ان جعل الموضوع تشريعاً بجعل حكمه، و جعل الأمر الانتزاعي من الموضوع التشريعي، بجعل الموضوع، فجعل الحكم جعل للأمر الانتزاعي بالواسطة.

هذا ما لزم بيانه في توضيح كلامه، و تنقيح مرامه- زيد في علو مقامه- إلّا أنّ هذا الجعل الانتزاعي ليس من الجعل التشريعي المفيد لوجهين:

أحدهما- ما أشرنا إليه من باب البراءة، و هو أنّ الجزئية الانتزاعية ليست في لوازم المجعول التشريعي- بما هو مجعول تشريعي- بل من لوازمه- بما هو مجعول تكويني- لما عرفت من أنّ كل مجعول تشريعي مجعول تكويني، فله حيثيتان حيثيته التكوينية و حيثيته التشريعية.

فكما أنّ تعلق الطلب بفعل يصحح انتزاع الطالبيّة من المولى، و المطلوب منه في المكلف، و المطلوب من الفعل، و الموضوعيّة من الفعل، و المحمولية من الحكم إلى غير ذلك من العناوين الانتزاعية، و ليس شي‏ء منها من لوازم المجعول التشريعي بما هو تشريعي كذلك الجزئية و الشرطية.

و الوجه في ذلك أنّ الأمر بالمجموع و بالخاص، و إن كان منبعثاً عن غرض قائم بالمجموع- اقتضاء- و بالخاص- فعلًا- و كان لذوات الاجزاء دخل في الأول، و للقيد دخل في الثاني.

إلّا أنّ الجزئية الانتزاعية، و الشرطية الانتزاعية، غير منبعثتين عن غرض تشريعي و لا لهذين العنوانين دخل في الغرض- لا اقتضاء و لا فعلًا- بل يستحيل دخلهما فيما هو الباعث على البعث المصحّح، لانتزاعهما من الجزء و الشرط، فلا يقاس بالوجوب المعمولي المقدمي المنبعث عن غرض مقدمي.

ثانيهما- أنّ المجعول الانتزاعي لو كان مجعولًا تبعيّاً- بحيث كان بينه و بين منشئه المجعول تشريعاً اثنينية في الجعل نظراً إلى السببية و المسببية بينهما- لكان مجدياً في ترتب الآثار المرغوبة من الالتزام بجعله فيصح رفعه، و لو لم يكن رفع المنشأ- كما في الأقل و الأكثر الارتباطيين بناء على الانحلال عقلًا كما تقدم دعواه من شيخنا العلامة رفع اللّه مقامه‏ و صرح بهذا المبنى في تعليقته الأنيقة.

و أما إذا كان المجعول الانتزاعي مجعولًا بالعرض، لا بالتبع و كان ما بالذات و ما بالعرض مجعولين بجعل واحد، من دون تخلل الجعل بينهما، فلا محالة لا يجدي في الوضع و الرفع، إلّا وضع المجعول بالذات و رفعه، و قد أقمنا البرهان غير مرّة على أنّ ثبوت الموضوع تشريعاً بعين ثبوت حكمه له، لا بثبوت آخر منفصل الهوية عن ثبوت حكمه.

و ذلك لأن الشوق المطلق لا يوجد، بل متقوماً بمتعلقه.

و لا يعقل أن يكون لمتعلقه في مرتبة تعلقه به فعلية أُخرى مغايرة لفعلية الشوق، و إلّا لم يعقل أن يكون المتعلق مقوماً لصفة الشوق، و مناط فردية الشوق و ملاك تحقق شوق خاص تعلقي.

و مع فرض الفعليتين لا يعقل اتحادهما، بحيث يكون الموجد صفة خاصة واحدة، لأنّ كلّ فعليّة تأبى عن فعليّة أُخرى، فالماهيّة- الّتي تعلّق بها الشوق- لها ثبوت شوقي بعين ثبوت الشوق.

و كذا في مقام البعث الاعتباري، فانّ البعث الاعتباري المطلق لا يوجد فان طبعه تعلّقي- كالشوق، فلا بدّ من ان يتقوم بمتعلقه في مرتبة وجوده في أفق الاعتبار، فثبوت المتعلق بعين ثبوت البعث الاعتباري.

و عليه فالحكم مطلقاً بالنسبة إلى موضوعه من قبيل عوارض الماهية، و ثبوت المعروض- هنا- بثبوت العارض، بخلاف عوارض الوجود المتوقفة على ثبوت المعروض.

و عليه فإذا كان ثبوت المتعلق بعين ثبوت حكمه و جعله بعين جعله، فما ينتزع من المتعلق باعتبار هذا النحو من الثبوت أولى بأن لا يكون له ثبوت في قبال ثبوت الحكم، و أن يكون جعله بعين جعله. فتدبره فانه حقيق به.

قوله: و إن إنشاء له الجزئية أو الشرطية ... إلخ.

فان الإنشاء، و إن كان خفيف المئونة يتحقق بمجرد قصد ثبوت المعنى باللفظ إلّا أنّ حقيقة الجزئية للواجب، بما هو واجب و الشرطية له بما هو سنخها، انتزاعي، له منشأ مخصوص و مصحح خاص، فلا يقبل الجعل بالاستقلال، و لا الجعل بغير ما هو مصحح انتزاعه.

قوله: و جعل الماهية و اجزائها ... إلخ.

 بل هذا جعل وجودها بالجعل التكويني الذهني، و إلّا فجعل نفسها و أجزائها غير معقول، لأن وجدان الشي‏ء لذاته و ذاتياته ضروري، فلا يقبل الجعل، لأنه دون الجعل لا فوق الجعل، حتّى يتوهم لزوم تعلق الجعل بالماهية، و إلّا لزم خروجها عن حدود الإمكان إلى صقع الواجب.

قوله: و أما النحو الثالث، فهو كالحجية و القضاوة ... إلخ.

لا يخفى عليك أنّ الملكيّة- مثلًا- و إن كانت انتزاعيّة عنده- قدس سره- إلّا أنها تارة مجعولة بالاستقلال ابتداء، كما إذا جعل الشارع شيئاً ملكاً لزيد- مثلًا- بإنشائه إيّاها له.

و أُخرى مجعولة بالاستقلال- إمضاء- كما إذا أنشأ الملكية على طبق إنشاء المتعاقدين إياها، و ثالثة مجعولة تبعاً لجعل التكاليف في مواردها.

فمنشأ الانتزاع مختلف بحسب الموارد، و الجعل الاستقلالي بالمعنيين، ليس محلًا للكلام، إنما الكلام في قبول الجعل تبعاً للتكليف.

ثمّ إنّ تحقيق حقيقة الملك سيأتي إن شاء اللّه تعالى في ذيل ما ذكره شيخنا- قدّه- من الوهم و الدفع، و إنما الإشكال هنا في الملكية الشرعية و العرفية المترتبة عليها الآثار شرعاً و عرفاً فهل هي من الاعتبارات الذهنية أو المقولات الواقعية.

فنقول: أما عدم كونها من الاعتبارات الذهنية المصطلح عليها المعبر عنها في فن الميزان بالمعقولات الثانوية كالكلية و الجزئية و الفصلية و النوعية.

فانّ المذكورات عوارض ذهنية لمعروضات ذهنية بنحو القضية الحيثية دون الملكيّة الشرعيّة و العرفيّة، فانّها من العوارض لموجودات خارجية، فان الموصوف بالمالكية زيد الخارجي، لا الذهني، و الموصوف بالملوكية هي العين‏ الخارجية، لا الذهنية، فيعلم منه أنها ليست من الاعتبارات الذهنية المتعارفة.

و أما عدم كونها من المقولات الواقعية، فلأنّ المقولات، إما يكون لها مطابق و صورة في الخارج، أو يكون لها منشأ الانتزاع فيه، كمقولة الإضافة و الملكية الشرعية، و العرفية ليست منها بقسميها لوجوده:

منها- أن المقولات لا تختلف باختلاف الأنظار، و لا تتفاوت بتفاوت أنحاء الاعتبار، مع أنّ المعاطاة تفيد الملك في نظر العرف، دون الشرع. و لو كانت مقولة، لكانت إمّا موجودة في جميع الأنظار أو معدومة كذلك، و ليست المقولة إلّا ما يقال علي شي‏ء و يصدق عليه في الخارج، و ليست كالمصالح و المفاسد، لكي يختص الشارع بإدراكها أحياناً.

و منها: إن الاعراض التسعة المقولية تحتاج إلى موضوع محقق في الخارج.

و الملكيّة الشرعيّة و العرفيّة ليست كذلك لتعلّق الملكيّة- بالمعنى المفعولي- بالكلي الذمي في باب البيع، و في أبواب الضمانات بالمثل، أو القيمة و لتعلّق الملكيّة- بالمعنى الفاعلي- بكلي الفقير و كلي السادة في الزكاة و الخمس.

و لا يعقل أن تكون الملكيّة بأحد المعنيين بالقوة، و تكون فعليّته عند التطبيق، لأنّ المالكية و المملوكية صفتان لهما التضايف و المتضايفان متكافئان في القوة و الفعلية، فلا يعقل فعلية المالكية و شأنية المملوكية أو شأنية المالكية و فعلية المملوكية، فيعلم منه أنّ سنخ الملكية الشرعية و العرفية ليس سنخ المقولات العرضية الموقوفة على موضوع محقق في الخارج.

و لا فرق في هذا البرهان بين مقولة و مقولة، فمقولة الإضافة أيضا كمقولة الجدة، و سائر المقولات العرضية في الحاجة إلى موضوع محقق.

فما يظهر من عبارته في الجواب عن الوهم الآتي في كلامه (قدس سرّه) من أن الملك الحاصل بسبب العقد، أو الإرث داخل في الإضافة المقولية.

مدفوع، بالبرهان المتقدم. و منشأ انتزاع المعنى الإضافي هو موضوعه الّذي يكون وجوده وجود الا امر الانتزاعي، بالتفصيل الّذي قدمناه.

و منها- ان المعنى المقولي لا بد من أنّ يكون له مطابق في الخارج، أو يكون له منشأ الانتزاع بحيث تقوم تلك الحيثية المقولية به خارجاً، بقيام انتزاعي، لا بقيام انضمامي.

و من الواضح- بالوجدان و العيان- أنّ ذات المالك و المملوك على ما هما عليه من جواهرهما و أعراضهما قبل الحكم أو العقد أو غيرهما و بعدها من دون وجود صورة عينية في الخارج، و لا انقلاب حيثيّة خارجيّة فيهما إلى حيثية أخرى، كذلك السقف الّذي حصل فيه حيثية القبول للفوقية بعد وضعه في مكان عال، و هكذا ...

نعم حصلت هناك أمور من الحكم التكليفي، أو العقد أو موت المورث، أو الحيازة- بعد ما لم تكن- و تلك الأمور غير قابلة لأن تكون عين الملك، و لا منشأ انتزاعه و لا مصحح انتزاعه.

و تفصيل ذلك: أمّا الحكم التكليفي من إباحة التصرف و نحوها، فليست هي عين الملكية، لأن الملكية: إما بمعنى الواجديّة أو الإحاطة، أو الاحتواء أو السلطنة، و ليس شي‏ء من هذه المفاهيم عين مفهوم إباحة التصرف، و جوازه و نحوهما، مع أنّ القول به- كما هو ظاهر الشيخ الأعظم- قدّه- في الرسائل‏- رجوع عن دعوى الانتزاع إلى دعوى العينية و العينية في الوجود- بمعنى اتحادهما- هو معنى الانتزاعية.

و ليس الحكم- التكليفي المزبور- منشأ الانتزاع، بدعوى أنّ الترخيص في التصرف هو جعل زمان الشي‏ء بيد المكلّف، و هو معنى سلطنته عليه، و الملكية هي السلطنة.

وجه فساد الدعوى أنّ الأمر الانتزاعي لا يعقل أنّ يكون منشأ انتزاعه الحكم التكليفي- لا في الملكية، و لا في غيرها- لأن الأمر الانتزاعي ليس إلّا حيثية القبول القائمة بالمتحيث، و لازمه صحة حمل العنوان المأخوذ منه- بلحاظ تلك الحيثية- على المتحيث بها، كعنوان الفوق المحمول على السقف بلحاظ قيام مبدئه- و هو الحيثية القائمة به قياماً انتزاعياً- به، على حد حمل العناوين على ذوات معنوناتها بلحاظ قيام مبادئها بها- قياماً انضمامياً بها- و من الواضح أنّ جواز التصرف الّذي فرض أنه منشأ الانتزاع لا يحمل عليه عنوان المالك و المملوك، فيعلم منه أنّ مبدأ العنوانين غير قائم به بقيام انتزاعي.

و دعوى صدق عنوان الملك، و هو المبدأ على جواز التصرف و حينئذٍ فالمال هو جائز التصرف، و الملوك ما هو جائز التصرف فيه، و ليس فيه استبعاد.

مدفوعة: بأنه رجوع عن دعوى الانتزاع إلى دعوى العينية- مفهوماً- و قد مر فسادها.

و كذا ليس الحكم- التكليفي المزبور- مصحح الانتزاع، و السبب لمنشئية ذات المالك و المملوك، لانتزاع الملكية تحيثهما بتلك الحيثية، لعود المحاذير المزبورة جميعاً، إذ لو كان ذات المالك و المملوك منشأ للانتزاع بسبب الحكم التكليفي، لكانت الملكية موجودة في جميع الأنظار، و لاحتاجت إلى موضوع محقق، و لحصل في ذات المالك و المملوك حيثية خارجية مكتسبة من الحكم التكليفي، مع أنه ليس كذلك.

فاتضح من جميع ما ذكرنا: إن الحكم التكليفي ليس عين الملكية، و لا منشأ انتزاعها، و لا مصحح لانتزاعها.

و أما العقد فليس هو أيضاً عين الملكية الشرعية أو العرفية، و إن كان مدلوله ملكية مفهومية إنشائية.

و دعوى أنّ الملكية الشرعية هي الإحاطة التنزيلية، و الشارع نزل العقد منزلة الإحاطة- مدفوعة بأن الكلام في كون الملكية الشرعية مقولية و لا انتزاعية، و بهذا التنزيل لا يخرج العقد عما هو عليه، و صيرورته مقولة واقعية انتزاعية.

مع أنّ الملكية مطلقاً- حتّى الشرعية- قائمة بذات المالك و المملوك، و الإحاطة التنزيلية قائمة- خارجاً- بالمتعاقدين لا بالمالكين، و ليس العقد أيضاً منشأ انتزاع الملكية، لما قدمنا من البرهان، بداهة أنّ المبدأ لو كان قائماً به بقيام انتزاعي، لصح حمل عنوانه المأخوذ منه على العقد، و عدم صحته واضح، مع أنّ نسبة العقد إلى الملكية نسبة السبب إلى مسببه، كما هو المشهور، و السبب مباين وجوداً للمسبب و المنشأ للانتزاع وجوده، بالفعل، وجوده للأمر الانتزاعي بالقوة، كما قدمنا تفصيله، فكيف يعقل أن يكون العقد منشأ لانتزاع امر مقولي؟! و ليس العقد- أيضاً- مصححاً لانتزاع الملكية واقعاً، و سبباً لوجودها بوجود منشأها الواقعي لأن البراهين الدالة على عدم كون الملكية مقولة واقعية- و لو انتزاعه- تدل على عدم حدوث مقولة واقعية بالعقد و شبهه من الأسباب الجعليّة، بل الواقعيّات تحدث بأسباب طبيعية واقعية.

