شرایط قاضی: عقل و رشد

گفتیم دومین شرط از شروط نفوذ قضاء، عقل است. البته منظور از این شرط جایی است که از شخص غیر کامل العقل قصد و اراده متمشی شود یعنی اگر شخصی واجد همه شرایط باشد اما عقلش کامل نباشد قضای او نافذ نیست. منظور از عقل که شرط نفوذ قضاء فرض شده است همان چیزی است که به عنوان شرط تکلیف و شرط معاملات در فقه مطرح است. اما مواردی که از شخص اصلا قصد و اراده متمشی نمی‌شود، قضا موضوع پیدا نمی‌کند همان طور که قضا در مورد صبی یک ماهه، سالبه به انتفای موضوع است، قضا از مجنونی که قصد و اراده ندارد هم سالبه به انتفای موضوع است. شرط جایی است که موضوع محقق باشد و در این موارد اصلا موضوع قضا محقق نمی‌شود تا مشروط به چیزی باشد. پس این شروط بعد از فراغ از صدق حقایق و تحقق موضوع است، که علاوه بر موضوع اموری معتبر است.

مرحوم صاحب جواهر برای اشتراط بلوغ و عقل فرمودند چون صبی و مجنون مسلوب القول و الفعل هستند، صلاحیت برای تصدی قضا را ندارند. علاوه که صبی و مجنون تحت ولایت دیگری‌اند و چنین شخصی نمی‌تواند بر دیگری ولایت داشته باشد.

ما در مورد صبی گفتیم هر دو دلیل ناتمام است و مسلوب الفعل و القول بودن صبی فاقد دلیل است و تحت ولایت دیگری بودن هم تلازمی با عدم امکان ولایت بر دیگری ندارد.

در مورد مجنون هم عرض ما این است که آنچه مستفاد از ادله است این است که صبی و مجنون و سفیه از تصرفات در اموال خودشان محجورند و این با مسلوب القول و الفعل بودن و اینکه قصدش ملغی باشد و بطلان انشائات او در اموال دیگران متفاوت است. اینکه در جنایات عمد صبی یا مجنون مثل خطا ست به این معنا نیست که از صبی و مجنون قصد متمشی نمی‌شود و یا آن طور که در کلمات برخی علماء آمده است قول و فعل آنها مثل قول و فعل بهائم باشد. علامه در تذکرة فرموده است: «فلا يُقبل إقرار المجنون؛ لأنّه مسلوب القول في الإنشاء و الإقرار بغير استثناء.» (تذکرة الفقهاء، جلد ۱۵، صفحه ۲۵۵)

یا در قواعد فرموده است: «المجنون: و هو مسلوب القول مطلقا» (قواعد الاحکام، جلد ۲، صفحه ۴۲۳ و تحریر الاحکام، جلد ۴، صفحه ۴۰۰)

البته ممکن است منظور امثال ایشان از این عبارت، عدم نفوذ اقرار مجنون باشد اما در کلمات متاخر از ایشان تصریح کرده‌اند که اقوال مجنون ملغی است. مثلا مرحوم تستری می‌فرمایند: «فلا ينعقد بيع المجنون و شرائه و ان اذن له الولي لسلب اهليته عن ذلك كما دلّ عليه الحديث النبوي و ساير ما ذكر في الصبى فان المجنون اولى بالمنع منه لانتفاء الشعور و القصد بل لم يعتبر البلوغ الا لكمال العقل» (مقابس الانوار، صفحه ۱۱۴)

ظاهر عبارت این است که از صبی اراده متمشی می‌شود اما اراده او ملغی است اما از مجنون اصلا اراده متمشی نمی‌شود و عقد مجنون سالبه به انتفای موضوع است.

مرحوم علامه در کتاب الحجر هم می‌فرمایند: «و لا خلاف بين العلماء كافّة في الحجر على المجنون ما دام مجنوناً، و أنّه لا ينفذ شي‌ء من تصرّفاته؛ لسلب أهليّته عن ذلك.» (تذکرة الفقهاء، جلد ۱۴، صفحه ۲۰۱)

مرحوم شیخ حسن کاشف الغطاء در بحث شکسته شدن نماز که سفر باید با قصد باشد فرموده‌اند: «و المكره إن بلغ حد الإلجاء بحيث كان مسلوب القصد و الشعور كان كالمجنون و السكران و الساهي و الغافل حيث يجب عليهم التمام» (انوار الفقاهة کتاب الصلاة، صفحه ۳۲۳)

از این عبارت هم استفاده می‌شود که مجنون فاقد قصد و شعور است و ما گفتیم این تعبیر مسامحی است چون منظور از عقل در شروط قضا در مقابل مجنونی که اهلیت قصد و اراده را ندارد نمی‌باشد بلکه منظور مجنونی است که فاقد کمال العقل است اما قصد و اراده از او متمشی می‌شود.

مرحوم شیخ هم در مکاسب می‌فرمایند احتمال دارد رفع قلم از صبی و مجنون به این علت باشد که آنها فاقد قصدند. «لما عرفت من احتمال كونه معلولًا لسلب اعتبار قصد الصبيّ و المجنون» (کتاب المکاسب، جلد ۳، صفحه ۲۸۴)

یعنی احتمال دارد تعبدا قصد صبی و مجنون سلب شده باشد و از نظر شارع ملغی شده باشد. مرحوم سید در تکملة العروة می‌فرمایند: «فلا تصح وكالة الصبي و إن كان مميزا و لا المجنون. نعم الأقوى صحة نيابة الصبي المميز في مجرد إجراء صيغة البيع و نحوه، و دعوى، كونه مسلوب العبارة حتى في مثل ذلك، محل منع، و لذا لا ينبغي الإشكال في صحة قرائته القرآن و الزيارة. نعم يعتبر كونه عارفا بكيفيتها و العلم بإتيانه لها على الوجه الصحيح، و أيضا الأقوى عدم بطلان الوكالة بعروض الجنون فيصح تصرفه بعد الإفاقة من غير حاجة إلى التجديد كما أشرنا إليه سابقا» (تکملة العروة الوثقی، جلد ۱، صفحه ۱۳۷)

که ظاهر این عبارت این است که اگر چه نیابت صبی در مجرد اجرای صیغه صحیح است اما از مجنون حتی این مقدار هم صحیح نیست.

