مقرر

مقرر

شرایط قاضی: مرد بودن

بحث در اشتراط ذکورت در قاضی است. آخرین دلیل سیره عملی عدم تصدی مقام قضا توسط زنان بود که گفتیم این تقید عملی به عدم نصب قاضی زن در تمام طول تاریخ اسلام، دلیل اشتراط ذکورت در قضا ست. قبل از آن هم به اجماع و اصل و نصوص خاص و مذاق شریعت تمسک کردیم.

در ضمن بررسی مذاق شریعت به برخی آیات و روایات اشاره کردیم و گفتیم حتی برخی از آنها را می‌توان نص خاص دال بر اشتراط ذکورت در قضا دانست. برای تتمیم بحث مذاق شریعت باید به برخی نکات و اشکالات هم اشاره کنیم.

اول: همان طور که دیروز هم اشاره کردیم عدم اهلیت زنان برای تصدی مقام قضا و اشتراط ذکورت در نفوذ قضا به معنای نقصان زن و عیب بر زن نیست چون حکم شارع بر عدم نفوذ حکم زنان می‌تواند ناشی از تفاوت‌های تکوینی و خلقت مرد و زن باشد که تفاوت خلقت زن و مرد به معنای نقص زنان نیست بلکه حکمت خداوند در خلق موجودات اقتضاء دارد هر موجودی را به نحو خاصی خلق کند تا خلقت کامل باشد لذا زنان قابلیت‌ها و تمکن از انجام برخی امور را دارند که مردان چنین قابلیت و تمکنی ندارد و بالعکس.

امر قضا نیز از آنجا که مستلزم نوعی قاطعیت و خشونت در بررسی خصومات است با خلقت زن که حیث عاطفه در آن غالب است سازگاری ندارد و لذا عدم نفوذ قضای زن به معنای ظلم به زن یا نقص زن نیست بلکه ناشی از تفاوت‌های تکوینی زن و مرد است. چه بسا به خاطر غلبه جنبه عاطفه در زنان (که امر لازمی برای حفظ زندگی بشری است) غرض از قضا (که رفع خصومات و ایصال حقوق به صاحبان آنهاست) با تصدی زنان بر امر قضا محقق نشود (خصوصا که در خیلی موارد گرفتن حق کسی از دیگری و ... موجب تحریک عواطف و احساسات می‌شود مثلا اجرای حدود یا قصاص و ... از مواردی است که خداوند هم به عدم توجه به احساسات و رافت در آنها تاکید شده است) نتیجه اینکه محتمل است این تفاوت در حکم و شریعت ناشی از تفاوت‌ تکوینی آنها ست نه اینکه با وجود تساوی در مقتضی، شارع بین زن و مرد تبعیض قائل شده است و حکم زنان را نافذ ندانسته است. قدرت بیشتر مرد و خشونتی که در خلقت او هست باعث شده است امر خطیر و بار سنگین قضا بر دوش مرد گذاشته شود. همان طور که نهادن این بار سنگین بر عهده مردان به معنای ظلم به مردان نیست، عدم نفوذ قضای زنان نیز به معنای ظلم به زنان نیست.

علاوه که حتی اگر بین زنان و مردان در خلقت و تکوین هم تفاوتی نبود و هر دو در قابلیت و مقتضی یکسان بودند باز هم در عدم نفوذ حکم زنان اشکالی وجود نداشت چرا که در نظام زندگی بشری امور تقسیم می‌شود و در نظام عقلایی هم همین طور است و تقسیم کاری که شارع انجام داده است به این صورت است چرا که زن نمی‌تواند هم متصدی امور منزل و همسرداری و تربیت فرزندان باشد و هم متصدی قضا و حل خصومات و ... همان طور که مرد هم نمی‌تواند همه کارها را انجام دهد. پس با فرض اینکه یک شخص نمی‌تواند همه کارها را انجام دهد، تقسیم کار امری لازم است و با فرض اینکه زن و مرد در خلقت و توانایی ذاتی تفاوتی ندارند تقسیم کار نمی‌تواند بهانه‌ای برای اعتراض به شریعت باشد.

دوم: ممکن است اشکال شود برخی از روایاتی که در مورد شئون زن وارد شده است احکام الزامی نیستند در حالی که آنچه ما به دنبال آن هستیم عدم اهلیت زن برای قضا ست که یک حکم الزامی است. چطور می‌توان از احکام غیر الزامی، حکم الزامی را بر اساس ملاک و مذاق الزامی به دست آورد؟

جواب این اشکال این است که بین الزامی نبودن حکمی و دلالت و اقتضای آن نسبت به حکم الزامی دیگری منافات نیست بلکه بر عکس مطلوبیت عدم حضور زن در اجتماع و عدم اختلاط و عدم خروج از خانه برای شارع حتی اگر غیر الزامی هم باشد با جعل حکمی که مستلزم حضور در اجتماع و اختلاط و خروج از خانه باشد منافات دارد. نمی‌شود شارع هم عدم خروج زن از خانه و عدم حضور زن در اجتماع را بخواهد (هر چند غیر الزامی) و هم او را برای قضا نصب کند که بر اساس آن باید در جامعه خارج شود و دچار اختلاط شود.

اگر انتزاع احکام الزامی از احکام ترخیصی ممکن باشد (که مبنای شیخ اعظم همین است که احکام وضعی را از احکام تکلیفی منتزع می‌داند و اشکالی ندارد حکم الزامی از حکم تکلیفی استحبابی منتزع باشد) در مثل ملکیت صبی که امری الزامی است نه ترخیصی، می‌تواند از احکام استحبابی صبی منتزع باشد مثل استحباب وصیت صبی نسبت به اموالش. ما حتی اگر این مبنا را هم نپذیریم با این حال در معقولیت آن که شکی نیست. وقتی انتزاع حکم الزامی از حکم ترخیصی معقول باشد (یعنی به حسب عالم ثبوت قوام و زیربنای یک حکم وضعی الزامی یک حکم تکلیفی استحبابی باشد)، استنباط حکم الزامی از احکام غیر الزامی (که به حسب عالم اثبات است) هم به طریق اولی معقول است. چه اشکالی دارد که از استحباب تستر و عدم حضور او در اجتماع و عدم اختلاط با نامحرمان، عدم نصب او برای قضا استنباط شود؟ به تعبیر دیگر حکم شارع به عدم اهلیت زنان نسبت به تصدی مقام قضا، نوعی تحفظ بر اموری است که شارع انجام آنها توسط زنان را مطلوب می‌داند (مثل همسرداری و تربیت فرزندان و ...). در حقیقت شارع با حکم به عدم نفوذ حکم زن کاری کرده است که باب عدم آن احکام مطلوب را از این جهت منسد کند.

نظیر همین استدلال به مذاق را برخی از بزرگان (مثل مرحوم آقای خویی) در عدم جواز تقلید از زنان مطرح کرده‌اند.

سوم: برخی از روایات وارد شده در مورد شئون زن مورد اشکال برخی قرار گرفته است و چه بسا برخی در نفی آنها تعمد داشته باشند و چه بسا برخی از اهل علم هم از این اشکالات منفعل شده باشند و این روایات را دروغ و خلاف واقع دانسته باشند در حالی که این چنین نیست. البته ما نمی‌خواهیم بگوییم هر روایتی با هر سندی در مورد شئون زن وارد شده است صادق و قابل اعتماد است اما این طور نیست که ناسازگاری برخی سلیقه‌ها و ذوق‌های بشری با برخی از این روایات علامت کذب بودن و غیر قابل اعتماد بودن آن روایات باشد.

این بحث به اینجا مرتبط نیست و ما فقط به یکی از آنها اشاره می‌کنیم.

مثلا روایاتی که در مورد نقصان عقل زنان وارد شده است که برخی آن را به عنوان اعتراض به اسلام و مذهب مطرح می‌کنند. جدای از اینکه حدود ادراک و قابلیت فهم و تعقل در زن و مرد تفاوت دارد یا نه و تفاوت آنها چگونه است اما بیان‌های مختلفی برای این روایت وجود دارد مثلا نقصان عقل نه به معنای کمتر بودن عقل زن از مرد است بلکه اشاره به این نکته باشد که چون مرد عواطف و احساسات کمتری دارد احتمال مغلوب شدن عقل او نسبت به عواطفش کمتر است در حالی که عقل زن در موارد زیادی تحت تاثیر و مغلوب عواطفش قرار می‌گیرد. پس نقصان عقل زن به این معنا ست که در عالم خارج به خاطر غلبه احساسات و عواطف زن بر عقلش در بسیاری موارد، ادراکات زن ضعیف‌تر از ادراکات مرد است و این هم عیب و نقص در زن نیست همان طور که کمی عاطفه و احساسات در مرد عیب و نقص مرد محسوب نمی‌شود و این تفاوت‌های در خلقت بر اساس حکمتی است که خداوند در خلقت عالم لحاظ کرده است و هر کدام از زن و مرد در هدفی که برای آن خلق شده‌اند عین کمالند و نقصان ندارد و بر همین اساس زن و مرد بدون یکدیگر ناقصند و کمال آنها در کنار یکدیگر اتفاق می‌افتد.

از همین جا روشن می‌شود که این اشکالات از برداشت اشتباه ما از آن روایات ناشی می‌شود نه اینکه اشکال به دین و خدا باشد.

احتمال دیگر در معنای این روایت این است که مراد از عقل، عقل اکتسابی است نه عقل ذاتی (که همان قابلیت ادراک است که خداوند در نهاد هر انسانی قرار داده است که ممکن است گفته شود جنس زن و مرد در آن تاثیر گذار نیست هر چند افراد بشر با یکدیگر در آن متفاوتند). منظور از عقل کسبی همان علم است یعنی همان عقل و قوه ادراک ذاتی بر اساس اکتساب فعلیت بیشتری پیدا می‌کند. پس این روایات اشاره به تفاوت زن و مرد در عقل اکتسابی باشد هر چند این تفاوت در عقل اکتسابی هم به خاطر شرایط جامعه باشد که این علم و عقل در مردان در اثر حضور در جامعه و تصدی افعال عمومی و مراودات با افراد مختلف و ... فعلیت بیشتری پیدا می‌کند و ادراک خدادای در آنها به فعلیت بیشتری می‌رسد و در زنان به خاطر عدم حضور در جامعه و عدم تصدی افعال عمومی و عدم مراودات با افراد مختلف فعلیت کمتری پیدا می‌کند و این ادراک خدادادی در آنها به آن حد از فعلیت نمی‌رسد. پس تفاوت زن و مرد در ادراک مسائل مختلف بر اساس حضور و معاشرت بیشتر مرد در جامعه است یعنی قوه ادراک او مراتب فعلیت بیشتری پیدا می‌کند که زن به خاطر عدم حضور و معاشرت به آن مرتبه از فعلیت ادراک نمی‌رسد.

ممکن است اشکال شود که زن نیز بر اکتساب و به فعلیت رساندن آن عقل ذاتی قدرت دارد. پس چرا باید او را ناقص العقل دانست؟

جواب این است که بله ممکن است زن هم توانایی این اکتساب و به فعلیت رساندن را داشته باشد اما شارع نمی‌خواهد آن مقدار از فعلیت و توانایی اکتسابی در زن محقق شود چون اگر این طور شود زن از وظایفی که شارع برای زن در نظر گرفته است باز می‌ماند. مثلا زن باید امور خانه و همسرداری و تربیت فرزندان را رها کند و با حضور در اجتماع و کثرت مراودات به آن مقدار از فعلیت اکتسابی برسد. و لذا محتمل است شارع بر اساس تقسیم کاری که انجام داده است، نمی‌خواهد آن مقدار از فعلیت در زن پیدا شود همان طور که مرد نیز می‌تواند عواطف و احساساتش را به فعلیت بیشتری برساند اما اگر این اتفاق بیافتد از وظایف و اموری که شارع برای او در نظر گرفته است باز می‌ماند.

به طور کلی این روایات باید ابتدا به دقت مورد بررسی قرار بگیرد و در فهم معنای حقیقی آن تلاش شود و سند آنها هم بررسی شود و بعد هم نباید تحت تاثیر یک سری امور شعاری مثل حقوق بشر و تساوی حقوق زنان و ... که حتی خود عقلاء هم به آنها اعتناء نمی‌کنند قرار گرفت و نباید از حقایق شریعت به خاطر مخالفت دنیا و ... دست برداشت و نباید در مقابل تهاجماتی که به دین می‌شود منفعلانه برخورد کرد.

چهارم: برخی از معاصرین در کتابشان به مناسبت شرط ذکورت پنج اعتراض به احکام شریعت را از دیگران نقل کرده است عبارتند از تبعیض بین زن و مرد، اعمال محدودیت بر زن و وجوب حجاب، عدد ازواج، اختلاف در ارث، اختلاف در دیه و اختلاف در اهلیت تصدی موارد مختلف و سپس جواب‌های خوبی ارائه کرده‌اند که خودتان مراجعه کنید. هم چنین کتاب دیگری با نام «رسائل حجابیة» منتشر شده است که مشتمل بر رسائل متعددی از افراد مختلف است که مراجعه به آن هم خوب است.

 

صحیح و اعم

گفتیم از نظر مرحوم آخوند الفاظ معاملات از جهت وضع برای مسببات به صحت و فساد متصف نمی‌شوند بلکه یا هستند یا نیستند. بحث به اینجا رسید که بنابر این مبنا چنانچه در وقوع و عدم وقوع معامله‌ای شک شود آیا مقتضای اطلاق دلیل، وقوع آن معامله به هر سبب متعارف است؟ به عبارت دیگر آیا می‌توان به اطلاق دلیل برای اثبات تاثیر هر سبب عرفی در وقوع مسببات و معاملات تمسک کرد؟ یعنی آیا می‌توان با اطلاق دلیل «احل الله البیع» (بنابر وضع بیع برای مسبب و ملکیت حاصل از انشاء متعاقدین که خود منشأ هم در استعمال لفظ بیع همین معنا را قصد می‌کند و معنای «بعت» ایجاد سبب نیست چون خود این «بعت» سبب است بلکه با این کلام تملیک و تملک عوض و معوض را قصد می‌کند.) اثبات کرد هر آنچه در عرف از اسباب حصول ملکیت عین در مقابل عوض است از نظر شرع هم سبب ملکیت است؟ آیا با اطلاق «احل الله البیع» می‌توان صحت هر سبب عرفی از نظر شرع و امضای آن از طرف شارع را امضاء کرد و گفت هر مسبب عرفی، شرعا هم مورد قبول و پذیرش واقع شده است. یا اینکه اگر لفظ معامله به معنای سبب مورد امضاء قرار بگیرد مقتضای اطلاق آن تاثیر عقد عرفی در نقل و انتقال است و اینکه برای سبب و موثر شرطی بیش از صدق عرفی لفظ لازم نیست اما اگر مسبب مورد امضاء قرار بگیرد نمی‌توان برای اثبات سببیت مطلق اسباب عرفی به اطلاق دلیل تمسک کرد چون پذیرش مسبب با پذیرش تاثیر هر سببی در وقوع آن ملازم نیست و امضای مسبب از طرف شارع یعنی مسبب وجودی دارد اما معنایش این نیست که هر چه از نظر عرف سبب تحقق مسبب است از نظر شارع هم هست بر این اساس در کلام برخی علماء مثل مرحوم نایینی به این مساله اشاره شده است که اگر معامله به معنای مسبب باشد نمی‌توان برای اثبات سببیت هر آنچه عرفا سبب است به اطلاق دلیل تمسک کرد و از آنجا که الفاظ مستعمل در ادله معاملات مثل «احل الله البیع» به معنای مسبب است تمسک به اطلاق این ادله ممکن نیست. در حالی که علماء به اطلاق این ادله تمسک می‌کنند و لذا در صدد توجیه و حل این اشکال برآمده‌اند.

بیان اول از مرحوم نایینی نقل شده است. ایشان فرموده‌اند اگر معاملات به معنای مسببات و آثار، مسبب از عقد باشند این اشکال درست بود و اینکه برای نفی شرط مشکوک و پذیرش مطلق اسباب عرفی نمی‌شد به اطلاق دلیل تمسک کرد چون پذیرش مسبب به معنای پذیرش سببیت هر چیزی در آن نیست. پذیرش و امضای مسبب به این معنا ست که آن مسبب حقیقت دارد و وجدانا پذیرش وجود مسببی در عالم به معنای پذیرش تاثیر هر سببی در آن نیست.

اما معاملات به معنای آثار، مسبب از عقد و اسباب نیستند بلکه نسبت آنها به عقد، نسبت آلت به ذی الآلة‌ است.

مرحوم آقای خویی به ایشان اشکال کرده‌اند که این حرف اصلا معنای محصلی ندارد و بین سبب و مسبب و آلت و ذی الآلة در این جهت فرقی نیست.

بیان دوم از مرحوم آقای خویی است. ایشان فرموده‌اند این اشکال ناشی از این است که مسبب امر واحد تصور شده است که از پذیرش آن نمی‌توان سببیت هر چیزی برای آن را نتیجه گرفت در حالی که مسبب به تعدد اسباب متعدد است. مثلا ملکیت حاصل به انشاء بیع توسط متعاقدین، اسباب متعددی دارد که هر کدام از آنها مسبب خودش را دارد نه اینکه یک ملکیت واحد باشد که همه این اسباب در آن امر واحد موثر باشند. معاطات در ملکیت موثر است و این ملکیت مستقل از ملکیت حاصل از عقد لفظی است و ... یا مثلا ملکیت حاصل از عقد فارسی، مستقل و متفاوت از ملکیت حاصل از عقد عربی است و ملکیت خانه مستقل و متفاوت از ملکیت ماشین و ملکیت کتاب است و ... هر اعتبار ملکیت غیر از اعتبار ملکیت دیگر است و به تعدد اعتبارها، ملکیت وجود دارد.

اگر مسببات به تعداد اسباب متعدد باشند و هر سببی یک مسبب مستقل و متفاوت از سایر اسباب داشته باشد امضای هر مسبب به معنای امضای سبب آن هم هست پس چنانچه شارع این مسببات را امضاء کرده باشد حتما سبب آنها را هم امضاء کرده است. امضای هر کدام از آن مسببات به معنای امضای سبب آن است و نتیجه امضای مسببات امضای اسباب آنها ست بر این اساس می‌توان برای نفی شروط محتمل به اطلاق دلیل امضای مسببات تمسک کرد.

