استصحاب/ جریان در احکام وضعی

مرحوم عراقی فرموده بودند احکام تکلیفی مجعول نیستند چرا که جعل متقوم به انشاء است و امور جعلی ماهیتی غیر از انشاء ندارند در حالی که احکام تکلیفی این گونه نیستند و احکام تکلیفی مثل وجوب و حرمت و ... با قطع نظر از انشاء تقرر دارند.

ایشان فرمودند جعلیات یا امور قصدی هستند (مثل تعظیم و تکریم و توهین و ...) و یا امور تصوری هستند (مثل دندان غول) و یا ادعا و تنزیل هستند که تمام حقیقت آنها ادعا ست.

بسیار روشن است که مراتب حکم (مصالح و مفاسد و علم به آنها، اراده و انشاء) از مجعولات نیستند و مرتبه آخر که همان تکلیف و حکم و الزام است هم انشائی نیست چرا که اگر مولی از اراده‌اش خبر دهد بدون اینکه انشاء کند یا مکلف از راه دیگری به اراده مولی علم پیدا کرد بدون اینکه مولی انشاء کرده باشد، آن حکم و الزام وجود دارد و رعایت آن لازم است در حالی که در اینجا جعل و انشائی وجود ندارد پس حتی این مرتبه هم از مجعولات نیست.

خلاصه اینکه در احکام تکلیفی نیز امر مجعولی وجود ندارد.

عرض ما این است که اولا می‌توان برخی موارد را تصور کرد حکم ناشی از مصلحت و مفسده نباشد بلکه مفسده و مصلحت در جعل باشد. چون آنچه هست این است که تکلیف نباید لغو باشد و برای دفع لغویت همین قدر کافی است که با خود امر و نهی مصلحت ایجاد شود.

اینکه می‌گویند گاهی مصلحت در جعل است دو معنا دارد یکی مثل موارد اوامر امتحانی است و دیگری اینکه یعنی با جعل مولی در فعل مصلحت ایجاد می‌شود یا با نهی مولی در فعل مفسده ایجاد می‌شود و لذا در برخی از روایات هم هست که اگر امر شارع به طواف خانه کعبه نبود صرف طواف بر گرد کعبه مصلحتی نداشت. تفاوتی بین طواف کعبه و طواف بت نیست غیر از اینکه طواف کعبه مامور است. طواف کعبه دارای مصلحت است اما این مصلحت به خاطر امر خداوند است.

و گاهی مصلحت و مفسده در متعلقات احکام است بدون در نظر گرفتن امر شارع. یعنی مثلا شرب خمر مفسده دارد حتی اگر نهی شارع هم نبود.

در مواردی که مصلحت و مفسده با امر و نهی ایجاد می‌شود، مصلحت و مفسده نفس الامری وجود ندارد و با امر و نهی مصلحت و مفسده ایجاد می‌شود و این موارد از مجعولات و تعبدیات است.

بنابراین مدعای ایشان که احکام تکلیفی در هیچ جا مجعول نیستند کلیت ندارد و می‌توان مواردی را تصور کرد که احکام تکلیفی مجعول باشند.

علاوه بر اینکه ممکن است در برخی موارد مصلحت در جامع باشد ولی در تخییر هم مفسده‌ای وجود داشته باشد (مثلا موجب اهمال تکلیف و مصلحت می‌شود)، و لذا شارع با امر خودش تکلیف را محدود می‌کند که در این صورت ورای جعل مولی، واقعیت متعینی وجود ندارد و مصلحت تعیینی قائم به امر شارع است.

در هر حال حتی اگر فرض کنیم احکام تکلیفی هم جعلی نیستند اما این مانع جریان استصحاب و اصل نیست. برای ما آنچه در احکام تکلیفی مهم است تنجیز و تعذیر است.

اگر فرضا احکام تکلیفی مجعول نباشند، اما آیا در طرق موصل یا معذر نسبت به این احکام، تعبد معنا دارد؟ جعلی نبودن این احکام به این معنا نیست که شارع در مقام اثبات نمی‌تواند ما را به چیزی در رابطه با تنجیز یا تعذیر نسبت به احکام تکلیفی متعبد کند.

بنابراین مهم نیست احکام تکلیفی جعلی باشند یا نباشند بلکه همین که تعبد در طرق معنا دارد برای جریان اصول کافی است. و خود مرحوم عراقی این مساله را در ضمن احکام وضعی فرموده‌اند و قائلند حتی اگر احکام وضعی مجعول هم نباشند استصحاب در آنها جاری است.

و از طرف دیگر احکام تکلیفی مجعولند چون معنای جعلی بودن احکام تکلیفی یعنی این تکالیف اموری قائم به اعمال مولویت شارعند و اگر شارع اعمال مولویت کند استحقاق ثواب و عقاب معنا پیدا می‌کند و گرنه صرف وجود مصالح و مفاسد واقعی، موجب استحقاق عقوبت و ثواب نیست. بنابراین قوام استحقاق عقوبت و ثواب وجود مولی و تکلیف او است.

اگر ما احکام تکلیفی و شرعی را در نظر نگیریم و اعمال اراده مولی را تصور نکنیم، تکلیفی وجود ندارد و صرفا درک تلازم بین اشیاء است.

خلاصه اینکه قوام احکام تکلیفی به استحقاق عقوبت بر مخالفت آنها و استحقاق ثواب بر موافقت آنها یا عدم استحقاق عقوبت با مخالفت با آنها ست و این جز با اراده و انشاء مولی و اعمال مولویت از طرف او محقق نمی‌شود بنابراین احکام تکلیفی همه مجعولند.

 

استصحاب/ جریان در احکام وضعی

مرحوم آخوند فرمودند اصل در قسم دوم و سوم احکام وضعی جاری می‌شود هر چند در قسم دوم، اصل جاری نیست نه به خاطر عدم مقتضی بلکه چون اصل جاری در منشأ انتزاع حاکم بر آن اصل جاری در حکم وضعی است.

و البته قسم سوم چون مجعول مستقیم هستند مجرای اصول و از جمله استصحاب هستند.

تا اینجا نتیجه این شد که استصحاب در قسم اول و قسم دوم احکام وضعی جاری نیست.

بعد هم فرمودند «فافهم» که شاید اشاره باشد به اینکه در جایی که اصل در ناحیه سبب و حکم تکلیفی جاری باشد، اصل در مسبب و حکم وضعی، جاری نخواهد بود ولی اگر جایی اصل در ناحیه سبب به هر علتی جاری نباشد (مثلا معارض باشد) اصل مسبب و در حکم وضعی جاری خواهد بود.

و این در صورتی است که ما قسم دوم را مثل آخوند، مجعول بدانیم و گرنه اگر مجعول نباشند اصل در آنها جاری نخواهد بود.

عرض ما این است که حتی اگر ما قائل باشیم به اینکه جزئیت و شرطیت و مانعیت و قاطعیت مسبب و منتزع از احکام تکلیفی هستند اما باز هم در فرض عدم جریان اصل در ناحیه سبب، اصل در حکم وضعی جاری نخواهد بود. چون همان طور که قبلا گفتیم هر چند رتبه اصل جاری در مسبب و حکم وضعی از رتبه اصل جاری در حکم تکلیفی و سبب و منشأ انتزاعش متاخر است اما رتبه این اصل از اصل جاری در طرف مقابل (در فرض تعارض) متاخر نیست. و لذا خود این اصل جاری در حکم وضعی، طرف تعارض با اصل جاری در عدل منشأ انتزاعش است.

حاصل کلام اینکه ما گفتیم اگر احکام وضعی را مجعول هم ندانیم، به لحاظ تنجیز آن مجرای استصحاب خواهد بود.

قبل از ورود به بحث تنبیهات استصحاب نکته‌ای در مورد حقیقت احکام تکلیفی قابل بیان است.

مرحوم عراقی فرموده‌اند علماء در مورد مجعول بودن و غیر مجعول بودن احکام وضعی، بحث کرده‌اند که ظاهر آن این است که همه مسلم دانسته‌اند که احکام تکلیفی مجعولند. اما اینکه احکام تکلیفی مجعولند هیچ اصل و اساس صحیحی ندارد.

ایشان فرموده‌اند احکام تکلیفی مجعول نیستند چرا که اعتباریات منوط به اعتبار و جعل هستند و جعل در آنها واسطه در ثبوت است. یعنی تمام قوام و حقیقت آنها متقوم به جعل و اعتبار است به طوری که اگر اعتبار و جعل نباشد، حقیقتی وجود ندارد و احکام تکلیفی این طور نیست.

اعتباریات سه قسم‌اند:

  • امور قصدی. که متقوم به قصدند مثل توهین و احترام و ... که اگر قصدی نباشد توهین و احترامی نیست. قوام این امور به همان قصد است و ورای آن قصد حقیقت دیگری وجود ندارد که توهین یا احترام باشد.
  • اموری که قوام آنها به تصور است و با نبود تصور، آنها هم وجود ندارند. مثل امور خیالی (دندان غول و ...) تمام قوام آنها به تصور است و بدون در نظر گرفتن تصور، چیزی وجود ندارد.
  • موارد ادعایی مثل اینکه «الطواف بالبیت صلاة» تمام حقیقت اینجا ادعا ست و گرنه حقیقت طواف نماز نیست. بله بر این ادعا آثاری مترتب است.

و احکام تکلیفی هیچ کدام از این اقسام نیست. و حکم در هیچ کدام از مراحل چهارگانه‌اش جعلی نیست.

  • مرحله اول که مصلحت و مفسده و علم به آنها ست روشن است که مجعول و اعتباری نیست بلکه امور واقعی است.
  • مرحله دیگر که روح حکم است همان اراده مولی است که این هم از مجعولات نیست. بلکه از کیفیات نفس است هر چند در برخی مبادی حکم مثل نفس پیامبر و امام علیه السلام.
  • مرحله سوم انشاء است که آن هم امری تکوینی و خارجی است مثل سایر وجودات خارجی. انشاء یک امر تکوینی و حقیقی است و امر جعلی نیست. بلکه مودای انشاء ممکن است امری جعلی باشد اما خود انشاء یک وجود خارجی دارد.
  • مرحله دیگر حکم یا همان وجوب و حرمتی که به واسطه انشاء محقق می‌شود. یعنی عقل می‌گوید حالا که مولا انشاء کرده است عهده مکلف مشغول است. این مرحله هم اعتباری نیست چون انشاء مولا، موضوعیتی برای لزوم و وجوب و حرمت و ... ندارد بلکه وجوب و حرمت بدون انشاء هم محقق می‌شود مثل جایی که مکلف به اراده مولا یا به ملاک علم پیدا کند.

بنابراین انشاء موضوعیتی برای حکم ندارد. بلکه شاید حتی انشاء هم نکرده باشد بلکه مثلا از اراده‌اش یا ملاکات خبر داده باشد، باز هم عقل به حکم و لزوم و وجوب و حرمت حکم می‌کند. پس این حکم به لزوم به خاطر انشاء نیست بلکه به خاطر علم به اراده و مصالح و مفاسد است.

 

 

ضمائم:

کلام مرحوم عراقی:

و اما التفصيل الآخر و هو المنسوب إلى الفاضل التوني قده‏

بين الأحكام التكليفية و الوضعيّة بحجية الاستصحاب في الأول دون الثاني (فمنشؤه) هو تخيل ان الأحكام الوضعيّة أمور عقلية انتزاعية لا تكون بنفسها أثرا مجعولا و لا موضوعاً لأثر كذلك حتى يجري فيها الاستصحاب

(و لكنه تخيل فاسد) فان قصر حجية الاستصحاب بما إذا كان المستصحب كذلك دعوى بلا بينة و لا برهان (فان ما لا بد منه) في باب الاستصحاب هو ان يكون الأثر المصحح لجريانه مما امر رفعه و وضعه بيد الشارع و لو بتوسيط منشأ انتزاعه، إذ لا نعني من شرعية الأثر و مجعوليته في نحو المقام الا هذا المقدار (و بعد) ان كانت الأحكام الوضعيّة طراً مما ينتهي امرها إلى الشارع و تنالها يد الجعل و الرفع التشريعي و لو بتوسيط مناشئها، فلا محالة يجري فيها الاستصحاب لعموم أدلته القاضي بعدم اختصاصه بما هو أثر شرعي بنفسه بلا واسطة (و عليه) فلا وقع لهذا التفصيل، و لا يحتاج في دفعه بأزيد مما ذكرناه‏

و حيث انتهى الكلام إلى ذلك فالحري هو عطف عنان القلم إلى البحث عن‏ حقيقة الأحكام الوضعيّة و بيان مجعوليتها أو انتزاعيتها و تفصيل اقسامها بقدر ما يسعه المجال

(فنقول): و عليه الاتكال انه قد اختلف كلماتهم في الأحكام الوضعيّة:

(تارة) في عددها و مقدارها

(و أخرى) في مجعوليتها و انتزاعيتها

(و ذلك) بعد وفاقهم على مجعولية الأحكام التكليفية، كما ينبئ عنه تخصيصهم النزاع في المجعولية بالاحكام الوضعيّة

(و لعل) نظرهم في تسلم الجعل في باب التكاليف إلى مرحلة البعث و الإلزام و الإيجاب المنتزع من مرحلة إنشاء الآمر على وفق إرادته، بلحاظ ما يرى من احتياج مثل هذه العناوين في تحققها إلى إنشاء الحاكم بحيث لو لا إنشائه لما كان لاعتبارها مجال و لو مع تحقق الإرادة الحقيقة من الآمر فعلا، لأنه حينئذ و ان صدق انه مريد بالفعل و يحكم العقل أيضا بوجوب الامتثال مع العلم بإرادة المولى، و لكن لا يصدق عليه انه ملزم و لا موجب و لا باعث (كما) لعله إلى ذلك نظر من جعل حقيقة الطلب غير الإرادة، فكان الغرض من الطلب هو هذا الأمر الاعتباري المنتزع من مرحلة الإنشاء، لا انه معنى آخر قائم بالنفس غير الإرادة على وجه يحكى عنه الإنشاء كحكايته عن الإرادة حتى يتوجه عليه انه لا يتصور معنى آخر قائم بالنفس غير الإرادة يسمى بالطلب، و باستلزامه للالتزام بالكلام النفسيّ

(و لكن) دقيق النّظر يقتضى خلافه و انه لا يرتبط باب التكاليف بالأمور الجعلية إلّا بنحو من الادعاء و العناية كما سنشير إليه (فان) الحقائق الجعلية عبارة عن اعتبارات متقومة بالإنشاء الناشئ عن قصد التوصل به إلى حقائقها على نحو يكون القصد و الإنشاء واسطة في ثبوتها و من قبيل العلة التامة لتحققها بحيث لو لا القصد و الإنشاء لما كان لها تحقق في وعاء الاعتبار المناسب لها كما هو الشأن في جميع الأمور القصدية كالتعظيم و التوهين و الملكية و نحوها من العناوين التي يكون الجعل المتعلق بها مصحح اعتبارهما في موطنها (و بذلك تمتاز) عن الأمور الاعتبارية المحضة التي تتبع صرف لحاظ المعتبر و تنقطع بانقطاعه كأنياب الأغوال، و منها الأمور الادعائية في موارد التنزيلات كالحياة و نحوها، فانها ليست مما يتعلق به الجعل بالمعنى المتقدم و لا كان لها واقعية و لا تقرر في وعاء الاعتبار و ان إطلاق الجعلية عليها انما هو بمعنى الادعاء (كما انها) تمتاز بذلك عن الأمور الانتزاعية، إذ هي تابعة لمنشإ انتزاعها قوة و فعلية و لا تقوم لها بالجعل و الإنشاء

(نعم) قد يكون الجعل محقق منشأ انتزاعها فيما إذا كان منشأ الانتزاع من الاعتباريات الجعلية كمفهوم الملكية بالنسبة إلى حقيقتها الحاصلة بالجعل و الإنشاء.

و بعد ما عرفت ذلك نقول: ان من المعلوم عدم تصور الجعلية بالمعنى المزبور في الأحكام التكليفية في شي‏ء من مراتبها:

(اما بالنسبة) إلى مرحلة المصلحة و العلم بها فظاهر

(و اما) بالنسبة إلى لب الإرادة التي هي روح التكليف، فلأنها من الكيفيات النفسانيّة التابعة للعلم بالمصلحة في الشي‏ء بلا مزاحم لمفسدة أخرى فيه أو في لازمه فلا ترتبط بالإنشائيات

(و هكذا) الأمر بالإضافة إلى الإنشاء المبرز للإرادة، فانه أيضا امر واقعي و كان من مقولة الفعل الخارج عن الاعتباريات الجعلية، فلا يبقى حينئذ الأ مرحلة الإيجاب و البعث و اللزوم و نحوهما من العناوين المنتزعة من إبراز الإرادة بالإنشاء القولي أو الفعلي و هذه أيضا غير مرتبطة بالجعليات المتقومة بالإنشاء و القصد (لأنها) اعتبارات انتزاعية من مرحلة إبراز الإرادة الخارجية، حيث ينتزع العقل كل واحدة منها من الإنشاء المظهر للإرادة بعنايات خاصة (و لذا) يكتفى في انتزاع تلك الأمور، و كذا في حكم العقل بلزوم الاتباع بصرف إنشاء الآمر بداعي الاعلام بإرادته و لو لم يقصد به مفهوم الطلب و لا خطر بباله عنوان البعث و الإيجاب، (و عليه) فلا أصل لما اشتهر و تداول في الألسنة من جعلية الأحكام التكليفية

(نعم) لا بأس بدعوى الجعل فيها بمعنى التكوين و الإيجاد و لو بلحاظ إيجاد المنشأ القهري لا القصدي للاعتبارات المزبورة، فانها بهذه الجهة تكون تابعة لما بيد الشارع وضعه و رفعه و هو الطلب و الأمر الّذي هو عين إنشائه الاختياري بالقول أو الفعل، فيكون الغرض من جعليتها حينئذ مجرد احتياجها في مقام انتزاع مفاهيمها إلى الإنشاء المبرز للإرادة، لا الجعلية بالمعنى المتقوم بالقصد و الإنشاء من القول أو الفعل الجاري في الأحكام الوضعيّة كما هو ظاهر (هذا كله) في الأحكام التكليفية.

