اصول سال ۹۵-۱۳۹۴

اصول سال ۹۵-۱۳۹۴ (127)

جلسه هشتاد و پنجم ۱۸ اسفند ۱۳۹۴

منتشرشده در اصول سال ۹۵-۱۳۹۴

ادله استصحاب: بنای عقلاء

کلمات مرحوم سید علی بهبهانی را نقل کردیم و گفتیم از نظر ما قاعده مقتضی و مانع هیچ دلیلی ندارد. نه اجماع و نه بنای عقلاء و نه حکم عقل و نه نصوص و روایات هیچ کدام دال بر این قاعده نیستند.

مرحوم آقای خویی گفته‌اند شاید برای اثبات این قاعده به استصحاب عدم مانع تمسک شود به اینکه موضوع در حقیقت مرکب است از وجود مقتضی و عدم مانع. در محل بحث ما مقتضی را با علم وجدانی می‌دانیم که موجود است و عدم مانع را هم با استصحاب ثابت می‌کنیم در نتیجه اثر شرعی بر آن مترتب خواهد بود.

اما اشکال آن است که این موارد از موارد اصل مثبت است چون ترتب اثر عقلا منوط به وجود علت تامه است. علیت ممکن است شرعی باشد اما اینکه علت تامه الان موجود است حکم شرعی نیست بلکه عقلی است.

اینکه شارع به چیزی امر کرده باشد،‌ تاثیر آن نیازمند به جعل دیگری نیست و تاثیر عقلی است. اینکه در فرض وجود مانع، مقتضی موثر خواهد بود جعل جدیدی نمی‌طلبد و لذا تاثیر مقتضی در فرض عدم وجود مانع، عقلی است.

استصحاب عدم مانع اثبات می‌کند مانعی اینجا نیست و لازمه عقلی نبود مانع این است که علت تاثیر می‌کند و اثر شرعی بر آن مترتب است.

بعد از اینکه شارع چیزی را مقتضی تصویر کرده است، نبود مانع عقلا ملازم با تاثیر است و این طور نیست که نبود مانع یک تعبد دیگری بطلبد و بر نبود مانع یک اثر شرعی دیگری مترتب باشد.

اگر شارع گفته بود هر کجا مانع نباشد پس تاثیر هست با استصحاب عدم مانع می‌شد این اثر را مترتب کرد اما لازمه عقلی عدم وجود مانع در فرض وجود مقتضی تاثیر است و اگر قرار باشد با استصحاب، تاثیر مقتضی را اثبات کنیم مثبت خواهد بود.

این طور نیست که نبود مانع عین وجود مقتضی باشد بلکه نبود مانع ممکن است در فرض نبود مقتضی باشد. اینکه ما علم به وجود مقتضی داریم و بعد با استصحاب می‌خواهیم عدم مانع را اثبات کنیم تا در نتیجه تاثیر مقتضی را اثبات کنیم از اصول مثبت است.

نبود مانع هیچ اثر شرعی ندارد، تا با استصحاب عدم مانع آن اثر شرعی بر آن مترتب شود. بله نبود مانع یک اثر عقلی دارد و آن هم تاثیر مقتضی در فرض وجودش است.

بعد از این مرحوم آخوند وارد ادله حجیت استصحاب شده‌اند و فرموده‌اند برای حجیت استصحاب به ادله اربعه استدلال شده است. و منظور از ادله اربعه بنای عقلاء، حکم عقل، اجماع و روایات است.

دلیل اول:

گفته شده است بنای عقلاء بر اعتبار استصحاب است. عقلاء بلکه جمیع ذوی الشعور در فرض یقین سابق و شک در زمان متاخر، به بقاء و استمرار حکم می‌کنند و از این بناء ردعی نشده است.

منظور مرحوم آخوند از بنای عقلاء یا بنای عقلاء در تکوینیات است که یعنی عقلاء در تکوینیات بر بقای متیقن سابق بناء می‌گذارند و یا منظور ایشان بنای عقلاء در روابط موالی و عبید است. یعنی بنای عقلاء در روابط مولی و عبد، تمسک به استصحاب است و هم موالی به آن احتجاج می‌کنند و هم عبید به آن اعتذار می‌کنند همان طور که در خبر واحد گفته شده است.

و اگر متدینین از عقلاء این سیره را در مجال شریعت تطبیق کنند،‌ سیره متشرعه خواهد بود و باید از لحاظ سیره متشرعه در مورد آن بحث کرد.

و حتی ممکن است تطبیق در مجال شریعت، از ناحیه غیر متدینین باشد باز هم به حکم سیره متشرعه خواهد بود.

مرحوم آخوند بعد از ذکر این استدلال دو اشکال مطرح کرده‌اند:

اول: چنین سیره‌ای به ملاک استصحاب وجود ندارد. معلوم نیست بنای عقلاء در این رفتارشان بر اساس استصحاب باشد بلکه شاید در برخی موارد به ملاک احتیاط باشد یعنی احتیاطا به بقای آنچه قبلا بوده است حکم می‌کنند. و ممکن است در برخی موارد به ملاک رجاء و احتمال باشد. و در برخی موارد دیگر به ملاک اطمینان است یعنی مطمئن هستند آنچه قبلا بوده است الان هم هست.

و در برخی موارد به ملاک ظن و گمان است و به ملاک استصحاب نیست. معنای این کلام ایشان چیست؟ یعنی عقلاء در مواردی که گمان و ظن حاصل شود به حالت سابقه اعتماد می‌کنند یا اینکه یعنی همه جا به حالت سابقه عمل می‌کنند به لحاظ ظن نوعی یا ظن شخصی.

اگر دوم باشد همان استصحاب است و همان دلیل دوم خواهد بود که خواهد آمد و لذا منظور ایشان باید معنای اول باشد یعنی عقلاء فقط در مواردی که ظن و گمان حاصل شود به استصحاب عمل می‌کنند در حالی که مدعا اعتبار استصحاب علی الاطلاق است و در این موارد هم به ملاک ظن است و به ملاک احتیاط است نه اینکه به ملاک استصحاب باشد.

بنابراین جواب اول به استدلال به بنای عقلاء، انکار صغروی بنای عقلاء بر استصحاب است و آنچه بنای عقلاء بر آن هست یا قسمی از استصحاب است اما به ملاک احتیاط و اصلا بنایی بر استصحاب ندارند.

دوم: از این بناء عقلاء ردع شده است. اطلاقات ادله اولیه و حدیث رفع‌ و ... رادع از این سیره است در حدیث رفع بین اینکه حالت سابقه مجهول باشد یا نه و اینکه حالت سابقه الزام باشد یا غیر آن تفاوتی نیست.

جلسه هشتاد و چهارم ۱۷ اسفند ۱۳۹۴

منتشرشده در اصول سال ۹۵-۱۳۹۴

قاعده مقتضی و مانع

بحث در کلام مرحوم سید علی بهبهانی بود. ایشان فرمودند قاعده مقتضی و مانع معتبر است و وجه اولی که برای آن بیان کردند بنای عقلاء بود. در توضیح بنای عقلاء فرموده‌اند:

مقتضی و مقتضا اتحاد دارند بنابراین چون علم به مقتضی هست به مقتضا هم علم خواهد بود اما به خاطر احتمال حدوث مانع، در اثر و مقتضا شک داریم. بنابراین اثر از یک جهت معلوم است و از یک جهت مجهول است.

اشکال: علم و جهل متناقضند و نمی‌شود به چیز واحد هم علم باشد و هم جهل باشد.

جواب: منظور از اجتماع علم و جهل به اعتبار مقتضی و فعلیت است. یعنی به اعتبار مقتضی علم داریم و به اعتبار فعلیت اثر جهل داریم.

حال که در مورد اثر هم علم هست و هم جهل است، علم ذاتا مقدم بر جهل است یعنی عقلاء به جهل اعتناء نمی‌کنند و اصل عدم مانع را مرجع قرار می‌دهند.

اشکال: این علم اقتضایی بود و جهل فعلی بود و فعلی بر اقتضایی مقدم است. به عبارت دیگر نتیجه تابع اخس مقدمتین است. علم و یقین در اینجا به لحاظ مقتضی است ولی به لحاظ فعلیت شک در تحقق اثر هست.

جواب: معنا ندارد عدم موثر باشد. آنچه موثر است مقتضی است و مانع جزء علت نیست. آنچه وجود را افاضه می‌کند مقتضی است و مانع، منع از تاثیر می‌کند نه اینکه وجود مترشح از دو چیز باشد یکی مقتضی و دیگری عدم مانع.

بنابراین در موارد علم به مقتضی و شک در مانع عقل به تمسک به علم حکم می‌کند و بنای عقلاء هم بر همین است و مانع نه ثبوتا تاثیری در وجود دارد و نه اثباتا دلیلی بر وجود آن داریم و در موارد شک به احتمال آن اعتناء نمی‌کنند.

وجه دوم: ایشان تمامی روایات استصحاب را دال بر قاعده مقتضی و مانع می‌دانند.

ایشان می‌فرمایند سه احتمال در این روایات وجود دارد: اول اینکه منظور از آنها قاعده مقتضی و مانع باشد. دوم منظور استصحاب باشد. سوم قاعده یقین منظور باشد.

قاعده یقین که نمی‌تواند منظور باشد چون در موارد قاعده یقین خود یقین زائل شده است و فرض این روایات این است که یقین وجود دارد.

استصحاب نیز نمی‌تواند منظور از این روایات باشد چون متعلق یقین و شک در استصحاب دو چیز است. آنچه متیقن است متباین با چیزی است که مشکوک است در حالی که در روایات فرض شده است متعلق یقین و شک یک چیز است.

لذا این روایات دال بر قاعده مقتضی و مانع است.

اشکال: مورد این روایات استصحاب است. یعنی مورد این روایات اخص از مدعای شما ست. این روایات دال بر قاعده مقتضی و مانع است در مواردی که متیقن سابق باشد در حالی که شما قاعده مقتضی و مانع را اعم از این می‌دانید.

جواب:

الف) ما می‌دانیم که یقین سابق دخلی در قاعده مقتضی و مانع ندارد. اگر این روایات دال بر قاعده مقتضی و مانع است،‌ وجود و عدم وجود یقین سابق، نقشی در این قاعده ندارند و لذا وجود یقین سابق مورد این روایات است.

قواعد عقلی تخصیص بردار نیستند و لذا وقتی روایات دال بر قاعده مقتضی و مانع است، این قاعده معتبر خواهد بود حتی در غیر مورد روایات.

ب) مورد همه این روایات استصحاب نیست و برخی از روایات اطلاق دارد.

ج) الغای خصوصیت. صرف اینکه مورد روایات متیقن سابق است موجب اختصاص قاعده مقتضی و مانع به این موارد نیست بلکه به حسب متفاهم عرفی، منظور از این روایات اعتبار قاعده مقتضی و مانع است حتی اگر متیقن سابق نباشد.

و در نتیجه هم فرموده‌اند اینکه قوم به این روایات در استصحاب استدلال کرده‌اند اشتباه کرده‌اند و این روایات دال بر استصحاب نیست و چون مورد روایات استصحاب بوده است فکر کرده‌اند منظور از این روایات استصحاب است.

عرض ما نسبت به کلام ایشان این است:

آنچه ایشان از بنای عقلاء ادعا کردند صرف ادعا ست. اینکه بنای عقلاء بر این است که هر کجا شک در مانع داشتند به عدم مانع حکم می‌کنند صرف ادعا ست و شواهدی که ایشان برای این مساله از بنای عقلاء و فتاوای فقهاء ذکر کردند صرف ادعا ست.

اینکه در مثل اصل حقیقت و اصل عموم و اصل اطلاق عقلاء چنین بنایی دارند بله درست است اما حکم عقلاء ملاکاتی دارد و در این موارد عقلاء به خاطر دفع ضرورت، به این قاعده عمل کرده‌اند و در موارد دیگر ملاک حکم وجود ندارد و لذا به این قاعده عمل نمی‌کنند. اینکه ایشان فرمود اگر عقلاء در یک جا به این قاعده عمل کنند یعنی در همه جا به آن عمل می‌کنند حرف صحیحی نیست.

اینجا حکم عقلی وجود ندارد و لذا خود ایشان فرمودند شارع می‌تواند در برخی موارد از این بناء ردع کند در حالی که احکام عقلی همان طور که قابل تخصیص نیستند قابل ردع هم نیستند.

بنابراین ایشان وجود بنای عقلاء به نحو عموم را صرفا ادعا کردند. آنچه روشن و مسلم است اینکه عقلاء اصول لفظیه را معتبر می‌دانند اسم آن هر چه باشد اما بیش از آن بنایی ندارند.

اما سه مورد دیگری که از فتاوای فقهاء نقل کردند نیز دال بر قاعده مقتضی و مانع نیست. مثلا اصل لزوم را همه علماء قبول دارند در حالی که منکر قاعده مقتضی و مانع هستند.

علماء در موارد شبهات موضوعیه به خاطر استصحاب ملکیت قائل به اصل لزومند و اینکه ایشان فرمود اگر ملاک استصحاب باشد باید در مثل هبه هم این حرف را بزنند در حالی که در هبه چنین اصلی را جاری نمی‌دانند.

اما جواب این حرف این است که در موارد هبه، اصل سببی عدم رحم بودن حاکم بر این اصل است لذا در هبه قائل به لزوم نیستند.