و منه تعرف حال غير الحكم و العقد، مما يعد منشأ أو سبباً و سيأتي إن شاء اللّه تعالى بعض الكلام- أيضاً- في خصوص انتزاع الوضع من التكليف- في ذيل كلامه الشريف- قدس سرّه- اللطيف).

فالتحقيق في سنخ حقيقة الملكية الشرعية و العرفية أنها اعتبارات شرعية أو عرفية لا أنها أمور انتزاعية و لا أمور اعتبارية أعني المصطلح عليها في علم الميزان.

بيانه: أنّ الملكيّة الحقيقيّة الواقعيّة- مع قطع النّظر عن الشارع و العرف- و إن كانت كما سيجي‏ء إن شاء اللّه تعالى من مقولة الجدة، أو مقولة الإضافة أو مقولة أُخرى. لكن الموجود- في مواردها شرعاً و عرفاً- ليست الملكية بوجودها الحقيقي، كي ينافي البراهين القاطعة، بل الشارع أو العرف يعتبرون هذه الحقيقة لمن دعت المصلحة إلى اعتبارها كالمتعاقدين، أو الوارث، أو الفقير، أو السيد، أو من حاز شيئاً.

فمفهوم الملكية له نحوان من الوجود الحقيقي المقولي، و الاعتباري التنزيلي.

و هذا الاعتبار، لا اختصاص له بالملكية و الزوجية، بل جار في جميع المقولات، مثلًا الأسد مطابقة الحقيقي المقولي نوع من أنواع مقولة الجوهر- و هو الحيوان المفترس- لكن العرف يعتبرون الشجاع أسداً، فزيد الشجاع اعتباري، و البياض مطابقة الحقيقي من مقولة الكيف المبصر المفرق للبصر، و مع ذلك يعتبر هذا لغير الجسم، فيقال: قلبه أبيض، و الفوقية إضافة حقيقية في مقولة الأين، المختصة بالجسم، و لكنها تعتبر في الأمور المعنوية تنزيلًا لها منزلة الأمور الحسية، فيقال: فوق كل ذي علم عليم، و إن علم فلان فوق علم غيره، إلى غير ذلك من موارد اعتبار المعاني المقولية.

و لا عجب في كون مفهوم واحد له مطابق حقيقي تارة، و مطابق اعتباري أُخرى، فان بعض المفاهيم له بحسب النشئات، و مراتب الموجودات مطابقات حقيقة: بعضها من نوع مقولة و بعضها من نوع مقولة أخرى.

بل بعضها خارج عن المقولات طرّاً كالعلم، فانه بمعنى الحضور، و حضور الصورة المجردة، للجوهر العاقل من مقولة الكيف على المشهور، و علم الجوهر النفسانيّ- بذاته- من مقولة الجوهر النفسانيّ، و علم العقل بذاته من مقولة الجوهر العقلاني، و علمه تعالى بذاته و بمصنوعاته في مقام ذاته وجود واجبي خارج عن أفق المقولات بل علمه الفعلي في مقام الإيجاد بعين الوجود المنبسط، و هو لا جوهر و لا عرض.

و بالجملة: فالملكية الشرعية و العرفية غير موجودة بوجود واقعي انتزاعي على حد الأمور الانتزاعية الغير المرهونة باعتبار معتبر، و لا موجودة بوجود اعتباري ذهني يقوم بأمر ذهني على حد المعقولات الثانوية.

فان المالك شرعاً (زيد) الخارجي لا الذهني، بل الشارع مثلًا اعتبرها لزيد الخارجي، فحقيقة موجوديتها طرف الاعتبار القائم بالشارع بالمباشر، فان الاعتبار فعلي مباشري للمعتبر، لا إنشائي و لا تسبيبي من المعتبر.

و منه تبين أنّ جعله عين اعتباره، لا أنه إنشائي أو يتسبب إليه بإنشائه من‏ معتبره و إن كان لمفهومه وجود إنشائي لكنه غير الملكية الحقيقية التي يترتب عليها الآثار.

نعم حيث أنّ الإنشاء، تارة يكون بالإضافة إلى الداعي كالمسبب و المحقق و أخرى يكون بالإضافة إليه كاشفاً و مظهراً، فيصح إظهار اعتبار الملكيّة بقوله:

«مَلَّكْتُ» أو «هذا لك».

كما أنّ الإنشاء بداعي الإرشاد لإظهار رشد العبد و خيره في المادة و الإنشاء بداعي التعجيز لإظهار عجز المخاطب- في قبال الإنشاء بداعي جعل الداعي- فانه محقق للداعي من قبل المولى.

و عليه فالمجعول بالحقيقة الصادر من الشارع هو اعتبار الملكية، و الإنشاء منه إظهار له، لا إيجاد لذلك الاعتبار. هذا حال الملكية الشرعية و العرفية.

و كذا حال غيرها من المعاني التي لو وجدت في الخارج، لكانت مقولة من المقولات مثلًا، فانها غير موجودة شرعاً بذلك الوجود المناسب لها في نظام الوجود، بل وجودها شرعاً باعتبارها شرعاً كالزوجية و الرقية و الحرية و نحوها.

و أما القضاوة، فتارة يراد بها الحكومة الكلية المترتبة شرعاً على موضوعها.

كقوله عليه السلام (من روي حديثنا، و نظر في حلالنا و حرامنا، و عرف أحكامنا فقد جعلته حاكماً)، فان هذه الحكومة المجعولة كسائر الأحكام المجعولة، المترتبة على موضوعاتها الكلية من الأحكام المجعولة الإلهية، و فعليتها بفعلية موضوعها، سواء كان هذا الجعل الكلي من الصادق عليه السلام بما هو مبلغ لأحكام اللّه تعالى، أو بما هو مفوض إليه في أمر التشريعات، فان مجعوله أيضاً مجعوله تعالى على يده، لا أنه خارج عن دائرة الأحكام الإلهية، فيكون التشريع منه بمنزلة التكوين منه من حيث كونه عليه السلام من وسائط الفيض و مجاريه.

فان الفاعل- بمعنى ما منه الوجود تكويناً و تشريعاً- هو اللّه تعالى، و إن كان الفاعل- بمعنى ما به الوجود تكويناً و تشريعاً- وسائط فيضه و مجاري امره‏ التكويني و التشريعي، و لعله إليه ينظر قوله عليه السلام (مجاري الأمور بيد العلماء باللَّه).

و أُخرى يراد بها القضاوة لشخص خاص أو الأمارة لشخص، خاص كنصب الإمام عليه السلام القضاة و الولاة و الحكام، فان هذه كلها و إن كانت حقائقها اعتبارات لكنها لا دخل لها بالاحكام الكلية الإلهية، حتّى تجعل من الأحكام الوضعيّة المبحوث عنها.

و لعل ما في المتن يراد منها القضاوة و الحكومة الكلية، و النيابة الكلية المعدودة من المناصب المجعولة الإلهية.

و أما الحجية، فمختصر القول فيها: أن الحجية، تارة بمعنى الوساطة في الإثبات، و أخرى بمعنى الوساطة في التنجز، فجعل الحكم المماثل على طبق مؤدى الخبر، بعنوان أنه الواقع يفيد وساطة الخبر لإثبات الواقع عنواناً، فان وصول الحكم المماثل بالذات وصول الواقع عنواناً بالعرض، كما أنّ الإنشاء بداعي تنجيز الواقع بالخبر يفيد وساطة الخبر لتنجز الواقع حقيقة، فإنشاء وجوب تصديق العادل على الأول مصحح لانتزاع الحجية بمعنى كون الخبر بحيث يثبت الواقع عنواناً.

و على الثاني مصحح لانتزاع الحجية، بمعنى كون الخبر بحيث ينجز الواقع عند مصادفته له حقيقة، فكل من الحيثيتين- الموجودتين بقيام الخبر على حكم من الأحكام- مما ثبت للمتحيّث بها بسبب الإنشاء المزبور المنبعث تارة عن داعي جعل الداعي، و أخرى عن داعي تنجيز الواقع.

و أما جعل الحجية بالاستقلال، لا بسبب الإنشاء المزبور، فمعقول على الوجه الثاني، دون الأول، لأن اعتبار منجزية الخبر للواقع حقيقة و إظهاره بقوله: الخبر حجة عندي، أو بقوله عليه السلام: (فانهم حجتي عليكم)، أو بقوله عليه‏ السلام: (لا عذر لأحد من موالينا في التشكيك فيما يرويه عنا ثقاتنا) لا مانع منه، بخلاف اعتبار الهوهوية و أن مؤدى الخبر هو الواقع فانه من دون جعل الحكم المماثل غير معقول، فإن أثر الحكم الحقيقي لا يرتب على فرضه و اعتباره، بل على حكم مثله و لو بعنوان أنه هو.

نعم اعتبار الظن علماً، و الخبر وصولًا معقول إلّا أنه يجدي في تحقيق الأثر العقلي، أو الشرعي المرتب على الأعم من الوصول الحقيقي و الاعتباري.

و أما الصحة و الفساد، المعدودان من الأحكام الوضعيّة فقد فصلنا القول فيهما في مبحث النهي عن العبادات- من مباحث الجزء الأول- من التعليقة على الكتاب.

و مجمله: أن الصحة سواء كانت بمعنى مطابقة المأتي به للمأمور به، أو بمعنى كون المأتي به موجباً لاستحقاق الثواب، أو بمعنى كونه مسقطاً للإعادة و القضاء، فهي- على أي حال- من أوصاف المأتي به، لا من شئون المأمور به حتّى تكون مجعولة بجعله في مقام الأمر به، نظير الجزئية و الشرطية.

و بقية الكلام من النقض و الإبرام على ما أفاده شيخنا الأستاذ- قدّه- في المقام موكولة إلى البحث المزبور.

و أما الصحة في المعاملات فعن شيخنا قده في البحث المزبورانها مجعولة، لا انها بمعنى ترتب الأثر، و هو بجعل الشارع و ترتيبه على المعاملة، و لو إمضاء.

و قد ذكرنا في محله: أنّ اعتبار الملكيّة- مثلًا- هو المجعول لا ترتبه على العقد و ليس الاعتبار إنشائياً، حتّى يعقل إنشاؤه بنحو الملكية، و إناطته بالعقد ليكون‏ نظير الوجوب المشروط، بل الاعتبار حقيقة، الا عند وجود العقد، لكون الاعتبار وجود العقد ذا مصلحة و ترتبه حينئذٍ عقلي لا جعلي فراجع البحث المزبور

نهایة الدرایة، جلد ۳، صفحه ۱۱۷

استصحاب/ جریان در احکام وضعی

یکی از اقوال در حجیت استصحاب، تفصیل بین احکام تکلیفی و احکام وضعی است. مرحوم آخوند بعد از ذکر روایات، می‌فرمایند این روایات بر حجیت استصحاب به صورت مطلق دلالت دارند و به همین مناسبت متعرض جریان استصحاب در احکام وضعی می‌شوند و این بحث را در ضمن تنبیهات مطرح نفرموده‌اند.

مرحوم شیخ به مناسبت یکی از اقوال در مساله استصحاب، متعرض حکم وضعی شده‌اند و از حقیقت آن بحث کرده‌اند.

احکام وضعی، چه اصیل باشد و چه انتزاعی باشد، اعتباری است بلکه حکم به طور کلی (چه تکلیفی و چه غیر آن) از امور اعتباری است.

مرحوم شیخ می‌فرمایند احکام وضعی، مستقل نیستند بلکه منتزع از احکام تکلیفی‌اند و ما در مقابل احکام تکلیفی چیزی که مجعول به استقلال باشد و منتزع از احکام تکلیفی نباشد، نداریم.

هر حکم وضعی که تصور شود، منتزع از حکم یا احکام تکلیفی است به نحوی که اگر حکم تکلیفی را در نظر نگیریم، هیچ حکم وضعی هم نخواهد بود.

اما معروف در کلمات متاخرین و کلمات معاصرین شیخ خلاف این است و احکام وضعی را در مقابل احکام تکلیفی تصویر کرده‌اند و بلکه برخی گفته‌اند احکام تکلیفی از آثار احکام وضعی هستند.

و لذا گفته‌اند معنا ندارد حکم وضعی منتزع از چیزی باشد که بر خود حکم وضعی مترتب است.

مرحوم آخوند قبل از ورود به بحث چند نکته را ذکر کرده‌اند.

اول) شکی نیست که مفهوم احکام وضعی با احکام تکلیفی متباین است هر چند مصداق واحد هم داشته باشند و حتی مثل مرحوم شیخ هم که احکام وضعی را منتزع از احکام تکلیفی می‌دانند تباین مفهومی این دو را قبول دارند.

بلکه در برخی موارد بین آنها از نظر مصداق نیز تباین و تفاوت وجود دارد و لذا احکام وضعی در حق غیر مکلفین ثابت است در حالی که قطعا مکلف به احکام تکلیفی نیستند.

دوم) صحت تقسیم احکام به احکام تکلیفی و وضعی هم روشن و واضح است. حتی اگر احکام وضعی را انتزاعی هم بدانیم، تقسیم حکم به حکم تکلیفی و وضعی صحیح است.

سوم) جایی برای نزاع در تعداد احکام وضعی وجود ندارد و اینکه آیا احکام وضعی محصور در چند عدد هستند یا بیشترند و ... ارزش اختلاف و نزاع ندارد.

آنچه ارزش نزاع و اختلاف دارد، بحث در حقیقت حکم وضعی است و اینکه آیا حکم وضعی هم مجعول به استقلال هستند یا اینکه از احکام تکلیفی منتزع هستند و جعلی مستقل از احکام وضعی ندارند.

مشهور قائلند احکام وضعی مطلقا جعل مستقل دارند، مرحوم آخوند می‌فرمایند احکام وضعی فی الجمله جعل مستقل دارند و مرحوم شیخ می‌فرمایند احکام وضعی مطلقا جعل مستقل ندارند.

مرحوم آخوند تفصیلی بیان کرده‌اند که در نتیجه استصحاب در برخی از احکام وضعی جاری نیست.

ایشان احکام وضعی را به سه قسم تقسیم کرده‌اند:

قسم اول) جزئیت و شرطیت و مانعیت برای اصل تکلیف. مثل بلوغ و استطاعت که شرط اصل تکلیف هستند. این قسم از احکام وضعی، نه به استقلال و نه به تبع مجعول نیستند بلکه وجودات تکوینی هستند. این قسم امور واقعی و حقیقی هستند. اینکه بلوغ شرط تکلیف است یا استطاعت شرط وجوب حج است چون ملاک و مصلحت واقعی وجود دارد که بر اساس آن بلوغ در وجوب دخیل است یا استطاعت در وجوب حج موثر است.

و گرنه اگر این طور نباشد، هر چیزی می‌تواند جزء و شرط چیز دیگری باشد و هر چیزی در هر چیزی اثر خواهد کرد.

 

 

ضمائم:

کلام مرحوم آخوند:

و لا بأس بصرفه إلى تحقيق حال الوضع‏

و أنه حكم مستقل بالجعل كالتكليف أو منتزع عنه و تابع له في الجعل أو فيه تفصيل حتى يظهر حال ما ذكر هاهنا بين التكليف و الوضع من التفصيل.