عرض ما این است که آنچه از مرحوم نایینی نقل شده است به صرف اینکه معاملات مسببات نیستند بلکه ذی الآلة هستند و عقد سبب آنها نیست بلکه آلت است مشکل را حل نمی‌کند و تغییر اسم مشکلی را حل نمی‌کند. اما به نظر می‌رسد کلام ایشان عمیق‌تر از این مطلب باشد. به نظر آنچه مد نظر ایشان بوده است این است که درست است بین سبب و مسبب تغایر هست همان طور که بین آلت و ذی الآلة تغایر است اما تغایر سبب و مسبب از نظر عرف با تغایر آلت و ذی الآلة متفاوت است. از نظر عرف تغایر سبب و مسبب به گونه‌ای است که از نظر عرف هم مسبب وجودی مغایر با سبب دارد. سوختن غیر از آتش است و از نظر عرف هم بین سبب و مسبب و علت و معلول تغایر است و لذا پذیرش مسبب به معنای پذیرش تاثیر هر سببی در آن نیست. اما در موارد آلت و ذی الآلة عرف اصلا آلت را نمی‌بیند بلکه مستقیما همان صاحب آلت را لحاظ می‌کند. کسی که درب خانه را باز می‌کند عرف اصلا کلید را نمی‌بیند بلکه باز کردن درب را مستقیما بدون لحاظ آلت به شخص نسبت می‌دهد. یعنی از نظر عرف آلت، استقلالا دیده نمی‌شود. لذا گفته می‌شود زید درب را باز کرد و گفته نمی‌شود کلید درب را باز کرد. وساطت آلت از نظر عرف نادیده گرفته می‌شود و اثر و ذی الآلة مستقیما به شخصی که آلت را به کار گرفته است نسبت داده می‌شود. پس از نظر عرف بین سبب و مسبب و آلت و ذی الآلة تفاوت است. در موارد سبب و مسبب، حتی از نظر عرف سبب نادیده گرفته نمی‌شود لذا با فرض مسبب، به دنبال سبب می‌‌گردند و تسبیب را مورد توجه قرار می‌دهند اما در موارد آلت و ذی الآلة این طور نیست و آلت جنبه طریقیت دارد و لذا در نظر عرف نادیده گرفته می‌شود و فقط به صاحب آلت توجه می‌شود. سبب اگر چه مقدمه تحقق مسبب است اما نظر به سبب نظر آلی نیست بلکه نظر استقلالی است اما نظر به آلت یک نظر آلی است. کلام مرحوم نایینی استفاده از همین تفاوت است یعنی امضای ذی الآلة به معنای پذیرش آن مطلقا ست چون برای آلت اصلا لحاظ نمی‌شود و دیده نمی‌شود و گویا شخص مستقیما ذی الآلة را ایجاد می‌کند و اصلا آلت لحاظ استقلالی ندارد و لذا پذیرش ذی الآلة به معنای پذیرش آن علی الاطلاق است به هر نحوی که به وجود بیاید بر خلاف سبب و مسبب که سبب استقلالا لحاظ می‌شود و نظر به آن آلی نیست و لذا پذیرش مسبب به معنای پذیرش هر سببی نیست.

پذیرش مسببی که از قبیل ذی الآلة است به این معنا ست که تاثیر شخص در آن علی الاطلاق پذیرفته شده است. اگر گفتند زید می‌تواند ملکیت را ایجاد کند یعنی هر آنچه را زید ایجاد ملکیت می‌داند همان را قبول دارد.

بعید نیست مرحوم آقای صدر هم که کلام مرحوم نایینی را پذیرفته‌اند به بیان باشد. ایشان تعبیر کرده‌اند کلام مرحوم نایینی یعنی اعطای فرصت ایجاد مسبب و ذی الآلة به مردم.

با آنچه ما بیان کردیم می‌توان کلام مرحوم نایینی را در تصحیح تمسک به اطلاق ادله معاملات صحیح دانست.

 

ضمائم:

کلام مرحوم نایینی:

لو قلنا بأنها موضوعة للمسبّبات- كما هو كذلك بداهة انّ ألفاظ المعاملات موضوعة بإزاء المسببات لا الأسباب، و لا محلّ لتوهّم انّ البيع مثلا اسم للسّبب، نعم في خصوص قوله تعالى أوفوا بالعقود ربّما يتوهّم ذلك، إلّا انّه مع ذلك لا يصح بقرينة الوفاء الّذي لا يتعلّق إلّا بالمسبّب- فيشكل الأمر، لأنّ إمضاء المسبّب لا يلازم إمضاء السّبب.

و ما يقال في حلّه: من انّ إمضاء المسبب يلازم عرفا إمضاء السّبب، إذ لو لا إمضاء السّبب كان إمضاء المسبّب لغوا، فليس بشي‏ء، إذ لا ملازمة عرفا في ذلك و ان يظهر من الشّيخ (قده) الميل إلى ذلك حسب ما أفاده قبل المعاطاة بأسطر عند نقل كلام الشّهيد (قده) و اللّغوية انّما تكون إذا لم يجعل الشّارع سببا، أو لم يمض سببا أصلا، إذ لا لغوية لو جعل سببا أو أمضى سببا في الجملة، غايته انه يلزم حينئذ الأخذ بالمتيقّن، فلزوم اللّغويّة لا يقتضى إمضاء كلّ سبب، بل يقتضى إمضاء سبب في الجملة، و يلزمه الأخذ بالمتيقّن.

فالتّحقيق في حلّ الأشكال: هو انّ باب العقود و الإيقاعات ليست من باب الأسباب و المسببات، و ان أطلق عليها ذلك، بل انّما هي من باب الإيجاد بالألة، و الفرق بين باب الأسباب و المسبّبات، و بين الإيجاد بالألة، هو انّ المسبب في باب الأسباب لم يكن بنفسه فعلا اختياريّا للفاعل، بحيث تتعلّق به إرادته أوّلا و بالذات، بل الفعل الاختياري و ما تتعلّق به الإرادة هو السّبب، و يلزمه حصول المسبّب قهرا.

و هذا بخلاف باب الإيجاد بالألة، فانّ ما يوجد بالألة كالكتابة، هو بنفسه فعل اختياريّ للفاعل، و متعلّق لإرادته و يصدر عنه أوّلا و بالذات، فانّ الكتابة ليس إلا عبارة عن حركة القلم على القرطاس بوضع مخصوص، و هذا هو بنفسه فعل اختياري صادر عن المكلّف أوّلا و بالذات، بخلاف الإحراق، فانّ الصّادر عن المكلّف هو الإلقاء في النّار لا الإحراق، و كذا الكلام في سائر ما يوجد بالألة: من آلات النّجار، و الصّائغ، و الحداد، و غير ذلك، فانّ جميع ما يوجده النّجار يكون فعلا اختياريّا له، و المنشار مثلا آلة لإيجاده، و باب العقود و الإيقاعات كلّها من هذا القبيل، فانّ هذه الألفاظ كلّها آلة لإيجاد الملكيّة، و الزّوجيّة، و الفرقة، و غير ذلك، و ليس البيع مثلا مسببا توليديّا لهذه الألفاظ، بل البيع هو بنفسه فعل اختياريّ للفاعل متعلّق لإرادته أوّلا و بالذات، و يكون إيجاده بيده، فمعنى حلّية البيع هو حلّية إيجاده، فكلّ ما يكون إيجادا للبيع بنظر العرف فهو مندرج تحت إطلاق قوله تعالى:

أحل اللَّه البيع، و المفروض انّ العقد بالفارسيّة مثلا يكون مصداقا لإيجاد البيع بنظر العرف، فيشمله إطلاق حلّية البيع، و كذا الكلام في سائر الأدلّة و ساير الأبواب، فيرتفع موضوع الأشكال، إذ مبنى الأشكال هو تخيّل انّ المنشآت بالعقود من قبيل المسبّبات التّوليديّة، فيستشكل فيه من جهة انّ إمضاء المسبّب لا يلازم إمضاء السّبب، و الحال انّ الأمر ليس كذلك، فتأمل في المقام جيّدا.

(فوائد الاصول، جلد ۱، صفحه ۸۰)

 

کلام مرحوم آقای خویی:

و قد يستشكل في ذلك بأنّ الاطلاق الوارد في مقام البيان ان كان ناظرا الى امضاء الاسباب صحّ التمسك به، لالغاء كلّ ما يحتمل دخله في السببية، و أمّا ان كان ناظرا الى امضاء المسببات، كالزوجية و الملكية مثلا مع قطع النظر عن الاسباب، فلا يدلّ على امضاء الاسباب كي يتمسّك به في نفي ما يحتمل دخله في السببية، اذ لا ملازمة بين امضاء المسبّب و امضاء السبب، فانّ الشارع قد أمضى الزوجية و لم يمض المعاطاة فيها، بل لم يمض العقد بالفارسي فيها.

و اذا تأمّلنا الاطلاقات الواردة في الكتاب و السنة وجدناها واردة لامضاء المسبّبات دون الاسباب، كقوله تعالى: «أَحَلَّ اللَّهُ الْبَيْعَ وَ حَرَّمَ الرِّبا»، فانّه ناظر الى أنّ المبادلة البيعية ممضاة في الشريعة المقدّسة دون المعاملة الربويّة، بلا نظر الى الاسباب و القرينة عليه ذكر الربا، فانّه لا معنى لحليّة اجراء الصيغة في البيع و حرمته في الربا.

و كذا قوله تعالى: «أَوْفُوا بِالْعُقُودِ»، فانّه على تقدير تماميّة دلالته على الامضاء ناظر الى المسبّبات، لانّ المراد من الوفاء بشي‏ء هو انهاؤه و اتمامه، و لا معنى لانهاء الاسباب و اتمامها، لكونها آنية الحصول منصرمة من حين تحقّقها، غير قابلة للبقاء، فيكون المراد هو الوفاء بالمسبّبات.

و كذا غير الآيتين الشريفتين ممّا ورد في مقام الامضاء، كقوله صلّى اللّه عليه و آله: «النكاح سنّتي»، و «الصلح جائز»، و غيرهما من الروايات الواردة في أبواب المعاملات، فان الجميع ناظر الى المسبّبات، فلا يصحّ التمسك بتلك الاطلاقات عند الشك في دخل شي‏ء في سببيّة الاسباب.

كلام المحقق النائيني قدّس سرّه في المقام:

و أجاب المحقق النائيني رحمه اللّه عن هذا الاشكال‏، بأنّ نسبة صيغ العقود الى المعاملات ليست نسبة الاسباب الى مسبّباتها حتّى يكونا موجودين خارجيّين يترتّب أحدهما على الآخر، نظير الالقاء في النار و الاحراق، بل نسبتها اليها نسبة الآلة الى ذيها، باعتبار أنّ البيع المنشأ باللفظ قسم و المنشأ بالمعاطاة قسم آخر، و بالاشارة قسم ثالث، و هكذا، فلا يكون هناك موجودان خارجيّان كي لا يكون امضاء أحدهما إمضاء للآخر، بل الموجود واحد، و هو حقيقة المعاملة، غاية الامر أنّه ينقسم باعتبار الآلة الى أقسام، فاذا كان دليل الامضاء واردا في مقام البيان و لم يقيّده بنوع دون نوع يستكشف منه العموم، كما هو الحال في سائر الاطلاقات.

الجواب عن الاشكال الواردة في المقام:

و هذا الجواب ممّا لا يسمن و لا يغني في دفع الاشكال، لانّ أدلّة الامضاء اذا لم تكن واردة لامضاء صيغ العقود، فلا يفترق الحال بين كونها أسبابا أو آلاتا، فكما لا يدلّ امضاء المسبّب على امضاء السبب، كذلك لا يدلّ امضاء ذي الآلة على امضاء الآلة بوجه، فلا يصحّ التمسك بالاطلاق عند الشك في اعتبار شي‏ء في الآلية، فالاشكال باق بحاله.

و أنت ترى أنّ الاشكال و الجواب كليهما مبنيّان على المسلك المعروف في معنى الانشاء، من أنّه عبارة عن ايجاد المعنى باللفظ، فاعتبر اللفظ سببا لايجاد المعنى في الاشكال و آلة في الجواب، و قد ذكرنا في مقام الفرق بين الخبر و الانشاء، و أشرنا اليه آنفا انّ هذا المسلك ممّا لا أساس له، و انّ الانشاء هو الاعتبار النفساني المبرز باللفظ أو بغيره، فيكون دليل الامضاء ناظرا الى هذا الاعتبار المبرز، و مقتضى الاطلاق و عدم التقييد بمظهر خاصّ عموم الامضاء له بأيّ مبرز يبرز، بلا فرق بين القول بالصحيح و الاعم.

نعم لا يصحّ التمسك بالاطلاق على القول بالصحيح عند الشك في‏ امضاء العقلاء، لانّ الشك فيه على القول بالصحيح شك في المسمّى، فلا يكون الصدق محرزا ليتمسّك بالاطلاق.

ثمّ لو تنزّلنا عن ذلك و قلنا بأنّ الانشاء هو الايجاد، و ان نسبة الصيغ الى المعاملات نسبة الاسباب الى المسبّبات، أو نسبة الآلة الى ذيها، قلنا في الجواب عن الاشكال المذكور:

انّ الاشكال تامّ فيما اذا كان دليل الامضاء من قبيل القضيّة الشخصيّة، أي فيما اذا كان هناك مسبّب واحد و له أسباب متعدّدة، فانّه حينئذ صحّ أن يقال: انّ امضاءه لا يستلزم امضاءها جميعا، فلا بدّ من الاخذ بالقدر المتيقّن، و في غيره يرجع الى أصالة عدم ترتّب الاثر الّا فيما اذا لم يكن بين الاسباب قدر متيقّن، و كانت نسبة الجميع اليه على حدّ سواء.

فحينئذ يمكن أن يقال بأنّ امضاء المسبّب امضاء لجميع أسبابه، لانّ الحكم بامضاء بعض دون بعض ترجيح بلا مرجّح، و الحكم بعدم الامضاء رأسا مع امضاء المسبّب غير معقول، و لكن هذا الفرض، أي فرض كون المسبّب شخصيا خارج عن محلّ الكلام، اذ ليس في المقام مسبّب واحد، فانّ أدلّة الامضاء من قبيل القضايا الحقيقيّة الّتي تنحلّ الى قضايا متعدّدة بحسب تعدّد مصاديق الطبيعة.

فان كان المراد من المسبّب هو الاعتبار النفساني كما اخترناه، فهو كلّي ذو أفراد متعدّدة بحسب تعدّد الاسباب، فانّه تارة يحصل باللفظ، و اخرى بالاشارة، و ثالثة بالكتابة، و رابعة بالمعاطاة، و بحسب تعدّد الاشخاص، فيكون امضاء واحد منحلا الى امضاءات متعدّدة متعلّقة بالاعتبارات النفسانيّة المتعدّدة الحاصلة من الاسباب المختلفة، و هذا بعينه امضاء للاسباب، فلا معنى للقول بأنّ امضاء المسبّبات لا يدلّ على امضاء الاسباب.

و كذا الحال ان كان المراد من المسبّب هو الوجود التنزيلي للمعنى، باعتبار أنّ الوجود عارض للالفاظ بالاصالة و للمعاني بالعرض و التنزيل.

و ان شئت قلت: انّ المسبّب هو الوجود الانشائي المتحصّل من الصيغة أو غيرها، أو كان المراد منه امضاء العقلاء، و أمّا امضاء الشارع فقد تقدّم أنّه ليس مسبّبا عن الالفاظ قطعا.

و بالجملة كلّما اعتبر كونه مسبّبا عن الالفاظ يكون متعدّدا بتعدّد الاسباب لا محالة، فيكون امضاؤه منحلا الى امضاءات متعدّدة، فلا ينفكّ امضاء المسبّب عن امضاء السبب.

و المتحصّل من جميع ما ذكرناه في المقام، انّه لا فرق في جواز الرجوع الى اطلاقات أدلّة الامضاء من الآيات و الروايات الواردة في أبواب المعاملات بين القول بالصحيح و القول بالاعم، فكما جاز الرجوع اليها في نفي ما شكّ في اعتباره على القول بالاعمّ جاز الرجوع اليها على القول بالصحيح.

فلم تبق ثمرة بين القولين في باب المعاملات، الّا فيما اذا شك في امضاء العقلاء، على ما تقدّمت الاشارة اليه، فانّ الشك فيه شكّ في المسمّى على القول بالصحيح، فلا يكون الصدق محرزا ليتمسّك بالاطلاق بخلاف القول بالاعم، فانّ الصدق محرز على الفرض، فلا مانع عن التمسك بالاطلاق عند الشك في اعتبار أمر زائد.

(مصباح الاصول، جلد ۱، صفحه ۱۶۶)

شرایط قاضی: مرد بودن

بحث در بررسی روایات خاصی بود که بر اشتراط ذکورت در قضا دلالت می‌کنند که برخی از آنها را ذکر کردیم و برخی از آنها را پذیرفتیم.

در مرحله بعد به بررسی روایات عام می‌پردازیم و منظور از روایات عام یعنی روایاتی که در مورد شئون زن وارد شده است و بر باب قضا به طور خاص دلالت نمی‌کنند. بلکه برخی آیات قرآن هم همین طورند. و دلالت جمعی آنها عدم مشروعیت قضای زنان است و به نظر ادعای حصول یقین به عدم اهلیت زنان برای تصدی منصب قضا بر اساس این روایات بعید نیست.

مفاد این روایات در احکام مختلف زنان و شئون آنها وارد شده است و اینکه حضور زنان در اجتماع و ارتباط عمومی او با نامحرمان مطلوب نیست. البته نه اینکه مفاد آنها نفی مطلق حضور زن یا حتی نفی لزوم حضور او در برخی از موارد و شرایط باشد تا مثل حضور حضرت زهرا سلام الله علیها در مسجد یا حضور حضرت زینب سلام الله علیها در آن قضایا با این روایات منافات داشته باشد. مثلا حضور حضرت زهرا سلام الله در آن مورد جایی بود که با توجه به شرایط (خانه نشینی حضرت امیر علیه السلام و نشنیدن حرف ایشان و ...) بعید نیست حضور ایشان و دفاع از مساله ولایت و ... وجوب عینی پیدا کرده باشد که از عهده هیچ کسی دیگر غیر از ایشان برنمی‌آمد. هم چنین قضیه قیام عاشوراء و حضور حضرت زینب علیها السلام.

بنابراین اینکه بنای احکام شریعت و موقف شریعت این است که حضور زن در اجتماع و اختلاط با نامحرمان مطلوب نیست با اینکه در شرایط خاص حضور زن در جامعه یا انجام برخی کارها لازم باشد منافات ندارد. همان طور که تامین نفقه زن بر عهده مرد است اما اینکه در یک مورد زن خودش ناچار به تامین نفقه‌اش باشد و حتی بر او واجب باشد با آن منافات ندارد. لذا باید مراقب بود جو جامعه یا برخی امور بین المللی و ... در فهم صحیح موقف شریعت ایجاد مانع نکنند.