و اما الأحكام الوضعيّة فقد عرفت اختلافهم فيها، تارة في تعدادها و أخرى في جعليتها و انتزاعيتها من التكليف بعد الفراغ عن كونها بحقائقها من الأمور الاعتبارية و خارجات المحمول، لا المحمولات بالضميمة، و عدم انتزاعها من الجهة التي ينتزع عنها مفاهيم التكاليف، و إلّا يلزم مرادفتها مع مفهوم التكليف من الوجوب‏

و الحرمة (و لكن) الجهة الأولى لا يهمنا التكلم فيها لعدم ترتب ثمرة مهمة عملية أو علمية عليها، مع وضوح ان ملاك حكميتها انما هو بانتهائها إلى جعل الشارع تأسيساً أو إمضاء و إرادته في مقام التشريع بلا واسطة أو معها، حيث انه بذلك ينضبط وضعية الحكم و يميز عن غيره لانحصار مصداقه حينئذ بالاعتباريات المجعولة أو المنتزعة بحقائقها عن التكليف (و انما المهم) هو التكلم فيها من الجهة الثانية في ان حقائقها مجعولة بالجعل المتعلق بها أصالة أو تبعا، أو انها منتزعة من التكليف محضا (و تنقيح المقال فيها) يستدعى افراد كل ما عد كونه من الوضعيات بالبحث ليتضح ما هو المجعول منها استقلالا أو تبعا، و ما هو المنتزع من التكليف محضا.

(نهایة الافکار، جلد ۴، صفحه ۸۷)

استصحاب/ جریان در احکام وضعی

مرحوم آخوند در قسم سوم از احکام وضعی فرمودند هم ممکن است از احکام تکلیفی استفاده شوند و هم ممکن است از انشاء و جعل مستقیم شارع استفاده شوند و مقتضای ظواهر ادله این است که این قسم از احکام از جعل و انشاء‌ مستقیم استفاده می‌شوند. بعد هم سه دلیل برای اثبات این مطلب ذکر کردند.

بعد اشکالی مطرح کرده‌اند که مثل ملکیت (و هر آنچه امر حقیقی در مورد آن متصور است) امر اعتباری و مجعول نیست (تفاوتی ندارد مجعول مستقل باشد یا مجعول به عرض احکام تکلیفی باشد). ملکیت از مقوله جده است و مقولات امور واقعی و حقیقی هستند که اعتباری و مجعول نیستند.

مثلا تعمم یک کیف است و چیزی غیر از عمامه و شخص متعمم است و یک حالت واقعی است و لذا می‌توان ذات و عمامه را تصور کرد در حالی که تعمم نباشد.

مثل فوقیت و تحتیت که غیر از فوق و تحت است هر چند قائم به فوق و تحت است.

مکلیت هم یک واقعیتی غیر از مملوک و مالک است بلکه حیثیتی واقعی و حقیقی است که متقوم به مالک و مملوک است.

مرحوم آخوند در جواب فرموده‌اند این اشکال ناشی از خلط بین مقوله جده و بین ملکیت اعتباری است. ملکیت دو معنا دارد یکی همان واجدیت است که یک امر حقیقی و از مقولات است و با تکوین و خلق به وجود می‌آید و منظور ما از اینکه ملکیت یک امر اعتباری است ملکیت به این معنا نبود.

و معنای دیگر اختصاصی است که بین مالک و مملوک حاصل می‌شود. این اختصاص هم ممکن است ناشی از حقیقت باشد مثل ملکیت علت برای معلول و ممکن است ناشی از نوعی تصرف و استفاده باشد (که این دو قسم از اختصاص نیز معنای ملکیت اعتباری نیست) و ممکن است ناشی از اعتبار و انشاء باشد که اصلا مقومات ملکیت حقیقی در آن وجود ندارد. این ملکیت یک امر اعتباری است که ناشی از انشاء و اعتبار است.

و لذا در مواردی اعتبار می‌شود که هیچ کدام از شرایط ملکیت مقولی وجود ندارد مثلا بین مالک و مملوکی که فرسنگ‌ها از هم فاصله دارند و مالک هیچ نوع استیلای حقیقی و تکوینی هم بر آن ندارد، ملکیت را اعتبار می‌کنند.

بنابراین این اشکال ناشی از خلط بین ملکیت در حکمت و ملکیت در فقه است.

ملکیت در فقه ناشی از یک اعتبار است که با اعتبار یا عدم اعتبار آن هیچ تغییر حقیقی در مالک و مملوک رخ نمی‌دهد.

و به نظر ما جواب مرحوم آخوند صحیح است.

بعد از این مرحوم آخوند فرموده‌اند استصحاب در احکام وضعی قسم دوم و سوم جاری است چون مجعول هستند (و تفاوتی ندارد که مجعول مستقل و مستقیم باشد یا مجعول به تبع احکام تکلیفی باشد) و همین که شارع می‌تواند در اعتبار و عدم اعتبار آنها دخالت کند برای جریان استصحاب در آنها کافی است.

و شرط جریان استصحاب و بلکه همه اصول عملیه و بلکه همه امارات و ادله این است که در مورد امور مجعول و اعتباری باشند تا اعمال تعبد از طرف شارع به آنها صحیح باشد و لذا اعتبار امارات و اصول در اموری که مجعول نیستند و یا آثار اعتباری ندارند جا ندارد.

خلاصه اینکه استصحاب هم در مثل ملکیت و زوجیت و ... که مجعول مستقیم هستند جاری است و هم در جزئیت و شرطیت و مانعیت و قاطعیت جاری است. (چه ما این موارد را عین احکام تکلیفی بدانیم و چه آنها را منتزع از احکام تکلیفی بدانیم).

به خلاف احکام وضعی قسم اول که استصحاب جاری نیست چون امور اعتباری و مجعول نبودند. سببیت و شرطیت و مانعیت برای اصل تکلیف امور تکوینی و واقعی بودند که اثر آنها هم تکوینی و واقعی است و اعمال تعبد در آنها معنا ندارد. یعنی ترتب تکلیف بر آن سبب یا شرط یا عدم مانع، امری جعلی و اعتباری نیست.

مرحوم اصفهانی در اینجا فرموده‌اند در کلام آخوند تسامحی وجود دارد چرا که محل بحث جریان استصحاب در خود سببیت و شرطیت و مانعیت است در حالی که تکلیف مترتب بر ذات سبب و شرط و مانع است.

اما به نظر ما منظور آخوند همان استصحاب در سببیت و شرطیت و مانعیت است و منظور آخوند این است که ترتب تکلیف بر همین سببیت و شرطیت و عدم مانعیت امری تکوینی و غیر اعتباری است و لذا تسامحی در عبارت آخوند نیست. ترتب وجوب نماز بر سببیت زوال خورشید امری غیر اعتباری است.

مرحوم آخوند بعد فرموده‌اند با این حال اصل در احکام وضعی قسم دوم هم جاری نیست چون اصل حاکم بر آن وجود دارد و آن اصل جاری در منشأ است. بعد فرموده‌اند فافهم که به نظر ما مراد این است که ممکن است اصل در منشأ به علت مانعی مثل ابتلای به تعارض جاری نباشد و اصل در خود آن حکم وضعی جاری خواهد شد.

 

ضمائم:

کلام مرحوم اصفهانی:

«تحقيق حول الملك من أيّ مقولة»

قوله: إنّ الملك يقال بالاشتراك، و يسمى بالجدة ... إلخ.

(۲) توضيحه: إن الملك يطلق على أمور:

منها- الجدة، و هي الهيئة الحاصلة لجسم بسبب إحاطة جسم آخر بكله أو ببعضه، كهيئة التختم للإصبع، و كهيئة التعمم للرأس، و كهيئة التقمص للبدن.

و منها- الإضافة الإشراقية، ككون العالم ملكاً للباري- جل شأنه- فانها عبارة عن إحاطته تعالى في مرحلة فعله، و مطابقها الوجود الفائض منه تعالى المنبسط على الماهيات الإمكانية، و حيث أنّ فيض الوجود، الّذي هو عين الإيجاد بالذات امر بين المفيض و المستفيض، فلذا عبر عنه بالإضافة، و حيث أنه عين الإشراق المذوت لذات المستشرق لا نسبة بين أمرين محققين لم يكن إضافة مقولية.

و أيضا الإضافة- المقولية- ماهية خاصة، مندرجة تحت المقولات، و الوجود مطلقاً ليس بجوهر و لا عرض، إلّا بالعرض فكيف بالوجود المطلق.

و منها- الإضافة المقولية، ككون الفرس لزيد، فان الملكية- بالمعنى الفاعلي- ماهية معقولة بالقياس إلى ماهية أُخرى، و هي مضايفها، و هي الملكية- بالمفعولي- أعني المالكية و المملوكية.

و سبب هذه الإضافة المقولية- تارة طبيعي واقعي، كركوبه و سائر تصرفاته في الفرس- و أُخرى- جعلي كالعقد و موت المورث و الحيازة و أشباهها.

و التحقيق: أن الملك من المفاهيم العامة، و هو بنفسه لا يقتضي أن يكون مطابقه امراً مقولياً، و لا جدة، و لا إضافة و إنما يدخل تحت المقولة إذا كان صادقاً في الخارج على ما يقتضيه طبع تلك المقولة.

كما أنّ المفاهيم الإضافية من العالميّة و المعلوميّة، و المحبّة و المحبوبيّة و المحيطيّة و المحاطيّة كذلك.

و لذا يصدق العالميّة و المعلوميّة، و المحبيّة و المحبوبيّة عليه تعالى مع انه تعالى لا يندرج تحت المقولات، لوجوب وجوده تعالى.

فالمفهوم إضافة عنوانية، و المطابق تارة وجود واجبي، و أخرى وجود مطلق غير محدود، و ثالثة وجود عقلائي أو نفساني و رابعة مقولة الإضافة.

و عليه نقول: نفس معنى الإحاطة لا يأبى أن يكون مطابقه وجوداً محضاً، كما لا يأبى أن يكون باعتبار كون مطابقه هيئة خاصة حاصلة للجسم مندرجاً تحت مقولة الجدة.

و حيث أنّ هذه الهيئة إذا حصلت في الخارج قائمة بجسم، فطرفاها- و هما ذات المحيط و المحاط- يكتسبان حيثية المحيطية، و حيثية المحاطية و هما من‏ مقولة الإضافة.

كما أنّ العلم بنفسه- عند المشهور- كيف نفساني و قيامه بالعالم و تعلقه بالمعلوم- بالذات- يوجب تحيث ذات العالم بحيثية العالمية، و ذات المعلوم بحيثية المعلومية، و هما من مقولة الإضافة.

فالملك يعني هيئة الإحاطة جدة، و المالكية و المملوكية مقولة الإضافة.

و حيث عرفت- أنّ حيثية المحيطية و المحاطية قائمة بجوهر ذات المحيط و المحاط- تعرف أنّ معروض مقولة الإضافة جوهر، لا جدة حتّى يكون الملك الحقيقي الواقعي جدة ذات إضافة.

بل إنما تكون الجدة ذات إضافة في قبال مطلق الجدة، إذا كانت بنفسها معروضة لمقولة الإضافة، كما إذا لوحظت جدة التعمّم بالإضافة إلى جدة التقمص، و وجد تفاوتهما بالزيادة و النقص، القائمين بنفس مقولة الجدة، كانت نفس معروضة لمقولة الإضافة. فتدبر فانه حقيق به.

و لا يخفى عليك أنّ تفاوت مطابقات- مفهوم واحد- لا ربط له بجريان التشكيك في مقولة الجدة، فان التشكيك صدق طبيعة واحدة على افرادها بالتفاوت.

و قد عرفت: أنه يستحيل أن يكون بعض مطابقات مفهوم الملك من مقولة الجدة و ليس مطلق عموم المفهوم من التشكيك، كما لا يخفى على الخبير.

و أما ما أفاده- قدّه- في ذيل كلامه، من دخول الملك- الحاصل بالعقد و الإرث- في مقولة الإضافة، فقد عرفت ما فيه من الحواشي السابقة مفصلًا، بل دخول فيها بسبب التصرف و الاستعمال الموجب للاختصاص- أيضاً- كذلك، فان هذا الاختصاص- أيضاً- من الاعتبارات.

نعم ركوبه يحقق هيئة إحاطة للفرس، و هي جدة و راكبيته و مركوبيته من مقولة الإضافة. فتدبر و راجع ما قدمناه‏.

ثمّ إن اعتبار الملك- شرعاً أو عرفا- هل هو اعتبار الملك بمعنى الجدة؟ أو اعتبار بمعنى الإضافة؟

و الصحيح هو الثاني، لأن مقولة الجدة ليست نفس الإحاطة، و هو المبدأ للمحيط و المحاط، حتّى يتوهم أنّ اعتبار الملك هو اعتبار المبدأ المستلزم لانتزاع عنواني المالك و المملوك بقيام المبدأ الاعتباري بذات المالك و المملوك.

بل الجدة هي الهيئة الحاصلة للجسم بسبب إحاطة جسم آخر به، بحيث ينتقل المحيط بانتقال المحاط، و لذا يعبر عنها بالتختم و التعمم و التقمص.

و من الواضح أنّ المحيط في الملك الشرعي هو المالك و لا ينتقل بانتقال المحاط، بل المحاط هنا ينتقل بانتقال المحيط، فليس اعتبار الملك شرعاً أو عرفاً، إلّا اعتبار المالكية و المملوكية.

و لذا قال بعض الأكابر بعد بيان الجدة: و قد يعبر عن الملك بمقولة «له» و هو اختصاص شي‏ء بشي‏ء من جهة استعماله إياه و تصرفه فيه، فمنه طبيعي ككون القوى للنفس و كذلك كون العالم للباري جل ذكره.

و منه اعتباري خارجي ككون الفرس لزيد، و في الحقيقة، الملك بالمعنى المذكور يخالف هذا الاصطلاح.

و قال بعده في موضع آخر: فانه من مقولة المضاف لا غير إلخ.

و غرضه ان المعنى معنى مقولي إضافي، لا أنه مقول، حقيقة، كيف و مطابق الملك في الباري تعالى من جملة الأمثلة و لا يعقل اندراجه تحت مقولة فضلًا عن مقولة المضاف التي هي من أضعف الأغراض.

و غرضه من الاعتبار الخارجي في قبال الاعتبار الذهني، و قد مر مراراً شرح حقيقتها فراجع.

قوله: إما من جهة اسناد وجوده إليه ككون العالم ... إلخ.

(۱) هذه العبارة تشعر بأن مصحح عنوان المالكية و المملوكية- هنا- إسناد وجود العالم إلى الباري جل شأنه، مع أنّ الإسناد إليه مصحح عنوان المعلولية و أشباهها، بل مصححها ما مر سابقاً من انبساط فعله تعالى- و هو الوجود المطلق- على جميع الماهيات الإمكانية، فانه المناسب لإحاطته تعالى في مرحلة فعله تعالى، كما أنّ ارتباطها به تعالى، لكونها موجودة- و بوجود رابط- مصحّح قيّوميته تعالى، و أشباهها.

و قد أشرنا سابقاً: أنّ النبي صلى اللّه عليه و آله و أوصياءه عليهم السلام- من حيث كونهم مجاري فيضه، و مجالي نوره- لهم هذا المعنى من المالكية و الإحاطة الوجودية الحقيقية لما عداهم، من غير فرق بين الملاك و الأملاك، و إن كان لهم مالكية اعتبارية شرعية لما يختص لهم عليهم السلام أيضا.

فلا منافاة بين أن تكون الأرض كلها لهم، و غيرها أيضاً، و مع ذلك لا يملكون شرعاً إلّا الحقوق، و المجعولة له من الخمس و الأنفال، و نحوهما و للكلام مقام آخر.

قوله: لا مجال لاستصحاب دخل ما له الدخل ... إلخ.

(۱) الكلام تارة في استصحاب الشرطية و المانعية، و أُخرى في استصحاب ذات الشرط و المانع فنقول:

أما بناء على عدم مجعوليتهما فواضح، حيث أنهما ليستا تعبديتين، حتى يتعبد ببقائهما، و لم يترتب عليهما أثر شرعي، فإن التكليف مترتب على ذات الشرط و المانع، ثبوتاً و نفياً، لا على الشرطية و المانعية.

و أما بناء على مجعوليتهما، فان كان لهم إثبات نفسهما، فلا كلام، فان المستصحب حكم شرعي جعل على الفرض و لا حاجة إلى أثر آخر.

و ان كان المهم إثبات التكليف، فهو كما عرفت مرتب على ذات الشرط و المانع، لا على الشرطية و المانعية، حتّى بناء على المجعولية، كيف؟ و هما مجعولتان بتبع جعل التكليف و مترتبتان على ترتبه على ذات الشرط و المانع، فكيف يعقل أن يكون التعبد بهما تعبداً بما يترتبان عليه، إذ الشرطية و المانعية الظاهرية- كالشرطية و المانعية الواقعية- تابعتان لجعل التكليف الظاهري كما هما تابعتان لجعل التكليف الواقعي.

و أما استلزام التعبد بالشرطية للتعبد بالمشروطية، لمكان التضايف، و إن لم يكن أحدهما مترتباً على الآخر، فلا يجدي إلّا لإثبات المشروطية، لا لإثبات ذات المشروط، إذ ما كان بينهما التضايف هما عنوان الشرطية، و عنوان المشروطية، مع أنّ المهم ذات المشروط، و ما يهم التعبد به- و هو ذات المشروط- ليس مضايفاً لعنوان الشرطية و لا مضايفاً لذات الشرط فتدبر جيّداً.