مرحوم نایینی هم در مکاسب می‌فرمایند: «(منها) كهجر السفيه عن التصرف في ماله حيث انه سفيه لا يعلم بمصلحة حاله (و منها) كهجر المجنون حيث انه مسلوب العبارة بقول مطلق، و الفرق بينهما بعد اشتراكهما في كون الهجر ناشئا عن قصور فيهما ان السفيه مهجور عن ماله بالاستقلال، و أما مع انضمامه الى وليه فلا منع عنه بل يصح باذن وليه، بخلاف المجنون. حيث لا عبرة بعبارته مطلقا بالاستقلال و لا بالانضمام، بل تكون عبارته كصوت الحيوان الصامت» (المکاسب و البیع، جلد ۱، صفحه ۳۹۶)

در منیة الطالب هم فرموده‌اند: «أنّ العبد و إن لم يصر قادرا شرعا بالإذن الواقعيّ إلّا أنّه ليس كالصبيّ و المجنون مسلوب العبارة» (منیة الطالب، جلد ۱، صفحه ۲۷۳)

مرحوم عراقی در شرح تبصرة فرموده‌اند: «نعم في شمول الإطلاقات لذمام أطفال المسلمين المميزين نظر، فضلا عن غير المميز، إذ الظاهر اشتراط كون العاقد مسلما حقيقة، و الأطفال ليسوا كذلك، و إنما هم بحكم المسلمين في أحكام خاصة. ففي شمول المطلقات للأطفال نظر بيّن، خصوصا مع سلب عباراته في عقوده و إيقاعاته. و كذلك المجنون خصوصا مسلوب الشعور لانصراف النصوص عن مثله و كذلك السكران و غيره.» (شرح تبصرة‌ المتعلمین، جلد ۴، صفحه ۳۹۲)

یعنی مجنون حتی اگر از او شعور و ادراک هم متمشی شود مسلوب العبارة است اما مسلوب الشعور خصوصیت بیشتری دارد. که ما عرض کردیم کسی که مسلوب الشعور باشد اصلا حقیقت و ماهیت در حق او صدق نمی‌کند و از او منتفی است و عجب است که امثال این بزرگواران منظورشان از اشتراط عقل در صحت عقد این باشد که فرد از او قصد متمشی بشود چرا که اگر از فرد قصد متمشی نشود اصلا عقدی شکل نمی‌گیرد.

مرحوم خوانساری هم با اینکه در مسلوب العبارة بودن صبی اشکال کرده‌اند اما فرموده است: «نعم لا إشكال في المجنون.» (جامع المدارک، جلد ۵، صفحه ۶۸)

مرحوم آقای خویی هم فرموده‌اند: «المجنون مسلوب العبارة، فلا تأثير في عقده، و هذا بخلاف المكره، فإنه ليس بمسلوب العبارة‌» (مصباح الفقاهة، جلد ۳، صفحه ۳۲۲)

البته برخی از معاصرین در رساله‌ای که از ایشان منتشر شده است در ضمن استدلال برای اشتراط عقل در وصیت فرموده‌اند: «أن المجنون ليس له قصد و هذا الوجه كسابقه في الضعف؛ و ذلك أن المجنون ليس مسلوب القصد، بل القصد حاصل عنده، و لذا تراه يهرب إلى ملجإ يأويه عند ملاحقة الضارب له، و كذلك يسعى للأكل و الشرب في حالة الجوع و العطش، الى غير ذلك من الأمور ... إذا: ما أدّعي في هذا الوجه غير صحيح و مع التنزل ليس على نحو الإطلاق.» (مباحث فقهیة، الوصیة و الشرکة، صلة الرحم، صفحه ۱۴۱)

که ایشان می‌فرمایند از مجنون قصد متمشی می‌شود اما دیگران می‌گوید این قصد از نظر شرعی ملغی است.

مرحوم آقای اراکی هم فرموده‌اند: «و لا إشكال في تمشيّ القصد من المجنون، إذ غاية ما يلزم من الجنون عدم إدراك الحسن و القبح، لزوال العقل المدرك لهما عنه لا أنّه صار مسلوب الإرادة مطلقا، و يصدر أفعاله بلا إرادة أصلا حتّى مثل إرادة الحيوانات.» (رسالة فی الارث، صفحه ۱۲۷)

اما در جای دیگری فرموده‌اند: «فإنّ المجنون مسلوب العبارة شرعا و عرفا» (کتاب البیع، جلد ۱، صفحه ۱۴۹)

پس مسلوب العبارة بودن مجنون معروف بین فقهاء است اما به نظر می‌رسد همان طور که این قاعده در صبی فاقد دلیل و مدرک بود در مجنون نیز چنین است و بر بطلان عقد مجنون در جایی که به اذن ولی است دلیلی نداریم. البته دقت کنید منظور از مجنون کسی است که قصد از او متمشی می‌شود اما کامل العقل نیست. بر ملغی بودن قصد مجنونی که کامل العقل نیست هیچ دلیلی نداریم. تمشی قصد و اراده از مجنون واضح است و  عرف هم این قصد را ملغی نمی‌داند لذا عرفا به او خریدن یا فروختن و ... از افعال قصدی را نسبت می‌دهند. و همان اشکالاتی که در استدلال به برخی ادله برای مسلوب العبارة بودن صبی بیان کردیم در اینجا هم قابل بیان است.