این روایات بسیار زیاد و متفاوتند. هم لسان آنها متفاوت است و هم برخی در احکام الزامی است و برخی در احکام استحبابی و ... حتی برخی از آنها در مورد نماز است مثل اینکه بهترین مکان برای نماز خواندن زن، خانه او است و بلکه پوشیده‌ترین جای منزل بهترین مکان است و البته معنای این روایات این نیست که زن نقصی دارد یا مثلا زن قدرت و قوت ندارد و ... بلکه از نظر شارع تقسیم وظایف به این صورت است یعنی بروز مرد به گونه‌ای است و بروز زن به گونه‌ای دیگر است. بروز زن به حضور در جامعه و اختلاط با اجانب نیست بلکه وظایف دیگری بر عهده او قرار داده شده است مثل اداره امور خانه و تربیت فرزندان و ... و لذا ممکن است زن قدرت تکوینی بر برخی از وظایف مردان هم داشته باشد اما تقسیم وظایف و کارها توسط شارع امر دیگری است که بر آن مبتنی نیست بلکه بر اساس مصالح و مفاسد و ملاکات عامی است که در نظر شارع وجود داشته است و این ملاکات به حدی مهم بوده است که حتی امر مهمی مثل حضور در مسجد و نماز جماعت که تاکید بر حضور آن بیش از حد تصور است، نسبت به زن وجود ندارد و آنچه از او مطلوب است عدم حضور در مسجد و نماز جماعت آن است و نماز او در خانه از نماز در مسجد فضیلت بیشتری دارد یا حتی نماز جمعه هم بر او واجب نیست.

یا عدم اهلیت او برای امامت جماعت مردان که حتی ممکن است خودش به عنوان دلیل مستقلی بر عدم اهلیت زن برای قضای بین مردان بیان شود و از نظر فقهی احتمال تفاوت بین اهلیت قضا برای مردان و زنان وجود ندارد. زن اگر اهلیت امامت جماعت مردان را ندارد (بلکه از برخی روایات استفاده می‌شود حتی اهلیت امامت جماعت برای زنان هم ندارد) چطور می‌تواند اهلیت قضا داشته باشد؟

همچنین روایات حتی نهی از هم کلام شدن با مردان نامحرم و نهی از شنیدن صدای زن نامحرم و ... چطور می‌توان با وجود این روایات گفت از نظر شارع تصدی زن برای دفع خصومت و نزاع بین مردان اشکال ندارد؟ و همان طور که گفتیم از نظر فقهی احتمال تفاوت بین قضای برای مردان و زنان وجود ندارد تا بین آنها تفصیل داده شود.

پس باید توجه کرد استدلال به این ادله به معنای دلالت مستقیم و خاص این ادله بر اشتراط ذکورت نیست تا مورد اشکال قرار بگیرد.

مثلا برخی به آیه شریفه «وَ قَرْنَ فِي بُيُوتِكُنَّ وَ لاَ تَبَرَّجْنَ تَبَرُّجَ الْجَاهِلِيَّةِ الْأُولَی» (الاحزاب ۳۳) تمسک کرده‌اند که منظور دلالت این آیه به صورت مستقیم نیست بلکه این آیه در مورد زنان پیامبر است اما مستفاد از آن عدم مطلوبیت حضور در اجتماع حتی برای زنان پیامبر است.

و حتی شاید استدلال به خصوص آیه شریفه «أَ وَ مَنْ يُنَشَّأُ فِي الْحِلْيَةِ وَ هُوَ فِي الْخِصَامِ غَيْرُ مُبِين» (الزخرف ۱۸) بعید نیست. که مفاد آن این است که زن که طبیعت آن نشو در زینت و عواطف و احساسات است قدرت بر استدلال و برهان ندارد یعنی شأن او ورود به استدلالات و براهین و احتجاجات نیست در حالی که از شئون قاضی احتجاج است. پس اگر چه مورد آیه ممکن است در جایی باشد که خود زن مورد خصومت قرار بگیرد اما مضمون مستفاد از آنها به این فرض اختصاص ندارد بلکه جایی که زن قاضی به خصومات دیگران هم باشد مشول آن است. یعنی شمول تعبیر «وَ هُوَ فِي الْخِصَامِ غَيْرُ مُبِين» نسبت به عدم اهلیت زن در تصدی قضا در خصومات بعید نیست.

هم چنین روایاتی که در رد شهادت زنان و عدم پذیرش شهادت آنان وارد شده است (مگر در موارد خاص) و حتی در آیه شریفه به نقصان حافظه زن هم اشاره شده است. «فَإِنْ لَمْ يَكُونَا رَجُلَيْنِ فَرَجُلٌ وَ امْرَأَتَانِ مِمَّنْ تَرْضَوْنَ مِنَ الشُّهَدَاءِ أَنْ تَضِلَّ إِحْدَاهُمَا فَتُذَكِّرَ إِحْدَاهُمَا الْأُخْرَى» (البقرة ۲۸۲).

وقتی شهادت زن در مسائل پذیرفته شده نیست چطور می‌توان او را محیط بر مسائل مختلف در باب قضا دانست و اهلیت تصدی قضا را برای او قائل شد و حتی استدلال به این روایات به تنهایی هم بعید نیست به همین بیان که اگر زن اهلیت شهادت در قضیه که از شئون مرتبط با قضا است را ندارد چطور می‌تواند اهلیت تصدی خود قضا را داشته باشد.

و اینکه به برخی اهل سنت نسبت داده شده است که بین مواردی که شهادت زنان در آنها پذیرفته شده است و غیر آن تفصیل داده‌اند و قضای زنان در مواردی که شهادت‌شان مسموع است پذیرفته شده است بر اساس همان قیاس است که قبلا اشاره کردیم و از نظر فقهی چنین چیزی محتمل نیست.

حصول قطع با توجه به همه این روایات که برخی از آنها مورد اشاره قرار گرفت، بعید نیست همان طور که گذشت.

البته در کلمات برخی علماء به برخی آیات تمسک کرده‌اند که به نظر صحیح نیست مثلا برخی به آیه شریفه «وَ لَهُنَّ مِثْلُ الَّذِي عَلَيْهِنَّ بِالْمَعْرُوفِ وَ لِلرِّجَالِ عَلَيْهِنَّ دَرَجَةٌ» (البقرة ۲۲۸) تمسک کرده‌اند که به نظر استدلال به این آیه شریفه ناتمام است.

در هر حال احاطه و بررسی به این دسته از روایات و نصوص نیازمند به وقت زیادی است که ما به همین مقدار اکتفاء می‌کنیم. و بر همین اساس می‌توان به مذاق شریعت تمسک کرد یعنی آنچه مذاق شریعت است (که از این روایات قابل استفاده است) عدم اهلیت زن برای تصدی مقام قضا ست.

دلیل دیگری که برای اشتراط ذکورت می‌توان به آن استدلال کرد بحث سیره است. عدم معهودیت تصدی زن نسبت به منصب قضا، امر قطعی است که در هیچ دوره‌ و زمانی در جوامع اسلامی وجود نداشته است حتی نسبت به زنان معصوم و لذا در هیچ قضیه‌ای حتی یک بار هم معهود نیست مثل حضرت زهرا سلام الله علیها متصدی حتی رفع یک خصومت بین افراد شده باشند یا در زمان‌های بعد  و حتی در اهل سنت هم حتی یک مورد وجود ندارد که زن حتی متصدی فصل خصومت در یک مورد خاص شده باشند چه برسد به اینکه متصدی منصب قضا شده باشند در حالی که زنان در همان زما‌ن شأن روایت یا نقل احکام داشته‌اند و حتی برخی گفته‌اند زنان اهلیت فتوا هم داشته‌اند اما تصدی مقام قضا در هیچ زمانی معهود نیست و این خودش می‌تواند منبه عدم اهلیت زنان برای تصدی مقام قضا باشد.

صحیح و اعم

بحث در نتیجه وضع الفاظ معاملات برای خصوص صحیح است. مرحوم آخوند فرمودند الفاظ معاملات برای موثر واقعی وضع شده‌اند و اختلاف عرف و شرع در برخی از معاملات، تخطئه مصداقی عرف توسط شرع است نه اینکه از نظر مفهوم با یکدیگر اختلاف داشته باشند.

اشکال شد که بر این اساس الفاظ معاملات نیز مانند الفاظ عبادات مجمل می‌شوند و با فرض اجمال آنها در موارد شک در صحت نمی‌توان به آن ادله تمسک کرد در حالی که رویه فقهاء و علماء در معاملات تمسک به اطلاقات ادله است. مرحوم آخوند قصد دارند بیانی ارائه کنند که در عین التزام به وضع الفاظ معاملات برای خصوص موثر واقعی بتوانند به اطلاق ادله هم تمسک کنند. آنچه ایشان ارائه کرده‌اند در حقیقت تمسک به اطلاق مقامی است. یعنی اگر دلیل متضمن حکم معاملات در مقام در بیان باشد اقتضای اطلاق مقامی آن این است که معامله موثر در نزد شارع و موثر واقعی همان معامله موثر عرفی باشد. بنابراین هر چند اینجا نیز مثل باب عبادات دلیل اطلاق لفظی ندارد و نمی‌توان به اطلاق لفظی دلیل تمسک کرد اما فرق بین الفاظ عبادات و معاملات این است که عبادات امور مخترع شرعی بودند و معنا و حقیقت عرفی نداشتند در نتیجه در صورتی که صحیح واقعی و شرعی معلوم نبود (مثل موارد شک در جزئیت و شرطیت) راه دیگری برای تعیین صحیح وجود نداشت چون عرف نسبت به عبادات که معنای مخترع شارع بودند تشخیصی نداشت و تنها راه همان تبیین شارع بود اما در معاملات این طور نیست و اگر چه لفظ معامله برای موثر واقعی وضع شده است و لذا در موارد شک در جزئیت و شرطیت چیزی لفظ مجمل می‌شود اما در اینجا برای معرفت واقع و موثر واقعی طریق دیگری وجود دارد چون عرف برخی معاملات را موثر می‌داند. بله اگر در شرطیت یا جزئیت چیزی در تاثیر عرفی هم شک داشته باشیم یعنی عرف هم در دخالت برخی امور در تاثیر شک داشته باشد، به اطلاق مقامی هم نمی‌توان تمسک کرد.

پس آنچه دخالت آن در معامله از نظر شرع محتمل است اما از نظر عرف دخالتی در تاثیر ندارد، نظر عرف طریق برای موثر نزد شارع و موثر واقعی است و این معنای اطلاق مقامی است. «إِلاَّ أَنْ تَكُونَ تِجَارَةً عَنْ تَرَاضٍ » یعنی تجارت موثر واقعا در نقل و انتقال همان تجارت موثر در نظر عرف است و شارع شرطی زائد بر آنچه در نظر عرف معتبر است لازم نمی‌بیند. همان طور که در قوانین عرفی این گونه است یعنی اگر مقنن عرفی گفت تجارت صحیح است، همان طور که آنجا اجمالی نیست و همان تجارت موثر در نز عرف، از نظر مقنن هم موثر است، شارع هم اگر بگوید تجارت صحیح است یعنی آن تجارتی که واقعا موثر است صحیح است و لفظ در موثر عرفی استعمال نشده است بلکه در موثر واقعی استعمال شده است اما طریق به تعیین موثر واقعی نظر عرف است چون استعمالات شارع منزل بر استعمالات عرفی است و همان طور که اگر یک شخص عرفی کلمه تجارت را استعمال کند مراد او از تجارت، همان تجارت موثر واقعی است و نظر عرف را در تشخیص آن معتبر می‌دانستند به این معنا که نظر عرف را طریق در تشخیص موثر واقعی می‌دیدند، در جایی هم که شارع کلمه تجارت را استعمال کند، منزل بر همان استعمال عرفی است و لذا اگر شارع در مقام بیان باشد، اطلاق کلام او اقتضاء می‌کند که همان معنایی که اگر در عرف این کلمه استعمال می‌شد از آن مراد بود، همان معنا از کلام شارع هم مراد است. بر این اساس معلوم می‌شود چرا علماء با اینکه موضوع له الفاظ معاملات را خصوص صحیح می‌دانند با این حال به اطلاق ادله معاملات تمسک می‌کنند.

این اطلاق مقامی در حقیقت عبارت دیگری از همان ملازمه بین تاثیر عرفی و شرعی است یعنی ظهور مقام بیان در کلام شارع و عدم اجمال در کلام او به این است که ملازمه‌ مطلق بین تاثیر شرعی و عرفی باشد و اینکه موثر شرعی همان موثر عرفی است. اطلاق یعنی هر موثر عرفی، شرعا هم موثر است.

در اطلاق لفظی توسعه حکم به سعه صدق اسم و مفهوم لفظ است مثلا وقتی گفته می‌شود «اعتق رقبة» شمول حکم به سعه صدق «رقبة» است که در محل بحث ما چنین چیزی ممکن نیست چون با شک در شرطیت چیزی در تاثیر صدق لفظ معلوم نیست و گفتیم اطلاق یعنی شمول به لحاظ عوارض بعد از فراغ از صدق مفهوم جامع، در اینجا شمول حکم بر اساس اطلاق ملازمه است یعنی بر این اساس که هر موثر عرفی، موثر شرعی و واقعی هم هست و این اطلاق ملازمه مستفاد از مقام است نه از لفظ و لذا از آن به اطلاق مقامی تعبیر می‌کنند. دقت کنید که ما گفتیم سعه و شمول حکم بر اساس اطلاق ملازمه است یعنی هر جا ملازمه بود حکم هم هست و لذا نتیجه ممکن است گاهی به تضییق هم منجر شود. مثل مرحوم اصفهانی اطلاق را به توسعه معنا کرده‌اند اما توسعه در تلازم بین تاثیر شرعی و عرفی. خلاصه اینکه کلام آخوند در حقیقت تمسک به اطلاق مقامی است که همان اطلاق ملازمه بین موثر عرفی و شرعی است و البته موارد حکم شارع به بطلان معامله را تقیید و تخصیص نمی‌دانند (تخصیص یعنی استثنای حکم با فرض صدق موضوع) بلکه تخطئه عرف در تطبیق مفهوم بر مصداق است.

به نظر ما اگر چه تمسک به این اطلاق مقامی در فرض وضع الفاظ معاملات برای موثر واقعی صحیح است (اما اگر الفاظ معاملات برای موثر عرفی وضع شده باشند تمسک به اطلاق لفظی کلام ممکن است و بر همین اساس قبلا هم گفتیم حتی اگر کسی موضوع له الفاظ معاملات را صحیح هم بداند باید مراد صحیح و موثر عرفی باشد و البته ما همین را هم قبول نداشتیم و گفتیم موضوع له الفاظ معاملات اعم از صحیح و فاسد است.) و چنین اطلاق مقامی در ادله معاملات وجود دارد چون این ادله برای رفع مشکلات مکلفین و بیان نفوذ معاملات وارد شده‌اند و اگر منظور تجارت یا بیع یا ... موثر واقعی باشد و اطلاق مقامی هم تمام نباشد دلالت این ادله کاملا مجمل خواهد بود و مشکلات مکلفین را برطرف نمی‌کند اما این که ایشان فرمودند حکم شارع به بطلان معاملات تخصیص و تقیید نیست بلکه تخطئه عرف در تطبیق مفهوم بر مصداق است بر همان مبنای خود ایشان مبتنی است و ما قبلا گفتیم این مبنا اشتباه است و در هیچ موردی هم معهود نیست که شارع در استعمالات عرفی دخل و تصرف کرده باشد و عرف را در استعمالاتش تخطئه کرده باشد و بر همین اساس مرحوم اصفهانی بعد از تقریر اطلاق مقامی در کلام آخوند، درصدد توجیه موارد حکم شارع به بطلان معاملات برآمده‌اند و کلام آخوند مبنی بر تخطئه عرف را ناتمام دانسته‌اند همان طور که تضییق حکم (تخصیص و تقیید) را ناتمام دانسته‌اند چون انتفای حکم در این موارد به انتفای موضوع است چرا که اسم و لفظ آن معامله بر معامله‌ای که موثر نباشد صدق نمی‌کند. از نظر ایشان حکم شارع به بطلان، تخصیص اطلاق همان ملازمه‌ای است که بر اساس اطلاق مقامی بیان شد.

اما به نظر ما حق این است که الفاظ معاملات برای اعم از صحیح و فاسد وضع شده‌اند و اگر هم برای صحیح وضع شده باشند برای موثر و صحیح عرفی وضع شده‌اند نه صحیح واقعی.

در هر حال بر فرض که الفاظ معاملات برای موثر واقعی وضع شده باشند یک راه برای تمسک به اطلاقات همان اطلاق مقامی است که در کلام آخوند مذکور بود که به نکته ظهور کلام در ملازمه است و راه دیگر تمسک به دلالت اقتضاء و دفع لغویت است (نه ظهور کلام) به این بیان که ادله امضای معاملات اقتضاء می‌کنند موثر واقعی همان موثر عرفی باشد. یعنی چون کلام در مقام امضای معاملات و تفهیم آن به مخاطب است اگر میزان در تشخیص موثر واقعی همان موثر عرفی نباشد کلام لغو می‌شود. به دلالت اقتضاء اشکال شده است که تمسک به دلالت اقتضاء و دفع لغویت در جایی است که دلیل قدر متیقن نداشته باشد و گرنه لغویت نخواهد بود و در معاملات قدر متیقن وجود دارد و آن همان عقد واجد تمام شروط محتمل است. اگر شارع با همین کلام در صدد امضای همان عقد باشد و چیزی بیش از آن نباشد، کلام لغو نیست در نتیجه با دلالت اقتضاء نمی‌توان اجمال ادله را دفع کرد و به عبارت دیگر با دلالت دلیل بر اساس اقتضاء و دفع لغویت نمی‌توان آن اطلاقی که در اینجا به کار می‌آید را اثبات کرد. ما در اینجا به دنبال اثبات اطلاقی هستیم که در صورت شک در شرطیت چیزی در معامله بتوان با تمسک به آن اطلاق، شرطیت را نفی کرد و با دلالت اقتضایی حتما چنین اطلاقی قابل اثبات نیست.

تا اینجا کلام مرحوم آخوند و برخی از اشکالات و نکات آن را بیان کردیم و نتیجه آن این بود که نزاع صحیح و اعم در معاملات به معنای مسببات معنا ندارد اما در معاملات به معنای اسباب معنا دارد. بحث دیگری که در مقام مطرح شده است این است که معاملات به معنای مسببات (که به صحت و فساد متصف نمی‌شوند) اما اطلاق و عدم اطلاق آنها از ناحیه اسباب قابل تصور است. مثلا ملکیتی که با عقد بیع حاصل می‌شود آیا این ملکیت علی الاطلاق حاصل می‌شود یا فقط اگر عقد با لفظ عربی انشاء شود ملکیت حاصل می‌شود؟ بحث در این است که اگر الفاظ معاملات به معنای مسببات باشند آیا از ناحیه سبب اطلاق خواهند داشت؟ یعنی اگر شارع بیع به معنای مسبب را امضاء کرد به این معنا ست که مسبب را علی الاطلاق پذیرفته است یا اینکه این الفاظ (معاملات به معنای مسبب) نسبت به اسباب اطلاقی نخواهند داشت بلکه مفاد آنها این است که شارع فی الجملة (از ناحیه برخی اسباب) پذیرفته است نه اینکه مسبب را مطلقا از ناحیه هر سببی پذیرفته باشد به خلاف جایی که لفظ معامله به معنای سبب باشد که در این صورت از ناحیه خصوصیات اطلاق لفظی دارد (یا اطلاق مقامی که مرحوم آخوند مطرح کرده است).