و أما استصحاب ذات الشرط و المانع، و التعبد بذات المشروط- ثبوتاً- و بذات الممنوع- نفياً- فمختصر القول فيه:

أما إذا لم يكن للتكليف الشرعي تقيد خطابي، و إناطة في مرحلة الجعل، فلا شبهة في أنّ الترتيب عقلي، فكما لا يجدي استصحاب بقاء المصلحة الواقعية للتعبد بمقتضاها- و هو التكليف- فكذا استصحاب ما له دخل واقعاً- في كون التكليف ذا مصلحة- لا يجدي في التعبد بالتكليف، فان الترتب عقلي لا جعلي- و إن كان الأثر شرعياً- و أما إذا كان للتكليف الشرعي تقيد و إناطة في مرحلة الجعل- بالمعنى المتقدم في بعض الحواشي السابقة- و هو دخل المعلق عليه في خروج المجرد بنفسه بعثاً فعلياً لا بمعنى جعل ما ليس بدخيل في مصلحته دخيلًا في المصلحة، حتّى يقال بأنه محال.

فحيث أنّ هذه الإناطة جعلية، و هذا التقيد شرعي، فلا بأس حينئذٍ باستصحاب ذات الشرط، و التعبد بالمشروط، لأن الجعل الظاهري كالجعل الواقعي، فمعنى التعبد بوجود الشرط هو التعبد بإناطة الحكم به بجعل الحكم الظاهري المرتب على وجود الشرط تطبيقاً.

و هذا الشرط و إن كان من حيث دخله الواقعي في المصلحة لا ترتب للمشروط عليه شرعاً، إلّا أنه من حيث إناطة الحكم به- في مرحلة الجعل- يكون ترتّب المشروط عليه شرعاً، و إلّا لكان خُلْفاً، لفرض صحة إناطة الحكم به شرعاً، و لعله أشار- ره- إليه بقوله فافهم.

قوله: و التّكليف و ان كان مترتباً عليه ... إلخ.

(۱) في العبارة مسامحة، إذ الكلام في استصحاب الشرطية و الدخل، لا في ذات الشرط، و ما له الدخل، و الأثر الشرعي مترتب على الثاني، دون الأول، إلّا أن غرضه- ره- هو الثاني و هو واضح.

قوله: و كذا ما كان مجعولًا بالتبع ... إلخ.

(۲) قد عرفت الإشكال فيه من وجهين مفصلًا فراجع‏.

قوله: نعم لا مجال لاستصحابه لاستصحاب سببه ... إلخ.

(۳) لأن الشك في الجزئية مثلًا مسبب عن الشك في الأمر بالمركب منه و من غيره، فلا شك في الجزئية- بعد التعبد بالمركب- بجعل الأمر به، بخلاف الشك في تعلق الأمر بالمركب، فانه غير مسبب عن الشك في الجزئية، بل ملازم له- نظير الشك في الحكم و موضوعه- و لعلّه نتكلّم إن شاء اللّه تعالى في الفرق بينهما في مبحث الأصل المثبت.

نعم ما أفاده- قده- يختص بما إذا جرى الأصل في منشأ الانتزاع، فانه حاكم على الأصل في ما ينتزع عنه، و أما إذا لم يجر الأصل فيه، فلا مانع من جريان الأصل في المسبب كما في استصحاب عدم جزئية مشكوك الجزئية مع عدم جريان الأصل في الأمر النفسيّ في الأكثر، لمعارضته بعدم تعلق الأمر النفسيّ بالأقل بما هو.

و قد تقدم بعض الكلام فيه- في البحث عن الأقل و الأكثر- من مباحث‏ البراءة و لعله- قده- أشار إلى بعض ما ذكرنا بقوله فافهم.

استصحاب/ جریان در احکام وضعی

مرحوم آخوند قسم اول و دوم احکام وضعی را بیان کردند. قسم سوم از احکام وضعی، هر آنچه غیر از دو قسم اول است مثل ملکیت، زوجیت، رقیت، حریت و ...

آیا این قسم از احکام وضعی، امری مجعول هستند و غیر از احکام تکلیفی هستند؟ یا اینکه همان احکام تکلیفی‌اند؟

مرحوم آخوند فرموده‌اند شکی نیست که این قسم از احکام وضعی مجعولند. (حال چه به جعل مباشر و مستقل طوری که احکام تکلیفی بر آنها مترتبند یا به جعل غیر مستقیم).

بر این اساس در این قسم از احکام وضعی، استصحاب جاری است چون مجعولند و همین برای جریان استصحاب کافی است و تفاوتی ندارد جعل آنها مستقل باشد یا غیر مستقل.

قبل از بیان تحقیق در این قسم از احکام وضعی ذکر این نکته لازم است که منظور از انتزاعی در کلمات مرحوم شیخ و آخوند همان مصطلح فلسفی نیست بلکه منظورشان چیزی است که با عینیت هم سازگار است و لذا وقتی می‌فرمایند این قسم از احکام منتزع است منظور انتزاعی اصطلاحی نیست که چیزی غیر از منشأ انتزاع است بلکه منظورشان عینیت است. همان طور که مرحوم اصفهانی هم همین را فهمیده‌اند و لذا مثل مرحوم آخوند تعبیر کرده‌اند «حيث إنها و إن كان من الممكن انتزاعها من الأحكام التكليفية التي تكون في مواردها كما قيل و من جعلها بإنشاء أنفسها إلا أنه لا يكاد يشك في صحة انتزاعها من مجرد جعله تعالى أو من بيده الأمر من قبله جل و علا لها بإنشائها بحيث يترتب عليها آثارها كما يشهد به ضرورة صحة انتزاع الملكية و الزوجية و الطلاق و العتاق بمجرد العقد أو الإيقاع ممن بيده الاختيار بلا ملاحظة التكاليف و الآثار و لو كانت منتزعة عنها لما كاد يصح اعتبارها إلا بملاحظتها و للزم أن لا يقع ما قصد و وقع ما لم يقصد.»

این تعبیر که از جعل مستقیم شارع انتزاع می‌شوند کاملا نشان دهنده این است که منظور از انتزاع معنای مصطلح آن نیست.

مرحوم آخوند می‌فرمایند این قسم هم ممکن است مجعول به جعل استقلالی باشد و هم مجعول به جعل احکام تکلیفی باشد. و ایشان سه دلیل برای اثبات جعل استقلالی آنها مطرح کرده‌اند.

  • در موارد زیادی افراد این احکام وضعی را انشاء می‌کنند در حالی که اصلا غافل از احکام تکلیفی آن هستند. مثلا متعاملین ملکیت را انشاء می‌کنند بدون اینکه به جواز تصرف التفات داشته باشند. بله وقتی فرد ملکیت را انشاء کرد، احکام ملکیت بر آن مترتب است.
  • لازمه این که ما احکام وضعی را مجعول به استقلال ندانیم این است که در موارد انشاء این احکام از طرف متعاملین و افراد، غیر از مقصود آنها واقع شده باشد. چرا که متعاقدین اصلا احکام تکلیفی را قصد نمی‌کنند با اینکه اثر عقد (طبق نظر شیخ) باید آثار تکلیفی آن باشد.
  • در بعضی موارد اصلا حکم تکلیفی وجود ندارد تا از آنها حکم وضعی انتزاع شود. مثلا ملکیت صبی حکم وضعی است در حالی که در مورد صبی حکم تکلیفی وجود ندارد.

البته به نظر ما این بحث ثمری ندارد اما در کلمات سابقین مفصل مطرح شده است. مرحوم شیخ معتقد است احکام وضعی، چیز جز همان احکام تکلیفی نیستند و بین آنها عینیت است و این را به مشهور علماء هم نسبت داده است. عبارت شیخ در رسائل هم در ابتدای کلام صریح در عینیت است. و بعد کلام مرحوم محقق کاظمی را نقل کرده‌اند که ایشان قائل به دوگانگی حکم تکلیفی و وضعی شده‌اند و بعد به ایشان اشکال کرده‌اند و قائل به اتحاد شده‌اند. البته در کلام ایشان تعبیر انتزاع هم آمده است اما همان طور که گفتیم منظور معنای اصطلاحی انتزاع نیست.

و در مقابل ایشان عده‌ای قائل به دوگانگی هستند.

و البته در کلام شیخ مذکور نیست که ایشان حکم وضعی را از چه احکام تکلیفی منتزع می‌داند بلکه حرف ایشان این است که اگر حکم تکلیفی را در نظر نگیریم، چیزی به نام حکم وضعی وجود ندارد.

بنابراین هر حکم وضعی، از حکم یا احکام وضعی منتزع است که آن را از سایر احکام متمایز می‌کند و به همین نکته است که بسیاری از نقض‌ها به مرحوم شیخ وارد نیست مثل اینکه اگر شما ملکیت را منتزع از جواز تصرف می‌دانید در بسیاری موارد جواز تصرف هست در حالی که ملکیت نیست.

مرحوم شیخ تبیین کرده‌اند که حتی در مورد صبی و ... هم نقض وارد نیست چون در حق صبی، حکم فعلی منجز وجود ندارد اما حکم مشروط در حق او وجود دارد و حکم وضعی همان حکم تکلیفی مشروط است.

علاوه که می‌توان از احکام تکلیفی ولی او و... می‌توان احکام وضعی را انتزاع کرد.

و اشکالات آخوند هم به شیخ وارد نیست و لذا وقتی متعاملین انشاء‌ ملکیت می‌کنند یعنی انشاء جواز تصرف می‌کنند و اگر کسی جواز تصرف را هم انشاء نکند یعنی ملکیت را انشاء نکرده است.

و لذا اصلا اشکالات آخوند بر مرحوم شیخ وارد نیست.

بعد از این مرحوم آخوند متعرض اشکالی و جواب آن شده‌اند که مثل ملکیت اصلا مجعول نیستند بلکه از مقولات حقیقی هستند و لذا مجعول بودن این قسم محل اشکال است.

مرحوم اصفهانی هم در اینجا مفصل متعرض این کلام شده‌اند و در نهایت فرموده‌اند ملکیت از امور اعتباری است نه از مقولات و یکی از نشان‌های آن اینکه با اختلاف افراد و اعتبارات متفاوت می‌شود در حالی که مقولات ثابت هستند.

مرحوم آخوند هم جوابی داده‌اند که خواهد آمد.

استصحاب/ جریان در احکام وضعی

مرحوم عراقی در مورد قسم دوم از احکام وضعی (شرطیت، جزئیت، مانعیت و قاطعیت برای مکلف به) کلامی دارند که ناچار به طرح آن هستیم.

مرحوم آخوند فرمودند این قسم از احکام وضعی، مجعول هستند و جعل آنها عین جعل احکام تکلیفی است.

مرحوم عراقی فرموده‌اند این کلام آخوند در جزئیت تمام است اما در شرطیت تمام نیست و باید تفصیل داد.

حکم شرطیت برای مکلف به، حکم شرط تکلیف است. یعنی غیر مجعول است.

جزئیت مجعول است و عین همان جعل حکم تکلیفی است اما در شرطیت این مطلب درست نیست. مثلا مولی به اکرام عالم امر می‌کند. تقید اکرام به اینکه عالم باشد ناشی از امر شارع نیست بلکه اکرام عالم و تقید با قطع نظر از امر مفروض است و امر به آن تعلق می‌گیرد. این طور نیست که این تقید با امر شارع ایجاد شود. بلکه تقید با قطع نظر از امر مفروض است. تقید نماز به طهارت، منوط به امر شارع به نماز نیست و نماز با طهارت، مثل نماز بدون طهارت، با قطع نظر از امر مفروض است و شارع به حصه‌ای که بدون امر خودش هم مفروض است امر می‌کند.

حصه با قطع نظر از امر شارع، مفروض است و مقید چیزی جز یک حصه از ماهیت نیست.

مرحوم آقای روحانی این کلام را پسندیده‌اند و می‌فرمایند حقانیت آن بسیار واضح است اما چه شرطیت را مجعول بدانیم و چه ندانیم تفاوتی در جریان استصحاب ندارد و در هر صورت استصحاب جاری نیست.

اصل در شرط در جایی جاری است که اصل در رتبه قبل از آن جاری نباشد و اگر شرط را حتی مثل آخوند هم مجعول بدانیم باز هم اصل در آن جاری نیست.

استصحاب یا اصل برائت در شرطیت جاری نیست چه اصل در منشأ آن جاری باشد یا نباشد.

چون اگر در منشأ آن که امر به مقید است اصل جاری باشد (طبق مسلکی که در اقل و اکثر ارتباطی، علم اجمالی را منحل می‌دانند و موارد شک در شرطیت را مجرای برائت می‌دانند) با جریان اصل در منشأ و امر، نوبت به جریان اصل در شرطیت نمی‌رسد. و با جریان اصل در امر به مقید، اصل در شرطیت جاری نیست.

و اگر اصل در منشأ جاری نباشد مثلا چون طرف علم اجمالی است با اصل جاری در طرف دیگر معارض باشد باز هم اصل در شرطیت جاری نیست چون وقتی اصل در منشأ شرطیت معارض بود و جاری نبود، در خود شرطیت هم اصل جاری نیست چون جریان اصل در شرطیت به لحاظ مجعول بودن آن است و فرض این است که شرطیت به واسطه امر به مقید مجعول است و اگر در منشأ اصل جاری نیست در شرطیت هم جاری نخواهد شد.

خلاصه اگر اصل در منشأ شرطیت (امر به مقید) جاری باشد، اصل در شرطیت جاری نیست و اگر اصل در منشأ هم جاری نباشد اصل در شرطیت هم جاری نیست چون شرطیت چیزی جز امر به مقید نیست و با عدم جریان اصل در امر به مقید، اصل در شرطیت هم جاری نیست.

مرحوم روحانی فرموده‌اند بنابراین حتی در جزئیت هم اصل جاری نیست چون جزئیت چیزی جز امر به مرکب نیست و یا اصل در امر به مرکب جاری است که محلی برای جریان اصل در جزئیت باقی نیست و یا اصل در امر به مرکب جاری نیست که پس در جزئیت (که همان امر به مرکب است) جاری نیست.

به نظر ما کلام آقای روحانی تمام نیست و ایشان بین اینکه جزئیت و شرطیت امر انتزاعی مسبب از امر به مرکب و مقید است یا اینکه جزئیت و شرطیت عین امر به مرکب و مقید است خلط کرده‌اند.

ایشان از کلام آخوند برداشت کرده‌اند که جزئیت و شرطیت منتزع از امر به مرکب و مقید است در حالی که کلام آخوند عینیت بین امر به مرکب و مقید و جزئیت و شرطیت بود.

و لذا اشکال ایشان به آخوند وارد نیست چون جزئیت چیزی جز امر به مرکب نیست پس عدم جریان اصل در امر به مرکب، عبارت دیگری از عدم جریان اصل در جزئیت است و این عدم جریان اصل به خاطر عدم وجود مقتضی برای جریان اصل نیست بلکه مانعی از جریان آن وجود دارد.

و حتی اگر منظور آخوند این بود که جزئیت و شرطیت منتزع از امر به مرکب و مقید است، باز هم اشکال ایشان وارد نیست چون بعد از اینکه امر در منشأ جاری نبود چرا امر در جزئیت و شرطیت جاری نباشد؟! فرض این است که جزئیت و شرطیت منتزع از امر به مرکب و مقید است پس رتبه آن متاخر است و لذا اگر اصل در منشأ انتزاعش به خاطر تعارض ساقط شد و جاری نشد، اصل در جزئیت و شرطیت که در رتبه پایین‌تر است جاری خواهد بود و معارض هم نخواهد داشت. عدم جریان اصل در منشأ به خاطر معارض بود نه به خاطر عدم وجود مقتضی و این معارضه در رتبه خود آن اصل است و بعد از تساقط، نوبت به اصل در جزئیت و شرطیت می‌رسد.

و تفصیل مرحوم عراقی هم صحیح نیست. چون اگر جزئیت و شرطیت مامور به را در نظر بگیریم هر دو متقوم به امر شارع هستند و بدون امر شارع جزئیت و شرطیتی برای مامور به متصور نیست و اگر جزئیت و شرطیت را برای ماهیت و مرکب در نظر بگیریم هیچ کدام منتزع از امر شارع نیستند.

 

ضمائم:

کلام مرحوم عراقی:

[معنى جعلية الأحكام التكليفية و الوضعية]

أوّلا أنّ الغرض من جعليّة الأحكام الوضعيّة ليس إلّا كون حقائقها أمورا اعتباريّة متقوّمة بإنشائها الناشئ من قصد التوصّل بها إلى تلك الحقائق، كما هو الشأن في جميع الاعتباريّات القصدية الجعليّة كوضع الألفاظ و التعظيمات و التوهينات و أمثالها. و في قبالها كون حقائقها هو اعتبار منتزع عن التكليف و لو من جهة منشئية التكاليف بنحو ارتباط حاصل بين الشي‏ء و غيره على وجه لا يكون مثل هذا المعنى متحقّقا عند عدم التكليف رأسا، كما لا يخفى. و على أيّ حال نقول:

المعنى المزبور من الجعليّة غير متحقّق بالنسبة إلى الأحكام التكليفيّة.

[أمّا] بالنسبة إلى لبّ الإرادة فالأمر واضح، و أمّا بالإضافة إلى مرحلة الإيجاب و البعث و أمثالهما من العناوين [المنتزعة عن‏] إنشائها فهي و إن كانت أيضا من الاعتبارات الجعليّة لكن ليس جعلها بالمعنى المتقدّم. كيف! و لا يحتاج في انتزاع البعث من إنشاءات الأحكام إلى قصد التوصّل بالإنشاءات إلى مثل تلك المعاني، بل يكفي مجرّد قصد التوصّل منها إلى إعلام ما في ضميره و إلى مرامه و لو لم يخطر ببال المنشئ عنوان البعث أصلا. فالغرض من جعلها ادّعاء كون المقتضي للحركة محرّكا فعليّا أو ملزما كذلك أو موجبا. فجعليّة مثل تلك العناوين نظير جعليّة جميع الموضوعات الخارجيّة عند ملتزميها مثل الحياة [الجعليّة] و أمثالها في باب الاستصحاب.