بله ممکن است کسی بگوید بین صبی و مجنون تفاوت است و آن اینکه صبی از نظر عرف مسلوب القول و الفعل نیست و وقتی هم شرعا بر مسلوب الفعل و القول بودنش دلیلی نداشته باشیم وکالت او و ... صحیح است چون بر ردع از رویه عقلایی در پذیرش این نوع معاملات صبی دلیلی نداریم اما مجنون از نظر عرف هم مسلوب القول و الفعل است یعنی عرف قصد مجنون را ملغی می‌داند و لذا این نوع معاملات مجنون حتی از نظر عرفی نافذ نیست و مرتکز در اذهان این است که با قول و فعل او معامله قول و فعل حیوانات می‌شود. و اینکه برخی افعال قصدی مثل خریدن و ... را به او نسبت می‌دهند، نیز تمام نیست و از نظر آنها هم این معاملات ملغی است و ادله نفوذ معاملات از این موارد منصرف است چون این ادله ناظر به امضای معاملات صحیح عرفی است در حالی که از نظر خود عرف هم معاملات مجنون صحیح نیست.

اما به نظر ما این بیان هم ناتمام است و به وجدان لغوی و عرفی، معاملات به او منتسب می‌شوند و لذا بیع مجنون صدق می‌کند و نهایتا بیع او باطل است نه اینکه اصلا بیع نیست. و این طور نیست که ادله معاملات ناظر به امضای معاملات صحیح عرفی باشد بلکه امضای عناوین عرفی معاملات است حتی اگر به نظر عرف آن مورد باطل باشد چون عرف فقط در صدق مفهوم و عنوان مرجع است نه در حکم. لذا بیعی که از نظر عرف باطل است مثل بیع آنچه مالیت ندارد که بیع است اما باطل است یا معامله سفهی که بیع است ولی باطل است، مشمول ادله نفوذ معاملات قرار می‌گیرد.

نتیجه اینکه استدلال به مسلوب القول و الفعل بودن صبی برای اشتراط عقل در نفوذ قضا ناتمام است همان طور که دلیل دوم ایشان ناتمام است و ما گفتیم اینکه مجنون از جهتی تحت ولایت دیگری باشد با اینکه از جهت دیگری بر دیگران ولایت داشته باشد منافات ندارد.

دلیل اشتراط عقل در نفوذ قضاء از نظر ما یکی همان روایت عبدالله بن سنان است و آن روایت نه به فحوی اشتراط بلوغ (که در آن روایت بلوغ شرط شده بود و وقتی ولایت صبی غیر بالغ که عقل دارد نافذ نباشد به طریق اولی ولایت مجنون که فاقد عقل است نافذ نیست که از کلام مرحوم تستری قابل استفاده است) بلکه به اطلاق شامل مجنون هم می‌شود به این بیان که مفاد روایت نفوذ امر صبی بعد از بلوغ بود مگر اینکه سفیه یا ضعیف باشد. و البته به فحوای اشتراط عدم سفاهت هم قابل استدلال است.

با این بیان از این روایت می‌توان شرط دیگری را هم استفاده کرد و آن اشتراط نفوذ قضا به رشد است. چون از این روایت استفاده می‌شود نفوذ ولایت به رشد هم مشروط است و اطلاق روایت اقتضاء می‌کند امر سفیه هم نافذ نیست و لذا قاضی باید علاوه بر بلوغ و عقل، رشد هم داشته باشد.

منظور از رشد، رشد در معاملات نیست بلکه منظور ملکه رشد است که همان قوه تشخیص و ادراک مناسب هر عملی است که کلاه سر او نرود که یکی از تطبیقات آن در باب معاملات است. منظور از رشد در معاملات هم این نیست که بالفعل سر او کلاه نرود بلکه یعنی باید واجد ملکه رشد باشد هر چند به فعلیت نرسیده باشد و مثلا در یک معامله کلاه هم سر او برود که معاملات او نافذ است. پس آنچه شرط است رشد بالفعل نیست که در هیچ معامله‌ای مغبون نشود بلکه قوه رشد است به این معنا که اگر برود و بررسی کند اهلیت این که مغبون نشود را دارد.

قاضی باید دارای این قوه تشخیص و ادراک مناسب با قضا باشد تا هر حجت واهی را نتوانند به او تحمیل کنند و نتوانند با خدعه و نیرنگ او را بفریبند (در حدی که بر عموم مردم پوشیده نیست). نفوذ حکم سفیهی که فاقد ملکه رشد است نه تنها احقاق حقوق نیست بلکه تضییع و ابطال حقوق است.

شرط رشد اگر چه در کلمات فقهاء مذکور نیست اما بعید نیست مفروغ عنه باشد چون قاضی بدون این شرط اصلا اهلیت قضا ندارد اما جمع عدم ذکر آن به بهانه مفروغیت با ذکر شرط عقل مشکل است.

نتیجه اینکه روایت صحیحه عبدالله بن سنان بر اشتراط بلوغ و عقل و رشد در نفوذ همه ولایات و سلطه دلالت می‌کند.

و دلیل دیگر بر اشتراط عقل و رشد در نفوذ قضا همان ارتکاز عقلایی است که قبلا توضیح دادیم. در ارتکاز عقلاء، ولایت مجانین یا کسانی که رشید نیستند را نافذ نیست و عقلاء ولایت آنها را قبول ندارند و شارع هم از این ارتکاز ردع نکرده است خصوصا در منصب قضا که نیازمند به اهلیت خاصی بیش از امور عادی است و لذا در روایات هم توصیه شده است که برای قضا که برای احقاق حقوق مردم است، باید افرادی را با شرایط خاصی انتخاب کرد و لذا حتی از نظر عقلاء هم سنی بیش از سن بلوغ و واجدیت شرایط خاصی را در اهلیت تصدی منصب قضاء معتبر می‌دانند و اگر مانند آنها را معتبر ندانیم اما اصل اشتراط بلوغ و عقل و رشد از نظر شرع هم معتبر است و شارع علاوه بر آنها شروط دیگری مثل اجتهاد و ... را هم معتبر دانسته است.