فنقول و بالله الاستعانة.

لا خلاف كما لا إشكال في اختلاف التكليف و الوضع مفهوما و اختلافهما في الجملة موردا لبداهة ما بين مفهوم السببية أو الشرطية و مفهوم مثل الإيجاب أو الاستحباب من المخالفة و المباينة.

كما لا ينبغي النزاع في صحة تقسيم الحكم الشرعي إلى التكليفي و الوضعي بداهة أن الحكم و إن لم يصح تقسيمه إليهما ببعض معانيه و لم يكد يصح إطلاقه على الوضع إلا أن صحة تقسيمه بالبعض الآخر إليهما و صحة إطلاقه عليه بهذا المعنى مما لا يكاد ينكر كما لا يخفى و يشهد به كثرة إطلاق الحكم عليه في كلماتهم و الالتزام بالتجوز فيه كما ترى.

و كذا لا وقع للنزاع في أنه محصور في أمور مخصوصة كالشرطية و السببية و المانعية كما هو المحكي عن العلامة أو مع زيادة العلية و العلامية أو مع زيادة الصحة و البطلان و العزيمة و الرخصة أو زيادة غير ذلك كما هو المحكي عن غيره‏ أو ليس بمحصور بل كلما ليس بتكليف مما له دخل فيه أو في متعلقه و موضوعه أو لم يكن له دخل مما أطلق عليه الحكم في كلماتهم ضرورة أنه لا وجه للتخصيص بها بعد كثرة إطلاق الحكم في الكلمات على غيرها مع أنه لا تكاد تظهر ثمرة مهمة علمية أو عملية للنزاع في ذلك و إنما المهم في النزاع هو أن الوضع كالتكليف في أنه مجعول تشريعا بحيث يصح انتزاعه بمجرد إنشائه أو غير مجعول كذلك بل إنما هو منتزع عن التكليف و مجعول بتبعه و بجعله.

و التحقيق أن ما عد من الوضع على أنحاء

. منها ما لا يكاد يتطرق إليه الجعل تشريعا أصلا لا استقلالا و لا تبعا و إن كان مجعولا تكوينا عرضا بعين جعل موضوعه كذلك.

و منها ما لا يكاد يتطرق إليه الجعل التشريعي إلا تبعا للتكليف.

و منها ما يمكن فيه الجعل استقلالا بإنشائه و تبعا للتكليف بكونه منشأ لانتزاعه و إن كان الصحيح انتزاعه من إنشائه و جعله و كون التكليف من آثاره و أحكامه على ما يأتي الإشارة إليه.

أما النحو الأول [ما لا يكاد يتطرق إليه الجعل إطلاقا]

فهو كالسببية و الشرطية و المانعية و الرافعية لما هو سبب التكليف و شرطه و مانعه و رافعه حيث إنه لا يكاد يعقل انتزاع هذه العناوين لها من التكليف المتأخر عنها ذاتا حدوثا أو ارتفاعا كما أن اتصافها بها ليس إلا لأجل ما عليها من الخصوصية المستدعية لذلك تكوينا للزوم أن يكون في العلة بأجزائها من ربط خاص به كانت مؤثرة في معلولها لا في غيره و لا غيرها فيه و إلا لزم أن يكون كل شي‏ء مؤثرا في كل شي‏ء و تلك الخصوصية لا يكاد يوجد فيها بمجرد إنشاء مفاهيم العناوين و بمثل قول دلوك الشمس سبب لوجوب الصلاة إنشاء لا إخبارا ضرورة بقاء الدلوك على ما هو عليه قبل إنشاء السببية له من كونه واجدا لخصوصية مقتضية لوجوبها أو فاقدا لها و أن الصلاة لا تكاد تكون واجبة عند الدلوك ما لم يكن هناك ما يدعو إلى وجوبها و معه تكون واجبة لا محالة و إن لم ينشأ السببية للدلوك أصلا.

و منه انقدح أيضا عدم صحة انتزاع السببية له حقيقة من إيجاب الصلاة عنده لعدم اتصافه بها بذلك ضرورة.

نعم لا بأس باتصافه بها عناية و إطلاق السبب عليه مجازا كما لا بأس بأن يعبر عن إنشاء وجوب الصلاة عند الدلوك مثلا بأنه سبب لوجوبها فكني به عن الوجوب عنده.

فظهر بذلك أنه لا منشأ لانتزاع السببية و سائر ما لأجزاء العلة للتكليف إلا ما هي عليها من الخصوصية الموجبة لدخل كل فيه على نحو غير دخل الآخر فتدبر جيدا.

و أما النحو الثاني [ما لا يكاد يترق إليه الجعل الاستقلالي دون التبعي‏]

فهو كالجزئية و الشرطية و المانعية و القاطعية لما هو جزء المكلف به و شرطه و مانعه و قاطعه حيث إن اتصاف شي‏ء بجزئية المأمور به أو شرطيته أو غيرهما لا يكاد يكون إلا بالأمر بجملة أمور مقيدة بأمر وجودي أو عدمي و لا يكاد يتصف شي‏ء بذلك أي كونه جزءا أو شرطا للمأمور به إلا بتبع ملاحظة الأمر بما يشتمل عليه مقيدا بأمر آخر و ما لم يتعلق بها الأمر كذلك لما كاد اتصف بالجزئية أو الشرطية و إن أنشأ الشارع له الجزئية أو الشرطية و جعل الماهية و اختراعها ليس إلا تصوير ما فيه المصلحة المهمة الموجبة للأمر بها فتصورها بأجزائها و قيودها لا يوجب اتصاف شي‏ء منها بجزئية المأمور به أو شرطه قبل الأمر بها فالجزئية للمأمور به أو الشرطية له إنما ينتزع لجزئه أو شرطه بملاحظة الأمر به بلا حاجة إلى جعلها له و بدون الأمر به لا اتصاف بها أصلا و إن اتصف بالجزئية أو الشرطية للمتصور أو لذي المصلحة كما لا يخفى.

و أما النحو الثالث [ما يصح جعله استقلالا و تبعا للتكليف‏]

فهو ك الحجية و القضاوة و الولاية و النيابة و الحرية و الرقية و الزوجية و الملكية إلى غير ذلك حيث إنها و إن كان من الممكن انتزاعها من الأحكام التكليفية التي تكون في مواردها كما قيل و من جعلها بإنشاء أنفسها إلا أنه لا يكاد يشك في صحة انتزاعها من مجرد جعله تعالى أو من بيده الأمر من قبله جل و علا لها بإنشائها بحيث يترتب عليها آثارها كما يشهد به ضرورة صحة انتزاع الملكية و الزوجية و الطلاق و العتاق بمجرد العقد أو الإيقاع ممن بيده الاختيار بلا ملاحظة التكاليف و الآثار و لو كانت منتزعة عنها لما كاد يصح اعتبارها إلا بملاحظتها و للزم أن لا يقع ما قصد و وقع ما لم يقصد.

كما لا ينبغي أن يشك في عدم صحة انتزاعها عن مجرد التكليف في موردها فلا ينتزع الملكية عن إباحة التصرفات و لا الزوجية من جواز الوطء و هكذا سائر الاعتبارات في أبواب العقود و الإيقاعات.

فانقدح بذلك أن مثل هذه الاعتبارات إنما تكون مجعولة بنفسها يصح انتزاعها بمجرد إنشائها كالتكليف لا مجعولة بتبعه و منتزعة عنه.

وهم و دفع أما الوهم‏ فهو أن الملكية كيف جعلت من الاعتبارات‏ الحاصلة بمجرد الجعل و الإنشاء التي تكون من خارج المحمول حيث ليس بحذائها في الخارج شي‏ء و هي إحدى المقولات المحمولات بالضميمة التي لا تكاد تكون بهذا السبب بل بأسباب أخر كالتعمم و التقمص و التنعل فالحالة الحاصلة منها للإنسان هو الملك و أين هذه من الاعتبار الحاصل بمجرد إنشائه.

و أما الدفع فهو أن الملك يقال بالاشتراك على ذلك و يسمى بالجدة أيضا و على اختصاص شي‏ء بشي‏ء خاص و هو ناشئ إما من جهة إسناد وجوده إليه ككون العالم ملكا للباري جل ذكره أو من جهة الاستعمال و التصرف فيه ككون الفرس لزيد ب ركوبه له و سائر تصرفاته فيه أو من جهة إنشائه و العقد مع من اختياره بيده كملك الأراضي و العقار البعيدة للمشتري بمجرد عقد البيع شرعا و عرفا.

فالملك الذي يسمى بالجدة أيضا غير الملك الذي هو اختصاص خاص ناشئ من سبب اختياري كالعقد أو غير اختياري كالإرث و نحوهما من الأسباب الاختيارية و غيرها ف التوهم إنما نشأ من إطلاق الملك على مقولة الجدة أيضا و الغفلة عن أنه بالاشتراك بينه و بين الاختصاص الخاص و الإضافة الخاصة الإشراقية كملكه تعالى للعالم أو المقولية كملك غيره لشي‏ء بسبب من تصرف و استعمال أو إرث أو عقد أو غيرها من الأعمال فيكون شي‏ء ملكا لأحد بمعنى و لآخر بالمعنى الآخر فتدبر.

إذا عرفت اختلاف الوضع في الجعل فقد عرفت أنه لا مجال لاستصحاب دخل ما له الدخل في التكليف إذا شك في بقائه على ما كان عليه من الدخل لعدم كونه حكما شرعيا و لا يترتب عليه أثر شرعي و التكليف و إن كان مترتبا عليه إلا أنه ليس بترتب شرعي فافهم.

و أنه لا إشكال في جريان الاستصحاب في الوضع المستقل بالجعل حيث إنه كالتكليف و كذا ما كان مجعولا بالتبع فإن أمر وضعه و رفعه بيد الشارع و لو بتبع منشإ انتزاعه و عدم تسميته حكما شرعيا لو سلم غير ضائر بعد كونه مما تناله يد التصرف شرعا نعم لا مجال لاستصحابه لا ستصحاب سببه و منشإ انتزاعه فافهم.

(کفایة الاصول، صفحه ۳۹۹)

 

کلام مرحوم شیخ:

ثمّ إنّه لا بأس بصرف الكلام إلى بيان أنّ الحكم الوضعيّ حكم مستقلّ مجعول- كما اشتهر في ألسنة جماعة- أو لا، و إنّما مرجعه إلى الحكم التكليفي؟ فنقول:

المشهور- كما في شرح الزبدة- بل الذي استقرّ عليه رأي المحقّقين- كما في شرح الوافية للسيّد صدر الدين‏-: أنّ الخطاب الوضعيّ مرجعه إلى الخطاب الشرعيّ، و أنّ كون الشي‏ء سببا لواجب هو الحكم بوجوب ذلك الواجب عند حصول ذلك الشي‏ء، فمعنى قولنا:

«إتلاف الصبيّ سبب لضمانه»، أنّه يجب عليه غرامة المثل أو القيمة إذا اجتمع فيه شرائط التكليف من البلوغ و العقل و اليسار و غيرها، فإذا خاطب الشارع البالغ العاقل الموسر بقوله: «اغرم ما أتلفته في حال صغرك»، انتزع من هذا الخطاب معنى يعبّر عنه بسببيّة الإتلاف للضمان، و يقال: إنّه ضامن، بمعنى أنّه يجب عليه الغرامة عند اجتماع شرائط التكليف.

و لم يدّع أحد إرجاع الحكم الوضعيّ إلى التكليف‏ الفعليّ المنجّز حال استناد الحكم الوضعيّ إلى الشخص، حتّى يدفع ذلك بما ذكره بعض من غفل عن مراد النافين‏: من أنّه قد يتحقّق الحكم الوضعيّ في مورد غير قابل للحكم التكليفي، كالصبيّ و النائم و شبههما.

و كذا الكلام في غير السبب؛ فإنّ شرطيّة الطهارة للصلاة ليست مجعولة بجعل مغاير لإنشاء وجوب الصلاة الواقعة حال الطهارة، و كذا مانعيّة النجاسة ليست إلّا منتزعة من المنع عن الصلاة في النجس، و كذا الجزئيّة منتزعة من الأمر بالمركّب.

و العجب ممّن ادّعى‏ بداهة بطلان ما ذكرنا، مع ما عرفت من أنّه المشهور و الذي استقرّ عليه رأي المحقّقين. فقال قدّس سرّه في شرحه على الوافية- تعريضا على السيّد الصدر-:

[كلام السيد الكاظمي:]

و أمّا من زعم أنّ الحكم الوضعيّ عين الحكم التكليفي- على ما هو ظاهر قولهم: «إنّ كون الشي‏ء سببا لواجب هو الحكم بوجوب ذلك الواجب عند حصول ذلك الشي‏ء»- فبطلانه غنيّ عن البيان؛ إذ الفرق بين الوضع و التكليف ممّا لا يخفى على من له أدنى مسكة، و التكاليف المبنيّة على الوضع غير الوضع، و الكلام إنّما هو في نفس الوضع و الجعل و التقرير.

و بالجملة: فقول الشارع: «دلوك الشمس سبب لوجوب الصلاة» و «الحيض مانع منها»، خطاب وضعيّ و إن استتبع تكليفا و هو إيجاب الصلاة عند الزوال و تحريمها عند الحيض، كما أنّ قوله تعالى: أَقِمِ الصَّلاةَ لِدُلُوكِ الشَّمْسِ‏، و قوله: «دعي الصلاة أيّام أقرائك»، خطاب تكليفيّ و إن استتبع وضعا، و هو كون الدلوك سببا و الإقراء مانعا.

و الحاصل: أنّ هناك أمرين متباينين، كلّ منهما فرد للحكم، فلا يغني استتباع أحدهما للآخر عن مراعاته و احتسابه في عداد الأحكام. انتهى كلامه، رفع مقامه‏.

[مناقشة كلام السيد الكاظمي:]

أقول: لو فرض نفسه حاكما بحكم تكليفيّ و وضعيّ بالنسبة إلى عبده لوجد من نفسه صدق ما ذكرنا؛ فإنّه إذا قال لعبده: «أكرم زيدا إن جاءك»، فهل يجد المولى من نفسه أنّه أنشأ إنشاءين و جعل أمرين:

أحدهما: وجوب إكرام زيد عند مجيئه، و الآخر: كون مجيئه سببا لوجوب إكرامه؟ أو أنّ الثاني مفهوم منتزع من الأوّل لا يحتاج إلى جعل مغاير لجعله‏ و لا إلى بيان مخالف لبيانه؛ و لهذا اشتهر في ألسنة الفقهاء «سببيّة الدلوك» و «مانعيّة الحيض»، و لم يرد من الشارع إلّا إنشاء طلب الصلاة عند الأوّل، و طلب تركها عند الثاني؟

فإن أراد تباينهما مفهوما فهو أظهر من أن يخفى، كيف! و هما محمولان مختلفا الموضوع.

و إن أراد كونهما مجعولين بجعلين، فالحوالة على الوجدان لا البرهان.

و كذا لو أراد كونهما مجعولين بجعل واحد؛ فإنّ الوجدان شاهد على أنّ السببيّة و المانعيّة في المثالين اعتباران منتزعان، كالمسببيّة و المشروطيّة و الممنوعيّة، مع أنّ قول الشارع: «دلوك الشمس سبب لوجوب الصلاة» ليس جعلا للإيجاب استتباعا- كما ذكره- بل هو إخبار عن تحقّق الوجوب عند الدلوك.