و عليه فسوق النزاع في جعليّة الأحكام الوضعيّة [مساق‏] جعليّة الحكم التكليفي بظاهره ليس في محلّه.

نعم لو [كانت‏] جهة التنظير إلى مجرّد كون قوام الحكمين بإنشاء من الحاكم على وجه لا يكاد [يتحقّقان‏] بدون إنشائه و إن اختلفا في كيفيّة قصد التوصّل [بهما]، كان له وجه.

و حيث اتّضح ذلك فنقول: إنّه لا شبهة في جعليّة الحكم التكليفي بالمعنى المزبور، و إنّما الكلام في جعليّة الأحكام الوضعيّة، [و اختلف فيها] على أقوال.

و تحقيق الحقّ فيه أن يقال:

إنّ الأحكام الوضعيّة ليست بمساق واحد و طريق فارد:

فمنها: ما هو حاك عن نحو ارتباط بين أمور ناش عن تعلّق التكليف بها، نظير جزئيّة الشي‏ء للواجب أو الكلّية الحاكية عن جهة وحدة [لشتات‏] ناشئة عن قبل وحدة التكليف فيها بحيث لو لم يكن في البين تكليف لما [كان لهذه‏] الوحدة مجال، و إن كانت له جهة الوحدة من ألف جهة أخرى، فهي منتزعة عن التكليف، و يستحيل وقوع [مثلها] بحيث يكون جعلا مستقلّا أو تبعا، إذ من البديهيّ كفاية انتزاعها من مجرّد جعل التكليف المتعلّق بأمور متعدّدة بلا نظر في جعله إلى جعل شي‏ء آخر حتى تبعا في عالم لحاظه. و من هذا القبيل عنوان الصحّة و الفساد [الحاكيان‏] عن حيثيّة موافقة الشي‏ء للأمر و مخالفته له.

و منها: ما هو منتزع عن الربط الحاصل من النظر إليه في مقام جعل التكليف، نظير إناطة الوجوب بشي‏ء يكون في مقام إنشاء التكليف ملحوظا أيضا تبعا، بحيث لو لم يلحظ ذلك في مرحلة إنشاء التكليف لما يكاد يتحقّق مثل تلك الإناطة، نظير عنوان الاستطاعة للوجوب المنتزع عن إنشائه منوطا به على وجه [تكون‏] تلك الإناطة تحت النظر الإنشائي و لو تبعا، فهو من المجعولات التبعيّة و في مثلها ربما يكون [الجعل‏] بدوا متعلّقا به فيستتبع مثل ذلك الجعل تكليفا عكسا للسابق. و هذا الشأن ليس للعناوين السابقة لاستحالة قابلية حقائقها للجعل البدويّ، بخلاف [الحقيقة] المستتبعة للتكليف و هي بنحو خصوصية التكليف على وجه قابل لتوجيه النظر تارة أصالة عملا إلى الخصوصية للتكليف فيستتبع جعل الخاص، و أخرى تبعا بتوجيه النظر إلى نفس الخاصّ فيستتبع الخصوصيّة. و هذا بخلاف الجزئيّة للواجب، إذ [هي‏] بنحو خصوصية في موضوع التكليف [ناشئة] عن خصوصية تكليفه، فتمام النظر في مثله ليس إلّا إلى جعل التكليف [بما] له من الخصوصية بلا نظر فيه إلى خصوصية أخرى لا أصالة و لا تبعا، و إنّما العقل ينتزع العنوان المزبور عن موضوع التكليف قهرا بعد جعل تكليفه.

ثمّ إنّ ما ذكرنا من المجعوليّة التبعية إنّما هو بالنسبة إلى [العناوين‏] المستتبعة الشرعيّة القائمة [كالأمور] المأخوذة في تلو أداة الشرط في الإنشاءات الشرعيّة المشروطة كقوله عليه السّلام: «إذا دخل الوقت وجب الطهور و الصلاة» و أمثاله.

و من المعلوم أنّ مثله أجنبيّ [عن‏] الأسباب الجعليّة العقليّة المنتزعة عن لحاظ مصالحها، إذ من البديهي أنّها لا تكون تحت جعل أبدا، بل ينتهي منشأها إلى خصوصيّة ذاتيّة و سنخيّة بين الشيئين قائمة بنفس ذاتهما [آبية] عن مرحلة الجعل رأسا، كما هو واضح.

و منها: ما هو منتزع عن الربط بين ذات الشي‏ء و أمر آخر في رتبة سابقة [على‏] التكليف، غاية الأمر إضافة ذلك الاعتبار إلى وصف الواجبيّة المتأخّرة عن وجوبه، و إلّا فنفس المضاف بحقيقته غير ناش عن الوجوب، بل هو منتزع‏ عن ربط آخر قائم بين الشي‏ء و ذات شي‏ء آخر، لا بوصف وجوبه. و ذلك نظير مقدّميّة الشي‏ء للواجب، إذ صفة المقدميّة قائمة بالذات بلحاظ ربطها، و إنّما إضافة هذا العنوان إلى الواجب بوصف واجبيّته متأخّرة عن حيث وجوبه، و إلّا فنفس المقدميّة المضافة إلى الواجب ليست من الاعتبارات المتأخّرة عن الوجوب، فمثل تلك العنوانات [ليست‏] إلّا أمورا واقعية كشف عنها الشارع تارة و منكشفة بذاتها أخرى، نظير سائر الأمور المضافة إلى الواجب التي كانت بإضافتها [إليه‏] متأخّرة عنه، لا بنفس ذاتها: [كمكان‏] الواجب، و لباس المأمور، و زمان الوجوب، فإنّ أمثال تلك المضافات إلى الوجوب أو الواجب بوصف إضافتها متأخّرة عن جعل الوجوب و منتزعة [عنه‏].

و لكن من البديهي أنّ مدار انتزاعيّة الأحكام الوضعيّة ليس على مثل هذا المقدار بتّا، و إلّا يلزم أن يكون جميع العناوين المزبورة من الوضعيّات المنتزعة من التكليف، و هو كما ترى.

و من هنا نقول: بأنّ شرطية الشي‏ء للواجب و مسببيّته و مقدّميّته و مانعيّته و عليّته له- كعنوان المقدميّة الجامعة بين تلك العناوين- ليست من الأحكام الوضعيّة المنتزعة عن التكليف أو المجعولة، إذ عدم مجعوليّتها بجعل مستقلّ ظاهر، و هكذا أمر انتزاعها، لأنّ ما هو منتزع من التكليف هو حيث إضافتها إلى الواجب بوصف وجوبه، و إلّا فذات المضاف لا يكون إلّا عبارة [عن‏] علّية واقعيّة قائمة بين ذات الشيئين حتى في رتبة سابقة [على‏] وجوبه.

و مثل هذه [العلاقة] ربما تكون من الذاتيّات غير المرتبطة بعالم الجعل أبدا، و تارة أمر دخلها في موضوع وجوبه تابع نظره في رتبة سابقة على وجوبه، إذ في مقام جعل الوجوب قد يتعلّق وجوبه بالذات المرتبطة، و أخرى بنفس الذات، فعلى أيّ حال فنفس ذلك الربط في مورده جعليّ لا بدّ و أن يكون ملحوظا سابقا [على‏] التكليف كي يتوجه تكليفه إليه، و هذا الربط المعروض للتكليف منشأ انتزاع الشرطيّة، و هو محفوظ في رتبة سابقة [على‏] التكليف فكيف يتأخّر عنه؟

نعم إضافة ذلك الربط إلى الوجوب [متأخّرة] عنه كإضافة المكان إليه، و هو غير مرتبط بنفس حقيقة الشرطيّة المنتزعة عن الربط المعروض للتكليف.

و حينئذ فكم فرق بين الشرطيّة المنتزعة عن مثل ذلك الربط و بين الجزئيّة المنتزعة عن الوحدة الطارية [على المتعدّدات‏] من قبيل وحدة الوجوب، إذ مثل [تلك‏] الارتباطات [من حيث‏] رتبة ذاتها متأخّرة عن الوجوب، بخلاف منشأ انتزاع الشرطيّة التي هي عبارة عن الربط المأخوذ في موضوع الوجوب، و هكذا في طرف المانع.

و حينئذ لا مجال لإدخال مثل تلك العناوين في الأحكام الوضعيّة، إذ حقيقة الحكم ما يكون بنفس ذاته منتهيا إلى جعل الحاكم، إمّا بالواسطة أو بلا واسطة، و في تلك العناوين المزبورة ليس الأمر كذلك.

و توهّم أنّ الشرطيّة و أمثالها- من العناوين المنتزعة عن حيثيّة معروضيّة الإضافة المزبورة للوجوب و مثله- كوصف الموضوعيّة متأخّرة عنه و منتزعة عنه و إن كانت بنفس ذاتها سابقة على الوجوب رتبة، و هذا- كما ذكرت- إنّما يصح على فرض انتزاع مثل تلك العناوين عن واقع الإضافة بين الذاتين المأخوذة في ذات الموضوع لا عن الإضافة [المنتزع‏] عنها وصف الموضوعية، و ليس كذلك، مدفوع بأنّه كيف يمكن تلك الدعوى مع أنّ [لازمها] عدم انتزاع قيديّة شي‏ء لشي‏ء لو لا وجود حكم في البين كوصف موضوعيّته، و الحال أنّه كان الشي‏ء قيدا للمضاف إليه- كان في العالم حكم أم لا- فذلك شاهد أنّ منشأ انتزاع القيديّة هو نفس الإضافة المنتسبة بالتقييد الملحوظة في الرتبة السابقة [على‏] التكليف، غاية الأمر إضافة ذلك المعنى إلى الوصف الواجب [منوطة] بالوجوب‏ و [متفرّعة] عليه، كما لا يخفى. هذا.

و منها: ما هو قابل للحكاية عن الإضافة و الاختصاص الناشئ بين الشي‏ء و المكلّف من جهة تعلّق تكاليف متعدّدة أو تكليف واحد به و قابل للحكاية [عن‏] الاعتبار الناشئ [من‏] صرف جعله سابقا على التكليف.

و ربما يرجّح الأخير بشهادة ظهور دليله في ترتّب التكاليف على الإضافة المزبورة، و ذلك نظير الملكيّة و أمثالها المنتزعة عن مرحلة جعلها سابقا [على‏] التكاليف بملاحظة وقوعها موضوعا [لها] شرعا و عرفا، فمثل تلك الأمور ليست إلّا مجعولة مستقلّة على وجه تكون بحقائقها محفوظة قبل ورود التكاليف عليها.

و من هذا الباب وضع الألفاظ. و لقد شرحنا أمرها في باب الوضع، و بيّنّا فساد توهّم انتزاع حقائقها من تعهّد الواضع بذكر اللفظ عند إرادة المعنى، فراجع [هناك‏] ترى حقيقة المرام خالية عن شوائب الأوهام.

مقالات الاصول، جلد ۲، صفحه ۳۶۹

استصحاب/ جریان در احکام وضعی

حاصل اشکال مرحوم اصفهانی و نایینی و عرض ما بر بیان مرحوم آخوند این شد که تفصیلی که ایشان در جریان استصحاب در احکام وضعی بین قسم اول و قسم دوم بیان کرده‌اند و بیانی که در حقیقت قسم اول داشتند، ناتمام است.

ایشان فرمودند سببیت و شرطیت و مانعیت برای تکلیف، ناشی از خصوصیتی در آن سبب یا شرط یا مانع است و بلکه واقعیتی تکوینی است و لذا حکم مسبب از آن یا مشروط به آن، نیز مجعول نیست.

مرحوم اصفهانی فرمودند این کلام دو اشتباه دارد:

اول اینکه خصوصیتی که منشأ سببیت و شرطیت و مانعیت است تکوینی نیست بلکه ماهوی است و لذا حتی تکوینا هم مجعول نیست و حتی اگر آن ماهیت وجود هم نداشته باشد، آن خصوصیت در آن مفروض است.

و تلبس این سببیت و شرطیت و مانعیت به وجود هم، مخلوق شارع نیست بلکه مخلوق مکلف است که سبب یا شرط یا مانع را در خارج ایجاد می‌کند. و به عرض وجود سبب یا شرط یا مانع در خارج، سببیت و شرطیت و مانعیت هم ایجاد می‌شود.

و دوم اینکه حتی در این قسم اول هم می‌توان شرطیت را به لحاظی تصویر کرد که هم مجعول باشد و هم مجعول تشریعی باشد.

و آن اینکه اگر اعتبار شارع نبود، زوال خورشید شرط وجوب نماز نبود. با اعتبار شارع است که امرش مشروط و مقید به زوال و ... است و گرنه وجوب مستفاد از امرش مطلق بود.

در قسم دوم نیز مشروط بودن صحت نماز به طهارت، ناشی از جعل و اعتبار شارع است و اگر شارع امرش را به طهارت مقید نکرده بود طهارت شرط نماز نبود.

بنابراین خلط دوم این است که مرحوم آخوند بین سببیت و شرطیت ماهوی و سببیت و شرطیت اعتباری خلط کرده‌اند.

سببیت زوال برای وجوب نماز نیز کاملا ناشی از جعل و اعتبار شارع است و شاهد آن هم این است اگر شارع این سببیت را اعتبار نکرده بود، امر شارع مطلق بود.

و با همین بیان روشن می‌شود که مشکلی در جریان استصحاب در قسم اول از احکام وضعی هم نیست.

و این اشکال در حقیقت بیان دیگری از همان مطلبی است که ما عرض کردیم که آن خصوصیت موجود در سبب یا شرط یا مانع فقط دواعی جعل شارعند و جعل، معلول اعتبار شارع است. قوام حکم فقط و فقط اعتبار خود حاکم است و هیچ چیز دیگری مقوم حکم نیست اما ملاک و مصلحت و مفسده و آن خصوصیات دواعی جعل هستند.

با قطع نظر از این اشکال، حتی اگر بپذیریم قسم اول از احکام وضعی، مجعول تکوینی هستند اما نتیجه‌ای که آخوند بر آن مترتب کرده‌اند که همان عدم جریان استصحاب است صحیح نیست.

چون استصحاب به لحاظ منجزیت و معذریت جاری است و همان حقیقت تکوینی (از نظر آخوند) اثری دارد و آن تنجز تکلیف بر مکلف است یا معذر مکلف از عمل (در فرض مانعیت).

و استصحاب خاصیتی جز اثبات و نفی تنجز تکلیف ندارد. یعنی اثر سببیت و شرطیت و مانعیت که تکوینی هستند همان منجزیت و معذریت است و نهایت حرف آخوند این است که این منجزیت و معذریت تکوینی است.

چیزی شبیه به تنجز علم اجمالی است. اثر علم اجمالی، منجزیت است و همان طور که استصحاب در منجزیت علم اجمالی جاری است در اینجا هم جاری است.

جایی که مکلف می‌داند یکی از دو طرف عبایش نجس شده است و در تطهیر عبا، شک دارد، بقای علم اجمالی را استصحاب می‌کند (در حالی که علم اجمالی که بالوجدان ثابت نیست) اما علم اجمالی به لحاظ اثرش که همان تنجز است مجرای استصحاب است.

نهایت حرف آخوند این است که تنجز تکلیف مترتب بر سبب و شرط و مانع، امری تکوینی است. و اثر استصحاب همان تنجز و تعذر است و اگر قرار باشد استصحاب در اینجا جاری نباشد در هیچ جا جاری نیست چون ماهیت استصحاب چیزی جز اثبات تنجیز و تعذیر نیست.

حرف آخوند نهایتا این است که یک مصداق برای استصحاب درست کرده است.

استصحاب/ جریان در احکام وضعی

کلام آخوند و اشکالات کلام ایشان را بیان کردیم.

مرحوم اصفهانی بعد از اینکه وجه مذکور در کلام آخوند را در مجعول نبودن احکام وضعی قسم اول تقریر کرده‌اند این طور بیان کرده‌اند:

اول) سبب همه احکام، چیزی جز حاکم نیست. زوال خورشید یا استطاعت و ... سبب حکم نیستند بلکه شارع علت تامه حکم است چه حکم وضعی باشد یا حکم تکلیفی باشد.

و مثل زوال خورشید، یا شرط است یا معد است و لذا به طور کلی در احکام چیزی به نام سببیت وجود ندارد.

و سه قسم شرطیت وجود دارد که در کلام آخوند بین آنها خلط شده است.

الف) شرطیت واقعی و ماهوی.

ب) شرطیت انتزاعی

ج) شرطیت اعتباری

یعنی شرط از یک لحاظ شرطیت ماهوی است مثل شرطیت مجاورت برای سوزانندگی آتش. سببیت آتش برای سوزاندن، منوط به مجاورت است. این شرطیت واقعی است در مقابل امور اعتباری و ناشی از خصوصیتی در آتش است که مقتضی مجاورت است نه اینکه مقتضی شرطیت چیز دیگری باشد و این شرطیت ماهوی است یعنی در ماهیت آتش است و متوقف بر وجود آتش نیست. بلکه حتی اگر آتشی هم وجود نداشته باشد، باز هم شرط سوزاندن آتش مجاورت است.

شرط به این لحاظ مجعول نیست نه به جعل تکوینی و نه به جعل تشریعی.

شرطیت زوال خورشید در وجوب نماز از این لحاظ یعنی تاثیر زوال در وجوب نماز ناشی از خصوصیتی در زوال است که حتی اگر زوالی هم وجود نداشته باشد این خصوصیت در ماهیت آن هست. اما در این صورت اصلا مجعول نیست نه اینکه مجعول تکوینی باشند.

و شرط به لحاظ دیگر شرطیت انتزاعی است که در این صورت مجعول تکوینی به عرض است. مثل فوقیت برای سقف که به جعل تکوینی مجعول است اما جعل آن به عرض جعل خود سقف است.

وقتی در خارج آتش موجود شد و مجاورت هم اتفاق افتاد در این صورت شرطیت هم تکوینا موجود شده است اما این وجود انتزاعی و به عرض وجود منشأ انتزاعش است.

