مقرر

مقرر

گفتیم در جایی که مجروح خود را با دارویی مداوا می‌کند که باعث مرگش می‌شود و هم جراحت و هم دارو هر دو در وقوع مرگ موثر است دو حالت دارد: یا مجروح به مرگ در اثر دارو علم دارد، در این صورت استناد به سبب منقطع است و مرگ فقط مستند به خود مباشر است و اینجا هم اگر چه جارح هم موثر در قتل بوده است اما در صورت علم، قتل به جز‌ء اخیر علت تامه مستند است. و یا اینکه مجروح علم ندارد، که در این صورت تمام قتل به سبب مستند است. بنابراین جارح یا اصلا ضامن نیست و یا ضامن همه قتل است و اینکه علماء به تنصیف حکم کرده‌اند وجهی ندارد.

در فرض اول هم که فقط دارو موثر درمرگ است و جراحت در مرگ تاثیری نداشته است، علماء به عدم ضمان جارح حکم کرده‌اند و ما گفتیم در اینجا هر چند جراحت تاثیری در مرگ نداشته باشد اما چون سبب فعل مجروح است، سبب برای قتل است و لذا قتل به او مستند است و قتل مستند ممکن است عمدی باشد و ممکن است غیر عمدی باشد.

مرحوم محقق، بعد از فراغ از مرتبه دوم از مرتبه تسبیب وارد مرتبه سوم شده‌اند.

مرتبه سوم جایی است که اراده و فعل حیوان هم در وقوع قتل موثر باشد.

المرتبة الثالثة أن ينضم إليه مباشرة حيوان.

و فيه صور‌:

الأولى إذا ألقاه في البحر فالتقمه الحوت قبل وصوله فعليه القود‌ لأن الإلقاء في البحر إتلاف بالعادة و قيل لا قود لأنه لم يقصد إتلافه بهذا النوع و هو قوي أما لو ألقاه إلى الحوت فالتقمه فعليه القود لأن الحوت ضار بالطبع فهو كالآلة.

اگر فردی را در دریا بیندازد و قبل از اینکه به دریا برسد ماهی بزرگی مثل نهنگ و ... او را ببلعد، محقق گفته‌اند این کار موجب قصاص است چون انداختن در دریا عادتا باعث اتلاف و مرگ است.

و بعد خودشان می‌گویند اینجا قصاص ثابت نیست چون او قتل به این صورت را (اینکه نهنگ او را ببلعد) اراده نکرده بود و آنچه او اراده کرده بود محقق نشد بنابراین قتل عمد نیست.

همان طور که اگر کسی دیگری را از بلندی پرت کند و قبل از اینکه به زمین برسد و بمیرد، فرد دیگری او را بکشد، در اینجا فرد اول که مقتول را پرت کرده است قاتل نیست و ضامن نیست.

مرحوم آقای خویی در منهاج در ضمن این مساله یک صورت دیگر را همان ابتدا ذکر کرده‌اند که اگر کسی را از بلندی پرت کند، و اتفاقی قبل از اینکه او به زمین برسد، به علت دیگری کشته شود، باز هم قتل عمد است.

لو ألقاه من شاهق قاصدا به القتل أو كان مما يترتب عليه القتل عادة، فمات الملقى في الطريق خوفا قبل سقوطه إلى الأرض كان عليه القود، و مثله ما لو ألقاه في بحر قاصدا به قتله أو كان مما يترتب عليه الموت غالبا فالتقمه الحوت قبل وصوله إلى البحر.

نکته کلام محقق این بود که قتل به سبب غیر مقصود واقع شود، یعنی قاتل قتل را با چیزی قصد کرده باشد ولی قتل با چیزی دیگر اتفاق بیافتد البته فعل قاتل سبب برای قتل هست اما قتل با چیزی دیگر غیر از آن چیزی که او اراده کرده است اتفاق بیافتد و صورتی که مرحوم آقای خویی ذکر کرده است هم همین است.

خلاصه اینکه محل بحث جایی است که قتل به سببی مقصود باشد اما قتل به سبب دیگری واقع شود که آن هم به این سبب مستند است.

مرحوم صاحب جواهر برای ثبوت قصاص دلیل آورده‌اند که این قتل عمدی است و دریا هم مظنه ماهی‌های درنده است و لذا این قتل هم مقصود است و ...

مرحوم آقای خویی برای ثبوت قصاص تعلیل کرده‌اند: لاستناد القتل العمدي إلى فعله، و معه لا أثر لتخلّف القصد من ناحية اختلاف الخصوصيّات.

معنای این عبارت ایشان برای ما مشخص نیست. اگر منظور این است که این قتل عمد است، چرا عبارت را این طور گفته‌اند و اگر مقصود چیزی دیگر است برای ما روشن نشد.

مرحوم صاحب جواهر این قتل را عمد حساب کرده‌اند و برای تقریب به ذهن چند مثال دیگر هم ذکر کرده‌اند و بعد تفصیلی را از مرحوم علامه نقل کرده‌اند که اگر قبل از وقوع در دریا ماهی او را ببلعد، اشکال مرحوم محقق درست است اما در دریا بیافتد و قبل از اینکه غرق بشود ماهی او را ببلعد قصاص ثابت است.

که در حقیقت این کلام علامه، تفصیل نیست بلکه خروج از فرض محقق است چون بحث محقق در جایی است که فرد قتل به سببی را قصد کرده است و قتل با سبب دیگری واقع شده است و کسی که فرد دیگری را در دریا می‌اندازد و قصد قتل او را با وقوع در دریا دارد و مقتول هم در دریا می‌افتد حالا در دریا به هر نحوی کشته بشود تفاوتی ندارد لذا این صورت خروج از فرض مرحوم محقق است.

مرحوم صاحب جواهر که در اینجا قتل را عمدی حساب کرده‌اند و به قصاص حکم کرده‌اند در مساله تقدیم غذای مسموم، گفتند اگر فرد غذایی را مسموم کند و به کسی بدهد به گمان اینکه زید است و بعد مشخص بشود عمرو بوده است و باعث قتل او شده است، قتل عمد نیست و قصاص ثابت نیست.

و لو قصد بالتقديم قتل غير الآكل بأن قدم إليه بظن أنه الغير لكونه في ظلمة أو من وراء حجاب أو نحو ذلك ضمن دية الآكل، لأنه خطأ.

و در اینجا قتل را عمدی دانسته‌اند و سعی کرده‌اند برای آن دلیل بتراشند.

با اینکه قتل عمدی بودن آن فرض (تقدیم غذای مسموم) بسیار روشن‌تر از این صورت است.

مثلا گفته‌اند قصد سبب معین، قصد جامع است و این از عجایب است. چرا که جایی که قصد جامع شده باشد خروج از فرض مرحوم محقق است و اگر فرد قصد حصه معینی از یک جامع را داشته باشد، لزوما قصد حصص دیگر را ندارد.

مرحوم امام هم نکته کلام مرحوم محقق را دریافت کرده‌اند و لذا مثال دیگری برای آن ذکر کرده‌اند که اگر فرد را در دریا بیندازد که در دریا بمیرد ولی قبل از اینکه به دریا برسد به سنگی بخورد و بمیرد.

البته ایشان در این فرض به عدم قصاص حکم کرده‌اند (یعنی با محقق موافقند) ولی در فرضی که ماهی او را ببلعد به قصاص حکم کرده‌اند که وجه تفصیل ایشان روشن نیست.

مسألة 29 لو ألقاه إلى الحوت فالتقمه فعليه القود، و لو ألقاه في البحر ليقتله فالتقمه الحوت بعد الوصول إلى البحر فعليه القود و إن لم يكن من قصده القتل بالتقام الحوت بل كان قصده الغرق، و لو ألقاه في البحر و قبل وصوله اليه وقع على حجر و نحوه فقتل فعليه الدية، و لو التقمه الحوت قبل وصوله إليه فالظاهر أن عليه القود.

 ضمائم:

کلام صاحب جواهر:

الأولى: إذا ألقاه إلى البحر الذي يقتل مثله غالبا أو قصد به القتل فالتقمه الحوت قبل وصوله إليه فعليه القود عند الشيخ و الفاضلين و غيرهما لأن الإلقاء في البحر إتلاف بالعادة و إن لم يبتلعه الحوت، فهو كما لو ألقى من علو يقتل مثله فأصابته سكين فقتلته، فكأنه ابتلعه بعد الغرق، و لأن القصد إلى السبب المعين يستلزم القصد إلى مطلق القتل، ضرورة وجود المطلق في المقيد و مطلق القتل صادق في المعين.

و قيل و إن كنا لم نتحقق القائل منا قبل المصنف لا قود، لأنه لم يقصد إتلافه بهذا النوع الذي هو المتيقن من عنوان القود، فهو حينئذ كما لو رمى من شاهق فاستقبله غيره فقده. و من هنا قال المصنف هو قوى نعم تتعين الدية.

لكن لا يخفى عليك ما فيه بعد الإحاطة بما ذكرناه من صدق القاتل‌ عمدا على مثله فضلا عن قوله تعالى «النَّفْسَ بِالنَّفْسِ» و نحوه مما لا إشكال في شموله لمثل ذلك الذي هو في الحقيقة كما لو وصل إلى البحر فالتقمه الحوت بعد وصوله الذي صرح الفاضل بكونه عمدا و إن استشكل في الأول لوصوله قبله إلى المهلك، بل لعل التلف بالإلقاء إلى البحر من أفراده ذلك و إن كان الغالب منها الغرق.

نعم لو اختطفه طير و نحوه مما لا مدخلية له في التلف بالإلقاء في البحر أمكن حينئذ عدم القود، و تعين الدية على إشكال فيه بعد أن كان المقصود الفعل القاتل و إن قتل بغيره مما هو نادر أيضا فضلا عن الغالب، و لعل الفرق بين المقام و بين المقدود نصفين بعد إلقائه من شاهق كون القاد قابلا للضمان قصاصا أو دية بخلافه في الفرض الذي هو كفصل في البئر، اللهم إلا أن يدعى عدم الفرق عرفا في نسبة القتل بين الجميع، و فيه منع.

نعم لو ألقاه في ماء قليل لا يغرق غير قاصد بذلك قتله فأكله سبع لوقوعه فيه أو التقمه حوت أو تمساح كان عليه الدية للتسبيب، دون القود، لعدم قصده ما يقتله، هذا كله في قصد الإلقاء إلى البحر.

أما لو ألقاه إلى الحوت فالتقمه فعليه القود بلا خلاف و لا إشكال لأن الحوت ضار بالطبع فهو كالآلة التي يصدق معها اسم القتل عمدا، كما هو واضح.

 

در مواردی که مرحوم شیخ استصحاب را جاری دانسته‌اند و آنها را شاهد بر حجیت اصل مثبت در واسطه خفیه دانسته‌اند، مرحوم نایینی گفته‌اند این موارد ناتمام است و در این موارد استصحاب جاری نیست و در برخی موارد هم که جاری است از باب لوازم نیست بلکه از باب موضوعات مرکب است.

در مساله استصحاب رطوبت ایشان فرموده‌اند اگر ما موضوع نجاست ملاقی را مرکب بدانیم در این صورت این مساله ربطی به اصل مثبت ندارد و از موارد جریان استصحاب در موضوعات مرکب است.

در موضوعات مرکب، ثبوت موضوع برای جریان حکم کافی است تفاوتی ندارد همه اجزاء موضوع به وجدان ثابت باشند یا با تعبد یا برخی اجزاء به وجدان ثابت باشند و برخی اجزاء با تعبد ثابت باشند.

اما اگر موضوع نجاست ملاقی را بسیط دانستیم که از آن به سرایت تعبیر می‌کنند، یعنی باید برخی از اجزاء رطوبت از یکی به دیگری منتقل بشود. بنابراین انتقال نجاست به واسطه انتقال رطوبت است. در این صورت اگر بخواهیم با استصحاب رطوبت، انتقال اجزائی از رطوبت به ملاقی را اثبات کنیم و این از روشن‌ترین مصادیق اصل مثبت است.

بنابراین اگر بنا باشد موضوع نجاست سرایت اجزاء از ملاقی به ملاقا باشد، با استصحاب رطوبت نمی‌توان نجاست ملاقی را اثبات کرد.

در ضمن کلام مرحوم نایینی دو تعلیقه وجود دارد. یکی از مقرر درس ایشان و دیگری از مرحوم عراقی است.

از آنجا ظاهر کلام نایینی این است که مرجع در فهم اینکه موضوع انتقال نجاست چیست عرف است مقرر ایشان اشکال کرده‌اند که اینجا مرجع عرف نیست بلکه مرجع دلیل است و باید دید موضوع در دلیل مرکب است یا بسیط؟

عرض ما این است که از نظر عرف هم ممکن است موضوع انتقال نجاست مرکب باشد و هم ممکن است بسیط باشد و از آنجا که شارع در ادله شرعی، مشخص نکرده است موضوع کدام است محول به همان نظر عرف خواهد بود که عرف در قذارات عرفی، موضوع انتقال قذارت را آیا مرکب می‌داند یا بسیط و سرایت می‌داند؟

و نمونه‌های دیگری هم در این جا داریم مثلا با اینکه نماز را مقید به طهارت می‌دانیم بنابراین موضوع بسیط است اما با این حال استصحاب طهارت برای اثبات صحت نماز کفایت می‌کند و این به همان دلیل است که فهم عرفی در این موارد ترکیب است و لذا گفته‌اند اصل در موضوعات ترکیب است مگر آنکه خلاف آن ثابت شود و با صرف وجود ظاهر دلیل بر بساطت و تقیید، از این فهم عرفی نمی‌شود دست برداشت و اگر مراد شارع موضوع بسیط است باید بر آن تصریح کند.