هذا كلّه، مضافا إلى أنّه لا معنى لكون السببيّة مجعولة فيما نحن فيه حتّى يتكلّم أنّه بجعل مستقلّ أو لا؛ فإنّا لا نعقل من جعل الدلوك سببا للوجوب- خصوصا عند من لا يرى (كالأشاعرة) الأحكام منوطة بالمصالح و المفاسد الموجودة في الأفعال- إلّا إنشاء الوجوب عند الدلوك، و إلّا فالسببيّة القائمة بالدلوك ليست من لوازم ذاته، بأن‏ يكون فيه معنى يقتضي إيجاب الشارع فعلا عند حصوله، و لو كانت لم تكن مجعولة من الشارع، و لا نعقلها أيضا صفة أوجدها الشارع فيه باعتبار الفصول المنوّعة و لا الخصوصيّات المصنّفة و المشخّصة.

هذا كلّه في السبب و الشرط و المانع و الجزء.

[الكلام في الصحّة و الفساد:]

و أمّا الصحّة و الفساد، فهما في العبادات: موافقة الفعل المأتيّ به للفعل المأمور به و مخالفته له، و من المعلوم أنّ هاتين- الموافقة و المخالفة- ليستا بجعل جاعل.

و أمّا في المعاملات، فهما: ترتّب الأثر عليها و عدمه، فمرجع ذلك إلى سببيّة هذه المعاملة لأثرها و عدم سببيّة تلك‏.

فإن لوحظت المعاملة سببا لحكم تكليفيّ- كالبيع لإباحة التصرّفات، و النكاح لإباحة الاستمتاعات- فالكلام فيها يعرف ممّا سبق في السببيّة و أخواتها.

و إن لوحظت سببا لأمر آخر- كسببيّة البيع للملكيّة، و النكاح للزوجيّة، و العتق للحريّة، و سببيّة الغسل للطهارة- فهذه الامور بنفسها ليست أحكاما شرعيّة. نعم، الحكم بثبوتها شرعيّ. و حقائقها إمّا امور اعتباريّة منتزعة من الأحكام التكليفيّة- كما يقال: الملكيّة كون الشي‏ء بحيث يجوز الانتفاع به و بعوضه، و الطهارة كون الشي‏ء بحيث يجوز استعماله في الأكل و الشرب و الصلاة، نقيض النجاسة- و إمّا امور واقعيّة كشف عنها الشارع.

فأسبابها على الأوّل- في الحقيقة- أسباب للتكاليف، فتصير سببيّة تلك الأسباب‏ كمسبّباتها امورا انتزاعيّة.

و على الثاني، يكون أسبابها كنفس المسبّبات امورا واقعيّة مكشوفا عنها ببيان الشارع.

و على التقديرين فلا جعل في سببيّة هذه الأسباب.

و ممّا ذكرنا تعرف الحال في غير المعاملات من أسباب هذه الامور، كسببيّة الغليان في العصير للنجاسة، و كالملاقاة لها، و السبي للرقّية، و التنكيل للحريّة، و الرضاع لانفساخ الزوجيّة، و غير ذلك. فافهم و تأمّل في المقام؛ فإنّه من مزالّ الأقدام.

(فرائد الاصول، جلد ۳، صفحه ۱۲۵)

استصحاب/ ادله: روایات/ موثقه بکیر بن اعین

گفتیم به صحیحه عبدالله بن سنان برای حجیت استصحاب استدلال شده است. مرحوم آقای تبریزی فرمودند استصحاب در مورد این روایت اثر ندارد چون صحت نماز متوقف بر طهارت واقعی لباس نیست بلکه عدم علم به نجاست لباس برای صحت واقعی نماز کافی است.

مرحوم آخوند فرموده‌اند این روایت بر قاعده طهارت دلالت دارد و امام می‌فرمایند چون مکلف به نجاست یقین ندارد نمازش صحیح است. بیان طهارت لباس در سابق، برای اثبات عدم یقین به نجاست است نه برای اثبات صحت نماز.

مرحوم آقای تبریزی فرموده‌اند این روایت نه بر استصحاب دلالت دارد و نه بر قاعده طهارت.

بلکه بیان حکم واقعی نماز در این فرض است. شرط واقعی نماز برای کسی که قبلا لباسش طاهر بوده است عدم علم به نجاست است. اگر قبلا لباس نجس بود، شک در نجاست آن برای صحت نماز کافی نیست اما در جایی که قبلا لباس پاک بوده است عدم علم به نجاست، شرط صحت واقعی نماز است و امام علیه السلام در این روایت نمی‌خواهند طهارت را با تعبد اثبات کنند بلکه می‌خواهند بفرمایند وقتی وجدانا علم به نجاست لباس نیست، نماز واقعا صحیح است و واجد شرط است.

و ما هم عرض کردیم ظاهر روایت ترتیب آثار طهارت بر لباس است و اثر طهارت لباس فقط صحت نماز نیست بلکه طهارت ملاقی و ... هم از آثار طهارت لباس است.

اما نمی‌توان از استصحاب در طهارت از خبث که در این روایت مذکور است حجیت کبرای استصحاب را به نحو کلی نتیجه گرفت.

علاوه که مفاد روایات دیگر شرطیت طهارت است نه شرطیت عدم علم به نجاست. و این یک بحث فقهی است که به فقه محول است.

آخرین روایتی که در کلام مرحوم شیخ برای استصحاب مذکور است موثقه ابن بکیر است.

کافی و تهذیب تفاوت در نقل این روایت دارند.

 مَا أَخْبَرَنِي بِهِ الشَّيْخُ أَيَّدَهُ اللَّهُ تَعَالَى عَنْ أَبِي الْقَاسِمِ جَعْفَرِ بْنِ مُحَمَّدٍ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ يَعْقُوبَ عَنْ عِدَّةٍ مِنْ أَصْحَابِنَا عَنْ أَحْمَدَ بْنِ مُحَمَّدٍ عَنِ الْعَبَّاسِ بْنِ عَامِرٍ الْقَصَبَانِيِّ عَنْ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ بُكَيْرٍ عَنْ أَبِيهِ قَالَ قَالَ لِي أَبُو عَبْدِ اللَّهِ ع إِذَا اسْتَيْقَنْتَ أَنَّكَ قَدْ تَوَضَّأْتَ فَإِيَّاكَ أَنْ تُحْدِثَ وُضُوءاً أَبَداً حَتَّى تَسْتَيْقِنَ أَنَّكَ قَدْ أَحْدَثْتَ. (تهذیب الاحکام، جلد ۱، صفحه ۱۰۲)

 عِدَّةٌ مِنْ أَصْحَابِنَا عَنْ أَحْمَدَ بْنِ مُحَمَّدٍ عَنِ الْعَبَّاسِ بْنِ عَامِرٍ عَنْ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ بُكَيْرٍ عَنْ أَبِيهِ قَالَ قَالَ لِي أَبُو عَبْدِ اللَّهِ ع إِذَا اسْتَيْقَنْتَ أَنَّكَ قَدْ أَحْدَثْتَ فَتَوَضَّأْ وَ إِيَّاكَ أَنْ تُحْدِثَ وُضُوءاً أَبَداً حَتَّى تَسْتَيْقِنَ أَنَّكَ قَدْ أَحْدَثْتَ. (الکافی جلد ۳، صفحه ۳۳)

مرحوم شیخ فرموده‌اند دلالت این روایت بر استصحاب تمام است.

و عرض ما این است که اگر ظهور روایت در استصحاب را هم بپذیریم فقط در مورد طهارت حدثی است و نمی‌توان از آن حتی تایید حجیت استصحاب در سایر موارد را فهمید.

در اینجا روایاتی که به آنها بر حجیت استصحاب استدلال شده است تمام شد و خلاصه اینکه روایاتی که بر حجیت استصحاب دلالت دارند فقط بر حجیت استصحاب در شبهات موضوعیه و در موارد شک در رافع دلالت دارند.

اختصاص به موارد شک در رافع را به همان بیانی که عرض کردیم و گفتیم ظاهر از اسناد نقض به مکلف، جریان استصحاب در موارد شک در رافع است نه در موارد شک در مقتضی.

و عرض کردیم ارتکاز عقلاء نیز فقط بر اعتبار استصحاب در شبهات موضوعیه است و جریان آن در شبهات حکمیه یا قطعا نیست یا وجودش محرز نیست و از آنجا که روایات هم تعلیل به همان امر ارتکازی دارند، حدود حجیت استصحاب در حدود همان ارتکاز عقلایی است و لذا حجیت استصحاب فقط در شبهات موضوعیه است و در غیر آن دلیلی بر حجیت استصحاب نداریم.

آنچه تا کنون گفتیم این بود ارکان استصحاب، وجود چیزی در سابق (یا یقین به وجود چیزی در سابق) و شک در استمرار آن است با فرض بقای موضوع.

و جریان هر اصل عملی از جمله استصحاب متوقف بر ترتب اثر شرعی و قابل تعبد بر آن است.

و برخی گفتند با فرض بقای موضوع، اثبات حکم نیازمند به استصحاب نیست بلکه با وجود موضوع، حکم هم ثابت خواهد بود.

و ما گفتیم این ناشی از اشتباه است. منظور از بقای موضوع در استصحاب، این است که موضوع در دو حالت سابق و لاحق (یقین و شک) به گونه‌ای محقق باشد که اگر حکم واحد و از سنخ واحد در هر دو حالت ثابت باشد، بقاء حکم و استمرار حکم محسوب شود.

در مقابل جایی که موضوع به گونه‌ای تغییر کرده است که اگر در دو حالت هم حکم واحد از سنخ واحد ثابت باشد، عرف آن را دو حکم مستقل بداند نه اینکه آن را بقاء و استمرار به حساب بیاورد.

و این غیر از بقای حکم با بقای موضوعش است.

معنای بقای موضوع در استصحاب، همین است که عرف، ثبوت حکم در فرض لاحق و در فرض شک را استمرار و بقای همان حکم سابق و در فرض یقین بداند.

و باید دقت کنید که عرف به بقای حکم سابق حکم نمی‌کند بلکه شارع است که به استمرار و بقاء حکم می‌کند عرف فقط این را تشخیص می‌دهد که آیا اثبات حکمی مطابق با حکم سابق، استمرار حکم سابق است یا نه و اینکه آیا اثبات حکمی بر ضد حکم سابق، نقض حکم سابق است یا نه؟

بنابراین معیار در بقای موضوع نظر عرف است نه آنچه در دلیل فرض شده است. اگر موضوع به گونه‌ای باشد که از نظر عرف، ثبوت حکم در آن، استمرار حکم سابق است همین برای جریان استصحاب کافی است هر چند موضوع اخذ شده در دلیل، در حالت لاحق به دلیل عقلی ثابت نباشد.

آنچه گفته‌اند هر جا موضوع باشد حکم هست یعنی هر کجا موضوع با تمام قیود و خصوصیاتش و حتی ظرفش و ... وجود داشته باشد حکم هم هست.

اما جایی که یکی از قیود یا خصوصیات یا ظروف حکم تغییر کرد، دلیل خود حکم نمی‌تواند حکم را در این فرض اثبات کند و در این فرض اگر از نظر عرف، حکم در حالت لاحق و شک، استمرار حکم سابق محسوب شود، استصحاب جاری است و حکم را در حالت لاحق هم استصحاب می‌کند.

اگر دلیل حکم، نسبت به دخالت یا عدم دخالت قیدی در حکم بیان داشته باشد جایی برای استصحاب باقی نیست بلکه استصحاب در مواردی است دلیل حکم نسبت به دخالت و عدم دخالت آن قید که در حالت سابق و لاحق تغییر کرده است، در حکم مهمل است.

استصحاب/ ادله: روایات/ روایات قاعده طهارت و حلیت

گفتیم حتی با فرض اینکه در «کل شیء حلال حتی تعرف انه حرام» مغیا ظاهر در حلیت واقعی اشیاء باشد و غایت بر استصحاب دلالت کند، لغویت و محذوری پیش نمی‌آید و اشکال مرحوم حائری به مختار آخوند در کفایه وارد نیست. و به این قسمت از مختار آخوند در حاشیه رسائل هم وارد نیست.

و توضیح دادیم که اگر فرضا بپذیریم مغیا در این روایات بر حلیت واقعی اشیاء به عناوین اولی دلالت می‌کند، این عموم مخصص به محرمات مسلم و قطعی است و خروج این محرمات مسلم و قطعی، از این عام به تخصیص منفصل نیست بلکه از قبیل مخصص متصل است که عام از ابتداء شامل آنها نیست و ظهوری نسبت به آنها نخواهد داشت.

و در شبهات حکمیه و مفهومیه این محرمات قطعی و مسلم، نمی‌توان به عموم «کل شیء» تمسک کرد و لذا برای استصحاب که در روایت مذکور است موضوع ایجاد می‌شود.

و بلکه حتی احتمال اینکه چیزی از محرمات و مسلم بوده باشد و از قبیل قرینه متصل باشد، برای اجمال دلیل کافی است.

و اصل عدم قرینه نمی‌تواند احتمال قرینه را نفی کند چون قبلا هم گفتیم نکته اعتبار اصل عدم قرینه همان وثاقت و ضابطیت راوی است. چون احتمال وجود قرینه یا به این دلیل است که قرینه بوده است و راوی عمدا آن را نقل نکرده است که با وثاقت راوی ناسازگار است و یا به این دلیل است که قرینه بوده است و راوی از نقل آن غفلت کرده است که با ضبط راوی سازگار نیست و لذا احتمال وجود قرینه را نفی می‌کنیم.

و گفتیم عدم نقل قرائن عامه، نه با وثاقت و نه با ضبط منافات دارد و لذا همین که احتمال می‌دهیم این مورد هم یکی از محرمات مسلم و قطعی باشد،‌ اصلی که وجود آن را نفی کند نداریم.

علاوه که موارد زیادی را می‌توان تصور کرد که در زمان صدور این روایات از محرمات قطعی و مسلم بوده‌اند. مثل حرمت میته در زمان غیر اضطرار و ...

حال اگر مکلف در مفهوم اضطرار شک کرد و نفهمید که اضطرار به چه معنا ست در این صورت نمی‌توان به عموم «کل شیء حلال» تمسک کرد چرا که خروج میته غیر مضطر الیه از این عموم از مسلمات بوده است و وقتی مفهوم مخصص مجمل است، نمی‌توان به عام تمسک کرد.

یا مثلا با فرض اینکه استهلاک محلل اکل هست در موارد شبهات مفهومیه استهلاک نمی‌توان به عموم «کل شیء» تمسک کرد. چون «کل شیء حلال»، از اول شامل اکل مثلا دم غیر مستهلک نیست و با فرض اجمال استهلاک، نمی‌توان به مطلق تمسک کرد.

خلاصه اینکه اشکال مرحوم حائری بر مختار آخوند در کفایه وارد نیست.

تا کنون دو مبنا را در این روایات مطرح کرده‌ایم یکی مبنای مرحوم آخوند در کفایه است و دیگری مبنای آخوند در حاشیه بر رسائل است.