شرطیت زوال هم برای وجوب نماز از این لحاظ به این بیان است که تاثیر خارجی و حقیقی نماز در آن هدف و غرض مطلوب، متوقف بر وجود خارجی زوال است و بعد از وجود خارجی زوال و نماز، شرطیت زوال هم محقق می‌شود به جعل تکوینی به عرض.

یا شرطیت طهارت برای نماز از این لحاظ به این بیان است که تاثیر خارجی و حقیقی نماز در آن هدف و غرض مطلوب متوقف بر وجود خارجی طهارت است و بعد از وجود خارجی طهارت و نماز، شرطیت طهارت هم محقق می‌شود.

و این شرطیت مجعول به جعل تشریعی نیست بلکه مجعول به همان جعل تکوینی ذات شرط و مشروط است.

که در مثل نماز شرطیت تکوینی و انتزاعی طهارت، مجعول به همان وجود خارجی طهارت و نماز است که فعل مکلف است.

البته دقت کنید که این شرطیت اگر چه یک امر انتزاعی است اما یک وجود خارجی است بله ما به ازاء مستقلی در خارج ندارد.

تا اینجا این دو قسم از شرطیت (شرطیت ماهوی و شرطیت تکوینی و انتزاعی) مجعول تشریعی نیستند.

پس تا اینجا شرطیت مجعول تشریعی نبود اما مرحوم اصفهانی می‌فرمایند مشکل آخوند این است که فقط همین دو مرحله را تصویر کرده‌اند و البته بین آنها هم خلط کرده‌اند.

شرطیت ماهوی امری غیر مجعول است و شرطیت تکوینی مجعول به تبع جعل تکوینی شرط و مشروط است و نه شرطیت ماهوی و نه شرطیت تکوینی، مجعول تشریعی نیستند و حکم نیستند.

اما شرطیت به بیان دیگری متصور است که هم مجعول است و هم مجعول به جعل تشریعی است و قوام آن به جعل و اعتبار شارع است و شرطیت زوال برای وجوب نماز، متوقف بر امر شارع است. یعنی امر شارع وقتی محرک مکلف است که زوال باشد اگر شارع زوال را در امرش اخذ نمی‌کرد حتی قبل از زوال هم امر شارع محرک و داعی مکلف بود و اینکه امر شارع قبل از زوال محرک و داعی نیست به این دلیل است که شارع آن را در امرش اخذ کرده است و امرش را به آن مقید کرده است و اگر شارع این کار را نکرده بود شرطیتی برای زوال برای امر شارع وجود نداشت.

تاثیر زوال در ایجاب ناشی از خصوصیتی است که در زوال هست که بدون آن شارع ایجاب نمی‌کند چون غرض شارع قائم به شرط است و شرط تحقق آن غرض همان زوال است اما اینکه زوال شرط امر شارع است به طوری که تا وقتی زوال نباشد امر شارع هم نیست ناشی از اعتبار شارع است که داعویت و محرکیت امرش را مشروط به زوال کرده است.

و شرطیت به این معنای سوم است که حکم وضعی است و این شرطیت مجعول است.

استصحاب/ جریان در احکام وضعی

گفتیم مرحوم آخوند در قسم اول از احکام وضعی، سببیت و شرطیت و مانعیت اصل تکلیف را ناشی از خصوصیتی در ماهیت آنها می‌داند و حکم تکلیفی ناشی از آنها هم ناشی از همان خصوصیت است و لذا نه سببیت امری مجعول است و نه حکم تکلیفی ناشی از آن امری مجعول است بلکه هر دو (هم سببیت و هم حکم تکلیفی ناشی از آن) امور واقعی هستند و لذا مجرای استصحاب نیستند. یعنی استصحاب نه در سببیت جاری است و نه در حکم تکلیفی مسبب از آن.

این قسم از احکام وضعی با انشاء قابل جعل نیستند. یعنی اگر سببیت واقعی وجود داشته باشد مسبب و حکم هم وجود خواهد داشت و گرنه خلف فرض سببیت است و اگر سببیت واقعی وجود نداشته باشد با انشاء نمی‌توان سببیت را در آن ایجاد کرد.

و لذا فهم مرحوم آقای روحانی از این کلام آخوند فهم صحیحی است که شارع هیچ دخالتی در این نوع حکم ندارد چون ترتب حکم بر این قسم از احکام وضعی، امری غیر مجعول است که در اختیار شارع نیست.

و لذا مرحوم آخوند در نهایت کلامش فرموده است:

«إذا عرفت اختلاف الوضع في الجعل فقد عرفت أنه لا مجال لاستصحاب دخل ما له الدخل في التكليف إذا شك في بقائه على ما كان عليه من الدخل لعدم كونه حكما شرعيا و لا يترتب عليه أثر شرعي و التكليف و إن كان مترتبا عليه إلا أنه ليس بترتب شرعي فافهم.»

و ما عرض کردیم بالوجدان احکام امور اختیاری جاعل و مقنن است و درست است که این احکام ناشی از مصالح و مفاسد واقعی هستند اما این مصالح و مفاسد منشأ جعل هستند یعنی دواعی جعل هستند و گرنه علت تامه برای حکم، همان اعتبار مقنن است. و وجود مصالح و مفاسد واقعی، باعث نمی‌شود جاعل در جعل حکم مجبو باشد و این جعل امری قهری باشد. بله خداوندی که حکیم است در فرض وجود مصالح و مفاسد واقعی، حتما حکم جعل می‌کند اما به اختیار نه اینکه مجبور به جعل باشد و اختیاری نداشته باشد همان طور که جعل حکم در فرض نبود این مصالح و مفاسد، ممکن است هر چند شارع چون حکیم است در فرض عدم مصلحت و مفسده حکمی جعل نمی‌کند.

و لذا به نظر ما مصالح و مفاسد و خصوصیات واقعی، دواعی جعل حکم هستند و حتی شرط جعل هم نیستند. (که مرحوم اصفهانی فرموده است). چون شرط آن است که نبود آنها موجب امتناع تحقق مشروط می‌شود در حالی که در محل بحث ما حتی اگر مصلحت و مفسده واقعی هم وجود نداشته باشد، جعل حکم و تکلیف برای شارع ممکن است اما اینکه چون مفسده و مصلحت ندارد شارع جعل نمی‌کند نه اینکه مجبور است به جعل نکردن و نمی‌تواند جعل کند.

مرحوم نایینی در مقام اشکال دیگری به مرحوم آخوند مطرح کرده است و فرموده است مرحوم آخوند بین شرایط جعل و شرایط مجعول خلط کرده است.

اشکال ایشان مبتنی بر پذیرش سببیت و شرطیت و مانعیت در آن مصالح و مفاسد و خصوصیات واقعی است ولی اشکالشان این است که این موارد سبب و شرط و مانع برای جعل است نه برای مجعول و حکم.

و این خلط در موارد دیگری هم از مرحوم آخوند سر زده است از جمله در بحث شرط متاخر.

آنچه اینجا مهم است این است که علت تامه حکم، مقنن است و لذا جعلی بودن در ماهیت حکم مفروض است ولی چون جعل خودش از حوادث است بنابراین به علت و شرط و عدم مانع نیازمند است. و لذا این موارد سبب و شرط و عدم مانع برای جعل است نه برای مجعول.

در باب شرط متاخر، مرحوم آخوند فرمود شرط متاخر نداریم چون آنچه شرط است لحاظ امر متاخر است نه اینکه خود امر متاخر شرط باشد مرحوم نایینی اشکال می‌کنند که آنچه شرط است خود امر متاخر است و لحاظ امر متاخر، شرط جعل است نه اینکه شرط مجعول باشد. بنابراین آنچه مجعول است، مشروط به حقیقت و وجود شرط متاخر است و آنچه مشروط به لحاظ شرط متاخر است جعل است نه مجعول.

و عرض ما این است که اینکه می‌گویند علت و شرط و مانع برای جعل است منظور این است که در فرض وجود آنها شارع اختیاری در جعل و عدم جعل ندارد، مشکل حل نمی‌شود بلکه همان محذور باقی است.

مرحوم اصفهانی به نایینی اشکال کرده‌اند که اینکه وجوب امری مجعول است و تکوینی و واقعی نیست نه به بیانی است که نایینی دارد چرا که حقیقت جعل و مجعول یکی است و تغایر آنها اعتباری است پس اگر این موارد سبب و شرط و مانع برای جعل باشند، سبب و شرط و مانع برای مجعول هم خواهند بود.

به نظر ما این هم ناشی از خلط بین معانی حقیقی و غیر آن است این موارد که از آنها به سبب و شرط و مانع تعبیر می‌شود، سبب و شرط و مانع حقیقی نیستند بلکه صرفا دواعی جعل هستند.

سبب و شرط چیزی است که با نبود آنها مسبب و مشروط ممتنع خواهد بود، و مانع چیزی است که با وجود آن معلول ممتنع است در حالی که در محل بحث ما این گونه نیست یعنی حتی اگر این اسباب و شرایط موجود هم نباشند جعل ممکن است و لذا حرف اشاعره، امتناع عقلی ندارد. علت تامه برای حکم، همان اراده و اعتبار مولی است و این امور صرفا دواعی برای اراده و اعتبارند.

خلاصه اینکه اشکال ما به مرحوم آخوند و اصفهانی و حتی نایینی این است که این امور اصلا سبب و شرط و مانع نیستند نه برای جعل و نه برای مجعول، بلکه فقط و فقط داعی برای جعل هستند.

استصحاب/ جریان در احکام وضعی

بحث در تفصیل مرحوم آخوند بود. ایشان فرمودند قسم اول احکام وضعی اصلا مجعول نیستند و قسم دوم از احکام وضعی حتما مجعول هستند و بلکه مجعول مستقیم هستند نه مجعول به تبع. یعنی مثل وجوب مقدمه نیست که به تبع وجوب ذی المقدمه است بلکه این قسم احکام وضعی چیزی غیر از همان حکم تکلیفی که مستقیما جعل شده‌اند نیستند.

گفتیم اشکالاتی به کلام ایشان وارد شده است. اولین اشکال را از مرحوم آقای تبریزی نقل کردیم که اگر بپذیریم قسم اول احکام وضعی اصلا مجعول نیستند همان طور که استصحاب در شبهات حکمیه این نوع احکام وضعی جاری نیست استصحاب در شبهات موضوعیه آنها نیز جاری نخواهد بود.

چون استصحاب در امور غیر مجعول جاری نیست و این نوع احکام وضعی (سببیت و شرطیت و مانعیت برای اصل تکلیف) امور مجعول نیستند تا استصحاب در آنها جاری باشد.

و بعید است مرحوم آخوند ملتزم به عدم جریان استصحاب حتی در شبهات موضوعیه این نوع احکام وضعی باشند.

ما گفتیم اشکال مرحوم آقای تبریزی به مرحوم آخوند وارد نیست. ایشان فرمودند این قسم از احکام وضعی چون مجعول نیستند مجرای استصحاب نیستند اما در خود شرط یا سبب استصحاب جاری است.

حکم وضعی سببیت و شرطیت و مانعیت است و استصحاب در این ها جاری نیست اما ما می‌خواهیم در خود سبب یا شرط یا مانع استصحاب جاری کنیم.

که توضیح این بیان را بعدا ذکر خواهیم کرد.

اشکال دوم:

لازم کلام آخوند این است که اصلا واجب مشروطی که مجرای استصحاب باشد نخواهیم داشت چون وجوب در تمام واجبات مشروط جعلی نیست بلکه معلول همان سبب و شرط است. بنابراین از نظر مرحوم آخوند واجبات شرعی فقط واجبات مطلق هستند و واجبات مشروط اصلا شرعی نیستند بلکه امور واقعی هستند.

مرحوم اصفهانی از این نقض دفاع کرده‌اند و معتقدند این نقض به ایشان وارد نیست. اما به نظر ما دفاع مرحوم اصفهانی ناتمام است.

اشکال سوم:

با بیان مرحوم آخوند در قسم اول احکام وضعی، استصحاب حتی در احکام تکلیفی هم جاری نخواهد بود چرا که بنابر مسلک عدلیه احکام تابع مصالح و مفاسد در متعلقات احکام است و به همان بیانی که مرحوم آخوند فرمود سببیت زوال برای وجوب نماز ظهر ناشی از خصوصیتی در زوال است که از امور واقعی است، همه احکام تکلیفی نیز مسبب از مصالح و مفاسد واقعی است که در متعلقات آنها وجود دارد.

مردار و خمر و خون و ... حتما دارای مفسده‌ واقعی هستند که باعث حرمت آنها ست و نماز و روزه و حج و ... حتما دارای مصالحی واقعی هستند که باعث وجوب آنها ست.

بنابراین احکام تکلیفی هم مجعول نیستند تا استصحاب در آنها جاری باشد.

اشکال چهارم:

لازم بیان مرحوم آخوند این است که حتی در قسم دوم احکام وضعی هم استصحاب جاری نباشد. همان طور که سببیت زوال بر وجوب نماز امر واقعی است، جزئیت سوره هم برای نماز یا شرطیت طهارت هم برای نماز، ناشی از یک خصوصیتی است که در سوره یا طهارت وجود دارد. که این خصوصیت فقط در جزئیت سوره برای نماز موثر است نه در چیز دیگری و جزئیت سوره هم فقط ناشی از آن خصوصیت است نه چیز دیگری و گرنه هر چیزی می‌توانست جزء یا شرط هر چیز دیگری باشد.

و این خصوصیت هم لازم ماهیت آن جزء یا شرط است دقیقا مثل همان سببیت و شرطیت و مانعیت در اصل تکلیف که در آنها خصوصیتی وجود داشت که موثر در حکم وضعی باشند.

اشکال پنجم:

اشکالات قبلی هم نقض بر کلام مرحوم آخوند بود. و این اشکال حلی است.

حق این است که سببیت و شرطیت و مانعیت امور مجعولی هستند که قائم به جعل شارعند. مصالح و مفاسد و خصوصیاتی که در آنها وجود دارد که مستدعی سببیت و شرطیت و مانعیت است، داعی جعل هستند نه اینکه علت برای جعل باشند.

علت تام حکم، اعتبار شارع و خواست او است و هیچ شرطی هم ندارد. اموری که وجود و عدم آنها تاثیری در امکان صدور جعل ندارد بلکه در عقلانی بودن و حکیمانه بودن جعل موثرند، فقط دواعی جعلند نه اینکه سبب یا شرط یا مانع جعل باشند.

آنچه از آن به سبب یا شرط تعبیر می‌کنیم اگر هم نباشد جعل ممکن است اما چون خلاف حکمت خداوند متعال است اتفاق نمی‌افتد نه اینکه جعل این حکم ممکن نیست بلکه ممکن است اما چون خداوند کار خلاف حکمت نمی‌کند در غیر فرض تحقق آن سبب یا شرط حکم را جعل نمی‌کند.

اشعری منکر وجود مصلحت و مفسده در متعلقات احکام است، و مخالفین با این نظر، عقیده اشاعره را غیر ممکن نمی‌دانند بلکه خلاف حکمت خداوند می‌دانند.

اینکه مرحوم آخوند قدس سره فرمودند سببیت و شرطیت امری واقعی است یعنی حتی اگر شارع حکم را انشاء نکند باز هم سبب هستند و شارع چاره‌ای غیر از جعل ندارد، امری خلاف اختیار خداوند و بلکه هر مختاری است.

آنچه از آن به مصالح و مفاسد و حکمت تعبیر می‌کنیم دواعی جعل هستند و منشأ تحقق علت تامه هستند.

تعبیر از آن موارد به اسباب و شرایط و موانع، تعبیر تسامحی است.

و اما اقتضای این امور برای جعل شارع، و اینکه چرا شارع فقط در فرض آنها حکم جعل کرد نه در غیر آن، امور ذاتی هستند و اصلا مجعول نیست نه به جعل تکوینی و نه به جعل تشریعی.

مصلحتی که مستدعی است شارع در فرض وجود آن حکم جعل کند، لازمه ماهیت آن شیء است نه مجعول به جعل تکوینی است و نه مجعول به جعل تشریعی است.

همان طور که سببیت آتش برای احراق، لازمه ماهیت آتش است و نه مجعول به جعل تکوینی است و نه مجعول به جعل تشریعی است.

همان طور که زوجیت لازمه ماهیت اربعة است و نه مجعول به جعل تکوینی است و نه مجعول به جعل تشریعی است.

جعل تالیفی در این موارد اصلا معنا ندارد یعنی شارع زوجیت را برای اربعة جعل نمی‌کند بلکه اربعة را خلق می‌کند که به تبع آن زوجیت را هم خلق می‌کند.

لوازم ماهیت مجعول به جعل تالیفی نیستند بلکه مجعول به جعل بسیطند به عرض جعل محل و ماهیت.

بنابراین زوال خورشید اقتضای وجوب نماز ظهر را دارد و این اقتضاء ذاتی و از لوازم ماهیت است و البته چون مقتضی است ممکن است مانعی از تاثیر آن وجود داشته باشد. همان طور که آتش مقتضی سوزانندگی است و این اقتضاء ذاتی است اما ممکن است چیزی مانع از تاثیر این مقتضی باشد.

و لذا در کلام آخوند خلط شده است بین علت حکم (که همان اعتبار شارع است) و بین دواعی جعل.

مرحوم نایینی می‌گوید مرحوم آخوند بین شرایط جعل و شرایط مجعول خلط کرده است. این امور که مرحوم آخوند در قسم اول احکام وضعی در مورد آنها بررسی می‌کند سبب و شرط و مانع جعل هستند نه سبب و شرط و مانع مجعول (حکم).

سبب و شرط و مانع مجعول، همان اعتبار شارع است. و آخوند بین سبب جعل و سبب مجعول خلط کرده است. زوال خورشید سبب وجوب نماز نیست بلکه سبب جعل وجوب نماز است.