و در مساله انتقال نجاست، از نظر عرفی موضوع بسیط است و عرف در قذارات عرفی، سرایت را موضوع انتقال قذارت می‌داند.

نکته دیگری که در کلام مرحوم نایینی بود این بود که اگر موضوع نجاست ملاقی را بسیط بدانیم، استصحاب رطوبت نمی‌تواند انتقال نجاست را اثبات کند و اصل مثبت است و این مانند جایی است که کسی در بقای کر شک کند و بقای آن را استصحاب کند و نتیجه بگیرد که لباس منغسل شده است و در مثال دوم خیلی روشن است که اصل مثبت است در حالی که اگر مخفی بودن واسطه از مستثنیات باشد باید در این مثال دوم هم قائل شویم لباس شسته شده است!!

مرحوم عراقی به کلام ایشان اشکال کرده است که وجدانا بین این دو تفاوت هست و عرف از استصحاب رطوبت، چیزی جز سرایت نجاست نمی‌فهمد بر خلاف استصحاب بقای آب که عرف از آن جریان آب بر لباس را نمی‌فهمد.

عرض ما این است که بین این دو مثال هیچ تفاوتی نیست و لذا نقض مرحوم نایینی به شیخ وارد است.

نقد و بررسی کلام مرحوم آقای خویی:

مرحوم آقای صدر به مرحوم آقای خویی اشکال کرده‌اند که اگر موضوع نجاست ملاقی را بسیط بدانیم، استصحاب بقای رطوبت نمی‌تواند نجاست ملاقی را اثبات کند اما اگر موضوع را مرکب دانستیم، مرحوم نایینی و مرحوم آقای خویی گفته‌اند که با استصحاب بقای رطوبت، نجاست ملاقی اثبات می‌شود چون ملاقات وجدانی است.

ایشان گفته‌اند این حرف عموما صحیح است اما دو استثناء دارد. یکی جایی که بگوییم موضوع نجاست ملاقی، ملاقات با رطوبت نجس باشد یعنی رطوبت به نجاست مضاف باشد نه به جسم.

دوم اگر موضوع نجاست ملاقی، ملاقات با رطوبت است مشروط به اینکه رطوبت قابل اعتناء باشد که قابل مشاهده باشد.

ایشان فرموده‌اند در این فرض اگر با استصحاب رطوبت می‌خواهیم اثبات کنیم به سبب ملاقات با رطوبت، ملاقی نجس شده است از اوضح مصادیق اصل مثبت است.

و اگر می‌خواهیم با استصحاب رطوبت اثبات کنیم به سبب ملاقات با جسم دارای رطوبت ملاقی نجس شده است مقطوع العدم است تفاوتی ندارد رطوبت باقی باشد نه نباشد. اگر رطوبت باقی نباشد که روشن است و اگر رطوبت باقی باشد (و فرض این است که آن را جرمی دانستیم که باید به ملاقی منتقل شود) در این صورت ملاقی قبل از ملاقات با جسم با خود همین جرم رطوبت ملاقات می‌کند پس این ملاقات با جسم هیچ نقشی در نجاست ملاقی ندارد در حالی که آنچه وجدانی است ملاقات با این جسم است و لذا با وجود اینکه موضوع را مرکب در نظر گرفته‌ایم اما با استصحاب رطوبت نمی‌توان نجاست ملاقی را اثبات کرد.

عرض ما این است که هر دو مورد خروج از محل بحث است و در هر دو مورد ایشان موضوع را بسیط تصور کرده‌اند در حالی که بحث در جایی بود که موضوع نجاست ملاقی را مرکب بدانیم.

 

ضمائم:

کلام مرحوم آقای صدر:

الفرع الثاني- إذا لاقى شي‏ء نجسا و كان الملاقي أو الملاقى رطبا قبل الملاقاة فشككنا في ان الرطوبة كانت باقية حين الملاقاة أم لا فتمسكوا باستصحاب الرطوبة و حكموا بنجاسة الملاقي مع ان السراية لازم عقلي لبقاء الرطوبة، فيقال بخفاء الواسطة مثلا، و فصل المحققون بين ما إذا قلنا بان موضوع التنجيس مركب من الملاقاة مع النجس و الرطوبة في أحد الطرفين فيجري استصحاب الرطوبة و يحرز موضوع التنجيس جزأه بالوجدان و جزأه الآخر بالتعبد، و بين ما إذا قلنا بان موضوع التنجس سراية الرطوبة من أحد المتلاقيين إلى الآخر فالاستصحاب يبتلي بمشكلة الإثبات لأن السراية لازم عقلي لبقاء الرطوبة لا شرعي.

و تفصيل الكلام عن هذا الفرع بالحديث في جهتين:

الجهة الأولى- في استصحاب الرطوبة كما إذا كانت النجاسة معلومة أو مستصحبة أيضا و جهة الشك انما هي الرطوبة و عدمها حين الملاقاة.

الجهة الثانية- في استصحاب النجاسة كما إذا كانت الرطوبة وجدانية و الشك في نجاسة الملاقى.

اما الجهة الأولى- فقد عرفت ما ذكره المحققون من التفصيل بين ما إذا كان موضوع التنجيس السراية فلا يجري الاستصحاب، أو ذات الرطوبة في أحد المتلاقيين فيجري، و لا إشكال في صحة هذا الكلام في شقه الأول، سواء بني على ان الرطوبة هي المنجسة دائما بسرايتها من النجس إلى غيره أو بني على ان المنجس هو الجسم و الشرط وجود الرطوبة المسرية، فانه على كلا التقديرين لا يجري الاستصحاب لإثبات التنجس، إذ لو أريد بذلك استصحاب بقاء الرطوبة فهو مثبت لأن لازم ذلك عقلا حصول السراية، و لو أريد به استصحاب القضية التعليقية القائلة بأنه لو كان قد لاقاه سابقا لتنجس و الآن كما كان فهذا استصحاب تعليقي في الموضوعات و الصحيح عدم جريانه، و لا يصححه جعل الجزاء في القضية التعليقية النجاسة بان يقال هذا لو كان قد لاقاه سابقا لتنجس فان الاستصحاب التعليقي في الأحكام انما يجري إذا كان الحكم معلقا على نفس موضوعه الّذي جعل عليه بحكم الشارع لا على ملازمه و إلّا لم يجر لنفس نكتة عدم جريان الاستصحاب التعليقي في الموضوعات.

و اما الشق الثاني و هو ما إذا كان المنجس هو الجسم و الشرط ذات الرطوبة الصالحة للسريان في نفسها لا بقيد السريان الفعلي- حيث ان الرطوبة غير البالغة هذه المرتبة لا إشكال فقهيا في عدم التنجيس في موردها- فما أفاده المحققون من جريان استصحاب الرطوبة على هذا التقدير مطلقا في غير محله فانه هنا يوجد استثناءان ينبغي التعرض لهما.

1- ان يبنى على ان التنجيس يحصل برطوبة النجس بما هو نجس أي بالرطوبة بما هي مضافة إلى النجس لا إلى ذات الشي‏ء، فانه بناء على ذلك لا يجري الاستصحاب إلّا إذا كانت الحالة السابقة للرطوبة انها رطوبة النجس بما هو نجس، كما إذا علمنا بان النجس من المتلاقيين كان رطبا سابقا و إلّا فلا يمكن إثبات هذه الإضافة إلّا بالملازمة العقلية و هو مثبت، كما إذا كانت الرطوبة سابقا في غير النجس من المتلاقيين فعلا أو كانت نجاسة النجس المرطوب سابقا نجاسة استصحابية فترطب ثم شك في بقاءها.

إلّا ان هذا الاستثناء غير صحيح لعدم تمامية مبناه لما ذكرناه من ان الارتكاز العرفي يجعل الموضوعات المقيدة في أمثال هذه الموارد مركبة فيكون المستفاد من دليل الانفعال ان الموضوع للتنجيس هو نجاسة الملاقى و كون أحدهما رطبا.

2- ان يبنى على اشتراط الرطوبة في التنجيس بدرجة معتد بها بحيث تكون لها جرمية كالماء أو تكون الرطوبة المحتملة بهذه المرتبة لا بمرتبة أخف تعتبر عرضا للجسم، فانه في مثل ذلك يكون استصحاب الرطوبة مثبتا، إذ لو أريد به إثبات تنجيس‏ الملاقى بالملاقاة لنفس الرطوبة المستصحبة فهو من أوضح أنحاء الأصل المثبت، و ان أريد به إثبات تنجس الملاقي بالملاقاة للجسم ذي الرطوبة فهذا مقطوع العدم سواء كانت الرطوبة باقية أم لا، اما على الثاني فواضح، و اما على الأول فلأن الملاقي يتنجس بالرطوبة باعتبارها جرما قبل ان يصل إلى الجسم المرطوب لأن ملاقاته لها أسبق زمانا و المتنجس لا يتنجس ثانية.

و قد نقل هذا الإشكال إلى السيد الأستاذ فأجاب عليه في دورته الأخيرة بان ليس المقصود إثبات نشوء النجاسة من الملاقى- بالفتح- و انما المقصود إثبات أصل نجاسة الملاقي لتحقق كلا جزئي الموضوع لنجاسته سواء كانت ناشئة من الملاقى- بالفتح- أو من رطوبتها، و أصل النجاسة في الملاقى ليست مقطوعة العدم فيمكن إثباتها تعبدا.

و هذا الكلام غير تام لأن المفروض إثبات النجاسة بأصل موضوعي لا حكمي و معنى ذلك اننا نريد إثبات فرد من افراد موضوع نجاسة الملاقى و هذا ما لا يمكن إثباته، لأن موضوع نجاسة الملاقي له فردان: أحدهما الملاقاة الأولى للماء النجس، و الآخر الملاقاة الأولى للجسم المتنجس المرطوب، و الأول لا يمكن إحرازه إلّا بنحو الأصل المثبت و الثاني مقطوع العدم إذ يعلم بانتفاء أحد قيدين منه اما عدم الرطوبة أو عدم كون الملاقاة معه ملاقاة أولى مع النجس. نعم إذا كانت الرطوبة بدرجة لا جرمية لها عرفا فقد يقال بأن الملاقاة معها و مع الجسم في وقت واحد عرفا فينجس لا محالة.

و قد يدفع هذا الإشكال: بان مقتضى إطلاق دليل السراية ان الوجود الثاني للملاقاة منجس كالوجود الأول، و لا يلزم من ذلك تعدد التطهير و الغسل الواجب لأن أصالة عدم التداخل انما تجري في الأوامر المولوية لا الأوامر الإرشادية إلى النجاسة لوضوح ان تعدد الإرشاد إلى النجاسة لا يستوجب تعدد النجاسة المرشد إليها على ما أوضحناه أكثر من مرة، و انما لا يلتزم بالإطلاق المذكور في دليل السراية، للّغوية بعد معلومية وحدة الغسل و هذا انما يتم فيما إذا لم يكن للمتنجس الثاني أثر عملي كما في المقام حيث يمكن بلحاظه إثبات النجاسة بالاستصحاب.

غير ان دفع اللغوية بمثل هذا الأثر قد لا يكون في محله لأن المقصود بها اللغوية العرفية لا العقلية و اللغوية العرفية لا تندفع الا بأثر عرفي واقعي يصحح في مرتكزات العرف للجعل المذكور و ليس الأثر العملي الظاهري في المقام من هذا القبيل. على انه لو سلم الدليل على تنجيس المتنجس فيشكل إطلاقه- حتى بقطع النّظر عن اللغوية- للوجود الثاني من الملاقاة كما يظهر بالتتبع.

و منه يظهر الحال في مسألة الشك في زوال النجاسة من بدن الحيوان حين الملاقاة كما إذا شرب الطير من الماء و شككنا في بقاء الدم على منقاره، فانهم ذكروا انه بناء على عدم نجاسة بدن الحيوان لا يمكن إثبات التنجيس لأن استصحاب بقاء الدم لا يثبت ملاقاة الماء له، و اما بناء على القول بنجاسة بدن الحيوان و لكنها ترتفع بزوال عين النجاسة فيمكن استصحاب بقاء عين النجاسة أو النجاسة على بدنه إلى حين الملاقاة مع الماء أو مع الجسم الرطب و بذلك ننقح موضوع تنجيسه، فان هذا الاستصحاب مبتل بالإشكال الّذي أثرناه. هذا مضافا إلى نكتة أخرى فقهية يمكن ان تدعى في خصوص بدن الحيوان و هي قصور دليل منجسية النجس الجامد المتمثل في روايات الأمر بغسل الأواني و الفراش لبدن الحيوان بناء على القول بنجاسته لأن المفروض انه يطهر بمجرد زوال العين عنه بلا حاجة إلى غسل فلعلها نحو نجاسة تبعية غير منجسة من ناحيتها و انما المنجس عين النجاسة لو فرض وجودها على بدنه.

و اما الجهة الثانية- و هي استصحاب النجاسة عند الشك فيها مع إحراز الرطوبة، فالمعروف جريانه و إحراز موضوع التنجيس به، و هذا موقوف على تركيبية الموضوع لا تقييديته كما هو الصحيح، فالاستثناء الأول على القول به يجري في المقام أيضا.

(بحوث فی علم الاصول، جلد 6، صفحه 199)

بحث ما در صورت سوم از مرتبه دوم تسبیب بود. اگر کسی دیگری را مجروح کند و مجنی علیه خودش را مداوا کند و دارو مسموم بوده باشد و باعث قتل مجنی علیه بشود.

مرحوم آقای خویی سه حالت در این صورت تصور کرده‌اند:

گاهی آن داروی سمی، کشنده است یعنی حتی اگر جراحت هم نبود این دارو کشنده بود، در این صورت قتل مستند به خود مجروح است و جارح نسبت به قتل ضمانتی ندارد و صرفا ضامن خود جراحت است که یا قصاص شود یا دیه بپردازد.