شرایط قاضی: بلوغ

بحث در ادله شرطیت بلوغ در قاضی بود. مرحوم صاحب جواهر فرمودند صبی تحت ولایت دیگری است و چنین کسی صلاحیت برای ولایت بر دیگران ندارد و بعد هم فرمودند تحقق منصب امامت و نبوت برای برخی از انبیاء و ائمه علیهم السلام در زمان کودکی نوعی از قضای الهی است و در حقیقت نوعی استثنای از قاعده است. ما عرض کردیم بر اشتراط بلوغ در منصب ولایت و نبوت دلیلی نداریم (نه دلیل شرعی و نه عقلی) و هر کسی خداوند به او اهلیت داده باشد می‌تواند این متصدی این منصب باشد پس استثنایی وجود ندارد.

برخی از دوستان در مقام دفاع از مرحوم صاحب جواهر گفته‌اند قاعده‌ای که از روایت عبدالله بن سنان استفاده کردیم که هر نوع ولایت و اعمال سلطه مشروط به بلوغ است دلیل بر عدم صلاحیت صبی برای احراز مقام نبوت و ولایت است و لذا کلام ایشان در استثناء بودن این موارد از آن قاعده صحیح است.

عرض ما این بود که استدلال صاحب جواهر تمام نیست و اینکه صبی تحت ولایت دیگری است مستلزم عدم ثبوت هیچ نوع ولایتی برای او نیست. اما دلیلی که خود ما بیان کردیم و آن تمسک به روایت عبدالله بن سنان است صحیح است و با توجه به آن روایت، ثبوت منصب امامت برای ائمه یا انبیاء علیهم السلام که ولایت عظمی است استثناء از آن روایت خواهد بود. البته نبوت مانند امامت نیست بلکه نبوت از قبیل منصب فتوا ست و ولایت محسوب نمی‌شود، اما امامت ولایت است و لذا ثبوت امامت برای برخی از ائمه یا انبیاء علیهم السلام استثنای از آن قاعده است.

خلاصه اینکه اشکال ما به کلام صاحب جواهر بود نه اینکه اصل مساله اشتراط بلوغ در اعمال ولایت اشکال دارد. اینکه صبی از جهتی تحت ولایت دیگری است باعث نمی‌شود که نتواند از جهتی دیگر بر دیگران ولایت داشته باشد و بر این اساس گفتیم ثبوت ولایت برای برخی از ائمه و انبیاء علیهم السلام استثناء محسوب نمی‌شود اما با توجه به آنچه خود ما گفتیم که قاعده عام مستفاد از روایت عبدالله بن سنان است، هم بلوغ در قضاء شرط است و هم ثبوت منصب امامت برای برخی ائمه و انبیاء علیهم السلام استثنای از آن قاعده است و قبلا هم گفتیم با فرض پذیرش اطلاق و عموم آن قاعده نسبت به هر نوع ولایتی حتی ولایات ابتدایی، تخصیص و تقیید آن اشکالی ندارد و چه بسا اصل اطلاق روایت نسبت به ولایت امامت و امثال آن را انکار کنیم به این بیان که روایت ابن سنان در مقام بیان وظیفه مکلفین و انسان‌ها است نه در مقام بیان قاعده حاکم بر افعال خداوند و لذا استثناء هم باید با آن متناسب باشد یعنی از امور مربوط به مکلفین و انسان‌ها استثناء صورت بگیرد اما مساله اعطای منصب ولایت و امامت از طرف خداوند از امور مربوط به ما نیست بلکه فعل خداوند است و این روایت درصدد بیان این مطلب نیست که خداوند برای هیچ غیر بالغی جعل ولایت نکرده و نمی‌کند. بنابراین روایت در مقام بیان وظیفه مکلفین است نه بیان قواعد حاکم بر افعال خداوند و مفاد آن این است که نسبت به وظیفه مکلفین برای غیر بالغ ولایتی قرار داده نشده است اما اینکه برخی انبیاء یا ائمه علیهم السلام از طرف خداوند ولایت داشته‌اند ارتباطی به این روایت ندارد.

در اینجا مناسب است به یکی دیگر از اشکالات دوستان در استدلال به روایت عبدالله بن سنان اشاره کنیم. برخی از دوستان گفتند که بر اساس آنچه در ضمن تبیین استدلال به روایت عبدالله بن سنان بیان کردیم، باید قضای صبی با اجازه حاکم نافذ باشد چرا که در همان جا گفتیم مفاد روایت ابن سنان عدم نفوذ معاملات صبی که به اذن ولی واقع می‌شوند نیست چون این معاملات امر صبی محسوب نمی‌شوند بلکه امر ولی است و معامله وقتی امر صبی محسوب می‌شود که صبی مستقل در معامله باشد بر این اساس گفته‌اند اگر صبی ماذون از طرف حاکم در قضاوت باشد باید قضای او نافذ باشد چون نفوذ قضای او از باب نفوذ امر حاکم است نه امر صبی.

به نظر این اشکال هم تمام نیست و قضای صبی حتی با اذن حاکم هم نافذ نیست و قیاس این بحث به بحث معاملات صبی قیاس مع الفارق است چون در معاملات با وجود اذن ولی در انجام معامله، معامله به به ولی استناد و انتساب پیدا می‌کند و لذا معامله ولی است و بر این اساس معامله از حیث استناد به ولی و قیام آن به او نافذ است. اذن ولی موجب انتساب معامله به ولی می‌شود اما در باب قضا این طور نیست و با اذن حاکم به صبی در قضا، قضای صبی به حاکم انتساب پیدا نمی‌کند. این طور نیست که هر فعلی اگر با اذن یا رضایت دیگری واقع شود به شخص اذن دهنده یا راضی هم انتساب پیدا کند. مثلا اگر زید به عمرو در خوردن غذا اذن بدهد، خوردن به زید انتساب پیدا نمی‌کند و اصلا غلط است گفته شود «زید خورد». انتساب ضابطه خاصی دارد و این طور نیست که صرف اذن یا رضایت به کاری موجب انتساب شود. قضا هم این طور است و با اذن یا رضایت حاکم به قضای صبی، قضا و حکم صبی به حاکم منتسب نمی‌شود. و لذا بعدا هم در ضمن اشتراط اجتهاد خواهیم گفت، قضای غیر مجتهد با اذن و رضایت حاکم مجتهد، به حاکم استناد پیدا نمی‌کند. وکالت در بیع یا معاملات با وکالت در قضا متفاوت است و تفاوت آن همین است که معاملات وکیل به موکل انتساب پیدا می‌کند و لذا بیع وکیل، بیع موکل هم هست و گفته می‌شود موکل فروخت یا خرید، اما در قضا، حکم وکیل، حکم موکل نیست و لذا گفته نمی‌شود موکل حکم کرد.