اما مبانی دیگری نیز در این روایت وجود دارد:

  • مفاد این روایات فقط قاعده حل است.
  • مفاد این روایات حلیت واقعی اشیاء و استصحاب است.
  • مفاد این روایات حلیت واقعی اشیاء، قاعده حل و استصحاب است.
  • مفاد این روایات قاعده حل و استصحاب حل است.
  • مفاد این روایات فقط استصحاب است.
  • مفاد این روایات، اثبات حلیت واقعی در مشکوکات است.

بحث در برخی از این مبانی محول به فقه است مثل اینکه آیا مشکوک النجاسة محکوم به طهارت واقعی است یا نه؟

اما برخی از این مسالک در اصول باید مورد بحث قرار گیرند.

مرحوم شیخ انصاری در رسائل روایات «الماء کله طاهر حتی تعلم انه قذر» را دال بر استصحاب می‌دانند. ایشان می‌فرمایند مفاد این روایات این است که هر آبی طهارتش مستمر است تا وقتی علم به نجاست پیدا شود. یعنی این روایات فقط بر استصحاب دلالت می‌کند. ایشان می‌فرمایند این بیان به این دلیل است که طهارت آب، مفروض و مفروغ بوده است لذا این روایت بر استصحاب و استمرار این طهارت دلالت می‌کند.

ممکن است گفته شود همین بیان در روایات قاعده حل و طهارت هم جاری است و اگر این طور باشد بسیاری از اشکالاتی که به بیان مرحوم آخوند وارد بود به این بیان وارد نیست. چون طبق این مبنا، کلام متضمن نسبت واحد است.

اما اشکال دیگری وارد است و آن اینکه اگر مفاد این روایات استصحاب باشد، نیازمند اضمار است. «کل شیء طاهر حتی تعلم انه قذر» یعنی هر چیزی که فرض شده است طاهر است، طهارتش مستمر است. و تا وقتی می‌توان کلام را بدون اضمار معنا کرد دلیل بر اضمار نداریم.

علاوه که ظاهر کلام این است که نسبت و رکن کلام همان مفاد اسمی است که با «حلال» بیان شده است در حالی که طبق مختار مرحوم شیخ، رکن کلام استمرار است که مفاد «حتی» است. ظاهر این روایت این است که نسبت کلام، همان حلال بودن است نه استمرار حلیت.

و این اشکال حتی به مختار مرحوم شیخ در روایت «الماء کله طاهر...» هم وارد است چون ظاهر این روایت این است که نسبت موجود در کلام و رکن کلام همان طهارت آب است نه استمرار آن.

 

ضمائم:

کلام مرحوم شیخ:

و مثل: قوله عليه السّلام في موثّقة عمّار: «كلّ شي‏ء طاهر حتّى تعلم أنّه قذر».

بناء على أنّه مسوق لبيان استمرار طهارة كلّ شي‏ء إلى أن يعلم حدوث قذارته، لا ثبوتها له ظاهرا و استمرار هذا الثبوت إلى أن يعلم عدمها.

فالغاية- و هي العلم بالقذارة- على الأوّل، غاية للطهارة رافعة لاستمرارها، فكلّ شي‏ء محكوم ظاهرا باستمرار طهارته إلى حصول‏ العلم بالقذارة، فغاية الحكم غير مذكورة و لا مقصودة.

و على الثاني، غاية للحكم بثبوتها، و الغاية- و هي العلم بعدم الطهارة- رافعة للحكم، فكلّ شي‏ء يستمرّ الحكم بطهارته إلى كذا، فإذا حصلت الغاية انقطع الحكم بطهارته، لا نفسها.

و الأصل في ذلك: أنّ القضيّة المغيّاة- سواء كانت إخبارا عن الواقع و كانت الغاية قيدا للمحمول، كما في قولنا: الثوب طاهر إلى أن يلاقي نجسا، أم كانت ظاهريّة مغيّاة بالعلم بعدم المحمول، كما في ما نحن فيه- قد يقصد المتكلّم مجرّد ثبوت المحمول للموضوع ظاهرا أو واقعا، من غير ملاحظة كونه مسبوقا بثبوته له، و قد يقصد المتكلّم به مجرّد الاستمرار، لا أصل الثبوت، بحيث يكون أصل الثبوت مفروغا عنه.

و الأوّل أعمّ من الثاني من حيث المورد.

[معنى الموثّقة إمّا الاستصحاب أو قاعدة الطهارة:]

إذا عرفت هذا فنقول: إنّ معنى الرواية:

إمّا أن يكون خصوص المعنى الثاني، و هو القصد إلى بيان الاستمرار بعد الفراغ عن ثبوت أصل الطهارة، فيكون دليلا على استصحاب الطهارة. لكنّه خلاف الظاهر.

و إمّا خصوص المعنى الأوّل الأعمّ منه، و حينئذ لم يكن فيه دلالة على استصحاب الطهارة و إن شمل مورده؛ لأنّ‏ الحكم فيما علم طهارته و لم يعلم طروّ القذارة له ليس من حيث سبق طهارته، بل باعتبار مجرّد كونه مشكوك الطهارة، فالرواية تفيد قاعدة الطهارة حتّى في مسبوق الطهارة، لا استصحابها، بل تجري في مسبوق النجاسة على أقوى‏ الوجهين الآتيين في باب معارضة الاستصحاب للقاعدة.

ثمّ لا فرق في مفاد الرواية، بين الموضوع الخارجي الذي يشكّ في طهارته من حيث الشبهة في حكم نوعه، و بين الموضوع الخارجي المشكوك طهارته من حيث اشتباه الموضوع الخارجي.

فعلم ممّا ذكرنا: أنّه لا وجه لما ذكره صاحب القوانين: من امتناع إرادة المعاني الثلاثة من الرواية- أعني: قاعدة الطهارة في الشبهة الحكميّة، و في الشبهة الموضوعيّة، و استصحاب الطهارة-؛ إذ لا مانع عن إرادة الجامع بين الأوّلين، أعني: قاعدة الطهارة في الشبهة الحكميّة و الموضوعيّة.

[عدم إمكان إرادة القاعدة و الاستصحاب معا من الموثّقة:]

نعم، إرادة القاعدة و الاستصحاب معا يوجب استعمال اللفظ في معنيين؛ لما عرفت‏ أنّ المقصود في القاعدة مجرّد إثبات الطهارة في المشكوك، و في الاستصحاب خصوص إبقائها في معلوم الطهارة سابقا، و الجامع بينهما غير موجود، فيلزم ما ذكرنا. و الفرق بينهما ظاهر، نظير الفرق بين قاعدة البراءة و استصحابها، و لا جامع بينهما.

و قد خفي ذلك على بعض المعاصرين‏، فزعم جواز إرادة القاعدة و الاستصحاب معا، و أنكر ذلك على صاحب القوانين فقال:

[كلام صاحب الفصول في جواز إرادة كليهما منها:]

إنّ الرواية تدلّ على أصلين:

أحدهما: أنّ الحكم الأوّلي للأشياء ظاهرا هي الطهارة مع عدم العلم بالنجاسة، و هذا لا تعلّق له بمسألة الاستصحاب.

الثاني: أنّ هذا الحكم مستمرّ إلى زمن العلم بالنجاسة، و هذا من موارد الاستصحاب و جزئيّاته‏، انتهى.

[المناقشة فيما أفاده صاحب الفصول:]

أقول: ليت شعري ما المشار إليه بقوله: «هذا الحكم مستمرّ إلى زمن العلم بالنجاسة»؟

فإن كان هو الحكم المستفاد من الأصل الأوّلي، فليس استمراره ظاهرا و لا واقعا مغيّا بزمان العلم بالنجاسة، بل هو مستمرّ إلى زمن نسخ هذا الحكم في الشريعة، مع أنّ قوله: «حتّى تعلم» إذا جعل من توابع الحكم الأوّل الذي هو الموضوع للحكم الثاني، فمن أين يصير الثاني مغيّا به؟! إذ لا يعقل كون شي‏ء في استعمال واحد غاية لحكم و لحكم آخر يكون الحكم الأوّل المغيّا موضوعا له.

و إن كان هو الحكم الواقعيّ المعلوم- يعني أنّ الطهارة إذا ثبتت واقعا في زمان، فهو مستمرّ في الظاهر إلى زمن العلم بالنجاسة- فيكون الكلام مسوقا لبيان الاستمرار الظاهريّ فيما علم ثبوت الطهارة له واقعا في زمان، فأين هذا من بيان قاعدة الطهارة من حيث هي للشي‏ء المشكوك من حيث هو مشكوك؟!

و منشأ الاشتباه في هذا المقام: ملاحظة عموم القاعدة لمورد الاستصحاب، فيتخيّل أنّ الرواية تدلّ على الاستصحاب، و قد عرفت‏:

أنّ دلالة الرواية على طهارة مستصحب الطهارة غير دلالتها على اعتبار استصحاب الطهارة، و إلّا فقد أشرنا إلى أنّ القاعدة تشمل مستصحب النجاسة أيضا، كما سيجي‏ء.

و نظير ذلك ما صنعه صاحب الوافية؛ حيث ذكر روايات «أصالة الحلّ» الواردة في مشتبه الحكم أو الموضوع في هذا المقام‏.

ثمّ على هذا، كان ينبغي ذكر أدلّة أصالة البراءة؛ لأنّها أيضا متصادقة مع الاستصحاب من حيث المورد.

فالتحقيق: أنّ الاستصحاب- من حيث هو- مخالف للقواعد الثلاث: البراءة، و الحلّ، و الطهارة، و إن تصادقت مواردها.

[الظاهر إرادة القاعدة:]

فثبت من جميع ما ذكرنا: أنّ المتعيّن حمل الرواية المذكورة على أحد المعنيين، و الظاهر إرادة القاعدة- نظير قوله عليه السّلام: «كلّ شي‏ء لك حلال»-؛ لأنّ حمله على الاستصحاب و حمل الكلام على إرادة خصوص الاستمرار فيما علم طهارته سابقا خلاف الظاهر؛ إذ ظاهر الجملة الخبريّة إثبات أصل المحمول للموضوع، لا إثبات استمراره في مورد الفراغ عن ثبوت أصله.

نعم، قوله: «حتّى تعلم» يدلّ على استمرار المغيّا، لكن المغيّا به الحكم بالطهارة، يعني: هذا الحكم الظاهري مستمرّ له إلى كذا، لا أنّ الطهارة الواقعيّة المفروغ عنها مستمرّة ظاهرا إلى زمن العلم.

(فرائد الاصول، جلد ۳، صفحه ۷۲)

استصحاب/ ادله: روایات/ روایات قاعده طهارت و حلیت

بحث در اشکالات مرحوم محقق حائری بر مرحوم آخوند بود.

مرحوم حائری فرمودند مغیا در «کل شیء حلال حتی تعرف انه حرام» نمی‌تواند هم متضمن حکم واقعی اشیاء به عناوین اولی باشد و هم متضمن حکم ظاهری اشیاء به عنوان مشکوک الحکم باشد چرا که اگر این جمله هم بر حلیت واقعی اشیاء دلالت کند و هم بر حلیت ظاهری آنها دلالت داشته باشد، با ایصال حلیت واقعی اشیاء به عناوین اولی آنها، شکی در حکم وجود ندارد تا حکم ظاهری در مشکوک الحکم در آن جاری باشد و این باعث لغویت حکم ظاهری موجود در این عبارت خواهد بود.

علاوه که اگر مغیا بر حلیت مشکوک الحکم دلالت می‌کند برای استصحاب مذکور در روایت، موضوعی باقی نمی‌ماند. یعنی با جریان اصل حل که مغیا دال بر آن است، مشکوک الحکم حدوثا و بقائا به حلیت محکوم است و برای اثبات حلیت، نیازی به استصحاب نداریم و این باعث لغویت استصحاب موجود در این عبارت خواهد بود.

و ما عرض کردیم این اشکال به مختار مرحوم آخوند در کفایه هم وارد است چون با فرض ایصال حکم واقعی به مکلف با همین جمله، جایی برای ایصال حکم ظاهری و استصحاب در فرض شک در حکم باقی نمی‌ماند.

یعنی بعد از اینکه مغیا حلیت واقعی اشیاء به عناوین اولی آنها را اثبات می‌کند، شکی وجود نخواهد داشت تا نیازمند به اثبات حلیت ظاهری با استصحاب باشیم.

اما به نظر ما اشکالات مرحوم حائری بر کلام آخوند وارد نیست.

ایشان فرمودند با جعل و ایصال حکم واقعی، جعل و ایصال حکم ظاهری با همان بیان، لغو است. و فرمودند با جعل و ایصال حکم در مغیا، جایی برای جعل و ایصال استصحاب در غایت باقی نمی‌ماند.

اما به نظر ما می‌توان فایده و عدم لغویت را اثبات کرد. «کل شیء حلال» مثل این است که گفته باشد «العصیر العنبی حلال» است. ایشان فرمودند با اثبات حکم واقعی برای عصیر عنبی، جایی برای استصحاب و یا قاعده حل باقی نمی‌ماند.

اما وقتی مخصص منفصلی داریم که گفته است «العصیر المغلی حرام» اطلاق «العصیر العنبی حلال» را تقیید کرده است و چون العصیر المغلی اجمال دارد آن را به قدر متیقین مقید می‌کند.

ما می‌دانیم حرمت جمله‌ای از محرمات، در عصر ائمه علیهم السلام و عصر صدور این روایات، از مسلمات بوده است و در این صورت شأن این محرمات قطعی، شأن مخصص متصل است. یعنی خروج مثل خمر از «کل شیء حلال» خروج به تخصیص منفصل نیست و با ارتکاز متشرعی بر حرمت حرمت، عرف «کل شیء» را از همان ابتدا شامل خمر نمی‌داند. بنابراین محرمات قطعی، مانند قرینه متصل است و در حقیقت مفاد دلیل این می‌شود که «کل شیء غیر الدم و غیر الخمر و غیر العصیر المغلی و ... حرام»

و اجمال مخصصات متصل به عام سرایت می‌کند و باعث می‌شود عام غیر قابل تمسک باشد. بنابراین در فرض شک در حرمت عصیری که هنوز به جوش نیامده است اما نشیش پیدا کرده است، نمی‌توان به «کل شیء حلال» تمسک کرد چون اجمال «العصیر المغلی حرام» به آن سرایت می‌کند و در این صورت برای استصحاب مذکور در روایت، موضوع باقی می‌ماند و شبهات حکمیه‌ای وجود دارند که برای اثبات حکم در آنها نمی‌توان به مغیای روایت تمسک کرد و حکم آنها مشکوک است و لذا مجرای استصحاب خواهد بود.

و با همین بیان، برای قاعده حل (بر فرض دلالت صدر روایت بر حلیت واقعی و قاعده حل) نیز موضوع باقی می‌ماند. این شیء مشکوک الحکم، که برای اثبات حکم واقعی آن نمی‌توان به «کل شیء حلال» تمسک کرد و گفتیم «کل شیء حلال» در مورد آن مجمل است، اما حقیقتا جزو شیء مشکوک الحکم هست و لذا قاعده حل که موضوع آن شیء مشکوک الحکم بود در آن جاری است.

محذوری نیست که «کل شیء» به لحاظ عنوان اولی مجمل باشد و شامل این شیء مشکوک الحکم نشود اما به لحاظ عنوان مشکوک الحکم مجمل نباشد و شامل شیء مشکوک الحکم باشد.