 

ضمائم:

کلام مرحوم نایینی:

قد تقدّم منّا أيضا في مبحث الأوامر: أنّ شرائط الجعل غير شرائط المجعول فانّ شرائط المجعول- على ما عرفت- عبارة عن موضوعات التكاليف‏ و الوضعيّات، كالعاقل البالغ المستطيع الّذي أخذ موضوعا لوجوب الحجّ، و كالعقد المركّب من الإيجاب و القبول الّذي جعل موضوعا للملكيّة و الزوجيّة.

و أمّا شرائط الجعل: فهي عبارة عن الدواعي و الملاكات النّفس الأمريّة الّتي تقتضي الجعل و التشريع، و الفرق بينهما ممّا لا يكاد يخفى، فانّ شرائط الجعل إنّما تكون من الأمور الخارجيّة التكوينيّة الّتي لا تكاد تنالها يد الجعل و التشريع، و هي إنّما تؤثّر في الجعل بوجودها العلمي لا بوجودها الواقعي، لأنّ وجودها الواقعي متأخّر عن الجعل و المجعول، فانّ الدواعي عبارة عن العلل الغائيّة المترتّبة على وجود الشي‏ء خارجا، فلا يمكن أن يكون وجودها الخارجي علّة للجعل، بل العلّة للجعل هي وجودها العلمي، من غير فرق بين إرادة الآمر و إرادة الفاعل، فانّ انقداح إرادة الأمر أو الفعل تتوقّف على العلم بترتّب الغاية على المأمور به و على الفعل، سواء وافق العلم للواقع أو لا، بداهة أنّ العلم بوجود الأسد في الطريق يوجب الفرار عنه، كان في الطريق أسد أو لم يكن، هذا حال شرائط الجعل.

و أمّا شرائط المجعول: فهي بوجودها الخارجي تؤثر في تحقّق المجعول و ترتّبه عليه، و لا أثر لوجودها العلمي، فانّ نسبة الموضوع إلى الحكم نسبة العلّة إلى المعلول، و إن لم تكن من العلّة و المعلول حقيقة، إلّا أنّه من حيث عدم تخلّف الحكم عن موضوعه يلحق بباب العلّة و المعلول، فانّه بعد ما رتّب الحكم على شي‏ء و أخذ مفروض الوجود في ثبوت الحكم و تحقّقه لا يكاد يمكن تخلّف الحكم عن ذلك الشي‏ء، بأن يوجد الحكم قبل وجوده أو بعد وجوده بزمان، و إلّا يلزم الخلف و أنّ ما فرض كونه موضوعا لم يكن موضوعا.

و من هنا يظهر: أنّ ما ذكره المحقّق الخراسانيّ- قدّس سرّه- في باب الشرط المتأخّر: من أنّ الشرط هو اللحاظ و الوجود العلمي المتقدّم على المشروط فلا يلزم انخرام قاعدة تقدّم الشرط على المشروط، إنّما هو خلط بين شرائط الجعل و بين شرائط المجعول، فانّ اللحاظ و الوجود العلمي إنّما ينفع في شرط الجعل، و المبحوث عنه في باب الشرط المتأخّر إنّما هو تأخّر شرط المجعول الّذي أخذ شرطا بوجوده الخارجي. و هذا من أحد المواقع الّتي وقع الخلط فيها بين شرائط الجعل‏ و شرائط المجعول، و قد أشرنا في مبحث الأوامر إلى جملة منها، و سيأتي في المقام أيضا الإشارة إلى بعضها.

فوائد الاصول، جلد ۴، صفحه ۳۸۹

استصحاب/ جریان در احکام وضعی

مرحوم آخوند قسم اول از احکام وضعی را احکامی دانست که نه مجعول به استقلال هستند و نه مجعول به تبع مثل سببیت و شرطیت و مانعیت برای اصل تکلیف.

و قسم دوم از احکام وضعی را احکام دانست که مجعول هستند و حتما مجعول به تبع هستند یعنی حقیقتی غیر از حکم تکلیفی ندارند. مثل شرطیت و مانعیت و جزئیت و قاطعیت برای مکلف به.

در این موارد چیزی غیر از حکم تکلیفی وجود ندارد، و برای احکام وضعی، با قطع نظر از احکام تکلیفی، حقیقتی وجود ندارد. نه اینکه حقیقتی وجود دارد اما وجود آن به تبع وجود حکم تکلیفی است. یعنی مثل وجوب ذی المقدمه نیست که با وجوب ذی المقدمه، وجوب مقدمه نیز حقیقتا و به تبع محقق می‌شود. بلکه اینجا جزئیت حقیقتی غیر از امر به مرکب ندارد.

بدون در نظر گرفتن امر شارع به مرکب، چیز دیگری در خارج وجود ندارد که از آن به جزئیت تعبیر کنیم.

جزئیت موجود دیگری در مقابل امر به مرکب نیست که به تبع امر به مرکب تولید شده باشد.

بعضی گفته‌اند از آنجا که شارع ماهیاتی را اختراع کرده است بنابراین، جزئیت غیر از امر به مرکب است. شارع ماهیت نماز را اختراع کرده است که رکوع مثلا جزء آن است و این ماهیت مخترع شرعی متعلق امر شارع است. بنابراین جزئیت رکوع برای نماز، چیزی غیر از امر است بلکه امر به آن تعلق می‌گیرد.

جزئیت یا شرطیت چیزی در آن ماهیت مخترع، به خاطر مصلحتی است که شارع در آن و در آن مرکب دیده است اما در هر حال، منشأ جزئیت و شرطیت و مانعیت و قاطعیت، امر به مرکب و مقید و ... نیست بلکه در رتبه سابق بر امر متصور است و امر به آن تعلق می‌گیرد.

مرحوم آخوند جواب داده‌اند که جزئیت و شرطیت و ... از امر منتزع می‌شود چون منظور ما از جزئیت، جزء مامور به و واجب است و اگر جزئیت را برای «واجب» به وصف واجب بودن و «مامور به» به وصف مامور به بودن تصور می‌کنیم متقوم به امر است و قوام جزئیت به امر خواهد بود.

بله اگر منظور جزء ماهیت دارای مصلحت و جزء ماهیت متصور باشد، جزئیت متقوم به امر نیست و شارع ابتداء آن را لحاظ می‌کند و بعد امر به آن تعلق می‌گیرد اما این جزئیت مراد ما نیست بلکه ما در مورد جزء واجب بحث می‌کنیم.

خلاصه اینکه این قسم از احکام وضعی، عین احکام تکلیفی هستند نه اینکه چیزی غیر از احکام تکلیفی باشند ولی به تبع احکام تکلیفی وجود پیدا کنند بلکه جزئیت چیزی جزء امر به مرکب نیست.

و مرحوم آخوند نتیجه گرفته‌اند که در احکام وضعی قسم اول (که اصلا مجعول نیستند) استصحاب جاری نیست چون استصحاب در امور جعلی جاری است و وقتی این قسم از احکام مجعول نباشند، مجرای استصحاب نخواهند بود.

استصحاب اگر چه در موضوعات حقیقی و خارجی جاری است اما به لحاظ اثری است که بر آن مترتب است که یک اثر مجعول و شرعی است اما در این قسم از احکام وضعی، سببیت و شرطیت و مانعیت برای اصل تکلیف که غیر مجعول هستند اثر مجعول هم ندارند. یعنی حکم تکلیفی مسبب از این سبب، مجعول شارع نیست بلکه معلول آن سبب است و لذا استصحاب در سببیت جاری نیست.

سببیت دلوک برای وجوب نماز، مثل زوجیت برای اربعة است. همان طور که زوجیت برای اربعة مجعول نیست سببیت هم برای دلوک مجعول نیست.

و لذا اگر در سببیت غلیان برای حرمت عصیر شک کنیم نمی‌توان اصل عدم سببیت را جاری کرد و ...

اما در احکام قسم دوم (که عین احکام تکلیفی هستند) استصحاب جاری است. و لذا اگر در جزئیت سوره در حالتی برای نماز شک کردیم (مثلا در جزئیت سوره در آخر وقت)، استصحاب جزئیت جاری است. چون استصحاب جزئیت یعنی استصحاب امر به مرکب.

تا اینجای کلام آخوند چهار اشکال به ایشان وارد شده است:

اشکال اول: که در کلام مرحوم آقای تبریزی هم هست. از لوازم حرف مرحوم آخوند این است که نه فقط استصحاب در شبهات حکمیه جاری نیست بلکه استصحاب در شبهات موضوعیه هم جاری نیست. یعنی همان طور که شبهه حکمیه سببیت یا شرطیت یا مانعیت اصل تکلیف جاری نیست در شبهه موضوعیه سببیت یا شرطیت یا مانعیت اصل تکلیف هم استصحاب جاری نخواهد بود بنابراین اگر مکلف در اینکه ظهر شده است یا نه شک کرد نمی‌تواند عدم زوال را استصحاب کند چون وقتی سببت دلوک امر جعلی نباشد، استصحاب موضوعی هم جاری نخواهد بود.

و خواهد آمد که این نقض به مرحوم آخوند وارد نیست. چون مرحوم آخوند فرمود شرطیت یا سببیت امر مجعولی نیست اما اثر آن می‌تواند مجعول باشد.

توضیح مطلب:

مرحوم اصفهانی به مرحوم آخوند اشکالی وارد کرده‌اند که جواب این مطلب است:

مرحوم اصفهانی فرموده‌اند در کلام آخوند بین یک امر ماهوی و یک امر جعلی خلط شده است. مرحوم آخوند گفتند شرطیت امر واقعی تکوینی است نه جعلی در حالی که شرطیت امر تکوینی نیست بلکه یک امر ماهوی است به این دلیل که ممکن است در جایی نه زوال باشد و نه وجوب نماز باشد اما شرطیت زوال برای وجوب نماز امری واقعی است. مثل سببیت آتش برای احراق، که امری ماهوی است یعنی حتی اگر آتشی هم در خارج وجود نداشته باشد، سوزانندگی آتش واقعی است و مفروض است و از لوازم ماهیت آتش است. نه اینکه به جعل تکوینی مجعول است. خداوند آتش را خلق می‌کند نه اینکه سوزانندگی آن را خلق کند. بله به تبع خلق آتش، سوزانندگی آن هم مخلوق خواهد بود اما سوزانندگی از لوازم ماهیت آتش است و این طور نیست که وقتی آتش را خلق می‌کند برای آتش سوزانندگی هم خلق کند. بله در هنگام خلق آتش، سوزانندگی آن هم خلق می‌شود اما نه اینکه سوزانندگی برای آتش خلق می‌شود.

مثل زوجیت برای اربعه که از لوازم ذاتی آن است.

سوزانندگی در خارج به تبع خلق آتش موجود می‌شود و همان طور که خداوند آتش را خلق می‌کند، سوزانندگی در خارج را هم خلق می‌کند (چون آن سوزانندگی در خارج از لوازم وجود آتش است) اما سوزانندگی آتش از لوازم ماهیت آتش است و خداوند سوزانندگی آتش را برای آتش خلق نمی‌کند.

سببیت برای دلوک خورشید مثل سوزانندگی برای آتش است که مجعول نیست بلکه از لوازم ماهیت است. بنابراین اینکه ایشان گفتند شرطیت یا سببیت یا مانعیت برای اصل تکلیف تکوینی است اشتباه است و این موارد حتی جعل تکوینی هم ندارند بلکه از لوازم ماهیت هستند.

به عبارت دیگر ماهیت و لوازم آن، مجعول نیستند نه به جعل تکوینی و نه به جعل تشریعی بله لوازم وجود مجعول به جعل تکوینی هستند.

و سببیت و شرطیت و مانعیت از لوازم ماهیت هستند پس اصلا مجعول نیستند نه اینکه مطابق حرف مرحوم آخوند امور تکوینی باشند.

از همین جا جواب اشکال مرحوم آقای تبریزی روشن می‌شود چون اگر چه سببیت و شرطیت و مانعیت از لوازم ماهیت هستند و مجعول نیستند اما وجود شرط و سبب مجعول به جعل تکوینی هستند و مسبب و مشروط، جعل شارع است نه مجعول شارع. یعنی این موارد سبب برای جعل شارعند و لذا می‌تواند مجرای استصحاب باشد.

 

 

ضمائم:

کلام مرحوم آقای تبریزی:

أقول: لا يخفى ما في كلامه من الضعف فإنه لا ينبغي التأمل في أن الوجوب أو غيره من التكليف أمر إنشائي يحصل بالإنشاء و الاعتبار، و إرادة المولى لا تتعلق بفعل العبد فإن فعله غير مقدر للمولى بما هو مولى و الحب و البغض و الرضا و إن أمكن تعلقها بفعل العبد إلّا أن شيئا منها لا يكون مصداقا للتكليف و لا الإرادة حقيقة، بل إرادة المولى تتعلق بفعل نفسه و هو إنشاء التكليف من الوجوب و الحرمة، و الترخيص يعني الإباحة، و إذا كان الوجوب أمرا إنشائيا فلا يمكن أن تكون الخصوصية الخارجية للدلوك موجدة لوجوب الصلاة، بل يكون وجوبها بالإنشاء المعبر عنه بالإيجاب، و الإيجاب فعل اختياري للمولى و إرادته الإيجاب يكون بعد امور موطنها جميعا النفس، و منها لحاظ صلاح الفعل عند الدلوك فالخصوصية الخارجية في الدلوك توجب الصلاح في الصلاة عند حصوله، و من الظاهر أن الصلاح‏ في الفعل لا يكون تكليفا و لا موضوعا لتكليف. و قد اعترف قدّس سرّه في بحث الشرط المتأخر عند ما ذكر أن ما يطلق عليه شرط التكليف لا يكون شرطا له حقيقة حيث إن المؤثر لحاظه لا نفسه، و إذا كان الكلام في المقام في السببية و الشرطية بالإضافة إلى التكليف المجعول لا بالإضافة إلى إنشائه فالدلوك الموجب للصلاح في الصلاة بحصوله بلحاظه يكون داعيا للمولى إلى إنشاء الوجوب لها عنده، و الإنشاء بالإضافة إلى المنشأ لا يكون من قبيل الإيجاد و الوجود ليكون الفرق بينهما بمجرد الاعتبار و اللحاظ، و إلّا ففي الحقيقة الإيجاد نفس وجود الشي‏ء بل الإنشاء أمر و المنشأ أمر آخر؛ و لذا يكون المنشأ أمرا متأخرا عن إنشائه زمانا فإن الإنشاء متقوم بقصد تحقق الأمر الاعتباري و لو متأخرا بإبرازه أو مع إبرازه، و الكلام في المقام في السبب و الشرط و المانع للتكليف المنشأ و كل ذلك ليس إلّا بأخذ ما يطلق عليه السبب و الشرط و المانع قيدا في ناحية موضوع التكليف ثبوتا أو في ناحيته أو ناحية نفس التكليف‏ إثباتا فإن كان القيد أمرا وجوديا يطلق عليه الشرط أو السبب، و إن كان أمرا عدميا يعبّر عن وجوده بالمانع، و إن كان قيدا لاستمراره و بقائه يعبر عنه بالرافع أو الغاية، و كل ذلك يكون بلحاظ المولى عند إنشائه التكليف على المكلف بنحو القضية الحقيقية المعبر عنه بمقام الجعل، و بهذا يظهر إمكان الشرط المتأخر بالإضافة إلى نفس التكليف، و على ذلك فيمكن أن يكون الشي‏ء بتحققه موضوعا للحكم المقارن له أو بتحققه السابق أو المتأخر، و بهذا صححنا سابقا الشرط المتأخر للتكليف.

و مما ذكرنا يظهر أنه لا فرق بين السببية للتكليف و الشرطية له فكل منهما ينتزع عن كون شي‏ء قيدا لموضوع التكليف و الحكم فيقال: الاستطاعة شرط لوجوب الحج، و التقاء الختانين أو الإنزال سبب لوجوب غسل الجنابة. و على الجملة الشرطية و المانعية للتكليف نظير الشرطية و المانعية و الجزئية للمأمور به تنتزع عن إنشاء التكليف و جعله، و في ذلك المقام يؤخذ الشي‏ء قيدا في ناحية موضوع التكليف و الوضع أو في ناحية متعلق التكليف أو موضوع الوضع و الفرق بينهما أن كون شي‏ء شرطا و قيدا للتكليف لدخالته في صلاح الفعل، و لذا قد يكون أمرا غير اختياري، و يعتبر التكليف على تقدير حصوله بخلاف القيد أو الجزء لمتعلق التكليف فإن حصوله دخيل في استيفاء الملاك أو لقيام الملاك به و بغيره كما في‏ الجزء؛ و لذا يجب الإتيان بهما، و على ذلك لو ورد خطاب وجوب الصلاة عند الدلوك يكون الدلوك بنفسه قيدا للوجوب و مع كون التكليف انحلاليا بالإضافة إلى الدلوك كما هو كذلك بالإضافة إلى أفراد المكلف ففي كل دلوك يثبت وجوب الصلاة في حق كل مكلف بمعنى يكون وجوب الصلاة فعليا بفعلية الدلوك لكل مكلف كما هو الحال في الحكم المجعول بنحو القضية الحقيقية. و قد ظهر مما تقدم حال قيود متعلق التكليف، و أن الشرطية أو المانعية لشي‏ء بالإضافة إلى متعلق التكليف تحصل بتبع تعلق التكليف بالمقيد كحصول الجزئية لأجزاء متعلق التكليف بلحاظ تعلق التكليف في مقام الجعل بها.

دروس فی مسائل علم الاصول، جلد ۵،‌ صفحه ۱۹۳

 

کلام مرحوم آقای روحانی:

الأحكام الوضعيّة

و بعد جميع هذا يقع الكلام في الأحكام الوضعيّة و انها مجعولة أو غير مجعولة شرعا، و سيتضح مقدار ربط ذلك بمسألة الاستصحاب.

و قد أشار صاحب الكفاية إلى بعض الجهات التي يبحث عنها في الأحكام الوضعيّة، و أهمل تحقيقها بصورة مفصلة لعدم الأثر المهم، فان الجهة المهمة هي جهة البحث عن ان الأحكام الوضعيّة هل هي مجعولة شرعا كالاحكام التكليفية أو ليست مجعولة شرعا؟.