در موارد شک در محرمیت، اصل عدم ازلی جاری است و معارض به اصل عدم اجنبی نیست چون اثری ندارد و آثاری که بر آن مترتب است از مثبتات آن است.

در موارد اصل تمام نیز ربطی به قاعده مقتضی و مانع ندارد. علاوه که خود آن نیز محل اختلاف است.

و لذا هیچ کدام از این موارد دال بر قاعده مقتضی و مانع نیست.

اما اینکه ایشان به روایات استصحاب استدلال کردند نیز صحیح نیست و در ضمن بحث از مدارک استصحاب خواهد آمد.

 

ضمائم:

کلام مرحوم سید علی بهبهانی:

و أما وجه بناء العقلاء على الأخذ بالمقتضي المعلوم و عدم الاعتداد باحتمال وجود المانع أو منع الموجود فتقدم العلم على الجهل و ترجحه عليه ذاتا.

توضيحه: أن المقتضي لاتحاده مع المقتضي في الخارج و عدم اختلافهما إلا اعتبارا كما هو المفروض معلوم من جهة ثبوت مقتضيه و مجهول من جهة احتمال وجود المانع عن ترتبه عليه فهو معلوم من وجه و مجهول من وجه فيدور الأمر بين الأخذ بأحدهما و عدم الاعتداد بالآخر و من المعلوم أن العلم أمر وجودي و الجهل عدمي محض و لا يعقل تقدم العدم على الوجود فالأثر عند الاجتماع و التزاحم إنما هو للعلم فيؤخذ به و يترك الجهل.

فإن العلم و الجهل متناقضان فلا يجتمعان في محل واحد حتى يقع التزاحم بينهما و يحكم بتقدم أحدهما على الآخر.

قلت: أحدهما و هو العلم اقتضائي و الآخر و هو الجهل فعلي فلا يتناقضان.

فإن قلت: التقدم حينئذ للفعلي لا الاقتضائي ضرورة أن الاقتضائي لا يزاحم الفعلي في تأثيره.

قلت: الجهل ليس صفة وجودية فعلية حتى يتقدم على الصفة الموجودة اقتضاء و ليس هنا اجتماع صفتين تحقيقا بل الثابت حينئذ إنما هو العلم الاقتضائي فقط و حيث إن العلم الاقتضائي لم يبلغ حد الفعلية حتى يكون علة تامة للتنجيز و دفع العذر يدور الأمر بين الأخذ به و ترتيب الأثر عليه و عدم الاعتداد بنقصه و بين تركه و الاعتداد بنقصه و ضعفه و حيث إن ترتيب الأثر على النقص أخذ بالجهل كما أن ترتيب الأثر على العلم الاقتضائي أخذ بالعلم عبر عن دوران الأمر بينهما بالتزاحم بين العلم و الجهل و العقلاء لما رأوا أن الذي له مدخلية في الوجود و هو المقتضي معلوم و إنما الشك في ما ليس له مدخلية في الوجود أصلا و هو المانع لأن المانع إنما يمنع عن ترتب المقتضي لا أن لعدمه دخلا في التأثير حكموا برجحان الوجود لتمامية السبب و عدم الاعتداد باحتمال المانع لاندفاعه بالأصل و قد قرر هذا المعنى الروايات الشريفة فإن قولهم (عليهم السلام)

لا تنقض اليقين بالشك

 و لا تنقض اليقين إلا بيقين مثله

 و إياك أن تنقض اليقين بالشك

 و من كان على يقين فشك فليمض على يقينه

و هكذا من الروايات صريح في الركون إلى اليقين و عدم الاعتداد بالشك عند الاجتماع و المعارضة بل التحذير عن نقض اليقين بالشك يكشف عن أن النقض به مما لا يرتكبه العاقل.

توضيح ذلك أن المتصور في بدو النظر من الروايات الشريفة أحد معان ثلاثة: الأول ما بيناه.

و الثاني اعتبار استصحاب الحالة السابقة.

و الثالث الأخذ باليقين مع سريان الشك فيه المسمى بقاعدة اليقين في مصطلحهم و لا شبهة أن عدم نقض اليقين بالشك لا يصدق إلا مع بقاء اليقين و أما مع زواله و سريان الشك فيه فلا مجال للنقض و عدمه فلا مجال لإرادة المعنى الثالث منها و أما بقاء الحالة السابقة فمع عدم إحراز الموضوع و المقتضي لا يكون مورد اليقين بوجه حتى يصدق‌ عدم نقض اليقين بالشك ضرورة أن اليقين بالحدوث لا يوجب تعلقه بالبقاء مع عدم اتحاد الموضوع و عدم ثبوت المقتضي لعدم الارتباط حينئذ بين الحدوث و البقاء بوجه حتى يقال إن تعلق اليقين بأحدهما يوجب تعلقه و تشبثه بالآخر فالحكم بالبقاء (حينئذ) لا يستند إلى العلم بوجه حتى يكون تركه نقضا له فلا يصدق النقض إلا مع تشبث اليقين و هو يتوقف على بقاء الموضوع و ثبوت المقتضي فلا مناص من حمل الروايات إلا على ما بيناه.

فإن قلت: توقف صدق عدم نقض اليقين بالشك على بقاء الموضوع و ثبوت المقتضي مسلم و لكن القدر المحقق من مدلول الروايات و لو بشهادة المورد إنما هو الركون إلى اليقين في مورد العلم بالحدوث و ثبوت الحالة السابقة فلا تعم صورة الشك في الحدوث و عدم ثبوت الحالة السابقة.

قلت: إن مجرد تعلق العلم بالحدوث لا يوجب تشبثه بالبقاء و لو مع عدم بقاء الموضوع و عدم ثبوت المقتضي حتى يكون البقاء معلوما من وجه و مشكوكا من وجه و يتقدم العلم على الجهل و لا ينقض اليقين بالشك كما اعترفت به فتعلق العلم بالبقاء و تشبث اليقين به إنما يكون إذا كان المقتضي للبقاء ثابتا.

و من المعلوم أن الحكم يدور مدار العلم و اليقين و لا يختلف الحكم باختلاف المعلوم و المتيقن فكلما تشبث به العلم و اليقين يحكم بثبوته بمقتضى تعلق اليقين به و لا ينقضه الشك سواء كان حدوثا أو بقاء و لا يعقل التفصيل بينهما فلا مجال لتنزيل الروايات على مورد العلم بالحدوث مع إطلاقها و إبائها عن التقيد لأن المستفاد منها كما يفصح عنه التعبير بالنقض أن لليقين إبراما في حد نفسه لا ينقض إلا بيقين مثله و من المعلوم أن إبرام اليقين لا يتفاوت باختلاف متعلقة فمع تعلق اليقين بالحدوث لثبوت مقتضيه لا يرفع اليد عنه لأجل الشك في المانع و إلا لزم نقض اليقين بالشك و الحاصل أن لليقين إبراما في حد ذاته لا يصلح أن تنقضه الشك و العلم بالحدوث لا يوجب زيادة في إبرام العلم بمقتضى البقاء كما أن الجهل به لا يوجب ضعفا في‌ العلم بمقتضيه و تشبث العلم بالمقتضي ثابت في الموردين و ضم الحالة السابقة إليه من قبيل الحجر الموضوع في جنب الإنسان فلا مجال للتفصيل و التفكيك بينهما مع أن جميع الروايات ليست واردة في مورد العلم بالحدوث كما لا يخفى على من تتبعها على أن المورد لو كان صالحا للتخصيص و التقييد لزم الاقتصار على مورد الروايات و وجب أن لا يتعدى عنها إلى غيرها من الموارد إذ ليس العلم بالحدوث إلا كسائر خصوصيات الموارد نعم سبق الأذهان إلى استصحاب الحالة السابقة و الغفلة عن القاعدة الشريفة أوجب الشبهة لكثير من الناظرين حتى زعموا أن التعدي عن العلم بالحدوث من المنكرات مع أنه لا مناص لهم عن العمل بالقاعدة الشريفة في كثير من الموارد.

الفوائد العلیة جلد ۱، صفحه ۱۹ به بعد.

جلسه هشتاد و سوم ۱۶ اسفند ۱۳۹۴

منتشرشده در اصول سال ۹۵-۱۳۹۴

قاعده مقتضی و مانع

بحث در فرق بین استصحاب و قاعده مقتضی و مانع بود.

مرحوم سید علی بهبهانی بحث بسیار مفصلی در مورد قاعده مقتضی و مانع دارند و حجیت آن را اجماعی می‌دانند بلکه می‌فرمایند حجیت آن اجماعی است بلکه اصلا استصحاب موردی ندارد و همه موارد استصحاب قاعده مقتضی و یقین است. ایشان معتقدند قاعده مقتضی و مانع از قواعد عقلی معتبر است و نه فقط استصحاب بلکه همه اصول عملیه و همه اصول اصول لفظیه به همین قاعده بر‌می‌گردند و در حقیقت ما در اصول قاعده‌ای غیر از قاعده مقتضی و مانع نداریم و همین قاعده است که به الفاظ و اسامی مختلف نمود کرده است و این تفاوت اسامی از باب تسمیه خاص در موارد خاص است. مثلا اصل برائت یک مورد از موارد قاعده مقتضی و مانع است و لذا اختلاف اسامی مهم نیست و این اسامی بیان موارد مختلف همین قاعده مقتضی و مانع است و تفاوت اسامی موجب تفاوت در ماهیت نمی‌شود و این اختلاف در تعبیر مثل اختلاف انواع مختلف یک جنس است.

و اینکه برخی از اصول بر برخی دیگر مقدم است نشان از تفاوت ماهوی آنها نیست بلکه بعضی از مصادیق قاعده مقتضی و مانع بر برخی مصادیق دیگر مقدم است.

و ایشان سعی کرده‌اند اندراج اصول عملیه در این قاعده را توضیح دهند. مثلا اصل برائت یعنی نبود تکلیف در ازل مقتضی نبود تکلیف در بقاء و استمرار است و مانع آن علم به تکلیف و جعل شارع است و وقتی ما نمی‌دانیم این مانع ایجاد شده یا نه بنا را بر عدم مانع می‌گذاریم و لذا به عدم تکلیف حکم می‌کنیم.

در اصل احتیاط نیز علم به تکلیف مقتضی اشتغال ذمه و وجوب خروج از عهده تکلیف است و با احتمال مانع (خروج از عهده تکلیف) نمی‌توان از مقتضی قطعی رفع ید کرد.

در اصل تخییر نیز علم اجمالی به تکلیف داریم و این علم اجمالی به خاطر عدم تمکن از احتیاط، موجب اکتفای به موافقت احتمالی است بنابراین علم اجمالی مقتضی رعایت تکلیف به صورت احتمالی است.

و استصحاب نیز همین طور است. البته ایشان که منکر استصحاب هستند و احتمالا اینجا طبق اصطلاح قوم مشی کرده‌اند و فرموده‌اند استصحاب نیز از افراد قاعده مقتضی و مانع است و ثبوت شی مقتضی بقای آن است مگر اینکه مانعی از استمرار آن شکل بگیرد.

در نتیجه تمام اصول عملیه به قاعده مقتضی و مانع برمی‌گردند.

بعد فرموده‌اند نباید بین استصحاب و قاعده مقتضی و مانع خلط شود و نسبت بین استصحاب و قاعده مقتضی و مانع عموم و خصوص من وجه است.

بعضی موارد هم مجرای استصحاب است و هم مجرای قاعده مقتضی و مانع مثل جایی که چیزی در سابق قطعا محقق شده است و اقتضای بقاء هم داشته است و احتمال می‌دهیم در ادامه مانعی پیش آمده باشد در اینجا هم مجرای استصحاب است و هم مجرای قاعده مقتضی و مانع است. مثل اینکه فرد وضو داشته است و نمی‌داند حدثی از او سر زده است یا نه.

در اینجا مقتضی که وضو است قطعا وجود داشته است و شک در حدوث مانع هست و مجرای استصحاب و قاعده مقتضی و مانع است.

و برخی موارد فقط قاعده مقتضی و مانع جاری است مثل جایی که احتمال دارد مقتضی موجود از همان ابتداء مقارن مانع محقق شده باشد و مقارن با مانع بوده باشد. مثلا بیع مقتضی نفوذ و لزوم معامله است ولی اگر بیع مقرون به معیوب بودن یا مغبون بودن شکل بگیرد از همان اول معامله به صورت خیاری و غیر لازم منعقد می‌شود و در این موارد که احتمال حدوث مانع به همراه وجود مقتضی هست نمی‌توان استصحاب کرد.

و در برخی موارد فقط استصحاب تصویر دارد مثل موارد جریان استصحاب در شک در مقتضی.

بعد از این وارد بیان استدلال بر این قاعده شده‌اند و چند بیان برای حجیت آن بیان کرده‌اند:

وجه اول: بنای عقلاء از آن جهت که کاشف از حکم عقل است.

اشکال: شاید این حکم عقلاء بر اساس استصحاب است نه اینکه قاعده مقتضی و مانع را قبول دارند.

جواب: در برخی از موارد این حکم وجود دارد که استصحاب جریان ندارد و تنها چیزی که در آنجا می‌تواند مدرک عمل عقلاء باشد قاعده مقتضی و مانع است.