شرایط قاضی: مرد بودن

بحث در اشتراط ذکورت در قاضی بود. این شرط بحث مهمی است که برخی به خاطر عدم خبرویت لازم در فقه دچار لغزش و اشتباه شده‌اند. بحث در ادله مساله بود. وجه اول تمسک به اجماع بود که گفتیم حتی اجماع مسلمین هم بعید نیست و حتی مرحوم اردبیلی هم که به اکثر مشهورات و اجماعیات اشکال می‌کنند به اجماع در این مساله اشکال نکرده‌اند بلکه فرمودند اگر اجماعی نباشد سایر ادله برای اثبات اشتراط مطلقا وافی نیستند و این کلام اگر مشعر به پذیرش اجماع نباشد، حداقل رد اجماع نیست. مرحوم آقای خوانساری هم در دلالت ادله لفظیه تشکیک کردند نه در اجماع. ما گفتیم اشتراط این شرط حتی بالاتر از اجماع است و مورد تسالم همه فقهاء است و خلاف فقط از ابن جریر از اهل سنت نقل شده است که مخالفت او حتما نمی‌تواند مانع کاشفیت اجماع از موقف شریعت باشد چرا که حتی با فرض مخالفت مثل ابن جریر، سکوت معصوم علیه السلام از ردع این اجماع، ظاهر در امضای آن اجماع است و بلکه اگر حق خلاف آن باشد سکوت اغراء به جهل است. در استدلال به اجماع لازم نیست مساله جزو مسائل مورد ابتلاء باشد (بر فرض که عدم ابتلاء را بپذیریم) بلکه چون مساله معنون در کلمات فقهاء بوده است و در همان زمان مشهور بوده است، سکوت امام معصوم علیه السلام از ردع آن نشانه صحت آن است مثل اینکه مساله مورد ابتلاء باشد. این مساله نمی‌تواند از مسائلی باشد که ائمه علیهم السلام در آن سکوت کرده باشند و اعلام موضع نکرده باشند و حتی یک روایت ضعیف هم جواز قضاوت زنان وارد نشده است.

این تسالم حتی اگر محتمل هم باشد برای اینکه مانند قرینه متصل به ادله مانع شکل گیری ظهور اطلاق در سایر ادله باشد کافی است. (اگر دلیلی داشته باشیم که اطلاق آن بدون در نظر گرفتن این تسالم ممکن باشد).

نصوص و روایاتی هم در شئون زن و اهتمام شارع نسبت به عدم اختلاط با مردان و عدم حضور در جوامع وارد شده است که این نصوص حتی اگر بر عدم رضای شارع نسبت به تصدی قضاء توسط زنان نباشند و کاشف از مذاق شارع در این مجال نباشند، حداقل برای قرینیت متصل مانع انعقاد اطلاق در ادله نصب قضات و ... کافی هستند.

لذا تصور نشود که می‌توان به اطلاق برخی ادله برای اثبات مشروعیت قضای زنان تمسک کرد (اگر مقتضی اطلاق در ادله فرض شود).

خلاصه اینکه از کنار اجماع در این مساله نمی‌توان گذشت و این اجماع دلیل تعبدی نیست (آن طور که اهل سنت پذیرفته‌اند) بلکه کاشف قطعی از موقف شریعت است علاوه که این تسالم مانع شکل گیری اطلاق در سایر ادله خواهد بود.

وجه دوم تمسک به مقتضای اصل بود که توضیح آن مفصل گذشت و گفتیم اصل عدم ولایت زنان در باب قضاء است چون نفوذ حکم خلاف اصل است و اصل عدم نفوذ حکم است و فقط بر مشروعیت قضای مردان دلیل داریم و دلیلی که مشروعیت قضای زنان را اثبات کرده باشد (حتی به اطلاق) نداریم.

وجه سوم تمسک به روایات و نصوص بود که برخی از آنها را ذکر کردیم. از جمله روایت معروف نبوی منقول در منابع اهل سنت «لَنْ يُفْلِحَ‏ قَوْمٌ وَلَّوْا أَمْرَهُمْ امْرَأَةً» که هر چند راوی آن شخص واحد است گفتیم بعید نیست از روایات مشهوری باشد که همین شهرت آن و عدم تعرض ائمه علیهم السلام نسبت به ردع از آن می‌تواند وثوق به صدور آن ایجاد کند.

در مورد شأن نزول این روایت گفته شده است که در مورد پادشاهی دختر کسری در بلاد فارس است که وقتی پیامبر صلی الله علیه و آله از این مساله خبردار شدند این مطلب را فرمودند. ما گفتیم اطلاق روایت نسبت به همه اوامر (به معنای سلطله) که از امور عام است (بر اساس انتساب امر به قوم) بعید نیست و بر این اساس بر عدم ولایت زن بر هیچ کدام از امور عام دلالت دارد و اینکه مورد روایت مساله حکومت و مدیریت جامعه است با عموم حکم منافات ندارد و روشن است که مورد مخصص نیست و البته روایت نسبت به سلطه و ولایات غیر عام دلالتی ندارد لذا برای نفی حضانت زن بر صبی، نمی‌توان به این دلیل تمسک کرد. بر خلاف دلالت روایت نفی ولایت صبی که مطلق بود و امر صبی را به صورت مطلق نفی می‌کرد. در هر حال شکی نیست که ولایت بر قضا جزو ولایات عام است و لذا روایت صلاحیت زن برای تصدی این مقام را نفی می‌کند. در نتیجه ما دلالت این روایت را پذیرفتیم و سند آن را هم بر همان اساس که گفتیم مورد قبول است.

روایت دیگری که می‌توان برای اثبات شرطیت ذکور در قضا به آن استدلال کرد روایت منقول در کتب متعدد است:

أَبُو عَلِيٍّ الْأَشْعَرِيُّ عَنْ بَعْضِ أَصْحَابِنَا عَنْ جَعْفَرِ بْنِ عَنْبَسَةَ عَنْ عَبَّادِ بْنِ زِيَادٍ الْأَسَدِيِّ عَنْ عَمْرِو بْنِ أَبِي الْمِقْدَامِ عَنْ أَبِي جَعْفَرٍ ع وَ أَحْمَدُ بْنُ مُحَمَّدٍ الْعَاصِمِيُّ عَمَّنْ حَدَّثَهُ عَنْ مُعَلَّى بْنِ مُحَمَّدٍ الْبَصْرِيِّ عَنْ عَلِيِّ بْنِ حَسَّانَ عَنْ عَبْدِ الرَّحْمَنِ بْنِ كَثِيرٍ عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ ع قَالَ فِي رِسَالَةِ أَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ ع إِلَى الْحَسَنِ ع لَا تُمَلِّكِ الْمَرْأَةَ مِنَ الْأَمْرِ مَا يُجَاوِزُ نَفْسَهَا فَإِنَّ ذَلِكَ أَنْعَمُ لِحَالِهَا وَ أَرْخَى لِبَالِهَا وَ أَدْوَمُ لِجَمَالِهَا فَإِنَّ الْمَرْأَةَ رَيْحَانَةٌ وَ لَيْسَتْ بِقَهْرَمَانَةٍ وَ لَا تَعْدُ بِكَرَامَتِهَا نَفْسَهَا وَ اغْضُضْ بَصَرَهَا بِسِتْرِكَ وَ اكْفُفْهَا بِحِجَابِكَ وَ لَا تُطْمِعْهَا أَنْ تَشْفَعَ لِغَيْرِهَا فَيَمِيلَ عَلَيْكَ مَنْ شَفَعَتْ لَهُ عَلَيْكَ مَعَهَا وَ اسْتَبْقِ مِنْ نَفْسِكَ بَقِيَّةً فَإِنَّ إِمْسَاكَكَ نَفْسَكَ عَنْهُنَّ وَ هُنَّ يَرَيْنَ أَنَّكَ ذُو اقْتِدَارٍ خَيْرٌ مِنْ أَنْ يَرَيْنَ مِنْكَ حَالًا عَلَى انْكِسَارٍ‌ (الکافی، جلد ۵، صفحه ۵۱۰)

روایت در تحف العقول (صفحه ۸۷) و در نهج البلاغة (صفحه ۴۰۵) و خصائص الائمة (صفحه ۱۱۶) نیز منقول است.

حضرت امیر علیه السلام در روایت به امام حسن علیه السلام وصیت کرده‌اند که به زن چیزی بیش از آنچه مربوط به خودش است واگذار نکن. گفته شده است این تعبیر شامل قضا هم هست چون از اموری است که فراتر از امور مربوط به خودش است و تاکیدات بعد از آن هم موید آن است.

روایت از نظر سندی ضعیف است البته مرحوم مجلسی از سند روایت به قوی تعبیر کرده است.

البته همین مضمون در وصیت حضرت امیر علیه السلام به محمد بن حنفیة هم نقل شده است اما با سند دیگر:

أَحْمَدُ بْنُ مُحَمَّدِ بْنِ سَعِيدٍ عَنْ جَعْفَرِ بْنِ مُحَمَّدٍ الْحُسَيْنِيِّ عَنْ عَلِيِ‏ بْنِ‏ عَبْدَكٍ‏ عَنِ الْحَسَنِ بْنِ ظَرِيفِ بْنِ نَاصِحٍ عَنِ الْحُسَيْنِ بْنِ عُلْوَانَ عَنْ سَعْدِ بْنِ طَرِيفٍ عَنِ الْأَصْبَغِ بْنِ نُبَاتَةَ عَنْ أَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ ع‏ مِثْلَهُ إِلَّا أَنَّهُ قَالَ كَتَبَ بِهَذِهِ الرِّسَالَةِ- أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ ع إِلَى ابْنِهِ مُحَمَّدِ [بْنِ الْحَنَفِيَّةِ] (الکافی، جلد ۵، صفحه ۳۳۸)

وَ- قَالَ أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ ع فِي وَصِيَّتِهِ لِابْنِهِ مُحَمَّدِ بْنِ الْحَنَفِيَّةِ يَا بُنَيَّ إِذَا قَوِيتَ فَاقْوَ عَلَى طَاعَةِ اللَّهِ وَ إِذَا ضَعُفْتَ فَاضْعُفْ عَنْ مَعْصِيَةِ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ وَ إِنِ اسْتَطَعْتَ أَنْ لَا تُمَلِّكَ‏ الْمَرْأَةَ مِنْ أَمْرِهَا مَا جَاوَزَ نَفْسَهَا فَافْعَلْ فَإِنَّهُ أَدْوَمُ لِجَمَالِهَا وَ أَرْخَى لِبَالِهَا وَ أَحْسَنُ لِحَالِهَا فَإِنَّ الْمَرْأَةَ رَيْحَانَةٌ وَ لَيْسَتْ بِقَهْرَمَانَةٍ فَدَارِهَا عَلَى كُلِّ حَالٍ وَ أَحْسِنِ الصُّحْبَةَ لَهَا لِيَصْفُوَ عَيْشُكَ. (من لایحضره الفقیه، جلد ۳، صفحه ۵۵۶ و جلد ۴، صفحه ۳۹۲)

البته سند مرحوم صدوق به وصیت حضرت امیر علیه السلام نیز مرسل است:

و ما كان فيه من وصيّة أمير المؤمنين عليه السّلام لابنه محمّد بن الحنفيّة- رضي اللّه عنه- فقد رويته عن أبي- رضي اللّه عنه- عن عليّ بن إبراهيم بن هاشم، عن أبيه عن حمّاد بن عيسى، عمّن ذكره عن أبي عبد اللّه عليه السّلام، و يغلط أكثر النّاس في هذا الاسناد فيجعلون مكان حمّاد بن عيسى حمّاد بن عثمان، و إبراهيم بن هاشم لم يلق حمّاد بن عثمان و إنّما لقي حمّاد بن عيسى و روى عنه‏ (من لایحضره الفقیه، جلد ۴، صفحه ۵۱۳)

اما در هر حال روایات متعدد نقل شده است و ظاهر کلینی و صدوق و سید رضی اعتماد به این روایت است و اطمینان به صدور این روایت بعید نیست. همان طور که دلالت روایت بر مطلوب نیز بعید نیست به اینکه از واگذاری اموری غیر از امور مربوط به خود زن به او نهی شده است.

تا اینجا روایات متعددی را ذکر کردیم که برای نظم بهتر آنها می‌توان این طور دسته بندی کرد:

دسته اول: روایات خاص که بر عدم مشروعیت قضای زنان دلالت می‌کنند.

دسته دوم: روایاتی که در شئون زن و امر به تستر و حجاب و عدم اختلاط با مردان و عدم حضور در جامعه و عدم مشاوره با آنها و عدم تصدی امامت جماعت و عدم حضور در تشییع جنازه و نماز جماعت و نماز جمعه و ... وارد شده‌اند که بعدا به برخی از آنها اشاره خواهیم کرد و تحصیل نظر شارع از مجموع آنها بعید نیست. علاوه که گفتیم این روایات می‌توانند مثل قرینه متصل مانع انعقاد اطلاق در ادله دیگر باشند.

شاید بتوان این دسته دوم را به عنوان دلیل چهارم به حساب آورد و از آن به مذاق شریعت تعبیر کرد.

علاوه بر این ادله می‌توان به شواهد دیگری هم تمسک کرد از جمله سیره عملی که در هیچ زمانی معهود نبوده است زنان در جوامع اسلامی متصدی امر قضا باشند.

اما ادله دیگر غیر از این موارد که در کلام صاحب جواهر ذکر شده است اگر به یکی از این وجوه برنگردد صرف ادعا خواهد بود. مثلا ایشان فرموده‌اند زن نسبت به تصدی این منصب نقص دارد. «مؤيدا بنقصها عن هذا المنصب» (جواهر الکلام، جلد ۴۰، صفحه ۱۴)

ادامه بحث خواهد آمد ان شاء‌ الله

 

 

 

صحیح و اعم

بحث در وضع الفاظ معاملات بود. بخش دوم کلام آخوند این بود که نزاع در الفاظ معاملات به لحاظ وضع برای اسباب جریان دارد و از نظر ایشان الفاظ معاملات برای خصوص اسباب موثر واقعی وضع شده‌اند. یعنی مفهوم تاثیر در اثر در الفاظ معاملات دخیل است و تاثیر واقعی هم معیار است یعنی برای آنچه واقعا سبب در تاثیر است وضع شده است نه آنچه به نظر عرف موثر است و لذا معنا و مفهوم عرفی و شرعی معاملات متفاوت نیست بلکه مفهوم معاملات واحد است و آن همان موثر واقعی است و اختلاف عرف و شرع، اختلاف در مصداق است. عرف هم قبول دارد که لفظ معامله برای موثر در اثر واقعا وضع شده است و اگر شارع جایی تاثیر را قبول نکند در حقیقت تخطئه عرف است و اینکه اینجا اصلا لفظ صدق نمی‌کند.

ظاهر کلام آخوند این است که حقیقت و واقعیت عینی خارجی برای معاملات و مسببات آنها تصویر کرده است مثلا همان طور که آتش سبب موثر در احراق است، بیع هم سبب موثر در ملکیت است در حالی که معاملات و تاثیر آنها از امور واقعی نیست بلکه امور اعتباری‌اند که حقیقتی غیر از همان اعتبار (عرفی و عقلایی یا شرعی) ندارند. البته خود اعتبار یک واقعیت خارجی است اما آنچه اعتبار شده است، واقعیت ندارد  و لذا اینکه ایشان فرموده‌اند معامله برای موثر واقعی وضع شده است و اختلاف عرف و شرع به تخطئه عرف توسط شرع برمی‌گردد حرف صحیحی نیست. تاثیر در معاملات امر واقعی نیست بلکه امری اعتباری است و اگر اعتبار معتبر نباشد مسببی هم نبود بنابراین نمی‌توان گفت تاثیر در اثر واقعا جزو مفهوم الفاظ معاملات است. بله تاثیر در مسبب، بر اساس ملاکات است و ممکن است شارع در آن ملاکات عرف را تخطئه کند مثلا بگوید ملاک نقل و انتقال در بیع ربوی نیست، اما آن ملاکات حتما در وضع دخالتی ندارند.

همان طور که گفتیم بیع حاکم در وضع است و الفاظ را با قطع نظر از احکام شارع وضع می‌کند و حتی اگر معاملات را برای موثر و صحیح هم وضع کرده باشد برای آنچه در نظر خودش موثر است وضع می‌کند و از شارع هم در هیچ موردی معهود نیست در اوضاع لغت تصرف کرده باشد و اینکه استعمال عرف را تخطئه کند. این طور نیست که شارع به عرف گفته باشد استعمال بیع در بیع ربوی غلط است بلکه آنچه هست این است که «أَحَلَّ اللَّهُ الْبَيْعَ وَ حَرَّمَ الرِّبَا» (البقرة ۲۷۵) در هیچ موردی معهود نیست که شارع عرف را در استعمال الفاظ تخطئه کرده باشد که استعمال این لفظ در این مورد غلط است. مواردی مثل استعمالات «لا بیع الا فی ملک» یا به همان معنای عرفی است یعنی مثلا در مواردی که فروشنده مالک نیست اصلا عرفا هم بیع نیست و اگر غاصب هم عمل خودش را بیع به حساب می‌آورد از این جهت است که خودش را مالک می‌داند و یا از این جهت است که این لسان تعبیر از جعل و تشریع است یعنی بیع در این موارد از نظر شرعی باطل است مثل «لا صلاة الا بطهور» که حتی بنابر قول به حقیقت شرعیه مفاد آن نفی وضع لفظ بر نماز بدون طهور نیست بلکه تعبیری از تشریع است یعنی این نماز مشروع نیست و باطل است نه اینکه در مقام اثبات عدم وضع نماز برای آن مورد باشد.

خلاصه اینکه دخل و تصرف شارع در استعمالات عرفی حتی به لحاظ تخطئه در تطبیق بر مصادیق هیچ مورد و مثال اثباتی ندارد و از نظر ثبوتی هم که خلاف وجدان و ارتکاز عرفی است. نتیجه اینکه به نظر می‌رسد الفاظ معاملات اگر برای موثر هم وضع شده‌ باشند برای موثرات عرفی وضع شده‌اند نه آنچه واقعا موثر است و لذا موارد مخالفت شارع، تخطئه در وضع نیست بلکه اشکال بر اعتبار و نفوذ آن معامله از نظر عرف است.

مرحوم اصفهانی نیز همین مطلب را فرموده‌اند که از ذکر کلام ایشان خودداری می‌کنیم. و البته مبنای ایشان همان طور که قبلا گذشت این است که اگر الفاظ برای صحیح هم وضع شده باشند برای صحیح اقتضایی وضع شده‌اند نه صحیح فعلی.

مرحوم آخوند در نهایت تعبیر «فافهم» دارند که شاید مشیر به همین اشکال و نادرست بودن مبنای خودشان باشد.