و اگر هم آن جراحت باعث مرگ شده باشد و داروی مصرف شده تاثیری در قتل نداشته باشد جارح ضامن است. که البته این فرض خروج از محل بحث مرحوم محقق است و لذا ذکر آن در کلام مرحوم آقای خویی بی وجه است.

و گاهی آن دارو، به تنهایی کشنده نیست و مجموع جراحت و استفاده از دارو باعث مرگ شده است که در این صورت هم محقق و هم صاحب جواهر و هم مرحوم امام و هم مرحوم آقای خویی و ... گفته‌اند جنایت بین دو نفر تقسیم می‌شود و جارح نصف دیه را ضامن است و اگر ولی دم هم بخواهد قصاص کند، باید نصف دیه را به اولیای جارح بدهد.

توجه کنید که همه این مباحث در جایی است که مجروح به سمی بودن دارو و کشنده بودن آن جهل داشته باشد و گرنه اگر با علم به مسموم بودن و کشنده بودن آن مصرف کرده است بدون شک قتل فقط به خود او مستند است و به جارح ارتباطی ندارد.

هم چنین اگر فرد از داروی سمی استفاده کند و این دارو هیچ تاثیری در او نداشته باشد، در این صورت داخل در مساله ترک معالجه می‌شود که قبلا گفتیم جارح ضامن است هر چند مجروح عمدا معالجه را ترک کند.

بحث ما این بود که شبهه‌ای در مورد آنچه در کلمات علماء آمده است وجود دارد:

از یک طرف قاعده‌ای هست که اگر سبب جنایت به صورت متناوب واقع شود، جنایت به جزء اخیر مستند است. تفاوتی ندارد سبب واحد باشد که متناوب واقع شده است یا اسباب متعدد باشد.

و در محل بحث، وقتی مجروح خودش را با داروی سمی معالجه می‌کند در جایی که سم کشنده بود، علماء گفتند جارح ضامن نیست و این حکم با این قاعده سازگار است اما در جایی که با دارویی معالجه کرده است که به تنهایی کشنده نیست بلکه هم جراحت موثر در مرگ است و هم معالجه در اینجا به تنصیف قتل حکم کردند و این حکم با آن قاعده منافات دارد که تمام قتل به جزء اخیر علت مستند است.

دفع شبهه به این است که چون در این موارد، معالجه با دارو به تسبیب جارح بوده است، لذا فعل جارح از باب سبیبت در قتل نقش دارد و لذا موجب توزیع جنایت است. اگر این تسبیب نبود، همه جنایت بر عهده خود مجروح بود که خودش را معالجه کرده است مثل مواردی که مجروح به سمی بودن و باعث مرگ شدن این معالجه و دارو علم دارد.

بنابراین استناد تمام جنایت به جزء اخیر علت در جایی است تسبیبی نباشد و اگر تسبیب باشد، جنایت به هر دو مستند است هم به مباشر و هم به سبب.

از طرف دیگر در همین مواردی که تسبیب وجود دارد تمام قتل مستند به سبب هم هست و از آنجا که مباشر جاهل بوده است ضامن تمام قتل سبب است.

با این بیان روشن می‌شود که اولا این طور نیست که در این مثال سبب و جارح نقشی در قتل نداشته باشد و این با استناد تمام جنایت به جزء اخیر علت تامه منافات ندارد چون این فرض (جایی که تسبیب وجود دارد) خارج از آن قاعده است.

و ثانیا وجه تنصیف جنایت مشخص نیست. جارح در اینجا هم سبب برای قتل است و هم مباشر جزئی از جنایت است. در دو صورت سابق که جانی فقط سبب بود و مباشرتی در جزء جنایت نداشت، گفتند همه قتل بر عهده سبب است، چطور اینجا نصف قتل را بر عهده او گذاشته‌اند؟

بنابراین طبق قاعده اولیه که جنایت به جزء اخیر علت تامه مستند است باید همه قتل را به خود مجروح مستند می‌کردید در حالی که این کار را نکردید و علت آن هم تسبیب است. و طبق قاعده استناد قتل به سبب، همه جنایت به سبب مستند است و وجهی برای تنصیف نیست. و حکم به تنصیف جنایت طبق هیچ کدام از این دو قاعده و مبنا تمام نیست.

و بر همین اساس هم اشکال فرض اول (که دارو به تنهایی کشنده و سمی است) روشن می‌شود. در آنجا علماء حکم کردند جارح هیچ ضمانی ندارد و قتل بر عهده خود معالجه کننده است. در حالی که مقتضای قاعده این است که در این فرض که جارح سبب برای معالجه با داروی سمی بود قتل به او مستند است و ضامن همه قتل است. و قبلا هم گفتیم علم و جهل سبب نقشی در استناد و عدم استناد جنایت به سبب ندارد و حتی اگر سبب جاهل هم باشد، باز هم سبب است.

مرحوم نایینی در ضمن بحث از اصل مثبت و به مناسب استثنای مذکور در کلام مرحوم شیخ (لوازم خفیه) بحث شک در رطوبت را عنوان کرده‌اند که اگر در فرض نجاست چیزی، چنانچه در رطوبت ملاقا یا ملاقی شک کنیم آیا با استصحاب رطوبت می‌توان نجاست را اثبات کرد؟

ایشان بین حیوان و غیر حیوان و بین مبانی مختلف در نجاست بدن حیوان، تفصیلی بیان نکرده‌اند. اما مرحوم آقای خویی به مناسب کلام ایشان و در رد آنچه در کلام ایشان آمده است بین حیوان و غیر حیوان تفصیل داده‌اند و گفته‌اند در غیر حیوان با استصحاب رطوبت نمی‌توان نجاست را اثبات کرد و اصل مثبت است و در حیوان هم بین مبانی مختلف تفصیل هست.

ایشان در غیر حیوان گفتند اگر در رطوبت یکی از دو طرف شک کنیم، اثبات نجاست با استصحاب بقای رطوبت مبتنی بر این است که موضوع نجاست ملاقی را مرکب از نجاست یک طرف و رطوبت بدانیم و چون موضوع نجاست ملاقی، مرکب نیست و بسیط است استصحاب رطوبت نمی‌تواند نجاست ملاقی را اثبات کند.

اما در حیوان نیز بین مبنای عدم نجس شدن بدن حیوان و مبنای نجس شدن بدن حیوان باید تفصیل داد. اگر گفتیم بدن حیوان اصلا نجس نمی‌شود در این صورت استصحاب بقای رطوبت نمی‌تواند نجاست را اثبات کند حتی اگر موضوع نجاست ملاقی را مرکب هم بدانیم.

چون استصحاب بقای رطوبت بر بدن حیوان، اثبات نمی‌کند که ملاقی با نجس ملاقات کرده است. موضوع نجاست ملاقی اگر هم مرکب باشد مرکب از ملاقات و نجاست ملاقا و رطوبت است و استصحاب رطوبت نمی‌تواند اثبات کند ملاقاتی که صورت گرفته است با نجاست بوده است. اگر گفتیم موضوع نجاست ملاقی مرکب است بعد از فراغ از ملاقات با نجاست است یعنی ملاقات با نجاست باید معلوم باشد و شک در رطوبت باشد و در اینجا ملاقات با نجس معلوم نیست آنچه معلوم است ملاقات با بدن حیوان است که نمی‌دانیم عین نجس در آن باقی بوده است یا نه و با استصحاب بقای رطوبت (که به معنای استصحاب بقای نجاست است) اثبات نمی‌کند ملاقات با نجاست بوده است.

اما اگر گفتیم بدن حیوان هم نجس می‌شود و با زوال عین پاک می‌شود که مختار مشهور همین است و مرحوم آقای خویی هم همین را پذیرفته‌اند باز هم ایشان تفصیل بیان کرده‌اند بین اینکه ملاقی رطوبت داشته باشد یا خشک باشد.

اگر ملاقی با بدن حیوان خشک باشد و در رطوبت نجاست موجود در بدن حیوان هم شک داریم (در حقیقت در بقای نجاست در بدن حیوان شک داریم) در این صورت استصحاب بقای رطوبت فقط در صورتی می‌تواند نجاست ملاقی را اثبات کند که موضوع نجاست ملاقی را مرکب بدانیم و گرنه اگر بسیط بدانیم اصل مثبت خواهد بود.

اما اگر ملاقی با بدن حیوان، تر باشد و نمی‌دانیم آیا بدن حیوان نجس بوده است (رطوبت هنوز در بدن او بوده است) با استصحاب بقای رطوبت در بدن حیوان، به نجاست ملاقی حکم می‌شود حتی اگر موضوع را بسیط بدانیم. این مورد مثل سایر موارد شک در نجاست است. اگر قبلا دست نجس بوده است و بعد در نجاست آن شک کنیم، استصحاب بقای نجاست جاری است و اگر این دست با چیز مرطوبی برخورد کند به نجاست ملاقی هم حکم می‌شود چون اینجا سرایت وجدانی است و فقط نجاست ملاقی با استصحاب ثابت شده است. در محل بحث ما هم ملاقی تر بوده است و لذا اگر بدن حیوان نجس بوده باشد، سرایت حتما صورت گرفته است، استصحاب رطوبت در بدن حیوان، نجاست بدن حیوان را اثبات می‌کند پس ملاقات با نجس صورت گرفته است.

و بعد در ادامه گفته‌اند از اینجا روشن می‌شود اینکه مرحوم نایینی به صورت مطلق گفته‌اند استصحاب بقای رطوبت نمی‌تواند نجاست ملاقی را اثبات کند صحیح نیست.

مرحوم نایینی به حسب آنچه در فقه به ایشان نسبت داده شده است فرموده‌ است از ثمرات قول به نجاست بدن حیوان، بحث جریان استصحاب رطوبت است. یعنی بین قول به نجس نشدن بدن حیوان و بین قول به نجس شدن بدن حیوان و مطهریت زوال عین چه ثمره‌ای وجود دارد؟ در هر دو صورت چنانچه عین نجاست در بدن حیوان باشد ملاقات با آن موجب انتقال نجاست است و چنانچه عین نجاست در بدن حیوان نباشد، طبق هر دو قول بدن حیوان پاک است و نجاست منتقل نمی‌شود.

مرحوم نایینی فرموده‌اند ثمره بین این دو قول همین است که اگر گفتیم بدن حیوان نجس می‌شود و زوال عین نجاست مطهر است در این صورت اگر در بقای رطوبت شک داشته باشیم در حقیقت در بقای نجاست شک داریم و استصحاب بقای رطوبت یعنی استصحاب بقای نجاست در بدن حیوان و لذا نجاست ملاقی اثبات می‌شود اما اگر گفتیم بدن حیوان نجس نمی‌شود در این صورت استصحاب بقای رطوبت که در حقیقت استصحاب بقای نجاست در بدن حیوان است، نمی‌تواند اثبات کند ملاقات با نجاست صورت گرفته است تا ملاقی هم نجس باشد.

اما ایشان در اصولشان گفته‌اند اثبات نجاست با استصحاب بقای رطوبت در این مساله مثل اثبات کریت این آب با استصحاب بقای کر است.

مرحوم آقای خویی این کلام را از مرحوم نایینی نقل کرده‌اند و بعد به آن اشکال کرده‌اند که این ثمره تمام نیست و حتی اگر به نجس شدن بدن حیوان هم قائل شویم باز هم با استصحاب رطوبت نمی‌توان به نجاست ملاقی حکم کرد چون مستفاد از روایات این است که موضوع انتقال نجاست از بدن حیوان، علم به اشتمال بدن حیوان بر نجاست است و اگر علم نباشد ملاقی نجس نیست به عبارت دیگر شارع در این موارد اعتبار استصحاب را ملغی کرده است. مثل روایاتی که گفته‌ است اگر باز و ... از ظرف آب بخورد چنانچه در منقار او خون می‌بینی، از آب استفاده نکن و گرنه اشکال ندارد یعنی اگر به آن علم نداری (حتی اگر استصحاب جاری باشد) باز هم آب نجس نشده است.

و بعد خودشان ثمره دیگری برای این مساله متعرض شده‌اند که چون بحث فقهی است ما به آن اشاره نمی‌کنیم.

عرض ما به این قسمت از کلام ایشان این است که آنچه در این روایت آمده است و گفته‌ است اگر خون در منقار او دیدی، منظور علم به وجود خون است و علم هم طریقی است و عدم دیدن خون یعنی اگر خون در منقار او نبود (یعنی بحث ثبوتی است). بنابراین روایت می‌گوید اگر در منقار حیوان خون باشد آب نجس می‌شود و اگر در منقارش خون نباشد آب نجس نمی‌شود.

مرحوم نایینی در فوائد این مساله را مبتنی بر این دانسته‌اند که موضوع نجاست ملاقی، ملاقات با رطوبت است یا اینکه موضوعش انتقال برخی از اجزای نجس از ملاقا به ملاقی است؟

 

ضمائم:

کلام مرحوم آقای خویی:

بقي الكلام فيما يترتب على هذا النزاع، فقد يقال كما عن جماعة منهم شيخنا الأُستاذ (قدس سره) في بحث الأُصول: أن الثمرة تظهر فيما إذا أصابت الحيوان عين من الأعيان النجسة أو المتنجسة ثم لاقى بدنه ماء أو غيره من الأجسام الرطبة كالثوب مع الشك في بقاء العين في الحيوان حال وصول الماء أو الجسم الرطب إليه، فإنّه إن قلنا بعدم تنجس الحيوان أصلًا فلا يحكم بنجاسة الملاقي للحيوان، لأن ما علمنا بملاقاته الماء مثلًا إنما هو بدن الحيوان و هو جسم طاهر لا يقبل النجاسة حتى ينجّس الماء أو غيره، و أما العين النجسة التي أصابت الحيوان على الفرض فملاقاتها الماء غير محرزة للشك في بقائها حال ملاقاتهما. و استصحاب بقائها إلى حال الملاقاة لا يترتب عليه ملاقاة العين النجسة مع الماء، اللّهمّ إلّا على القول بالأصل المثبت.