مثلا بنای عقلاء بر اصل اطلاق و اصل عموم و اصل حقیقت است در حالی که در این موارد فقط قاعده مقتضی و مانع تصویر دارد. اصل حقیقت یعنی لفظ اگر خودش باشد و خودش، اقتضای معنای حقیقی را دارد و با احتمال اراده معنای مجازی و قرینه بر مجاز (که مانع از اراده معنای حقیقی است) به مقتضی تمسک می‌کنند.

اقتضای استعمال لفظ، استعمال در معنای حقیقی است و قرینه مجاز، مانع است و اگر در اراده معنای مجازی شک کنیم با فرض وجود مقتضی، به احتمال مانع توجه نمی‌شود و هم چنین اصل عموم و اصل اطلاق. و واضح است که در این موارد استصحاب اصلا تصویر نمی‌شود.

اشکال: شاید بنای عقلاء فقط در خصوص این موارد (اصل حقیقت و عموم و اطلاق) وجود داشته باشد نه اینکه قاعده مقتضی و مانع را در همه جا قبول داشته باشند.

جواب: اگر بنای عقلاء در این موارد ثابت باشد در همه جا ثابت است چون بنای عقلاء تعبدی نیست و بر اساس یک نکته‌ و ملاک اینگونه عمل می‌کنند و اگر بر اساس قاعده مقتضی و مانع در این موارد حکم کرده‌اند در همه جا بر اساس این قاعده حکم می‌کنند و تا وقتی شارع از آن ردع نکرده باشد حجت است.

از اینکه ایشان به عدم ردع شارع تمسک کرده‌اند معلوم است که حکم عقل که ایشان گفت حکم اقتضایی است مثل حکم عقل به قبح عقاب بلابیان.

از موارد دیگری که بنای عقلاء وجود دارد و هیچ مدرک دیگری غیر از قاعده مقتضی و مانع وجود ندارد موارد اصل لزوم در معاملات است.

مثلا بیع شکل گرفته است و نمی‌دانیم از موارد بیع لازم است یا از موارد بیع غیر لازم است. در این موارد عقلاء بیع را لازم می‌دانند در حالی که اصلا استصحاب در اینجا تصویر ندارد.

اشکال: اینجا هم می‌توان استصحاب تصویر کرد. بیع چه لازم باشد و چه غیر لازم باشد موثر در ملکیت است و لذا به حدوث ملکیت یقین داریم و بعد شک می‌کنیم آیا با فسخ اثر آن از بین رفته است؟ مجرای استصحاب بقای ملکیت است.

جواب: مدرک بنای عقلاء در اینجا استصحاب نیست. یعنی خود اصل لزوم مرجع عقلاء است نه اینکه مرجع عقلاء در این موارد استعمال باشد و لذا توجیه اصل لزوم در معاملات فقط بر اساس قاعده مقتضی و مانع است.

اگر این اصل لزوم بر اساس استصحاب باشد، در جایی که فرد شک می‌کند هبه‌ای که اتفاق افتاده است به رحم بوده است یا به غیر آن یا معوض است یا غیر آن، باید در این موارد هم عقلاء به لزوم حکم کنند در حالی که چنین نیست.

اگر ملاک استصحاب باشد، هبه چه به رحم باشد و چه به غیر آن باشد ملکیت حاصل شده است و بعد که واهب رجوع می‌کند باید استصحاب ملکیت وجود داشته باشد در حالی که فقهاء در این موارد به عدم لزوم حکم کرده‌اند و این نشان می‌دهد که مبنای اصل لزوم قاعده مقتضی و مانع است و در هبه قاعده مقتضی و مانع جریان ندارد چون هبه مقتضی لزوم نیست بلکه هبه مقتضی جواز است و مانع آن رحم بودن است.

مثال دیگر در موارد شک در جواز ازدواج به خاطر شک در محرمیت است. فقهاء می‌فرمایند شک در محرمیت مانع از صحت ازدواج نیست و زن بودن را مقتضی صحت ازدواج می‌دانند و عناوین محرم مانع از آن است و لذا این بنای فقهاء بر اساس قاعده مقتضی و مانع است.

مثال دیگری که ایشان ذکر کرده‌اند موارد اصل تمام در نماز است. کسی چهار فرسخ مسافرت رفته است و نمی‌دانیم آیا چهار فرسخ موجب شکسته شدن نماز هست یا نه؟

بنای عقلاء بر اصل تمام است چون مقتضی برای نماز تمام هست و سفر مانع از آن است.

 

 

ضمائم:

کلام مرحوم سید علی بهبهانی:

و إذ قد اتضحت لك حقيقة قاعدة الاقتضاء و المنع فقد اتضح لك أن النسبة بينها و بين استصحاب الحال هي العموم من وجه فقد يجتمعان و قد يفترقان.

أما اجتماعهما ففي صورة العلم بالمقتضي و وقوع الشك في البقاء من جهة احتمال المانع.

و أما افتراقها عنه ففي صورة العلم بالمقتضي و الشك في ترتب المقتضى عليه من جهة احتمال اقترانه بالمانع كما إذا شك في انعقاد البيع لازما أم جائزا بواسطة الشك في اقترانه بغبن فيه أو بعيب في المبيع مثلا.

و أما افتراقه عنها ففي صورة الشك في المقتضي كما إذا شك في البقاء مع الشك في بقاء الإجارة بالنسبة إلى السنة الثانية من جهة الشك في وقوع عقد الإجارة على سنة واحدة أو سنتين.

و أما اعتبارها فهو عقلي ثابت بحكم العقل يعني أنه جهة واقعية مدركة به و يظهر ذلك من بناء العقلاء على العمل بها في كل باب فإن بناءهم على أمر و ركونهم إليه ليس إلا بما هم عقلاء فبناؤهم على العمل بها يكشف عن تصديق العقل و إدراكه إياها و ثبوتها عنده و لو على وجه الارتكاز و لا ينافي ذلك عجز بعضهم أو أغلبهم عن تقرير وجهه و كشفه كما هو الحال في أكثر الارتكازيات الثابتة عندهم بالضرورة بل الركون إليه و الاعتماد عليه من الضروريات التي جبلت عليه طبائع الحيوانات.

و حيث التبس الأمر في المقام على بعضهم و زعم أن بناء العقلاء إنما هو‌ على الركون إلى استصحاب الحال مع العلم بالمقتضي و الشك في المانع فالاعتماد على مجموع الأمرين لا على مجرد إحراز المقتضي و لو كان الشك في الحدوث فلا بد لنا من ذكر موارد يكون الاعتماد فيها على القاعدة الشريفة مفارقة عن استصحاب الحال فأقول مستمدا برب الأرباب و أمنائه الأطياب عليهم صلوات الله الملك الوهاب.

إن أصالة الحقيقة و العموم و الإطلاق من الأصول المسلمة التي عليها بناء العقلاء و لا يرتاب فيها أحد منهم و لا يتم الأمر بها إلا بالاعتماد على قاعدة الاقتضاء و المنع.

توضيح الحال أن اللفظ بمقتضى وضعه للمعنى الحقيقي مناسب له ابتداء و للمعنى المجازي ثانيا لأجل مناسبة بينه و بين المعنى الحقيقي فهو صالح لأن يراد به معناه الحقيقي المناسب له ابتداء بمقتضى وضعه له و أن يراد به معناه المجازي المناسب له بتبع المعنى الحقيقي و لكن إرادة الأول منه لا تحتاج إلى مؤنة زائدة لمناسبته له ابتداء بخلاف إرادة المعنى الثاني منه فإنها تحتاج إلى قرينة صارفة تصرفه عن مقتضاه الأولى و ما يناسبه ابتداء و هو المعنى الحقيقي فحيث صدر اللفظ من المتكلم العارف بالوضع في مقام الإفادة و الاستفادة مع عدم نصب قرينة صارفة من المعنى الحقيقي المناسب له أو لا يحمل عليه و لا يعتد باحتمال وجود المانع و الصارف و اختفائه على السامع أو غفلة المتكلم عنه و من المعلوم أن الحمل على المعنى الحقيقي دون المجازي مع التردد في مراد المتكلم و عدم ثبوت القرينة الصارفة ليس إلا لأجل الاعتداد على الاقتضاء الثابت بينه و بين اللفظ بمعونة الوضع و عدم الاعتماد باحتمال المانع و الصارف و باعتبار هذا الاقتضاء يكون اللفظ ظاهرا في المعنى الحقيقي دون المجازي و حيث إن اعتبار هذا الاقتضاء لا يدور مدار إفادة العلم أو الظن الفعلي بالمراد عبر عنه بالسببية المطلقة و التعبد العقلائي فإن الركون إلى الأصل و الحكم بشي‌ء من غير علم مقتضاه يشبه التعبد فكان العقلاء متعبدون بحمل اللفظ على الأصلي مع عدم العلم‌ بالمراد و التردد فيه لا أن هناك تعبدا منهم حقيقة ضرورة أن التعبد من شئون المولى لا العقلاء.

و إلى ما بيناه أيضا يرجع كون اعتبار الظواهر من باب الظن النوعي فإن المقصود منه الظهور الأصلي المستند إلى ما يقتضيه نوع اللفظ مع قطع النظر عن المانع لا الظن المقابل للعلم و الشك لأن اللفظ الملقى في مقام الإفادة و الاستفادة لو خلي و طبعه مع قطع النظر عن المانع يفيد العلم بالمراد لا الظن به و مع احتمال المانع لا يفيد العلم و لا الظن و إنما يعامل معه معاملة العلم بالمراد اعتمادا على وجود المقتضي و إلغاء للمانع المحتمل فأصالة الحقيقة إنما ترجع إلى أن المعنى الحقيقي مقتضى اللفظ المجرد عن القرينة الصارفة الملقى في مقام الإفادة و الاستفادة فيؤخذ به دون المعنى المجازي و احتمال القرينة مندفع بالأصل فلا يمنع عن تأثير المقتضى.

و العجب أن شيخ مشايخنا العلامة الأنصاري قده زعم أن اعتبار أصالة الحقيقة يمكن أن يكون من حيث أصالة عدم القرينة و من جهة الظن النوعي و قال إن تقدم الأمارة المعتبرة الظنية القائمة على القرينة الصارفة عليها من باب الحكومة على الأول و من باب الورود على الثاني فإن القرينة الصارفة مانعة عن تأثير المقتضي و لا يترتب المقتضي على مجرد عدم المانع بل يتوقف على إحراز المقتضي فالأثر إنما يترتب عليه و أصالة عدم القرينة إنما تدفع المانع عن التأثير فمرجع الأمرين إلى أمر واحد و هو الاعتماد على المقتضي المعلوم و عدم الاعتداد بالمانع المحتمل و بما بيناه يظهر الحال في أصالة العموم و الإطلاق فإنهما و إن لم يستندا إلى وضع اللفظ لأنهما كيفيتان للحكم المتأخر عن وضع اللفظ إلا أنهما مقتضى تعلق الحكم بالموضوع من غير تخصيص و لا تقييد فإذا علم بعد مهما يعلم العموم و الإطلاق و مع الشك فيها يؤخذ بالمقتضي المعلوم فيحكم بالعموم و الإطلاق و لا يعتد باحتمال المانع لاندفاعه بالأصل.

فإن قلت: بناء العقلاء على الأخذ بأصالة الحقيقة و العموم و الإطلاق لا يكشف عن اعتبار قاعدة الاقتضاء و المنع في جميع الموارد.

قلت: لا تعبد في بناء العقلاء حتى يجوز اختصاصه بمورد دون مورد و إنما بناؤهم على ما بنوا عليه في بعض الموارد لأجل جهة واقعية عقلية ثابتة عندهم و من المعلوم اطراد القواعد العقلية و عدم تطرق التقييد و التخصيص فيها في حد أنفسها نعم للشارع قصر اعتبارها على بعض الموارد فما لم يعلم من الشارع التصرف فيها بقصرها على بعض الموارد يحكم باطرادها و الظاهر من الأخبار بل صريحها تقريرها كما سننبه عليه إنشاء الله تعالى.

فإن قلت: لو كان الأمر كذلك لزم أن تكون الأصول المثبتة معتبرة عندهم بل عند الشارع لتقريره القاعدة كما ذكرت مع أن عدم اعتبارها واضح بالغ حد الضرورة.

قلت: إن أريد من المثبت ما يترتب عليه أثر غير شرعي كما شاع تفسيره به في هذه الأعصار القريبة نلتزم به و لا مانع له.

و توهم أن عدم اعتباره بهذا المعنى ضروري في غير محله إذ المترتب عليه حتى في الموارد الشرعية إنما هو الحكم الظاهري الذي مرجعه إلى التنجيز و العذر الثابتين للعلم و الجهل ذاتا بل إلى التنجيز أو دفعه الذي هو من آثار العلم بالوجود أو العدم كما فصلنا الكلام فيه في محله و لعلنا نشير إليه في المقام أيضا إنشاء الله تعالى.