در هر حال از نظر ما حق این است که الفاظ معاملات هم برای اعم از صحیح و فاسد وضع شده‌اند و دلیل آن هم همان تبادر و عدم صحت سلب است که منبهات و شواهد آن مثل صحت انقسام به صحیح و فاسد است که منظور این است که معامله بعد از فراغ از صدق تسمیه به صحیح و فاسد تقسیم می‌شود نه اینکه منظور از فساد معامله، فساد ذات آن با قطع نظر از صدق تسمیه بر آن باشد. حس و وجدان و ارتکاز لغوی وضع الفاظ معاملات برای اعم است و همان حکمتی که برای وضع لفظ برای صحیح وجود دارد در وضع لفظ برای افراد فاسد هم وجود دارد.

مطلبی که مرحوم آخوند بعد از این ذکر کرده‌اند در حقیقت تکمیل همین بحث است. ایشان می‌فرمایند درست است که الفاظ معاملات به لحاظ وضع برای اسباب، برای خصوص افراد صحیح و موثر واقعی وضع شده‌اند اما این باعث اجمال خطابات معاملات نمی‌شود.

اصل شبهه این است که اگر الفاظ معاملات برای صحیح واقعی و آنچه واقعا موثر است وضع شده است در صورت شک در شرطیت یا جزئیت چیزی در معاملات نمی‌توان برای نفی جزئیت یا شرطیت به اطلاق دلیل اخذ کرد چون احتمال دارد وجود آن شرط یا جزء در تاثیر واقعی شرط باشند که در این صورت بر فاقد آن جزء‌ یا شرط اصلا اسم آن معامله صدق نمی‌کند و تمسک بر اطلاق فرع صدق اسم است. پس همان طور که در عبادات، نتیجه وضع الفاظ برای خصوص افراد صحیح، خطابات مجمل می‌شدند و تمسک به اطلاقات ممکن نبود در معاملات هم نتیجه وضع الفاظ معاملات برای خصوص افراد موثر موجب اجمال خطاب خواهد شد.

بله اگر موضوع له الفاظ معاملات را موثر عرفی بدانیم، خطابات مجمل نمی‌شوند و اگر در دخالت شرط یا جزئی در تاثیر شرعی شک کنیم، اطلاق اقتضاء می‌کند موثر عرفی در نزد شارع هم موثر است ولی فرض این است که از نظر آخوند الفاظ برای موثر واقعی وضع شده‌اند نه موثر عرفی.

پس اشکال این است که اگر الفاظ معاملات برای صحیح واقعی وضع شده باشند تمسک به اطلاق ادله معاملات ممکن نیست در حالی که در جواز تمسک به اطلاق ادله معاملات هیچ شکی وجود ندارد و لذا مرحوم آخوند در این تنبیه در صدد توضیح این مطلبند که با وجود اینکه الفاظ برای خصوص موثر واقعی وضع شده‌اند با این حال تمسک به اطلاقات ادله معاملات ممکن است.

 

ضمائم:

کلام مرحوم اصفهانی:

قوله [قدس سره‏]: (و لا يبعد دعوى كونها موضوعة للصحيحة ... الخ)

قد عرفت سابقا: أن الطريقة العرفية جارية على الوضع لذات المؤثر، و عدم ملاحظة ما له دخل في فعلية التأثير في المسمّى، و المفروض عدم تصرّف الشارع في المسمّى من حيث التسمية، فيتعين القول بوضع ألفاظ المعاملات- على هذا الوجه- لذوات الأسباب، لا للصحيح المؤثر منها، و ليست كألفاظ العبادات؛ حتى يتوقف على دعوى اتحاد طريقتي العرف و الشرع في الأوضاع.

قوله [قدس سره‏]: (و الاختلاف بين الشرع و العرف فيما يعتبر ... الخ).

هذا إذا كان اللفظ موضوعا لما يؤثّر في الملكية فعلا، و أما إذا كان لما يؤثر فيها اقتضاء، فالاختلاف تارة في المصداق، و هو ما إذا كان ذات السبب شرعا غير ما هو ذات السبب عرفا، و اخرى ليس في المفهوم و لا في المصداق، بل تقييد و تضييق لدائرة السبب العرفي، و هو ما إذا اتحد السبب، و ضمّ الشرع إليه ضميمة لها دخل في فعلية تأثيره، و أما الضميمة التي لها دخل في اقتضائه، فهي مقومة للسبب، لا أنها شرط في تأثيره- كما مرّ نظيره في العبادات‏- و مثل هذه الخصوصية ترجع إلى الاختلاف في المصداق أيضا.

قوله [قدس سره‏]: (و تخطئة الشرع العرف في تخيل ... الخ).

حاصله:

[أن الحكم بعدم نفوذ سبب عرفي،]

ليس من أجل الاختلاف في‏ المفهوم، و لا من أجل التقييد في الحكم، بل السبب حيث إنه ما يؤثّر في الملكية واقعا، و كان نظر الشرع و العرف طريقا إليه، فلا محالة يكون نهي الشارع- الناظر إلى الواقع- تخطئة لنظر العرف؛ بحيث لو كشف الغطاء لوجدوا الأمر على ما يجده الشارع، من عدم تأثير السبب في الملكية في الواقع.

قلت: إن كانت الملكية من المقولات الواقعية- و لو كانت انتزاعية- و أمكن اطلاع الشارع على خصوصية موجبة لعدم تحقق المقولة أو لتحققها، كانت التخطئة معقولة.

و أما إن كانت من الاعتبارات- على ما قدمنا بيانه‏، و شيدنا بنيانه- فلا مجال للتخطئة و التصويب؛ حيث لا واقع لاعتبار كل معتبر إلا نفسه، فالملكية الموجودة في اعتبار العرف بأسبابها الجعلية، موجودة عند كل أحد، و لا واقع لتأثير السبب الجعلي إلا ترتب مسببه عليه، و المفروض تحقق الاعتبار عند تحقق السبب الجعلي في جميع الأنظار. كما أن الملكية الشرعية التي هي نحو من الاعتبار لم تتحقق لعدم تحقق سببها- أيضا- في جميع الأنظار.

نعم اقتضاء الأسباب لاعتبار المعتبر ليس جزافا، فانه على حد المعلول بلا علة، بل لمصالح قائمة بما يسمّى سببا يقتضي عند حصول السبب اعتبار الشارع أو العرف للملكية لمن حصل له السبب. و العقول متفاوتة في إدراك المصالح و المفاسد الباعثة على اعتبار الملكية أو الزوجية و غيرهما، فربما يدرك العرف مصلحة في المعاطاة- مثلا- فتدعوهم تلك المصلحة إلى اعتبار الملكية، مع عدم اطّلاعهم- لقصور عقولهم- على مفسدة تقتضي عدم اعتبار الملكية، و قد أدركها الشارع الناظر إلى الواقع، فتجري التخطئة و التصويب في هذه المرحلة، لا في مرحلة الملكية، فإنها اعتبارية لا واقعية، و لا في مرحلة الأسباب‏ فإنها جعلية، و بعد حصولها و ترتب مسبباتها عليها، فقد وجد مصداق ما يؤثر في اعتبار العرف في جميع الانظار، و إن لم يوجد مصداق ما يؤثّر في اعتبار الشارع في جميع الأنظار، فليس هنا أمر محفوظ أخطأ عنه العرف إلا المصالح و المفاسد المقتضية لجعل تلك الامور أسبابا لاعتبار الملكية.

و لك أن تنزّل عبارة الكتاب على ما هو الصواب من التخطئة في الوجه الباعث على جعل الشي‏ء سببا، لا في السبب و لا في المسبب، فتدبّره جيّدا.

(نهایة الدرایة، جلد ۱، صفحه ۱۳۶)

شرایط قاضی: مرد بودن

گفتیم اشتراط ذکورت معروف و مشهور بلکه مجمع علیه بین مسلمین است و لذا ما دلیل اجماع را پذیرفتیم. برخی از دوستان به اجماع اشکال کردند که شرط ذکورت در کلمات برخی از قدماء ذکر نشده است علاوه که برخی از عامه شرط ذکورت را قبول ندارند و با این حال ادعای تحقق اجماع جا ندارد.

عرض ما این است که فقهای فراوانی به اشتراط مرد بودن تصریح کرده‌اند و اگر چه برخی مثل مرحوم محقق اردبیلی در این شرط تردید کرده‌اند اما این مساله از مسائلی است که حتی مخالفت مثل مرحوم اردبیلی هم به تحقق اجماع مخل نیست تا چه برسد تردید ایشان. بیان مطلب:

این مساله از مسائل معروف بین مسلمین است و فتوای معروف اهل سنت هم همین است هر چند به برخی از فقهای آنها (مثل ابن جریر) مخالفت به عنوان قول شاذ نسبت داده شده است یا برخی دیگر (مثل ابوحنیفه) بین حدود و غیر حدود تفصیل داده‌اند بر این اساس که شهادت زنان در حدود مسموع نیست و در غیر حدود حجت است و بر اساس قیاس قضای زنان در حدود را نپذیرفته‌اند و در غیر آن قبول دارند. و ما در اصول به صورت مفصل بحث کرده‌ایم که در مسائل مشهور (حتی اگر مشهور اهل سنت باشد) چنانچه در روایات ما ردع نشده باشد نشانه صحت همان نظر است و این حتی دلیل مستقلی غیر از اجماع است که اگر مساله‌ای نزد اهل سنت مشهور باشد و فتوای معروف آنها باشد با توجه به اینکه شیعه‌ای که در آن زمان زندگی می‌کرده است از آرای اهل سنت متاثر می‌شدند و فتاوای آنها در زندگی شیعیان نیز تاثیر می‌گذاشته است، لذا چنانچه فتوای مشهور اهل سنت اشتباه باشد حتما در لسان ائمه علیهم السلام به اشتباه بودن آن اشاره می‌شود تا شیعیان از تاثیر پذیرفتن از آن ایمن باشند و عدم سکوت آنها هم با تقیه منافاتی ندارد و در کلمات ائمه تعرض به آرای اهل سنت و نقد آنها به وفور یافت می‌شود و لذا سکوت ائمه علیهم السلام نشانه صحت آن نظر است. در این مساله هم اگر قضای زنان جایز بود و فتوای اهل سنت در عدم جواز قضای زنان اشتباه بود حتما باید در کلام اهل بیت علیهم السلام مورد اشاره قرار می‌گرفت.

ابن قدامة می‌گوید: «(۸۲۲۱) مَسْأَلَةٌ: قَالَ أَبُو الْقَاسِمِ - رَحِمَهُ اللَّهُ تَعَالَى -: (وَلَا يُوَلَّى قَاضٍ حَتَّى يَكُونَ بَالِغًا، عَاقِلًا، مُسْلِمًا، حُرًّا، عَدْلًا، عَالِمًا، فَقِيهًا، وَرِعًا) وَجُمْلَتُهُ أَنَّهُ يُشْتَرَطُ فِي الْقَاضِي ثَلَاثَةُ شُرُوطٍ؛ أَحَدُهَا، الْكَمَالُ، وَهُوَ نَوْعَانِ؛ كَمَالُ الْأَحْكَامِ، وَكَمَالُ الْخِلْقَةِ، أَمَّا كَمَالُ الْأَحْكَامِ فَيُعْتَبَرُ فِي أَرْبَعَةِ أَشْيَاءَ؛ أَنْ يَكُونَ بَالِغًا عَاقِلًا حُرًّا ذَكَرًا.

وَحُكِيَ عَنْ ابْنِ جَرِيرٍ أَنَّهُ لَا تُشْتَرَطُ الذُّكُورِيَّةُ؛ لِأَنَّ الْمَرْأَةَ يَجُوزُ أَنْ تَكُونَ مُفْتِيَةً، فَيَجُوزُ أَنْ تَكُونَ قَاضِيَةً. وَقَالَ أَبُو حَنِيفَةَ: يَجُوزُ أَنْ تَكُونَ قَاضِيَةً فِي غَيْرِ الْحُدُودِ؛ لِأَنَّهُ يَجُوزُ أَنْ تَكُونَ شَاهِدَةً فِيهِ. وَلَنَا، قَوْلُ النَّبِيِّ - صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَسَلَّمَ -: «مَا أَفْلَحَ قَوْمٌ وَلَّوْا أَمْرَهُمْ امْرَأَةً» . وَلِأَنَّ الْقَاضِيَ يَحْضُرُ مَحَافِلَ الْخُصُومِ وَالرِّجَالِ، وَيُحْتَاجُ فِيهِ إلَى كَمَالِ الرَّأْيِ وَتَمَامِ الْعَقْلِ وَالْفِطْنَةِ، وَالْمَرْأَةُ نَاقِصَةُ الْعَقْلِ، قَلِيلَةُ الرَّأْيِ، لَيْسَتْ أَهْلًا لِلْحُضُورِ فِي مَحَافِلِ الرِّجَالِ، وَلَا تُقْبَلُ شَهَادَتُهَا، وَلَوْ كَانَ مَعَهَا أَلْفُ امْرَأَةٍ مِثْلِهَا، مَا لَمْ يَكُنْ مَعَهُنَّ رَجُلٌ، وَقَدْ نَبَّهَ اللَّهُ تَعَالَى عَلَى ضَلَالِهِنَّ وَنِسْيَانِهِنَّ بِقَوْلِهِ تَعَالَى {أَنْ تَضِلَّ إِحْدَاهُمَا فَتُذَكِّرَ إِحْدَاهُمَا الأُخْرَى} [البقرة: ۲۸۲] وَلَا تَصْلُحُ لِلْإِمَامَةِ الْعُظْمَى، وَلَا لِتَوْلِيَةِ الْبُلْدَانِ؛ وَلِهَذَا لَمْ يُوَلِّ النَّبِيُّ - صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَسَلَّمَ - وَلَا أَحَدٌ مِنْ خُلَفَائِهِ، وَلَا مَنْ بَعْدَهُمْ، امْرَأَةً قَضَاءً وَلَا وِلَايَةَ بَلَدٍ، فِيمَا بَلَغَنَا، وَلَوْ جَازَ ذَلِكَ لَمْ يَخْلُ مِنْهُ جَمِيعُ الزَّمَانِ غَالِبًا.» (المغنی، جلد ۱۰، صفحه ۳۶)

و در کلمات اصحاب امامیه فراوان به این شرط اشاره شده است. شیخ در کتاب الخلاف فرموده‌اند: «مسألة 6: لا يجوز أن تكون المرأة قاضية في شي‌ء من الأحكام، و به قال الشافعي.

و قال أبو حنيفة: يجوز أن تكون قاضية فيما يجوز أن تكون شاهدة فيه، و هو جميع الأحكام إلا الحدود و القصاص.

و قال ابن جرير: يجوز أن تكون قاضية في كل ما يجوز أن يكون الرجل قاضيا فيه، لأنها تعد من أهل الاجتهاد.

دليلنا: أن جواز ذلك يحتاج إلى دليل، لأن القضاء حكم شرعي، فمن يصلح له يحتاج إلى دليل شرعي.

و روي عن النبي عليه السلام أنه قال: «لا يفلح قوم وليتهم امرأة». و قال عليه السلام: «أخروهن من حيث أخرهن الله» فمن أجاز لها أن تلي القضاء فقد قدمها و أخر الرجل عنها.

و قال: من فاته شي‌ء في صلاته فليسبح، فان التسبيح للرجال و التصفيق للنساء، فإن النبي عليه السلام منعها من النطق لئلا يسمع كلامها، مخافة الافتتان بها، فبأن تمنع القضاء الذي يشتمل على الكلام و غيره أولى.» (کتاب الخلاف، جلد ۶، صفحه ۲۱۳)

مرحوم شیخ به اختلاف در بین شیعه هیچ اشاره‌ای نکرده‌اند. مرحوم ابن براج نیز می‌فرماید: «و اما كمال الأحكام، بان يكون بالغا، حرا، ذكرا، لأن المرأة لا تنعقد لها القضاء على حال.» (المهذب، جلد ۲، صفحه ۵۹۹)

در کلام ابن زهرة هم بر این شرط نفی خلاف ادعا شده است و در کلمات مرحوم محقق و بعد از ایشان هم فراوان ذکر شده است و هیچ اختلافی هم در مساله نقل نشده است بلکه این شرط را ارسال مسلمات کرده‌اند.

بله محقق اردبیلی فرموده‌اند: «و امّا اشتراط الذكورة، فذلك ظاهر فيما لم يجز للمرأة فيه أمر، و امّا في غير ذلك فلا نعلم له دليلا واضحا، نعم ذلك هو المشهور. فلو كان إجماعا، فلا بحث، و الّا فالمنع بالكلية محلّ بحث، إذ لا محذور في حكمها بشهادة النساء، مع سماع شهادتهن بين المرأتين مثلا بشي‌ء مع اتصافها بشرائط الحكم.» (مجمع الفائدة و البرهان، جلد ۱۲، صفحه ۱۵)

که از کلام ایشان هم نوعی اعتراف به اجماع هم قابل استفاده است که ظاهر آن این است که ایشان در اطلاق شرطیت تشکیک دارند. مرحوم میرزای قمی نیز کلامی دارند که از آن نوعی تردید قابل استفاده است و بعید نیست مرحوم محقق نراقی در رد کلام محقق اردبیلی فرموده باشند: «و منها: الذكورة‌، بالإجماع كما في المسالك و نهج الحقّ و معتمد الشيعة و غيرها. و استشكل بعضهم في اشتراطه، و هو ضعيف» (مستند الشیعة، جلد ۱۷، صفحه ۳۵)

مرحوم خوانساری هم در مساله فرموده‌اند: «و أما الذكورة فادّعي الإجماع على اعتبارها و استدلّ أيضا على اعتبارها بالنبوي «لا يفلح قوم ولّتهم امرأة».

و قوله عليه السّلام «ليس على النساء جمعة و لا جماعة- إلى أن قال- و لا تولّي القضاء».

و في خبر آخر «لا تولّى المرأة القضاء و لا تولّى الإمارة» مضافا إلى التقييد بالرّجل في المقبولة و المشهورة.

و يمكن المناقشة في بعض ما ذكر، فإنّ التولية ظاهرة في الرّئاسة غير القضاء، و التعبير بلا يفلح لا ينافي الجواز، و كذا التعبير بليس على النساء لا ينافيه، ألا ترى أنّ المرأة تصلّي جماعة مع النساء و ما ذكر في المتن من دخول اشتراط الأمانة و المحافظة على الواجبات في العدالة إن كان المراد وجود الملكة غير المنافي مع التخلف فلا كلام‌ فيه و إن كان ما ينافي مع التخلّف فهو مساوق العصمة.» (جامع المدارک، جلد ۶، صفحه ۷) که از این عبارت هم تشکیک در اجماع قابل استفاده نیست بلکه در برخی ادله لفظی اشکال کرده‌اند.

مرحوم صاحب ریاض هم فرموده‌اند: «و الذكورة بلا خلاف في شي‌ء من ذلك أجده بيننا، بل عليه الإجماع في عبائر جماعة كالمسالك و غيره في الجميع، و شرح الإرشاد للمقدس الأردبيلي- (رحمه اللّٰه) فيما عدا الثالث و السادس، و الغنية في العلم و العدالة، و نهج الحق للعلّامة في العلم و الذكورة، و هو الحجة.» (ریاض المسائل، جلد ۱۵، صفحه ۸)

در هر حال شهرت حکم و عدم اشاره به هیچ مخالفی از علمای شیعه با وجود مطرح بودن چنین مساله‌ای در کلمات فقهاء فریقین، تردیدی در اجماعی بودن مساله باقی نمی‌گذارد بلکه حتی مساله از اجماع هم بالاتر است و مورد تسالم همه است که تردیدی در حکم باقی نمی گذارد.