و الّذي أفاده (قدس سره) في هذا المقام: الوضعيّة على أنحاء ثلاثة:

النحو الأول: ما لا يمكن ان يكون مجعولا شرعا أصلا لا بالجعل الاستقلالي و لا بالجعل التبعي، بل يكون مجعولا تكوينا عرضا بجعل موضوعه تكوينا.

النحو الثاني: ما لا يمكن ان يكون مجعولا شرعا بالاستقلال، و انما يكون مجعولا بتبع التكليف.

النحو الثالث: ما يمكن ان يكون مجعولا شرعا بالاستقلال و بتبع التكليف، و ان كان الصحيح كونه مجعولا بالاستقلال و كون التكليف من آثاره و أحكامه.

و لا بد من التكلم في كل نحو على حدة.

اما النحو الأول: فقد جعل من مصاديقه السببية و الشرطية و المانعية و الرافعية لما هو سبب التكليف و شرطه و مانعة و رافعه، كسببية الدلوك لوجوب الصلاة، فانها غير مجعولة للدلوك لا استقلالا و لا تبعا. و استدل على ذلك بوجهين:

الأول: انه لا يعقل ان تكون السببية و نحوها منتزعة عن التكليف لتأخره عنها، فإذا كانت منتزعة عنه لزم تأخرها عنه و هو خلف.

و هذا الوجه- كما لا يخفى- يتكفل نفي الجعل التبعي.

الوجه الثاني: ان سببية الشي‏ء- كالدلوك- للتكليف لا بد ان تكون ناشئة عن خصوصية في ذات السبب تستدعي ترتب التكليف عليه ضرورة اعتبار ان يكون في العلة باجزائها ربط خاص تكون بسببه مؤثرة في المعلول دون غيره لا يكون غيرها مؤثرا فيه، و لو لا ذلك لزم ان يؤثر كل شي‏ء في كل شي‏ء، و هو ضروري البطلان.

و من الواضح ان تلك الخصوصية المستلزمة لتأثير ذيها في التكليف خصوصية تكوينية لا تناط بجعل السببية، فانها ان كانت موجودة لم يحتج إلى الإنشاء و لا أثر له، و ان لم تكن موجودة لم توجد بسبب إنشاء السببية، فالجعل وجودا و عدما لا تأثير له في وجود الخصوصية و عدمها، و على هذا تكون السببية منتزعة عن أمر تكويني لا دخل للجعل فيه أصلا.

و هذا الوجه ينفي الجعل الاستقلالي كما ينفي الجعل التبعي كما لا يخفى «۱».

أقول: لا إشكال في ان السببية للتكليف و نحوها لا يتعلق بها الجعل الاستقلالي مع غض النّظر عما أفاده (قدس سره)- و ان كان تاما على ما يأتي تحقيقه-، و ذلك للغوية جعل السببية، و ذلك لأنه حين يجعل السببية للدلوك لا يخرج الوجوب عن كونه اختياريا للجاعل، بمعنى ان جعله بيده.

و عليه، نقول: اما ان يجعل الشارع الوجوب عند الدلوك أو لا، فان جعله عند الدلوك لا حاجة إلى جعل السببية لانتزاعها من التكليف. و ان لم يجعله لم ينفع جعل السببية في ترتبه. اذن فيكون جعلها لغوا.

و انما البحث يدور بين الاعلام في انها منتزعة عن التكليف أو انها امر واقعي غير مجعول.

و قد عرفت ما أفاده صاحب الكفاية رحمه اللّه في هذا المقام.

و قد استشكل في كلا وجهيه.

اما الإشكال في الأول: فبان ما يكون التكليف متأخرا عنه هو ذات السبب لا عنوان السببية، فلا يلزم من انتزاع عنوان السببية من ترتب التكليف على ذات السبب الخلف، إذ ما هو المتأخر عن التكليف غير ما هو المتأخر عنه التكليف، نظير العلية في الأمور التكوينية، فان المعلول متأخر عن ذات العلة، و لكن العلية و المعلولية تنتزعان من ترتب المعلول على علته.

و اما الإشكال في الثاني: فبان للتكليف مقامين: مقام المصلحة و الغرض، و مقام الجعل و الاعتبار.

و من الواضح ان دخالة السبب في المصلحة تكوينية لا جعلية، إذ المصلحة من الأمور التكوينية، الخارجة عن دائرة الجعل.

و اما مقام الجعل و الاعتبار، فصيرورة الشي‏ء سببا للتكليف انما هو بيد الشارع،: فان أخذه في موضوع الحكم انتزع عنه عنوان السببية، و إلّا لم يكن سببا للتكليف و ان كان سببا للمصلحة.

و من الواضح ان محل الكلام هو سببية الشي‏ء للتكليف لا للمصلحة، و هي لا محالة منتزعة عن كيفية الجعل و مقام التشريع.

و مرجع كلتا المناقشتين: ان استدلال المحقق الخراسانيّ رحمه اللّه في كلا وجهيه مبني على الخلط. ففي الوجه الأول خلط بين عنوان السببية و ذات السبب. و في الثاني خلط بين مقام المصلحة و مقام الجعل و التشريع.

و التحقيق: ان كلتا المناقشتين غير واردتين:

اما مناقشة الوجه الأول، فيدفعها: ان السببية على نحوين:

أحدهما: السببية الشأنية، و هي عبارة عن كون الشي‏ء مؤثرا في وجود المسبب لو انضمت إليه الشرائط، فهي عبارة عن قضية شرطية.

و الآخر: السببية الفعلية، و هي عبارة عن تأثير السبب في وجود المسبب فعلا.

و عليه، فحين يقال: ان النار سبب للإحراق، تارة: يراد به بيان قابلية النار للتأثير و انها ذات خصوصية واقعية مستلزمة للحرقة عند اجتماع سائر الشرائط من المماسة و يبوسة المحل، و هذا العنوان يصح إطلاقه على النار و لو لم يكن للنار و لا للحرقة وجود. و أخرى: يراد به بيان ترتب الإحراق فعلا على النار، و هذا هو معنى السببية الفعلية.

و قد اتضح بهذا البيان: ان السببية المنتزعة عن وجود المسبب خارجا هي السببية الفعلية. اما السببية الشأنية، فهي في مرحلة سابقة على وجود المسبب، و هي تنتزع عن الخصوصية الواقعية الموجودة في السبب التي بها يؤثر في المسبب عند حصول شرائط التأثير، فانه لو لا تلك الخصوصية لا يقال عنه انه سبب لعدم قابليته للتأثير.

و هذا البيان بنفسه يتأتى في سبب التكليف، فان السببية المقصودة تارة يراد بها السببية الشأنية. و أخرى السببية الفعلية. و ما ينتزع عن التكليف الفعلي هو السببية الفعلية دون السببية الشأنية، فانها في مرحلة سابقة على التكليف، فيطلق على الدلوك انه سبب للوجوب و لو لم يوجد بعد، و يمتنع ان تكون منتزعة عن نفس التكليف، كيف؟ و هي ثابتة قبل وجود التكليف كما عرفت.

و إذا عرفت ما ذكرناه، فنقول: ان محل الكلام فيما نحن فيه، هو السببية الشأنية دون السببية الفعلية، و ذلك لأن المبحوث عنه هو ما يطلق عليه السبب و الشرط مع قطع النّظر عن وجوده في الخارج، كما يقال: «الدلوك سبب لوجوب الصلاة» و: «الاستطاعة شرط لوجوب الحج»، فان السببية و الشرطية هي الشأنية لا الفعلية كما لا يخفى.

و هي كما عرفت لا يصح ان تنتزع عن التكليف لتأخره عنها، فلو انتزعت عنه لزم الخلف. بل هي منتزعة اما عن خصوصية واقعية في ذات السبب، و اما عن كيفية الجعل و الإنشاء- على ما سيأتي تحقيقه-.

فلا خلط في كلامه (قدس سره) بين ذات السبب و السببية، بل نظره (قدس سره) إلى السببية الشأنية السابقة على التكليف، لا الفعلية كي يحصل الخلط. اذن فهذا الإيراد غير وجيه.

نعم، يمكن ان يورد على صاحب الكفاية: بان من يدعي كون السببية الشأنية منتزعة عن التكليف لا يريد انها منتزعة عن نفس التكليف الفعلي، كي يتأتى إيراده المتقدم، بل يريد انها منتزعة عن مقام الجعل و كيفية الجعل، فان جعل المولى التكليف مقيدا بشي‏ء انتزع عنه ان ذلك الشي‏ء شرط- مثلا-، و ان جعله مطلقا من ناحية ذلك الشي‏ء لم ينتزع عنه شرطية ذلك الشي‏ء.

و لا يخفى ان مقام الجعل ليس متأخرا عن السببية الشأنية. اذن فالإيراد من هذه الناحية- أعني: تأخر التكليف عن السببية و لزوم الخلف لو كانت منتزعة عنه- غير تام.

و انما المهم هو تحقيق ان السببية الشأنية هل هي منتزعة عن كيفية الجعل- كما قيل-، أو انها منتزعة عن خصوصية واقعية بلا دخل لكيفية الجعل، كما ذهب إليه صاحب الكفاية في الوجه الثاني؟.

و هذه الجهة ستتضح في مناقشة الإيراد الثاني على صاحب الكفاية.

و تحقيق ذلك يتم ببيان امرين:

الأول: ان مرجع كون الشي‏ء سببا للتكليف أو شرطا له هو كونه دخيلا في اتصاف الفعل بالمصلحة، بحيث يكون الفعل به ذا مصلحة و بدونه ليس بذي مصلحة، فنسبته إلى الفعل نسبة المرض إلى استعمال الدواء، فإن شرب الدواء بدون المرض لا مصلحة فيه، بل قد يكون مضرا، و انما يصير ذا مصلحة عند تحقق المرض.

و بعبارة مختصرة: ان موضوع التكليف ما كان دخيلا في تحقق الاحتياج إلى الفعل، و الأمثلة العرفية كثيرة.

الأمر الثاني: ان الحكم التكليفي الفعلي قد اختلف في حقيقته و واقعه، و الوجوه المعروفة فيه أربعة:

الأول: انه عبارة عن نفس الإرادة التشريعية المتعلقة بفعل الغير.

الثاني: انه عبارة عن الاعتبار العقلائي للحكم المترتب على الإنشاء الصادر من المولى.

الثالث: انه عبارة عن نفس اعتبار المولى في ظرفه الخاصّ، بحيث يكون الاعتبار منوطا بتحقق الموضوع.

الرابع: انه عبارة عن اعتبار المولى في ظرف الإنشاء، لكن يكون الاعتبار على تقدير، بمعنى ان الاعتبار من الآن على تقدير تحقق الموضوع، فتحقق الموضوع دخيل في ترتب الأثر العقلائي على الاعتبار، و هو المعبر عنه بفاعلية الاعتبار، و ليس دخيلا في تحقيق نفس الاعتبار كما هو الحال في الوجه الثالث.

و عليه، نقول: بعد فرض كون المولى حكيما يتتبع الحكمة في أفعاله و لا يجازف، فيتعين عليه ملاحظة موارد المصلحة في تشريعاته، فلا يشرع حكما على خلاف المصلحة و إلّا كان منافيا للحكمة، فإذا فرض ان كون الفعل ذا مصلحة منوط بأمر خاص، كالدلوك بالنسبة إلى الصلاة، امتنع تحقق التكليف و جعله من قبل المولى بلا ربط له بالدلوك، و إلّا كان خلاف الحكمة. و من هذه الجهة تنتزع شرطية الدلوك للوجوب، لأن معنى الشرطية هو امتناع تحقق المشروط بدون الشرط، و هذا ثابت في الدلوك بعد فرض كونه دخيلا في اتصاف الفعل بالمصلحة و بعد فرض حكمة المولى و عدم مجازفته.

و من الواضح ان هذا المعنى ليس جعليا، بل هو تابع للخصوصية الواقعية الموجودة في الدلوك، و لا تناط بجعل المولى التكليف منوطا به، بحيث لولاه لما كان شرطا- بالمعنى الّذي عرفته-. بيان ذلك:

اما بناء على كون التكليف الفعلي هو الإرادة التشريعية، فلأن تبعية إرادة الحكيم لحصول الشرط الدخيل في المصلحة تكوينية، لأن الإرادة تابعة للشوق، و هو لا يحصل إلّا لما فيه المصلحة، فبدون الشرط لا يحصل الشوق فلا تحصل الإرادة. فتأثير الشرط في الإرادة تكويني قهري لا تناله يد الجعل بالمرة و لا يكون تابعا لكيفية الجعل أصلا.

و بعبارة أخرى: ان المولى لو كان يتمكن من ان يريد الفعل بدون هذا الشرط، لكان لدعوى تبعية شرطيته لتعليق الإرادة عليه من قبل الشارع مجال، و لكنه لا يتمكن ان يريد الفعل بدون هذا الشرط، لأنه يستحيل تحقق الإرادة من دون شوق، و هو لا يحصل بالنسبة إلى الفعل الخالي عن المصلحة، و شرطية الشرط للإرادة تكوينية ليست منوطة بالشارع.

و اما بناء على كون التكليف الفعلي هو الاعتبار العقلائي المترتب على الإنشاء الصادر من المولى، فلا يخفى ان العقلاء إذا أدركوا ان كون الفعل بدون هذا الشرط خال عن المصلحة لم يعتبروا التكليف بدونه و كان اعتبارهم منوطا بوجوده سواء ربط المولى حكمه به أو كان إنشائه مطلقا.

و ان كان فرض حكمته انه لا بد ان ينشئه مقيدا به، فترتب الحكم الفعلي على الشرط ليس منوطا بكيفية الجعل، بل هو تابع لدخالته في المصلحة و هي جهة تكوينية واقعية لا جعلية.

و منه يتضح الحال على الوجهين الآخرين في حقيقة الحكم التكليفي، فان المراد بالشرط- كما أشرنا إليه- هو ما يمتنع وجود التكليف بدونه بحيث يلزم من عدمه العدم.

و هذه الجهة تتحقق في الشرط بملاحظة كونه دخيلا في الاحتياج إلى الفعل و كونه ذا مصلحة، إذ يمتنع حينئذ تحقق التكليف من المولى الحكيم بدونه و يلزم من عدمه عدم التكليف، و إلّا كان منافيا للحكمة. اذن فانتزاع الشرطية منوط بأمر واقعي و لا ربط لكيفية الجعل به أصلا، بل كيفية الجعل من المولى الحكيم تابعة للشرطية الواقعية.

و الّذي يتحصل: ان شرطية التكليف الصادر من الحكيم- بناء على تبعية الأحكام للمصالح و الأغراض العقلائية، كما هو الحق الّذي لا يقبل الإنكار، و إلّا لما كان وجه للتقييد بشي‏ء دون آخر- منتزعة عن خصوصية واقعية- كما ذهب إليه صاحب الكفاية-، لا عن مقام الجعل و التشريع. و ليس في كلامه خلط بين مقام المصلحة و مقام التشريع، بل نظره إلى الشرطية في مقام التشريع و الحكم كما عرفت.

كما ظهر مما ذكرنا ان ما أورده المحقق النائيني رحمه اللّه على صاحب الكفاية- من: انه خلط بين مقام الجعل و المجعول، فان شرائط الجعل تكوينية لا تناط بالجعل، و اما شرائط المجعول فشرطيتها منتزعة عن كيفية الجعل، و لو لا جعل المولى التكليف مقيدا بالشرط لم يعنون بعنوان الشرطية- و قد تبعه عليه‏ غيره في هذا الإيراد غير تام، لما عرفت من كون نظر صاحب الكفاية إلى نفس المجعول و شرائطه. و ان شرطية شرط المجعول غير مجعولة، بل هي تابعة لخصوصية واقعية ان كانت موجودة، كان الشي‏ء شرطا و ان لم يتقيد به المجعول في مقام الجعل، و ان لم تكن موجودة لم يكن شرطا و ان تقيد به في مقام الجعل، لعدم امتناع تحقق التكليف الفعلي بأي معنى من معانيه بدونه حينئذ.

و يزيدك وضوحا ملاحظة شرطية القدرة للتكليف، فانها شرط عقلي يمتنع التكليف بدونه للغويته.

و لم يخطر في ذهن أحد أن شرطية القدرة تابعة للجعل و كيفيته، إذ هي شرط مع كون الجعل مطلقا من ناحيتها. فكما تكون شرطية القدرة منتزعة عن جهة واقعية، فكذلك نقول في سائر الشرائط المذكورة في لسان الشارع، فإنها شرط واقعي للتكليف بملاحظة تقيد الشارع بمقتضى الحكمة و المصلحة و عدم خروجه عنهما. فتدبر جيدا.

و اما النحو الثاني- و هو ما امتنع جعله مستقلا و جعل تبعا-: فقد جعل من مصاديقه الجزئية و الشرطية و المانعية و القاطعية لما هو جزء المكلف به و شرطه و مانعة و قاطعه، كجزئية السورة للصلاة و شرطية الطهارة لها، و مانعية النجاسة و قاطعة الاستدبار، فانها مجعولة بالتبع. و بعبارة أخرى: انها منتزعة عن التكليف المتعلق بالعمل.

و قد أوضح ذلك: ان الجزئية ذات مراتب ثلاث:

الأولى: الجزئية بلحاظ الوفاء بالغرض، و ذلك بان يكون غرض واحد مترتبا على مجموع أمور، فيكون كل واحد منها جزء ما يفي بالغرض، و تكون جهة الوحدة الجامعة بين الأمور المتباينة هي الوفاء بالغرض.

الثانية: الجزئية بلحاظ تعلق اللحاظ، بان يتعلق لحاظ واحد بمجموع أمور، فان كل واحد منها جزء الملحوظ و مجموعها هو الكل.

الثالثة: الجزئية بلحاظ مقام الأمر و التكليف، و ذلك بان يتعلق امر واحد بعدة أمور، فيكون كل منها بعض المأمور به و جزئه.