و إن أريد منه ما يثبت اللوازم العقلية مطلقا سواء كانت من الأحكام و الآثار المتحدة مع المقتضي في الخارج أم لا بزعم أن اعتبارها عند العقلاء يكشف عن كونها أمارة عندهم فلا يختص الاعتبار حينئذ بالنسبة إلى خصوص الأحكام و الآثار المتحدة مع المقتضي في الخارج فالملازمة ممنوعة لأن الاعتبار العقلي كالاعتبار الشرعي فكما أن الشارع قد ينزل شيئا منزلة الدليل العلمي فيجعله طريقا مثبتا للواقع كالبينة مثلا فيكون أمارة يثبت بها اللوازم العقلية و العادية قد يجعل وظيفة للجاهل كأصالة‌ البراءة أو الاحتياط أو الاستصحاب من دون أن يجعله كاشفا عن الواقع فيكون أصلا لا يترتب عليه ثبوت اللوازم العقلية و العادية فكذلك العقلاء قد يرون اعتبار شي‌ء من جهة كشفه عن الواقع في نظرهم كالخبر الموثوق به الموجب للاطمئنان و سكون النفس بحيث يضمحل احتمال الخلاف في نظرهم و يرونه موجبا للعلم العادي فيعتمدون عليه و يرونه مثبتا للواقع ما لم يمنع عنه الشارع و قد يرون اعتبار شي‌ء بعنوان أنه وظيفة للجاهل في مقام العمل كاعتبار البراءة الأصلية عندهم فإنها أصل على كل تقدير سواء قلنا إن اعتبارها شرعي أم عقلي.

و الحاصل أن الاعتبار العقلي لا ينحصر في كون المعتبر في نظره أمارة كاشفة عن الواقع فلا مجال لتوهم أن القاعدة حينئذ تكون أمارة مثبة للوازم العقلية و العادية مطلقا.

و من الموارد التي لا تنطبق إلا عليها حكمهم بلزوم البيع إذا شك في انعقاده لازما أو جائزا من جهة احتمال غبن في البيع أو عيب في المبيع و هكذا استنادا إلى أصالة اللزوم إذ ليس للزوم حالة سابقة حتى يستصحب بقاؤه فالحكم به ليس إلا من جهة الأخذ بقاعدة الاقتضاء لأن المقتضي للزوم و هو البيع معلوم و المانع مشكوك فيدفع بالأصل.

فإن قلت: يمكن أن يكون الحكم باللزوم مستندا إلى استصحاب الحالة السابقة لأن تملك البائع للثمن ثابت بالبيع فمع الشك في زوالهما بالفسخ يستصحب الحالة السابقة.

قلت: أولا استناد الحكم إلى أصالة اللزوم يأبى عما ذكرت لأن ما ذكرت لا يتفرع على كون العقد لازما.

و ثانيا أنه لو صح ما ذكرت لزم الحكم باللزوم أيضا في العقود الجائزة بالذات عند الشك في وقوعها لازمة أو جائزة كما إذا شككنا في وقوع الهبة لازمة أم‌ جائزة من جهة الشك في وقوعها معوضة أم لا أو في كون المتهب ذا رحم أم لا مع أنهم يحكمون فيها مع الشك في لزومها بجواز الرجوع استنادا إلى أصالة الجواز و الحاصل أنه لو كان الحكم بعدم جواز الفسخ و نفوذه حينئذ مستندا إلى استصحاب بقاء ملك كل من المثمن على حالته السابقة لزم عدم التفكيك بين العقود اللازمة و الجائزة بالذات في الحكم و عدم استناد الحكم باللزوم استنادا إلى أصالة اللزوم و بطلان اللازم بين.

و منها حكمهم بعدم كون المرأة محرما عند الشك في المحرمية نسبا المانعة من انعقاد التزويج فإنه لا يتم إلا على جعل المحرمية مانعة و المرأة محلا للتزويج على الإطلاق اقتضاء فيحكم بصحة التزويج أخذا بالمقتضي المعلوم و إلغاء للمانع المحتمل و لا يتوهم أن عدم المحرمية معلوم قبل وجود المرأة فيستصحب لأنها قبل وجودها لا تكون محرما و لا أجنبية و استصحاب عدم إحداهما معارض باستصحاب عدم الأخرى و استصحاب عدمهما معا منقطع بالعلم بوجود إحداهما بعد وجودها مع أن استصحاب المحرمية قبل وجود المرأة لا ينفع في اتصافها بعدم المحرمية بعد وجودها لاختلاف الموضوع فلا يتم الأصل إلا على ما بيناه من وجود مقتضي الصحة و عدم العلم بالمانع و منها الحكم بالإتمام مع الشك في السفر إذا كانت الشبهة حكمية فإن كون أربعة فراسخ مثلا مسافة شرعية ليس مما علم عدمه في زمان حتى يستصحب و يحكم بالبقاء على ما كان بل من هذا الباب جميع موارد الشك في قدح العارض.

لا يقال يمكن إرجاع ما ذكر و نحوه إلى استصحاب الحالة السابقة باعتبار أنه لم يكن مسافرا قبل طيه أربعة فراسخ و بعد الأربعة يشك في زوال الحالة السابقة فيحكم ببقائه على ما كان.

لأنا نقول مع الشك في أن الأربعة مسافة شرعية لا يكون المقتضي للإتمام و هو الحضور محرزا حتى يستصحب و مجرد الحالة السابقة لا يكفي في الاستصحاب.

فإن قلت: موضوع القصر هو المسافر و أما الإتمام فلم يؤخذ في موضوعه الحضور بل يكفي فيه عدم السفر.

قلت: مرجع ذلك إلى الأخذ بالمقتضي و عدم الاعتداد باحتمال المانع لا إلى استصحاب الحالة السابقة لأن الإتمام ليس له حالة سابقة في هذا الحال و كذا عدم السفر لأن طي الأربعة ليس له حالة سابقة من السفر و عدمه حتى يستصحب و الأخذ بالعدم الأزلي راجع إلى الأخذ بالمقتضي و تحقق عدم السفر قبل طي الأربعة لا يكفي في الاستصحاب مع الشك في الموضوع ضرورة عدم اعتبار بقاء الموضوع في حجية الاستصحاب بناء على عدم اعتباره إلا مع إحراز المقتضي كما هو المختار و عليه الأكثر بل الإمامية قاطبة بل عند المحققين من العامة.

و بالجملة موارد انفكاك القاعدة الشريفة عن استصحاب الحال كثيرة في أبواب الفقه كما لا يخفى على المتتبع مع أنه لم يتأمل أحد منهم في العمل بها و الركون إليها و إنما حدثت الشبهة لبعض من تأخر.

هذا شطر من الموارد التي لا تنطبق إلا على القاعدة الشريفة.

الفوائد العلیة جلد ۱، صفحه ۱۳ به بعد.

جلسه هشتاد و دوم ۱۵ اسفند ۱۳۹۴

منتشرشده در اصول سال ۹۵-۱۳۹۴

قاعده یقین

یکی از مباحث باقی‌مانده در مباحث ابتدایی استصحاب تفاوت بین استصحاب و قاعده یقین است.

تفاوت بین این دو را این گونه بیان کرده‌اند که در استصحاب اثبات حکم به لحاظ ظرف متاخر از ظرف یقین است اما در قاعده یقین هر چند یقین و شک به یک چیز تعلق گرفته است اما متعلق شک همان متعلق یقین به لحاظ ظرف تعلق یقین.

به عبارت دیگر در استصحاب شک به لحاظ بقاء حکم است و در قاعده یقین به لحاظ اصل حدوث و ثبوت حکم است چرا که ابتداء یقین شکل می‌گیرد و بعد در همان یقین شک می‌شود.

بنابراین اگر چه استصحاب و قاعده یقین در این جهت مشترکند که در هر دو شک و یقین به یک چیز تعلق گرفته است اما در قاعده یقین ظرف متعلق یقین و شک واحد است و یقین سابق است و شک لاحق است ولی در استصحاب ظرف متعلق یقین و شک دو تا ست و یقین سابق حتی در ظرف شک محفوظ است.

در جایی که فرد یقین به طهارت در گذشته دارد و اکنون در طهارت امروز شک می‌کند مجرای استصحاب است و در جایی که فرد یقین به طهارت در گذشته دارد و اکنون در طهارت در همان زمان شک می‌کند مجرای قاعده یقین است.

در قاعده یقین ظرف متیقن و مشکوک واحد است اما در استصحاب ظرف متقین و مشکوک متعدد است.

مرحوم آخوند پذیرفته‌اند که در استصحاب یقین به حدوث شرط نیست بلکه در استصحاب شک در بقاء معتبر است و مرحوم آقای صدر اینجا تعبیر کرده‌اند در استصحاب شک در بقاء معتبر نیست بلکه شک در تحقق شیء علی تقدیر الحدوث شرط است و به نظر ما این عبارت دیگری از همان شک در بقاء علی تقدیر الحدوث است که مرحوم آخوند فرموده بودند.

هر دو بزرگوار می‌خواهند بگویند موضوع استصحاب شک در بقاء در فرض قطعی بودن حدوث نیست بلکه موضوع استصحاب شک در بقاء علی تقدیر الحدوث است.

مرحوم آقای صدر فرموده‌اند کسی علم اجمالی دارد که یا صبح وضو گرفته است که اگر این باشد احتمال بقای وضو را می‌دهد و یا الان وضو گرفته است این فرض مجرای استصحاب است با اینکه فرد یقین به طهارت سابق ندارد چون احتمال می‌دهد که الان وضو گرفته باشد که در این صورت بقای وضو نیست بلکه تحقق وضو است اما استصحاب جاری است.

مکلف در اینجا علم دارد که متطهر است اما یا به استصحاب طهارت و یا به طهارت با وضو.

در این مثال اگر چه یقین سابق نیست اما استصحاب می‌گوید اگر وضو در سابق ثابت بوده است الان نیز باقی است در این مثال اگر چه یقین تعبدی هم وجود ندارد اما استصحاب جاری است چون فرد علم اجمالی دارد که یا وضو قبلا حادث بوده است که استصحاب به بقای آن حکم می‌کند و یا الان وضو دارد بنابراین فرد علم تفصیلی دارد محکوم به طهارت است اما این طهارت یا به استصحاب طهارت است و یا به وضو.

و از همین جا روشن است که بین تعبیر مرحوم آخوند و مرحوم صدر صرفا تفاوت لفظی است و هر دو یک چیز می‌گویند و تفاوت بین قاعده یقین و استصحاب همان است که گفتیم که در استصحاب شک در بقاء است و در قاعده یقین شک در حدوث است.

در اینجا به مناسبت به مدرک قاعده یقین هم اشاره می‌کنیم.

یکی از مدارک قاعده یقین همان نصوص و روایاتی است که در باب استصحاب به آن تمسک کرده‌اند و ما بررسی آنها را به همان مبحث واگذار می‌کنیم.

مدرک دیگر قاعده یقین بنای عقلاء‌ است به همان نکته که در قاعده فراغ مذکور است. به اینکه وقتی فرد یقین به چیزی دارد و بعد از گذشت زمان در آن تردید می‌کند مقتضای تذکر و توجه در آن زمان و عدم سهو و اشتباه عقلایی حکم به بقای آن می‌کند. همان نکته‌ای که در قاعده فراغ در روایات مذکور است که او در هنگام عمل اذکر است از بعد از فراغ، در اینجا نیز ملاک اعتبار قاعده یقین است.

همین اذکر بودن در هنگام عمل و توجه در اینجا نیز وجود دارد و فرد آن موقع که یقین به مطلبی دارد نسبت به آن اذکر است تا بعدا که در آن شک می‌کند و بنای عقلاء بر این است که آن یقین سابق مبتنی بر ضبط و توجه و مقدمات صحیح بوده است.

و البته قاعده یقین در جایی است که همین وجه و نکته در آن محفوظ باشد و لذا اگر شک در یقین سابق مبتنی بر امری باشد که در هنگام یقین از آن غفلت داشته است قاعده یقین جاری نیست مثل اینکه فرد دیروز یقین به عدالت زید داشت و اکنون مواردی را می‌بیند یا می‌شنود که در عدالت دیروز او شک می‌کند اینجا قاعده یقین جاری نیست همان طور که در قاعده فراغ هم چنین است و لذا اگر فرد بعد از عمل، در صحت عمل به خاطر نکته‌ای شک کند که در هنگام عمل از آن غافل بوده باشد قاعده فراغ جاری نیست.

اگر کسی این بنای عقلاء‌ را بپذیرد قاعده یقین معتبر است در غیر این صورت مبتنی بر دلالت روایات است.

یکی از مباحث دیگر تفاوت بین استصحاب و قاعده مقتضی و مانع است. علماء گفته‌اند در استصحاب متعلق یقین و شک یک چیز است و به همین دلیل است که معیار وحدت موضوع را عرف دانستیم. اخبار نیز مقتضی همین است که متعلق یقین و شک یک چیز است و اینکه در همان چیزی که سابقا یقین داشت الان شک می‌کند.

اما در قاعده مقتضی و مانع متعلق یقین و شک متعدد است. یقین به مقتضی است و شک در مانع است و اصلا درست نیست بگوییم یقین به چیزی بود و در همان شک است.

مثلا فرد احتمال می‌دهد در اثنای وضو از او بول خارج شده است در اینجا صحیح نیست گفته شود یقین به طهارت هست و شک در بقای طهارت بلکه به مقتضای طهارت (وضو) یقین دارد و در مانع آن شک دارد.

 

 

ضمائم:

کلام مرحوم آقای صدر:

و اما قاعدة اليقين فقد ذكروا ان فرقها عن الاستصحاب ان الأخير متقوم بالشك في البقاء بعد القطع بالحدوث و اما قاعدة اليقين فيسري الشك فيها إلى نفس ما تعلق به اليقين أي المتيقن السابق و يصيره مشكوكا.