و أمّا إذا قلنا بتنجّس الحيوان بالملاقاة و طهارته بزوال العين عنه، فلا مناص من الحكم بنجاسة الملاقي للحيوان في مفروض الكلام أعني الماء أو الجسم الآخر الرطب و ذلك لأن ملاقاة الحيوان مع الماء أو الثوب الرطب مثلًا وجدانية، و غاية الأمر أنّا نشك في زوال العين عنه. و بعبارة اخرى نشك في طهارته و نجاسته، و مقتضى استصحاب بقاء النجاسة أو عدم زوال العين عنه أنه باق على نجاسته حال ملاقاتهما و هو يقتضي الحكم بنجاسة الملاقي للحيوان، هذا.

و فيه: أنّا سواء قلنا بتنجس الحيوان بالملاقاة و طهارته بزوال العين عنه أم قلنا بعدم تنجسه أصلًا، لا نلتزم بنجاسة الملاقي للحيوان مع الشك في بقاء العين على بدنه و ذلك لانقطاع استصحاب النجاسة في الحيوان، لما تقدّم من دلالة الأخبار على أن الحكم بالنجاسة في الحيوانات ينحصر بصورة العلم بنجاستها و مع الشك لا يحكم عليها بالنجاسة، لأن مقتضى قوله: «كل شي‌ء من الطير يتوضأ مما يشرب منه إلّا أن ترى في منقاره دماً» نجاسة الماء الذي يشرب منه الطير إذا رأى في منقاره دماً‌ و الرؤية و إن كانت موجبة للعلم بالحاسة الخاصة أعني الابصار، إلّا أن هذه الخصوصية ملغاة للقطع بعدم الفرق بين العلم الحاصل بالإبصار و العلم الحاصل بغيره، و عليه فالرواية تدل على نجاسة منقار الطيور و الماء الملاقي معه عند العلم بها و أما مع الشك في نجاسته فهو و ما لاقاه محكوم بالطهارة، فهذه الثمرة ساقطة.

نعم، لا بأس بجعل ما قدمناه ثمرة للنزاع، و هو ما إذا أصابت الحيوان نجاسة و جفت و لم تزل عنه عينها ثم ذبح فإنّه على القول بعدم تنجس الحيوان أصلًا لا بدّ من الحكم بطهارته، لأن العين حال رطوبتها لم توجب نجاسته لفرض أن الحيوان لا يتنجّس بها، و أما بعد ذبحه و خروجه عن كونه حيواناً فلأنه لم تصبه عين رطبة حتى يحكم بنجاسته. و أما على القول بتنجس الحيوان بالملاقاة و طهارته بزوال العين عنه فالحيوان المذبوح محكوم بالنجاسة و لا يكفي زوال العين في طهارته، لأن كونه مطهراً يختص بالحيوان و المفروض خروجه عن كونه حيواناً، فلا مناص من تطهيره بالغسل.

(موسوعة الامام الخوئی، جلد 4، صفحه 221)

 

کلام مرحوم آقای خویی در اجود التقریرات:

و لا بأس بالإشارة إلى جملة من الفروع في المقام:

(منه) مسألة ملاقاة الطاهر مع النجس المسبوق بالرطوبة المشكوك بقاؤها إلى زمان الملاقاة فإن كيفية التنجيس و عنوان الملاقاة و ان لم تكن مذكورة في لسان الأدلة بل لا بد من استفادتها من معاقد الإجماعات أو من الرجوع إلى المرتكزات العرفية من كيفية التقذر من القذارات العرفية إلا انه إذا بنينا على ان الموضوع للتنجيس هو مجرد الملاقاة مع النجس أو المتنجس مع رطوبة أحد المتلاقيين فلا ريب في الحكم بالنجاسة مع إحراز الملاقاة و الاستصحاب الرطوبة السابقة فيكون من جملة موارد إحراز أحد الجزءين بالوجدان و الآخر بالأصل

و اما إذا بنينا على ان الموضوع له هو انتقال الأجزاء المائية من أحد المتلاقيين إلى الآخر المعبر عنه بالسراية في كلمات الفقهاء فالحكم بالنجاسة يتوقف على القول بحجية الأصول المثبتة إذ المفروض عدم ترتب الأثر الا على ما هو لازم للمستصحب عقلا لا لنفسه

(هذا كله) في غير الحيوان المتلطخ بعض اجزائه بالرطوبة النجسة أو المتنجسة و اما فيه فقد يقال بالتفصيل بين ما إذا كان الرطوبة في الملاقي معه كالبدن مثلا أو فيه بناء على القول بتنجس الحيوان بملاقاة النجاسة و ان طهر بعد ذلك بالجفاف و زوال العين فيلتزم بنجاسة الملاقي مع الشك في بقاء الرطوبة في الجزء المتنجس من الحيوان في الصورة الأولى دون الثانية

و وجه ذلك ان الرطوبة إذا فرضت في الحيوان كالذباب مثلا فلا محالة يكون الحكم بالنجاسة المترتبة على السراية موقوفا على إحرازها و من المعلوم ان استصحاب بقاء الرطوبة فيه أو استصحاب بقاء نجاسته لا يفيد شيئا مع عدم إحرازها و اما إذا كان الجسم الملاقي له رطبا حال الملاقاة فالسراية وجدانية و يكفي حينئذ استصحاب نجاسة الحيوان المعلوم نجاسته سابقا المشكوك بقاؤه للشك في بقاء رطوبته

و اما على القول بعدم نجاسته اجزاء الحيوان بالملاقاة مع النجس أو المتنجس و انما المنجس للملاقي هو نفس الرطوبة المتنجسة أو النجسة فيه فاستصحاب الرطوبة لا يترتب عليه أثر شرعي بنفسه فلا يكون جاريا (و لكن يمكن ان يقال) على تقدير عدم تنجس اجزاء الحيوان بجريان الاستصحاب مع فرض تركب الموضوع من الملاقاة و بقاء كون أحد المتلاقيين رطباً إذ بقاء الرطوبة حينئذ يكون هو الجزء الأخير المتمم للموضوع فيكفي إحرازه بالأصل مع إحراز الجزء الآخر و هو الملاقاة بالوجدان

(نعم) لو قلنا باعتبار السراية في الموضوع لما يكفي استصحاب الرطوبة في إحرازها فلا فرق بين ما إذا قلنا بتنجس اجزاء الحيوان و عدمه في الحكم بالنجاسة فيما إذا كان الموضوع مركبا من الملاقاة و بقاء نفس الرطوبة في الجسم الحامل للرطوبة النجسة و الحكم بالطهارة فيما إذا كان بسيطا لازما لبقاء الرطوبة عقلا فالمدار على إحراز الموضوع ليس إلا

(اجود التقریرات، جلد 2، صفحه 420)

 

کلام مرحوم نایینی:

أمّا ما ذكرناه: من استصحاب رطوبة النجس من المتلاقيين مع جفاف الآخر لإثبات نجاسة الطاهر منهما، مع أنّ مجرّد ملاقاة النجس الرطب للطاهر الجافّ لا يكفي في نجاسة الطاهر ما لم تسر النجاسة من النجس إليه و ينتقل أجزاء مائيّة نجسة إلى الطاهر ففيه أنّ في باب ملاقاة الطاهر للنجس إمّا أن نقول: إنّه يكفي في نجاسة الطاهر مجرّد مماسّته للنجس الرطب و إمّا أن نقول: بأنّه لا يكفي ذلك بل لا بدّ في الحكم بنجاسة الطاهر من انتقال النجاسة من النجس إليه.

فإن قلنا بالأوّل: فالمثال يندرج في باب الموضوعات المركبة المحرزة بعض أجزائها بالوجدان و الآخر بالأصل، و لا يتخلّل بين الموضوع و الأثر الشرعي واسطة أصلا لا خفيّة و لا جليّة، فانّ المفروض: أنّ الحكم بنجاسة الطاهر مترتّب على نفس ملاقاته للنجس الرطب، فباستصحاب بقاء الرطوبة في الجسم النجس يحرز أحد جزئي الموضوع و الجزء الآخر و هو المماساة محرز بالوجدان فيحكم بنجاسة الطاهر.

و إن قلنا بالثاني: فاستصحاب بقاء الرطوبة في الجسم النجس لا أثر له لأنّه لا يثبت التأثير و التأثّر و انتقال النجاسة من النجس إلى الطاهر لأنّ ذلك من اللوازم العقليّة لبقاء الرطوبة في أحد المتلاقيين، فالواسطة جليّة و يكون من أردإ أنحاء الأصل المثبت، فأيّ فرق بين المثال و بين استصحاب بقاء الماء في الحوض و الحكم بطهارة الثوب المغسول به؟ مع أنّه من المتّفق عليه كونه من‏ الأصل المثبت، و ليس ذلك إلّا لأجل أنّ لازم بقاء الماء في الحوض هو انغسال الثوب به عقلا، ففيما نحن فيه أيضا لازم بقاء الرطوبة في أحد المتلاقيين هو التأثير و التأثّر و انتقال الأجزاء المائيّة من أحدهما إلى الآخر.

فالإنصاف: أنّه لا فرق بين استصحاب بقاء الماء في الحوض و بين استصحاب بقاء الرطوبة النجسة في الذباب الطائر من المحلّ النجس، فكما أنّه في الأوّل لا يمكن الحكم بطهارة الثوب المغسول في الحوض، كذلك في الثاني لا يمكن الحكم بنجاسة المحلّ الّذي لاقاه الذباب، إلّا إذا قلنا بكفاية مجرّد مماسّة النجس الرطب للطاهر في الحكم بالتنجيس.

نعم: في خصوص مثال الذباب احتمال آخر مال إليه بعض، و هو عدم نجاسة الذباب بملاقاته للنجس. و لعلّه لقيام السيرة على عدم الاعتناء بملاقاة الذباب الطائر من المحلّ النجس إلى المحلّ الطاهر، و على هذا يخرج المثال عمّا نحن فيه، لأنّه لا يجري استصحاب بقاء الرطوبة النجسة في الذباب، كما لا يخفى.

 

بحث به صورت سوم از مرتبه دوم تسبیب رسید. مرتبه دوم از تسبیب جایی بود که اراده مجنی علیه هم در وقوع قتل نقش دارد.

گفتیم تفاوت صورت اول و دوم این است که در تقدیم غذای مسموم، اجابت دعوت عادتا مستلزم وقوع قتل است به خلاف صورت بعد که اجابت دعوت عادتا مستلزم وقوع در چاه نیست.

حال اگر سفره گسترده‌ای باشد که چند نوع غذا در آن وجود دارد که جانی فقط یکی از آنها را مسموم کرده است، این فرض مانند صورت دوم می‌شود چون قبول دعوت، مستلزم وقوع قتل نیست چرا که احتمال دارد میهمان از آن غذای مسموم نخورد.

همان طور که اگر چاهی بکند و راه تنگ باشد که رفتن از راه، مستلزم وقوع در چاه باشد مانند صورت اول است.

و این نشان دهنده این است که مرحوم محقق در مثال‌ها و قیودی که ذکر کرده است تعمد داشته است و صرفا تعدد مثال منظور ایشان نبوده است.

اگر غذای واحدی مسموم باشد یا چاهی در راه فراخی باشد، اگر جانی به وجود سم در آن غذا یا وجود چاه در راه علم دارد و مجنی علیه را دعوت کند در این صورت قتل عمد است.

اما اگر دعوت کننده جاهل به وجود سم در غذا یا چاله در راه باشد، آیا قتل به دعوت کننده استناد دارد؟ به نظر می‌رسد استناد دارد اما استناد عمدی نیست بلکه استناد غیر عمدی است. یعنی قتل عمد نیست اما قتل به او مستند است. به عبارت دیگر جهل فرد موجب سلب استناد به خودش نیست بلکه موجب استناد فعل به اسباب بالاتر هم می‌شود.

صورت سوم که در کلام محقق ذکر شده است:

الثالثة لو جرحه فداوى نفسه بدواء سمي‌ فإن كان مجهزا فالأول جارح و القاتل هو المقتول ف‍لا دية له و لوليه القصاص في الجرح إن كان الجرح يوجب القصاص و إلا كان له أرش الجراحة و إن لم يكن مجهزا و كان الغالب فيه السلامة فاتفق فيه الموت سقط ما قابل فعل المجروح و هو نصف الدية و للولي قتل الجارح بعد رد نصف الدية و كذا لو كان غير مجهز و كان الغالب معه التلف و كذا البحث لو خاط جرحه في لحم حي فسرى منهما سقط ما قابل فعل المجروح و هو نصف الدية و كان للولي قتل الجارح بعد رد نصف ديته.

در جایی که جانی کسی را مجروح می‌کند و آن فرد خودش را درمان می‌کند و درمان باعث مرگ او می‌شود دو صورت قابل تصور است:

اول) اگر جراحت کشنده نیست ولی دارو سمی و کشنده است در این صورت قتل به جارح مستند نیست چون جراحت کشنده نبود و مرگ هم به واسطه آن جراحت نبود بلکه به واسطه دارو و خود مقتول اتفاق افتاده است. و لذا نه قصاص جا دارد و نه دیه ثابت است. بلکه نهایتا دیه جراحت را ضامن است یا ولی مقتول می‌تواند جراح را قصاص کند.

دوم) دارو کشنده نیست اما در مرگ موثر است. به عبارت دیگر سبب مرگ دو چیز است هم جراحت و هم دارو. در این صورت گفته‌‌اند جارح نصف قاتل است و لذا ولی دم می‌تواند با رد نصف دیه، او را قصاص کند یا نصف دیه را بگیرد.