نتیجه اینکه اگر چه صحت بیع صبی با اذن ولی، نیازمند به دلیل خاص نیست و همان ادله نفوذ معاملات ولی برای اثبات صحت آن کافی است همان طور که اطلاقات ادله معاملات برای اثبات صحت معاملات وکیل کافی است، اما ادله صحت قضای حاکم بالغ برای نفوذ حکم صبی ماذون در قضا، کافی نیست و بلکه نیازمند دلیل خاص است. پس نفوذ معاملات صبی ماذون از طرف ولی با عدم نفوذ امر صبی منافاتی ندارد اما نفوذ حکم صبی ماذون از طرف حاکم با عدم نفوذ امر صبی منافات دارد و اگر قرار باشد حکم صبی حتی با اذن حاکم نافذ باشد به معنای نفوذ امر صبی خواهد بود که در روایت نفی شده است.

و بر همین اساس هر جا ولایت صبی صدق کند حتی اگر به همراه اذن ولی باشد مطابق روایت جایز و نافذ نیست مثل اینکه ولی، صبی را به طور مطلق بر مال خودش مسلط قرار دهد و به هر نوع تصرف در اموالش اذن بدهد که در این صورت باز هم امر صبی صادق است، مطابق روایت و آیه شریفه نافذ نیست.

در هر صورت تا الان چهار وجه برای اشتراط بلوغ در قضا بیان کردیم که علاوه بر وجه اول و دوم که در کلام مرحوم آقای خویی مذکور بود و از نظر ما هم تمام بود، عمده وجه به نظر ما وجه سوم و قاعده عام مستفاد از روایت عبدالله بن سنان بود و وجه چهارم هم ناتمام بود.

وجه پنجم: اشتراط بلوغ و رسیدن به سنی خاص در قاضی مرتکز عقلاء است. یعنی عقلاء هر چند به نکته نوعی از قابلیت، بلوغ و رسیدن به سن خاصی را شرط تصدی قضا می‌دانند و الان هم در بین عقلاء همین طور است و سنی بالاتر از سن نفوذ معاملات (که الان از نظر آنها ۱۸ سال است) برای تصدی مقام قضاء معتبر می‌دانند.

از نظر عقلاء بر اساس نکته و حکمت عدم وجود رشد لازم برای تصدی امر قضا در صبی و نابالغ یا بر اساس حکمت اماریت سنی خاص از وجود اهلیت و قابلیت تصدی قضا، سن خاصی در تصدی امر قضا لازم است و این ارتکاز مانند قرینه متصل به اطلاقات قضاء خواهد بود که موجب انصراف آنها از غیر بالغ و صبی می‌شود و اصلا برای آن ادله در نفوذ قضای صبی ظهوری شکل نمی‌گیرد. پس ارتکاز انکار ولایت قضا برای صبیان مانع شکل گیری اطلاق در این ادله و عدم جواز تمسک به اطلاق آنها می‌شود که حتی این ارتکاز در مورد نبوت و امامت هم وجود داشته است و لذا برخی در نبوت و امامت انبیاء و ائمه علیهم السلام در سن قبل از بلوغ، تشکیک کردند و حتی مثل امام جواد علیه السلام را امتحان کردند و این بر اساس همین ارتکاز بوده است که صبی اهلیت هر نوع منصبی را که مستلزم ولایت و سلطه بر دیگران است ندارد.

و اگر چه شارع این ارتکاز را در نبوت و امامت ردع کرده و معتبر ندانسته است اما وجود همین ارتکاز (هر چند غلط هم باشد) باعث می‌شود برای ادله قضا، اطلاقی شکل نگیرد و در نتیجه حتی اگر ادله‌ای مثل روایت عبدالله بن سنان هم نبود، این ارتکاز مانع شکل گیری اطلاق در ادله قضا بود و قضای صبی فاقد دلیل مشروعیت بود. بلکه مستفاد از این ارتکاز اشتراط برخی از امور دیگر برای اهلیت تصدی قضاء است که بعدا به آن خواهیم پرداخت.

توجه کنید که این ارتکاز، ارتکاز انکاری است. برخی از ارتکازات عقلایی مانع تقنین عام یا غیر آن از طرف سایر مقنین نیست یعنی ارتکاز عقلاء این است اما به این معنا نیست که دیگری حق ندارد غیر آن قانون وضع کند. اما ارتکاز انکاری یعنی عقلاء وضع قانونی غیر آن را نمی‌پذیرند.

همین ارتکاز می‌تواند دلیل بر اشتراط عقل در قاضی هم باشد و برای اثبات اشتراط عقل در نفوذ قضاء نیازی به دلیل خاص نداریم بلکه همین ارتکاز برای عدم شکل گیری اطلاق در ادله مشروعیت قضاء و نصب قاضی کافی است.

به نظر این دلیل هم برای اثبات اشتراط بلوغ در نفوذ قضاء تمام است و به نظر همین مقدار دلیل برای اثبات این شرط کافی است و به بررسی سایر ادله نیازی نیست.

شرط دوم در نفوذ قضاء، عقل است مرحوم آقای خویی برای اشتراط عقل دلیل خاصی را مطرح نکرده است و با آنچه ما بیان کردیم وجه اشتراط روشن است و اگر منصرف از ادله مشروعیت قضا و نصب قاضی را وجود عقل ندانیم، حداقل آن ارتکاز مانع شکل گیری اطلاق در این ادله خواهد بود.