و هذا الفرق صحيح و ان كان ينبغي تمحيصه بان الاستصحاب لا يتقوم بالشك في البقاء بل بالشك في شي‏ء فرغ عن ثبوته، و ثمرته تظهر فيما إذا علمنا إجمالا بحدوث شي‏ء اما الآن أو قبل ساعة و على تقدير حدوثه قبل ساعة يحتمل بقاؤه فانه هنا يجري الاستصحاب رغم ان الشك في البقاء ليس فعليا على كل تقدير، لأنه شك في ثبوت شي‏ء فرغ عن ثبوته و هو يكفي لصدق نقض اليقين بالشك، نعم لو كان الشي‏ء اما ثابتا في الزمن الأول فقط أو في الزمن الثاني لم يمكن إجراء الاستصحاب لإثبات وجوده في الزمن الثاني لأن هذا الشك يرى عرفا مقوما للعلم الإجمالي حيث ان أحد طرفي العلم الإجمالي ثبوته في الآن الأول المساوق بالفرض لعدم ثبوته في الآن الثاني فلا يصدق نقض اليقين بالشك إذا ما رفع يده عن ذلك.

كما ان هناك فرقا بين قاعدة اليقين و الاستصحاب في ملاك الاعتبار و الحجية، فان الملاك في الاستصحاب بناء على أماريته هو الملازمة الغالبة بين نفس الحدوث و البقاء بينما الملاك في قاعدة اليقين غلبة مطابقة اليقين السابق للواقع و عدم الاعتناء بالتشكيكات اللاحقة الطارئة عليه.

بحوث فی علم الاصول، جلد ۵،‌ صفحه ۱۵.

جلسه هشتاد و یکم ۱۲ اسفند ۱۳۹۴

منتشرشده در اصول سال ۹۵-۱۳۹۴

استصحاب: تصویر در احکام عقلی

مرحوم آخوند فرمودند استصحاب در احکام عقلی نیز تصویر دارد چون ما استصحاب را در حکم شرعی جاری می‌کنیم و ممکن است ملاک حکم شرع در بقاء با ملاک حکم عقل متفاوت باشد اما همین که عرف ثبوت حکم در فرض تغیر موضوع را بقای همان حکم سابق بداند برای وحدت موضوع کافی است.

بین اینکه در موضوع احکام عقل هیچ ابهام و اجمالی وجود نداشته باشد و بقاء موضوع در نظر عرف با فرض تغیر موضوع تنافی وجود ندارد.

ملاک بقاء از نظر عرف انحفاظ ماهیت شیء است و در این صورت بقاء صدق می‌کند هر چند موضوع تغییر کرده باشد و لذا استصحاب در احکام عقلی نیز به لحاظ حکم شرعی ملازم با آن تصویر دارد.

تا اینجا فرق بین استصحاب و الغای خصوصیت روشن شده است و گفتیم الغای خصوصیت یعنی عرف موضوع حکم را عام‌تر و وسیع‌تر از آنچه در عنوان دلیل آمده است می‌فهمد.

و گاهی عکس آن است یعنی متفاهم عرفی این است که موضوع حکم ضیق‌تر از آن چیزی است که در عنوان دلیل آمده است که ا آن به مناسبات حکم و موضوع تعبیر می‌کنند. (البته گاهی مناسبات حکم و موضوع موجب الغای خصوصیت هم می‌شود).

نکته دیگری که در اینجا باید بحث شود شمول تعریف استصحاب نسبت به استصحاب قهقرایی است. آیا استصحاب قهقرایی نیز از اقسام استصحاب است؟ نکته دیگر هم تفاوت بین استصحاب و قاعده یقین است و نکته سوم تفاوت بین استصحاب و قاعده مقتضی و مانع است.

اول: استصحاب قهقرایی

معروف در کلمات این است که استصحاب قهقرایی اصلا استصحاب نیست و صرف تشابه اسمی است و لذا ادله مثبت استصحاب، نمی‌تواند استصحاب قهقرایی را اثبات کند چون دلیل استصحاب یقین سابق است و شک لاحق است اما در استصحاب قهقرایی امر برعکس است یعنی یقین لاحق است و شک در مورد سابق است مثل اصل عدم نقل. در استصحاب متیقن سابق است و مشکوک لاحق است اما در استصحاب قهقرایی متیقن لاحق است و مشکوک سابق است.

اما مرحوم آقای صدر می‌فرمایند ماهیت استصحاب و استصحاب قهقرایی یکی است چون در هر دو حکم به استمرار به لحاظ ظرف زمان آینده است.

استصحاب قهقرایی به اعتبار ملازمش قهقرایی است و گرنه حقیقت استصحاب قهقرایی به اصل ثبات است یعنی یک چیزی که قبلا وجود داشته است اصل این است که استمرار دارد و لذا از آن به اصل عدم نقل تعبیر می‌کنند. در حقیقت اصل ثبات و اصل عدم نقل یعنی وضع سابق باقی است مگر اینکه خلاف آن ثابت شود اما اینکه از کجا می‌گوییم وضع باقی است چون الان چنین معنایی دارد. معنای اصل عدم نقل این است که قبلا هر چه بوده است الان همان باقی است و چون الان ما معنای اکنون را می‌دانیم پس قبلا هم همین معنای وضعی لغت بوده است بنابراین ماهیت این استصحاب همان استصحاب معروف است.

استصحاب قهقرایی یعنی الان ما شک داریم آنچه وضع سابق است باقی است یا نه، استصحاب قهقرایی و اصل عدم نقل می‌گوید هر چه وضع سابق بوده است اکنون نیز ثابت است. اما اینکه قبلا چه چیزی ثابت بوده است را ا معنایی که الان برای آن ثابت است می‌فهمیم.

بله این ملازم با آن استصحاب است و لذا از مثبتات استصحاب است اما معتبر بودن مثبتات اصول محال نیست بلکه نیازمند دلیل است.

 

ضمائم:

کلام مرحوم آقای صدر:

اما الاستصحاب القهقرائي- أصالة الثبات- و الّذي هو أصل عقلائي في‏ اللغة فقد ذكروا في وجه الفرق بينه و بين الاستصحاب بان المتيقن في الاستصحاب سابق على المشكوك بينما يكون المشكوك هو المتقدم زمانا على المتيقن في أصالة الثبات حيث يعلم بالمدلول اللغوي في الحال و يشك فيه في زمان صدور النص فيبنى على الثبات و ان هذا المعنى بنفسه كان ثابتا في السابق.

و الواقع ان هذا الأصل العقلائي مرجعه إلى أصالة الثبات و غلبة بقاء اللغة على معناها و لو من جهة بطء تغير المداليل اللغوية عبر الحياة المنظورة لإنسان واحد، فمرجع هذا الاستصحاب إلى استصحاب بقاء الحالة السابقة غاية الأمر باعتبار أمارية ذلك عند العقلاء و ثبوت لوازمها إذا كان المدلول اللغوي معلوما اليوم و شك في مدلوله في الزمن السابق ثبت بالملازمة انه كان نفس المدلول و إلّا لزم وقوع النقل و التغيير في اللغة.

بحوث فی علم الاصول جلد ۶، صفحه ۱۴.

جلسه هشتادم ۱۱ اسفند ۱۳۹۴

منتشرشده در اصول سال ۹۵-۱۳۹۴

استصحاب: تصویر در احکام عقلی

مرحوم شیخ فرمودند استصحاب در احکام عقلی موضوعی ندارد و لذا اصلا بحث از حجیت و عدم حجیت استصحاب در احکام عقلی غلط است و اینکه مرحوم آقای صدر یکی از اقوال در مساله استصحاب را تفصیل بین جریان در احکام شرعی و عدم جریان در احکام عقلی دانسته‌اند اشتباه است چون تفصیل در جایی است که موضوع مساله محفوظ باشد و مرحوم شیخ معتقد است در احکام عقلی استصحاب تصویر ندارد و این تفصیل در استصحاب نیست بلکه تفصیل در وجود موضوع استصحاب است.

نظر مرحوم شیخ این نیست که در احکام عقلی استصحاب معتبر نیست بلکه می‌فرمایند در احکام عقلی شک در بقاء معنا ندارد لذا استصحاب تصویر ندارد نه اینکه استصحاب موضوع دارد و معتبر نیست.

مرحوم شیخ می‌فرمایند ابهام و اجمال در موضوع حکم عقل معنا ندارد و لذا عقل هیچ گاه دچار تردید در موضوع حکم نمی‌شود و قیود و خصوصیات را یا در حکم دخیل می‌داند یا نمی‌داند و معنا ندارد عقل در دخالت قید و خصوصیت در موضوع شک داشته باشد.

بنابراین در موارد احکام عقلی، عقل یا وجود موضوع را درک می‌کند که حکم هم باقی است و یا وجود موضوع را درک نمی‌کند که حکم وجود ندارد و لذا شک معنا ندارد.

در حقیقت شیخ دو مدعا دارند یکی اینکه در احکام عقلی شک معنا ندارد و دوم اینکه استصحاب در احکام عقلی تصویر ندارد.

مرحوم آخوند با هر دو مدعای مرحوم شیخ مخالف است و می‌فرمایند عقل در موضوعات احکام خودش مردد می‌شود و حتی اگر هم نشود استصحاب متصور است.

ایشان می‌فرمایند در موضوعاتی که عقل حکم دارد، استصحاب تصویر دارد چون استصحاب در حکم عقل جاری نمی‌شود بلکه استصحاب در حکم شرعی مستکشف به حکم عقل جاری می‌شود و لذا استصحاب موضوع دارد چون گفتیم وجود موضوع محول به نظر عرف است و عرف در این موارد می‌گوید این موضوع همان موضوعی است که قبلا در آن حکم وجود داشت و اگر حکم در آن وجود داشته باشد بقای همان حکم سابق است.

اشکال: چون این حکم شرعی مستند به حکم عقل است و به واسطه قانون ملازمه حکم ثابت شده است باز هم شک در حکم معنا ندارد چون یا عقل حکم دارد و یا ندارد و در فرضی که حکم دارد حکم شرعی هم وجود دارد و اگر حکم نداشته باشد حکم شرعی هم وجود ندارد.

جواب: حکم عقل قطعا نیست اما این معنایش عدم وجود حکم واقعا نیست. اینکه عقل نمی‌تواند حکم را تشخیص بدهد معنایش عدم وجود حکم در واقع نیست. تردید عقل در موضوعات احکام خودش معنا دارد و عقل گاهی نمی‌داند آیا این قید و خصوصیت دخیل در حکم هست یا نیست. مثلا نمی‌داند موضوع قبح تصرف در اموال دیگران است یا موضوع تصرف در اموال دیگران و عدم اضطرار است و لذا چون تردید دارد، در اثبات یقینا حکم نمی‌کند اما این معنایش عدم حکم در ثبوت نیست.

ایشان می‌فرمایند ممکن است موضوع در مقام اثبات با موضوع در مقام ثبوت متفاوت باشد و عقل در مواردی که اثباتا تحقق موضوع را نمی‌داند حکم نمی‌کند اما نفی حکم در ثبوت نیز نمی‌کند بنابراین عدم ثبوت قطعی حکم عقل ملازم با نفی حکم شرعی نیست و ممکن است در همان موردی که عقل اثباتا موضوع حکم را تشخیص نداده و حکم ندارد چون شارع واقف به همه ملاکات است و وجود ملاک حکم عقل را می‌داند حکم داشته باشد و لذا عدم حکم عقل در جایی ملازم با عدم حکم شارع در آن مورد نیست.

و اگر در این فرض که شک در حکم شرعی اتفاق افتاده است اگر شارع حکم را ثابت بداند عرف آن را بقای حکم سابق می‌داند نه اینکه حکم جدید باشد.

و حتی اگر عقل در موضوع حکم خودش هم شک نکند باز هم استصحاب تصویر دارد. یعنی فرضا که عقل هیچ شکی در موضوع حکمش ندارد و یا موضوع حکم را ثابت می‌داند که حکم دارد و یا موضوع حکم را ثابت نمی‌داند که قطعا حکم ندارد نه به خاطر عدم فهم ملاک بلکه به خاطر قطع به عدم وجود ملاک حکمش.

اما ممکن است ملاک حکم شرع اعم از ملاک حکم عقل باشد اینکه عقل حکم نمی‌کند لازمه‌اش این نیست که شارع محدود به ملاکات عقل باشد بلکه ممکن است ملاکات حکم شرعی اعم از ملاکات احکام عقلی باشد. درست است که استکشاف این حکم حدوثا به واسطه عقل بود اما ممکن است حکم شارع در بقاء وجود داشته باشد.

و لذا ما چون استصحاب را در حکم شرعی مستکشف به حکم عقل، جاری می‌کنیم استصحاب تصویر دارد و ممکن است با اینکه عقل حکم را ثابت نمی‌داند و معدوم می‌داند اما شرع حکم را به ملاک دیگری ثابت بداند. ملاکات از قبیل حیثیت تعلیلیه است و همه قبول دارند که در استصحاب ملاک بقاء حکم، بقاء به لحاظ موضوع مأخوذ در دلیل حکم نیست بلکه ملاک بقاء به نظر عرف است.

مثلا اگر فرض کنیم غذایی چون مال غیر است حرام است و بعد از اینکه آن را مالک شد به ملاک مضر بودن حرام باشد هر چند ملاک متفاوت است اما عرف آن را یک حکم مستمر می‌داند.