یک نکته مطرح است که تفاوت بین صورت سوم و دو صورت اول (تقدیم غذای مسموم و حفر چاه) چیست؟ در دو صورت اول فعل جانی، تمام مقتضی بود همان طور که خود مجنی علیه هم تمام مقتضی بود اما این دو مقتضی در طول یکدیگر بودند اما در این صورت، فعل جانی تمام مقتضی نیست بلکه جزء مقتضی است چون فرض این است که جراحت و داروی مسموم مقتضی قتل است و لذا دیه تقسیم شد.

در هر صورت محقق گفتند اگر جراحت کشنده نیست و دارو سمی و کشنده بود، در این صورت جارح قاتل نیست و قاتل خود مجروح است.

عرض ما در فرض دوم (جایی که دارو کشنده نیست اما در مرگ موثر است) در اینجا حتما همه قتل به جارح مستند است. چون تسبیب به قتل است. جهل باعث عدم استناد به او نمی‌شود همان طور که جهل مباشر باعث عدم استناد به خود او نمی‌شود جهل سبب هم باعث قطع استناد به او نمی‌شود.  بنابراین در این فرض تمام قتل به جارح هم مستند است لذا چرا او ضامن نصف دیه باشد؟

از طرف دیگر قاعده‌ای را در جای خودش پذیرفته‌اند که قتل مستند به جزء اخیر علت تامه است و او ضامن دیه است یا محکوم به قصاص است و در اینجا جزء اخیر علت تامه خود مجنی علیه است که دارو را استفاده کرده است. بین این دو دلیل چطور باید جمع کرد؟

بحث در استصحاب رطوبت بود. آیا اثبات انتقال نجاست با استصحاب رطوبت، از اصل مثبت است؟ مرحوم آقای خویی فرمودند گاهی ملاقا چیزی غیر از بدن حیوان باشد، اثبات انتقال نجاست با استصحاب رطوبت مبتنی بر این است که موضوع حکم به انتقال نجاست را مرکب بدانیم یا بسیط بدانیم که دیروز بحث کردیم.

اما اگر ملاقا، بدن حیوان باشد، یعنی نجاست بدن حیوان مفروض باشد و چیزی با آن ملاقات کرده باشد که در رطوبت شک داریم.

ایشان فرمودند گاهی آنچه در رطوبتش شک داریم بدن حیوان است یعنی علم داریم ملاقی خشک است و گاهی در رطوبت ملاقی شک داریم.

در صورتی که به خشک بودن ملاقی علم داریم و در رطوبت ملاقا شک داریم در این صورت:

طبق مبنایی که به عدم نجاست بدن حیوان قائل است، این استصحاب نمی‌تواند انتقال نجاست را اثبات کند زیرا استصحاب بقای رطوبت در بدن حیوان، برای اثبات نجاست ملاقی مثبت خواهد بود. چون در رطوبت ملاقا (خود عین نجس) شک داریم و در برخی موارد شک در رطوبت عین نجاست، مساوی با شک در اصل بقای نجاست است چون مثل خمر و بول و ... با خشک شدن عین نجاست برطرف می‌شود. در این موارد با اینکه ملاقات حتما صورت گرفته است، و بدن حیوان هم حتما نجس نمی‌شود، با استصحاب بقای رطوبت در عین نجس، نمی‌تواند انتقال نجاست را اثبات کند چون استصحاب بقای رطوبت می‌گوید عین نجس در این بدن وجود دارد، اما اینکه ملاقی با آن عین نجس ملاقات کرده است مفاد استصحاب نیست. استصحاب بقای رطوبت یعنی استصحاب بقای عین نجس، و اثبات تحقق ملاقات ملاقی با آن مثبت است.

اینجا دقیقا مثل این است که گونی آرد مشتمل بر فضله موش باشد و احتمال می‌دهیم در جابه جایی فضله موش از آرد جدا شده باشد و بعد آرد خمیر شود، استصحاب بقای فضله موش نمی‌تواند اثبات کند خمیر نجس است چون لازمه عقلی وجود نجس در این میان، نجاست خمیر است. اما اگر قسمتی از این آرد قبلا نجس بوده است و احتمال می‌دهیم آن آرد تطهیر شده باشد، استصحاب نجاست آرد، می‌تواند نجاست خمیر را اثبات کند.

بنابر اینکه بدن حیوان نجس نمی‌شود، و نجاست هم از مواردی باشد که با خشک شدن عین آن از بین می‌رود، در این صورت استصحاب رطوبت در حقیقت استصحاب بقای عین نجاست است، و لازمه عقلی بقای عین نجس، نجاست ملاقی آن است. این از موارد استصحاب مفاد کان تامه و اثبات مفاد کان ناقصه است.

اما مطابق مبنایی که به نجس شدن بدن حیوان قائل است و زوال عین نجاست را مطهر بدن حیوان می‌دانند. در این صورت اگر در رطوبت بدن حیوان شک داشته باشیم باز هم استصحاب رطوبت نمی‌تواند اثبات ملاقات با نجس را اثبات کند و اصل مثبت خواهد بود.

اما اگر در رطوبت ملاقی شک داریم در این صورت:

اگر به عدم نجاست بدن حیوان قائل شویم باز هم اثبات وجود نجس در بدن حیوان، نمی‌تواند نجاست ملاقی را اثبات کند و اصل مثبت است.

اما اگر به نجاست بدن حیوان قائل شویم در این صورت پس به تنجس بدن حیوان علم داریم و در ارتفاع آن شک داریم. در این صورت اثبات انتقال نجاست با استصحاب رطوبت مبتنی بر این است که موضوع حکم به انتقال نجاست را مرکب بدانیم یا بسیط بدانیم. اگر مرکب بدانیم با استصحاب رطوبت بدن حیوان، نجاست هم اثبات می‌شود. چون یک جزء آن بالوجدان ثابت است و یک جزء آن هم با استصحاب ثابت می‌شود و موضوع نجاست ثابت می‌شود اما اگر موضوع نجاست را مرکب ندانیم بلکه موضوع حکم به نجاست سرایت باشد در این صورت با استصحاب بقای رطوبت، انتقال را اثبات نمی‌کند.

تکمیلی در مورد بحث گذشته بیان کنیم. اگر کسی چاهی حفر کند که وقوع در آن غالبا موجب مرگ باشد و دیگری را به مسیر دعوت کند. صاحب جواهر برای اینکه این فرع با ضابطه عمد مشهور تطابق پیدا کند قید دیگری به کلام محقق اضافه کردند و گفتند باید طوری باشد که اجابت دعوت و مجیء باعث سقوط در چاه بشود.

این قید در برخی از کلمات سایر علماء هم مذکور است. مرحوم فاضل هندی این گونه تعبیر کرده است:

و لو حفر بئراً بعيدةً في طريق أو في داره و دعا غيره مع جهله بالحال فأجازه عليها عمداً فوقع فمات فعليه القود؛ لأنّه ممّا يقتل غالباً و قصده، و كذا إذا لم يكن ممّا يقتل غالباً و قصد به القتل.

مرحوم شهید ثانی هم در شرح لمعه این طور فرموده است:

حفر بئرا بعيدة القعر في طريق، أو في بيته بحيث يقتل وقوعها غالبا، أو قصده و دعا غيره إلى المرور عليها مع جهالته بها فوقع فمات.

تمام این عبارات برای تطبیق همان ضابطه عمد در مقام است که علاوه بر اینکه وقوع باید غالبا باعث مرگ شود وقوع هم باید غالبی باشد.

مرحوم علامه هم در تحریر گفته‌اند:

لو حفر بئرا في طريق أو في داره و غطّاها و دعا غيره، فأجازه عليها، فوقع فمات، فعليه القود، لأنّه ممّا يقتل غالبا و قد قصده.

البته ایشان در قواعد این قید را ذکر نکرده است بلکه مثل مرحوم محقق مطلق ذکر کرده است اما تعلیل را عوض کرده‌اند.

و لو حفر بئرا بعيدة في طريق، و دعا غيره مع جهله فوقع فمات فعليه القود، لأنّه ممّا يقتل غالبا.

گفتیم اینکه مرحوم محقق گفته‌ است مما یقصد به القتل غالبا، تعلیل برای استناد قتل به سبب است. یعنی چون این کار از راه‌های متعارف کشتن است، قتل به سبب مستند می‌شود.

از نظر ما آنچه در کلمات مرحوم علامه و متاخر از او آمده است که ضابطه عمد را منحصر کرده‌اند در آنچه غالبا کشنده است خطایی است که از مرحوم علامه به بعد شکل گرفته است و منشأ آن شیخ نیست. چون در کلمات مرحوم شیخ هم انحصار استفاده نمی‌شود و هر چند ایشان قائل است مواردی که غالبا کشنده است قتل عمد است، اما در مواردی هم که فعل مستند است عمد را ثابت می‌دانند هر چند غالبا کشنده نباشد.

إذا ضربه بمثقل يقصد بمثله القتل غالبا كاللت و الدبوس و الخشبة الثقيلة و الحجر الثقيل فعليه القود. و كذلك إذا قتله بكل ما يقصد به القتل غالبا، مثل أن حرقه أو غرقه أو غمه حتى تلف، أو هدم عليه بيتا، أو‌ طينة عليه بغير طعام حتى مات، أو والى عليه بالخنق فقتله ففي كل هذا القود. (الخلاف، جلد 5، صفحه 160، المبسوط، جلد 7، صفحه 16)

بنابراین مثل مرحوم شیخ و محقق چون دیده‌اند در برخی موارد با اینکه غلبه قتل وجود ندارد، اما قتل عمد است و لذا ضابطه را تعمیم داده‌اند.

و این تعبیر در کلمات عده‌ای دیگر از علماء مذکور است مثل مرحوم طبرسی در الموتلف (جلد 2، صفحه 309)، و مرحوم کاشف اللثام (کشف اللثام، جلد 11، صفحه 11)

بنابراین قبل از مرحوم علامه، معیار عمد را منحصر در کشنده بودن فعل غالبا ندانسته‌اند و این انحصار از مرحوم علامه به بعد ایجاد شده است.

اما آنچه در قانون مجازات اسلامی مذکور است مواردی را قتل عمد محسوب کرده‌اند.

ماده290- جنايت در موارد زير عمدي محسوب مي‌شود:

الف- هرگاه مرتكب با انجام كاري قصد ايراد جنايت بر فرد يا افرادي معين يا فرد يا افرادي غيرمعين از يك جمع را داشته باشد و در عمل نيز جنايت مقصود يا نظير آن واقع شود، خواه كار ارتكابي نوعاً موجب وقوع آن جنايت يا نظير آن بشود، خواه نشود.

ب- هرگاه مرتکب، عمداً كاري انجام دهد كه نوعاً موجب جنايت واقع شده يا نظير آن، مي‌گردد، هرچند قصد ارتکاب آن جنايت و نظير آن را نداشته باشد ولي آگاه و متوجه بوده كه آن كار نوعاً موجب آن جنايت يا نظير آن مي‌شود.

پ- هرگاه مرتکب قصد ارتکاب جنايت واقع شده يا نظير آن را نداشته و كاري را هم كه انجام داده است، نسبت به افراد متعارف نوعاً موجب جنايت واقع شده يا نظير آن، نمي‌شود لكن درخصوص مجنيٌ‌عليه، به علت بيماري، ضعف، پيري يا هر وضعيت ديگر و يا به علت وضعيت خاص مکاني يا زماني نوعاً موجب آن جنايت يا نظير آن مي‌شود مشروط بر آنكه مرتکب به وضعيت نامتعارف مجنيٌ‌عليه يا وضعيت خاص مکاني يا زماني آگاه و متوجه باشد.

ت- هرگاه مرتکب قصد ايراد جنايت واقع شده يا نظير آن را داشته باشد، بدون آنكه فرد يا جمع معيني مقصود وي باشد، و در عمل نيز جنايت مقصود يا نظير آن، واقع شود، مانند اينكه در اماکن عمومي بمب گذاري كند.

متاسفانه با اینکه قانون در مقام بیان ضابطه بوده است در بند پ و ت چیزی جز همان کشنده بودن غالبی فعل و قصد فعل را نیاورده‌اند یعنی این دو بند تکرار همان بند الف و ب است. خصوصا بند ت که عین همان بند الف است. متاسفانه این قانون گذاری نشان می‌دهد کسانی که این قانون را تدوین کرده‌اند ناآشنا به قانون نویسی و احکام شرعی بوده‌اند.

 

به همت معاونت پژوهش مدرسه فقهی امام محمد باقر علیه السلام و در ادامه سلسله نشست های علمی مدرسه فقهی امام محمد باقر علیه السلام، سی امین نشست علمی با موضوع ضابطه عمد در جنایات با حضور حضرت استاد محمد قائینی دامت برکاته برگزار می گردد.

زمان: چهار شنبه 1396/9/8 ساعت 18

مکان: صفائیه، کوجه 19، انتهای کوچه سمت راست، مدرسه فقهی امام محمد باقر علیه السلام

بحث در کلام مرحوم شیخ بود. ایشان در بحث اصل مثبت فرموده‌اند بین انواع اصل مثبت تفاوتی نیست و بعد به تفصیل به آنها اشاره کرده‌اند.

اول) بین موارد اتحاد وجودی و تغایر مفهومی مثبت و مجرای اصل و بین موارد تغایر وجودی مثبت و مجرای اصل تفاوتی نیست و در هر دو مورد اصل مثبت حجت نیست.