استصحاب/ ادله: روایات/ روایات قاعده طهارت و حلیت

مرحوم آخوند در حاشیه رسائل فرموده‌اند مغیی در روایات قاعده حل، بر حلیت واقعی اشیاء و بر قاعده حل دلالت می‌کند و در غایت هم بر استصحاب دلالت دارد.

ایشان فرمودند اطلاق کلمه «شیء» هم شامل اشیاء به عناوین اولی است و هم شامل اشیاء به عنوان مشکوک الحکم هست.

مرحوم محقق حائری سه اشکال به کلام آخوند بیان کرده‌اند و گفتیم برخی از این اشکالات به مختار آخوند در کفایه هم وارد است.

اشکال اول را بیان کردیم که چون بین حکم ظاهری و واقعی اختلاف رتبی وجود دارد نمی‌توان به جمله واحد آنها را بیان کرد.

و این اشکال را مرحوم اصفهانی جواب دادند ولی این اشکال اگر هم وارد باشد فقط به کلام ایشان در حاشیه رسائل وارد است نه به مختار ایشان در کفایه.

اشکال دوم این بود که بیان حکم ظاهری با همان کلامی که حکم واقعی با آن بیان شده است لغو است.

حکم ظاهری در جایی معنا دارد که حکم واقعی یا به صغری یا به کبری واصل نشده باشد اما در فرض وصول صغری و کبرای حکم واقعی به مکلف، حکم ظاهری در آنجا معنا ندارد.

وقتی شارع بیان کرده است «کل شیء حلال» حکم واقعی واصل شده است و با فرض وصول حکم واقعی، معنا ندارد شارع با همین بیان بگوید اگر در حلیت شک کردی، حلال است.

شیء مشکوک قبل از اینکه در شیء به عنوان مشکوک الحکم داخل باشد، در شیء به عنوان اولی و به حکم واقعی داخل است بنابراین حلیت واقعی مفروض الوصول است و دیگر معنا ندارد با همین بیان حکم ظاهری در فرض شک در حکم واقعی را هم به مکلف ایصال کند.

بنابراین اشکال مرحوم حائری به آخوند این است که استفاده حکم واقعی حلیت و حکم ظاهری در فرض شک در حکم واقعی، از مغیای روایت، باعث لغویت حکم ظاهری خواهد بود.

و البته گفتیم این اشکال در فرض جریان قاعده حل در شبهات حکمیه است. چون در تمامی شبهات حکمیه، شیء مشکوک، قبل از اینکه موضوع حکم ظاهری قرار بگیرد در اطلاق شیء داخل است و محکوم به حلیت واقعی است.

ولی این اشکال در شبهات موضوعیه مطرح نیست چون در شبهات موضوعیه، نمی‌توان به اطلاق و عموم صدر تمسک کرد چون تمسک به عام در شبهات مصداقیه مخصص جایز نیست.

اشکال سوم:

ایشان اشکال سومی به مختار آخوند بیان کرده‌اند. مرحوم آخوند گفتند غایت در روایت بر استمرار حلیت دلالت دارد. و فرضا در مغیا هم حلیت ظاهری وجود داشت. و سنخ حلیت در غایت همان سنخ حلیت در مغیا ست.

اما با وجود حکم به حلیت ظاهری مشکوک الحکم، جایی برای استصحاب باقی نمی‌ماند. اگر شارع گفته باشد مشکوک الحکم، حلال است. تا وقتی این شیء مشکوک الحکم باشد حلال است و ثبوت حکم به ثبوت موضوعش، ربطی به استصحاب ندارد. تا وقتی این شیء مشکوک الحکم باشد محکوم به قاعده حلیت است و در این فرض جعل استصحاب لغو است.

بله شک در بقای حلیت که مجرای استصحاب باشد، در فرض شک در نسخ قاعده حلیت است در حالی که منظور مرحوم آخوند استصحاب در فرض شک در نسخ نیست بلکه ایشان می‌خواهد حلیتی که حدوثا فرض شده است را با استصحاب مستمر بداند.

به عبارت دیگر همان طور که با ایصال حکم واقعی در مغیا، ایصال حکم ظاهری و قاعده حلیت معنا ندارد، با ایصال قاعده حلیت، ایصال استصحاب معنا ندارد.

و لذا در نهایت ایشان فرموده‌اند این روایت فقط بر قاعده حلیت دلالت می‌کند و نه چیز دیگری.

به نظر ما این اشکال به کلام آخوند در کفایه هم وارد است. چون هر چیزی را که تصور کنید، مندرج در اطلاق حکم واقعی مذکور در مغیا ست و لذا شکی نیست تا مجرای استصحاب یا قاعده حل باشد و لذا اصلا فرضی تصور نمی‌شود که مکلف با فرض وصول به «کل شیء‌ حلال حتی تعرف انه حرام» در حکم واقعی چیزی شک کند تا مجرای استصحاب برای او باشد.

و لذا این اشکال دیگری به کلام آخوند در کفایه است. (دقت کنید که مرحوم آخوند این روایت را از ادله حجیت استصحاب به صورت مطلق و حتی در شبهات حکمیه دانستند و گرنه اگر کسی به این روایت فقط برای حجیت استصحاب در شبهات موضوعیه تمسک کند این اشکال وارد نخواهد بود.)

استصحاب/ ادله: روایات/ روایات قاعده طهارت و حلیت

بحث در دلالت روایات قاعده حلیت و طهارت بر استصحاب بود و گفتیم به نظر ما حرف مرحوم آخوند در کفایه تمام نیست.

مرحوم حاج شیخ در درر، اشکالی بر کلام آخوند در حاشیه رسائل ذکر کرده‌اند که آن اشکال اگر وارد باشد بر مختار آخوند در کفایه هم وارد است.

مرحوم آخوند در کفایه گفتند روایات قاعده حل، به مغیی بر حلیت واقعی اشیاء دلالت می‌کند و به غایت بر استصحاب دلالت دارد.

ایشان در حاشیه رسائل فرموده‌اند مفاد مثل «کل شیء حلال حتی تعلم انه حرام» سه حکم است. مغیی هم بر حلیت واقعی دلالت می‌کند و هم بر قاعده حل دلالت دارد و غایت هم بر استصحاب دلالت می‌کند.

ایشان فرموده‌اند در مغیی کلمه «شیء» مطلق است و هم شامل اشیاء به عنوان اولی می‌شود و هم اشیاء را به عنوان مشکوک الحکم شامل است.

بنابراین مغیی هم بر حلیت واقعی اشیاء به عنوان اولی دلالت می‌کند و هم بر حلیت مشکوکات دلالت می‌کند و غایت هم بر استصحاب و استمرار حلیت دلالت دارد.

ایشان هم در حاشیه رسائل و هم در کفایه «حتی تعرف انه حرام»، را فقط دال بر استصحاب می‌داند تا شبهه استعمال لفظ در اکثر از معنای واحد پیش نیاید. چون اگر بگوییم «حتی تعرف» هم در مقام تقیید استمرار حکم است و هم در مقام تقیید قاعده حل است در این صورت همان ملاک استحاله استعمال لفظ در اکثر از معنا وجود خواهد داشت و لذا مرحوم آخوند برای اینکه این اشکال پیش نیاید، مدلول «حتی تعرف» را فقط استمرار حکم و استصحاب می‌داند.

اشکالاتی که به مختار ایشان در کفایه وارد کردیم در اینجا هم وارد است و روایت نمی‌تواند هم بر استصحاب دلالت کند و هم بر حلیت واقعی و حلیت ظاهری اشیاء دلالت کند. از جمله اینکه گفتیم در روایت یک نسبت بیشتر وجود ندارد در حالی که حرف مرحوم آخوند مستلزم دو نسبت در روایت است هم اینکه اشیاء به عنوان اولی و به عنوان مشکوک الحکم حلال هستند و هم این حلیت مستمر است.

اما اینکه ایشان فرمود مغیی هم بر قاعده حل و هم بر حلیت واقعی دلالت دارد هم صحیح نیست چون معنای این حرف لحاظ متعدد است. دقت کنید که اطلاق رفض القیود است نه جمع القیود. و لازمه حرف آخوند این است که «شیء» هم به عنوان اولی لحاظ شده باشد و هم به عنوان مشکوک لحاظ شده باشد.

مرحوم محقق حائری به کلام آخوند چند اشکال وارد کرده است.

اشکال اول: چطور می‌شود صدر روایت هم بر حلیت واقعی اشیاء دلالت کند و هم بر قاعده حل دلالت کند در حالی که رتبه این دو با یکدیگر متفاوت است؟

حلیت واقعی بر اشیاء به عناوین اولی آنها مترتب است در حالی قاعده حل، با فرض وجود حکم و شک در آن است بنابراین از نظر رتبه متاخر از حکم واقعی اشیاء است. چطور می‌شود بین دو حکمی که در رتبه اختلاف دارند در یک جمله جمع کرد.

این اشکال در تقریرات مرحوم نایینی هم مذکور است.

مرحوم اصفهانی این اشکال را جواب داده‌اند و این اشکال را وارد نمی‌دانند چون اختلاف بین حلیت واقعی اشیاء و قاعده حل، اختلاف رتبی است نه اختلاف زمانی. یعنی به حسب وجود خارجی ترتبی بر یکدیگر ندارند. شارع می‌تواند در یک زمان همان حکم واقعی و هم حکم ظاهری جعل کند. بله فعلیت حکم ظاهری و قاعده حل، متفرع بر وجود حکم واقعی است.

شارع می‌تواند حلیت را برای مشکوک الحکم جعل کند حتی اگر حکم واقعی هنوز جعل نکرده باشد فرض حکم واقعی، برای جعل حکم ظاهری کافی است. بله فعلیت حکم ظاهری و قاعده حل در فرض جعل حکم واقعی برای اشیاء است اما جعل آنها مترتب بر یکدیگر نیست.

اشکال دوم: جعل قاعده و جعل حلیت واقعی اشیاء و ایصال هر دو آنها با یک جمله به مکلف، باعث لغویت قاعده است.

اگر مفاد کل شیء حلال این است که یعنی همه اشیاء به عنوان اولی حلال هستند. بعد از اینکه حلیت واقعی اشیاء به مکلف وصول پیدا کرد، معنا ندارد با همان جعل بگوید اگر در حلیت واقعی شک کردید ظاهرا حلال است.

با این کلام، جایی نیست که شما در حلیت واقعی چیزی شک کنید تا نیازمند قاعده حل باشید.

در کلام ایشان خوب تامل کنید. اشکالاتی مثل اشکال مرحوم صدر به ایشان وارد نیست.

مرحوم حائری می‌فرمایند طبق حرف آخوند در حاشیه رسائل، شارع با این روایت هم حکم واقعی را جعل کرده و به مکلف ایصال کرده است و هم حکم ظاهری را جعل کرده و به مکلف ایصال کرده است.

بنابراین فرضی وجود ندارد که حکم واقعی واصل نشده باشد و حکم ظاهری واصل شده باشد بلکه هر جا این حکم ظاهری واصل شود، حکم واقعی هم با همین دلیل واصل شده است و معنا ندارد در فرض وصول حلیت واقعی، حلیت ظاهری جاری باشد بنابراین حلیت ظاهری و قاعده حل که با این روایت جعل شده است هیچ وقت موضوع در خارج پیدا نخواهد کرد و این باعث لغویت است.

بعد از اینکه شارع برای اشیاء به عنوان واقعی حلیت جعل کرده است و فرضا هم با همین دلیل دال بر حکم ظاهری به مکلف واصل شده است فرضی برای تحقق موضوع قاعده حل باقی نمی‌ماند.

دقت کنید که قاعده حل در شبهات حکمیه هم جاری است و این اشکال در این فرض جاری است.

 

ضمائم:

کلام مرحوم حائری:

موثقة عمار: كل شي‏ء طاهر حتى تعلم انه قذر.

بناء على كونها في مقام بيان استمرار الطهارة المفروغ عنها، لا في مقام جعل الطهارة في موضوع لم يعلم نجاسته.

و لكن الظّاهر من القضية المعنى الثاني، كما هو واضح، فلا دخل لها بالمدعى، و لا يمكن الجمع بين المعنيين اعنى قاعدة الطهارة و استصحابها، فان الثاني مبنى على كونها مفروضة الوجود، و الاول مبنى على عدم كونها كذلك، و ملاحظة شي‏ء واحد مفروض الوجود و غيره جمع بين المتنافيين، كما لا يخفى.

و العجب من شيخنا الاستاذ «دام بقاه» حيث زعم امكان الجمع بينهما في القضية المذكورة، و النظر في كلامه يتوقف على نقل ما افاده:

قال «دام بقاه» في حاشيته على رسالة الاستصحاب، عند قول المصنف «قدّس سرّه»: نعم ارادة القاعدة و الاستصحاب معا توجب استعمال اللفظ في معنيين «الخ» ما لفظه: ارادتهما انما توجب ذلك لو كان كما افاده «قدّس سرّه» بان يراد من المحمول فيها تارة اصل ثبوته، و اخرى استمراره، بحيث كان اصل ثبوته مفروغا عنه، و كذلك الحال في الغاية، فجعلت غاية للحكم بثبوته مرة، و للحكم باستمراره اخرى، و أما اذا اريد احدهما من المغيى و الآخر من الغاية فلا، توضيح ذلك ان قوله عليه السّلام: «كل شي‏ء طاهر» مع قطع النظر عن الغاية بعمومه يدل على طهارة الاشياء بعناوينها الواقعية، كالماء و التراب و غيرهما، فيكون دليلا اجتهاديا على طهارة الاشياء، و باطلاقه بحسب حالات الشي‏ء التى منها حالة كونه بحيث يشتبه طهارته و نجاسته بالشبهة الحكمية او الموضوعية تدل على قاعدة الطهارة فيما اشتبه طهارته كذلك و ان أبيت الا عن عدم شمول اطلاقه لمثل هذه الحالة التي في الحقيقة ليست من حالاته بل من حالات المكلف و ان كانت لها اضافة اليه، فهو بعمومه لما اشتبهت طهارته بشبهة لازمة له لا ينفك عنه ابدا- كما في بعض الشبهات الحكمية و الموضوعية- يدل بضميمة عدم الفصل بينه و بين ساير المشتبهات على طهارتها كلها، و إلّا يلزم تخصيصه بلا مخصص، ضرورة صدق عنوان الشي‏ء على هذا المشتبه كسائر الاشياء بلا تفاوت اصلا، كما لا يخفى، و ليس التمسك به فيما اشتبه طهارته موضوعا تمسكا بالعام في الشبهة المصداقية، لان التمسك به انما هو لأجل دلالته على القاعدة و حكم المشكوك- على ما عرفت- لا لاجل دلالته على حكم الشي‏ء بعنوانه الواقعي، كي يلزم تخصيصه من هذه الحيثية بنجاسة بعض العناوين او بعض الحالات، و لا منافاة بين جواز التمسك به للحكم بطهارة المشتبه من جهة و عدم جوازه من جهة اخرى، كما لا يخفى.

و لا ضير في اختلاف الحكم بالنسبة الى افراد العام و صيرورته ظاهريا بالنسبة الى بعضها، و واقعيا بالاضافة الى بعضها الآخر، لان الاختلاف بذلك انما هو من اختلاف افراد الموضوع، لا من جهة الاختلاف في معنى المحكوم به، بل هو بالمعنى الواحد و المفهوم الفارد يحمل على ما هو واحد يعم تلك الافراد على اختلافها، كما هو اوضح من ان يخفى، فلا مجال لتوهم لزوم استعمال اللفظ في المعنيين من ذلك اصلا.