بعد از ذکر اجماع به برخی وجوه استدلال کردیم که یکی از آنها اصل بود و توضیح دادیم و دلیل دیگر این بود که در برخی از روایات عنوان «رجل» مذکور است و از این عنوان نمی‌توان الغای خصوصیت کرد. مرحوم آقای خویی فرموده بودند چون این روایات در مقام تحدید است لذا قیود مذکور در آن مفهوم دارند از باب مفهوم حصر (نه مفهوم وصف یا لقب) که بیان کردیم. مرحوم عراقی هم شبیه به همین مطلب را در شرح تبصرة فرموده‌اند که روایت در مقام بیان قاضی است که باید به آن رجوع کرد لذا در مقام تحدید شروط قاضی کلمه «رجل» را ذکر کرده است.

و ما گفتیم اگر چه به نظر ما این روایت در مقام تحدید شروط قاضی نیست بلکه در مقام ردع از رجوع به قضات اهل سنت است و لذا این قیود مفهوم ندارند اما روایت اطلاق ندارد و اطلاق در این روایت مبتنی بر الغای خصوصیت از کلمه «رجل» است که در این موارد عرفا از این کلمه الغای خصوصیت نمی‌شود.

چون برخی اشکال کرده‌اند ناچار مجدد این بخش را توضیح می‌دهیم. ما عرض کردیم الغای خصوصیت از کلمه «رجل» در جایی است که حکم مذکور مربوط به خود آن «رجل» مذکور در روایت باشد مثل «رجل شک بین الثلاث و الاربع بنی علی الاکثر» که در این مثال «رجل» موضوع همان حکم بنای بر اکثر است اما اگر «رجل» موضوع حکم دیگری باشد مثل اینکه «رجل شهد بالهلال» عرفا از آن الغای خصوصیت نمی‌شود. برخی گفتند رویت هلال موضوع حکم خود آن «رجل» هم هست در حالی که این به خاطر غفلت از مطلب ما ست. اینکه در روایت آمده است مردی که به هلال شهادت می‌دهد شهادتش در حق دیگران نافذ است و این یعنی کلمه «رجل» موضوع حکم دیگری قرار گرفته است که از آن الغای خصوصیت نمی‌شود نه اینکه رویت هلال خود مباشر رویت حجت نیست. این روایت ناظر به حجیت شهادت او برای دیگران است اما نسبت به خودش چون علم دارد حجت است.

دلیل دیگری که به آن اشاره کردیم روایتی بود که در آن تعبیر «وَ لَا تَوَلِّي الْقَضَاءِ وَ لَا تُسْتَشَارُ» مذکور بود و گفتیم اگر «لا» نفی باشد بر اشتراط ذکورت دلالت نمی‌کند و حداکثر بر عدم وجوب تولی قضا برای زنان دلالت دارد اما اگر «لا» نهی باشد می‌تواند بر اشتراط ذکورت دلیل باشد. این اشکال در کلمات عده‌ای از علماء نیز مذکور است و چون قرینه‌ای بر تعیین نهی یا نفی نیست نمی‌توان برای این شرط به این روایت استدلال کرد. «وَ لَا تُسْتَشَارُ» هم همین طور است و این طور نیست که نهی یا نفی در آن متعین باشد تا بتواند بر فقره قبل قرینه باشد.

عمده دلیل تا اینجا اجماع و اصل بود. البته روایات دیگری در مساله وجود دارند:

یکی روایت معروف نبوی است که این مفاد در آن مذکور است که قومی که زن بر آنها ولایت کند رستگار نخواهند شد. مثل:

حَدَّثَنَا عُثْمَانُ بْنُ الْهَيْثَمِ، حَدَّثَنَا عَوْفٌ، عَنْ الْحَسَنِ، عَنْ أَبِي بَكْرَةَ، قَالَ: لَقَدْ نَفَعَنِي اللَّهُ بِكَلِمَةٍ سَمِعْتُهَا مِنْ رَسُولِ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ سَلَّمَ أَيَّامَ الْجَمَلِ، بَعْدَ مَا كِدْتُ أَنْ أَلْحَقَ‏ بِأَصْحَابِ الْجَمَلِ‏ فَأُقَاتِلَ مَعَهُمْ، قَالَ: لَمَّا بَلَغَ رَسُولَ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ سَلَّمَ أَنَّ أَهْلَ فَارِسَ قَدْ مَلَّكُوا عَلَيْهِمْ بِنْتَ كِسْرَى، قَالَ: لَنْ يُفْلِحَ‏ قَوْمٌ وَلَّوْا أَمْرَهُمْ امْرَأَةً. (صحیح البخاری، جلد ۷، صفحه ۹۱)

حَدَّثَنَا عُثْمَانُ بْنُ الْهَيْثَمِ، حَدَّثَنَا عَوْفٌ، عَنِ الْحَسَنِ، عَنْ أَبِي بَكْرَةَ، قَالَ: لَقَدْ نَفَعَنِي اللَّهُ بِكَلِمَةٍ أَيَّامَ الْجَمَلِ، لَمَّا بَلَغَ النَّبِيَّ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ سَلَّمَ، أَنَّ فَارِسًا مَلَّكُوا ابْنَةَ كِسْرَى، قَالَ: لَنْ يُفْلِحَ‏ قَوْمٌ وَلَّوْا أَمْرَهُمْ امْرَأَةً. (صحیح البخاری، جلد ۱۱، صفحه ۲۳)

حَدَّثَنَا مُحَمَّدُ بْنُ الْمُثَنَّى، حَدَّثَنَا خَالِدُ بْنُ الْحَارِثِ، حَدَّثَنَا حُمَيْدٌ الطَّوِيلُ، عَنْ الْحَسَنِ، عَنْ أَبِي بَكْرَةَ قَالَ: عَصَمَنِي اللَّهُ بِشَيْ‏ءٍ سَمِعْتُهُ مِنْ رَسُولِ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ سَلَّمَ؛ لَمَّا هَلَكَ كِسْرَى قَالَ: «مَنْ اسْتَخْلَفُوا؟» قَالُوا: ابْنَتَهُ، فَقَالَ النَّبِيُّ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ سَلَّمَ: «لَنْ يُفْلِحَ‏ قَوْمٌ وَلَّوْا أَمْرَهُمْ امْرَأَةً» قَالَ: فَلَمَّا قَدِمَتْ عَائِشَةُ- يَعْنِي: الْبَصْرَةَ- ذَكَرْتُ قَوْلَ رَسُولِ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ سَلَّمَ، فَعَصَمَنِي اللَّهُ بِهِ.

قَالَ أَبُو عِيسَى: هَذَا حَدِيثٌ حَسَنٌ صَحِيحٌ. (سنن الترمذی، جلد ۴، صفحه ۲۶۳)

أَخْبَرَنَا مُحَمَّدُ بْنُ الْمُثَنَّى قَالَ: حَدَّثَنَا خَالِدُ بْنُ الْحَارِثِ قَالَ: حَدَّثَنَا حُمَيْدٌ عَنِ الْحَسَنِ عَنْ أَبِي بَكْرَةَ قَالَ: عَصَمَنِي اللَّهُ بِشَيْ‏ءٍ سَمِعْتُهُ مِنْ رَسُولِ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ سَلَّمَ لَمَّا هَلَكَ كِسْرَى قَالَ: «مَنِ اسْتَخْلَفُوا؟» قَالُوا: بِنْتَهُ قَالَ: «لَنْ يُفْلِحَ‏ قَوْمٌ وَلَّوْا أَمْرَهُمُ امْرَأَةً». (سنن النسائی، جلد ۳، صفحه ۴۶۵)

که در خلاف و جواهر و ... به آن استدلال شده است. روایت در بین اهل سنت معروف است و به آن برای اشتراط ذکورت در حکومت و ولایت و قضا استدلال شده است چون قضا هم از جمله امور است و لذا مشمول تعبیر روایت قرار می‌گیرد.

البته ما قبلا گفتیم قضاء جزو ولایات است و لذا امر محسوب می‌شود اما ممکن است گفته شود امر به صورت مطلق که در این روایت آمده است به حکومت و امامت و مدیریت جامعه منصرف است. یعنی آن امر متعینی که همان شئون اداره جامعه است. بین این تعبیر و تعبیر «امر الصبی» تفاوت است. مستفاد از «امر الصبی» به قرینه خصوصیت موردش مطلق امر صبی بود اما در اینجا امر امت و امر قوم آمده است و این تعبیر به خصوص حکومت منصرف است. و در برخی از روایات اهل سنت این طور آمده است:

حَدَّثَنَا أَسْوَدُ بْنُ عَامِرٍ، حَدَّثَنَا حَمَّادُ بْنُ سَلَمَةَ، عَنْ حُمَيْدٍ، عَنِ الْحَسَنِ، عَنْ أَبِي بَكَرَةَ: أَنَّ رَجُلًا مِنْ أَهْلِ فَارِسَ أَتَى النَّبِيَّ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَسَلَّمَ، فَقَالَ: إِنَّ رَبِّي قَدْ قَتَلَ رَبَّكَ، يَعْنِي‏ كِسْرَى، قَالَ: وَقِيلَ لَهُ، يَعْنِي لِلنَّبِيِّ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَسَلَّمَ،" إِنَّهُ قَدْ اسْتَخْلَفَ ابْنَتَهُ"، قَالَ: فَقَالَ:" لَا يُفْلِحُ‏ قَوْمٌ تَمْلِكُهُمْ امْرَأَةٌ" (مسند الامام احمد بن حنبل، جلد ۳۴، صفحه ۸۵)

حَدَّثَنَا يَزِيدُ بْنُ هَارُونَ، حَدَّثَنَا مُبَارَكُ بْنُ فَضَالَةَ، عَنِ الْحَسَنِ، عَنْ أَبِي بَكَرَةَ، قَالَ: قَالَ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَسَلَّمَ:" لَا يُفْلِحُ‏ قَوْمٌ تَمْلِكُهُمْ امْرَأَةٌ" (مسند الامام احمد بن حنبل، جلد ۳۴، صفحه ۱۲۲)

حَدَّثَنَا هَاشِمٌ‏ حَدَّثَنَا مُبَارَكٌ، عَنِ الْحَسَنِ، عَنْ أَبِي بَكَرَةَ، قَالَ: قَالَ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَسَلَّمَ:" لَنْ يُفْلِحَ‏ قَوْمٌ تَمْلِكُهُمْ امْرَأَةٌ" (مسند الامام احمد بن حنبل، جلد ۳۴، صفحه ۱۴۹)

حَدَّثَنَا يَحْيَى، عَنْ عُيَيْنَةَ، أَخْبَرَنِي أَبِي، عَنْ أَبِي بَكَرَةَ، عَنِ النَّبِيِّ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَسَلَّمَ قَالَ:" لَنْ يُفْلِحَ‏ قَوْمٌ أَسْنَدُوا أَمْرَهُمْ إِلَى امْرَأَةٍ" (مسند الامام احمد بن حنبل، جلد ۳۴، صفحه ۴۳)

حَدَّثَنَا مُحَمَّدُ بْنُ بَكْرٍ، حَدَّثَنَا عُيَيْنَةُ، عَنْ أَبِيهِ، عَنْ أَبِي بَكَرَةَ، قَالَ: سَمِعْتُ رَسُولَ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَسَلَّمَ يَقُولُ:" لَنْ يُفْلِحَ‏ قَوْمٌ أَسْنَدُوا أَمْرَهُمْ إِلَى امْرَأَةٍ" (مسند الامام احمد بن جنبل، جلد ۳۴، صفحه ۱۲۰)

اما شاید بتوان گفت منظور از روایت این باشد که زن صلاحیت تصدی هر آنچه از امور عام محسوب شود را ندارد به قرینه اینکه امر به قوم نسبت داده شده است نه به شخص و قضا هم از امور عامه است همان طور که مدیریت امور جامعه هم از امور عام است.

نکته بعدی در این روایت این است که آیا منظور از تعبیر «لَا يُفْلِحُ‏» عدم مشروعیت قضای زن است یا با کراهت تولی قضا هم سازگار است؟

انصاف این است که دلالت این روایت بر عدم مشروعیت قضای زنان بعید نیست یعنی با توجه به تعبیر «لَا يُفْلِحُ‏» اینکه شارع او را قضا نصب کرده باشد بسیار بعید است و با توجه به اضافه امر به قوم منظور از آن ولایت بر امور عمومی است. تنها چیزی که هست مساله سند روایت است که اگر از روایات مشهور اهل سنت باشد با توجه به سکوت روایات ما از تکذیب آن، وثوق به صدور آن بعید نیست.

برخی از معاصرین از استدلال به این روایت این طور پاسخ داده‌اند علاوه بر ناتمام بون سند آن، خلاف وجدان و واقعیت ملموس است.

السؤال الرابع عشر: الحديث الذي ينسب للرسول صلى الله عليه و آله و سلم: (لن يفلح قوم ولوا أمرهم امرأة). هل هو حديث صحيح؟

الجواب: إن الحديث غير معتبر، بل غير قابل للتصديق لأن معناه أن المرأة بما هي مرأة لا تتمكن من إدارة البلاد و شئونها كافة، و أن ولايتها عليها تؤدي إلى سقوطها بتمام اتجاهاتها الحيوية، و هذا ليس إلا من جهة نقصان عقلها و قصور تفكيرها، و قد تقدم أن هذا خلاف الوجدان في كافة المعاهد العلمية و الساحات الاجتماعية التي للمرأة فيها حضور. (المسائل المستحدثة للفیاض، صفحه ۲۴۶)

ایشان این روایت را بر اساس برخی روایات دیگر که مساله قصور عقل و نقصان فکر را مطرح کرده‌ است معنا کرده‌اند اما برای ما روشن نشد چرا ایشان این روایت را بر اساس آن روایات معنا کرده است بلکه ظاهر خود این روایت اشتراط ذکورت است اما اینکه دلیل آن نقصان عقل است یا اینکه شأن زن تولی این امر نیست به خاطر شرایط جسمی یا احساسات او و... در روایت نیامده است.

روایت خصال را هم ذکر کردیم و دلالت آن بر اشتراط ذکورت در قضاء را پذیرفتیم اما سند آن ضعیف بود.

صحیح و اعم

مرحوم آخوند فرمودند نزاع صحیح و اعم در الفاظ معاملات به لحاظ وضعشان برای مسببات جاری نیست مرحوم اصفهانی نیز با ایشان موافق بود که کلام ایشان و مبنای ایشان در معاملات را نیز توضیح دادیم و نتیجه مبنای ایشان این بود که بیع غاصب، اصلا بیع نیست، همان طور که بیع مجموعه ایجاب و قبول است و صرف ایجاب بیع نیست و چون بیع مجموعه ایجاب و قبول است مقصود موجب تحقق بیع بر فرض قبول قابل است و اصلا نمی‌تواند تملیک با صرف ایجاب را قصد کند چرا که گفتیم منشئ با انشاء ایجاد اعتبار شرعی و تسبیب به آن را قصد می‌کند و چنین انشائی بیع است و اگر از نظر شارع ایجاب به تنهایی سبب برای نقل و انتقال نیست بلکه مجموعه ایجاب و قبول سبب ملکیت است، اگر منشئ قصد انتقال و تملیک با صرف ایجاب را داشته باشد اصلا بیع نیست.

خلاصه اینکه مرحوم اصفهانی اگر چه مسبب شخصی و اعتبار شخصی را تصویر کرده‌اند اما هر اعتبار شخصی را بیع نمی‌دانند بلکه اعتبار شخصی که سبب اعتبار شرع باشد بیع است و چنین اعتبار و تسبیبی یا هست یا نیست و لذا به صحت و فساد متصف نمی‌شود.

مرحوم آقای خویی فرمودند معاملات نیز به لحاظ وضع آنها برای مسببات شخصی و امضاء و عدم امضای شارع به صحت و فساد متصف می‌شوند. و گفتیم این کلام اشکال به مرحوم اصفهانی نیست چون ایشان حقیقت معاملات را به انشاء و اعتبار عقلایی و شرعی قائم می‌دانند.

مرحوم آقای خویی برای اثبات مبنای خودشان این طور استدلال کرده‌اند که الفاظ معاملات از حیث وضع برای مسببات، برای مسببات شخصی و اعتبار شخصی وضع شده‌اند و گرنه امضای شارع یا عرف بیع نیست چون بیع به اشخاص مستند می‌شود نه به شارع یا عرف و این نشانه وضع الفاظ معاملات برای اعتبار شخصی است نه اعتبار شرعی یا عقلایی.

به نظر ما کلام مرحوم آقای خویی از یک جهت صحیح است و از یک جهت نادرست است. از این جهت که اسامی معاملات برای مسببات شخصی وضع شده‌اند و ما به وجدان درک می‌کنیم بیع به معنای مسبب به صحت و فساد متصف می‌شود درست است اما اینکه ایشان فرمود الفاظ معاملات برای مسببات و اعتبارات شخصی وضع شده است چون این الفاظ به اشخاص مستند می‌شود نه به شرع یا عرف حرف نادرستی است. این طور نیست که اگر بیع برای مسبب شرعی و عقلایی وضع شده باشد حتما باید بیع به شارع یا عقلاء مستند شود تا بعد نتیجه بگیرند که چون بیع به شارع یا عقلاء مستند نمی‌شود پس برای مسبب شرعی یا عرفی وضع نشده است به همان نکته‌ای که در کلام مرحوم اصفهانی مذکور بود که درست است نقل و انتقال یک اعتبار شرعی یا عرفی است اما موضوع این اعتبار شرعی یا عقلایی همان اعتبار شخصی و اعتبار متعاملین است. یعنی اعتبار شرعی و عقلایی یک قضیه حقیقیه است که هر گاه موضوع آن محقق شود، آن اعتبار فعلیت پیدا می‌کند و از این جهت آن اعتبار به جزء اخیر علت انتساب پیدا می‌کند که همان موضوع قضیه و اعتبار شخصی است. به عبارت دیگر چون انشاء متعاقدین است که به اعتبار شرعی یا عقلایی فعلیت می‌دهد به همین جهت مسبب به همان متعاقدین منتسب است. پس از این جهت که آنچه به مسبب فعلیت می‌دهد همان اعتبار متعاملین است و اعتبار شرعی یا عرفی در ظرف انشاء متعاملین محقق می‌شود، معامله به متعاملین انتساب پیدا می‌کند نه به عقلاء یا شارع.