مرحوم صاحب جواهر برای اشتراط عقل به همان دلیل اشتراط بلوغ تمسک کرده‌اند که مجنون نیز مانند صبی «مسلوب القول و الفعل» است. و ما گفتیم قاعده مسلوب الفعل و القول بودن صبی ناتمام است و مدرکی ندارد اما آیا این قاعده نسبت به مجنون تمام است؟ خواهد آمد ان شاء الله.

شرایط قاضی: بلوغ

بحث در اشتراط بلوغ در قاضی بود. ما از روایت معتبر عبدالله بن سنان یک قاعده عام فقهی را استفاده کردیم که یکی از تطبیقات آن اشتراط بلوغ در قضاء است. گفتیم مستفاد از این روایت سلب هر نوع ولایت و سلطه از صبی است چه ولایت بر شئون خود صبی باشد یا شئون دیگران. صبی «مسلوب الولایة» است نه «مسلوب العبارة» و گفتیم ولایت قضاء و ولایت فقیه از تطبیقات این قاعده هستند. حتی اگر ولایت به ملاک حسبه ثابت باشد مثل ولایت مومنین در فرض عدم وجود فقیه، باز هم متولی باید بالغ باشد و صبی حتی به ملاک حسبه هم بر کسی ولایت ندارد. روایت عبدالله بن سنان، ولایات و نفوذ آنها را به بلوغ مشروط کرده است.

محدودیت ولایات به بلوغ علاوه بر اینکه از روایت عبدالله بن سنان قابل استفاده است، و برخی تطبیقات آن از برخی روایات دیگر هم استفاده است و حتی این تعبیر در مورد غیر صبی هم آمده است که نشان می‌دهد معنای «عدم جواز امر» عدم صحت معاملات صبی نیست بلکه منظور عدم نفوذ ولایات او است و با آنچه ما گفتیم قاعده تخصیصی هم ندارد چون مواردی مثل عقد صبی به اذن ولی یا ایمان او و ... مشمول قاعده نیستند که تفصیل آن قبلا گذشته است.

مثلا در روایت حمران آمده است:

مُحَمَّدُ بْنُ يَحْيَى عَنْ أَحْمَدَ بْنِ مُحَمَّدٍ عَنِ ابْنِ مَحْبُوبٍ عَنْ عَبْدِ الْعَزِيزِ الْعَبْدِيِّ عَنْ حَمْزَةَ بْنِ حُمْرَانَ عَنْ حُمْرَانَ قَالَ سَأَلْتُ أَبَا جَعْفَرٍ ع قُلْتُ لَهُ مَتَى يَجِبُ عَلَى الْغُلَامِ أَنْ يُؤْخَذَ بِالْحُدُودِ التَّامَّةِ وَ تُقَامَ عَلَيْهِ وَ يُؤْخَذَ بِهَا فَقَالَ إِذَا خَرَجَ عَنْهُ الْيُتْمُ وَ أَدْرَكَ قُلْتُ فَلِذَلِكَ حَدٌّ يُعْرَفُ بِهِ فَقَالَ إِذَا احْتَلَمَ أَوْ بَلَغَ خَمْسَ عَشْرَةَ سَنَةً أَوْ أَشْعَرَ أَوْ أَنْبَتَ قَبْلَ ذَلِكَ أُقِيمَتْ عَلَيْهِ الْحُدُودُ التَّامَّةُ وَ أُخِذَ بِهَا وَ أُخِذَتْ لَهُ قُلْتُ فَالْجَارِيَةُ مَتَى تَجِبُ عَلَيْهَا الْحُدُودُ التَّامَّةُ وَ تُؤْخَذُ لَهَا وَ‌ يُؤْخَذُ بِهَا قَالَ إِنَّ الْجَارِيَةَ لَيْسَتْ مِثْلَ الْغُلَامِ إِنَّ الْجَارِيَةَ إِذَا تَزَوَّجَتْ وَ دُخِلَ بِهَا وَ لَهَا تِسْعُ سِنِينَ ذَهَبَ عَنْهَا الْيُتْمُ وَ دُفِعَ إِلَيْهَا مَالُهَا وَ جَازَ أَمْرُهَا فِي الشِّرَاءِ وَ الْبَيْعِ وَ أُقِيمَتْ عَلَيْهَا الْحُدُودُ التَّامَّةُ وَ أُخِذَ لَهَا بِهَا قَالَ وَ الْغُلَامُ لَا يَجُوزُ أَمْرُهُ فِي الشِّرَاءِ وَ الْبَيْعِ وَ لَا يَخْرُجُ مِنَ الْيُتْمِ حَتَّى يَبْلُغَ خَمْسَ عَشْرَةَ سَنَةً أَوْ يَحْتَلِمَ أَوْ يُشْعِرَ أَوْ يُنْبِتَ قَبْلَ ذَلِكَ‌ (الکافی، جلد ۷، صفحه ۱۹۷)

گفتیم منظور از «إِذَا تَزَوَّجَتْ وَ دُخِلَ بِهَا» قابلیت ازدواج و دخول است که همان سن بلوغ است و گرنه از نظر فقهی اصلا محتمل نیست که ازدواج در رفع حجر موثر باشد. در هر حال اینکه در روایت گفته است «وَ جَازَ أَمْرُهَا فِي الشِّرَاءِ وَ الْبَيْعِ» یعنی ولایت او در خرید و فروش نافذ است. این روایت هم مثل روایت عبدالله بن سنان است و تفاوت آنها این است که روایت عبدالله بن سنان مطلق است و این روایت فقط ولایت بر خرید و فروش را ذکر کرده است که در حقیقت تطبیقی از همان کبرای کلی مستفاد از روایت عبدالله بن سنان است. پس این ترکیب در همان معنایی که ما گفتیم استعمال شده است. و اطلاق روایت حمران اقتضاء می‌کند که خرید و فروش حتی اگر مستلزم تصرف بالفعل در اموالش هم نباشد مثل خرید کلی یا خرید در ذمه و ... از صبی صحیح نیست و این به همان نکته است که ولایت او نافذ نیست نه اینکه مفاد این روایت محجوریت صبی از تصرف در اموالش باشد.