خلاصه اینکه حتی اگر ملاک حکم عقل قطعا منتفی باشد به طوری که اگر حکم در ادامه ثابت باشد حکم دیگر و به ملاک مباینی با ملاک اول است اما در همین فرض ممکن است شرع در همان فرض حکم داشته باشد. بلکه حکم شرع حدوثا به ملاک و نکته‌ای است و بقاءا به ملاک و نکته دیگری است.

 

ضمائم:

کلام مرحوم شیخ:

أنّ المتيقّن السابق إذا كان ممّا يستقلّ به العقل- كحرمة الظلم و قبح التكليف بما لا يطاق و نحوهما من المحسّنات و المقبّحات العقليّة- فلا يجوز استصحابه؛ لأنّ الاستصحاب إبقاء ما كان، و الحكم العقليّ موضوعه معلوم تفصيلا للعقل الحاكم به، فإن أدرك العقل بقاء الموضوع في الآن الثاني حكم به حكما قطعيّا كما حكم أوّلا، و إن أدرك ارتفاعه قطع بارتفاع ذلك الحكم، و لو ثبت مثله بدليل لكان حكما جديدا حادثا في موضوع جديد.

و أمّا الشكّ في بقاء الموضوع، فإن كان لاشتباه خارجيّ- كالشكّ في بقاء الإضرار في السمّ الذي حكم العقل بقبح شربه- فذلك خارج عمّا نحن فيه، و سيأتي الكلام فيه‏.

و إن كان لعدم تعيين الموضوع تفصيلا و احتمال مدخليّة موجود مرتفع أو معدوم حادث في موضوعيّة الموضوع، فهذا غير متصوّر في المستقلّات العقليّة؛ لأنّ العقل لا يستقلّ بالحكم إلّا بعد إحراز الموضوع‏ و معرفته تفصيلا؛ لأنّ القضايا العقليّة إمّا ضروريّة لا يحتاج العقل في حكمه إلى أزيد من تصوّر الموضوع بجميع ما له دخل في موضوعيّته من قيوده، و إمّا نظريّة تنتهي إلى ضروريّة كذلك، فلا يعقل إجمال الموضوع في حكم العقل، مع أنّك ستعرف في مسألة اشتراط بقاء الموضوع‏، أنّ الشكّ في الموضوع- خصوصا لأجل مدخليّة شي‏ء- مانع عن إجراء الاستصحاب.

فإن قلت: فكيف يستصحب الحكم الشرعيّ مع أنّه كاشف عن حكم عقليّ مستقلّ؟ فإنّه إذا ثبت حكم العقل بردّ الوديعة، و حكم الشارع طبقه بوجوب الردّ، ثمّ عرض ما يوجب الشكّ- مثل الاضطرار و الخوف- فيستصحب الحكم‏ مع أنّه كان تابعا للحكم العقليّ.

[عدم جريان الاستصحاب في الحكم الشرعي المستند إلى الحكم العقلي أيضا:]

قلت: أمّا الحكم الشرعيّ المستند إلى الحكم العقليّ، فحاله حال الحكم العقليّ في عدم جريان الاستصحاب. نعم، لو ورد في مورد حكم العقل حكم شرعيّ من غير جهة العقل، و حصل التغيّر في حال من أحوال موضوعه ممّا يحتمل مدخليّته وجودا أو عدما في الحكم، جرى الاستصحاب و حكم بأنّ موضوعه أعمّ من موضوع حكم العقل؛ و من هنا يجري استصحاب عدم التكليف في حال يستقلّ العقل بقبح التكليف فيه، لكنّ‏ العدم الأزليّ ليس مستندا إلى القبح و إن كان موردا للقبح.

هذا حال نفس الحكم العقلي.

فرائد الاصول، جلد ۳، صفحه ۲۱۵.

 

کلام مرحوم آخوند:

... بلا تفاوت‏ في ذلك بين كون دليل الحكم نقلا أو عقلا.

أما الأول فواضح و أما الثاني ف لأن الحكم الشرعي المستكشف به عند طرو انتفاء ما احتمل دخله في موضوعه مما لا يرى مقوما له كان مشكوك البقاء عرفا لاحتمال عدم دخله فيه واقعا و إن كان لا حكم للعقل بدونه قطعا.

إن قلت كيف هذا مع الملازمة بين الحكمين.

قلت ذلك لأن الملازمة إنما تكون في مقام الإثبات و الاستكشاف لا في مقام الثبوت فعدم استقلال العقل إلا في حال غير ملازم لعدم حكم الشرع في غير تلك الحال و ذلك لاحتمال أن يكون ما هو ملاك حكم الشرع من المصلحة أو المفسدة التي هي ملاك حكم العقل كان على حاله في كلتا الحالتين و إن لم يدركه إلا في إحداهما لاحتمال عدم دخل تلك الحالة فيه أو احتمال أن يكون معه ملاك آخر بلا دخل لها فيه أصلا و إن كان لها دخل فيما اطلع عليه من الملاك.

و بالجملة حكم الشرع إنما يتبع ما هو ملاك حكم العقل واقعا لا ما هو مناط حكمه فعلا و موضوع حكمه كذلك مما لا يكاد يتطرق إليه الإهمال و الإجمال مع تطرقه إلى ما هو موضوع حكمه شأنا و هو ما قام به ملاك حكمه واقعا فرب خصوصية لها دخل في استقلاله مع احتمال عدم دخله فبدونها لا استقلال له بشي‏ء قطعا مع احتمال بقاء ملاكه واقعا و معه يحتمل بقاء حكم الشرع جدا لدورانه معه وجودا و عدما فافهم و تأمل جيدا.

کفایة الاصول، صفحه ۳۸۶.

 

کلام مرحوم صدر:

و قد ذهب إلى هذا التفصيل الشيخ الأنصاري (قده) فإذا كان الحكم ثابتا بحكم العقل لم يجر استصحابه و وافقه عليه السيد الأستاذ في الجملة و خالفه أكثر المحققين من المتأخرين و ما يستخلص من مجموع كلماتهم في الاستدلال على هذا التفصيل وجوه ثلاثة:

الوجه الأول- ما يقال من ان الحكم الشرعي إذا كان تابعا لحكم العقل و مستكشفا به فلا يعقل الشك فيه إذ لا يعقل الشك في حكم العقل فلا تتم أركان الاستصحاب في مثل هذه الأحكام.

و هذا الوجه ان تم مبناه فهو يختص بالحكم الشرعي المستكشف بقانون الملازمة بين ما حكم به العقل العملي و ما حكم به الشرع أعني المستقلات العقلية و لا يجري فيما قد يستكشف بحكم العقل النظريّ في باب تشخيص المصلحة اللزومية لوضوح إمكان الشك في بقاء تلك المصلحة المدركة من قبل العقل بنحو الشبهة الحكمية أو الموضوعية كما قد يشك العقل في أي أمر موضوعي آخر.

و مبنى هذا الوجه تصور ان العقل العملي لا يتصور في حقه الشك في موضوع حكمه، و هذا في الحقيقة يرتبط بالمباني المختلفة في تفسير مدركات العقل العملي، و فيما يلي نستعرض هذه المباني من دون الدخول في تقييمها في نفسها بل لملاحظة ما يترتب على كل منها في المقام.

المبنى الأول- ما اختاره المحقق الأصفهاني (قده) تبعا لجملة من الحكماء من ان هذه الأحكام من المشهورات العقلائية المجعولة لحفظ النظام و المصالح العامة. و بناء عليه قد يقال بعدم معقولية الشك في مثل هذه الأحكام لأن الإنسان هو أحد العقلاء و منهم و بالتالي لا يعقل ان يشك في حكمه، بل ذهب هذا المحقق إلى انه لا يعقل الشك في أحكام العقل العملي حتى بنحو الشبهة الموضوعية بدعوى ان موضوع التحسين و التقبيح العقليين هو الفعل الاختياري و الاختيارية فرع العلم و الوصول فمع‏ الشك يقطع بارتفاع الحكم العقلي.

و يمكن ان يناقش ذلك:

أولا- إذا افترضنا التحسين و التقبيح من أحكام العقلاء و مجعولاتهم فمن المعقول الشك فيهما نتيجة عدم وضوح جعلهم و تشخيصهم للمصالح و المفاسد عند شخص ما، و كون القضية عقلائية و هو منهم لا يمنع عن حصول الشك لديه فيما إذا لم تكن المصلحة التي دعت العقلاء قبله إلى جعله بدرجة كافية من الوضوح و البداهة في نفسها، و لهذا قد يقع الشك في الأوضاع اللغوية الموضوعة من قبل العرف و العقلاء لدى الإنسان العرفي أيضا.

و ثانيا- إمكان فرض الشك في الحكم الشرعي المستكشف بالحكم العقلي فان مجرد فرض ان الشارع من العقلاء بل سيدهم و فرض عدم الشك في الحكم العقلائي لا يستلزم عدم الشك في الحكم الشرعي إذ لعل الجعل الشرعي يكون أوسع من الجعل العقلائي و لو باعتبار أن الشارع أكمل عقلا و إدراكا للمصالح الواقعية و التي لم يدرك العقلاء الا جانبا منها.

و ثالثا- ما ذكر من عدم إمكان الشك حتى بنحو الشبهة الموضوعية في هذه الأحكام غير صحيح و ذلك لما تقدم في بحوث التجري من منع كون الاختيارية تابعة للعلم و الوصول لكي يكون الحسن و القبح تابعين له خصوصا إذا فرضناهما من المجعولات المشهورة بين العقلاء.

المبنى الثاني- ما اختاره المحقق الخراسانيّ (قده) في حاشيته على الرسائل من ان التحسين و التقبيح العقليين حالتان ذاتيتان للإنسان فهو يلتذ و ينجذب نحو الفعل الحسن و يتنفر من الفعل القبيح فليس الحسن و القبيح الا تلك اللذة المعنوية و هذا الاشمئزاز النفسيّ.

و بناء على هذا المبنى في تفسير الحسن و القبيح إذا كان الحكم الشرعي منوطا بنفس الحالتين الذاتيتين الفعليتين فلا يعقل الشك في ذلك لا محالة فان الإنسان بمراجعة وجدانه يستطيع تشخيص الحالة الذاتيّة فيما عدا حالات الوسوسة و التردد، و اما إذا أنيط الحكم الشرعي بالمصلحة أو المفسدة المستكشفة بتلك الحالة الذاتيّة فمن الواضح معقولية الشك في دائرة المصالح و المفاسد المستكشفة بها و بالتالي إمكان‏ الشك في الحكم الشرعي المستكشف أيضا.

المبنى الثالث- ان الحسن و القبح واقعان موضوعيان يدركهما العقل كما يدرك الواقعيات الأخرى غاية الأمر ليس عالم تحققهما عالم الوجود بل عالم الواقع الأوسع من لوح الوجود، و بناء على هذا المبنى يعقل الشك في الحسن و القبح فضلا عن الحكم الشرعي المستكشف بهما.

المبنى الرابع- ما ذهب إليه السيد الأستاذ من ان الحسن و القبح لهما معنيان الأول استحقاق المدح أو الذم من العقلاء، و الآخر منشأ هذا الاستحقاق، و كلا الأمرين موضوعيان إلّا ان الأول منهما قد أخذ فيه العلم بالمنشإ موضوعا فلا يذم الجاهل بكون فعله ظلما أو ضربا لليتيم مثلا. و بناء عليه لا بد من ملاحظة ان التلازم هل هو بين حكم الشارع و بين الأمر الأول أو الثاني، فان قيل بالأول فلا يعقل الشك فيه لأن المفروض ان موضوع الاستحقاق العلم بالظلم أو العدل أي العلم بوقوع الفعل موقعه المناسب و عدمه فمع الشك فيه لا استحقاق، و ان قيل بالثاني كان الشك فيه معقولا لأن منشأ الاستحقاق امر واقعي موضوعي فيعقل الشك فيه على حد الشك في المدركات الواقعية الأخرى.

الوجه الثاني- ان أحكام العقل العملي أي الحسن و القبح لا معنى للشك فيه بنحو الشبهة الحكمية إلّا إذا لم يحرز الموضوع و حدوده، كما إذا شك مثلا ان قبح الكذب ثابت للكذب مطلقا أو الكذب المضر مثلا أو غير النافع، و مع الشك و احتمال دخالة هذا القيد في الحكم العقلي لا معنى للاستصحاب لعدم إحراز وحدة الموضوع لأن القيود في أحكام العقل العملي تقييدية لا تعليلية.

و هذا الوجه غير تام أيضا فان تقييدية القيود في أحكام العقل العملي و ان كان صحيحا إلّا ان الميزان في جريان الاستصحاب وحدة القضيتين و عدم تبدل الموضوع بحسب الفهم العرفي و المناسبات المحكمة على دليل الاستصحاب لا على دليل الحكم سواء كان لفظيا أو عقليا، فقد تكون الحيثية المأخوذة في الدليل تقييدية و مع ذلك يجري الاستصحاب لأن العرف يرى بقاء موضوع الحكم المستصحب رغم زوال تلك الحيثية على ما سوف يأتي تحقيقه مفصلا في محله.

الوجه الثالث- ما ذهب إليه المشهور من ان الحسن و القبح بالذات منحصر في‏ العدل و الظلم و اما غيرهما فباعتبار انطباق أحدهما عليه يتصفان بالحسن و القبح.

و عندئذ يقال بان الشك في الحسن و القبح يرجع لا محالة إلى الشك في العدل و الظلم و معه لا يمكن الاستصحاب لأن عنواني العدل و الظلم من الحيثيات التقييدية حتى بنظر العرف.