نتیجه اینکه دلیل مرحوم آقای خویی دلیل صحیحی نیست اما اصل اینکه موضوع له الفاظ معاملات همان مسببات شخصی هستند حرف درستی است. احساس و وجدان لغوی ما این است که بیع یا اسامی سایر معاملات همان چیزی است که متعاملین آن را اعتبار می‌کنند و شرع و عرف آن اعتبار شخصی را یا امضا می‌کنند که در این صورت آن معامله صحیح است یا امضا نمی‌کنند که معامله باطل است و معیار اتصاف معامله به صحت و فساد همین امضاء یا عدم امضای شارع است و این امضاء یا عدم امضاء در تسمیه و صدق لفظ نقشی ندارد. اینکه مرحوم اصفهانی فرمودند متعاملین همان چیزی را انشاء می‌کنند که شارع و عقلاء اعتبار کرده‌اند حرف درستی نیست. اشخاص و متعاملین مضمونی را با قطع نظر از اینکه شرع آن را امضاء کرده یا نکرده‌، انشاء می‌کنند و لذا کسانی که شریعتی را هم قبول ندارند بیع را انشاء می‌کنند و این طور نیست که متعاملین فقط آن چیزی را انشاء می‌کنند که شارع در مورد آن نقل و انتقال را اعتبار کرده است و اگر آن را انشاء نکنند بیع نیست.

خلاصه اینکه متعاملین چیزی را انشاء می‌کنند و واضع و لغت هم برای آن لفظی را وضع کرده است و شارع هم با قطع نظر از آن، بعضی افراد آن انشاء را امضاء می‌کند و بعضی را امضاء نمی‌کند. مثلا اشخاص ملکیت خانه را در مقابل عوض مشخصی اعتبار می‌کنند با قطع نظر از اینکه اصلا لغوی برای این اعتبار اسمی وضع کرده است یا نه به این معنا که این طور نیست که اگر لفظ بیع در خارج وجود نداشت، حقیقت بیع قابل اعتبار و انشاء‌ نبود چون حقیقت بیع اصلا به لفظ بیع منوط نیست و بر همین اساس از انسان لال هم اعتبار بیع متمشی می‌شود. بیع یک واقعیتی اعتباری است (انتقال عین به شخص دیگر در مقابل عوض) که وجود آن به وضع لفظ برای آن بستگی ندارد. این طور نیست که بایع در انشاء‌ بیع به لفظ بیع اشاره کند آن طور که اخرس در نماز به الفاظ سوره حمد اشاره می‌کند. بنابراین اگر هیچ لفظی برای بیع یا نکاح وجود نداشت باز هم حقیقت بیع یا نکاح قابل تصور بود. آن حقیقت با الفاظ ابراز می‌شود نه اینکه الفاظ مقوم آن حقایق باشند. بله انشاء مقوم آن حقایق است اما انشاء به خصوص لفظ بیع یا نکاح منوط نیست.

پس معاملات حقایقی دارند که لغوی برای آنها الفاظی را وضع کرده است و شارع با اشاره به این حقایق توسط الفاظ، بر آنها به صحت و فساد حکم می‌کند. بنابراین معاملات به معنای مسببات، حقایقی هستند فارغ از اعتبار و حکم شارع و حتی فارغ از وضع لغوی برای آنها. در نتیجه آنچه اعتبار شخصی است موضوع له الفاظ معاملات است و اعتبار شرعی یا عرفی که یک قضیه حقیقیه است موضوع له الفاظ معاملات نیست. مصداق موضوع اعتبار شارع، اعتبار و افعال اشخاص است در نتیجه اعتبار شارع بیع نیست بلکه جعل حکم برای بیع است و بیع همان فعلی است که از متعاملین صادر می‌شود که همان اعتبار شخصی است.

بنابراین دلیل استناد بیع به متعاملین و عدم استناد آن به شارع نیست، بلکه دلیل همان احساس و وجدان لغوی است. موضوع له الفاظ معاملات همان مسببات و اعتبارات شخصی است که به لحاظ امضاء یا عدم امضای شارع به صحت و فساد متصف می‌شوند و این اتصاف هم حقیقی است نه اینکه مسامحی باشد. و ادله صحت و امضای معاملات ناظر به همین مسببات شخصی‌اند یعنی همین مسببات و اعتبارات شخصی که با قطع نظر از امضای شارع انشاء شده‌اند، بیع حقیقی هستند. بله مسببات به معنای اعتبار شرعی یا عقلایی به صحت و فساد متصف نمی‌شوند.

از همین مطلب روشن شد که معاملات همان اعتبارات شخصی هستند نه اینکه اعتبار شخصی به قصد تحقق اعتبار شرعی بیع باشد تا در نتیجه از غاصب بیع محقق نشود. بیع یعنی اعتبار ملکیت برای مشتری که در مورد غاصب هم محقق می‌شود. بیع به عنای اعتبار ملکیت شرعی برای مشتری نیست تا در مورد غاصب قابل تحقق نباشد و لذا مرحوم شیخ در مکاسب پذیرفته است که از غاصب قصد بیع متمشی می‌شود و لذا معامله او مانند معامله فضولی است.

بنابراین اشکال مرحوم آقای خویی به این بیانی که ما عرض کردیم به مرحوم آخوند وارد است.

قسمت دوم کلام مرحوم آخوند تصویر نزاع صحیح و اعم در الفاظ معاملات به لحاظ وضع برای اسباب است.  همان که از آن به «عقد بیع» تعبیر می‌کنیم. مرحوم آخوند فرمودند الفاظ معاملات از این لحاظ به صحت و فساد متصف می‌شوند چرا که اسباب ممکن است موثر باشند و ممکن است موثر نباشند و بر این اساس به صحت و فساد متصف می‌شوند.

مرحوم آخوند فرمودند الفاظ معاملات به لحاظ وضع برای اسباب، برای خصوص افراد صحیح شرعی و عقلایی وضع شده‌اند. یعنی لغوی این الفاظ را برای عقد موثر واقعی وضع کرده است. به این معنا که عنوان تاثیر عقد واقعا در موضوع له دخیل است. بر این اساس چون عرف خیال می‌کند بیع ربوی موثر در ملکیت است به آن بیع اطلاق می‌کند و شارع که به فساد بیع ربوی حکم می‌کند یعنی اصلا بیع نیست. عرف هم قبول دارد که اگر این معامله ربوی در ملکیت موثر نباشد بیع نیست چون از نظر عرف هم بیع معامله‌ای است که در ملکیت و نقل و انتقال واقعی (نه نقل و انتقال به نظر عرف) موثر باشد. نظر عرف فقط طریق به وقوع نقل و انتقال واقعا است و لذا اگر عرف متوجه شود که در وقوع نقل و انتقال با این معامله اشتباه کرده است، به خطا بودن اطلاق بیع بر آن اعتراف خواهد کرد یعنی این از موارد خطای عرف در تطبیق و مصداق است. پس اختلاف شرع و عرف به تخطئه عرف در مصداق برمی‌گردد نه اختلاف در مفهوم لفظ.

واگیر و سرایت بیماری

بحث در بررسی روایت «لَا عَدْوَى» بود و اینکه موضع شریعت در مورد سرایت و واگیر چیست. گفتیم مشهور بین فقهاء و علماء پذیرش این واقعیت است و بر اساس آن احکامی را هم مترتب دانسته‌اند مثل جواز فرار از وبا و طاعون که مبتنی بر پذیرش احتمال سرایت است و گرنه اگر سرایت واقعیت نداشت فرار وبا از معنا نداشت.

مرحوم سید در عروة می‌فرمایند: «و يجوز الفرار من الوباء و الطاعون، و ما في بعض الأخبار من أنّ الفرار من الطاعون كالفرار من الجهاد مختصّ بمن كان في ثغر من الثغور لحفظه. نعم لو كان في المسجد و وقع الطاعون في أهله يكره الفرار منه.» (العروة الوثقی، جلد ۲، صفحه ۲۲)

که البته بعد توضیح خواهیم داد حتی استثنای مذکور در کلام سید نیز جا ندارد.

گفتیم روایت از نظر سندی معتبر است و صدور چنین تعبیری از پیامبر صلی الله علیه و آله تقریبا قطعی است و لذا با اشکال ضعف سندی نمی‌توان روایت را کنار گذاشت.

در تفسیر و توضیح تعبیر «لَا عَدْوَى» پنج احتمال در مقابل معنای ظاهری آن ذکر کردیم. یکی از احتمالات این بود که این تعبیر نهی از ترتیب آثار به لسان نفی موضوع است و ما گفتیم اثر متعارف بیماری واگیردار  همان فرار و خروج از شهر است لذا این تعبیر در حقیقت نهی از خروج از شهر است که شبیه به مضمون برخی روایات است که اگر طاعون در شهری آمد کسی از آن خارج نشود و کسی هم داخل در آن نشود. غیر از این، اثر روشن‌تری به ذهن می‌رسد که همان تحرز و دوری است یعنی اشخاص از ترس سرایت از دیگران و معاشرت با آنها تحرز می‌کنند و این تعبیر به معنای نهی از تحرز و دوری کردن است یعنی از ترس سرایت بیماری، از اشخاص بیمار تحرز نکنید. همان طور که تعبیر «لا حسد» یعنی بر حسد اثر مترتب نکنید، تعبیر «لاعدوی» هم به این معنا باشد که بر سرایت و واگیر اثر مترتب نکنید و به واسطه آن از معاشرت و ارتباط با دیگران تحرز کنید. البته نه اینکه بر هیچ موردی از احتمال سرایت ترتیب اثر ندهید بلکه منظور نهی از ترتیب اثر بر بیماری‌هایی باشد که در آن زمان واگیردار محسوب می‌شده‌اند و علت آن هم این است که یا آن بیماری‌ها در واقع مسری نبوده‌اند و یا مراد ترتیب اثر به نحو وسواس است.

در هر حال چند احتمال برای این روایت مطرح کردیم. اما ذکر چند نکته لازم است:

اول: آنچه در روایت کافی نقل شده است که پیامبر صلی الله علیه و آله ابتداء فرمودند «يَا أَعْرَابِيُّ فَمَنْ أَعْدَى الْأَوَّلَ» اولین شتر چطور مبتلا شده است؟ و بعد فرمودند «لَا عَدْوَى». جمله اول در حقیقت برهان بر ابطال ادعای اعرابی است. توضیح مطلب:

ممکن است سوال شود که مگر اعرابی تنها راه ابتلای به بیماری را سرایت می‌دانسته‌ است که پیامبر با این جمله قصد ابطال توهم او را داشته‌اند؟

در جواب باید گفت پیامبر صلی الله علیه و آله با این کلام، حجت اعرابی را بر ادعای سرایت ابطال کردند. یعنی اعرابی مساله سرایت را مطرح کرد و اگر واقع این طور باشد که جرب از بیماری‌های مسری نباشد، پیامبر فرموده‌اند ابتلای به بیماری در اثر اختلاط دلیل بر مسری بودن آن بیماری نیست بلکه می‌تواند علل دیگری داشته باشد همان طور که شتر اول به بیماری مبتلا شده است در حالی که در ابتلای آن شتر بحث سرایت مطرح نیست. پس اینکه در فرض اختلاط بیماری اتفاق بیافتد دلیل بر مسری بودن بیماری نیست و نباید به صرف اینکه در صورت اختلاط بیمار دیگری به آن بیماری مبتلا شد، به مسری بودن و واگیر داشتن بیماری حکم کرد بلکه ممکن است علت بیماری حیوانات دیگر هم به همان دلیلی باشد که اولین شتر به آن مبتلا شده است. پس پیامبر با این کلام برهان اعرابی در کشف مسری بودن بیماری را ابطال کرده‌اند که صرف ابتلای به بیماری در صورت اختلاط، دلیل بر مسری بودن بیماری نیست. و بعد از این پیامبر فرمودند سرایت نیست که این نفی سرایت در مواردی است که بر اساس ارتکاز آن موقع بیماری مسری بوده است.

دوم: عدوی، مطلق سرایت نیست بلکه به معنای سرایت به واسطه معاشرت و مجاورت است. این طور نیست که هر انتقال بیماری از شخصی به شخص دیگر باعث شود که آن بیماری مسری محسوب شود. و گرنه همه بیماری‌ها مسری خواهند بود. این طور نیست اگر خون بیماری به بیمار دیگری تزریق شود و آن شخص هم به بیماری مبتلا شود، بیماری مسری محسوب شود.

منظور از بیماری‌های مسری و «عدوی» این است که به خاطر معاشرت و مجاورت، بیماری از کسی به دیگری منتقل شود مثل وبا و طاعون و ... بر همین اساس بیماری‌ها دو دسته‌اند: برخی بیماری‌ها در اثر معاشرت و مجاورت به دیگران هم سرایت می‌کند و برخی از بیماری‌ها این گونه نیستند. مثلا سرطان مسری نیست یعنی در اثر معاشرت به دیگران منتقل نمی‌شود هر چند ممکن است انتقال آن از شخصی به شخص دیگر هم به واسطه تزریق و ... ممکن باشد و حتی برخی بیماری‌های عفونی که در خون وجود دارند مسری محسوب نمی‌شوند.

تعابیری مثل اینکه از مجذوم فرار کنید ناظر به همین نوع بیماری‌های مسری است که با معاشرت و مجاورت به دیگران منتقل می‌شوند. برای فهم معنای «لَا عَدْوَى» باید به این نکته هم توجه کرد که پس منظور نفی سرایت به همین معنا ست.

سوم: در روایات متعددی وقوع و حقیقت داشتن سرایت و عدوی مورد اشاره و بلکه تصریح قرار گرفته است که حتی اگر «لَا عَدْوَى» در نفی مطلق سرایت هم ظهور داشت باید بر اساس آن روایات از این ظهور رفع ید می‌شد و بر معنای دیگری حمل می‌شد.

برخی از این روایات را مرحوم صاحب وسائل در «بَابُ جَوَازِ الْفِرَارِ مِنْ مَكَانِ الْوَبَاءِ وَ الطَّاعُونِ إِلَّا مَعَ وُجُوبِ الْإِقَامَةِ فِيهِ كَالْمُجَاهِدِ وَ الْمُرَابِطِ‌» جمع کرده است.

عَلِيُّ بْنُ إِبْرَاهِيمَ عَنْ أَبِيهِ عَنِ ابْنِ أَبِي عُمَيْرٍ عَنْ حَمَّادِ بْنِ عُثْمَانَ عَنِ الْحَلَبِيِّ عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ ع قَالَ سَأَلْتُ أَبَا عَبْدِ اللَّهِ ع عَنِ الْوَبَاءِ يَكُونُ فِي نَاحِيَةِ الْمِصْرِ فَيَتَحَوَّلُ الرَّجُلُ إِلَى نَاحِيَةٍ أُخْرَى أَوْ يَكُونُ فِي مِصْرٍ فَيَخْرُجُ مِنْهُ إِلَى غَيْرِهِ فَقَالَ لَا بَأْسَ إِنَّمَا نَهَى رَسُولُ اللَّهِ ص عَنْ ذَلِكَ لِمَكَانِ رَبِيئَةٍ كَانَتْ بِحِيَالِ الْعَدُوِّ فَوَقَعَ فِيهِمُ الْوَبَاءُ فَهَرَبُوا مِنْهُ فَقَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص الْفَارُّ مِنْهُ كَالْفَارِّ مِنَ الزَّحْفِ كَرَاهِيَةَ أَنْ يَخْلُوَ مَرَاكِزُهُمْ‌ (الکافی، جلد ۸، صفحه ۱۰۸)

روایت از نظر سند صحیح و بلکه قطعی است.

مفاد روایت نشان می‌دهد که در جامعه آن زمان روایتی از پیامبر صلی الله علیه و‌ آله مبنی بر نهی از جابه جا شدن از مکانی که وبا در آن بوده است وجود داشته است و بر همین اساس از امام علیه السلام سوال کردند و امام علیه السلام هم فرمایش پیامبر را توضیح دادند که نهی پیامبر متوجه کسانی است که متکفل مرزبانی و سنگربانی و دفاع در مقابل دشمن بوده‌اند یعنی درست است که احتمال سرایت وبا وجود دارد اما احتمال سرایت وبا مجوز فرار از دشمن و جهاد نمی‌شود و ماندن در آنجا جزو دفاع و جهاد واجب است حتی اگر فرد به این بیماری هم مبتلا شود.

دلالت این روایت بر وقوع سرایت و واگیر روشن است و گرنه اصلا چرا باید از جواز جابه جایی سوال کنند؟ اگر سرایت و واگیر اتفاق نمی‌افتد چرا فرد باید از مکانی که هست جابه جا شود؟ بلکه امام علیه السلام باید در جواب می‌فرمودند سرایت واقعیت ندارد و چرا باید از آن مکان جا به جا شوند؟

نظیر همین روایت را مرحوم صدوق هم از عاصم بن حمید از علی بن مغیرة نقل کرده‌اند:

حَدَّثَنَا مُحَمَّدُ بْنُ مُوسَى الْمُتَوَكِّلِ رَحِمَهُ اللَّهُ قَالَ حَدَّثَنَا عَلِيُّ بْنُ الْحُسَيْنِ السَّعْدَآبَادِيُّ عَنْ أَحْمَدَ بْنِ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ عَنِ ابْنِ مَحْبُوبٍ عَنْ عَاصِمِ بْنِ حُمَيْدٍ عَنْ عَلِيِّ بْنِ الْمُغِيرَةِ قَالَ‏ قُلْتُ لِأَبِي عَبْدِ اللَّهِ ع الْقَوْمُ يَكُونُونَ‏ فِي‏ الْبَلَدِ يَقَعُ فِيهَا الْمَوْتُ أَ لَهُمْ أَنْ يَتَحَوَّلُوا عَنْهَا إِلَى غَيْرِهَا قَالَ نَعَمْ قُلْتُ بَلَغَنَا أَنَّ رَسُولَ اللَّهِ ص عَابَ قَوْماً بِذَلِكَ فَقَالَ أُولَئِكَ كَانُوا رَتَبَةً بِإِزَاءِ الْعَدُوِّ فَأَمَرَهُمْ رَسُولُ اللَّهِ ص أَنْ‏ يَثْبُتُوا فِي مَوَاضِعِهِمْ وَ لَا يَتَحَوَّلُوا مِنْهُ إِلَى غَيْرِهِ فَلَمَّا وَقَعَ فِيهِمُ الْمَوْتُ تَحَوَّلُوا مِنْ ذَلِكَ الْمَكَانِ إِلَى غَيْرِهِ فَكَانَ تَحْوِيلُهُمْ مِنْ ذَلِكَ الْمَكَانِ إِلَى غَيْرِهِ كَالْفِرَارِ مِنَ الزَّحْف‏

(علل الشرائع، جلد ۲، صفحه ۵۲۰)

که همان معنا از این روایت هم قابل استفاده است.