گاهی بین آن مثبت و مجرای اصل تغایر وجودی نیست بلکه صرفا تغایر مفهومی است. مثل جایی مکلف در کر بودن آبی که قبلا کر بوده است شک کند، در اینجا استصحاب وجود کر (مفاد کان تامه) نمی‌تواند اتصاف آب داخل ظرف به کریت (مفاد کان ناقصه) را اثبات کند. در حالی که وجود کر در این ظرف و کر بودن آب ظرف، از نظر وجودی مغایر نیستند یعنی کریت آب و وجود کر در این ظرف دو وجود نیستند و صرفا از نظر مفهومی تغایر دارند و یکی مفاد کان تامه است و دیگری مفاد کان ناقصه است.

و گاهی بین آن مثبت و مجرای اصل تغایر وجودی هست مثل استصحاب عدم مانع برای اثبات تاثیر مقتضی. روشن است که عدم مانع، حقیقتی غیر از تاثیر مقتضی است و عین یکدیگر نیستند.

مرحوم شیخ می‌فرمایند در عدم حجیت اصل مثبت تفاوتی بین این موارد نیست.

دوم) در عدم حجیت اصل مثبت تفاوتی نیست که بین آن مثبت و مجرای اصل، تلازم دائمی باشد یا تلازم اتفاقی باشد.

مثلا جایی علم اجمالی به نجاست یکی از دو ظرف داریم پس در این مورد یک ملازمه اتفاقی وجود دارد که نجاست یکی از آنها مستلزم طهارت دیگری است و طهارت یکی مستلزم نجاست دیگری است. در اینجا هم اگر اصلی طهارت یا نجاست یک طرف را اثبات کرد، طهارت یا نجاست طرف دیگر ثابت نمی‌شود.

سوم) و در عدم حجیت اصل مثبت تفاوتی نیست که آنچه با اصل ثابت می‌شود تمام موضوع باشد یا جزء موضوع باشد.

اگر کسی داخل پتو پیچیده شده است و کسی با شمشیر آن نصف می‌کند، در اینجا اگر فردی که درون پتو بوده است زنده بوده باشد الان به قتل رسیده است. اما استصحاب حیات، جزء موضوع حکم شارع به قصاص قتل است و قتل ازهاق الحیاة است. پس استصحاب حیات، جزء موضوع را اثبات می‌کند.

در این مثال قتل حالت سابق ندارد و آنچه حالت سابق دارد حیات این شخص است. آنچه وجدانی است دو نیم شدن این بدن است و استصحاب حیات به ضمیمه دو نیم شدن بدن، مستلزم وقوع قتل است و لذا اصل مثبت است.

و بعد در نهایت هم صور خفای واسطه را از عدم حجیت اصل مثبت استثناء کرده‌اند.

شیخ فرموده‌اند عدم حجیت مثبتات استصحاب مبتنی بر این است که دلیل اعتبار استصحاب اخبار باشد اما اگر دلیل اعتبار استصحاب بنای عقلاء باشد و استصحاب بر اساس اماریت و ظن و گمان حجت باشد، مثبتات استصحاب هم حجت خواهد بود.

و شاید برخی از موارد که در کلمات علماء از موارد اصل مثبت مذکور است و مطابق آن فتوا داده‌اند بر اساس همین مبنای اماریت استصحاب باشد.

و سپس به این فروع اشاره کرده‌اند که ما مطابق ترتیب مذکور در کلام مرحوم آقای خویی آنها را ذکر می‌کنیم.

مورد اول) اگر چیزی که قبلا خیس بوده است با نجاست ملاقات کند و شک کنیم در زمان ملاقات رطوبت داشته است تا نجس شده باشد یا خشک بوده تا نجس نشده باشد معروف این است که با استصحاب رطوبت، نجاست آن شیء اثبات می‌شود.

مرحوم آقای خویی می‌فرمایند اگر موضوع نجاست مرکب باشد، حکم به نجاست این شیء در این مثال صحیح است و اصل مثبت نیست. اگر بگوییم موضوع نجاست این است نجاست باشد و رطوبتی هم باشد و ملاقاتی هم باشد. در این صورت مانند سایر موضوعات مرکب وقتی همه همه اجزاء موضوع اثبات شد حکم هم مترتب خواهد بود.

اما اگر موضوع نجاست، سرایت نجاست باشد در این صورت اثبات نجاست با استصحاب رطوبت اصل مثبت است چون لازمه عقلی مرطوب بودن شیء در هنگام ملاقات، انتقال و سرایت نجاست است و این از اوضح مصادیق اصل مثبت است.

مرحوم آقای خویی می‌فرمایند و چون مبنای مشهور و از جمله خود ایشان این است که موضوع نجاست، سرایت است، اثبات نجاست ملاقی با استصحاب رطوبت اصل مثبت خواهد بود و لذا باید گفت کسانی که قائل به اثبات نجاست شده‌اند موضوع را مرکب می‌دانند.

بعد ایشان فرموده‌اند حال اگر منقار پرنده‌ای خونی باشد و با چیزی ملاقات کند و شک کنیم آیا خون مرطوب بوده است یا خشک شده بوده است، آیا اینجا هم استصحاب رطوبت مثبت است؟

ایشان می‌فرمایند باید در این مساله تفصیل داد.

 

ضمائم:

کلام مرحوم شیخ:

و من هنا يعلم: أنّه لا فرق في الأمر العاديّ بين كونه متّحد الوجود مع المستصحب بحيث لا يتغايران إلّا مفهوما- كاستصحاب بقاء الكرّ في الحوض عند الشكّ في كريّة الماء الباقي فيه- و بين تغايرهما في الوجود، كما لو علم بوجود المقتضي لحادث على وجه لو لا المانع لحدث، و شكّ في وجود المانع.

و كذا لا فرق بين أن يكون اللزوم بينها و بين المستصحب كلّيّا لعلاقة، و بين أن يكون اتفاقيّا في قضيّة جزئيّة، كما إذا علم- لأجل العلم الإجماليّ الحاصل بموت زيد أو عمرو- أنّ بقاء حياة زيد ملازم لموت عمرو، و كذا بقاء حياة عمرو، ففي الحقيقة عدم الانفكاك اتفاقيّ من دون ملازمة.

و كذا لا فرق بين أن يثبت بالمستصحب تمام ذلك الأمر العاديّ كالمثالين، أو قيد له عدميّ أو وجوديّ، كاستصحاب الحياة للمقطوع نصفين، فيثبت به‏ القتل الذي هو إزهاق الحياة، و كاستصحاب عدم الاستحاضة المثبت لكون الدم الموجود حيضا- بناء على أنّ كلّ دم ليس باستحاضة حيض شرعا- و كاستصحاب عدم الفصل الطويل المثبت لاتّصاف الأجزاء المتفاصلة- بما لا يعلم معه فوات الموالاة- بالتوالي‏.

...

و من هنا يعلم: أنّه لو قلنا باعتبار الاستصحاب من باب الظنّ لم يكن مناص عن الالتزام بالاصول المثبتة؛ لعدم انفكاك الظنّ بالملزوم عن الظنّ باللازم، شرعيّا كان أو غيره.

إلّا أن يقال: إنّ الظنّ الحاصل من الحالة السابقة حجّة في لوازمه الشرعيّة دون غيرها.

لكنّه إنّما يتمّ إذا كان دليل اعتبار الظنّ مقتصرا فيه على ترتّب بعض اللوازم دون آخر- كما إذا دلّ الدليل على أنّه يجب الصوم عند الشكّ في هلال رمضان بشهادة عدل، فلا يلزم منه جواز الإفطار بعد مضيّ ثلاثين من ذلك اليوم- أو كان بعض الآثار ممّا لا يعتبر فيه مجرّد الظنّ، إمّا مطلقا- كما إذا حصل من الخبر الوارد في المسألة الفرعيّة ظنّ بمسألة اصوليّة، فإنّه لا يعمل فيه بذلك الظنّ؛ بناء على عدم العمل بالظنّ في الاصول-، و إمّا في خصوص المقام، كما إذا ظنّ بالقبلة مع تعذّر العلم بها، فلزم منه الظنّ بدخول الوقت مع عدم العذر المسوّغ للعمل بالظنّ في الوقت.

[فروع تمسّكوا فيها بالاصول المثبتة:]

و لعلّ ما ذكرنا هو الوجه في عمل جماعة من القدماء و المتأخّرين بالاصول المثبتة في كثير من الموارد:

[الفرع الأول:]

منها: ما ذكره جماعة- منهم المحقّق في الشرائع‏ و جماعة ممّن تقدّم عليه‏ و تأخّر عنه‏-: من أنّه لو اتّفق الوارثان على إسلام أحدهما المعيّن في أوّل شعبان و الآخر في غرّة رمضان، و اختلفا: فادّعى أحدهما موت المورّث في شعبان و الآخر موته في أثناء رمضان، كان المال بينهما نصفين؛ لأصالة بقاء حياة المورّث.

و لا يخفى: أنّ الإرث مترتّب على موت المورّث عن وارث مسلم، و بقاء حياة المورّث إلى غرّة رمضان لا يستلزم بنفسه موت المورّث في حال إسلام الوارث. نعم، لمّا علم بإسلام الوارث في غرّة رمضان لم ينفكّ بقاء حياته حال الإسلام عن موته بعد الإسلام الذي هو سبب الإرث.

إلّا أن يوجّه بأنّ المقصود في المقام إحراز إسلام الوارث في حياة أبيه- كما يعلم من الفرع الذي ذكره قبل هذا الفرع في الشرائع‏- و يكفي ثبوت الإسلام حال الحياة المستصحبة، في تحقّق سبب الإرث و حدوث علاقة الوارثيّة بين الولد و والده في حال الحياة.

[الفرع الثاني:]

و منها: ما ذكره جماعة- تبعا للمحقّق‏- في كرّ وجد فيه‏ نجاسة لا يعلم سبقها على الكرّيّة و تأخّرها، فإنّهم حكموا بأنّ استصحاب عدم الكريّة قبل الملاقاة الراجع إلى استصحاب عدم المانع عن الانفعال حين وجود المقتضي له، معارض باستصحاب عدم الملاقاة قبل الكريّة.

و لا يخفى: أنّ الملاقاة معلومة، فإن كان اللازم في الحكم بالنجاسة إحراز وقوعها في زمان القلّة- و إلّا فالأصل عدم التأثير- لم يكن وجه لمعارضة الاستصحاب الثاني بالاستصحاب الأوّل؛ لأنّ أصالة عدم الكرّيّة قبل الملاقاة لا يثبت كون الملاقاة قبل الكرّيّة و في زمان القلّة، حتّى يثبت النجاسة، إلّا من باب عدم انفكاك عدم الكرّيّة حين الملاقاة عن وقوع الملاقاة حين القلّة، نظير عدم انفكاك عدم الموت حين الإسلام لوقوع الموت بعد الإسلام، فافهم.

[الفرع الثالث:]

و منها: ما في الشرائع و التحرير- تبعا للمحكيّ عن المبسوط-:

من أنّه لو ادّعى الجاني أنّ المجنيّ عليه شرب سمّا فمات بالسمّ، و ادّعى الوليّ أنّه مات بالسراية، فالاحتمالان فيه سواء.

و كذا الملفوف في الكساء إذا قدّة بنصفين، فادّعى الوليّ أنّه كان حيّا، و الجاني أنّه كان ميتا، فالاحتمالان متساويان.

ثمّ حكي عن المبسوط التردّد.

و في الشرائع: رجّح قول الجاني؛ لأنّ الأصل عدم الضمان، و فيه احتمال آخر ضعيف‏.

و في التحرير: أنّ الأصل عدم الضمان من جانبه و استمرار الحياة من جانب الملفوف، فيرجّح قول الجاني. و فيه نظر.

و الظاهر أنّ مراده النظر في عدم الضمان؛ من حيث إنّ بقاء الحياة بالاستصحاب إلى زمان القدّ سبب في الضمان، فلا يجرى أصالة عدمه، و هو الذي ضعّفه المحقّق، لكن قوّاه بعض محشّيه‏.

و المستفاد من الكلّ نهوض استصحاب الحياة لإثبات القتل الذي هو سبب الضمان، لكنّه مقدّم على ما عداه عند العلّامة و بعض من تأخّر عنه‏، و مكافئ لأصالة عدم الضمان من غير ترجيح عند الشيخ في المبسوط، و يرجّح عليه أصالة عدم الضمان عند المحقّق و الشهيد في المسالك‏.

[الفرع الرابع:]

و منها: ما في التحرير- بعد هذا الفرع-: و لو ادّعى الجاني نقصان يد المجنيّ عليه بإصبع، احتمل تقديم قوله عملا بأصالة عدم القصاص، و تقديم قول المجنيّ عليه إذ الأصل السلامة، هذا إن ادّعى‏ الجاني نفي السلامة أصلا. و أمّا لو ادّعى زوالها طارئا، فالأقرب أنّ القول قول المجنيّ عليه، انتهى.

و لا يخفى صراحته في العمل بأصالة عدم زوال الإصبع في إثبات الجناية على اليد التامّة.

و الظاهر أنّ مقابل الأقرب ما يظهر من الشيخ رحمه اللّه في الخلاف‏ في نظير المسألة، و هو ما إذا اختلف الجاني و المجنيّ عليه في صحّة العضو المقطوع و عيبه، فإنّه قوّى عدم ضمان الصحيح.

[الفرع الخامس:]

و منها: ما ذكره جماعة- تبعا للمبسوط و الشرائع‏- في اختلاف الجاني و الوليّ في موت المجنيّ عليه بعد الاندمال أو قبله.

إلى غير ذلك ممّا يقف عليه المتتبّع في كتب الفقه، خصوصا كتب الشيخ و الفاضلين و الشهيدين.

[عدم عمل الأصحاب بكلّ أصل مثبت:]

لكنّ المعلوم منهم و من غيرهم من الأصحاب عدم العمل بكلّ أصل مثبت.