فعلى ذلك يكون دليلا بعمومه على طهارة الاشياء بما هي بعناوينها، و بما هي مشتبه حكمها مطلقا بضميمة عدم الفصل في المشتبهات بين ما يلزمه الاشتباه و بين ما لا يلزمه الاشتباه.

فلا حاجة في دلالته على قاعدة الطهارة الى ملاحظة غاية.

نعم بملاحظتها يدل على الاستصحاب، بيانه، ان قضية جعل العلم بالقذارة التي ينافي الطهارة غاية لها في الرواية هي بقائها و استمرارها ما لم يعلم بالقذارة، كما هو الشأن في كل غاية، غاية الامران قضيتها لو كانت من الامور الواقعية هو استمرار المغيى و بقائه واقعا الى زمان تحققها، و يكون الدليل عليها دليلا اجتهاديا على البقاء، و لو كانت هى العلم بانتفاء المغيى هو بقاؤه و استمراره تعبدا الى زمان حصولها، كما هو الحال في الغاية هاهنا، فيكون بملاحظتها دليلا على استمرار الطهارة تعبدا ما لم يعلم بانتفائها، و لا نعنى بالاستصحاب الا ذلك، كما لا يخفى.

فدل بما فيه من الغاية و المغيى على ثبوت الطهارة واقعا و ظاهرا- على ما عرفت- على اختلاف افراد العام، و على بقائها تعبدا عند الشك في البقاء، من دون لزوم محذور استعمال اللفظ في المعنيين، اذ منشأ توهم لزومه ليس إلّا توهم أن ارادة ذلك من قوله: «كل شي‏ء طاهر» لا يكاد ان يكون إلا بإرادة الحكم على كل شي‏ء بثبوت اصل الطهارة ما لم يعلم قذارته، و الحكم باستمرار طهارته المفروغ عنها ايضا ما لم يعلم قذارته، باستعمال لفظ طاهر و ارادة كلا الحكمين منه، و قد عرفت ان استفادة مفاد القاعدة من اطلاقه او عمومه بضميمة عدم الفصل من غير حاجة الى ملاحظة الغاية، و استفادة مفاد الاستصحاب من الغاية من جهة دلالتها على استمرار المغيى، كما هو شأن كل غاية، إلا انها لما كانت هو العلم بانتفاء المغيّا كان مفاده استمراره تعبدا، كما هو الشأن في كل مقام جعل ذلك غاية للحكم، من غير حاجة في استفادته الى ارادته من اللفظ الدال على المغيّى، و إلّا يلزم ذلك في كل غاية و مغيّا، كما لا يخفى، مثلا، الماء طاهر حتى يلاقي النجس لا بد ان يراد منها على هذا طاهر بمعنى ثبوت الطهارة، و معنى استمرارها كليهما، مع انه ليس بلازم، لاستفادة الاستمرار من نفس الغاية، كما لا يخفى، فلم لا يكون الحال في هذه الغاية على هذا المنوال «انتهى موضع الحاجة من كلامه دام بقاه».

اقول: و فيه اولا: ان الجمع بين الحكم بطهارة الاشياء بعناوينها الاوّلية و عنوان كونها مشكوكة الطهارة لا يمكن في انشاء واحد، ضرورة تأخر رتبة الثاني عن الاول، و لا يمكن ملاحظة موضوع الحكم الثاني في عرض موضوع الحكم الاول، و هذا واضح.

و ايضا على فرض تسليم الجمع يصير الحكم المجعول بملاحظة الشك لغوا، لان هذه القضية الجامعة لكلا الحكمين متى وصلت الى المكلف يرتفع شكه، من جهة اشتمالها على الحكم بطهارة جميع الاشياء بعناوينها الاولية، فلا يبقى له الشك حتى يحتاج الى العمل بالحكم الوارد على الشك.

اللّهم إلّا ان تحمل القضيّة على الاخبار و الحكاية عن الواقع دون الانشاء، و على هذا يرتفع الاشكالان، لانه اذا فرض ان الشارع حكم على بعض الاشياء بعناوينها الاولية بالطهارة، و على بعض آخر بعنوان انه مشكوك بها ايضا، يصح ان يقول واحد في مقام الحكاية: «كل شي‏ء طاهر عند الشرع اما بالطهارة الواقعية و اما بالطهارة الظاهرية» هذا.

و لكنه لا يدل على ان المحكوم بالطهارة ما هو حتى يكون دليلا اجتهاديا على طهارة الاشياء بعناوينها الاولية، كما نص عليه كلامه المحكى، فيظهر ان ما قلناه في مقام التوجيه لا ينطبق على المستفاد من كلامه «دام بقاؤه».

و ثانيا بأن مقتضى الغاية المذكورة في القضية أن الحكم فيها انما هو ثابت في ما قبل الغاية، و هو زمان عدم العلم بالقذارة، و هذا الحكم الثابت للاشياء في زمان عدم العلم بالقذارة عبارة عن قاعدة الطهارة، فاين حكم الاستصحاب الذي هو عبارة عن ابقاء الشي‏ء الموجود سابقا في حال طرو الشك، و الشي‏ء الذي فرضناه موجودا بهذه الرواية هو طهارة الاشياء في حال عدم العلم، و هو حال الشك، و بقائها ببقاء الشك ليس استصحابا قطعا، لان مقتضى الحكم المعلق على موضوع بقاؤه ببقائه، و من الموضوعات الشك، و اذا اريد افادة الاستصحاب فاللازم فرض شك آخر طار على هذا الحكم المتعلق بموضوع الشك و الحكم ببقائه في حال ذلك الشك الطارى، كما اذا شك في ان هذا الحكم المتعلق بالشك هل نسخ ام لا؟ مثلا.

و الحاصل انه لا ينبغي الشك في عدم امكان الجمع بين القاعدة و الاستصحاب في قضية واحدة بعد ملاحظة ما ذكرنا، و عليك بالتأمل و التدبر لئلا يشتبه عليك الحال.

(درر الفوائد، صفحه ۵۲۸)

 

کلام مرحوم اصفهانی:

و أما الاحتمال الثالث: و هو الجمع بين الطهارة الواقعية، و الطهارة الاستصحابية، و الطهارة بالقاعدة، فقد شيّد بنيانه و مهّد أركانه شيخنا الأستاذ، العلامة رفع اللّه مقامه في تعليقته المباركة على الرسائل‏.

و محصله: أن الرواية بعمومها الأفرادي تدل على طهارة كل شي‏ء واقعاً، لأن الموضوع هو الشي‏ء الّذي يكنى به عن الأعيان الخارجية من دون تقيده بشي‏ء في ظاهر الكلام، فهو على حد سائر الأحكام المرتبة على الموضوعات الواقعية، فيكون حجة على طهارة كل شي‏ء بنحو ضرب القاعدة، و إعطاء الحجة، حتى يكون مرجعاً بعد تخصيصه بالنجاسات الذاتيّة و العرضية.

و بإطلاقها الأحوالي- الشامل لحالة كون الشي‏ء مشكوك الطهارة و النجاسة- تدل على طهارة المشتبه ظاهراً، و هو مفاد قاعدة الطهارة، فموضوعها يتم بالإطلاق، لا من ناحية الغاية، ليلزم بعض المحاذير المتقدمة و بغايتها- الدالة على الاستمرار من حيث ذاتها، و على كونه ظاهراً، من حيث كونها علماً بالنقيض- تدل على الحكم باستمرار الطهارة الواقعية الثابتة في المغيا تعبداً و هو عين الاستصحاب.

فالمغيا بعمومه متكفل للطهارة الواقعية، و بإطلاقه متكفل للطهارة الظاهرية، و الغاية بنفسها متكفلة لاستمرار الطهارة الواقعية، فلا يلزم استعمال قوله عليه‏ السلام (طاهر) في إثبات الحكم و في استمراره.

كما أن الاختلاف بالواقعية و الظاهرية في الحكم، من ناحية كون الموضوع هو الشي‏ء بنفسه- عموماً- و هو بما هو مشكوك- إطلاقاً- و هو لا يوجب استعمال قوله عليه السلام (طاهر) في معنيين متباينين.

و له- قده- تقريب آخر في شمول الرواية للمشتبه: و هو الشمول بنفس العموم الأفرادي، نظراً إلى أن بعض الأفراد ربما يكون بنفسه- لا من حيث طروّ حالة- مشكوك الحال، كماء الكبريت مثلًا، فحيث أن هذا المشتبه- بالشبهة اللازمة لذاته- من أفراد العام، فهو طاهر بالعموم، بضميمة عدم الفصل- بين هذا المشتبه و سائر المشتبهات- يدل العام على طهارة كل مشتبه، لأن الدليل على الملزوم دليل على لازمه فالعام بعمومه يتكفّل طهارة كلّ شي‏ء بما هو و بما هو مشكوك.

أقول: أما الدلالة على مفاد قاعدة الطهارة، بالإطلاق، فمخدوشة بأن الإطلاق إن كان جمعاً بين القيود، بحيث كان مفاد الرواية: إثبات الطهارة للشي‏ء بما هو، و الشي‏ء بما هو مشكوك، فالأمر كما أفيد من الدلالة على الكمّ الواقعي، و على الحكم الظاهري.

و إن كان الإطلاق لتسرية الحكم إلى أفراد ذات الموضوع، من دون دخل لحالة من الحالات وجوداً، فلا يفيد إلّا الحكم الواقعي لذات الموضوع، و إن كان مشكوك، و الحكم الظاهري هو الحكم المرتب على الشي‏ء- بما هو مشكوك- لا على الشي‏ء، و إن كان مشكوكاً.

و بعبارة أُخرى: موضوع الحكم الواقعي- بناء على الإطلاق- هي الماهية لا بشرط القسمي، دون المقسمي، و موضوع الحكم الظاهري هي الماهية بشرط شي‏ء و هما تعينان متقابلان.

و مما ذكرنا يتضح: أن الجامع بين القيود بالإطلاق غير معقول، إذ الشي‏ء في‏ استعمال واحد، و لحاظ واحد: إما أن يلاحظ متعيناً بالتعين اللابشرطي القسمي، أو متعيناً بالتعين بشرط شي‏ء، و حيث انهما متقابلان لا يعقل لحاظهما في لحاظ، واحد، و لا جامع بين التعينين. كما لا يعقل الإهمال في الواقع، مع كون المتكلم في مقام جعل الحكم الحقيقي جداً.

و أما انحفاظ موضوع الحكم الواقعي في موضوع الحكم الظاهري، فغير مناف لما ذكرنا، لأن الطبيعة لوحظت بنحو التعين اللابشرطي القسمي في مورد الحكم عليها، و هو الموجب لثبوت موضوعه حال الشك، لا أنها ملحوظة بهذا النحو من التعين في مورد أخذها في موضوع جعل الحكم الواقعي على موضوعه، و جعل الحكم الظاهري على موضوعه، مع أن ذات الموضوع واحد بحسب ملاحظته بكلا التعينين المتقابلين.

و أما الدلالة على الحكم الواقعي و الظاهري بالتقريب الأخير، فمخذوشة بأن المشتبه- بالشبهة اللازمة لذات الموضوع- لم يرتب عليه حكم- بما هو مشتبه- و إن كان مشتبهاً، بل رتب عليه الحكم بما هو ماء الكبريت مثلًا، فعدم الفصل بين افراد المشتبه بما هو مشتبه إنما يجدي لو ثبت الحكم للمشتبه بما هو مشتبه، لا بذاته فتدبر جيدا.

و أما ما عن بعض أجلة العصر من أن الحكم الظاهري متأخر عن الحكم الواقعي في المرتبة، فكيف يعقل جعلهما في إنشاء واحد، مع أن موضوع الحكم الواقعي في طول موضوع الظاهري.

فمندفع بما مرّ منّا مراراً: أن تقدم الموضوع على حكمه طبعي لا زماني، و المتقدم و المتأخر بالطبع ربما يكون لهما المعية في الوجود، و لذا يعقل جعل الحكم الظاهري قبل جعل الحكم الواقعي فان ما هو موضوع للحكم الظاهري هو الشك في الحكم بوجود العنواني لا بوجوده الخارجي و إن كان فعلية الحكم الظاهري بفعلية موضوعه.

و بالجملة: موضوع الحكم الظاهري هو الشك بوجوده العنواني، لا الخارجي، فانه بوجود الخارجي قائم بالشاك لا بالحاكم، و موضوع الشك في الحكم الواقعي بوجوده العنواني لا الخارجي لقيامه بالحاكم، لا بالشاك أو الظان أو العالم.

فالحكم الظاهري المجعول متأخر طبعاً عن الحكم الواقعي بوجوده العنواني، لا بوجوده الخارجي المجعول، فلا مانع من كون الحكمين الحقيقيّين المجعولين مجعولين في زمان واحد، فان المتقاربين في الزمان ليس بينهما تقدم و تأخر طبعاً.

مع أنه لو فرض التقدم و التأخر الطبعيين بينهما لم يلزم منه محذور، لأن التقدم أو التأخر الطبعي يجامع المعية بالزمان، بل يجامع الاتحاد في الوجود، فملاحظة الموضوعين و جعل الحكم لهما لا مانع منه إذا لم يكن هناك مانع آخر، كما ذكرنا من وحدة الشي‏ء و وحدة اللحاظ.

كما أن الإيراد عليه: بأن مقتضى إطلاقه الأحوالي لغوية ضرب القاعدة في الشبهة الحكمية، إذ نفس الإطلاق رافع للشبهة فلا مجال للحكم بطهارته الظاهرية.

إنّما يرد إذا قلنا بالإطلاق من جميع الجهات، و أما إذا قلنا بالإطلاق من حيث الشك فقط، لا من سائر الجهات، فلا يلغو ضرب القاعدة في الشبهة الحكمية.

هذا كلّه في دلالة المغيا على الطهارة الواقعية و على الطهارة الظاهرية بالقاعدة.

و أما دلالة الغاية على الاستصحاب، فمختصر الكلام فيها: أن كلمتي (إلى و حتى) للغاية، لا للاستمرار، و حيث أن الغاية و النهاية لا تكونان إلّا في ما له امتداد و استمرار، فتدلان بالملازمة على أنّ المغيا أمر ممتد مستمر.

فان كان الغرض إنشاء الحكم بالاستمرار بنفس الغاية، فمقام الإثبات قاصر عن ذلك، إذ ليس هناك ما يدل على استمرار حتى ينشأ به الحكم بالاستمرار، مع أن الغاية من توابع المغيا، و ملحوظة بلحاظه بنحو المعنى الحرفي، فلا يعقل‏ استقلالها بالإنشاء، في قبال إنشاء المغيا، و عليه فلا يساعد مقام الثبوت، و مقام الإثبات على جعل الحكم بالاستمرار بنفس الغاية.

و إن أُريد- كما هو بعيد- استفادة إنشاء الحكم سابقاً من الغاية، فلا شي‏ء يقبل جعل الحكم بالاستمرار به إلّا قوله عليه السلام (طاهر).

فيرد عليه جميع ما أوردناه في طي الاحتمال الثاني.