و لا يخفى ان الجزئية لا تنتزع مع قطع النّظر عن الأمر، إذ هذه الأمور متباينة لا ربط بينها و لا جهة وحدة. اما بعد تعلق الأمر بها فهو جهة وحدة تصحح انتزاع الجزئية لكل واحد منها، فليست الجزئية للمأمور به امرا واقعيا ثابتا مع قطع النّظر عن الأمر، بل هي متفرعة عن تعلق الأمر بالأمور المتكثرة بحيث تربط بينها و توحدها جهة تعلق الأمر بها.

و هذا الالتزام من صاحب الكفاية وقع موقع القبول من الاعلام، إلّا ان المحقق العراقي خالفه في الشرطية، فذهب إلى: ان الشرطية تنتزع في مرحلة سابقة عن تعلق الأمر، و ذلك لأن الشرطية الثابتة للشرط انما هي فرع إضافته إلى المشروط و تقيده به، فيكون شرطا لحصول المقيد به، و من الواضح ان جهة التقيد و الإضافة سابقة عن تعلق الأمر، و لا تتوقف على الأمر، بل هي معروضة للأمر، إذ الأمر بالمقيد فرع أخذ التقيد في متعلق الأمر، و هذا يقتضي سبق التقيد على الأمر.

نعم، كون الشي‏ء شرطا للمأمور به يتوقف على الأمر، لا ان أصل شرطيته متوقفة على الأمر، نظير مقدمة الواجب، فان أصل المقدمية لا يتوقف على التكليف، و لكن عنوان: «المقدمية للواجب» لا يكون إلّا بعد ثبوت الوجوب.

و لكن هذا غير ما نحن بصدده، فان البحث عن توقف أصل الجزئية و الشرطية على الأمر. و هذا و ان تم في الجزئية، لأنها تنتزع عن جهة الوحدة، و هي في المأمور به ليس إلّا الأمر و كونه متعلقا له، فبعد تعلقه بذوات الاجزاء ينتزع عنه عنوان الجزئية لها. و لكنه لا يتم في الشرطية، لأنها تنتزع عن جهة تقيد العمل بالشرط و إضافته له، و هذا غير منوط بالأمر، بل عرفت انه سابق على الأمر لأنه مأخوذ في موضوعه. فمثلا الصلاة المشروطة بالطهارة يتعلق بها الأمر، و لا يخفى ان كون الطهارة شرطا انتزع عن تقيد الصلاة بها، و هو سابق على الأمر. نعم كونها شرطا للواجب ينتزع عن الأمر كما عرفت لا أصل الشرطية.

مثل: «إكرام العالم الواجب الاحترام»، فان كونه إكراما للعالم لا يرتبط بالأمر و وجوب احترام العالم، بل هو امر ثابت في حد نفسه، لكن كونه إكراما لمن يجب احترامه ينتزع عن الأمر باحترام العالم. فتدبر.

هذا ما أفاده العراقي (قدس سره)- ببعض توضيح منا و تلخيص- و هو كلام متين يزداد لدينا وضوحا كلما ازددنا فيه تأملا و تفكرا.

هذا، و لكن لا يخفى انّه- على متانته- لا أثر له فيما هو المهم فيما نحن فيه. و توضيح ذلك: ان الكلام فيكون الأحكام الوضعيّة كالجزئية مجعولة و عدم كونها مجعولة، انما هو بلحاظ صحة جريان الأصل فيها و عدم صحته.

و قد أشير في الكفاية إلى صحة جريان الاستصحاب في مثل الجزئية مما يكون مجعولا بالتبع، ببيان: انه لا يعتبر في مجرى الأصل سوى كون امره بيد الشارع يتمكن من وضعه و رفعه و لو بتبع امر آخر، و الجزئية للمأمور به كذلك، فانها مجعولة يتبع جعل الأمر، فيصح ان تكون مجرى الأصل، و لا يمنع منه عدم تسمية الجزئية حكما شرعيا، إذ لا يعتبر ذلك في مجرى الأصل، بل المعتبر ما عرفت من كونه بيد الشارع و هو كذلك.

و اما ما كان دخيلا في التكليف، فلا مجال لجريان الاستصحاب فيه لعدم كونه بيد الشارع و لو بالتبع كما عرفت، و لا يترتب عليه شرعا حكم شرعي، إذ التكليف و ان كان مترتبا عليه إلّا انه ليس بترتب شرعي. هذا ما أفيد في الكفاية.

و لكن الحق انه لا مجال لجريان الاستصحاب في مثل الجزئية مما كان منتزعا عن التكليف و مجعولا بالتبع، لأن وصول النوبة إلى إجراء الأصل في الجزئية وجودا أو عدما انما هو فيما إذا لم يكن منشأ انتزاعهما- و هو الأمر النفسيّ المتعلق بالكل- مجرى للأصل، لقصور في المقتضي أو لوجود المانع، كما في موارد دوران الأمر بين الأقل و الأكثر و عدم انحلال العلم الإجمالي فيه، كما هو مبنى صاحب الكفاية، إذ أصالة عدم الأمر بالأكثر معارضة بأصالة عدم الأمر بالأقل.

و اما مع إمكان جريان الأصل فيه، فلا مجال للأصل في الجزئية.

و عليه، فنقول: ان الأمر الانتزاعي حيث انه لا وجود له الا في ضمن منشأ انتزاعه و لا مطابق له خارجا سواه، و إلّا فهو أشبه بالفرض، فلا يقبل الجعل وجودا و عدما إلّا بلحاظ تعلق الجعل و عدمه بمنشإ انتزاعه، و المفروض انه- أي منشأ الانتزاع- لا يصح ان يكون مجرى للأصل و للتعبد.

و إلّا استغني بالتعبد به عن التعبد بما ينتزع عنه.

هذا إذا كان مفاد دليل الاستصحاب هو التعبد ببقاء المتيقن.

و اما إذا كان مفاده هو معاملته البقاء من دون تقيّد للتعبد به، بل هو إرشاد اما إلى التعبد به كما لو كان حكما، أو إلى التعبد بأثره كما لو كان موضوعا، فقد يقال انه يشمل الجزئية و يكون مقتضاه وقوع التعبد بما يلازمها، و هو منشأ انتزاعها.

لكن نقول: ان الأصول العملية لا يصح ان تجري الا فيما ترتب على جريانها أثر عملي بحيث تنفع المكلف في مقام عمله.

و لا يخفى انه لا ثمرة عملية تترتب على جعل الجزئية- بما هي- وجودا و عدما. و انما الأثر العملي العقلي يترتب على الأمر النفسيّ المتعلق بالمجموع، و هو منشأ انتزاع الجزئية، فانه يختلف حكم العمل باختلاف سعة دائرة شموله و ضيقها.

اما الجزئية- بعنوانها-، فلا أثر يترتب عليها أصلا، فلا مجال لجريان الأصل فيها و ان فرض كونها مستقلة في الوجود عن منشأ انتزاعها. و بعبارة أخرى: ان الأثر العملي لا يرتبط بها بأي ارتباط كي يكون ترتبه إبقاء لها عملا فلا يشملها الأمر بالإبقاء عملا، و ليس الأمر في الموضوع الشرعي كذلك، فان ما يترتب على الحكم من أثر يعد إبقاء له عملا كما هو واضح.

و إذا عرفت ذلك، يظهر انه لا قيمة- بلحاظ ما هو المهم فيما نحن فيه- في إثبات كون الشرطية انتزاعية كالجزئية و مجعولة بالتبع مثلها، أو واقعية غير مجعولة، لأنها على كلا التقديرين لا تكون مجرى للأصل.

و اما ما هو الدخيل في التكليف كالسببية، فهو مما لا مجال لجريان الأصل فيه أيضا، سواء كان مجعولا أو غير مجعول، و ذلك لأن الشك فيه اما حدوثا بان يشك بان هذا سبب يتوقف على حدوثه حدوث التكليف، بحيث إذا نفينا سببيته ثبت التكليف قبل تحققه لعدم ارتباطه به، كما لو شك بان وجوب الظهر منوط بالزوال أو لا. و اما بقاء بان يشك في إناطة التكليف به بقاء، بحيث إذا نفينا سببية بقاء يبقى التكليف كما لو شك بعد زوال العلم عن العالم في ان عنوان العالم موضوع للتكليف حدوثا أو حدوثا و بقاء.

اما الأول: فلا مجال لجريان حديث الرفع لمنافاته للامتنان.

و اما الاستصحاب، فهو و ان لم يكن فيه محذور من هذه الجهة، لكنه لا أثر له عملي، فالمرجع هو استصحاب عدم التكليف قبل حدوث السبب المشكوك، أو أصالة البراءة منه.

و اما الثاني: فاستصحاب السببية لا أثر له عملا كما عرفت، إذ الأثر العملي يترتب على نفس التكليف المنوط بالسبب. فالمتعين إجراء الأصل في منشأ انتزاعه لو كان جاريا في حد نفسه.

و الّذي يتلخص: انّ البحث عن مجعولية السببية و عدمها، و هكذا الجزئية مما لا قيمة له من الناحية العملية التي نتوخاها في باب الاستصحاب. نعم هو بحث علمي يترتب عليه فائدة علمية.

و اما النحو الثالث- و هو ما جعل استقلالا و ان أمكن جعله تبعا-: فقد جعل من مصاديقه الحجية و القضاوة و الحرية و الملكية و الزوجية، و قد التزم بأنها مجعولة بالاستقلال كالتكليف، و ليست منتزعة عنه- كما يراه. الشيخ (رحمه اللّه)-.

و قد استدل على ذلك بوجوه عديدة:

الأول: انه من الضروري صحة انتزاع الملكية بمجرد تحقق العقد ممن بيده الاختيار بلا ملاحظة ترتب التكاليف و الآثار، بل مع الغفلة عن ذلك، مثل هذا لا يصح لو كانت أمورا انتزاعية عن التكليف.

الوجه الثاني: انه يلزم من كونها انتزاعية ان لا يقع ما قصد و يقع ما لم يقصد، و هو مناف لتبعية العقود للقصود. بيان ذلك: ان المنشئ للبيع- مثلا- يقصد بإنشائه وقوع التمليك لا أمرا آخر، فإذا لم تترتب الملكية اعتبارا على قصده، بل ترتب التكليف الّذي ينتزع عنه الملكية، كان هذا مستلزما لوقوع ما لم يقصد و قصد ما لم يقع.

الوجه الثالث: انه لا يصح دعوى ان الملكية منتزعة عن جواز التصرف بالمال الثبوت الجواز مع عدم الملكية قطعا، كما في الولي على المال أو المأذون بالتصرف.

و هذه الوجوه ذكرها في الكفاية.

الوجه الرابع: انه ليس في الأحكام الوضعيّة ما يختص بحكم تكليفي لا يشاركه فيه غيره، فكيف يكون منشأ لانتزاعه بخصوصه؟ و دعوى: ان الحكم الوضعي ينتزع عن جملة من الأحكام التكليفية التي بجملتها تختص به. كما ترى، مع ان هذا أيضا لا يمكن في بعض المقامات، فان الحجية و الطريقية من الأحكام الوضعيّة التي ليس في موردها حكم تكليفي قابل لانتزاع الحجية منه.

و هذا الوجه ذكره المحقق النائيني.

الوجه الخامس: ما ذكره المحقق العراقي من ان ظواهر الأدلة لا تساعد على دعوى الانتزاع، لأنه قد أخذت فيها هذه الأمور الوضعيّة موضوعا للأحكام التكليفية، مثل ما دل على حرمة التصرف بمال الغير بغير طيب نفسه، و ما دل على سلطنة الناس على أموالهم. و هذا يقتضى كون الإضافة في مرتبة سابقة على الحكم فكيف يكون الحكم منشأ لانتزاعها.

أقول: البحث في مجعوليّة هذه الأمور ..

تارة: ينظر فيه مقام الإثبات، بحيث تكون معقولية تعلق الجعل الاستقلالي بها مفروغا عنها و لا كلام فيها و انما الكلام في الدليل عليه.

و هذا ما نهجه الاعلام (قدس اللّه سرهم)، فان الّذي يظهر منهم المفروغية عن الإمكان الثبوتي، و ركزوا البحث على مقام الإثبات.

و قد عرفت مجموع الوجوه التي ذكرت بهذا الصدد، و هي بمجموعها توجب حصول الاطمئنان بتعلق الجعل الاستقلالي بهذه الأمور، و ان أمكن البحث في كل وجه وجه إذا بنينا على التدقيق.

و أخرى: ينظر فيه مقام الثبوت، و انه هل يعقل تعلق الجعل الاستقلالي بهذه الأمور أو لا؟.

و هذا ما لم يتعرض إليه الأعلام و لم يشيروا إليه بقليل و لا كثير، بل فرضوا الإمكان مفروغا عنه- كما عرفت-.

لكن يجول في الذهن من القديم إشكال ثبوتي و محصله: ان تعلق الاعتبار العقلائي أو الشرعي بأمر انما هو لأجل ترتيب الآثار العقلائية أو الشرعية، و إلّا فهو بنفسه بلا ملاحظة أثر عملي لغو لا يصدر من العاقل الحكيم.

و عليه، نقول: انه حين اعتبار الملكية عند تحقق سببها كعقد البيع، اما ان يتعلق اعتبار آخر بآثارها التكليفية كجواز التصرف بالمال و حرمة تصرف غيره فيه بدون اذنه و غير ذلك، أو لا يتعلق اعتبار آخر بآثارها.

فعلى الأول: يكون اعتبار الملكية مما لا حاجة إليه، إذ يمكن تعلق الاعتبار رأسا بالاحكام التكليفية عند حصول العقد بلا حاجة إلى توسيط اعتبار الملكية.

و على الثاني: يلزم ان لا يترتب أي أثر تكليفي على اعتبار الملكية، إذ الأحكام التكليفية لا تترتب قهرا من دون اعتبار.

فيكون جعل الملكية لغوا على كلا التقديرين، و الإشكال هاهنا نظير ما تقدم من الإشكال في تعلق الجعل الاستقلالي بالسببية.

و محصله: ان اعتبار الأمر الوضعي لا يغني بنفسه عن اعتبار الحكم‏ التكليفي المفروض ترتبه عليه، و مع اعتبار الحكم التكليفي لا حاجة إلى جعل الحكم الوضعي.

و يمكن الجواب عن هذا الإشكال: بان الملكية و الزوجية و نحوهما ليست من المجعولات الشرعية التأسيسية، بل هي من المجعولات الإمضائية، بمعنى انها مجعولة لدى العقلاء و الشارع أمضى اعتبارهم.

و من الواضح انه ليس لدى العقلاء أحكام تكليفية من وجوب و تحريم، بل ليس لديهم الا الحكم بالحسن و القبح، و هما يتفرعان على الظلم و عدمه، و الظلم لديهم هو التعدي عن الحقوق الثابتة لديهم. و عليه فقبح التصرف بالمال لديهم و حسنة يتفرعان على ان يكون التصرف تعديا عن الحق و عدم كونه كذلك، هذا يتوقف على اعتبار ملكية المتصرف و عدمها.

و كيف كان، فليس لديهم اعتباران و مجعولان، بل لديهم اعتبار واحد يتعلق بالملكية و يترتب عليه حكمهم بالحسن و القبح. و اعتبارهم للملكية لأجل تحقيق موضوع التحسين و التقبيح، هذا شأن العقلاء.

و اما الشارع، فهو قد أقر العقلاء على اعتبارهم الملكية و ليس لديه جعل جديد، و رتب على ذلك أحكاما تكليفية من وجوب و حرمة و غيرهما نسبتها إلى الملكية نسبة الحسن و القبح اللذين يحكم بهما العقلاء، فالملكية العقلائية التي أقرها الشارع هي موضوع أحكامه التكليفية و دخيلة في تحققها بعد و في مثل ذلك لا محذور من لغوية أو غيرها.

اذن، فلا مانع من الالتزام بمجعولية مثل الملكية بعد ان كان مقام الإثبات يساعد عليه.

ثم انه وقع الكلام في بعض الأمور الوضعيّة، و انها مجعولة أو ليست بمجعولة كالصحة و الفساد، و الطهارة و النجاسة، و لا بأس بالتكلم عنها بنحو مختصر، فنقول:

اما الصحة و الفساد فقد تقدم البحث عن تعلق الجعل بهما في مبحث اقتضاء النهي الفساد بنحو مفصل فلا نعيد.

و اما الطهارة و النجاسة، فقد ذهب بعض إلى انهما أمران واقعيان كشف عنهما الشارع.

و لكن الصحيح خلافه، و ذلك لأن مرجع هذه الدعوى إلى كون الطهارة و النجاسة هي الاستقذار العرفي و عدمه، لا انهما موجودان بوجود واقعي مع قطع النّظر عن النّظر العرفي إذ الاستقذار امر عرفي، و لذا قد تختلف فيه الطبائع.

و عليه، نقول: ان من النجاسات شرعا ما يقطع بعدم جهة واقعية فيه بحيث يختلف واقعا بلحاظ حالتي طهارته و نجاسته، كالكافر، فانه من المقطوع ان إظهار الشهادتين ليس له دخل واقعي في جسم الكافر بحيث يصير طاهرا به بعد ان كان نجسا و أوضح من هذا مثالا ابن الكافر الّذي ينجس و يطهر بتبعية أبيه، مع انه من المعلوم عدم تأثير إسلام أبيه و كفره في بدنه. كما ان من الأجسام الطاهرة ما هو قذر جزما كلعاب الفم و ماء الأنف و غير ذلك. اذن فبين ما هو قذر عرفا و ليس بقذر، و ما هو قذر شرعا و ليس بقذر، عموم من وجه، فلا يمكن ان يقال ان الطهارة و النجاسة أمران واقعيان كشف عنهما الشارع، بل هما اعتباريان يتعلق بهما الجعل و يترتب عليهما أحكام شرعية.

منتقی الاصول، جلد ۶، صفحه ۱۳۳                 

صفحه1 از2

 نقل مطالب فقط با ذکر منبع مجاز است