و فيه: ما تقدم في بحوث القطع من أن قضيتي حسن العدل و قبح الظلم ليستا قضيتين أوليتين حقيقيتين بل هما مشيرتان إلى قضايا أولية قبلهما، إذ ليس العدل الا إعطاء ذي الحق حقه و الظلم سلب ذي الحق حقه فلا بد من فرض حق و استحقاق في المرتبة السابقة، و هذا يعني انهما تجميع لقضايا أخرى قبلهما كقبح الخيانة و الكذب و هتك المولى و حسن الصدق و الوفاء و إطاعة المولى فيكون ثبوتهما لتلك العناوين و التي قد لا يرى العرف تقييديتها.

و هكذا يتبرهن عدم صحة التفصيل في الاستصحاب بين الأحكام الشرعية المستكشفة بدليل العقل العملي و بين غيرها.

بحوث فی علم الاصول، جلد ۶، صفحه ۱۵۲ به بعد.

جلسه هفتاد و نهم ۱۰ اسفند ۱۳۹۴

منتشرشده در اصول سال ۹۵-۱۳۹۴

استصحاب: تصویر در احکام عقلی

شبهه و اشکالی مطرح شده بود که چون شرط جریان استصحاب وحدت موضوع و محمول در قضیه متیقن و مشکوک است پس استصحاب در شبهات حکمیه قابل تصویر نیست چون شک در حکم همیشه ناشی از شک در تغییر موضوع است بنابراین وحدت موضوع ثابت نیست و استصحاب تصویر ندارد.

مرحوم آخوند در جواب این اشکال فرمودند آنچه شرط جریان استصحاب است وحدت عرفی موضوع متیقن و مشکوک است نه وحدت عقلی.

منظور از وحدت عرفی هم این نیست که عرف حکم به بقای حکم می‌کند بلکه عرف می‌گوید اگر حکم در فرض شک هم ثابت باشد بقای همان حکم سابق است نه اینکه حکم جدید باشد.

و این با الغای خصوصیت متفاوت است. در موارد الغای خصوصیت، عرف به اتحاد موضوع حکم نمی‌کند بلکه می‌گوید عنوان مأخوذ در دلیل موضوعیت ندارد و موضوع حکم اعم از آن است. هم چنین در محل بحث ما عرف به بقای موضوع حکم نمی‌کند چون اگر عرف به بقای موضوع حکم کند اثبات حکم نیاز به استصحاب ندارد بلکه حکم به همان دلیل خودش ثابت خواهد بود بنابراین عرف به بقای موضوع بما انه موضوع الحکم حکم نمی‌کند چرا که روشن است اگر عرف حکم به بقای موضوع بما انه موضوع الحکم، حکم کند شکی در حکم اتفاق نمی‌افتاد و در حقیقت نوعی الغای خصوصیت است و این خلف فرض ما ست چون فرض ما جایی است که اثبات حکم به وسیله استصحاب است.

خلاصه اینکه منظور از وحدت عرفی موضوع، حکم عرف به بقای موضوع است نه بما انه موضوع الحکم و نشانه آن هم این است که اگر حکم در فرض شک هم ثابت باشد، عرف آن را بقای همان حکم سابق می‌داند ولی چون دخالت خصوصیات تغییر یافته را در حکم احتمال می‌دهد خود عرف بقای حکم را نمی‌فهمد.

و بعد فرمودند از همین جا جواب این اشکال در برخی از شبهات موضوعیه نیز روشن می‌شود. مثلا در جایی که آب کر است و در اثر کم شدن از آن، در اعتصام آن شک شود، اگر چه به نظر عقلی آب باقیمانده همان آب سابق نیست و تغییر کرده است اما عرف این آب را همان آب سابق می‌داند و لذا در آن استصحاب جاری است.

خلاصه اینکه در موارد شک در شبهات حکمیه و برخی شبهات موضوعیه اگر چه عرف به بقای موضوع حکم می‌کند اما دخالت برخی خصوصیات تغییر یافته را در حکم احتمال می‌دهد و این یعنی به بقای موضوع حکم می‌کند اما نه بما انه موضوع الحکم.

همین شبهه در احکام عقلی مطرح شده است. آیا استصحاب در احکام عقلی تصویر دارد؟ مرحوم شیخ قائل به عدم تصویر هستند و مرحوم آخوند استصحاب را متصور می‌دانند با اینکه هر دو قائل به لزوم وحدت موضوع هستند.

در موارد احکام عقلی، شک در حکم عقل، یعنی شک در موضوع حکم عقل. مرحوم شیخ می‌فرمایند در موضوعات احکام عقلی هیچ اهمال و اجمالی محقق نیست. یا موضوع محقق است و عقل حتما حکم می‌کند و یا موضوع محقق نیست که عقل حکم نمی‌کند و معنا ندارد عقل نسبت به موضوع حکم خودش دچار تحیر و تردید و شک باشد.

مثلا اگر عقل به قبح ظلم حکم کرد، معنا ندارد جایی در اینکه آیا این ظلم قبیح است یا نیست شک کند. موضوع حکم عقل به قبح کاملا مشخص و روشن است و اگر آن موضوع محقق باشد حتما به قبح حکم می‌کند و اگر محقق نباشد حکم هم نیست.

استصحاب جایی است که با فرض بقای موضوع، در بقای حکم شک کنیم و در احکام عقلی شک معنا ندارد چون شک در موضوعات احکام عقلی معنا ندارد.

جلسه هفتاد و هشتم ۹ اسفند ۱۳۹۴

منتشرشده در اصول سال ۹۵-۱۳۹۴

استصحاب: تصویر در شبهات حکمیه

مرحوم آخوند فرمودند در استصحاب باید موضوع و محمول در قضیه متیقن و مشکوک واحد باشد و اگر متفاوت باشند استصحاب نیست.

توهمی پیش آمده بود که بنابراین استصحاب در شبهات حکمیه تصور ندارد چون شک در حکم همیشه ناشی از شک در موضوع است چون اگر موضوع با تمام قیود و خصوصیات محفوظ باشد شک در حکم معنا ندارد و شک در حکم همیشه ناشی از شک در اختلال موضوع و تغییر در موضوع است بنابراین در شبهات حکمیه هیچ گاه موضوع قضیه متیقن و مشکوک واحد نیست.

شک در حکم با وجود تحفظ بر موضوع فقط در موارد نسخ قابل تصور است و فرض ما این است که در موارد استصحاب نسخ وجود ندارد.

و استصحاب در شبهات موضوعیه اگر چه تصویر دارد اما بحث اصولی نیست و آنچه اصولی است استصحاب در شبهات حکمیه است و استصحاب در شبهات حکمیه تصویر ندارد بنابراین استصحاب مساله اصولی نیست.

مرحوم آخوند در جواب فرمودند اگر شرط استصحاب وحدت عقلی موضوع قضیه متیقن و مشکوک باشد اشکال وارد است و شک در حکم همیشه ناشی از شک در موضوع است و موضوع قضیه مشکوک متفاوت با موضوع قضیه متیقن است اما ملاک در تصویر استصحاب (بنابر همه مبانی) وحدت عرفی موضوع قضیه متیقن و مشکوک است.

از نظر عرف دو نوع تغیر در موضوع وجود دارد. یک نوع تغیری است که مخل به صدق بقای موضوع است و یک نوع تغیر مخل به صدق بقاء نیست و در این موارد استصحاب تصویر می‌شود.

شک در حکم گاهی ناشی از تغیری در موضوع است که آن تغیر مانع از صدق بقای موضوع است مثل اینکه میته تبدیل به نمک شود در اینجا عرفا موضوع باقی نیست و حکمی که بر آن موضوع مترتب شود همان حکم سابق نیست بلکه حکم جدیدی است و استصحاب در این موارد تصویر ندارد.

اما شک در حکم گاهی ناشی از تغیری در موضوع است که آن تغیر مانع از صدق بقاء نیست و البته معنای این کلام این نیست که عرف بگوید حکمی که در ظرف وجود آن خصوصیت در موضوع ثابت است در ظرف عدم آن خصوصیت هم ثابت است. (اگر چنین باشد الغای خصوصیت است)

این طور نیست که عرف به سریان حکم به این موضوع متغیر حکم کند که اگر این طور باشد استصحاب نیست. یعنی مثلا در آبی که با تغیر نجس شده است و بعد از تغیر در بقای نجاست آن شک کنیم، اگر عرف بگوید خصوصیت تغیر دخیل در موضوع حکم نیست و لذا آبی که تغیرش زائل شده است نجس است در اینجا الغای خصوصیت است نه استصحاب.

مثل رجل شک فی الثلاث و الاربع که در اینجا اگر چه موضوع رجل است اما عرف می‌گوید خصوصیت رجولیت دخلی در ثبوت حکم ندارد و لذا زن را هم مشمول حکم می‌داند اما اسم این استصحاب نیست.

اما در محل بحث ما عرف دخالت خصوصیت مفقود در حکم را احتمال می‌دهد و ممکن است با عدم آن خصوصیت، حکم شارع نباشد اما طوری است که اگر حکم در این موضوع بعد از تغیر باشد، عرف می‌گوید این بقای همان حکم سابق است.

و لذا در میته که به نمک تبدیل شده است اگر شارع به نجاست حکم کند عرف آن را بقای حکم نجاست سابق نمی‌داند بلکه حکم جدیدی می‌داند اما در مواردی که اگر شارع در موضوع متغیر حکم کند عرف آن را بقای حکم سابق بداند استصحاب تصویر دارد.

و این امری است که محول به عرف است چون در اوضاع لغت نظر عرف متبع است و عرف می‌گوید اینجا بقاء صدق می‌کند اما اینکه اینجا حکم باقی است یا نه از حیطه نظر عرف خارج است و محول به شارع است.

در این موارد حکم نمی‌گوید حکم باقی است تا الغای خصوصیت باشد بلکه عرف می‌گوید موضوع باقی است یعنی اگر شارع بعد از فقد آن خصوصیت، حکم داشته باشد عرفا بقای همان حکم سابق است.

اگر شارع به نجاست آبی که تغیرش زائل شده است حکم کند، عرف آن را بقای همان حکم سابق مترتب بر آبی که متغیر بود می‌داند و لذا در اینجا استصحاب تصویر دارد.

عرف تفاوت و تغییر در موضوع را می‌فهمد و لذا عرف نمی‌تواند بگوید آبی که تغیرش زائل شده است هم نجس است مگر اینکه بفهمد آنچه موضوع حکم به نجاست است آبی است که متغیر شده باشد هر چند بعدا تغیرش زائل شده باشد که این الغای خصوصیت است اما می‌تواند بگوید اگر آبی که تغیرش زائل شده است هم نجس باشد این بقای همان حکم سابق است.

بنابراین تصویر استصحاب وحدت قضیه متیقن و مشکوک از نظر عرف است و منظور از وحدت عرفی، این است که از نظر عرف اگر حکم برای موضوع قضیه مشکوک ثابت باشد، بقای همان حکم سابق باشد و لذا استصحاب در شبهات حکمیه نیز قابل تصویر است.

و همین بیان در شبهات موضوعیه نیز جاری است.

 

ضمائم:

کلام مرحوم آخوند:

و أما الأحكام الشرعية سواء كان مدركها العقل أم النقل فيشكل حصوله فيها لأنه لا يكاد يشك في بقاء الحكم إلا من جهة الشك في بقاء موضوعه بسبب تغير بعض ما هو عليه مما احتمل دخله فيه حدوثا أو بقاء و إلا لما تخلف الحكم عن موضوعه إلا بنحو البداء بالمعنى المستحيل في حقه تعالى و لذا كان النسخ بحسب الحقيقة دفعا لا رفعا.

و يندفع هذا الإشكال بأن الاتحاد في القضيتين بحسبهما و إن كان مما لا محيص عنه في جريانه إلا أنه لما كان الاتحاد بحسب نظر العرف كافيا في تحققه و في صدق الحكم ببقاء ما شك في بقائه و كان بعض ما عليه الموضوع من الخصوصيات التي يقطع معها بثبوت الحكم له مما يعد بالنظر العرفي من حالاته و إن كان واقعا من قيوده و مقوماته كان جريان الاستصحاب في الأحكام الشرعية الثابتة لموضوعاتها عند الشك فيها لأجل طرو انتفاء بعض ما احتمل دخله فيها مما عد من حالاتها لا من مقوماتها بمكان من الإمكان ضرورة [صحة] إمكان دعوى بناء العقلاء على البقاء تعبدا أو لكونه مظنونا و لو نوعا أو دعوى دلالة النص أو قيام الإجماع عليه قطعا بلا تفاوت في ذلك بين كون دليل الحكم نقلا أو عقلا.

کفایة الاصول صفحه ۳۸۵.

جلسه هفتاد و هفتم ۸ اسفند ۱۳۹۴

منتشرشده در اصول سال ۹۵-۱۳۹۴

استصحاب: تصویر در شبهات حکمیه

مرحوم آخوند فرموده‌اند استصحاب مساله اصولی است.

مساله فقهی بحث از حکم عمل مکلف است و استصحاب هر چند حکم به بقاء است اما موضوع آن عمل مکلف نیست بلکه به واسطه حکم عمل مکلف مشخص می‌شود چرا که استصحاب حکم به بقاء است و این ملازم با روشن شدن حکم عمل مکلف هم هست. استصحاب در استنباط فقهی کبری قرار می‌گیرد و با ضمیمه شدن صغری به آن حکم عمل مکلف از آن منتج می‌شود.