و ممّا ذكرنا- في كيفية تبعيّة الغاية- تعرف أنّ المغيا إن كان جعل الطهارة الواقعية- حقيقة- فلا محالة هي الملحوظة بنحو الامتداد و الاستمرار بطور المعنى الحرفي مع أنّ مثل هذه الغاية غير قابلة لأن تكون حداً للطهارة الواقعية، فيعلم منها عدم كون المغيا طهارة واقعية.

و أما الاستصحاب، فهو و إن كان إبقاء الطهارة الواقعية، لكنه عنواناً لا حقيقة، و المفروض جعل الطهارة في المغيا، حقيقة لا عنواناً، فما هو قابل للامتداد إلى هذه الغاية غير مقصود من المغيا، و ما هو مقصود من المغيا غير قابل لمثل هذه الغاية.

و منه تعرف أيضا: أنّ جعل القضية خبريّة محضة حاكية عن جعل الطهارة الواقعية، و عن جعلها مستمرة ظاهراً، لا إنشاؤهما بها حتى يندفع إشكال قصور مقام الإثبات، و امتناع مقام الثبوت أيضاً غير مجد شيئاً، لأن استمرار الطهارة حقيقة ظاهراً حيث أنه غير معقول فلا يعقل الحكاية عن مثله، فلا محالة يكون حاكية عن استمرار الطهارة الواقعية، عنواناً فقط، فلا تكون الرواية جعلًا لحكمين، و لا كاشفة عن جعل الحكمين.

ثمّ إنّ الغاية حيث أنّها غاية، و حدّ للمحمول- و هو المغيا- و هو واحد، و بوحدته العموميّة حكم واقعي للشي‏ء بنفسه، و حكم ظاهري بما هو مشكوك، فإرجاع الغاية إلى بعض أفراد الجامع خلاف الظاهر، و إرجاعها إلى الحكم الجامع ينتج الحكم باستمرار الطهارة الواقعيّة، و باستمرار الطهارة الظاهريّة، و الاستصحاب هو الأوّل، دون الثاني، فانّ بقاء الحكم الظاهري في مرحلة الفعليّة، ببقاء موضوعه- و هو عدم العلم- عقلي، لا جعلي و حينئذٍ فالحكم باستمرار الجامع لا جعلي فقط، و لا عقلي فقط.

(نهایة الدرایة، جلد ۳، صفحه ۱۰۸)

 

کلام مرحوم نایینی:

و بالجملة: قوله عليه السلام كلّ شي‏ء لك حلال أو طاهر حتّى تعلم أنّه حرام أو قذر، إنّما يتكفّل من المحتملات السبعة خصوص قاعدة الطهارة و الحلّيّة، و لا يتحمّل مجموع الصدور و الذيل معنى آخر.

بيان ذلك: هو أنّ المراد من «الشي‏ء» في قوله عليه السلام «كلّ شي‏ء إلخ» إمّا أن يكون هو ذات الشي‏ء المعروض للحكم الواقعي الأوّلي سواء كان من الأفعال أو من الموضوعات الخارجيّة كالقيام و القعود و الإنسان و الحيوان و النبات و غير ذلك من متعلّقات التكاليف و موضوعاتها، و إمّا أن يكون هو الشي‏ء بوصف كونه مشكوك الحلّيّة أو الطهارة.

فان كان المراد منه ذات الشي‏ء بعنوانه الأوّلي، فحمل قوله عليه السلام «حلال» أو «طاهر» عليه إنّما هو لبيان حكمه الواقعي، فيكون مفاده حينئذ: أنّ‏ كلّ موجود في العالم يكون محكوما بالحلّيّة و الطهارة واقعا، غايته أنّه يكون من العمومات المخصّصة، كقوله تعالى: «و أحلّ لكم ما في الأرض جميعا».

و إن كان المراد منه الذات بوصف كونها مشكوكة الطهارة و الحلّيّة، فحمل قوله عليه السلام «حلال» أو «طاهر» عليه إنّما هو لبيان حكمه الظاهري، و لا يمكن حينئذ أن يكون المراد من المحمول الحلّيّة و الطهارة الواقعيّة، فانّ موضوعات الأحكام الواقعيّة إنّما هي ذوات الأشياء المرسلة، و لا يعقل تقييد موضوع الحكم الواقعي بكونه مشكوك الحكم، فالشي‏ء المقيّد بكونه مشكوك الطهارة و الحلّيّة لا يمكن أن يحمل عليه إلّا الطهارة و الحلّيّة الظاهريّة، كما أنّ الشي‏ء المرسل الغير المقيّد بذلك لا يمكن أن يحمل عليه إلّا الطهارة و الحلّيّة الواقعيّة، فانّ للشكّ دخلا في موضوع الحكم الظاهري مطلقا. فالموضوع في قوله عليه السلام «كلّ شي‏ء لك طاهر» أو «حلال» إمّا أن يكون هو الشي‏ء المرسل و يلزمه أن يكون المحمول حكما واقعيّا، و إمّا أن يكون هو الشي‏ء المشكوك حلّيّته أو طهارته و يلزمه أن يكون المحمول حكما ظاهريّا. و لا يمكن أن يكون المراد منه الأعمّ من المرسل و المشكوك، كما لا يمكن أن يكون المراد من المحمول الأعمّ من الواقعي و الظاهري، فانّ الشي‏ء المشكوك متأخّر في الرتبة عن الشي‏ء المرسل، كما أنّ الحكم الظاهري متأخّر في الرتبة عن الحكم الواقعي، فكلّ من موضوع الحكم الظاهري و حكمه في طول موضوع الحكم الواقعي و حكمه، و لا يمكن جمعهما في اللحاظ و الاستعمال. و ذلك كلّه واضح ممّا لا ينبغي إطالة الكلام فيه.

(فوائد الاصول، جلد ۴، صفحه ۳۶۷)

استصحاب/ ادله: روایات/ روایات قاعده طهارت و حلیت

بحث در اشکالات کلام آخوند بود.

در اشکال ششم گفتیم اگر هم بپذیریم که «حتی» ظاهر در استمرار به حسب زمان است اما در روایات قاعده حل نمی‌توان این معنا را از «حتی» استفاده کرد و این روایات با استمرار به حسب زمان سازگار نیست.

مثلا در روایتی مذکور است:

مُحَمَّدُ بْنُ يَحْيَى عَنْ أَحْمَدَ بْنِ مُحَمَّدِ بْنِ عِيسَى عَنِ ابْنِ مَحْبُوبٍ عَنْ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ سِنَانٍ عَنْ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ سُلَيْمَانَ قَالَ: سَأَلْتُ أَبَا جَعْفَرٍ ع عَنِ الْجُبُنِّ فَقَالَ لِي لَقَدْ سَأَلْتَنِي عَنْ طَعَامٍ يُعْجِبُنِي ثُمَّ أَعْطَى الْغُلَامَ دِرْهَماً فَقَالَ يَا غُلَامُ ابْتَعْ لَنَا جُبُنّاً وَ دَعَا بِالْغَدَاءِ فَتَغَدَّيْنَا مَعَهُ وَ أُتِيَ بِالْجُبُنِّ فَأَكَلَ وَ أَكَلْنَا مَعَهُ فَلَمَّا فَرَغْنَا مِنَ الْغَدَاءِ قُلْتُ لَهُ مَا تَقُولُ فِي الْجُبُنِّ فَقَالَ لِي أَ وَ لَمْ تَرَنِي أَكَلْتُهُ قُلْتُ بَلَى وَ لَكِنِّي أُحِبُّ أَنْ أَسْمَعَهُ مِنْكَ فَقَالَ سَأُخْبِرُكَ عَنِ الْجُبُنِّ وَ غَيْرِهِ كُلُّ مَا كَانَ فِيهِ‏ حَلَالٌ‏ وَ حَرَامٌ‏ فَهُوَ لَكَ حَلَالٌ حَتَّى تَعْرِفَ الْحَرَامَ بِعَيْنِهِ فَتَدَعَه‏ (الکافی جلد ۶، صفحه ۳۳۹)

آنچه در این روایت آمده است شک در استمرار نیست بلکه فرض روایت این است که شک سائل در حرمت ناشی از وجود دو صنف (حلال و حرام) در آن نوع است. یعنی چون برخی از پنیر‌ها از مایه حرام هستند و برخی از مایه حلال هستند باعث شده است سائل شک کند این پنیر که از بازار تهیه می‌کند حلال است یا حرام؟

و امام علیه السلام به این سوال سائل جواب می‌دهند. در این روایت جهت استمرار مورد سوال قرار نگرفته است.

در این روایت امام علیه السلام می‌گوید هر وقت چیزی که هم حلال دارد و هم حرام دارد در اینکه این مصداق موجود از صنف حلال است یا از صنف حرام است شک کردید، حلال است تا وقتی احراز کنید از صنف حرام است.

روایت دیگری آمده است:

عِدَّةٌ مِنْ أَصْحَابِنَا عَنْ سَهْلِ بْنِ زِيَادٍ وَ أَحْمَدَ بْنِ مُحَمَّدٍ جَمِيعاً عَنِ ابْنِ مَحْبُوبٍ عَنْ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ سِنَانٍ عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ ع قَالَ: كُلُّ شَيْ‏ءٍ يَكُونُ فِيهِ‏ حَلَالٌ‏ وَ حَرَامٌ‏ فَهُوَ حَلَالٌ لَكَ أَبَداً حَتَّى أَنْ تَعْرِفَ الْحَرَامَ مِنْهُ بِعَيْنِهِ فَتَدَعَهُ. (الکافی، جلد ۵، صفحه ۳۱۳)

در این روایت هم مانند روایت قبل منشأ شک وجود دو صنف حلال و حرام است.

یا در روایت دیگر

عَلِيُّ بْنُ إِبْرَاهِيمَ [عَنْ أَبِيهِ‏] عَنْ هَارُونَ بْنِ مُسْلِمٍ‏ عَنْ مَسْعَدَةَ بْنِ صَدَقَةَ عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ ع قَالَ سَمِعْتُهُ يَقُولُ‏ كُلُّ شَيْ‏ءٍ هُوَ لَكَ حَلَالٌ حَتَّى تَعْلَمَ أَنَّهُ حَرَامٌ بِعَيْنِهِ فَتَدَعَهُ مِنْ قِبَلِ نَفْسِكَ وَ ذَلِكَ مِثْلُ الثَّوْبِ يَكُونُ قَدِ اشْتَرَيْتَهُ وَ هُوَ سَرِقَةٌ أَوِ الْمَمْلُوكِ عِنْدَكَ وَ لَعَلَّهُ‏ حُرٌّ قَدْ بَاعَ نَفْسَهُ أَوْ خُدِعَ فَبِيعَ أَوْ قُهِرَ أَوِ امْرَأَةٍ تَحْتَكَ وَ هِيَ أُخْتُكَ‏ أَوْ رَضِيعَتُكَ وَ الْأَشْيَاءُ كُلُّهَا عَلَى هَذَا حَتَّى يَسْتَبِينَ لَكَ غَيْرُ ذَلِكَ أَوْ تَقُومَ بِهِ الْبَيِّنَةُ. (الکافی، جلد ۵، صفحه ۳۱۴)

در این روایت هم شک در استمرار نیست بلکه شاید از همان ابتداء حرام باشد چرا که ممکن است دزدی باشد یا خواهرش باشد و ...

در این موارد از اول حلیت مشکوک است نه اینکه استمرار حلیت مشکوک باشد.

قبلا مفصل در مورد این روایات صحبت کردیم و گفتیم برخی از این روایات در آنها «فیه حلال و حرام» مذکور است و در برخی از آنها اگر چه این تعبیر نیامده است اما قرائن دیگری در آنها مذکور است که نشان می‌دهد منشأ شک، وجود دو صنف حلال و حرام در آن چیز است. (برای اطلاع بیشتر به مباحث خارج اصول سال ۱۳۹۲ جلسه ۴۵ به بعد مراجعه کنید.)

و لذا به نظر ما از بزرگان عجیب است که چرا ظهور این روایات را با در نظر گرفتن مورد آنها بحث نکرده‌اند.

ما به روایتی که متضمن حلیت در موارد شک باشد که بتوان آن را با شک در استمرار سازگار دانست برخورد نکردیم.

اما روایات قاعده طهارت بر فرض که برخی از آنها قابل انطباق بر استمرار زمانی باشد به این بیان که طهارت آب‌ معلوم و مفروض است و این روایات نسبت به موارد شک در طرو نجاست است تا استصحاب طهارت آب باشد.

البته نه اینکه همه روایات قاعده طهارت این طور باشند بلکه برخی از آنها که در مورد آب مشکوک وارد شده است این گونه است.

اما بر فرض دلالت این روایات را بر استمرار را بپذیریم در این صورت نمی‌توان از این روایات الغای خصوصیت کرد و آن را به همه موارد غیر از طهارت آب هم سرایت داد.

مُحَمَّدُ بْنُ أَحْمَدَ بْنِ يَحْيَى عَنْ أَحْمَدَ بْنِ يَحْيَى عَنْ أَحْمَدَ بْنِ الْحَسَنِ بْنِ عَلِيِّ بْنِ فَضَّالٍ عَنْ عَمْرِو بْنِ سَعِيدٍ عَنْ مُصَدِّقِ بْنِ صَدَقَةَ عَنْ عَمَّارٍ السَّابَاطِيِّ عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ ع‏ وَ قَالَ كُلُّ شَيْ‏ءٍ نَظِيفٌ‏ حَتَّى‏ تَعْلَمَ أَنَّهُ قَذِرٌ فَإِذَا عَلِمْتَ فَقَدْ قَذِرَ وَ مَا لَمْ تَعْلَمْ فَلَيْسَ عَلَيْكَ. (تهذیب الاحکام، جلد ۱، صفحه ۲۸۴)

در این روایت که ظاهر آن جایی است که در استمرار طهارت شک است.

و لذا به نظر ما آنچه در کلام آخوند آمده است هم مردود است و هم غریب است چون ایشان روایات را به حسب موارد آنها نسنجیده‌اند.

اشکال هفتم: اصلا «حتی» برای استمرار وضع نشده است. مفاد «حتی» فقط غایت است و نتیجه غایت در مورد زمانیات استمرار است و در غیر زمانیات، تحدید است.

و لذا اگر بگوید «صم النهار حتی اللیل» در اینجا چون مورد زمان است غایت داشتن زمان به معنای استمرار تا غایت است و اگر مورد زمان نباشد دلالت بر حد آن می‌کند.

بنابراین «حتی» فقط برای غایت وضع شده است و غایت به معنای تحدید است و تحدید زمانیات به معنای استمرار آنها تا آن حد است و در غیر زمانیات قید آنها ست.

بنابراین استمرار اصلا مفاد «حتی» نیست بلکه از لوازم مورد است. بنابراین مفاد روایت این است که همه چیز حلال است تا وقتی که به حرمت آن علم پیدا شود و استمرار اصلا جزو معنای حتی نیست بلکه لازم برخی از موارد آن است.

اشکال هشتم: بر فرض که بپذیریم «حتی» در استمرار زمانی هم استعمال می‌شود با این حال روایت مجمل می‌شود چون حتی ممکن است قید برای استمرار و ذیل روایت باشد و ممکن است قید برای صدر روایت باشد و دلیلی بر تعیین اینکه قید برای استمرار باشد نداریم.

صفحه9 از31

 نقل مطالب فقط با ذکر منبع مجاز است