فإذا تسالم الخصمان في بعض الفروع المتقدّمة على ضرب اللّفاف‏ بالسيف على وجه لو كان زيد الملفوف به سابقا باقيا على اللفاف لقتله، إلّا أنّهما اختلفا في بقائه ملفوفا أو خروجه عن اللفّ، فهل تجد من نفسك رمي أحد من الأصحاب بالحكم بأنّ الأصل بقاء لفّه، فيثبت القتل إلّا أن يثبت الآخر خروجه؟! أو تجد فرقا بين بقاء زيد على اللفّ و بقائه على الحياة؛ لتوقّف تحقّق عنوان القتل عليهما؟!

و كذا لو وقع الثوب النجس في حوض كان فيه الماء سابقا، ثمّ شكّ في بقائه فيه، فهل يحكم أحد بطهارة الثوب بثبوت انغساله بأصالة بقاء الماء؟!

و كذا لو رمى صيدا أو شخصا على وجه لو لم يطرأ حائل لأصابه، فهل يحكم بقتل الصيد أو الشخص بأصالة عدم الحائل؟!

إلى غير ذلك ممّا لا يحصى من الأمثلة التي نقطع بعدم جريان الأصل لإثبات الموضوعات الخارجيّة التي يترتّب عليها الأحكام الشرعيّة.

و كيف كان، فالمتّبع هو الدليل.

و قد عرفت‏ أنّ الاستصحاب إن قلنا به من باب الظنّ النوعيّ- كما هو ظاهر أكثر القدماء- فهو كإحدى الأمارات الاجتهاديّة يثبت به كلّ موضوع يكون نظير المستصحب في جواز العمل فيه بالظنّ الاستصحابيّ.

و أمّا على المختار: من اعتباره من باب الأخبار، فلا يثبت به ما عدا الآثار الشرعيّة المترتّبة على نفس المستصحب.

(فرائد الاصول، جلد 3، صفحه 238)

 

کلام مرحوم آقای خویی:

ثم إنه قد تمسك جماعة من القدماء في عدة من الفروع بالأصل المثبت، إما لأجل الالتزام بحجيته، و إما لأجل عدم الالتفات إلى عدم شمول الأدلة له، فان مسألة عدم حجية الأصل المثبت من المسائل المستحدثة، و لم تكن معنونة في كلمات القدماء. و كيف كان ينبغي لنا التكلم في جملة من هذه الفروع التي نسب إليهم التمسك فيها بالأصل المثبت:

(الفرع الأول)- ما إذا لاقى شي‏ء نجساً أو متنجساً، و كان الملاقي أو الملاقي رطباً قبل الملاقاة، فشككنا في أن الرطوبة كانت باقية حين الملاقاة أم لا؟

فتمسكوا باستصحاب الرطوبة و حكموا بنجاسة الملاقي، فان قلنا بكون موضوع التنجس بالملاقاة مركباً من الملاقاة و الرطوبة في أحد الطرفين، فلا إشكال في جريان استصحاب الرطوبة و لا يكون من الأصل المثبت، لأن أحد جزأي الموضوع محرز بالوجدان و هو الملاقاة، و الجزء الآخر محرز بالأصل و هو الرطوبة، فيترتب الأثر حينئذ و هو الحكم بنجاسة الملاقي. و إن قلنا بأن موضوعه هي السراية و أنه لا يحكم بنجاسة الملاقي- و لو مع العلم‏ بالرطوبة إذا كانت ضعيفة غير موجبة للسراية- فلا مجال لاستصحاب الرطوبة، لكونه من الأصل المثبت، فان الأثر الشرعي على هذا المبنى مترتب على السراية، و هو شي‏ء بسيط و لم يكن متيقناً حتى يكون مورداً للتعبد الاستصحابي، بل هو من اللوازم العادية لبقاء الرطوبة، فالحكم بالنجاسة لاستصحاب الرطوبة متوقف على القول بالأصل المثبت. و الصحيح من الوجهين هو الثاني، لأنه لم يرد بيان من الشارع يستفاد منه موضوع التنجس، فلا محالة يكون بيانه موكولا إلى العرف. و من الظاهر أن العرف لا يحكم بالقذارة العرفية إلا في مورد السراية. هذا كله في غير الحيوان. و أما في الحيوان كما إذا وقع ذباب على النجاسة الرطبة، فطار و وقع في الثوب أو في إناء ماء مثلا، و شككنا في بقاء رطوبتها حين الملاقاة، ففيه تفصيل: فانه إن قلنا بأن الحيوان لا ينجس أصلا كما هو أحد القولين: فان كانت الرطوبة باقية حين الملاقاة، صار الثوب أو إناء الماء نجساً لملاقاته هذه الرطوبة لا لأجل ملاقاته للذباب، فإذا شك في وجودها فلا مجال للتمسك باستصحابها، لكونه من أوضح مصاديق الأصل المثبت، حتى على القول بكون الموضوع مركباً من الملاقاة و الرطوبة، لعدم إحراز ملاقاة النجاسة حينئذ، لاحتمال جفاف الرطوبة، فلا تكون هناك نجاسة حتى تتحقق ملاقاتها. و استصحاب الرطوبة لا يثبت ملاقاة النجاسة إلا على القول بالأصل المثبت.

و بعبارة أخرى بناء على القول بعدم تنجس الحيوان، لا يمكن الحكم بنجاسة الملاقي في مفروض المثال حتى على القول بكون موضوع التنجس هي الملاقاة. و رطوبة أحد المتلاقيين، فان ملاقاة النجس غير محرزة بالوجدان لينضم إليها إحراز الرطوبة بالأصل، فلا بدّ من إثبات الملاقاة بجريان الاستصحاب في الرطوبة. و لا ينبغي الشك في أنه من أوضح مصاديق الأصل المثبت.

و أما إذا قلنا بأن الحيوان ينجس بملاقاة النجاسة و لكنه يطهر بزوال العين‏ و جفاف الرطوبة بلا احتياج إلى الغسل، للسيرة القطعية بعدم غسل الحيوانات مع العلم بنجاستها بملاقاة دم النفاس حين الولادة. و لجملة من الروايات [1] الدالة على طهارة الطير بعد زوال عين النجاسة عن منقاره فان كان الملاقي له في مفروض المثال يابساً كالثوب و البدن، فالكلام فيه هو الكلام في غيره من أن جريان الاستصحاب و عدمه منوط بالقول بكون الموضوع مركباً أم بسيطاً، فلا حاجة إلى الإعادة. و إن كان الملاقي له رطباً، كما إذا وقع الذباب المذكور في ظرف الماء أو على الثوب الرطب مثلا، فلا ينبغي الإشكال في جريان الاستصحاب حتى على القول بكون موضوع التنجس هو السراية، لأن الملاقاة مع رطوبة الملاقي محرزة بالوجدان، و السراية أيضا كذلك على الفرض، و تحرز نجاسة الملاقى بالأصل، فان المفروض أن الحيوان كان نجساً و شك في بقاء نجاسته، لاحتمال طهارته بالجفاف، فيحكم ببقاء نجاسته للاستصحاب، و يترتب عليه الحكم بنجاسة الملاقي.

و ظهر بما ذكرناه أن ما ذكره المحقق النائيني (ره)- من عدم الفرق بين القول بعدم نجاسة الحيوان و القول بطهارته بزوال العين في جريان الاستصحاب و عدمه- ليس على ما ينبغي، بل التحقيق ما ذكرناه من عدم جريانه على القول الأول، و جريانه على القول الثاني إذا كان الملاقي رطباً. و أما إذا كان يابساً فجريانه مبني على القول بكون الموضوع مركباً على ما تقدم تفصيله في غير الحيوان.

(الفرع الثاني)- ما إذا شك في يوم أنه آخر شهر رمضان، أو أنه أول شهر شوال، فلا ريب في أنه يجب صومه بمقتضى استصحاب عدم خروج شهر رمضان، أو عدم دخول شهر شوال. و هل يمكن إثبات كون اليوم الّذي بعده أول شهر شوال، ليترتب عليه أثره كحرمة الصوم مثلا بهذا الاستصحاب أم لا؟ فيه تفصيل:

فانا إذا بنينا على أن عنوان الأولية مركب من جزءين: (أحدهما) وجودي، و هو كون هذا اليوم من شوال، و (ثانيهما) عدمي، و هو عدم مضي يوم آخر منه قبله، ثبت بالاستصحاب المذكور كون اليوم المشكوك فيه أول شوال، لأن الجزء الأول محرز بالوجدان، و الجزء الثاني يحرز بالأصل، فبضميمة الوجدان إلى الأصل يتم المطلوب.

و أما إذا بنينا على أن عنوان الأولية أمر بسيط منتزع من وجود يوم من الشهر غير مسبوق بيوم آخر منه، كعنوان الحدوث المنتزع من الوجود المسبوق بالعدم، و غير مركب من الوجود و العدم السابق، لم يمكن إثبات هذا العنوان البسيط بالاستصحاب المذكور، إلا على القول بالأصل المثبت، فان الأولية بهذا المعنى لازم عقلي للمستصحب، و غير مسبوق باليقين، و حيث أن التحقيق بساطة معنى الأولية بشهادة العرف، لا يمكن‏ إثباتها بالاستصحاب المزبور.

و قد ذكر المحقق النائيني (ره) أن إثبات كون المشكوك فيه أول شوال- و إن لم يكن الاستصحاب لكونه مثبتاً- إلا أنه يثبت لأجل النص الدال على ثبوت العيد برؤية الهلال، أو بمضي ثلاثين يوماً من شهر رمضان، فكلما مضى ثلاثون يوماً من شهر رمضان، فيحكم بكون اليوم الّذي بعده يوم العيد. و هذا الجواب و ان كان صحيحاً، إلا أنه مختص بيوم عيد الفطر، لاختصاص النص به، فلا يثبت به أول شهر ذي الحجة مثلا، بل لا يثبت غير اليوم الأول من سائر أيام شوال، فإذا كان أثر شرعي لليوم الخامس من شهر شوال مثلا، لم يمكن ترتيبه عليه، لعدم النص فيه، إلا أن يتمسك فيه بعدم القول بالفصل. و لكنا في غنى عن هذا الجواب، لإمكان إثبات عنوان الأولية بالاستصحاب بنحو لا يكون من الأصل المثبت، بتقريب أنه بعد مضي دقيقة من اليوم الّذي نشك في أوليته، نقطع بدخول أول الشهر، لكنا لا ندري أنه هو هذا اليوم ليكون باقياً، أو اليوم الّذي قبله ليكون ماضياً؟ فنحكم ببقائه بالاستصحاب، و تترتب عليه الآثار الشرعية، كحرمة الصوم مثلا، و لا اختصاص لهذا الاستصحاب باليوم الأول، بل يجري في الليلة الأولى و في سائر الأيام من شهر شوال و من سائر الشهور، لو كان لما في البين أثر شرعي، فإذا شككنا في يوم أنه الثامن من شهر ذي الحجة أو التاسع منه، حكمنا بكونه اليوم الثامن، بالتقريب المزبور.

و كذلك نحكم بكون اليوم الّذي بعده هو التاسع منه، لأنه بمجرد مضي قليل من هذا اليوم نعلم بدخول اليوم التاسع، و نشك في بقائه، فنستصحب بقاءه، و تترتب عليه آثاره.

و توهم- ان الاستصحاب المزبور لا يترتب عليه الحكم بكون اليوم المشكوك فيه يوم عرفة أو يوم العيد في المثال الأول، فانه لازم عقلي للمستصحب و هو كون يوم عرفة أو يوم العيد باقياً، و ليس هو مما تعلق به اليقين و الشك كما هو ظاهر- مدفوع بما بيناه‏ في جريان الاستصحاب في نفس الزمان. و حاصله: أنا لا نحتاج في ترتب الأثر الشرعي إلى إثبات كون هذا اليوم هو يوم عرفة أو يوم العيد، بل يكفي فيه إحراز بقائه بنحو مفاد كان التامة، فراجع.

(الفرع الثالث)- ما إذا شك في وجود الحاجب حين صب الماء لتحصيل الطهارة من الحدث أو الخبث، كما إذا احتمل وجود المانع عن وصول الماء إلى البشرة حين الاغتسال، أو احتمل خروج المذي بعد البول و منعه عن وصول الماء إلى المخرج، فربما يقال فيه بعدم الاعتناء بهذا الشك، نظراً إلى جريان أصالة عدم الحاجب، و لكنه غير سديد، إذ من الواضح أن الأثر الشرعي و هو رفع الحدث أو الخبث مترتب على وصول الماء إلى البشرة و تحقق الغسل خارجاً، و هو لا يثبت بالأصل المزبور، إلا على القول بحجية الأصل المثبت. و قد ذكر بعضهم: أن عدم وجوب الفحص عن الحاجب غير مستند إلى الاستصحاب، ليرد عليه ما ذكر، بل هو مستند إلى السيرة القطعية الجارية من المتدينين على عدم الفحص. و يرد عليه (أولا)- أنه لم تتحقق هذه السيرة، فان عدم الفحص من المتدينين لعله لعدم التفاتهم إلى وجود الحاجب، أو للاطمئنان بعدمه، فلم يعلم تحقق السيرة على عدم الفحص مع احتمال وجود الحاجب.

و (ثانياً)- أنه مع فرض تسليم تحقق السيرة لم يعلم اتصالها بزمان المعصوم عليه السلام، لتكون كاشفة عن رضاه، فلعلها حدثت في الأدوار المتأخرة لأجل فتوى جمع من الاعلام به تمسكاً بأصالة عدم الحاجب، كما صرح به في بعض الرسائل العملية. فالتحقيق وجوب الفحص في موارد الشك في وجود الحاجب، حتى يحصل العلم أو الاطمئنان بعدمه.