شبیه همین روایت مرسله مرحوم صدوق از امام صادق علیه السلام است:

وَ قَالَ أَبُو عَبْدِ اللَّهِ ع إِذَا بَلَغَتِ الْجَارِيَةُ تِسْعَ سِنِينَ دُفِعَ إِلَيْهَا مَالُهَا وَ جَازَ أَمْرُهَا فِي مَالِهَا وَ أُقِيمَتِ الْحُدُودُ التَّامَّةُ لَهَا وَ عَلَيْهَا‌ (من لایحضره الفقیه، جلد ۴، صفحه ۲۲۱)

مستفاد از این روایت محجوریت صبی از تصرف در اموالش است و لذا از آن محجوریت از خرید و فروش در ذمه استفاده نمی‌شود مگر اینکه گفته شود ذمه هم جزو اموال او محسوب می‌شود یا از اموال الغای خصوصیت شود. در هر حال مفاد این روایت هم همان محجوریت از ولایت و سلطه است اما روایت ابن سنان از این روایت اعم است.

صحیحه حلبی هم موید همین است که «عدم جواز امر» به معنای عدم نفوذ ولایت و سلطه است.

عَلِيُّ بْنُ إِبْرَاهِيمَ عَنْ أَبِيهِ عَنِ ابْنِ أَبِي عُمَيْرٍ عَنْ حَمَّادِ بْنِ عُثْمَانَ عَنِ الْحَلَبِيِّ عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ ع فِي الْجَارِيَةِ يُزَوِّجُهَا أَبُوهَا بِغَيْرِ رِضًا مِنْهَا قَالَ لَيْسَ لَهَا مَعَ أَبِيهَا أَمْرٌ‌ إِذَا أَنْكَحَهَا جَازَ نِكَاحُهُ وَ إِنْ كَانَتْ كَارِهَةً قَالَ وَ سُئِلَ عَنْ رَجُلٍ يُرِيدُ أَنْ يُزَوِّجَ أُخْتَهُ قَالَ يُؤَامِرُهَا فَإِنْ سَكَتَتْ فَهُوَ إِقْرَارُهَا وَ إِنْ أَبَتْ لَمْ يُزَوِّجْهَا‌(الکافی، جلد ۵، صفحه ۳۹۳)

مستفاد از روایت این است که با اعمال ولایت پدر، جایی برای نفوذ ولایت دختر باقی نمی‌ماند. البته اینکه روایت مفتی به اصحاب هست یا نه یک مساله است که ما الان به دنبال آن نیستیم (هر چند برخی از علماء معتقدند ولایت ازدواج دختر باکره بالغ هم با پدر است نه اینکه فقط اذن او شرط است و البته در روایت تصریح نشده است در مورد دختر باکره بالغ است اما بعید نیست شامل دختر باکره بالغ هم باشد) بلکه ما در این صددیم که بگوییم تعبیر «جواز امر» به معنای نفوذ ولایت است.

دلیل چهارم برای اشتراط بلوغ در قضاء در کلام مرحوم صاحب جواهر مذکور است. ایشان فرموده‌اند صبی مولی علیه است و تحت ولایت دیگری است، چگونه می‌تواند بر دیگران ولایت داشته باشد؟ و اینکه برخی ائمه یا انبیاء علیهم السلام قبل از بلوغ دارای منصب امامت یا نبوت بوده‌اند نوعی قضای الهی است. (جواهر الکلام، جلد ۴۰، صفحه ۱۲)

مستفاد از این کلام ایشان این است که ثبوت ولایت و نبوت و امامت برای برخی انبیاء و ائمه علیهم السلام استثناء و خلاف قاعده است و این به نظر ما ناتمام است چون قاعده‌ای که مقتضی عدم اهلیت نابالغ برای امامت و نبوت باشد وجود ندارد چون منصب نبوت و امامت اقتضائاتی دارد که بر اشتراط سن خاص یا بلوغ در آن دلیلی نداریم مگر اینکه منظور ایشان این باشد که این موارد به حسب وقوع خارجی استثناء است یعنی نوعا انبیاء و ائمه علیهم السلام دارای سن بلوغ بوده‌اند.

اما اینکه گفتند صبی تحت ولایت دیگری است و نمی‌تواند بر دیگران ولایت داشته باشد هم حرف ناتمام است و تلازمی بین آنها نیست. چه اشکالی دارد صبی از یک جهت تحت ولایت دیگران باشد و از یک جهت بر دیگران ولایت داشته باشد. چه اشکالی دارد صبی از حیث شئون خودش تحت ولایت دیگری باشد و از حیث شئون دیگران بتواند بر آنها اعمال ولایت کند؟

مگر اینکه منظور ایشان همان قاعده فقهی باشد که ما از معتبره عبدالله بن سنان استفاده کردیم یعنی منظور ایشان این است که صبی مسلوب الولایة‌ است که در تمسک به آن، مولی علیه بودن صبی نقشی ندارد و حتی اگر صبی مولی علیه هم نبود باز هم صلاحیت اعمال ولایت و سلطه ندارد.

 

شروط قاضی: بلوغ

بحث در استدلال بر شرطیت بلوغ در نفوذ حکم قاضی بود. وجه سوم استدلال به «مسلوب العبارة و الفعل» بودن صبی است که گفتیم این تعبیر در لسان علماء مشهور است و بر اساس آن فصل خصومت توسط او و انشاء حکم حتی اگر به لفظ هم نباشد، ملغی و فاقد اثر است.