استصحاب نه مساله فقهی است و نه قاعده فقهی است.

تفاوت مساله فقهی و قاعده فقهی در این است که در مسائل فقهی، حکم عمل با عنوان مشخص و خاص تعیین می‌شود مثلا خمر حرام است و روزه واجب است. اما قاعده فقهی، حکم عمل را با عنوان کلی و جامع مشخص می‌کند و لذا با عناوین متعدد، حکم عمل را مشخص می‌کند. مثل قاعده لاتعاد که هم بر اخلال به ذکر مترتب است و هم بر اخلال به طمأنینه و هم ...

بنابراین اگر چه قواعد فقهی هم حکم عمل مکلف است اما چون بر عناوین متعدد منطبق است از آن به قاعده تعبیر می‌کنند.

مرحوم آخوند فرموده‌اند چگونه استصحاب مساله اصولی نباشد در حالی که گاهی مجرای آن مساله اصولی  است. مثل استصحاب برائت.

اما به نظر ما این شاهد بر اصولی بودن استصحاب نیست چون بعضی قواعد فقهی هم در مسائل اصولی جریان دارد. مثلا قاعده لاحرج، مدرک برخی از مسائل اصولی است مثل وجوب فحص مثل عدم وجوب احتیاط و ...

و نکته مهم در اصولی بودن استصحاب همان است که گفته شود که استصحاب در استنباط حکم شرعی دخیل است نه اینکه نتیجه آن مستقیما و بدون واسطه، حکم عمل مکلف باشد.

بحث بعدی که مرحوم آخوند به آن اشاره کرده‌اند این است که استصحاب هم در شبهات موضوعیه و هم در شبهات حکمیه متصور است و در هر دو موضوع بحث است. همان طور که بحث از استصحاب در شبهات موضوعیه محل بحث است، اعتبار و عدم اعتبار آن در شبهات حکمیه نیز محل بحث است و این در مقابل توهم عدم تصور استصحاب در شبهات حکمیه است.

بیان شبهه:

ممکن است گفته شود از تعریف استصحاب این گونه نتیجه گرفته می‌شود که ارکان استصحاب، یقین سابق و شک در بقاء است بنابراین باید متیقن و مشکوک یک امر باشد، یعنی موضوعا و محمولا باید یکی باشند و اگر موضوع یا محمول متفاوت باشد استصحاب جاری نیست. در میته‌ای که به خاک تبدیل شده است نمی‌توان نجاست را استصحاب کرد چون خاک چیزی غیر از میته است و عرفا یکی نیستند. و محمول در این قضیه نیز متفاوت است چون نجاست خاک غیر از نجاست میته است و لذا در این مثال موضوعا و محمولا اتحادی وجود ندارد. نجاستی که بر میته مترتب می‌شود غیر از نجاستی است که بر میته مترتب است و لذا یک حکم جدید است.

پس قوام استصحاب به وحدت موضوع و حکم است و موضوع مشکوک باید همان موضوع در ظرف یقین باشد و در حقیقت درست است بگوییم رکن استصحاب وحدت قضیه متیقن و مشکوک است.

از این بیان توهمی پیش می‌آید که حاصل آن عدم تصور استصحاب در شبهات حکمیه است. استصحاب در شبهات حکمیه اصلا موضوع ندارد تا اصلا از حجیت و عدم حجیت آن بحث شود و استصحاب فقط در شبهات موضوعیه متصور است هر چند در بعضی از شبهات موضوعیه نیز همین شبهه مطرح است مثل جایی که آبی که قطعا کر است و بعد از آن مقداری برداشت می‌شود که در کریت آن شک می‌شود، اینجا وحدت موضوع وجود ندارد چون این آب همان آب نیست.

اما در شبهات حکمیه، استصحاب متصور نیست و موضوع ندارد و در شبهات حکمیه اگر موضوع یکی باشد شک اصلا معنا نخواهد داشت. شک در شبهات حکمیه، ناشی از عدم تحفظ موضوع است. در شبهات حکمیه شک در بقای حکم حتما ناشی از تفاوت و تغییر در موضوع است و گرنه اگر موضوع باقی باشد و هیچ تفاوتی نکرده باشد شکی در حکم نخواهد بود. بنابراین استصحاب اصلا در شبهات حکمیه متصور نیست و موضوع ندارد.

مرحوم آخوند می‌فرمایند اگر ملاک در تصویر استصحاب، اتحاد عقلی موضوع متیقن و مشکوک باشد اشکال درست است و استصحاب در شبهات حکمیه جاری نخواهد بود اما ملاک در استصحاب، اتحاد عرفی قضیه متیقن و مشکوک است و فرقی ندارد مدرک استصحاب بنای عقلاء باشد یا اخبار باشد.

ملاک در تصور استصحاب، وحدت قضیه متقین و مشکوک عرفا است نه عقلا.

جلسه هفتاد و ششم ۲ اسفند ۱۳۹۴

منتشرشده در اصول سال ۹۵-۱۳۹۴

استصحاب: اصل یا اماره؟

خلاصه بیان مرحوم آقای صدر در حقیقت اماره این بود که ماهیت اماره منفک از حجیت لوازم نیست. بر خلاف اصل عملی.

عرض ما این است که فرضا اماره را به ملاک قوت احتمال بدانیم و بگوییم مقدار قوت احتمال و درجه کاشفیت در اماره موضوع حکم به حجیت اماره است اما این ملازم با حجیت لوازم نیست همان طور که مرحوم آقای خویی فرموده‌اند.

چون اعتبار این درجه از کاشفیت و قوت احتمال، که هم در اماره هست و هم در لوازم اماره هست معنایش این نیست که باید موضوع حکم شارع به حجیت باشد چون طبق قاعده اولی برای رعایت اغراض مولی باید احتیاط کرد (طبق مسلک حق الطاعة و طبق مسلک مشهور زمینه و مقتضی برای احتیاط هست) و شارع می‌خواهد از احتیاط رفع ید کند چون احتیاط موجب اختلال نظام است و شارع می‌بیند با عدم احتیاط در خصوص مفاد امارات اختلال نظام برطرف می‌شود و لذا در باقی موارد باید طبق قاعده عمل کرد و احتیاط کرد.

امر شارع به عمل به اماره، به ملاکی است که با همین مقدار برای شارع استیفاء می‌شود. بلکه حتی اگر محذور اختلال نظام با عمل به برخی از امارات مندفع می‌شود یا با عمل به برخی از افراد یک اماره مندفع می‌شود مثلا فقط عمل به اخبار عدول محذور را برطرف می‌کند، در این صورت اشکالی ندارد شارع فقط در همین موارد به حجیت حکم کند و در باقی موارد حکم نکند هر چند همه آنها در درجه کاشفیت و قوت احتمال برابر باشند.

ملاک حجیت خبر درجه کاشفیت و قوت احتمال است اما به ملاک دفع ضرورت و دفع اختلال نظام ناشی از احتیاط است.

بنابراین هر چند ملاک حجیت امارات کاشفیت و قوت احتمال باشد اما نکته حجیت امارات به این ملاک دفع ضرورت و دفع اختلال نظام است و اشکالی ندارد شارع فقط مقدار خاصی را که از نظرش برای دفع ضرورت کافی است حجت بداند و باقی را حجت نداند.

علاوه که حتی در برخی موارد تفکیک بین لازم و ملزوم اتفاق افتاده است. مثلا مرحوم آخوند معتقد است با دو روایت متعارض، حکم سوم نفی می‌شود و انتفاء حکم سوم لازمه آنها ست در حالی که مفاد دو اماره که مدلول مطابقی آنها ست در اثر تعارض حجیت ندارند.

نفی حکم سوم لازمه عقلی دو روایت است نه مدلول التزامی آنها. و در همان بحث گفته‌اند که چون می‌دانیم یکی از دو روایت حجت نیست و ترجیح یکی بر دیگری ترجیح بلامرجح است تساقط می‌کنند.

خلاصه اینکه اگر چه حرف مرحوم آقای صدر جدید است اما مبنای ایشان نیز ملازم با حجیت لوازم نیست.

بنابراین هنوز این سوال باقی است که تفاوت بین اصل و اماره چیست؟

عرض ما این است که اصل و اماره در هیچ دلیل شرعی وارد نشده است تا کشف حقیقت آنها برای ما موضوعیت داشته باشد بنابراین فهم حقیقت اصل و اماره، فقط به لحاظ آثار آن مهم است که یکی حجیت لوازم است  و دیگری تقدم اصل بر اماره است.

بنابراین برای ما مهم این است که بدانیم در چه مواردی لوازم دلیل حجت است و در چه مواردی حجت نیست اسم آن را هر چه می‌خواهید بگذارید. وقتی روشن شد به چه ملاکی یک دلیل بر دیگری مقدم است اسم آن هر چه باشد مهم نیست. پس برای ما ضابطه عنوان اصل و اماره مهم نیست بلکه مهم ضابطه حجیت لوازم و ضابطه تقدم یک دلیل بر دیگری چیست.

در این صورت باید این ضوابط را بررسی کرد و این بحثی است که بعدا در تعارض امارات و اصول و اصول با یکدیگر به تفصیل خواهد آمد.

مثلا دلیل حجیت خبر اخص از دلیل اصول عملیه است یا در حکم اخص است و در این صورت خبر مقدم است و با وجود خبر، نوبت به اصل عملی نمی‌رسد حال اسم خبر اصل باشد یا اماره باشد همان طور که دلیل حجیت خبر اخص از دلیل اصالة‌ الحل است و با وجود خبر نوبت به جریان اصل حل نمی‌رسد حتی اگر اسم آن را اماره بگذاریم.

خلاصه اینکه باید ملاک و معیار این دو اثر را بفهمیم و بعد از اینکه آن ملاک را فهمیدیم می‌توانیم برای آن که مقدم بر دیگری است و آنکه لوازمش حجت است اصطلاح اماره را جعل کنیم و برای غیر آن اصطلاح اصل را جعل کنیم.

مثلا در خبر از آنجا که دلیل عقلایی است و از نظر عقلاء معتبر است و شارع آن را امضا کرده است و عقلاء هم مفاد خبر را حجت می‌دانند و هم لوازم آن را حجت می‌دانند و هم آن را مقدم بر اصول عملی خودشان می‌دانند لذا هم لوازم خبر حجت است و هم مقدم بر مثل برائت و ... است.

 

ضمائم:

کلام مرحوم امام:

و التحقيق في المقام أن يقال: أمّا وجه حُجّية مُثبتات الأمارات فهو أنَّ جميع الأمارات الشرعيّة إنّما هي أمارات عقلائيّة أمضاها الشارع، و ليس فيها ما تكون حُجّيتها بتأسيس من الشرع، كظواهر الألفاظ و قول اللّغويّ على القول بحُجّيته، و خبر الثقة و اليد و قول ذي اليد على القول بحُجّيته، و أصالة الصحّة على القول بأماريّتها؛ فإنّها كلّها أمارات عقلائيّة لم يردع عنها الشارع، فراجع أدلّة حُجّية خبر الثقة ترى‏ أنّها ليست بصدد التأسيس، بل جميعها بصدد الإمضاء لبناء العقلاء، فآية النبأ ظاهرها الردع عن العمل بقول الفاسق، فيظهر منها أنَّ بناءهم هو العمل بقول الثقة مطلقاً أو خصوص غير الفاسق، إلّا أنّهم لا يعلمون فسق الوليد، فأخبر اللَّه تعالى‏ به.

و بالجملة يظهر منها أنَّ العمل بخبر الثقة كان مورد بنائهم و ارتكازهم، و كذا الحال في غيرها من الأخبار التي بلغت حدّ الاستفاضة أو التواتر، و هذا حال خبر الواحد الوارد فيه الآيات و الأخبار، فكيف بغيره ممّا هو خالٍ غالباً عن الدليل اللفظي، و ما ورد فيه بعض الروايات تكون إمضائيّة أيضاً كاليد؟!

فلا إشكال في أنَّ الأمارات مطلقاً عقلائيّة أمضاها الشارع، و معلوم أنَّ بناء العقلاء على العمل بها إنّما هو لأجل إثباتها الواقع، لا للتعبّد بالعمل بها، فإذا ثبت الواقع بها تثبت لوازمه و ملزوماته و ملازماته بعين الملاك الذي لنفسه، فكما أنَّ العلم بالشي‏ء موجب للعلم بلوازمه و ملزوماته و ملازماته مطلقاً، فكذلك الوثوق به مُوجب للوثوق بها.

و كذا الحال بالنسبة إلى احتجاج الموالي على العبيد و بالعكس، فكما يحتجّ العقلاء بقيام الأمارة على الشي‏ء، كذلك يحتجّون على لوازمه و ملزوماته و ملازماته مع الواسطة أو بلا واسطة شي‏ء، و لو حاولنا إثبات حُجّية الأمارات بالأدلّة النقليّة لما أمكن لنا إثبات حُجّية مُثبتاتها، بل و لا لوازمها الشرعيّة إذا كانت مع الواسطة الشرعيّة، كما سيأتي التعرّض له إن شاء اللَّه، هذا حال الأمارات.

الاستصحاب صفحه ۱۵۰ به بعد.

صفحه4 از10

 نقل مطالب فقط با ذکر منبع مجاز است