روایت دیگری در معانی الاخبار ذکر شده است:

حَدَّثَنَا مُحَمَّدُ بْنُ الْحَسَنِ بْنِ أَحْمَدَ بْنِ الْوَلِيدِ رَضِيَ اللَّهُ عَنْهُ قَالَ حَدَّثَنَا مُحَمَّدُ بْنُ الْحَسَنِ الصَّفَّارُ عَنْ أَحْمَدَ بْنِ مُحَمَّدٍ عَنْ أَبِيهِ عَنْ فَضَالَةَ عَنْ أَبَانٍ الْأَحْمَرِ قَالَ: سَأَلَ بَعْضُ أَصْحَابِنَا أَبَا الْحَسَنِ ع عَنِ الطَّاعُونِ‏ يَقَعُ‏ فِي بَلْدَةٍ وَ أَنَا فِيهَا أَتَحَوَّلُ عَنْهَا قَالَ نَعَمْ قَالَ فَفِي الْقَرْيَةِ وَ أَنَا فِيهَا أَتَحَوَّلُ عَنْهَا قَالَ نَعَمْ قَالَ فَفِي الدَّارِ وَ أَنَا فِيهَا أَتَحَوَّلُ عَنْهَا قَالَ نَعَمْ قُلْتُ وَ إِنَّا نَتَحَدَّثُ أَنَّ رَسُولَ اللَّهِ ص قَالَ الْفِرَارُ مِنَ الطَّاعُونِ كَالْفِرَارِ مِنَ الزَّحْفِ قَالَ إِنَّ رَسُولَ اللَّهِ ص إِنَّمَا قَالَ هَذَا فِي قَوْمٍ كَانُوا يَكُونُونَ فِي الثُّغُورِ فِي نَحْوِ الْعَدُوِّ فَيَقَعُ الطَّاعُونُ فَيُخَلُّونَ أَمَاكِنَهُمْ وَ يَفِرُّونَ مِنْهَا فَقَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص ذَلِكَ فِيهِمْ. (معانی الاخبار، صفحه ۲۵۴)

این روایات به خوبی نشان می‌دهد که سرایت و واگیر حقیقت و واقعیت است و بر همین اساس هم دوری کردن و مراقبت کردن از سرایت اشکال ندارد و بر همین اساس هم مرحوم سید یزدی به جواز فرار از وبا فتوا دادند.

اما روایت صحیح السندی که بر اساس آن استثناء را ذکر کرده‌اند روایت علی بن جعفر از امام کاظم علیه السلام است:

وَ سَأَلْتُهُ عَنِ الْوَبَاءِ يَقَعُ فِي الْأَرْضِ هَلْ يَصْلُحُ لِلرَّجُلِ أَنْ يَهْرُبَ مِنْهُ قَالَ يَهْرُبُ مِنْهُ مَا لَمْ يَقَعْ فِي مَسْجِدِهِ الَّذِي يُصَلِّي فِيهِ فَإِذَا وَقَعَ فِي أَهْلِ مَسْجِدِهِ الَّذِي يُصَلِّي فِيهِ فَلَا يَصْلُحُ لَهُ الْهَرَبُ مِنْهُ‌ (مسائل علی بن جعفر، صفحه ۱۱۷)

علما برای توجیه این روایت گفته‌اند چون مسجد محل توجه به خداوند است و اگر فرد از مسجد فرار کند مثل این است که از خداوند رو گردانده است و امثال این توجیه که ذکر آنها از علماء عجیب است. آیا اگر دشمنی به مسجد حمله کند و کسی از مسجد خارج شود با توجه به خدا منافات دارد؟!

به نظر ما این روایت ناظر به این مساله است که اگر وبا در جایی پدیدار شود فرار از آن اشکال ندارد اما به شرط اینکه واقعا فرار از وبا باشد. اگر در یک نقطه‌ای از شهر وبا بیاید و فرد از آن نقطه به جای دیگری برود فرار از وبا ست یا اگر در شهری وبا باشد و فرد از آن شهر به شهر دیگری برود فرار از وبا ست. این روایت می‌گوید اگر بیماری طوری فراگیر شده است که به مسجد محل هم رسیده است در این صورت اصلا فرار از وبا صدق نمی‌کند بلکه اگر از آنجا به جای دیگری هم برود در حقیقت ناقل بیماری است. مفاد این روایت این است که اگر وبا در جایی پیدا شد فرار از آن اشکال ندارد مگر اینکه به گونه‌ای گسترش پیدا کرده باشد که اهل مسجدی که در آن نماز می‌خواند هم به آن مبتلا شده باشند فرار جا ندارد چون اصلا فرار صدق نمی‌کند.

با توجه به این معنا، مفاد روایات سابق هم روشن می‌شود مفاد آن روایات این بود که فرار از وبا و طاعون جایز است اما فرار از بیماری به چیست؟ آیا اگر بیماری فراگیر شده باشد باز هم خروج از شهر فرار است؟ آن روایات فقط در صدد نفی حرمت و منع فرار از وبا و طاعون بود و اینکه پیامبر فرار را حرام نکرده‌اند اما نسبت به اینکه فرار در کجا محقق می‌شود تا جایز باشد ساکتند ولی این روایت آن را هم مشخص می‌کند که فرار تا جایی است که گستردگی بیماری به این حد نرسیده باشد که حتی اهل مسجد محل هم به آن مبتلا شده باشد و گرنه دیگر فرار از بیماری نیست چون ابتلاء اهالی مسجد به بیماری یا نشانه از فراگیری بیماری در حد زیاد است که در این صورت احتمال ابتلای شخص به بیماری زیاد است و لذا از خروج از شهر جلوگیری کرده‌اند. و با توجه به این معنا روایت منقول از پیامبر صلی الله علیه و آله هم که در آن آمده بود اگر طاعون در شهری واقع شد کسانی که در شهر هستند از آن خارج نشوند معنا می‌شود که مراد این نیست اگر یک نفر در آن شهر به بیماری مبتلا شد یا بیماری در نقطه‌ای از شهر پیدا شد خروج از شهر جایز نیست بلکه منظور وقتی است که بیماری در شهر فراگیر شود به طوری که صدق کند شهر دارای بیماری است در این صورت خروج از شهر جایز نیست.

در نتیجه بین آن روایت که می‌گفت خروج از شهری که در آن طاعون هست جایز نیست و این روایات که می‌گویند خروج از منطقه مبتلا به وبا و فرار از آن جایز است هیچ تنافی نیست و روایت علی بن جعفر پشتوانه همان روایتی است که در صورتی که در شهر طاعون آمده بود کسی از شهر خارج نشود که با استفاده از روایت علی بن جعفر فهمیده می‌شود منظور فراگیری بیماری است به حدی که احتمال ابتلای اشخاصی که می‌خواهند از شهر خارج شوند و فرار کنند به بیماری زیاد باشد در این صورت است که روایت گفته است فرار جایز نیست.

ادامه بحث خواهد آمد.

صحیح و اعم

بحث در جریان نزاع صحیح و اعم در الفاظ معاملات بود. مرحوم آخوند فرمودند این نزاع در جایی تصویر می‌شود که اتصاف موضوع له به صحت و فساد ممکن باشد و الفاظ معاملات از جهت وضع برای مسببات قابل اتصاف به صحیح و فاسد نیستند و لذا نزاع در این الفاظ از این جهت جریان ندارد.

مرحوم اصفهانی هم در این جهت با مرحوم آخوند موافق بودند و در توضیح آن فرمودند صحت و فساد به لحاظ تاثیر در اثر است که اگر موثر در اثر باشد صحیح است و اگر نباشد فاسد است و مسببات اثر و معلول ندارند تا بر اساس ترتب و عدم ترتب آن به صحت و فساد متصف شوند. سپس دو بیان برای اتصاف مسببات به صحت و فساد ذکر کردند و هر دو را رد کردند.

یکی تصویر اثر برای مسببات بود به این بیان که احکام تکلیفی یا وضعی مترتب بر مسببات اثر آنها هستند و لذا از حیث ترتب و عدم ترتب این احکام بر آنها به صحت و فساد متصف می‌شوند و مرحوم اصفهانی جواب دادند که مسببات موضوع این احکامند نه علت آنها و اتصاف به صحت و فساد فقط از جهت تاثیر در اثر است.

و دیگری اینکه اتصاف مسببات به صحت و فساد به لحاظ امضای عرف و شرع است. اگر شرع یا عرف آن را امضاء کنند صحیحند و گرنه فاسند.

مرحوم اصفهانی جواب دادند که مثل ملکیت از مقولات حقیقی و وجودات واقعی نیستند تا بدون امضا و اعتبار شرع یا عرف وجودی برای آنها تصویر شود بلکه این امور چیزی جز همان اعتبار شرع یا عرف نیستند و قائم به معتبرند و ملکیت به این معنا اصلا بیع نیست چون بیع آن چیزی است که آن شخص و منشئ محقق می‌کند (و لذا گفته می‌شود فلانی تملیک کرد و بیع کرد نه اینکه شارع یا عرف تملیک کرد و بیع کرد) و بیع و ملکیت از آن جهت که به اشخاص انتساب پیدا می‌کند که جزو امور تسبیبی هستند یعنی چون منشئ سبب آن اعتبار شرعی یا عرفی را ایجاد می‌کند، آن مسبب به او منتسب می‌شود پس بیع به این معنا و از جهت انتسابش به منشئ یک امر ایجادی است و امر ایجادی دائر بین وجود و عدم است و فعل منشئ یا سبب اعتبار شرعی و عرفی هست یا نیست و صحت و فساد در آن معنا ندارد.

بعد فرموده‌اند این طور نیست که صرف اینکه شارع،‌ اعتبار عرفی را امضاء می‌کند یا نمی‌کند، برای اتصاف مسببات به صحت و فساد کافی نیست چون اعتبار عرفی موضوع حکم شارع نیست و این طور نیست که حکم شارع به ملکیت و پذیرش آن، مبتنی بر این باشد که عرف در آنجا ملکیت را اعتبار کرده باشد. عرف یک مشرع و مقنن در عرض شرع است و لذا هم ممکن است عرف چیزی را که قانون شرعی نیست به عنوان قانون وضع کند یا آنچه قانون شرعی است، به عنوان قانون عرفی قبول نداشته باشد و هم ممکن است شرع چیزی را که از نظر عرف اعتباری ندارد به عنوان قانون اعتبار کند و یا آنچه را قانون عرفی است قبول نداشته باشد. پس اعتبار عرفی، موضوع اعتبار شرعی نیست تا بر این اساس اتصاف مسبب به صحت و فساد ممکن باشد.

نتیجه اینکه اتصاف شیء‌ به صحت و فساد فقط به لحاظ تاثیر در اثر ممکن است و در معاملات فقط در اسباب چنین چیزی قابل تصور است.

مرحوم آقای خویی در اشکال به مرحوم آخوند و اصفهانی فرمودند که در معاملات به لحاظ دلالت بر مسببات دو معنا و اصطلاح مختلف قابل تصویر است یکی مسببات عرفی و شرعی که در این موارد حق با مرحوم آخوند و اصفهانی است و مسبب به این معنا به صحت و فساد متصف نمی‌شود. و دیگری مسببات شخصی یعنی همان اعتبار شخصی منشئ و آنچه منشئ در ظرف اعتبار خودش، انشاء می‌کند مثل اینکه فروشنده، ملکیت مشتری را اعتبار می‌کند و این اعتبار شخصی، ممکن است توسط شرع امضاء بشود و ممکن است نشود و به این لحاظ به صحت و فساد متصف می‌شود.

اینکه مرحوم اصفهانی فرمودند مسببات عرفی موضوع اعتبار شرعی نیستند و لذا از این جهت قابل اتصاف به صحت و فساد نیستند حرف درستی است اما مسببات و اعتبارات شخصی موضوع اعتبار و حکم شرعی‌اند. شارع همان چیزی را که شخص در مقام انشاء اعتبار می‌کند موضوع امضا و اعتبار خودش قرار داده است و ادله‌ای مثل «اوفوا بالعقود» همان چیزی را امضاء می‌کنند که شخص در مقام انشاء اعتبار کرده است. پس الفاظ معاملات از حیث وضع برای مسببات به معنای اعتبار شخصی، از جهت امضاء و عدم امضای شارع به صحت و فساد متصف می‌شوند.

به نظر می‌رسد که مرحوم اصفهانی از مسببات شخصی غافل نبوده‌اند و لذا در حاشیه مکاسب به آن تصریح می‌کنند.

ایشان در ضمن کلام شیخ در قصد معاوضه حقیقی می‌فرمایند:

«و ثالثها: ما هو الصحيح و هو قصد التسبب بالإنشاء الذي يمكن أن يقع على وجوه متعددة إلى الملكية العرفية أو الشرعية، و ذلك لأنّ القصد المقوّم للإنشاء الذي هو نحو استعمال اللفظ في معناه- يمكن أن يقع على وجوه متعددة، من كونه بداعي الهزل أو بداع آخر، و بمجرد هذا لا يكون عاقدا عقدا بيعيا جدا.

كما أنّ اعتبار الملكية في نظر المنشئ خفيف المؤنة، و هو قائم به بالمباشرة من دون حاجة إلى التسبب إليه بسبب قولي أو فعلي، و ما هو معدود من الأمور التسبيبية- المحتاجة إلى التسبب إليه بسبب من الأسباب- التمليك الشرعي أو العرفي، فإنّ اعتبار الشرع أو العرف للملكية موقوف على أسباب جعلية منهما، و لا يعقل التسبب إليه إلّا بما جعلاه سببا يتسبب به إليه، و حيث إنّ الملكية العرفية و الشرعية البيعية موقوفة على‌ إيجاب و قبول فلا يعقل قصد التسبب إليها بالإيجاب وحده، بل لا بد من قصد التسبب إلى الملكية عند القبول أو مع القبض، أو قصد التسبب إليها بالعقد عند حصول الإجازة و هكذا.

إذا عرفت ما ذكرنا فاعلم: أنّ البيع إذا كان معاوضة حقيقية مقتضية لدخول العوض في ملك من خرج عنه المعوض، فقصد إيقاعها لنفسه ليس قصد أمر معاوضي، و قصد المعاوضة و كونها لنفسه قصد المتنافيين، و قصد المعاوضة مع قصد كونها لنفسه قصدان متنافيان، و هدم القصد الأول و قصد تملّك مال الغير لنفسه ابتداء ليس قصدا للمعاملة البيعية، بل التملّك بإزاء التمليك و هو ليس من المعاوضة البيعية في شي‌ء، و المفروض صحتها بيعا إذا أجاز المالك.» (حاشیة المکاسب، جلد ۲، صفحه ۱۱۵)

محصل فرمایش ایشان این است که حقیقت بیع و انشاء بیع عبارت است از قصد تسبیب به وقوع ملکیت شرعی یا عرفی. یعنی بیع این است که شخص در مقام انشاء با انشای خودش قصد تسبیب به اعتبار ملکیت توسط شارع را قصد کند و اینکه با این عقد خودش آن اعتبار شارع را فعلی کند و اگر منشئ این را قصد نکرده باشد بیع نیست. پس ملاک بیع این است که منشئ قصد کند اعتبار شرعی را محقق کند و تسبب به آن داشته باشد.

نتیجه فرمایش ایشان این است قصد معاوضه و بیع حقیقی از غاصب وقتی مال دیگران را می‌فروشد، محقق نمی‌شود چون اعتبار شارع در آن مورد را نمی‌بیند و معتقد است که شارع در اینجا اعتبار ملکیت ندارد و لذا نمی‌تواند تسبیب به آن را قصد کند و در نتیجه اصلا بیع از او محقق نمی‌شود و این اشکال در عقد فضولی جایی که مال دیگری را برای خودش می‌فروشد هم وجود دارد.

بنابراین مرحوم اصفهانی به مساله اعتبار شخصی توجه دارند و لذا فرمودند اعتبار ملکیت در نظر منشئ خفیف المؤونة است. اما ایشان در حقیقت و ماهیت معاملات مبنایی دارند که آن مبنا مورد غفلت مرحوم آقای خویی است و لذا به ایشان اشکال کرده است.

مبنای مرحوم محقق اصفهانی این است که حقیقت معاملات و مثل بیع متقوم به قصد فعلیت دادن و تسبب به اعتبار شارع است و اگر اعتبار شارع منوط به برخی امور است، تا وقتی آن امور محقق نباشند قصد تسبیب به اعتبار شارع متمشی نمی‌شود. پس بیع همان ایجاد ملکیتی است که شارع آن را اعتبار کرده است و اعتبار شخصی همان ایجاد تسبیبی ملکیت شرعی است و چنین چیزی دائر بین وجود و عدم است. صرف اعتبار شخصی برای صدق بیع و تحقق آن کافی نیست. اینکه شخص در جایی که عرف یا شرع اعتبار ملکیت نکرده‌اند، ملکیت را اعتبار کند اصلا بیع نیست بلکه بیع ایجاد اعتبار و ملکیت شرعی یا عرفی است که چنین چیزی یا هست یا نیست و به صحت و فساد متصف نمی‌شود. بله اعتبار شخصی از آن جهت که موضوع حکم شرع به نفوذ و عدم نفوذ هست به صحت و فساد متصف می‌شود اما این اعتبار شخصی، بیع نیست. اعتبار شخصی اگر به عنوان بیع بخواهد موضوع حکم شارع به نفوذ و عدم نفوذ قرار بگیرد که شخص اعتبار شارع را به ایجاد سببش فعلی کند. اگر منشئ قصد ایجاد ملکیت شرعی یا عرفی را داشته باشد بیع صدق می‌کند و اتصاف بیع در این مورد به صحت و فساد تسامحی است چون بیع به معنای مسبب شرعی یا هست یا نیست (اگر سبب محقق شده باشد اعتبار شرعی هست و اگر سبب محقق نشده باشد اعتبار شرعی نیست) و اعتبار شخصی به تنهایی تا وقتی شارع آن را به عنوان سبب قبول نداشته باشد اصلا بیع نیست. پس اعتبار شخصی که موضوع حکم شارع قرار گرفته است جدای از اعتبار شرعی بیع نیست. قصد تحقق اعتبار شرعی جایی محقق می‌شود که شارع هم سببیت آن اعتبار شخصی برای اعتبار خودش را قبول داشته باشد. پس صرف اعتبار شخصی برای تحقق بیع کافی نیست بلکه اعتبار شخصی که به قصد فعلیت اعتبار شارع محقق شود، بیع است و این فقط جایی است که سببیت شرعی هم فرض شود و در جایی که سببیت شرعی نیست، اعتبار شخصی به قصد فعلیت اعتبار شرعی اصلا محقق نمی‌شود و به تبع اصلا بیع هم نیست.

در نتیجه اینکه آقای خویی فرمودند الفاظ معاملات به لحاظ وضع برای مسببات شخصی به صحت و فساد متصف می‌شوند چون ممکن است شارع آن اعتبار شخصی را امضاء بکند یا نکند، غفلت از مبنای مرحوم اصفهانی است که اعتبار شخصی فقط در صورتی بیع است که قصد تسبب به اعتبار شرعی در آن باشد و این یا هست یا نیست. یا شرایط تحقق اعتبار شرعی هست که بیع هست و یا نیست که بیع نیست حتی اگر اعتبار شخصی هم باشد چون اعتبار شخصی بدون قصد تحقق اعتبار شرعی اصلا بیع نیست.

 

صفحه11 از202

 نقل مطالب فقط با ذکر منبع مجاز است