روشن است که ما روایتی که متضمن چنین تعبیری باشد نداریم و آنچه در کلمات فقهای متاخر مذکور است بر اساس اصطیاد این تعبیر از برخی نصوص و روایات است و لذا در این مثل این مساله نمی‌توان به اجماع یا شهرت تمسک کرد چون بر اساس استناد به روایات است و باید مدارک آنها را بررسی کرد و ممکن است این کلام حق و درستی باشد اما شاید استدلال به آن در محل بحث ما صحیح نباشد. اینکه صبی «مسلوب العبارة و الفعل» باشد به این معنا که تصرفات او در اموالش ملغی است یک مساله است و اینکه عبارات و الفاظ او حتی اگر مستلزم تصرف در اموال خودش هم نباشد ملغی است مساله دیگری است.

اینکه صبی بر معامله اموال خودش ولایت ندارد ممکن است حرف درستی باشد اما اینکه این تعبیر منشأ این باشد که الفاظ او مثل صدای بهائم باشد حرف درستی نیست.

به هر حال آنچه می‌تواند مدرک این تعبیر باشد عبارتند از:

روایت معروف مُحَمَّدُ بْنُ أَبِي عُمَيْرٍ عَنْ حَمَّادِ بْنِ عُثْمَانَ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ مُسْلِمٍ عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ ع قَالَ عَمْدُ الصَّبِيِّ وَ خَطَأُهُ وَاحِدٌ‌ (تهذیب الاحکام، جلد ۱۰، صفحه ۲۳۳)

که گفته شده است مفاد این روایت این است که اموری که مبتنی بر قصد و عمد هستند اگر از صبی سر بزند ملغی خواهند بود و شکی نیست که معاملات متقوم به قصدند چه با لفظ انشاء شوند یا غیر آن. پس فعل صبی یا قول او مثل قول و فعل شخص خواب است و چون نفوذ قضاء هم متقوم به قصد است قضای صبی نافذ نیست.

اما به نظر استدلال به این روایت برای اشتراط بلوغ در قضاء صحیح نیست چون آنچه از این روایت استفاده می‌شود این است که فرض روایت جایی است که عمد در آن فعلی که موضوع اثر است، خطای آن هم موضوع اثر باشد و در این صورت گفته شده است عمد صبی در حکم خطا ست و این به بحث جنایات و قتل مرتبط است که هم جنایت و قتل عمدی اثر دارد و هم جنایت و قتل خطایی اثر دارد. اگر تعبیر این بود که «عمد الصبی کلاعمد» ممکن بود چنین برداشتی از آن بشود اما مفاد این روایت این است که عمد صبی در حکم خطا ست پس فرض گرفته است که فعل واحد اگر عمدی باشد موضوع حکمی است و اگر خطایی باشد موضوع حکم دیگری است و فعل عمدی صبی، موضوع حکم خطایی در حق بالغین فرض شده است.

علاوه که این تعبیر در برخی روایات دیگر با ضمیمه‌ای نقل شده است که باعث می‌شود صریح در اختصاص به بحث قتل و جنایات باشد:

مُحَمَّدُ بْنُ الْحَسَنِ الصَّفَّارُ عَنِ الْحَسَنِ بْنِ مُوسَى الْخَشَّابِ عَنْ غِيَاثِ بْنِ كَلُّوبٍ عَنْ إِسْحَاقَ بْنِ عَمَّارٍ عَنْ أَبِي جَعْفَرٍ عَنْ أَبِيهِ ع أَنَّ عَلِيّاً ع كَانَ يَقُولُ عَمْدُ الصِّبْيَانِ خَطَأٌ تَحْمِلُهُ الْعَاقِلَةُ‌ (تهذیب الاحکام، جلد ۱۰، صفحه ۲۳۳)

ممکن است گفته شود این روایت و روایت سابق مثبتین هستند و تعارضی ندارند و اشکالی ندارد یکی از آنها مختص به باب جنایات باشد و دیگری عام باشد.

اما این حرف صحیح نیست چون همان روایت اول را فقهاء در بحث جنایات ذکر کرده‌اند. منظور این نیست که فهم فقهاء موجب اختصاص روایت به باب جنایات می‌شود تا اشکال شود که فهم فقهاء حجت نیست بلکه منظور این است که این کار فقهاء مانع اطمینان به عام بودن روایت می‌شود و احتمال وجود قرینه‌ای که موجب اختصاص آن به باب جنایات باشد را ایجاد می‌کند و لذا نمی‌توان در دیگر ابواب به این روایت استناد کرد. احتمال وجود قرینه عامی بر اختصاص این روایت به باب جنایات که خارج از تعهد راوی است وجود دارد و دلیلی بر نفی این قرینه عام وجود ندارد. در اصول هم گفته شده است که وجود احتمالی قرائن عام مانع از تمسک به اطلاق ادله لفظی خواهد بود و اصل عدم قرینه در قرائن خاص جاری است نه آنچه قرائن عام و مرتکز باشند.

نتیجه اینکه نمی‌توان به مضمون این روایت به صورت مطلق ملتزم شد و بر اساس آن قصد صبی را ملغی دانست.

علاوه که این مضمون به نحو مطلق قابل التزام نیست چون لازمه آن این است که حتی افطار عمدی صبی نیز مخل به صحت صومش نباشد،‌ یا اخلال عمدی او به اجزاء‌ و شرایط عمل موجب اخلال به صحت عمل نباشد. پس اگر از صبی زیاده عمدی در نماز محقق شود نباید نماز او باطل شود در حالی که هیچ کس به چنین چیزی ملتزم نیست و این خود حاکی از این است که این روایت مشتمل بر قرینه‌ای بوده است که مانع تمسک به آن در دیگر ابواب می‌شده است و به عبارت دیگر بر اختصاص این روایت به باب جنایات قرینه‌ای وجود داشته است و لذا علماء در سایر ابواب به این روایت استدلال نکرده‌اند و حتی توهم آن را هم مطرح نکرده‌اند و به آن پاسخ نداده‌اند. در صورتی که اگر این روایت چنین قرینه‌ای نداشت حداقل باید در کلمات برخی فقهاء به این روایت در سایر ابواب نیز استدلال می‌شد یا حداقل توهم استدلالش مطرح می‌شد.

صفحه4 از4

 نقل مطالب فقط با ذکر منبع مجاز است