(الفرع الرابع)- ما إذا وقع الاختلاف بين الجاني و ولي الميت، فادعى الولي موته بالسراية، و ادعى الجاني موته بسبب آخر كشرب السم مثلا، و كذا الحال في الملفوف باللحاف الّذي قدّ نصفين، فادعى الولي أنه كان حياً قبل القد، و ادعى الجاني موته، فنسب إلى الشيخ (ره) التردد، نظراً إلى معارضة أصالة عدم سبب آخر في المثال الأول، و أصالة بقاء الحياة في المثال الثاني بأصالة عدم الضمان في كليهما. و عن العلامة (ره) القول بالضمان. و عن المحقق اختيار عدم الضمان.

و التحقيق أن يقال: إنه إن قلنا بأن موضوع الضمان هو تحقق القتل- كما هو الظاهر- لترتب القصاص و الدية في الآيات و الروايات عليه، فلا بد من الالتزام بعدم الضمان في المقام، لأصالة عدمه، و لا يمكن إثباته بأصالة عدم سبب آخر و لا باستصحاب الحياة، إلا على القول بالأصل المثبت، فان القتل لازم عادي لعدم تحقق سبب آخر و لبقاء حياته. و إن قلنا بأن الموضوع له أمر مركب من الجناية و عدم سبب آخر في المثال الأول، و من الجناية و الحياة في المثال الثاني، فلا إشكال في جريان الاستصحاب و إثبات الضمان، فان أحد جزأي الموضوع محرز بالوجدان و الآخر بالأصل، لكن هذا خلاف الواقع، لعدم كون الموضوع مركباً من الجناية و عدم سبب آخر و لا من الجناية و الحياة، بل الموضوع شي‏ء بسيط و هو القتل. فما ذكره المحقق (ره) من عدم الضمان هو الصحيح، و أما العلامة (ره) فلعله قائل بحجية الأصل المثبت. و أما التردد المنسوب إلى الشيخ (ره)، فلا وجه له أصلا، فانه على تقدير القول بالأصل المثبت لا إشكال في الحكم بالضمان، كما عليه العلامة (ره)، و على تقدير القول بعدم حجيته لا إشكال في الحكم بعدمه، كما عليه المحقق (ره). فالتردد في غير محله على كل تقدير، إلا أن يكون تردده لأجل تردده في حجية الأصل المثبت، لكنه خلاف التعليل المذكور في كلامه (ره) فانه علل التردد بتساوي الاحتمالين (أي احتمال كون القتل بالسراية، و احتمال كونه بسبب آخر) فلا يكون منشأ تردده في الحكم بالضمان‏ هو التردد في حجية الأصل المثبت.

(الفرع الخامس)- ما إذا تلف مال أحد تحت يد شخص آخر، فادعى المالك الضمان، و ادعى من تلف المال عنده عدم الضمان. ثم إن الضمان المختلف فيه تارة يكون ضمان اليد، و أخرى ضمان المعاوضة. و بعبارة أخرى (تارة) يدعي المالك الضمان بالبدل الواقعي من المثل أو القيمة، (و أخرى) يدعي الضمان بالبدل الجعلي المجعول في ضمن معاوضة. و (الأول)- كما إذا قال المالك: إن مالي كان في يدك بلا اذن مني، فتلفه يوجب الضمان ببدله الواقعي، و ادعى الآخر كونه أمانة في يده فلا ضمان عليه. و (الثاني)- كما إذا قال المالك: بعتك مالي بكذا، و ادعى الآخر أنه وهبه إياه، و لا ضمان له بإتلافه أو تلفه عنده، فالمعروف بين الفقهاء هو الحكم بالضمان في المقام، و لكنه اختلف في وجهه: فقيل: إنه مبني على القول بحجية الأصل المثبت، فان أصالة عدم اذن المالك لا يثبت كون اليد عادية كي يترتب عليه الضمان، إلا على القول بالأصل المثبت. و قيل: إنه مبني على قاعدة المقتضي و المانع، حيث ان اليد مقتضية للضمان، و اذن المالك مانع عنه. و الأصل عدمه فيحكم بالضمان.

و قيل: إنه مبني على التمسك بالعامّ في الشبهة المصداقية، فان عموم قوله صلى اللَّه عليه و آله:

«على اليد ما أخذت حتى تؤدي» يقتضي ضمان كل يد، و الخارج منه بالأدلة هو المأخوذ بإذن المالك، و حيث أن إذن المالك في المقام مشكوك فيه، كان الحكم بالضمان استناداً إلى عموم قوله صلى اللَّه عليه و آله: «على اليد ما أخذت حتى تؤدي» تمسكاً بالعامّ في الشبهة المصداقية. قال المحقق النائيني (ره): ليس الحكم بالضمان مستنداً إلى شي‏ء من هذه الوجوه، بل هو لأجل أن موضوع الضمان يحرز بضم الوجدان إلى الأصل، (بيان ذلك): أن موضوع الضمان مركب من تحقق اليد و الاستيلاء على مال الغير، و من عدم الرضا من المالك. و أحد الجزءين محرز بالوجدان و هو اليد، و الآخر محرز بالأصل و هو عدم الرضا به من المالك، فيحكم بالضمان لإحراز موضوعه تعبداً.

و هذا الّذي ذكره (ره) متين في المثال الأول، فان موضوع الضمان ليس هو اليد العادية، بل اليد مع عدم الرضا من المالك، و اليد محرزة بالوجدان، و عدم الرضا محرزٌ بالأصل، فيحكم بالضمان، لكنه لا يتم في المثال الثاني، فان الرضا فيه محقق إجمالا: إما في ضمن البيع أو الهبة، فلا يمكن الرجوع إلى أصالة عدمه، بل لا بد من الرجوع إلى أصل آخر، و لا يمكن التمسك بأصالة عدم الهبة لإثبات الضمان، ضرورة أنه غير مترتب على عدم الهبة، بل مترتب على وجود البيع و هي لا تثبته، و لو قلنا بحجية الأصل المثبت، لمعارضتها بأصالة عدم البيع، فان كلًا من الهبة و البيع مسبوق بالعدم. و أما قاعدة المقتضي و المانع، فهي مما لا أساس له، كما أن التمسك بالعامّ في الشبهة المصداقية مما لا وجه له على ما حقق في محله. و عليه فلا بد من الرجوع إلى الأصل الجاري في كل مورد بلحاظ نفسه، و هو في المقام أصالة عدم الضمان.

هذا فيما إذا لم يكن نصّ بالخصوص، و إلا فالمتعين الأخذ به كما في مسألة اختلاف المتبايعين في مقدار الثمن، كما إذا قال البائع: بعتك بعشر دنانير، و قال المشتري: اشتريت بخمسة دنانير، ففي المقدار المتنازع فيه يرجع إلى النص الصحيح الدال على تقديم قول البائع ان كانت العين موجودة، و تقديم قول المشتري إن كانت العين تالفة.

(مصباح الاصول، جلد 2، صفحه 161)

بحث در مسائل تسبیب بود. در مرتبه دوم از تسبیب که دخالت اراده مجنی علیه در وقوع قتل، صورت دومی که ذکر شده بود بحث حفر چاه بود.

گفتیم آنچه مرحوم آقای خویی فرموده‌اند متفاوت با کلام محقق است. ایشان همان ضابطه مشهور در عمد را بر این مساله تطبیق کرده‌اند و گفتیم کلام ایشان حتی بنابر مبنای مشهور در تفسیر عمد، تمام نیست.

و اگر بخواهیم ضابطه مشهور را بر آن تطبیق کنیم باید همان صورت مذکور در کلام صاحب جواهر را ذکر کنیم.

لو حفر بئرا بعيدة القعر في الطريق مثلا يقتل الوقوع فيها غالبا و دعا غيره مع جهالته على وجه يسقط فيها بمجيئه فجاء فوقع فمات فعليه القود، لأنه مما يقصد به القتل غالبا و لأن ذلك و نحوه كيفية القتل به عادة، فيندرج في عنوان القاتل عمدا، بل و كذا إن كان مما يقتل نادرا و قصد به القتل أو أعقبه مرضا مات به، أما إذا لم يقصد و لم يعقبه زمانة ففيه البحث السابق، و كذا الكلام لو جعل البئر في ملك الواقع، إذ هو نحو وضع السم في طعام الغير.

و لو كان دعاؤه إياه لا على وجه يقتضي وقوعه فيه و لا تقصد ذلك إلا أنه اتفق مجيئه في طريق وقع فيه بلا شعور منه فالظاهر الدية و إن كان قد أطلق المصنف و غيره، بل ربما منه وقع إشكال للأردبيلي، حيث قال: «لكن يرد على أمثاله شي‌ء، و هو أن الموجب للقصاص هو قتل العمد المحض، و هو قصد القتل أو الفعل القاتل غالبا، و تحققهما في كل ما أوجبوا فيه القتل محل التأمل، فتأمل» و فيه أن ذلك كله كذلك مع ملاحظة التقييد المزبور، و الله العالم.

مرحوم صاحب جواهر مساله را جایی فرض کرده‌اند که علاوه بر اینکه مرگ با سقوط غالبی است، وقوع در چاه هم غالبی باشد. ایشان فرض کرده‌اند که اجابت دعوت، مستلزم سقوط در چاه است و لذا بعدا هم در موردی که وقوع در چاه غالبی نیست قصاص را منکر شده‌اند و به لزوم پرداخت دیه قائل شده‌اند.

اما به نظر ما صورت مذکور در کلام مرحوم محقق غیر از این است. و موید فهم ما هم همین است که مرحوم اردبیلی هم از کلام محقق، اطلاق فهمیده است و بعد اشکال کرده‌اند که این با مبنای محقق در ضابطه عمد سازگار نیست.

و صاحب جواهر هم گفته‌اند در همه این موارد باید همان قید مذکور در ضابطه را تصور کرد. و این همان جوابی است که قبلا در بحث سرایت گفتیم که قصد آنها در آن بحث الغای قید غالبی بودن نیست بلکه در همان فرض غالبی بودن قتل، از کفایت سرایت و عدم لزوم مستقیم بودن جنایت، بحث کرده‌اند.

اما به نظر ما آن جواب در اینجا جاری نیست. مرحوم محقق فرموده‌اند اگر چاه عمیقی حفر کند که وقوع در آن موجب قتل است و دیگری را به مرور دعوت کرد، قصاص ثابت است و حتما منظور ایشان مطلق است و ایشان نمی‌خواهند صورتی را بگویند که اجابت دعوت حتما موجب وقوع در چاه می‌شود چرا که در این صورت تفاوتی با صورت قبل (تقدیم طعام مسموم) نخواهد داشت.

و اتفاقا مرحوم محقق در اینجا تعبیر را تغییر داده‌اند و در تعلیل قصاص گفتند «لأنه مما يقصد به القتل غالبا.»

ایشان نمی‌خواهند بگویند چون غالبا با آن قصد قتل می‌شود از نظر اثباتی بر وجود قصد قتل حمل می‌شود و لذا قصاص ثابت است چون بحث ما در این مسائل ثبوتی است نه اثباتی.

بلکه منظور ایشان این است که یکی از راه‌های کشتن دیگران همین حفر چاه است و همین باعث می‌شود به کسی که این راه را انتخاب کرده است قتل مستند شود. در حقیقت ایشان می‌گویند از نظر لغوی این موارد قتل مستند و منتسب است حتی اگر فرد قصد قتل هم نداشته باشد. این فرد با توجه حفر چاه می‌کند و حفر چاه هم یکی از راه‌های قتل دیگران است در اینجا اگر کسی در چاه افتاد و مرد، قتل عمد است.

ایشان نمی‌خواهند ضابطه عمد را که قبلا گفته‌اند بر مقام تطبیق کنند بلکه می‌خواهند بگویند در این موارد هم قتل مستند هست و همین موجب قصاص است و این یعنی مرحوم محقق در این قسم از سببیت از آن ضابطه عدول کرده‌اند همان طور که در بعضی موارد دیگر کرده‌اند مثل مورد تیراندازی که در آنجا هم اصابت تیر غالبی نبود (مثل اینجا هم که وقوع در چاه غالبی نیست) و در هر دو مورد اگر تیر اصابت کند یا در چاه بیافتد غالبا موجب قتل است. در هر دو مورد ضابطه عمدی که در اول کلام مذکور است منطبق نیست اما چون در این موارد قتل مستند و منتسب هست موجب قصاص است.

علت انتساب قتل عمد هم در این موارد همین است که این موارد از راه‌های کشتن دیگران است.

در نتیجه به نظر ما منظور ایشان از مما یقصد به القتل غالبا این است که این یکی از راه‌های متعارف قتل است و بر همین اساس اگر این کار موجب قتل دیگران شد، قتل عمد مستند و منتسب است و عبارت مرحوم محقق مطلق است و کلام ایشان اشاره به همان مختار ما در ضابطه عمد است که معرضیت قتل، برای عمدی بودن جنایت کافی است.

و اشکال دوم ما به صاحب جواهر هم این است که ایشان فرمودند اگر دعوت به طوری باشد که مستلزم سقوط در چاه نباشد، اگر چه قصاص ثابت نیست اما دیه ثابت است.

سوال ما این است اگر این قتل مستند به داعی نیست، چه وجهی برای ضمان دیه است؟ و اگر قتل مستند به داعی است، به چه نکته‌ای عمدی بودن جنایت را انکار کرده‌اید و قصاص را نفی کرده‌اید؟

به عبارت دیگر در این مورد یا قتل عمدی نیست که مستند هم نیست و یا مستند هست که در این صورت عمدی هم هست. چون اگر منظور ایشان این است که این قتل عمدی نیست چون دعوت مستلزم وقوع غالبی نیست، پس وقوع آن فرد در این چاه هم مستند به خودش است نه اینکه به داعی مستند باشد.

در هر صورت نکته عدم استناد و عدم عمد در این مساله یک چیز است و تفکیک بین آنها صحیح نیست.

 نقل مطالب فقط با ذکر منبع مجاز است